«

»

Print this نوشته

بازخوانی ده شب شعر گوته / متن سخنرانی محمود اعتمادزاده (م. ا. به‌آذین) / شب دهم

‌آزادی من و تو به هم بسته است. آزادی را برای هم بخواهیم. تو پاسدار آزادی من باش و من نگهبان آزادی تو. نه تنها در خواندن و نوشتن، در همۀ جلوه‌های زندگی فردی و اجتماعی. چه، آزادی، مجموعۀ آزادی‌هاست. آزادی‌ها را از هم جدا نمی‌توان شمرد.

‌‌

تو پاسدار آزادی من باش و من نگهبان آزادی تو

محمود اعتمادزاده (م. ا. به‌آذین)

دوستان، عزیزان،

در این ده شب که بر ما گذشت، شب‌های فرخندۀ نویدبخش، در محیطی پربار عاطفی، محیط همدمی و یکدلی از آنگونه که حافظ به درستی وصف می‌کند:

راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک/ بر زبان بود مرا آنچه تو را در دل بود

شاعران و نویسندگان شما فرصت آن یافتند که در جمع شما بنشینند و گوشه‌ای از گفتنی‌های این زمان را بگویند. نعمت این جمعیت بر همۀ ما فرخنده باد!

در این ده شب دوستان شاعر و نویسنده‌ام گفتند و شما شنیدید. و این گفت‌و‌شنودی ساده نبود. با آن، چیزی در زندگی همۀ ما‌ زاده می‌شد. چیزی بزرگ، به قد و بالای امید، ایمان. خجسته باد!

و از شگفتی‌ها آنکه به من نیز ـ این شکستۀ ناچیز ـ در صف آخرین که جای من است، این افتخار بزرگ داده شد که بیایم و وقت عزیزتان را چند دقیقه‌ای بگیرم. متحیرم. چه بگویم که خود صد بار بهتر ندانید؟ زیرکی و تیزبینی و هوش موشکاف، همراه بازوان کار و ارادۀ مردان مرد، در شماست. در شما می‌گویم، اما نه در تک‌تک شما، در جمع. و این جمع تا جمع است، نیرومند و پایدار است. نیرومند و پایدار در همبستگی خود، در یگانگی خود. قدرش را بدانیم.

جمعیت جوان پرشور و ناشکیبایی که در این شب‌ها نشان داد چه خوب می‌تواند در عین آگاهی و انتظار بجا خویشتن‌دار و موقع‌شناس و شکیبا باشد، بی‌سخن به امثال من آموخت که چیستیم و چه باید باشیم: زبان گویای جمع. آموخت تا بدانیم که اگر این نباشیم، نیستیم. و باز، در پیوندی که در این شب‌ها تازه گشت، یک بار دیگر به تاکید تمام دانسته شد که شاعر و نویسنده از کدام چشمۀ زندگی آب می‌خورد و در چه هوایی دم می‌زند: آب و هوای خلق، ـ این تودۀ گمنام که، در توالی پیگیر روز و ماه و سال، خود را و هر چه را به محک تجربه می‌آزماید، کار می‌کند، می‌اندیشد، می‌آفریند، و در این سیر آهستۀ خو گرفته آدمی و آدمی‌گری را به پیش می‌راند. آبشخور همۀ ما همین چشمۀ جوشان زندگی خلق است. نیرو و توان و برد اندیشۀ ما از همین و در همین است. همیشه. تا بود چنین بود و تا هست چنین است. اما، خود می‌دانید. زحمت‌افزایی‌ها کم نیست. راه نویسنده و شاعر به سوی خلق هنوز با پرچین‌ها و خار و خس‌ها و خرسنگ‌ها بسته است. راهزنان در کمین‌اند. دیدار این شب‌ها، اگر چه روزنه‌ای می‌گشاید و پلی می‌بندد، کار را سرانجام نمی‌دهد. بند و زنجیری که ما را و شما را دور از هم بر جای میخکوب می‌خواست همچنان بر دست و پای ماست. از آن گذشته، سال‌ها ترس و خاموشی به اجبار، سال‌ها جدایی و بدگمانی و نابردباری، رمیده‌خومان‌ کرده نمی‌گذارد با شتابی که در خور وقت است به هم برسیم و گرمای دل‌هامان را یکی کنیم. کوششی! کوششی از دو سو ضرور است تا از این یخبندان‌‌‌ رها شد و یکدیگر را‌‌‌ رها کرد. این، کار من و شما هر دو است. یگانه وظیفۀ امروز ما: آزاد شویم و یکدیگر را آزاد کنیم.

و اما فراموش نشود. آزادی و مسوولیت با هم است، و نظم اجتماع، درون مرزبندی این دو، جای دارد. برتری آدمی، افتخار بزرگ آدمی، در همین است که آزاد است و مسوول. نه در برابر این یا آن قدرت دو روزه، در برابر خود و در برابر اجتماع. چه، اجتماع با آنان که به نام او قدرت سخن و عمل یافته‌اند یکی نیست. همچنان که نظم درونی، نظم آلی اجتماع، با آن نظم تحمیلی که نگهبان فرمانروایی زر و زور است یکی نیست. آزادی از خود هستی اجتماع، از زندگی و پویایی اجتماع، سرچشمه می‌گیرد و حقی است طبیعی. برای بهره‌مندی از این حق نباید به لطف این و آن امید بست، نباید از کسی اجازه خواست. باید آزاد بود.

دوستان! در این جمع، هر شب بار‌ها و بار‌ها نام کانون نویسندگان ایران به گوشتان رسیده است. بار‌ها و بار‌ها شنیده‌اید که ما خواستار آزادی اندیشه و بیان، آزادی چاپ و نشر آثار قلمی، آزادی اجتماع و سخنرانی هستیم. و این همه، بر مقتضای قانون اساسی ایران، متمم آن و اعلامیۀ جهانی حقوق بشر. خواست ما بازگشت به آزادی است. آزادی غایت مقصود ماست. امروز و همیشه. ما این آزادی را حق همه می‌دانیم و برای همه می‌خواهیم. همه، بدون کمترین استثنا. اما این به چه معنی است؟ آیا ما آمادۀ پذیرش و تصدیق هر چه هر کس بگوید هستیم؟ یا گمان می‌بریم آنچه هر کس می‌گوید و می‌نویسد می‌تواند و باید بردی به مقیاس جامعه داشته باشد؟ نه! قبول عام به صرف گفتن و نوشتن نیست. حتی اگر، مانند آنچه از «رسانه‌های گروهی» روز و شب می‌تراود، گوش‌ها را به گفته‌های دروغ پر، و چشم‌ها را با نوشته‌های بی‌باور خسته کنند، قبول عام چیز دیگری می‌طلبد. کار زر و زور نیست. حتی، امتیاز دانش و فرهنگ، امتیاز سخندانی و سخن‌آرایی نیست. سخن ـ گفته یا نوشته ـ باید پاسخگوی نیازی عام، بیان شوری همه‌گیر باشد تا قبول افتد. با این همه هر کس، حتی آنکه در پایین‌ترین سطح دانش و هنر و اندیشه است و با خود خواندن و نوشتن نمی‌داند، باید آزاد باشد تا اندیشه‌اش را، اگر چه الکن و ابتر، بر زبان آرد، بنویسد یا بنویساند و به چاپ برساند. بی‌هیچ دخالت و مزاحمتی از سوی کسی یا مقامی. زیرا آزادی حق هر آدمی است و هیچ کس را نباید به بهانه‌های سراسر تزویر، مثلا پیشگیری‌ زیان‌های احتمالی، از این حق محروم داشت. چه، این‌گونه بهانه‌تراشی‌ها و دلسوزی‌های نفاق‌آمیز هرگز سر تمامی ندارد و هر ناتراشیدۀ زورآوری می‌تواند پاس منافع غاصبانۀ خود را مرز صلاح جامعه جا بزند. چنان که کرده‌اند و می‌بینیم.

دوست من! فرزندم! من اگر به گمان درست یا نادرست ـ نویسنده‌ام، تو خواننده‌ای. من می‌نویسم و تو می‌خوانی، اگر بخواهی. داد است و ستد. و دیگر جا برای شخص سومی نیست که میان ما سرک بکشد و از سر فضول، به تو بگوید چه بخوان و به من دستور بدهد چه بنویس. تو آزادی و من آزاد. آزادی من و تو به هم بسته است. آزادی را برای هم بخواهیم. تو پاسدار آزادی من باش و من نگهبان آزادی تو. نه تنها در خواندن و نوشتن، در همۀ جلوه‌های زندگی فردی و اجتماعی. چه، آزادی، مجموعۀ آزادی‌هاست. آزادی‌ها را از هم جدا نمی‌توان شمرد. هر یک به دیگری مشروط و هر یک به دیگری متکی است. هر خلل و هر آسیبی که به یکی برسد ـ مثلا آنچه زبانش بیش از همه رو به نویسنده و خواننده دارد: منع یا محدودیت آزادی قلم ـ سراسری آزادی در جامعه خلل می‌پذیرد و آسیب می‌بیند. و این برای مردم آزادۀ مسوول تحمل‌پذیر نیست. و درست از همین رو است که، با پیدا شدن ناچیز‌ترین امکان که می‌توان در تصور آورد، کانون نویسندگان ایران فعالیت از سر گرفت. و در نخستین وهله کوشید تا، برای رسیدن به هدف مشترکمان که آزادی است، پلی از اتحاد میان جدایی‌ها بزند.

دوستان! اتحاد ضرورت زمان است. برای ما و شما هر دو. هر یک در زمینۀ خود، ولی با همۀ توش و توان خود. زیرا، پس از این سال‌ها پراکندگی و بدگمانی، با این سیلاب دروغ و تهمت و فریب که بر ما روان شده است و ناچار چیزی از لای و لجنش در ما می‌نشیند، اتحاد آسان نیست. تربیتی نو می‌خواهد، با بینشی درست و اراده‌ای استوار، و در همه حال، فرا‌تر شدن از حقارت‌هایی که در همۀ ماست. و باز دشوار‌تر، متحد ماندن است. مداومتی طلب می‌کند که بسا هم خسته ‌کننده باشد و حوصله سر ببرد. ولی چاره نیست. باید تحمل کرد و تحمل‌پذیر بود. در گفتار و بحث و احتجاج، و همچنین در کردار. در این راه دور که در پیش است، باید آگاه و مسوول قدم برداشت. با آنکه شریک و همراه ماست، بردباری و درستکاری شرط است. مقدم داشتن هدف مشترک بر تمایلات خاص خود شرط است. باید واقع‌بین بود. واقعیت کم دامنۀ مطلوبی را که در دسترس است فدای آرزوهای دور و دراز نباید کرد. سال‌ها دور از هم کرخ گشته و زمین‌گیر بودیم. اکنون، چنانکه شاعر می‌گوید: رستگاری قدمی است که ز جا بر کندت.

در این شب‌ها به چشم دیدیم که مرد زمین‌گیر، در تلاش جانانه‌اش، از جا کنده می‌شود. این حادثه‌ای بزرگ است. معجزآفرین است. به کوشش و تلاش خود با فروتنی ادامه دهیم. با پشتکار و ارادۀ شکیبا به کار شریف و مردمی خود ادامه دهیم. درست‌کوش و پیوسته‌کوش باشیم. نه شتابنده و به سر درآینده. یا همه یا هیچ، درست نیست. هم امروز را هرگز، درست نیست. ‌‌‌ همان داستان سنگ بزرگ است و علامت نزدن. ولی ما و شما به شکار سایه نمی‌رویم. ما و شما، با ورزش چشم و بازو، می‌خواهیم به نشانه بزنیم. و امروز، نشانه آزادی است و بازو، بازوی اتحاد.

دوستان! جوانان!

ده شب، به صورت جمعیتی که غالبا سر به ده هزار و بیشتر می‌زد، آمدید و اینجا، روی چمن و خاک نمناک، روی آجر و سمنت لبۀ حوض، نشسته و ایستاده، در هوای خنک پاییز و ‌گاه ساعت‌ها زیر باران تند، صبر کردید و گوش به گویندگان دادید. چه شنیدید؟ ـ آزادی و آزادی و آزادی… می‌پرسم: چه چیزی در پس این واژه نهفته است؟ اگر‌‌‌ همان تنها صوتی باشد که از دهانی به گوش می‌رسد، هیچ. باد است و هوا، و همین زندگی ترس‌خورده و گرفتار که در آن چارمیختان خواسته‌اند. اما، اگر شناخت و اراده و تلاش جمع در این واژه جان بدمد، آزادی سر ریز نیروی آدمی، شکفتگی بلوغ آدمی است. ما و شما، تمامی ملت ایران، به نیرو و شکفتگی بلوغ خود سزاواریم. آزادی می‌خواهیم و آزادی را در واقعیت زندگی هر روزه‌مان می‌نشانیم. تا بدانند.

در این ده شب، در آشنایی اندیشه و کلام، در شوق نزدیکی جان‌ها، در پایداری خواستاری، در تماس دست‌ها و نگاه‌ها، ناگفته عهدی میان ما بسته شد. چیزی ما را به هم جوش داد. من این را به چشم می‌بینم و شادم. از ته دل شاد و سپاسگزارم. می‌دانم. از این پس یک چیز بر دشمن و دوست روشن است، که ما شما را داریم و شما ما را. نیرویی بزرگ در کار پدید آمدن است. دوگانگی «ما و شما» در این شب‌های خدایی می‌گدازد و یکی می‌شود، گوینده و شنونده، نویسنده و خواننده، دیگر چیزی جز یک نامگذاری نیست. مانند سر و دست و چشم و زبان، که‌‌‌ همان یکی است: شخص آدمی. مراقب باشیم. نگذاریم این نامگذاری‌ها در هر زمینۀ فکر و عمل که باشد، باز از هم جدامان کند. زنهار، زنهار! از دوست، از دوست کهن یا نویافته، نبریم و خود را دشمنکام نخواهیم.

و اکنون، در این شب که پایانش نزدیک است، به گفتارم پایان می‌دهم.

سلام بر دوستان! درود بر دور و نزدیک و بندی و آزادتان!

ـــــــــــ

پیام آخر کانون نویسندگان ایران، در پایان شب دهم

کاری نکنید که ممیزان ریشه‌هامان را بخشکانند

هوشنگ گلشیری

خواهران و برادران،

ما را متهم کردند که وقتی رسماً ممیزان وجود دارند، و همچنان اختناق آشکار و پنهان مسلح به پیشرفته‌ترین و جهنمی‌ترین وسایل و ابزار ممکنه پای می‌فشارد، ما ـ این چندین و چند تن ـ نمایشی ترتیب داده‌ایم تا خدای ناکرده این طاق و ایوانِ همه چیزش ویران را بزک کنیم.

ما را متهم کردند که هاید پارک درست کرده‌ایم.

ما را متهم کردند که مُبلِغ نظریه‌ای خاص هستیم.

ما را متهم کردند که در خانۀ بیگانگان آشیان گرفته‌ایم.

ما را متهم کردند که از اینجا و آنجا دستور گرفته‌ایم.

ما را متهم کردند که…

می‌گوییم تشخیص درست موقعیت و همیت این و آن به ما امکان داد تا بگوییم در این سال‌ها چه بر سر فرهنگ آورده‌اند، چگونه همه چیز و هر چیز را واژگون و معلق، مسخ و کج و معوج نشان داده‌اند تا شما، تک تک شما، بدانید که اگر این شب‌ها جایی دیگر ادامه نیافت، اگر به این قلم‌ها کتاب منتشر نشد، اگر کانون نویسندگان خانه‌ای از آنِ نویسندگان و شما نداشت، اگر نشریه‌ای منتشر نکرد، اهمال از جانب ما نبوده است.

می‌گوییم ما از هیچ مرام و مسلک مشخصی دفاع نکرده‌ایم و اگر اختلافی در عقاید ما دیدید، اگر این و آن سخنانی به رغم یکدیگر گفتند، این خود نشان دهندۀ زنده بودن ماست؛ نشان دهندۀ آن است که با همۀ اختناق یکرنگ نشده‌ایم، یکدست نشده‌ایم.

می‌گوییم خواستیم به همه امکان بدهیم تا با شما رو به رو شوند، حرفشان را بی‌هیچ قید و بندی بزنند و در این بده و بستان با شما و با یکدیگر بیاموزند، کم و کاستی‌هایشان را بدانند و پس از این بیش از آنکه کوشیده‌اند بکوشند.

به ما نصیحت هم کردید. گفتید این خمار و آن ویران، این شکسته و آن بسته، این آدم‌های چسب و بست خورده کیان‌اند که آمده‌اند تا ما را هدایت کنند.

می‌گوییم ما این بودیم، مایه و پایۀ آنچه مانده است از پسِ آن تندباد بیش و کم همین‌ها بود که دیدید: چندین شکسته و چند آباد؛ و همین گواه آن است که ظلمت شکستن قلم و دوست با فرهنگ چه‌ها خواهد کرد، یعنی خود نشان می‌دهد که وقتی نویسنده و شاعر و محقق و مترجم رابطه‌اش با جامعه قطع بشود، سر از کدام دکه یا کاخ در خواهد آورد.

مگر نیمای آغاز کننده در پایان کار غزلی هم گفت، یا قصیده‌ای؛ اما اینجا هنوز پایی در گذشته داریم، هم پای زمانه، چندگامی آمده‌ایم، به سال‌های دور، و حالا بازگشته‌ایم تا غزلی بگوییم، قصدیه‌ای در مدح این و آ «و حتی شعر نو در تهنیت. می‌بینید که چه ویرانیم؟ به ما گفتید به ما بیاموزانید. چیزی برای اندیشیدن به ما بدهید. از آنچه می‌دانیم سخن نگویید. واقعیت عریان تحت و صلب را جلوی ما بگذارید؛ و با پایداریتان در زیر بارانی سیل آسا، با آمدن از شهرهای دور و نزدیک، از جنوب و شرق و غرب شهر به اینجا، این همه را با تأکید بیان کردید.

می‌گوییم ما بیش از آنکه بیاموزانیم آموختیم و تا سال‌های سال صدای باران این شب‌ها، صدای گام‌های شما، سکوت‌هاتان، صبرتان، همهمه‌تان که به همهمۀ جنگلی بزرگ می‌مانست در ما و با ما خواهد ماند.

می‌گوییم ما از شما آموختیم تا فروتن باشیم، بیشتر بخوانیم، بیندیشیم، و با داستان‌ها، شعر‌ها، مقاله‌ها، ترجمه‌ها و تحقیق‌هامان پاسخ گوی نیاز‌ها، خلأ‌ها، و کم و کاستی‌ها باشیم. می‌گوییم تا سال‌های سال حضور شما، قدم‌هاتان، ضربان نبض‌هاتان، چشم‌های تیزبینتان، قلم‌های ما را شور خواهد بخشید.

می‌گوییم ما از شما آموختیم تا پس از این چه بگوییم، و چگونه بگوییم و بسته به توانمان و موقعیتمان و برد اندیشه‌هامان چگونه آزادی را پاس داریم.

از ما پرسیدند دیگران کجایند؟

خوب، سفرکرده هم داریم؛ عزیزان درگذشته هم داریم، اینجا جای آل احمد، صمد بهرنگی، شریعتی و شاملو و دیگران سخت خالی است، اگر نتوانستیم جایشان را پُرکنیم سخت به انتظار نسل شماییم که بنویسید، بیندیشید و بخوانید.

به ما گفتید: اینان، این‌ها که هنوز در این مرز و بوم هستند چرا نیامده‌اند، مترجمانی دیگر، شاعرانی دیگر، نویسندگانی دیگر، از همه‌شان هم به نام یاد کردید.

می‌گوییم در فرصتی اندک همین‌ها را می‌شد گردآورد. اما آمدند، شنیدید که به ما پیوستند، از این پس هم می‌آیند، سر بلند می‌کنند. آدمیت‌ها، آریان‌پور‌ها، پاکدامن‌ها، ناطق‌ها، دولت آبادی‌ها، محمود‌ها، مسکوب‌ها، گلستان‌ها و عزیزان دیگر با شما سخن خواهند گفت و از شما همچون ما خواهند آموخت.

پس اینک با شما پیمان می‌بندیم که با شما باشیم و هرجا و هر کجا از ما بخواهید، در هر خانه و کاشانه، در هر آباد و ویران، زیر هر سقف که از آنِ شما باشد، خانۀ راستینتان باشد، باز هم بیاییم، بگوییم و از شما بیاموزیم.

و شما هم پیمان ببندید که سخنان ما را گرچه می‌دانیم سخن آخر نبود، به همه جا خواهید برد تا دیگران در همۀ دهات و شهر‌ها بشنوند.

پیمان ببندید که دقیق‌تر، عمیق‌تر بیندیشید، قضاوت‌های سطحی، لحظه‌ای را‌‌ رها کنید. یک آدم را به ازای همۀ کارهاش، همۀ زندگی‌اش، همۀ اُفت و خیز‌هایش، و وضعیت زمان و مکانش، مجموعه‌ای که اوست، به محک بزنید.

پیمان ببندید که دیگر ننشینید که برخاستن، زنده بودن، همیشه برخاستن است؛ همیشه زنده بودن است؛ حضور مدام در جهان است، درگیری مدام با هر چه ناپاکی است، ناخوبی است، کژی و کاستی است. چرا که آنکه قانع شد، آنکه به این چیز و آن یک قانع شد، توقف کرد، از حرکت و پویایی ماند، در میانۀ راه، در کیلومترشمار یک یا ده یا صدهزار، مرده است، مومیایی شده است.

پیمان ببندید که ر‌هایمان نکنید. انتقاد‌هاتان، نصیحت‌هاتان، حتی دشنام‌هاتان را از ما دریغ ندارید.

و آخرین پیام ما اعضای کانون از به آذین، ساعدی، سلطانپور، آدمیت، آل احمد، هزارخانی، دانشور، آزرو و همۀ دیگران این است که عزیزان، ما اینجاییم و همه و همۀ شما از مایید. آرام،‌‌ همان گونه که بودید، به خانه‌هاتان که خانه‌های ماست، بروید و کاری نکنید که ممیزان تا پیش از آنکه ببالیم ریشه‌هامان را بخشکانند، تا پیش از آنکه جنگلی بزرگ شویم، قطعمان کنند.

روزتان پیروز و شامتان روز باد.

*****

فایل‌ شنیداری سخنرانی محمود اعتمادزاده (م. به‌آذین)، شب دهم: