«

»

Print this نوشته

«می‌خواستند به همۀ کار‌ها رنگ سیاسی خودشان را بزنند» ـ گفت‌وگوی ماندانا زندیان با مهشید امیرشاهی پیرامون شب‌های شعر گوته

Mahshid-Amirshahi2

وقتی نفس مخالفت ارزش پیدا کرد دیگر محتوای آن و صلاحیت مخالفخوان از قلم می‌افتد. ما در انقلاب شاهد تمام ضایعاتی که چنین وضعی می‌تواند به بار بیاورد بودیم. در آن شرایطِ بحرانی آدم‌هایی که در حوزه‌های خودشان هم قابلیت چندانی نشان نداده بودند، با قابلیتی کمتر در حوزه‌هایی وسیع‌تر و بغرنج‌تر به ارشاد مردم پرداختند.

 ‌

‌ــــــــــــــــــــــــــــــــ

 Mahshid-Amirshahi

«می‌خواستند به همۀ کار‌ها رنگ سیاسی خودشان را بزنند»

گفت‌وگو با مهشید امیرشاهی

پیرامون

شب‌های شعر گوته

ماندانا زندیان

ماندانا زندیان ـ «من تا امروز به هیچ روزنامه و نشریه‌ای مطلبی نداده‌ام که حال و هوای سیاسی داشته باشد. شاید به این دلیل که تا امروز در مملکتم به سیاستمداری چون شاپور بختیار بر نخورده بودم که بدانم سیاست الزاماً مغایر شرافت، صمیمیت و وطن‌پرستی نیست.

من تمام این صفات، شرافت، صمیمیت، وطن‌پرستی را در آقای شاپور بختیار سراغ کرده‌ام. به علاوه به سرافرازی و آزادگی او مؤمنم. من ایمان دارم که اگر امروز او را از صحنه سیاست مملکتمان برانیم خطایی کرده‌ایم جبران‌ناپذیر و نابخشودنی. من معتقدم که این مرد عزیز این مرد عمل دارد فدای هیجان و غلیان عده‌ای و فرصت‌طلبی‌های عده‌ای دیگر می‌شود و اگر فدا شود اسف‌انگیز‌ترین شهید حوادث اخیر خواهد بود.

من صدایم را به پشتیبانی از آقای شاپور بختیار با سربلندی هر چه تمام‌تر بلند می‌کنم، حتی اگر این صدا در فضا تنها بماند. من از تنها ماندن هرگز هراسی به دل راه نداده‌ام. ولی این بار می‌ترسم نه به خاطر خودم، بلکه به خاطر آینده این ملک و سرنوشت همه آن‌ها که دوستشان دارم.»

این متن برگرفته از نوشتۀ شما با عنوا ن «کسی نیست از بختیار حمایت کند؟» در روزنامه آیندگان، بهمن ۱۳۵۷، است. می‌گویید: «من از تنها ماندن هرگز هراسی به دل راه نداده‌ام.»

آیا جامعۀ روشنفکری آن روز ایران، پذیرای ذهنیت متفاوت، بلکه مخالف، نبود؟

مهشید امیرشاهی ـ گرفتاری در آن زمان این بود که گروه‌هایی که با به کار گرفتن کلمۀ آزادی و به بهانۀ مقابله با استبداد حاکم شکل گرفته بود، در واقع عکس برگردان‌‌ همان استبداد حاکم بر جامعه بود و به‌‌ همان اندازه از آزادی و آزادیخواهی به دور. سرجنبانان این گروه‌ها تاب شنیدن هیچ حرفی را سوای حرف‌های خودشان نداشتند، همه در فکر باندبازی بودند. مراد بودند و مَرَده می‌طلبیدند ـ طبیعی ست که هر چه تعداد مرید‌ها بیشتر، اسباب زورگویی فراهم‌تر ـ طبق الگوی آخوند‌ها و طلاب پیروشان، منتها مد روز ـ چون اعتقاد که نمی‌توانم بگویم ـ بی‌شک چپ‌گرایی و چپ‌بازی بود. خلاصه اگر کسی وارد گود آن‌ها و بازی روز نمی‌شد، خونش به گردن خودش بود! مهر باطله می‌خورد، برایش پاپوش می‌دوختند، در باره‌اش شایعه پراکنی می‌شد، بایکوتش می‌کردند و… و… و اگر هیچکدام این نیرنگ‌ها کارگر نمی‌افتاد، بساط توطئه سکوت بر پا می‌شد که از هر جنجالی کارآمد‌تر بود و نمی‌گذاشت صدایی جز آنچه مورد نظر بود به گوش برسد. این بی‌تحملی تنها برای شنیدن نظرات مخالف اصولی و اساسی نبود و به مراتب مسخره‌ای رسیده بود ـ حتی برای اختلاف سلیقه دیگران بی‌تحمل بودند. یعنی می‌خواستند شما را مجبور کنند مدام خورش قیمه بخورید که باب مذاق آن‌ها بود و اگر شما می‌گفتید «فسنجان» یا بورژوا بودید یا درباری یا وطن فروش یا هر سه! از عالم نویسندگی مثال می‌زنم نه سیاست: اگر تعریف یا تنقید از کتابی باب طبعشان نبود غوغا می‌شد! اگر کسی جرأت می‌کرد بگوید به نیما ارادت چندانی ندارد، ریختن خونش مباح بود! این مجمل است و حدیثش مفصل. متأسفانه وارثان این نوع کوته‌بینی خفقان‌آور و در عین حال خنده‌دار نویسندگان تنک‌مایۀ امروزی‌اند.

م. ز ـ  شما هرگز عضو کانون نویسندگان ایران نبودید. امکان دارد دربارۀ دلیل این انتخاب صحبت کنید؟

آیا حضور کمرنگ نویسندگان و شاعران زن در ده شب شعر گوته بازتابی از حضور کمرنگ خانم‌ها در کانون بود؟ (در ده شب شعر گوته، تنها سه نویسنده یا شاعر زن ـ سیمین دانشور، بتول عزیزپور و طاهره صفارزاده ـ میان شصت شاعر و نویسندۀ کانون حضور داشتند.)

مهشید امیرشاهی ـ کار نویسندگی کاری‌ست فردی و در تنهایی و خلوت انجام می‌شود. داشتن کانون یا انجمن یا سندیکا برای نویسندگان هم مثل صاحبان حرفه‌های دیگر البته بسیار مقبول است ولی به شرط آنکه این کانون بدون سر کشیدن به آن خلوت، در فکر فراهم آوردن رفاه بیشتر در زندگی نویسندگان باشد، در برطرف کردن موانعی که دولت یا بعضی قوانین سر راه آن‌ها می‌گذارد بکوشد، در مقابل سرقت ادبی موضع بگیرد، نقش رابط را میان ناشران و قلم‌زنان بازی کند و… از این‌ها و بسیاری کارهای دیگر که جزو واجبات آرامش خاطر نویسنده بود، کمتر اثری در کانون دیده نمی‌شد. آنهایی که کانون نویسندگان را به راه انداختند یا لااقل بلافاصله پدر خوانده‌اش شدند هدف‌های دیگری را دنبال می‌کردند ـ می‌خواستند به همۀ کار‌ها رنگ سیاسی خودشان را بزنند و در پی کسب‌‌ همان چیزهایی بودند که عرض شد: یعنی قصدشان قوی‌تر کردن باندشان بود، به علاوه مایل بودند به آن مقصد صورت رسمی و سازمانی بدهند. من هم در عقاید سیاسی‌ام و هم در کار نویسندگی‌ام خواهان استقلال فکری بوده‌ام. به علاوه اختلاط کار سیاسی و صنفی را جایز نمی‌دانم، بنابراین جایی در آن کانون نداشتم.

اما در بارۀ شرکت زنان در ده شب شعر، در درجۀ اول باید این نکته را در نظر داشته باشیم که اصولاً تعداد زنانی که در آن زمان داعیه شاعری یا نویسندگی یا روزنامه‌نگاری و خلاصه قلم به دستی داشتند چندان زیاد نبود ـ حالا خوشبختانه، اینطور که شنیده‌ام تعدادشان روز به روز بالا می‌رود. از تعداد اعضای کانون به طور اعم و زن‌ها به طور اخص هم اطلاع دقیقی ندارم و از آن ده شب جز نیم یک شبش شاهد عینی بقیه نبودم؛ اما بعد از این توضیحات بلافاصله اضافه می‌کنم، همانطور که اشاره کردید این حضور کمرنگ بازتابی بود از حضور کمرنگ زنان در کانون، چون جو حاکم بر کانون این بود که به زنان میدانی داده نشود مگر آنکه دو گانه از سرند کانون گذشته باشند. به هر حال هر چه از کانون می‌تراوید نشانی از یکدستی فکری یا بهتر بگویم از «تک فکری» کانون داشت.

م. ز ـ  می‌توان گفت که سانسور، مانند دوری از فضای خانه و زبان مادری‌، می‌تواند بین نویسنده و مخاطب فاصله بیاندازد؛ و این فاصله می‌تواند به برداشت و دریافت نادرست نویسنده از ذهنیت جامعه و نیز جامعه از نویسنده بیانجامد ـ از تصویری که خودتان، در موردی دیگر، آفریده‌اید کمک می‌گیرم: «بریده‌هایی از تصاویری هستند که چون جفت هم نمی‌نشینند، چشم‌انداز را هرگز کامل عرضه نمی‌کنند.»

 آیا شما در آن سال‌ها چنین فاصله، و «چشم‌انداز» ناکاملی را حس می‌کردید و به نظرتان این فاصله و این درکِ نادرستِ دو سویه می‌توانسته در شکل‌گیری مسیر حرکتی که به انقلاب اسلامی منجر شد، مؤثر بوده ‌باشد؟

مهشید امیرشاهی ـ سانسور اگر فقط از صراحت کلام کم کند، که می‌کند، همیشه در ادبیات کشنده نیست. آنچه در آن دوران کشنده بود این بود که اهمیت و منزلت تولیدات ادبی شده بود تابع جدولی که ساواک تعیین می‌کرد. سانسور شاخه‌ای بود از آن سازمان ـ هر کس که گرفتار بلاهت‌های این دستگاه می‌شد یا گوشش را می‌پیچاندند یا دو روزی می‌انداختندش کنج زندان، از صبح بعدش از جمله سروشان آزادی و صاحب قلمان نامی بود و داعیه رهبری سیاسی داشت و از آنجا که در دوران پهلوی جای برکشیدگان و خبرگان سیاسی هم در میدان سیاست به کلی خالی مانده بود آن پیام‌آوران و صاحب‌قلمان این میدان خالی را پر می‌کردند و می‌شدند راهنمای مردم. بنابراین پاسخ به پرسش بالا این است که: بله سانسور و آمرانش بی‌تردید نقش عمده‌ای در دامن زدن به حوادثی را داشتند که بر ما گذشت. در واقع شیارهایی را ترسیم کردند که مسیل انقلاب شد.

م. ز ـ  به نظر شما، آیا برگزاری ده شب شعر گوته و مسیری که آن حرکت یافت، می‌توانسته نشانی از آستانه ـ یا دست کم خواست ـ یک تغییر فرهنگی، اجتماعی یا سیاسی بوده باشد؟

مهشید امیرشاهی ـ اصولاً امکان برگزاری شب‌های شعر بعد از اعلان «فضای باز سیاسی» به وجود آمد. «فضای باز سیاسی» یکی از مراحم ملوکانه بود که مثل دیگر مرحمت‌های آریامهری عمر دراز نداشت. این نوع شل کن سفت کن‌ها به منظور رفع نگرانی‌های مردم به مرحلۀ اجرا در نمی‌آمد، بلکه معمولاً گوشۀ چشمی به سیاست روز امریکا داشت و جلب محبت دوستان. مردم طبعاً همیشه آرزوی دست یافتن به تغییراتی اجتماعی و سیاسی را در سر می‌پروراندند که برایشان آزادی به ارمغان بیاورد. این نیاز در آن شب‌ها که قاعدتاً می‌بایست فقط به ادبیات بپردازد، بازتاب یافت، حتماً ـ اما این نیاز از حد خواستن فرا‌تر نرفت چون حکومت وقت چنین مجالی نمی‌داد. کاش می‌داد، چون اگر داده بود احتمالاً بخشی از حرف‌های ضد آزادی را که از «روشنفکران» در جریان انقلاب شنیدیم از‌‌ همان شب می‌شنیدیم و شاید تکلیفمان زود‌تر روشن می‌شد.

م. ز ـ  نگاهی به بسامد بالای واژه‌های «غربزدگی»، «امپریالیسم»، «سوسیالیسم»، و «فلسطین» در متن‌های خوانده شده در آن ده شب، و بازشدن صحبت نخستین سخنران ـ خانم دانشور ـ با آیه‌ای از قرآن، برای من بیشتر به ذهنیتی که حکومت اسلامی چند دهه کوشیده به نسل من تلقین کند، مانند است. انگار هیچ نویسنده‌ای با نگاهِ تا اندازه‌هایی موافق با دستاوردهای مثبت غرب، از جمله‌‌ همان آزادی بیان که پی رنگ برنامه‌های آن شب‌ها بود، میان سخنران‌ها نبود.

آیا ذهنیت چیره بر فضای روشنفکری آن دوران ـ بدون هر داوری بر آن ـ چنین بود یا اندیشه‌های دیگر به هر دلیل تمایل به ابراز نداشتند؟

مهشید امیرشاهی ـ باید از ناصر مؤذن ممنون بود که حقیقتاً زحمت کشیده است و با وجدان تمام گفته‌های آن ده شب را گردآوری کرده و به چاپ رسانده و این نوع پژوهش‌ها را ممکن ساخته است. به هر حال حرفی که می‌زنید خیلی جالب است و بسیار درست. من به متن سخن‌های سخنرانان انستیتو گوته نگاهی گذرا انداخته بودم ـ سال‌ها پیش، و چیزی هم از آن گفته‌ها به طور مشخص در ذهن نداشتم، ولی کند و کاو شما در آن سخنرانی‌ها در جهت حرف قبلی من است. به هر حال تصور من هم این است که این‌ها کلیدـ‌واژه‌های روشنفکری قبل از انقلاب بود و کلیدـ‌واژه‌های خود انقلاب هم شد. تبلیغ‌هایی به این گونه روادیدِ گذر و ورود انقلاب اسلامی به ملک ما بود و تار و پود قالی قرمزی که برایش پهن شد. دوری گزیدن از آزادی و آزادگی در رفتار و گفتار سازندگان افکار عمومی ما ریشه داشت وگرنه به این سادگی و راحتی رژیمی چنین بیگانه با آزادگی و آزادی در زادگاه ما مستقر نمی‌شد. شعار آزادی بر همۀ لب‌ها بود، اما شعار دهندگان معنایی برایش قائل نبودند چون از آن به عنوان سلاح استفاده می‌کردند. مقصودم این است که صاحب دکان هر ایدئولوژی می‌گفت: آزادی برای طرفداران «ایسم» من، استبداد برای دشمنان این «ایسم». آزادی خواستن از رژیم شاه و یا به اسم آزادی به رژیم آریامهری تاختن، دلیل آزادیخواهی نبود، همانطور که صحبت از حقوق بشر نشانۀ دلبستگی به این حقوق نبود. این هر دو را طی انقلاب و در زمان اعدام‌ها سنجیدیم.

م. ز ـ از سوی دیگر و در ادامۀ پرسش پیش، بازخوانی متن‌های ارائه شده در ده شب شعر گوته، می‌تواند ما را به این اندیشه هم برساند که سانسور در کنار مهم و باارزش جلوه دادن برخی استعدادهای میان‌مایه؛ به درست، مهم و ارزشمند بودن هر مضمون ممنوعه نیز می‌انجامد.

آیا می‌توان گفت سانسور، تلاش‌های آزادی‌خواهانۀ جامعه را بیشتر به سوی مخالفت با هر نظام ارزشی تحمیل شده از بالا پیش می‌راند، و از این رو تا اندازه‌های بزرگ، توانایی مخدوش کردن تعریف، مسیر و هدف مبارزه برای دستیابی به آزادی بیان ـ و آزادی در معنای فراگیر ـ را دارد؟

مهشید امیرشاهی ـ بله به نظر من دارد. در اینجا می‌خواهم بر این نکته تأکید کنم که قدر و قیمت پیدا کردن آثار بی‌ارزش ادبی با تمام لطمه و صدمه‌ای که به فرهنگ و ادب می‌زند، عمده‌ترین خطر سانسور نیست. خطر عمده‌تر این است که نوشتۀ سانسور شده بلافاصله معانی عجیب و غریب سیاسی پیدا می‌کند و نویسندۀ مطلبِ سانسور شده خارج از صلاحیتش مسئولیت‌های سیاسی بر عهده می‌گیرد و همانطور که قبلاً گفتم، می‌شود رهبر و راهنما. سانسور حرف زور است، منطق که ندارد، و در واکنش به حرف زور، مخالفت به طور مطلق مهم جلوه می‌کند. وقتی نفس مخالفت ارزش پیدا کرد دیگر محتوای آن و صلاحیت مخالفخوان از قلم می‌افتد. ما در انقلاب شاهد تمام ضایعاتی که چنین وضعی می‌تواند به بار بیاورد بودیم. در آن شرایطِ بحرانی آدم‌هایی که در حوزه‌های خودشان هم قابلیت چندانی نشان نداده بودند، با قابلیتی کمتر در حوزه‌هایی وسیع‌تر و بغرنج‌تر به ارشاد مردم پرداختند.

م. ز ـ  هوشنگ گلشیری، در سخنرانی‌اش با عنوان «جوانمرگی در نثر معاصر فارسی» گفته است:

«مقصودم از جوانمرگی، مرگ ـ به هر علت که باشد ـ قبل از چهل سالگی است و کمتر، چه شاعر یا نویسنده زنده باشد یا مرده؛ یعنی ممکن است نویسنده یا شاعر همچنان زنده بمانند اما دیگر از خلق و ابداع در آن‌ها خبری نباشد. خودشان را تکرار کنند و از حد و حدودی که در‌‌ همان جوانی بدان دست یافته‌اند فرا‌تر نروند… رابطۀ نویسنده و خوانندۀ کم توقع، درست شبیه است به رابطۀ زندانی و زندانبان. وقتی زندانی باشد زندانبان هم زندانی می‌شود و بده بستان میان آن‌ها لامحاله سبب می‌شود که پس از مدتی کوتاه یا طولانی) بسته به طرفین و وضعیت (از نظر اشتغالات ذهنی دو روی یک سکه بشوند. به قول کامو اگر آدمی را در دخمه‌ای بگذاریم پس از مدتی طولانی دیگر از افق‌های وسیع در او خبری نخواهد بود…»

شما اثر سانسور و خودسانسوری را در آفریده شدن بسیاری از درخشان‌ترین آثارِ شمارِ قابل توجهی از نویسندگان ایرانی در سنین جوانی، چگونه می‌بینید؟

مهشید امیرشاهی ـ تصور نمی‌کنم سانسور بعد از اثر اول و دوم یا در سنی معین تاثیر ناگوارش را بر نویسنده بگذارد ـ از آغاز کار نویسندگی و در هر سنی که نویسنده باشد چون دوالپا همراه و مزاحم نویسنده است. به گمان من اگر کیفیت کار نویسنده‌ای در آثار متأخرش افت کرده باشد، باید دلایلش را در جای دیگری جست (سوای این دلیل ساده و روشن که استعداد نویسندگی‌اش در‌‌ همان یکی دو اثر ابتدایی خلاصه می‌شده). اگر نویسنده مثلاً به جای کوشش در عرضه فکری نو، کوششش را برای جا افتادن در باندهای روشنفکری که وصفشان آمد به کار بگیرد، یا به جای صرف وقت در خلق اثری بدیع، نیرو را برای کسب اطمینان در داشتن محلی در کنار مرشد و مراد صرف کند و یا هنر داستان نویسی را به شعار دادن تخفیف بدهد طبعاً آفرینش هنری‌اش اعتلایی نخواهد داشت و کار‌هایش برای عالم ادب نه فقط بی‌فایده که‌گاه مضر خواهد بود. لازم به گفتن نیست که کیفیت ادبی چنین آثاری از کتاب به کتاب که سهل است، فصل به فصل افت می‌کند. در حرف‌های گلشیری به نظر من این نکته اساسی گنجانده نشده است در نتیجه کل استدلالش لق است و تمامی واقعیت در آن جلوه ندارد. من اساساً فکر نمی‌کنم سانسور بر همه یگانه و یکسان تاثیر بگذارد ولی اینقدر می‌دانم که وجودش غل و زنجیری‌ست بر زبان و قلم و فکر نویسنده ـ از آغاز تا انجام کار. سوای این مضار خماری‌های دیگری هم در پی دارد. از جمله بهانه‌ای است برای توجیه هزار کم و کاست در آفرینش هنری.

م. ز ـ  فکرمی‌کنید، اگر به فرض محال، امروز امکان چنین حرکتی در فضای کنونی ایران پیش آید، و شما در آن برنامه سخن بگویید، به چه مضمونی خواهید پرداخت؟ ممکن است متنی از میان نوشته‌های به انجام رسیده‌تان را به این منظور برگزینید و با ما قسمت کنید؟

مهشید امیرشاهی ـ اگر فرض محال شما محال نباشد و اگر جمع حاضرین با همۀ گرفتاری‌های روزمره حوصله داشته باشد و بنده در این سنین پیری نفس، احتمالاً کل «درحضر» را انتخاب می‌کنم. ولی از آنجا که فرض‌های آن فرض محال بی‌تردید از محالات است، احتمالاً نامه‌های «دخت دخو را به دخو»، ولی شنیدن تمام نامه‌ها هم به درازا می‌کشد و چینه‌دان می‌طلبد ـ بنابراین جوابی را که در مصاحبه‌ای شفاهی در فروردین ۷۶ به خبرنگاری داده‌ام و مربوط می‌شود به آزادی بیان و قلم تقدیمتان می‌کنم:

من از‌‌ همان زمانی که آخوند‌ها به محض به دست گرفتن قدرت، علی اصغر امیرانی، مدیر نشریهٌ خواندنی‌ها، را به جرم روزنامه نگار بودن اعدام کردند و علی دشتی، نویسنده و محقق، را به جرم نوشتن کتاب بیست و سه سال زجر کش کردند حدیث مفصل را خواندم و حدس زدم که سرنوشت دیگر نویسندگان و شاعران و روزنامه نگاران مملکت من هم در رژیم ملایی به از این‌ها نخواهد بود.

البته باید اضافه کنم که نشان ندادن عکس العملی در خور این جنایات از طرف ارباب قلم به نگرانی من دامن زد. متأسفانه فضای چپ زده روشنفکری ایران منطق آزادگی و آزاداندیشی را از بسیاری گرفته بود و لابد چون امیرانی هرگز در پی ایدئولوژی‌های چپی نرفته بود و دشتی به مقام سناتوری نائل شده بود معدوم کردنشان از نظر این خانم‌ها و آقایان روشنفکر چندان ایرادی نداشت. باید عرض بکنم که بعد از هیجان‌زدگی انقلابی این بی‌اعتنایی و بی‌التفاتی به جوهر آزادی بیان و قلم، یعنی موهبتی که به نظر من همه باید از آن بهره‌مند باشند و به طور یکسان و بدون در نظر گرفتن افکار و عقایدشان یا حتی خوبی و بدی آثارشان، بزرگ‌ترین اشتباه آنهایی بود که در ایران به روشنفکر شهرت داشتند.

وقتی سعید سلطانپور را رژیم کشت، چون از «همفکران» به شمار می‌آمد، مختصر سر و صدایی به راه افتاد ولی همانطور که می‌دانید هم زود خوابید و هم به رژیم ملا‌ها حالی کرد که در مورد آزادی قلم و بیان هم خاصه خرجی وجود دارد بنابراین امکان ریز و درشت کردن هست. من شخصاً همانقدر از حق نوشتن و طبعاً از حق زنده ماندن سلطانپور حاضر بودم دفاع کنم که از حقوق مشابه امیرانی و دشتی ـ با اینکه میزان ارادت شخصیم به این آقایان یکسان نبوده و نیست.

از آن به بعد این وضع و منوالی که خدمتتان عرض کردم روز به روز خراب‌تر و فجیع‌تر شده در مملکت من. کسانی که دوره‌ای به سعدی بد می‌گفتند چون مداح سعد بن زنگی بوده یا قاآنی را چون شاعر درباری بود شاعر نمی‌شناختند و به طور کلی ممدوح داشتن را بر قدمای ما هم مذموم می‌دانستند و تمام اداهای ممکن را در می‌آوردند برای اینکه از نزدیکی یا حتی شائبۀ نزدیکی با دستگاه حکومتی وقت احتراز کنند، کم کم در رژیم آخوندی دست به مسابقهٌ گستاخانه‌ای ـ واقعاً صفت دیگری برایش پیدا نمی‌کنم ـ مسابقۀ گستاخانه‌ای برای نزدیک شدن به دستگاه مذهبی/ دولتی گذاشته‌اند. یک دسته زیر چتر خامنه‌ای، یک عده زیر عَلَم رفسنجانی و یک مشت زیر عبای خاتمی. این افراد بدون اینکه کمترین قبحی در این کار‌ها ببینند به اعمالی دست زده‌اند که در گذشته به طرزی مبالغه‌آمیز اسباب خفت و خواری می‌دانستند و حالا با یک نوع شوخ چشمی همه را به معرض نمایش می‌گذارند: جایزه‌ای که از حضرات می‌گیرند بالای سرشان جا دارد، از نزدیکی با این جناح یا آن جناح ملایی قند در دلشان آب می‌شود و از اینکه آخوندی به‌شان بگوید خرت به چند، مفتخرند. خلاصه اینکه این آقایانی که در گذشته با شاه فالوده نمی‌خوردند، امروز چهار زانو در خدمت آخوند و ملا بستنی اکبر مشتی میل می‌کنند.

یک دستۀ دیگر روشنفکر هم در ملک ما به وجود آمده که من اسمشان را «روشنفکران دو جانبه» گذاشته‌ام. این‌ها، در نقش سفرای سیار رژیم در حال آمد و شد میان بلاد فرنگ و بلاد اسلامند و تبدیل شده‌اند به یک مشت حزب‌اللهی بی‌عمامۀ خرده‌پا که در هر آمد و شد در حقیقت مبلغ این پیامند که: «ای آقا کدام بگیر و ببند در رژیم اسلامی! ملاحظه می‌فرمایید که ما چه آزادانه عمل می‌کنیم.» این‌ها حتی در کشورهای آزاد لاف این را می‌زنند که در آنجا فضای باز فرهنگی ایجاد شده.

فضای باز فرهنگی می‌دانید یعنی چه آقا؟ یعنی دستگیری کاریکاتوریست نشریهٌ فاراد به جرم کشیدن یک طرح، یعنی بمب گذاشتن در دفتر مجلهٌ دنیای سخن، یعنی بستن نشریهٌ گردون، یعنی شلاق زدن روزنامه نگار، یعنی کشتن میرعلایی مترجم، یعنی بریدن نفس سعیدی سیرجانی، یعنی زندان کردن آقای کرمانی، یعنی دزدیدن و شکنجه کردن فرج سرکوهی. از نظر این آقایان فضای باز فرهنگی تمام اینهاست.

من اصلاً سرکوهی را نمی‌شناسم. وقتی ماجرایش را شنیدم یادم آمد که یکی از روزنامه نویس‌ها، که ظاهراً با همین سرکوهی در گذشته در یک نشریه کار می‌کرد و بعداً به خودش نشریه‌ای مستقل داده شد، به فرنگ آمده بود. ایشان چنان از بالارفتن تعداد نشریات و رفع مشکلات مطبوعاتی حرف می‌زد که می‌توانست مایهٌ رشک و حسرت روزنامه‌نگاران کشورهای دمکراتیک بشود. تصور می‌کنید این موجود که بشارت آزادی مطبوعات را برای ما سوغات آورده بود، اعتراضی به سرنوشت همکار سابقش کرد؟ دریغ از یک کلمه…. بیشتر این آقایان، با ‌‌نهایت تعجب و تأسف، دلشان را به وابستگی به یکی از آخوند‌ها یا آخوندصفت‌های رژیم خوش کرده‌اند، که موضعشان نسبت به مسئلة آزادی بیان و قلم و هنرمند و هنر و غیرو کاملاً روشن است، با این تصور هم جاهلانه و هم از روی خودخواهی که ظلم به دیگران می‌شود نه به ما ـ تا روزی که نوبت به خودشان هم برسد.

به هر حال من امیدوارم که ماجرای مفقودالاثر شدن فرج سرکوهی مصادف باشد با پایان سیکل یک رشته چرندیاتی که تا به حال گفته شده و درسی بشود برای بقیه. نظر من این است که تا زمانی که روشنفکران آن مملکت متوجه این نکته نشوند که باید از آزادی بیان و قلم دفاع بکنند بدون قید و شرط و این آزادی را هم در حد رفع احتیاجات صنفی پایین نیاورند یا آن را در انحصار گروه خاصی نبینند و هیچ نوع تخفیفی هم در بارۀ این اصول ندهند وضع متأسفانه به همین منوال خواهد بود و از این بد‌تر. با رژیمی که دشمن فکر کردن و خلق کردن و نوشتن و تبادل نظر است با کج‌دار و مریز نمی‌شود تا کرد.

من این حرف‌ها را می‌زنم چون در هیچ دوره‌ای از زندگیم حاضر نشده‌ام در مورد اصولی که به آن‌ها پایبند بوده‌ام تخفیف بدهم یا کوتاه بیایم. آنهایی که از دور یا نزدیک کارهای من را تعقیب کرده‌اند می‌دانند که به این گفته عمل هم کرده‌ام. هیچ‌کس هم نمی‌تواند با فرمول‌های نخ‌نمای عوام‌پسندی از قبیل: «بعله شما از دور دستی بر آتش دارید»، یا «کنار گود ایستاده‌اید و می‌گویید لنگش کن»، یا «مشغول آب خنک خوردن از رودخانة تیمز یا سن هستید»، من یکی را از میدان به در کند. چون آنهایی که مختصر انصافی دارند می‌دانند که جان آدم‌هایی مثل من که از این حرف‌ها می‌زنند و به صدای بلند هم می‌زنند همانقدر در کرانه‌های رود تیمز یا سن هدف حملة آدمکش‌های جمهوری اسلامی است که جان مترجم اصفهانی در کنار زاینده رود. به هر حال تعداد ایرانیان آزاده‌ای که به دلیل مخالفت با این رژیم و حفظ اصول اخلاقی در خارج از ایران ذبح اسلامی شده‌اند کم کم دارد از شمار خارج می‌شود. بنابراین صدای من، بر خلاف آنچه ممکن است مبلغین یا متملقین جمهوری اسلامی بگویند از جای گرم بلند نمی‌شود. این صدا به این دلیل بلند است که رژیم اسلامی را برای اعمال ننگینش و رفتار بی‌شرمانه‌اش با ارباب قلم و فکر بی‌آبرو کند و تا وقتی هم زنده‌ام این صدا بلند خواهد بود. دیگر عرضی ندارم.

اسفند یکهزار و سیصد و نود و یک خورشیدی