«

»

Print this نوشته

«و ما هزار و یک شب دیگر داریم» / گفت‌وگوی ماندانا زندیان با جلال سرفراز / پیرامون شب‌های شعر گوته

متاسفانه بخش بزرگ جامعة ما همیشه روی چهره‌های شناخته شده و ارزش‌های تضمین شده حساب می‌کند، و در پی کشف استعدادهای نو نیست. در این میان،‌ای بسا چهره‌های مستعد، و ارزش‌های نوین که در سایه قرار می‌گیرند، و به موقع شناخته نمی‌شوند. من دوست داشتم که میدان باز باشد. هر شاعری بتواند به فراخور حرف و استعدادش جایی در میان جمع داشته باشد، و شعرخوانی فقط در تیول دو سه چهرة صاحب نام نباشد.

«و ما

هزار و یک شب دیگر داریم»


گفت‌وگو با جلال سرفراز

پیرامون

شب‌های شعر گوته

 

ماندانا زندیان

 ‌‌

 ‌‌

ماندانا زندیان ـ از آنجا که ایدۀ اولیۀ برگزاری شب‌های شعر گوته تا اندازه‌های بسیار به طرحی بازمی‌گردد که شما در جلسۀ کانون ارائه دادید، و با در نظر داشتن اینکه شما در آن زمان، از جمله، مسئول صفحات شعر روزنامه کیهان نیز بودید، شاید کامل‌ترین توصیف چگونگی انتخاب شاعران و نویسندگان و پی‌رنگی که از فرآیند و فرآوردۀ آن حرکت گروهی، برایشان وصف شده است، از توضیحات شما به دست آید.

 ممکن است ضمن پرداختن به آن چگونگی، یادآور شوید حضور شما در روزنامه کیهان چه اثری بر دعوتتان از شخصیت‌ها و تنظیم برنامه‌های آن ده شب داشت؟

جلال سرفراز ـ ابتدا لازم است بر یک نکته تاکید کنم: نه تنها ایدة برگزاری آن ده شب از من بود، بلکه برنامه ریزی، و بخش بزرگ سازماندهی آن نیز تا پایان کار به عهدة من بود، بی‌آنکه بخواهم همفکری و همیاری هیات دبیران کانون و بسیاری از دوستانم را نفی کنم. در این زمینه باید یادآور شوم که پیش از آن زمان، حتا به ذهن هیچ یک از دبیران و هموندان کانون نویسندگان خطور نکرده بود، که چنین برنامه‌یی را در دستور کار خود قرار دهند. تاکید من بر این نکته نه برای آن است که بخواهم برای خودم کسب افتخار کنم، بلکه به این دلیل است که برخی از دوستان، بخصوص کسانی در حوزة چپ، که هنوز همه چیز را از دید تنگ سیاسی برانداز می‌کنند، می‌کوشند این واقعیت را نفی کنند. علت هم روشن است. این دوستان فکر می‌کنند من «توده‌یی» بوده‌ام، بنابراین وقتی صحبت از آن «شب‌ها»ست، خواه ناخواه پای «حزب تودة ایران» نیزبه میان کشیده می‌شود. بنابراین با نفی نقش من، بر «نقش» (نداشتة) حزب نیز می‌توانند سرپوش بگذارند. این در حالی ست که پیش از انقلاب چنین گرایشی در من نبود، و به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم همین بود که دارم یک کار حزبی می‌کنم. من از اواخر سال ۱۳۵۸، یعنی دو سال و اندی پس از برگزار شدن ده شب، همکاری‌ام را با «حزب تودة ایران» آغاز کردم، که تقریبن ده سال بطول انجامید. پس از آن هم، از فروردین ۱۳۶۹ تا کنون هیچ نوع همکاری سیاسی و تشکیلاتی با این حزب، و با هیچ یک از سازمان‌های سیاسی ایران نداشته‌ام، و ندارم. نکتة دیگر اینکه برخی از رجال ادبی خودشان را محور قرار می‌دهند و طوری وانمود می‌کنند که گویا از پیش در جریان همة کار‌ها بوده‌اند. حال آنکه یا هیچ نقشی نداشته‌اند، یا در یکی از شب‌ها شعر خوانده‌اند و یا در پاسخ این و آن سخنی گفته‌اند. نه بیشتر، و نه کمتر. حتا طیف «توده‌یی‌ها» ترجیح می‌دهند که همه چیز را به نام به آذین یا کسرایی تمام کنند… طبیعی‌ست که بدون همکاری و همفکری کانون، و نیز شرکت کنندگان در آن شب‌ها کاری از پیش نمی‌رفت، اما چنان که گفتم، سنگینی کار نه تنها روی دوش من، بلکه روی دوش دوستان روزنامه‌نگارم، و دانشجویانی بود که با صمیمیت تمام گوشه‌یی از کار را به عهده گرفتند، و تا حد امکان نیز از عهده برآمدند. از صنف کانونی‌ها پیش از همه باید از زنده یاد اسلام کاظمیه یاد کنم، که از بدو کار راهنمای من بود، و با تمام توان در کمک به برگزاری آن شب‌ها کوشید.

 اما برگردیم به پرسش شما. در سال‌هایی، که مسوولیت صفحة شعر «کیهان» با من بود، با بسیاری از شاعران و نویسندگان آن روزگار آشنا بودم. بخصوص به سهم خود می‌کوشیدم که راه را برای جوان تر‌ها باز کنم. چه بسیار شاعران و نویسندگانی که برای نخستین‌بار در بخش ادبی و هنری روزنامة کیهان معرفی شدند. برخی از آن چهره‌ها امروز مشهور خاص و عام‌اند. نه تنها من، بلکه اغلب همکارانم در بخش‌های هنری و فرهنگی کیهان جوانگرا بودند. متاسفانه بخش بزرگ جامعة ما همیشه روی چهره‌های شناخته شده و ارزش‌های تضمین شده حساب می‌کند، و در پی کشف استعدادهای نو نیست. در این میان،‌ای بسا چهره‌های مستعد، و ارزش‌های نوین که در سایه قرار می‌گیرند، و به موقع شناخته نمی‌شوند. من دوست داشتم که میدان باز باشد. هر شاعری بتواند به فراخور حرف و استعدادش جایی در میان جمع داشته باشد، و شعرخوانی فقط در تیول دو سه چهرة صاحب نام نباشد. آخر جوان‌تر‌ها هم حرفی برای گفتن داشتند، چنان که امروز دارند. این بود که وقتی انستیتو گوته برای برگزاری شب‌های شعر سال ۱۳۵۶ از من کمک خواست، تصمیم گرفتم این فکر را عملی کنم، و در کنار چهره‌های صاحب نام، برای شاعران نسل خودم، یعنی جوانترهای آن روزگار هم جایی باز کنم. علاوه بر آن اصرار داشتم که حتمن برنامه‌های ده شب با سخنرانی زنده یاد سیمین دانشور آغاز شود، که اینطور هم شد. البته می‌شد که بهتر عمل کرد، اشخاصی را بایکوت نکرد، و نیز از زنان شاعر و نویسندة بیشتری برای شرکت در آن شب‌ها دعوت کرد، که نشد. این ضعف کار ما بود.


م. ز ـ سال ۱۳۴۷ خورشیدی، «شب‌های شعر خوشه» به ابتکار و همت احمد شاملو، که درآن زمان سردبیر نشریه «خوشه» نیز بود، به گستره‌های گوناگون ادبیات و هنر می‌پردازد ـ به عنوان نمونه داود رشیدی «در انتظار گودو» را در فضای باز و بی‌دکور بر صحنه می‌برد.

شب‌های خوشه و ادبیات ارائه ‌شده در آن، چه اندازه در انگیزه و شیوۀ برگزاری شب‌های شعر گوته نقش داشت؟

جلال سرفراز ـ در واقع شب‌های شعر خوشه الگوی من برای پیشنهاد ده شب به انستیتو گوته بود. با این حال من برنامة مفصل تری را در نظر داشتم. از جمله جلسات پرسش و پاسخ، که هر روز بعد از ظهر در محل انستیتو گوته برگزار می‌شد، و اغلب بیش از هزار نفر از علاقمندان در آن شرکت می‌کردند. در این جلسات مسائل بسیاری در حوزة ادب و هنر، حتا سیاست، مطرح می‌شد، که به نوبة خود بسیار جالب بود، و می‌توانست تصویری از نوع نگرش شرکت کنندگان و فضای پرهیجان آن سال‌ها باشد. متاسفانه نوارهای ضبط شده از بین رفته است. همچنین نمایشگاه‌هایی از کتاب و نقاشی در‌‌ همان محل برگزار شد، که جمعیت زیادی از آن‌ها دیدن کردند. برنامه‌های دیگری نیز در نظر داشتیم که به مانع برخورد. مثلن در‌‌ همان شب‌ها قرار بود که نمایشی از علی امینی نجفی در فضای باز اجرا شود. همچنین قرار بود که گروهی از روزنامه‌نگاران و مسئولان بخش‌های هنری و فرهنگی روزنامه‌ها و هفته‌نامه‌های گوناگون، حتا رادیو تلویزیون، گزارش‌های مفصلی از جریان هر شب را منتشر کنند، که دستگاه‌های امنیتی مانع شدند. تفاوت بزرگ ده شب با شب‌های شعر خوشه در استقبال غیرمنتظرة علاقمندان بود.


م. ز ـ می‌توان گفت ادبیاتی که در آن شب‌ها ارائه شد، به‌ویژه شعر‌ها، بیشتر در ژانر اجتماعی، منتقد، معترض، سیاسی یا چریکی می‌نشیند.

دکتر شفیعی کدکنی گفته است که بهترین شعر سیاسی دهه‌های چهل و پنجاه، شعر «دلم برای باغچه می‌سوزد» فروغ است؛ و کاوه گوهرین در مقاله‌ای با عنوان «سهراب‌کشان ادبیات در مسلخ شعر» می‌نویسد که تفاوت شعر سیاسی فروغ و نیما و اخوان با شعرهای سیاسی مثلاً سعید سلطان‌پور ـ چهره بارز ادبیات سیاسی/ چریکی ـ در بیان هنری و تکنیک‌های نوست. آقای گوهرین ویژگی مشترک بسیاری شعرهای چریکی آن دوران را «ضعف در بیان و تکنیک‌های ادبی، و فقدان استیل‌های زیبایی‌شناسانه» برمی‌شمارد.

‌‌

شما ارزش آثار ارائه شده در آن شب‌ها را در چه می‌بینید؟

جلال سرفراز ـ در این زمینه بخصوص با نظر آقای شفیعی کدکنی موافقم. نه تنها «دلم به حال باغچه می‌سوزد»، بلکه چند شعر دیگرَ از جمله «کسی می‌آید» فروغ، درونمایة اجتماعی سیاسی عمیقی دارند. در این شعر‌ها نگرش مسئولانه و واقعگرای فروغ، خواننده را به اندیشیدن وامی‌دارد. اما فراموش نکنیم که فروغ در آن سال‌ها، حتا در مقایسه با نامدار‌ترین شاعران آن دوره، یک استثناء بود. از سوی دیگر سعید سلطانپور نیز از دیدگاه معینی استثنای دیگری بود. شعر او، جدا از برخی از ارزش‌های زیبایی‌شناسانه، کاربردی ابزاری داشت. برانگیزنده بود. می‌خواست جامعه را به جنبش وادارد. در این چارچوب، متناسب با فضای ملتهب آن روزگار عمل کرد، تاثیرگزار هم بود. اما کار همة شاعران و نویسندگان «ده شب» را نمی‌توان معیار «چریکی» سنجید. هرچند که وزنة اعتراض علیه سانسور و فضای خفقان سنگین بود، برخی از دوستان نیز از خط قرمز تعیین شده پا فرا‌تر گذاشتنند. از سوی دیگر در آن شب‌ها چند نفر از سخنگویان، به خاطر حفظ آرامش و رعایت موقعیت حساس کانون کوشیدند که معتدل‌تر عمل کنند، و حتا موضوع سخنرانی خود را عوض کردند.

از دید ارزش‌های زیبایی‌شناسانه نیز باید با معیارهای آن زمان نگاه کرد. امروزه ما شاهد دگرگونی ارزش‌ها هستیم، و روشن است که از این دید نمی‌توانیم کار گذشتگان را نقد کنیم. از دید من بسیاری از شعرهایی که با توجه به جو سیاسی آن روز‌ها کاربرد لحظه‌یی و ابزاری داشتند، نمی‌توانست جالب باشد. اما شعرهای خوبی که همین امروز بشود از آن‌ها یاد کرد نیز کم خوانده نشد.


م. ز ـ آقای علی امینی نجفی، عضو کانون نویسندگان ایران در آن زمان، در یادداشتی برای بی. بی. سی نوشته‌ است: «ما اعتقاد داشتیم در شرایطی که هنوز امکان فعالیت علنی برای حزب [توده] وجود ندارد، کانون می‌تواند محملی برای تبلیغ مواضع و چهره‌های حزبی در جامعه باشد. آشکار است که تحقق شعار اصلی کانون، یعنی آزادی نشر و بیان می‌توانست به آزاد شدن فعالیت حزب، که هنوز به طور رسمی «منحله» و غیرقانونی بود، یاری برساند. واقعیت این است که در آن شرایط طوفانی، مبارزه برای «آزادی بیان» نه تنها برای توده‌ای‌ها، که برای تمام اعضای جوان و انقلابی کانون، هدفی کوچک و ثانوی بود. نویسندگان توده‌ای، مانند بیشتر اعضا و هواداران، هرچند با مرکزیت حزب تماسی نداشتند، اما به صورت فردی در راه بالا بردن حیثیت و اعتبار حزب، شناساندن پیشینه و سیاست «انقلابی» آن و خنثی کردن «تبلیغات ضدتوده‌ای» تلاش می‌کردند.» «کوچک و ثانوی بودن» مبارزه برای آزادی بیان، و بهره بردن از حضور و تلاش کانون از جمله در ده شب شعر گوته، «در راه بالا بردن حیثیت و اعتبار حزب [توده]، شناساندن پیشینه و سیاست «انقلابی» آن و خنثی کردن «تبلیغات ضدتوده‌ای»» چه اندازه توسط هیأت دبیران کانون و برگزارکنندگان شب‌های گوته درک و دریافت می‌شد و اهمیت داشت؟

جلال سرفراز ـ گفته‌های آقای امینی، از زاویة دید یکی از فعالان سیاسی آن روزگار، برای من هم جالب است. هرچند که نمی‌دانم چرا آزادی بیان و مبارزه با سانسور از دید توده‌یی‌ها می‌توانست «کوچک و ثانوی» باشد؟ اما تا آنجا که به کانون مربوط می‌شد، صرف‌نظر از اختلاف نظرهای سیاسی بین جناح‌ها، آزادی بیان و قلم محوری‌ترین هدفی بود که همة اهل قلم برای آن مبارزه می‌کردند. درونمایة اصلی ده شب هم، جدا از برخی تندروی‌های ناشی از احساسات،‌‌ همان بود. نه بیشتر، و نه کمتر.

 اما خارج از حدود کانون، چنانچه بعد‌ها باخبر شدم گروه‌های مختلف سیاسی هم بیکار نبودند. آن‌ها، و از جمله توده‌یی‌ها و چریک‌ها، بی‌آنکه شناخته شوند، در خبررسانی و بسیج مردمی بسیار کوشیدند. در واقع بدون پادرمیانی آن‌ها بی‌تردید تا اندازه‌یی کار کانون لنگ می‌شد. بخصوص باید تاکید کرد که جنبش دانشجویی آن روزگار، چه در آن ده شب، و چه پس از آن، با فعالیت کانون نویسندگان گره خورده بود. اما این سبب مخدوش شدن مرز‌ها نشد. در آن شب‌ها همین که برخی از گروه‌های سیاسی می‌خواستند اعلامیه‌یی پخش کنند، یا شعاری بدهند، با اعتراض کانون روبرو می‌شدند. چند بار نیز از تریبون کانون رسمن اعلام شد، که چنین فعالیت‌هایی ربطی به کانون ندارد. 


م. ز ـ آقای امینی نجفی همچنین نوشته است: «روشن بود که رسانه‌های جمعی خبر شب‌های شعر را منتشر نمی‌کنند، بنابراین تنها راه تبلیغ، پخش پوستر و تراکت بود. در کیهان اطلاعیه کوچکی تایپ کردیم و از آن صد‌ها کپی گرفتیم و به دست دوستان رساندیم، با این سفارش که هرکس سعی کند، تعداد هرچه بیشتری از آن را تکثیر کند.

تهیه پوستر کار سختی بود که به دوش سرفراز افتاد و تازه مجبور شد آن را دو بار چاپ کند. در برنامه‌ای که بار اول چاپ شده بود، از من هم کاری نمایشی گنجانده شده بود، اما «رفقا» هشدار دادند که نباید زیاد «توی چشم» باشم. به سرفراز خبر دادم، او هم پوستر را تغییر داد و دوباره به چاپخانه برد.»

پوستر ده شب، با آن ماهی سفید کوچک نمادین که جنگلی انبوه را می‌خواند یا می‌اندیشد، از هر چشم انداز، ساده و روشن، نام و یاد صمد بهرنگی را در دل دارد.

چگونه شد که شما و آقای بزرگ خضرایی ـ طراح پوستر ـ «ماهی سیاه کوچولو» و «صمد بهرنگی» را بر تارک نام آن شب‌ها نشاندید؟ آیا ایدۀ سفید بودن ماهی و سرخ بودن زمینه از طراح بود؛ و آیا این طرح با مشکلی از سوی دستگاه حاکم برخورد نکرد؟

جلال سرفراز ـ تدارک برگزاری شب‌ها از نخستین گام‌ها تا هنگام اجرا بیش از چهار ماه بطول انجامید. می‌توان گفت که بیش از یک ماه صرف راه‌جویی برای چگونگی اجرای شب‌ها شد. در آن زمان کانون نویسندگان اجازة فعالیت علنی نداشت. من و دوستانی چون طالعی و امینی ابتدا روی امکانات روزنامة کیهان بیشتر حساب می‌کردیم، اما می‌دانستیم کانون، که دیگربار فعالیت غیرعلنی خود را آغاز کرده بود، در صورتی وارد میدان می‌شود، که پای «کیهان» در میان نباشد. با این حال کیهان پایگاه ما بود، و کسانی چون زنده یاد رحمان هاتفی، حتا شخص دکتر مصباح‌زاده پشتیبان ما، و می‌توانستیم خیلی با احتیاط از امکانات این مؤسسة بزرگ مطبوعاتی آن روزگار استفاده کنیم.

تهیة پُستر از جانب هیات دبیران کانون به عهدة من گذاشته شد، با این پیش‌شرط که باید نام کانون نویسندگان ایران حتمن با حروف درشت روی پستر بیاید. سرانجام پس از پایان درگیری‌های درون کانونی برای موافقت با برگزاری شب‌ها، و برنامه‌ریزی‌های لازم، و پس از مراجعه به برخی از گرافیست‌های صاحب نام، اما محافظه‌کار آن دوران، به سراغ دوستم بزرگ خضرایی رفتم. او نیز با روی باز استقبال کرد. نتیجه‌‌ همان پستری شد که شما ملاحظه کردید، و در یکی از چاپخانه‌های خیابان شاه آباد تهران چاپ شد، بدون آنکه طرح آقای خضرایی مورد ایراد واقع شود. با این تفاوت که دو بار مجبور شدیم در نوشته‌های پستر تجدید نظر کنیم. یک‌بار برای حذف و تصحیح برخی برنامه‌ها، و بار دوم بخاطر فشار ساواک به چاپخانه. خواسته بودند که حتمن نام کانون نویسندگان را از روی پستر برداریم، وگرنه اجازه نخواهند داد که پستر از چاپخانه خارج شود. ناگزیر به جای کانون نویسندگان با حرف درشت نوشتیم: «شبهای شاعران و نویسندگان ایران» همچنین فهرست نام‌ها و برنامة شب‌ها را نیز روی پستر آوردیم، که فرمایشی نبودن شب‌ها را گوشزد کرده باشیم. پس از خروج پستر می‌دانستیم که از آن پس به مشکل سانسور روبرو خواهیم بود. از مطبوعات و رادیو تلویزیون خواسته بودند که در مورد این ده شب سکوت کنند. به این ترتیب برنامه‌ریزی تیم روزنامه‌نگاری ما برای بازتاب برنامه‌های ده شب با بن‌بست روبرو شد. تنها روزنامه‌نگاری که ریسک کرد و گزارشی در این زمینه نوشت، سیروس علی‌نژاد، خبرنگار آیندگان، بود، که گرفتار شد.

با این حال تمهیدات امنیتی رژیم نتوانست مانع شرکت مردم شود. ابتدا قرار بود که شب‌های شعر در محل انستیتو گوته در نزدیکی خیابان وزرا برگزار شود. ما ناگهان متوجه شدیم که استقبال جمعیت بیش از حد تصور ماست. این بود که به فکر چاره‌جویی افتادیم، و سرانجام به توصیة هانس بکر، رئیس وقت انستیتو گوته، کانون فرهنگی ایران و آلمان را اجاره کردیم، و ناگزیر شدیم که یک هفته برنامه را به تعویق بیندازیم. این بود که از امکانات گوناگون، از جمله امکانات کیهان هم برای چاپ و تکثیر خبر استفاده کردیم. اگر به تاریخ اجرای شب‌ها در روی پستر نگاه کنید، خواهید دید که قرار بوده یک هفته زود‌تر برنامه‌ها اجرا شود.

اما در مورد طرح پستر: بزرگ خضرایی اتودهای متفاوتی برای پستر زد، که از میان همه، طرح مورد گفت‌و‌گو را انتخاب کردیم. سفید بودن ماهی نوعی پاکی و معصومیت در خود داشت، که محتوای انسانی شب‌ها را در فضایی سرخ (آبستن رویدادهای تهدید کننده) تصویر می‌کرد. این طرح خودبخود «ماهی سیاه کوچولو»ی زنده یاد صمد بهرنگی را یادآور می‌شد. خضرایی در این زمینه از جمله با زنده یاد غلامحسین ساعدی نیز مشورت کرده بود. اما در کانون، تا آنجا که یادم هست، در مخالفت یا موافقت با این طرح بحث و گفتگوی چندانی نشد.


م. ز ـ برخی نویسندگان در آن دوران و اکنون نیز، با انتشار آثارشان در هر رسانۀ وابسته به دولت ـ حتی به صورت کامل و بدون هر دست‌بردن آمران سانسور در اثر ـ مخالف‌اند؛ و برخی حتی کسب اجازه از آمران سانسور دولتی مانند «وزارت ارشاد» را برای چاپ مستقل آثارشان، مثلاً در هیأت یک مجموعه شعر یا مقاله، درست و اخلاقی نمی‌دانند و معتقدند دست کم در این روزگار، در حضور فضاهای باز برون مرز، و فضاهای انگاری در دسترس همگان، نیازی به کسب مجوز چاپ اثر از وزارتخانه‌های درون نیست.

نظر شما در این باره چیست؟

جلال سرفراز ـ در این تردیدی نیست که امکانات جدید برونمرزی و اینترنت می‌تواند کمک بزرگی به انتشار برخی کتاب‌ها، بدون دخالت دستگاه‌های سانسور دولتی باشد. با این حال می‌بینیم که بسیاری از اهل قلم همواره و هنوز منتظرند تا به کتاب‌هاشان اجازة انتشار داده شود. چاپ کتاب در خارج از کشور، بخصوص برای کسانی که شهرت چندانی ندارند، کار دشوار و گرانی است، اما پخش آن بسیار دشوار‌تر و گران‌تر است. جالب اینکه بخصوص کتاب‌های شعر در خارج از کشور، خیلی کمتر از داخل کشور مورد استقبال واقع می‌شود، و کمتر ناشری حاضر است در این زمینه با سرمایه‌اش ریسک کند. از سوی دیگر من شخصن هنوز نتوانسته‌ام چنان که باید با کتاب‌های اینترنتی کنار بیایم. با توجه به این دشواری‌ها تصمیم‌گیری، از جمله برای من، مشکل است. فقط روی یک نکته تاکید می‌کنم: وقتی راه‌های دوم و سوم باز می‌شود، طبیعی است که سانسور دولتی دیگر نمی‌تواند مانند گذشته کارساز باشد.


م. ز ـ پس از سی و پنج سال، فکر می‌کنید، اگر به فرض محال، امکان چنین حرکتی در فضای کنونی ایران پیش آید، و شما در آن برنامه شعر بخوانید یا سخن بگویید، به چه مضمونی خواهید پرداخت؟ ممکن است شعری را از میان اشعارتان برای چنان شبی برگزینید و برای ما بخوانید؟

جلال سرفراز ـ روشن است که مضمون سخن من متناسب با اوضاع و احوال کنونی تعیین خواهد شد. اما اگر بخواهم شعری انتخاب کنم، شاید همانطور تصمیم بگیرم، که سی و پنج سال پیش گرفتم. در آن زمان هم، متناسب با شناخت و ظرفیت ذهنی خودم، جانب شعر را گرفتم، و نه جانب شعار را. حالا که در چنین انفاسی قرار گرفته‌ام مثلن می‌توانم این شعر را انتخاب کنم:


موضوع گفت‌و‌گو


سنگ

       از سبو که پیشی می‌گیرد

ما به سبو به پیشتَرَک می‌رویم

و می‌رویم و

                  بیشتَرَک می‌رویم


دنیا هزار و یک درِ دیگر دارد

 (سنگ است و جست‌و‌جو)

و ما

 هزار و یک شب دیگر داریم

   (موضوع گفت‌و‌گو)


حالا سبو سبو ست هنوز

   هرچند دستِ او. *

 ‌

*از دفتر «با همۀ ابرهای ممکن»

 ‌

دی یکهزار و سیصد و نود و یک خورشیدی

‌****

شعر آزادی است

 ‌

داریوش آشوری

 ‌‌

از آنجایی که من اعتقاد دارم، البته به پیروی از عنوان شاگردی در محضر گروهی از متفکران و بزرگان، که انسان یک قلمرو درونی آزادی دارد و هرچند هم که عرصۀ بیرونی بر او تنگ بشود، این عرصۀ درونی همواره مال اوست، حتی در بد‌ترین شرایط. و انسان‌های بزرگی هستند و بوده‌اند که اثبات کرده‌اند که انسان دارای قلمرو آزادی درونی است که هیچ زوری و نیرویی نمی‌تواند این قلمرو را تصرف کند. و به گمان من این قلمرو با شعر و ذات شعر ارتباطی دارد. به همین لحاظ موضوع سخنم را شعر آزادی است انتخاب کرده‌ام و از آنجا که وقت تنگ است و همچنین فرصت برای من کوتاه بود ـ برای تهیۀ این گفتار ـ کوتاه می‌کنم سخنم را.

چه چیزی است که ما را به سوی شعر و شاعران می‌کشاند. کیان‌اند این فرزندان انسان که تخت سلطنت خود را در درون و در دل ما می‌نهند. اینان که تخت سلطنت نه به بازو گرفته‌اند. این لولی‌وشان شوریده‌سر یا لاابالیان پرده‌در، این زمزمه‌گران خوش‌آوا که با رنگین کمان کلمات هر زمان راه خیالشان نقشی دیگر پیش چشم، ‌می‌کشد. کدام است آن لحظه‌ای که ما خود را بیش از هر زمان دیگر به آن‌ها نیازمند احساس ‌می‌کنیم، کدام است آن لحظه‌ای که شعر بر دل ما می‌نشیند و دل ما شعر می‌طلبد، شاعر کیست؟ شنونده یا خوانندۀ شعر کیست؟ کدام تار ظریف ابریشمی است که این‌ها را به هم می‌پیوندد؟ لحظۀ ارتباط میان شاعر و خواننده یا خواهندۀ شعر، لحظۀ تولد شعر است. لحظه‌ای است که شعر زندگی خود را آغاز می‌کند و آواز‌ها و کلمات و نقش‌های نوشته بر کتاب‌ها معنا و حال و حالتی دیگر پیدا می‌کند. لحظۀ تولد شعر، لحظۀ همدلی و هم سخنی است. همدلی و هم سخنی میان دل و زبان گویا، که از آنِ شاعر است و دل و زبانی خاموش یا لال که دل و زبان خواهندۀ شعر است و این همدلی و هم سخنی از آنجا حاصل می‌شود که هر انسانی شاعری در درون دارد که اگر در زیر بار جنبه‌های دیگر وجود او سرخورده و سرکوفته و در هم شکسته نباشد، می‌خواهد گه‌گاه از درون او سر برکشد. این چنگی که در درون انسان است نیازمند دستی است که او را بنوازد زیرا انسان نیازمند تغنی و ترنم است. دستی که این چنگ را به نغمه درمی‌آورد، دست شاعر است و اگر این چنگ در دل شاعری خاموش یا لال یا سرود نیاموخته باشد، دستی دیگر آن را به ترنم می‌آورد که از آنِ شاعر گویا و سراینده است. در این لحظۀ برخورد میان این دو شاعر است که شعر آفریده می‌شود و اگر شاعران این همه نیازمند و خواهندۀ شعرند و این همه طاووس‌وار جلوه می‌فروشند، شاید از این جهت است که با وجود آن‌ها شعر کامل نیست.

حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست

آینه‌ای ندارم، از آن آه می‌کشم

 ‌‌

و اما کدام است لحظۀ دیدار این دو شاعر گویا و خاموش؟

لحظۀ دیدار این دو شاعر‌‌ همان است که ناصر خسرو قبادیانی، آن مرد آزاده، آن را آنات رهایی ‌می‌نامد. آنی که آدمی از خود و خویشتن روزمره، حسابگر، محکوم و منکوب شرایط و مناسبات و ملاحظات اجتماعی از خویشتن‌پرستی و خودخواهی، از آز و آزمندی، از نیاز به وسیله و ابزار بودن و وسیله و ابزار کردن دیگران، از دروغ و دغل، از مصلحت و سود فارغ می‌شود. در لحظۀ فراغت است که این شاعر درونی رخ می‌نماید. در لحظه‌ای که از خشونت زندگی روزمره، از گردش چرخ‌های مصلحت و سود و سودپرستی خبری نیست. در این لحظه است که این شاعر درون که از بند رسته‌ است، نیازمند هم‌دلی و هم‌سخنی، نیازمند تغنم و ترنم می‌شود. آن لحظه‌ای است که انسان در عالیترین اقلیم وجود خود، در اقلیم آزادی درونی پای می‌گذارد. در آن لحظه است که شعر متولد می‌شود. شاملو گفته است: «شعر رهایی است، نجات است و آزادی است. تردیدی است که سرانجام به یقین می‌گراید. آهی به رضای خاطر است از سر آسودگی. اگر آزادی جان را این راه آخرین است.»

در این اقلیم آزادی است که آدمی از خود فارغ و به چیزهای دیگر مشغول می‌شود که آن چیز از او بر‌تر، فرا‌تر، دوردست‌تر، زیبا‌تر است. آدمی از زشتی‌های خویش می‌بُرَد و عاشق زیبایی می‌شود، که آدمی عاشق می‌شود و در این مشغولیت به معشوق، معشوقی که زیباست، از جهان فارغ می‌شود، و با گسیختن بندهای خود از خویش و خویشتن بندی دیگر را پذیرا می‌شود که عین آزادی است.

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی

من از آن روز که در بند توام آزادم

در چنین لحظۀ شیفتگی و شیدایی و در بند زنجیر این تعلق عالی است که عاشق بر دو کون آستین افشان می‌شود. پس لحظۀ میعادی است میان شاعر و عاشق و در هم زبانی شاعر و عاشق است که شعر‌زاده می‌شود. شاعر شور و حال عاشق را با رنگین کمان کلمات خویش بر بلندای افق نقش می‌زند و تارهای رنگین این کمان را چون چنگی به نوا درمی آورد. شاعر زیبا سخن می‌گوید زیرا سخن از زیبایی در میان است، حتی خشم و خروش و ملال او نیز اگر به زبان زیبایی به نوا درمی آید، شرح دردی است از غربت و هجرت زیبایی.

همدلی و هم سخنی میان شاعر و خواهندۀ شعر از آنجاست که این دو فارغ از خویشتن و فارغ از تمنا‌ها و خواست‌های کوچک شخصی و نفسانی خویش و فارغ از هوش و هوشمندی حسابگر، دست در دست یکدیگر رهسپار قلمروی بر‌تر و والا‌تر می‌شوند. و در آنجا در ذات انسانی خویش که جز همین همدلی و هم سخنی نیست، با هم متحد می‌شوند و مستانه از چهرۀ حقیقت خویش، از چهرۀ حقیقت، نقاب می‌کشند. آنجا که فردیت آدمی غرق در نفس و نفسانیت خویش است، آدمیان جدا و پراکنده و دور افتاده از یکدیگر، سرگرم جنگ و جدال آشکار و پنهانی و خشم و خروش‌اند. هرچند که چیزهای ظاهری، از مقولۀ پیوندهای صوری و اجتماعی، از مقولۀ وابستگی به تشکیلات و دستگاه‌ها و سازمان‌ها به اختیار یا به اجبار آن‌ها را با آن پیوند صوری می‌دهد اما آنجا که آدمیان از مرتبۀ نفسانیات و خودخواهی و خویشتن پرستی پا فرا‌تر می‌گذارند و با هم در حقیقتی والا‌تر از منی و تویی یگانه می‌شوند، رشته‌هایی پنهانی آن‌ها را به هم پیوند می‌زند که راهش از دل به دل و از جان به جان است.

هم نفس جان‌های مردان خداست

جان خوکان و سگان از هم جداست

 ‌‌

اما این یگانگی و یکدلی، هنگامی که زبان می‌گشاید، وقتی می‌خواهد خود را ظاهرکند، نیازمند سرودن می‌شود. برای همین است که یکدلان و همزبانان سرود و ترانه دارند و با هم می‌خوانند، گسیختگان و پراکندگان، سرود و ترانه ندارند. سرودی که مستان و می‌خواران می‌خوانند در لحظه‌های فراغت و همدلی است، در لحظه‌های از خودگذشتن و دوست داشتن است. همچنین است سرودی که جنگاوران و رزمندگان می‌خوانند. سرودخوانی این‌ها همزبانی است که از همدلی برمی خیزد، زیرا که شعر و سرود زبان همدلی است. اما پراکندگان غرقه در خودپرستی سرودی ندارند که با هم بخوانند و اگر داشته باشند، سرودشان سرود رسمی است. کلماتی است که از سر تشریفات و عادت بر زبان می‌آید، اما از معنا تهی است، از دلشان نیست که بر زبانشان جاری می‌شود، از ترس یا مراعات ظاهر است که می‌خوانند یا می‌شنوند. در تعزیه‌ها هم دیده‌اید که اهل بیت شهادت به زبان شعر و سرود سخن می‌گویند و هم نوایی می‌کنند و اما اشقیا جز به زبان شتم و طعن و خشم و خروش سخن نمی‌گویند. آورده‌اند که در آسمان نیز فرشتگان سرود می‌خوانند، اما اهریمنان دوزخی سرودی ندارند. شعر راست است، شعر راستی است، شعر زبان باطن است و از سرچشمه‌های حقیقت مایه می‌گیرد. شعری که از سر تکلف، از سر قصد و غرض برای خوشایند این و آن، برای بازار، برای هر بازاری سروده شده باشد، دست بالا نثری است خوش آهنگ اما شعر نیست. ما را با تفنی‌ها و طبع آزمایی‌ها یا مدیحه سرایی‌های سگ‌صفتانه کاری نیست. زیرا آن‌ها لایق نام نظم نیز نیستند.

شعر اگر به مقتضای روز گفته شود، و صرفاً برای خوشایند اهل روزگار، شعر حقیقی نیست. اما اگر به مقتضای احوال وقت گفته شده باشد، زبان حقیقت است. این وقت‌‌ همان وقت فراغت است. اما نه ایام فراغت به معنایی که امروز می‌گویند و جامعه‌شناسی نیز دارد. آنچنان وقتی و فراغتی که آدمی را ـ چنان که گفتیم ـ از خود تهی و از دوست پُر می‌کند.‌‌ همان که محمد مصطفی گفت:

در چنین وقت و فراغتی است که جمال دختر شعر رخ می‌نماید و شاعر بی‌اختیار چنگی می‌شود که سرودش حقیقت است، و زبانش حق. شاعر چنگ حق است. مولانا گفته است:

می‌گفت که تو در چنگ منی

من ساختمت چونت نزنم

من چنگ توام، بر هر رگ من

تو زخمه زنی من تن تننم

و حق در هر زمان به نوعی چهره می‌نماید و نامی دیگر به خود می‌گیرد.

اگر شاعر زبان حق می‌شود، اگر شاعر از حقیقت زیبا سخن می‌گوید، آیا نه از آن روست که حقیقت زیباست؟ این را افلاطون گفته است.

همان شاعری که شاعران را از مدینۀ خویش به نام خدای عقل و نظم بیرون می‌کرد، آیا این حقیقت نیست که دوست دارد با سرود و ترانه، از زبان انسان ظاهر شود.

اگر این نیست، پس چرا ملای روم، این چنگ خوش نوا، می‌گوید:

ای همه خلق نای تو، پُر شده از نوای تو

گرنه سماع واره‌ای، دست به نای جان مکن

کار دلم به جان رسد، کارد به اسخوان رسد

ناله کنم بگویدم، دم مزن و بیان مکن

هر بن بامداد تو، جانب ما کشی صبوح

کی تو بدیده روی من، روی به این و آن مکن

اگر شاعر از حقیقت سخن می‌گوید، اگر حقیقت او از نور حقایق پراکندۀ علمی که شناخت جهان ـ که در مرتبۀ کثرت است ـ نیست، بلکه حقیقتی است یگانه که هر بار‌‌ همان را می‌گوید، که حقیقت یگانۀ انسان است، که حقیقت یگانۀ عالم است، که حدیث یگانگی حقیقت انسان به حقیقت عالم است. شاعر و متفکر با حرکت از منازلی متفاوت در راه به هم می‌رسند. زیرا متفکر نیز غرقه در بسیاری حقایق علمی است. غرقه در کثرت داده‌ها و یافته‌ها، باری غرقه در کثرت نیست. او نیز در طلب گوهر یکدانه و جوهر یگانۀ همه چیز است. او نیز در طلب پیوستن گوهر انسان با گوهر حقیقت وجود است. او نیز به یک و یکی می‌اندیشد. اگر شاعر چنین است و متفکر چنین، پس میعادی است میان شاعر و متفکر. اگرچه این یک از قبیلۀ مستان است و آن یک ـ به ظاهر ـ از طایفۀ مستوران. اما:

مستور و مست هر دو چو از یک قبیله‌اند

ما دل به عشوۀ که دهیم، اختیار چیست؟

شعر غیور است، زیرا الهۀ شعر تنها کسانی را به مقام فرزند دلبند خویش انتخاب می‌کند که سراپا و با تمام وجود، خود را به او بسپارند و تمام گوش هوششان به پیغام سروش او باشد. او بهترین میوۀ باغ خویش را تنها به فرزندانی هدیه می‌کند که فارغ از هر کار، به کار او بپردازند. زیرا لحظه‌های رسیدن پیغام این سروش، لحظۀ نزول شعر، لحظۀ شهود، کمیاب و دیریاب است. برای آنکه این لحظه‌های دیرآی و زودگذر از کف نروند، شاعر باید سراپا گوش باشد. باید حواسش از زندگی روزمره پرت باشد تا این ماهی زرین از قلاب او نگریزد. از این روست که بهترین فرزندان این الهه در زندگی روزمره در چشم پاسبان نظم عمومی، دشمن نظم جاری و شکنندۀ قانون آن به شمار می‌آیند و حتی‌گاه ضد اخلاقی می‌نمایند. مردان محترم و منظم و قالب‌گیری شده در نظم جاری زندگی به آن‌ها به دیدۀ رشک می‌نگرند. چنان که شاملو در‌‌ همان شعر می‌گوید:

این چنین است که کسانی مرا

از آن گونه می‌نگرند

که نان از دسترنج ایشان می‌خورم

و آنچه به گند نفس خویش آلوده می‌کنم

هوای کلبۀ ایشان است.

اما نظم اخلاقی و اجتماعی مستقر، صورتی است مندرس از تحقیق حقیقتی که روزگارش به سر آمده است. زیرا که از مرتبه‌ای اعلا و مرتبه‌ای قالبی، برای روابط و ضوابط سامان دهندۀ احوال، منافع، وسیله‌ای برای آسودگی خیال انسان میان مایه به مرتبۀ ایدئولوژی، به معنای بد کلمه، فرو افتاده است. از این رو شاعر حقیقی، نه آن شاعری که روی ریا یا تمنای توجه به بازار دارد، چگونه می‌تواند در قالب تنگ آنچه متعارف و هرروزه، به آنچه با مصلحت‌اندیشی و قواعد و قرارهای جاری زندگی و حساب سود و زیان است زندگی کند؟ روی او به سوی جمال و به سوی زیبایی است. او نمی‌تواند مصلحت‌اندیش و معلم اخلاق باشد و مردم را به سوی آنچه متعارف و هر روزه و همگانی و مصلحتی است، دعوت کند زیرا می‌گوید:

صلاح کار کجا و من خراب کجا؟

سماع و وعظ کجا، نغمۀ رباب کجا؟

او می‌خواهد شاهد زیبایی باشد و شهود زیبایی را شهادت دهد. از این رو چه بسا قربانی نظم اجتماعی و سود و زیان اندیشی مردمان است. اما با مشاهدۀ زیبایی بر آنات نزول شعر، باید خود را برای شهادت دادن آن آماده کند. او نخست‌زادی است، یعنی فرزند نخستینی است که باید در ره خدای خود قربانی شود. از این رو میعادی است میان شاعر و شهید، زیرا که شاعر و شهید هر دو در مقام مشاهده‌اند و حق را شهادت می‌دهند و به دیگران اعلام می‌کنند. و با این شهادت است که ما را به اقلیمی دیگر، بر‌تر و فرا‌تر از آنچه امروزین و هرروزین، فرا می‌خوانند.

ما در درون سینه هوایی نهفته‌ایم

بر باد اگر رود سرِ ما، زان هوا رود

شاعران با این گونه شهادت دادن و فراخواندن، ما را به سرزمینی می‌خوانند که خود از پیش برای ما آماده کرده‌اند، نه آنکه ما برای آن‌ها ساخته‌ایم. آن‌ها هستند که نخست این منزل را مهیا می‌کنند ـ منزل آشتی انسان با حقیقت خویش و زیستن در حقیقت خویش. آن‌ها درهای این دیار را به روی ما می‌گشایند. این است که شاملو می‌گوید، (در‌‌ همان شعر):

حال آنکه

چون ایشان بدین دیار فراز آمدند

آنکه چهره و دروازۀ برایشان گشود

من بودم.

آری، شاعران با نغمه سرایی خویش، با دمیدن درنای وجود خویش، پاسداران حقیقت زیبایی، زیبایی حقیقت، فراخوانندگان انسان از دیار غربت و محنت و ادبار و مصیبت، از سرزمین ظلمت به دیار حقیقی خویش، به دیار حقیقت خویش‌اند. و حقیقت انسان آزادی است و شعر، زبان آزادی است و شاید عین آزادی…

و از این روست که شاعر می‌گوید:

شعر رهایی است

شعر نجات است و آزادی است

اگر آزادی جان را

این راه آخرین است.

‌*****

سخنرانی اسلام کاظمیه

از من انتظار نداشته باشید امشب برای شما سخنرانی کنم. فقط سلام به شما می‌کنم، سلام به همة شما، سلام به تصمیم و اراده و تحمل شما که می‌بینیم و می‌شنویم از چه راه‌های دوری تا اینجا می‌آیید‏، ساعت‌های متوالی‏، هوای نامناسب و جای تنگ و بر زمین نشستن و باد و باران و بازگشت بی‌وسیله و پیاده ماندن در نیمه شب را تحمل می‌کنید.

این متانت و تحمل شما به ما نیرو داد، نیرو می‌دهد و به خود شما هم. برای همچو منی که بیش از ۲۵ سال از عمرم را با علاقه ناظر کارهای اجتماعی بوده‌ام گاهی شرکت هم داشته‌ام این اجتماع و مداومت آن اعجاب‌انگیز است. می‌شود جمعی چنین کثیر را یک بار، دوبار، دعوت کرد اما امشب و با این شرایط واقعاَ شورانگیز است. نمی‌دانم چرا برای من برنامه سخنرانی گذاشته‌اند، ما چند نفری گفته بودیم که بهتر است پیشکسوت‌ها، آن‌ها که کار هر روزه در کانون ندارند ولی استخوانبندی استوار کانون‌اند سخنرانی داشته باشند. حق بود که الان به جای من کسانی چون فریدون آدمیت، علی‌اصغر حاج‌سیدجوادی، ابراهیم فخرائی، ناصر پاکدامن، هما ناطق و دیگران و دیگران یکیشون پشت این دستگاه باشند. اما دوستان عزیزم که برنامه رو تنظیم کردند موظفم کردند. نمی‌دونم فرزند کوچک خانواده بوده‌اید؟ اگر نبوده‌اید احوال فرزند کوچک خانواده را دیده‌اید. هر کس آب می‌خواهد‏‎، چای می‌خواهد، کاری دارد همه را از فرزند کوچک خانواده می‌خواهد و در کشاکش کار اگر بشقابی، استکانی بشکند و یا آبی به فرش برسد، فرزند کوچک را تشر می‌زنند. کانون نویسندگان ایران که من خود را کوچک‌ترین عضوش می‌دانم وظیفه سنگین گرداندن این شب‌ها را به عهدة من گذاشت؛ دیگر لازم نبود وظیفة سخنرانی را هم بر عهده بگیرم. به عهده‌ام گذاشته‌اند. آن روز که خبر دادند باید سخنرانی کنم، مدتی فکر کردم چه باید گفت؟ چند مَثَل به یادم آمد. همه بلدید این مثال‌ها را «وصف العیش نصف‌العیش»، حلوا حلوا دهن رو شیرین کردن، «کچل که اسمش رو زلفعلی می‌ذاره» و غیره و غیره و بعد از این مَثَل‌ها موضوع سخنرانی رو پیدا کرده بودم. فکر کردم در بارة آزادی صحبت کنم. ولی چون خودم را موظف می‌دونم به عنوان عضو کوچک کانون در اینجا عمل کنم فکر کردم آزادی بیان که خواست اصلی کانون است. ولی آزادی بیان جدا از کل آزادی‌های اساسی نیست. در فرصت‌های کوتاهی که از کار شبانه روزی برای تشکیل این مجالس فارغ می‌شدم تا جایی که توانستم آنچه تعریف را که دانشمندان علوم اجتماعی و فلاسفه و علمای سیاسی و آزادی‌خواهان از آزادی کرده بودند گرد آوردم. باید همه را می‌گفتم و در بارة هر یک توضیح می‌دادم و نتیجه‌گیری می‌کردم و می‌رسیدم به بحث دربارة مفهوم و مصداق آزادی یا آزادی در تئوری و در عمل. همه را نوشتم اما انشاءالله چاپ خواهد شد و به دست شما خواهد رسید. به چند علت:

علت اول اینکه در اینجا که من نشسته‌ام و در طول این شب‌ها بسیار مسائل پیش آمده است که شما باید بدانید. بهتر است آن‌ها را بگویم. دوم اینکه دیروز شنیدم همین موضوع آزادی از جهتی امشب گفته خواهد شد. «شعر و اینکه آزادی در ذات شعر است» موضوع صحبت دوست متفکر ما داریوش آشوری است که بعد از من صحبت خواهد کرد. پس بهتره از آنچه لازم است دربارة همین مجلس گفته شود و بگوییم. اول از اینکه من از شما خجالت می‌کشم. خجالت می‌کشم از اینکه مثل یک آقا معلم هر شب و هر شب چند بار بلند می‌شوم و شما را به آرامش و متانت دعوت می‌کنم. این را نه خودم، که از طرف کانون هم می‌گویم. این اجتماع و دعوت به متانت پرسش‌هایی برای بسیاری از دوستان پیش آورده است. به این پرسش‌ها پاسخ خواهم داد. امیدوارم پاسخم اشتباه نباشد و قانع کننده باشد. روزی که ما اعضای کانون نویسندگان تصمیم به تجدید حیات کانون گرفتیم پس از بحث و شور مفصل قرار گذاشتیم، کارمان را ادامة کار گذشته کانون بدانیم یعنی طبق اساسنامه‌ای که در سال ۱۳۴۷ نوشته شده بود عمل کنیم یعنی کانون خانه و جای هر اهل قلمی باشد که با نوشته‌هایش به غنای فرهنگ ملی ایران کمک کرده باشد، کانون نویسندگان ایران مجمعی کاملا صنفی باشد و نه سیاسی که همه بتوانند در آن شرکت کنند. و اولین هدف کانون کوشش و مبارزه در راه به دست آوردن و حفظ آزادی بیان باشد و این آزادی را بر اساس مواد صریح قانون اساسی که خون‌بهای پدران آزادی‌خواه ما، مجاهدان صدر مشروطه‌ست، بر اساس مواد صریح اعلامیه حقوق بشر بخواهیم، که این اعلامیه را اکثریت دولت‌های جهانی و از جمله دولت ایران امضا کرده‌اند و در مجامع جهانی خودشون رو موظف به اجرای اون کرده‌اند. اگر چه یقین دارم همة شما هر دو را خوانده‌اید ولی باز به نام یک عضو کوچک کانون نویسندگان ایران و نه تنها به عنوان یک عضو بلکه به نام کسی که مورد لطف دوستان واقع شده‌ام و به اتفاق آرا به عضویت هیئت دبیران کانون انتخاب شده‌ام یک بار دیگر چند ماده از قانون اساسی و اعلامیة حقوق بشر را برای شما می‌خوانم و توصیه می‌کنم که هر یک از شما که یقیناَ به آزادی‌های اساسی نه تنها علاقه‌مندید بلکه حاضرید در راه به دست آوردن آن جهاد کنید اگر در بازار پیدا کردید از هر کدام یک نسخه بخرید و با خود داشته باشید و بخوانید. در بین کتاب‌های خودم نمی‌دونم چه شده بود که قانون اساسی رو پیدا نکردم. به سراغ دو نفر از دوستان رفتم که کلکسیونر قانون اساسی هستند. می‌دونید چه چیزهایی را کلکسیون می‌کنند؟ یک قالی، قدحی، ظرفی، چراغی، وقتی که دیگر مورد استفادة روزانه‌اش را از دست داد، کلکسیون‌چی‌ها جمع می‌شن، می‌خرن و روی رف می‌ذارنش.

دوستان بزرگم آقای دکترآدمیت و آقای دکتر حاج‌سیدجوادی از انواع چاپ‌های قانون اساسی داشتند. از هر کدوم یکی گرفتم و چند ماده از قانون اساسی رو برای شما خواهم خوند. چه اعلام کرده‌ایم کانون نویسندگان ایران بر اساس قانون اساسی حقوق فردی و جمعی و آزادی‌های اساسی و آزادی‌های آن را طالبه.

اصل هفتم از متمم قانون اساسی: «اساس مشروطیت جزئاَ و کلاَ تعطیل‌بردار نیست.» هر ماده‌ای گویاست اگر توجه کنید. اصل هشتم: «اهالی مملکت ایران در مقابل قانون دولتی متساوی‌الحقوق خواهند بود.» اصل نهم: «افراد مردم از حیث جان و مال و مسکن و شرف محفوظ و مصون از هر نوع تعرض هستند و متعرض احدی نمی‌توان شد مگر به حکم و ترتیبی که قوانین مملکت معین نماید.» اصل دهم: غیر از مواقع ارتکاب جنجه و جنایات و تقصیرات عمده، هیچکس را فوراَ نمی‌توان دستگیر نمود مگر به حکم کتبی رئیس محکمة عدلیه بر طبق قانون و در آن صورت نیز باید گناه مقصر فوراَ یا منتها در ظرف ۲۴ ساعت به او اعلام و اشعار شود.» اصل سیزدهم: «منزل و خانه هر کس در حفظ و امان است. در هیچ مسکنی قهراَ نمی‌توان داخل شد مگر به حکم و ترتیبی که قانون مقرر نمود.» اصل چهاردهم: «هیچیک از ایرانیان را نمی‌توان نفی بلد و یا منع از اقامت در محلی و یا مجبور به اقامت محل معینی نمود. مگر در مواردی که قانون تصریح می‌کند.» اصل شانزدهم: «ضبط املاک و اموال مردم به عنوان مجازات و سیاست ممنوع است مگر به حکم قانون.»

گلشیری از کتابش یاد می‌کرد که تو قفسه‌اش بود و حالا نیست. این اصل رو دوباره می‌خونم: «ضبط املاک و اموال مردم به عنوان مجازات و سیاست ممنوع است مگر به حکم قانون.» اصل بیستم: «عامة مطبوعات غیر از کتب ضلال و مواد مضره به دین مبین، آزاد؛ و ممیزی در آن‌ها ممنوع است ولی هر‌گاه چیزی مخالف قانون مطبوعات در آن‌ها مشاهده شود، نشر دهنده یا نویسنده بر طبق قانون مطبوعات مجازات می‌شود (بعد از انتشار) اگر نویسنده معروف و مقیم ایران باشد، ناشر و طابع و موزع از تعرض مصون هستند.» توجه دارید که من دیگه مواردی که گاهی با این‌ها تطبیق نمی‌کنه (با قانون اساسی) و می‌دونید تذکر ندم. کم بود می‌کشیم به قول معروف. اصل بیست و دوم: «مراسلات پستی، کلیتاَ محفوظ و از ضبط و کشف مصون است مگر در مواردی که قانون استثنا می‌کند.» اصل بیست و سوم: «افشا یا توقیف مخابرات تلگرافی بدون اجازه صاحب تلگراف ممنوع است مگر در مواردی که قانون معین می‌کند.» اصل بیست و ششم: «قوای مملکت ناشی از ملت است. طریقه استعمال آن قوا را (معذرت می‌خوام احساساتی می‌شم وقتی می‌بینم هست) قانون اساسی معین می‌نماید. قوای سه گانه (یعنی قوه مقننه، مجریه و قضائیه) همیشه از یکدیگر ممتاز و منفصل خواهد بود.» یعنی دادگستری باید مستقل باشد و کسی به قاضی دستور ندهد. این اعلامیة جهانی حقوق بشره که ما عضوش هستیم، دولت و ما متعهد به اجرای او هستیم. مفصله، معذرت می‌خوام ولی اساسیه. قرار بود که صحبت نکنم و وقتم رو به آشوری بدم که در بارة یه گوشه‌ای از آزادی صحبت بکنه. شروع می‌شه با یک مقدمه‌ای «از آنجا که شناسایی حیثیت ذاتی کلیة اعضای خانوادة بشری و حقوق یکسان و انتقال‌ناپذیر آنان اساس آزادی و عدالت و صلح را در جهان تشکیل می‌دهد و از آنجا که عدم شناسایی و تحقیر حقوق بشر منتهی به اعمال وحشیانه گردیده است که روح بشریت را به عصیان واداشته و ظهور دنیایی که در آن افراد بشر در بیان و عقیده آزاد و از ترس و فقر فارغ باشند به عنوان بالا‌ترین آمال بشر اعلام شده است… (جا می‌اندازم یک مقدارش را) از آنجا که دول عضو متعهد شده‌اند که احترام جهانی و رعایت واقعی حقوق بشر و آزادی‌های اساسی را با همکاری سازمان ملل متحد تامین کنند، از آنجا که حسن تفاهم مشترکی نسبت به این حقوق و آزادی‌ها برای اجرای کامل این تعهد کمال اهمیت را دارد، مجمع عمومی این اعلامیة جهانی حقوق بشر را آرمان مشترکی برای تمام مردم و کلیة ملل اعلام می‌کند تا جمیع افراد و همة ارکان اجتماع این اعلامیه را دائماَ در مد نظر داشته باشند. (به این مناسبت خواهش کردم بگیرید این‌ها رو داشته باشید و بخونید و بدونید که کانون نویسندگان، اعلام شده است که در این حدود عمل می‌کند) و مجاهدت کنند که بوسیلة تعلیم و تربیت احترام این حقوق و آزادی‌ها توسعه یابد و با تدابیر تدریجی ملی و بین‌المللی شناسایی و اجرای واقعی و حیاتی آن‌ها، چه در میان خود ملل عضو و چه در بین مردم کشورهایی که در قلمرو آن‌ها می‌باشند تامین گردد:

ماده اول «تمام افراد بشر آزاد به دنیا می‌آیند و از لحاظ حیثیت و حقوق با هم برابرند. همه دارای عقل و وجدان می‌باشند و باید نسبت به یکدیگر با روح برادری رفتار کنند.» ماده سوم: «هر کس حق زندگی، آزادی و امنیت شخصی دارد.» ماده پنجم: «احدی را نمی‌توان تحت شکنجه یا مجازات یا رفتاری قرار داد که ظالمانه یا بر خلاف انسانیت و شئون بشری یا موهن باشد.» ماده ششم: «هر کس حق دارد که شخصیت حقوقی او در همه جا به عنوان یک انسان در مقابل قانون شناخته شود.» ماده هفتم: «همه در برابر قانون مساوی هستند و حق دارند بدون تبعیض و بالسویه از حمایت قانون برخوردار شوند.» ماده دوازدهم: «احدی در زندگی خصوصی، امور خانوادگی، اقامتگاه یا مکاتبات خود نباید مورد مداخله‌های خودسرانه واقع شود و شرافت و اسم و رسمش نباید مورد حمله قرار گیرد. هر کس حق دارد در مقابل این گونه مداخله و حملات مورد حمایت قانون قرار گیرد.» ماده سیزدهم: «هر کس حق دارد که در داخل هر کشوری آزادانه عبور و مرور کند و محل اقامت خود را انتخاب کند.» ماده چهاردهم: «هر کس حق دارد در برابر تعقیب، شکنجه و آزار پناهگاهی جستجو کند و در کشورهای دیگر پناه اختیار کند.» ماده نوزدهم: «هر کس حق آزادی عقیده و بیان دارد و حق مزبور شامل آن است که از داشتن عقاید خود بیم و اضطرابی نداشته باشد و در کسب اطلاعات و افکار در اخذ و انتشار آن به تمام وسایل ممکن و بدون ملاحظات مرزی آزاد باشد.» ماده بیستم: «هر کس حق دارد آزادانه مجامع و جمعیت‌های مسالمت‌آمیز تشکیل دهد.» «هیچکس را نمی‌توان مجبور به شرکت در اجتماعی کرد.» قسمت دوم از ماده بیست و هفتم مسائل بسیار جدی هست که طولانی نمی‌کنم، وقت را باید به دیگران بدم. ماده بیستم و هفتم قسمت دومش: «هر کس حق دارد از حمایت معنوی و مادی آثار علمی و فرهنگی یا هنری خود برخوردار شود.» ماده بیست و هشتم: «هر کس حق دارد برقراری نظمی را بخواهد که از لحاظ اجتماعی و بین‌المللی حقوق و آزادی‌هایی را که در این اعلامیه ذکر شده است تامین کند و آن‌ها را به مورد عمل بگذارد.» این قانون اساسی بود و اعلامیة حقوق بشر. این قالبی است که ما اهل قلم برای ادامة کار خود برگزیده‌ایم و شرافتمندانه امیدواریم که از آن منحرف نشویم.

اما پرسش‌های شما: این شب‌ها در هر فرصتی که میان شما می‌آیم یک جیبم پر از سؤال می‌شود که دوستان نوشته‌اند و می‌دهند و یک جیبم پر از پول، خواهم گفت پول‌ها را از کجا می‌آرم. سؤال‌ها را جمع می‌کنم تا ببینیم. بخوانیم و بوسیلة آن‌ها راهنمایی بشیم و راهنمایی کنیم. سؤال‌ها سه دسته مهم هستند. عدة زیادی می‌پرسند چرا فلانی که نویسنده یا شاعر یا هنرمند مورد علاقه‌شونه در این مجالس برنامه نداره. جواب اینکه: این‌ها که اسم می‌برید دوستان ما و بیشترشان عضو کانون هستند. کوشش ما در ادامة این شب‌ها و تکرار آن است تا آن‌ها که بیشترشان دست کم به من حق استادی یا ترجیح دارند بیایند و با شما گفتگو کنند. لازمه چند نفرشون رو که بیشتر راجع بهشون سؤال می‌شه معرفی کنم: استاد من، محمد قاضی رو همه می‌شناسید. کسی نیست که کتابخون باشه، دقت در انتخاب، دقت در ترجمه، وجدان کار و تنوع کارهای قاضی رو تایید نکنه و حجم زیاد و اعجاب انگیزش رو. اما قاضی خواهش خواهم کرد بیاد بالا. پیامی هم دارد.

ما اینجا جمع شده‌ایم. مثل اینکه رسم دست بوسی را دوست نداریم اگر صحیح بود اینکار، من دست قاضی رو می‌بوسیدم. (روشو بوسیدم از طرف شما) اما یک قصة کوتاهی رو که قاضی وقتی از سفر فرنگ و معالجه برگشت برای من گفت براتون بگم. گفت:

بشنوید‌ای دوستان این داستان               در حقیقت شرح حال ماست آن.

قاضی مدتی از گلو درد می‌نالید پیش اطبای مختلف می‌رفت. وقتی برگشت از سفر و عمل جراحی گلو، حرف نمی‌زد. با حرکت لب یا دستگاهی که زیر گلو می‌گذاره ولی روحیه خوب مثل پولاد. به همة ما روحیه خوب را تعلیم می‌ده. گفتم در حقیقت شرح حال ماست آن. گفتم قاضی چه شد؟ گفت رفتم فرنگ و رفتم دوستان معرفی کردند یک طبیب عالیقدری را که طبیب متخصص گلو و مرد خشنی است، گفتند ولی کارآشنا و کارشناسه؛ خشونتش رو باید تحمل کنی گفتم تحمل می‌کنم. رفتم پیشش بسیار خشونت کرد. تحمل کردم. نگاه کرد تشخیص‌های اینجا رو قبول نکرد با صراحت و خشونت گفت: گلوی تو سرطان داره بیست و چهار ساعت فرصت داری که یک نوشته‌ای به ما بدی که برای معالجه‌ات از شر (خیر یا شره آقای قاضی) دستگاه صوتیات راحتت کنیم. گفتم همین الان کاغذ بیارید. ۲۴ ساعت نمی‌خواد. گفت: چرا؟ (اجازه بدهید عین جوابش رو یک قدری تعدیل کنم، مامور تعدیلم دیگه، از شما هم عذر خواستم خودم تعدیل کنم) گفتم دکتر جایی که من می‌رم حرف زدن لزومی نداره.

گلوی قاضی رو عمل کردند و از شر حرف زدن، از دردسر حرف زدن راحت شد. اما گفت با این حرف از خشن‌ترین اطبایی که همه تعریف می‌کردند بهترین و مهربان‌ترین دوست رو برای خودم ساختم. چون می‌شناخت که من از کجا می‌ام، گفت:

سنگ بلا که از زیر آسمان رسد

اول به بال مرغ بلند آشیان رسد

آقای قاضی چیز مختصری نوشته، پیامیه که دخترشون برای شما خواهند خوند:

عزیزان ما، مراد از واژة ما در اینجا اعضای کانون نویسندگان ایران است. خواهران و برادران؛ محتمل بود که من هم برنامه‌ای خاص خود برای صحبت با شما داشته باشم. اما سروران من رعایت حال مزاجی مرا کرده و با توجه به ناتوانی من در حرف زدن معافم کرده‌اند و فقط به این بس کرده‌اند که من چند کلمه‌ای با شما صحبت کنم و آن را نیز دخترم مریم از روی نوشتة من برای شما ادا می‌کند.

لابد کم و بیش اطلاع دارید که من دوسال و نیم پیش در اثر دچار شدن به بیماری سرطان حنجره در آلمان تحت عمل جراحی قرار گرفتم و چون غدة سرطانی تا حدودی پیش رفته بود تارهای صوتی و مجرای تنفس و قسمتی از لولة مری مرا برداشتند. بطوری که اکنون دیگر قادر به حرف زدن نیستم و تنفسم از راه بینی و دهان انجام‌پذیر نیست و برای تنفس سوراخی در گلویم تعبیه کرده‌اند که تا اندازه‌ای کار نفس کشیدن را بر من مشکل کرده است. گوشم هم از ابتدای جوانی به عللی سنگین بود و اکنون خوب نمی‌شنوم و به این ترتیب هم از صحبت کردن با شما با زبان خودم محروم شده‌ام و هم شنیدن حرف‌های شما برای من مشکل است. لیکن جای شکر باقی است که هنوز قلبم در هوای شما می‌طپد. چشمم از دیدن شما محظوظ می‌شود. مغزم برای شما می‌اندیشد و دستم برای شما می‌نویسد. بر فرض هم که زبان می‌داشتم از آنجا که شخصاَ هیچگاه ناطق خوبی نبوده‌ام و از طرفی سخنوران عزیز و دانشمند کانون همه مطالب لازم را در این چند شب فراموش نشدنی گفته‌اند و یا خواهند گفت، دیگر مطلبی را ناگفته نخواهند گذاشت که نیازی به صحبت من هم باشد و لذا شما عزیزان برای زبان نداشتن من چیزی از دست نداده‌اید. باری شما خوب می‌دانید که هر ملتی دارای اسطوره یا به اصطلاح، میتولوژی مخصوص به خودش است و در همة آن اسطوره‌ها خدایانی وجود دارند که در پندار مردم آن ملت حاکم بر سرنوشت آدمیان و مدعی معجزه‌نمایی هستند و نیز می‌دانید که همة آن اسطوره‌ها ریشه در افسانه و پندار دارند و به همین جهت اسطوره‌های مرده‌ای هستند. اما اسطوره یا میتولوژی دیگری نیز هست که به یک ملت یا به یک قوم و‌ نژاد معینی اختصاص ندارد. بلکه به همه آدمیان از هر رنگ و ‌نژاد متعلق است و به عبارت دیگر از آن تمامی عالم بشریت است. این اسطوره برخلاف میتولوژی‌های مردة باستانی، بر افسانه و پندار مبتنی نیست بلکه ریشه در واقعیات محسوس و ملموس دارد و به همین جهت اسطورة زنده‌ای است که هیچگاه کهنه نمی‌شود. به موجب اصول این اسطوره دانش و هنر دو خدای بزرگ‌اند که حاکم بر معنویات و مادیات بشرند و هستی و سرمستی آدمیان از برکت وجود آنهاست. این خدایان بزرگ برخلاف خدایان افسانه‌ای و پنداری بی‌هیچ ادعایی معجزه می‌نمایند و شاهکار می‌آفریند و رسالتشان را با واسطة پیامبرانی چون دانشمندان و فیلسوفان و هنرمندان و مخترعان و شاعران و نویسندگان به عالم ابلاغ می‌کنند. دانشمندانی چون ارشمیدس، فیثاغورث، ابوعلی سینا، زکریای رازی، گالیله، کپرنیک و انیشتین، فیلسوفانی چون افلاطون و سقراط و ارسطو و فارابی و بیرونی و دکارت، هگل و مارکس، هنرمندانی چون رافائل، میکل آنژ، بتهوون، شوپن، و اشتراوس، چایکوفسکی و پیکاسو، شاعران و نویسندگانی چون خیام و سعدی و حافظ و مولانا و شکسپیر و دانته و هوگو و تولستوی و همینگوی، و مختراعانی چون گوتنبرگ، گراهام بل، مارکنی و مادام کوری و ادیسون و غیره به یک قوم و ملت خاص تعلق ندارند بلکه از آن همه بشریت‌اند. رازی الکل را قطعاَ برای ایرانیان کشف ننمود‏. گوتنبرگ چاپ را تنها برای آلمانی‌ها اختراع نکرده و نظر پاستور نیز از کشف میکرب‌ها فقط برای تامین سلامت فرانسوی‌ها نبوده است. سعدی تنها برای ما نگفته است که «بنی آدم اعضای یکدیگرند» و ادیسون برق را فقط برای آمریکایی‌ها اختراع نکرده است. فلسفه خیام و هگل تنها برای ملت‌های خودشان نیست بلکه بیان واقعیاتی است که همة جوامع بشری را در برمی‌گیرند و از موسیقی بتهوون و اشتراوس، نقاشی رافائل و پیکاسو و شعر حافظ و بودلر همة دنیا لذت می‌برند، چون مظاهری از رسالت آن دو خدای بزرگ همین دانش و هنرند. این دو خدای بزرگ در تمام دنیا دارای معابد بیشماری هستند که مومنان و خدمتگزاران و شاگردانشان در آن‌ها به خدمت و تلمذ مشغولند. معابدی که هیچگاه زوال نمی‌پذیرند و از رونق و شکوه نمی‌افتند. دانشگاه‌ها و مدرسه‌ها و آزمایشگاه‌های علمی و لابراتور‌ها و موزه‌های هنری و مؤسسات فرهنگی و کانون‌های هنری تماما از معابد آن خدایان بزرگ به شمار می‌روند و بی‌شک کانون نویسندگان ایران نیز یکی از آن معابد است که اینک شما به زیارت آن آمده‌اید. شمایی که موج خروشانی از دریای بزرگ و به ظاهر آرام ملت ما هستید و من، که کمترین خادم این معبد مقدسم، اینک با قلبی آکنده از وجد و سرور به استقبال شما آمده‌ام، با چشمانی مملو از اشک شوق به شما می‌نگرم، با زبانی که ندارم به شما خوش آمد می‌گویم و درود می‌فرستم و با لبانی لرزان از هیجان بر دست‌های گرم و صمیمی و بر چهره‌های خندان و مهربان شما بوسه می‌زنم.

آقای قاضی عزیزم، ما جمع شدیم اینجا به پشتیبانی این نیرو که برای شما کف می‌زند و نیروهای بیشتری که در همه جا پراکنده‌اند و نیروی اصلی جامعة ما هستند، جمع شدیم از آزادی بیان دفاع بکنیم برای اینکه شما خوشحال نباشید وقتی که دستگاه صوتیتون رو برمی‌دارند.

اما کوتاه می‌کنم، اسم بسیاری دوستان رو نوشته بودم که همه اسم برده بودند. همه بین شما هستند و دوستان ما هستند. امیدواریم که این جلسات تکرار بشه و اول‌ها هم نوبتشون برسه که مقدم بودند. دست کم بر من. اسم‌ها وقت رو می‌گیره و امشب خیلی فشرده است برنامه. من لقب نمی‌دم و راجع به یکی از دوستان و اعضای کانون نویسندگان بعضی القابی که از شما و امثال شما شنیدم تکرار می‌کنم. غلو نمی‌کنم و بیشتر نمی‌گم. تقسیم تقوا و فضیلت، سازش ناپذیر، شجاع و فداکار، روشن‌بین‌ترین محقق و نویسندة اجتماعی، این‌ها چیزی است که از شما و امثال شما شنیدم دربارة علی‌اصغر صدر حاج سیدجوادی.

علی‌اصغر حاج‌سیدجوادی وقتی در شرایط دو سال پیش اولین تجزیه تحلیلش رو نوشت و دست به دست و یواشکی و لای نون سنگک بین دوستان پخش شد، من از بسیاری گردان و دلاوران کارهای اجتماعی شنیدم گفتند «وقتی تنها در اتاق می‌خوندیم، می‌ترسیدیم. چه شجاعتیه که این مرد به خرج داده» خیلی دلم می‌خواست که اینجا باشن و تشریف بیارن اینجا.

هر کس حجب خاصی داره. آقای حاج‌سیدجوادی در جمع کمتر ظاهر می‌شه. با جمعه ولی کمتر ظاهر می‌شه. دیگری دوست بزرگ و با ارزش ـ که به تاریخ نویسی جان داد ـ فریدون آدمیت نویسندة کتاب امیرکبیر و ایران، اید‌ئولوژی مشروطیت، فکر آزادی و سایر کار‌ها.

بعد ابراهیم فخرائی گیلانی است. استاد بزرگ، نویسندة آزادیخواه، نویسندة کتاب‌های سردار جنگل در بارة میرزاکوچک خان جنگلی، گیلان در جنبش مشروطه، گیلان در گذرگاه زمان، گیلان در قلمرو شعر و ادب و غیره. یادم هست من که با این موی سپید ایستادم ۲۴ ـ ۲۵ سال پیش در یک مجمعی رفت و آمد می‌کردم شاگرد مدرسه بودم. مرد جوانی خیلی قرص و محکم می‌آمد و می‌رفت و به همه نشونش می‌دادیم، ما از دیگران شنیده بودیم که مشغول تهیه و تدوین تاریخ اجتماعی ایران آقا مرتضی راوندی است، ۲۸ سال کوشش کرد، این تاریخ اجتماعی در اختیار شماست الان. دیگر حسن صدر نویسندة الجزایر و مردان مجاهد، استعمار جدید و مرد نامتناهی و مقالات و غیره. دیگر استاد پرتو علوی نویسندة معاصر نامدار، دیگر محمود عنایت که همه می‌شناسیدش، دیگر قاسم لارین داستان نویس معروف. دیگر استاد همة ما در زبان پارسی پروین گنابادی که بیماره و در منزله، دیگر محیط طباطبایی، دیگر اسدالله مبشری، که تحقیقاتش واقعاَ باارزشه و وجودش باارزشه و آزادگی و آزادیخواهی‌اش. دیگر حسین ملک که امیدواریم فرصتی برسه و اینجا وقتی داشته باشه که صحبت بکنه. بعد همینطور تقاضاهای دوستان رو من دارم می‌بینم بقیه تقاضا‌ها را نمی‌خونم برای اینکه حداکثر ۴-۵ دقیقه دیگه اینجا نخواهم بود. خیلی برنامه فشرده است. الان اولین رو، تقاضایی است که به امضای قرص و محکم ـ از خودش ارث برده امضاش. اسماعیل خوئی شاعر ما. و عده‌ای دیگر گله کردند از من که چرا اسم این عده نباشه مثلا دیگران، همه و همه می‌گفتن خوئی و سایر دوستان اعضای کانون امضا کرده‌اند. اسامی این عده به ترتیب حروف الفبا عبارت است از آقایان و خانم‌ها: امیرحسین آریان‌پور ـ محمدرضا شفیعی کدکنی ـ (احساسات شما به همه خواهد رسید اگر اینجا نیستند و در سفرند ابلاغ خواهد شد اجازه بدید تند بخونم) نادر ابراهیمی ـ احمد کسیلا ـ جعفر کوش آبادی (که در میان ماست) ـ فریدون گیلانی ـ اسماعیل وطن پرست ـ درودیان ـ شاهرخ تاش ـ یحیی آریان‌پور ـ دولت آبادی ـ فریدون آدمیت ـ هما ناطق ـ محمود عنایت ـ عماد ـ حسین بهبهانی ـ احمد محمود ـ صابر رهبر ـ احمد رفیعی ـ ابوالفضل قاسمی ـ ناصر مؤذن و غیره که بسیارند و اگر بیانیة دوم کانون نویسندگان رو دیده باشید، اسم ۹۸ نفرشون رو دیدید زیر بیانیه. اما خیلی زود و با سرعت سؤال دیگر رو بگم. سؤال دیگر را جوانان پرشور می‌کنند. حق دارند. محیط محیط گسستگی بوده، خوشحالی ما و دعوت ما به آرامش و متانت ـ که آرامش لغت صحیحی نیست دیشب هم گفتم ـ به متانت این است که فعلاَ وسیله‌ای فراهم شده عده‌ای که نمی‌دونم معلمینی که بین ما هستند و بچه‌ها را صبح‌ها موقع سرود خوندن می‌بینن می‌گن ده نوزده هزار نفر یا بیشتر جمع شوید. همدیگر رو ببینید اینجا. حتی به وجود خودشون و به حضور خودشون در اینجا عده‌ای از جوون‌ها شک می‌کنند که چرا ما جمع شدیم اینجا. آیا دلیلی، سندی برای فلان چیز پیدا نمی‌شود که بحث نمی‌کنم خودتون می‌دونید جواب می‌دم که نه به دلیل اینکه توانستیم با این متانت بچه‌هایی را که دیدم (بچه‌ها می‌گم به دوستانم چون معلم بودم) رفقا و دوستانی رو دیدم که از مامازن ورامین، از جوادیه، از تهران پارس، از راه‌های دور، شب میان و برمی‌گردن. وسیله‌ای فراهم شده اینجا همدیگر رو ببینیم. سعی خواهیم کرد طوری رفتار کنیم با تکیه به پشتیبانی شما که وسیله‌ای فراهم بشه که جای بهتره، جمعیت بیشتر و مجالس گرم‌تر و سخنرانان بهتر از من و گرم‌تر از من داشته باشیم. اما ما چه می‌کنیم. ما جمع شدیم، فکر کنید که یک ماشین قراضه‌ای که مدت‌ها کار نکرده به دستمون افتاده، یک قطاری و این رو می‌خواهیم در یک جاده سنگلاخی به کمک هم هل بدیم و روشنش کنیم و سوار شیم و به نقطه‌ای برسیم. در این راه هل دهندگان پای همدیگر را هم لگد خواهند کرد، تنه هم به هم خواهند زد، ولی اگر فکر کنند و یا اندیشة قبلی، با فکر قبلی، با تصمیم قبلی در جهت صحیح حرکت کنند، حتما به امید قدرت همة شما این ماشین راه خواهد افتاد. یک سؤال دیگر هم بود که یک قدری که از دوستان سؤال کرده بودند و بیشتر از دیگران شنیدم که در اینجا می‌آیند. در خارج از اینجا. گفته شد که آیا نیروی خارجی یا نمی‌دونم سیاست خارجی از این کاری که شما می‌کنید مطمئنید که استفاده نمی‌کنه؟ گفتم که مطمئنیم. برای اینکه ما با کمک خارجی و با نیروی خارجی و به اشاره نیروی خارجی اینجا نیستیم. به دعوت دوستان خودمان اینجا جمعیم. و انتظار نداریم از نیروی خارجی و کمک خارجی رو نمی‌پذیریم. اگر قرار باشد که آزادی رو دیگران لقمه کنند و به دهان ما بگذارند، من این لقمه رو تف می‌کنم. لقمة آزادی را که خارج از حدود و مرزهای آگاهی من و مرزهای فرهنگی من و بی‌کمک آگاهانة شما و سایر مردم آزادی‌خواه ایرانی برای من بگیرند از جانب هر کس باشه قبول نمی‌کنم. اما چطور عمل می‌کنیم. مثل اعضای وظیفه‌شناس. کانون نویسندگان مجمع اعضایی است که ممکن است در خارج عقایدشون با هم اختلاف داشته باشد. منوچهر هزارخانی شبی که صحبت کرد شعاری را از قول ولتر گفت که می‌شود شعار ما باشد «من حاضرم جانم را فدا کنم تا تو بتوانی حرفت را بگویی»

اما وقتی اولین بیانیه را که به چهل امضا رسید می‌خواستیم امضا‌ها را جمع کنیم، طی این سالیان آنقدر نخ‌های ارتباطی بریده شده بود که واقعاَ چند نفری زحمت کشیدیم. دوستانمون رو پیدا کنیم آدرس دوستان خودمون رو نداشتیم. الان دسته دسته میاند، نویسندگانی که با شرایطی که در اساسنامه کانون گفته شده تا کنون عضو کانون شدن از مرز ۱۵۰ گذشته و قول می‌دهیم مثل مردم وظیفه‌شناس عمل کنیم و آگاهانه و توجه کنیم که شما چه می‌خواهید و توجه کنیم خودمون هدف‌های خودمون رو در چه حدودی بیان کردیم.‌‌ همان حدود اعلامیه حقوق بشر و قانون اساسی که خواندم. نمونه‌هایی از وظیفه‌شناسی به گوش رسید که واقعاَ تکان دهنده بود برای من. اولین بیانیه را امضاء کرده بودیم. این دومی امضاء شده بود. این سرفراز (جلال سرفراز که شاعر خوب ماست و واقعاَ خودشو کشته تا الان برای تشکیل این مجالس شب و روز زحمت کشیده) آمد به من گفت که رفتم سراغ آزاد (که امشب شعر خوانی داره ـ محمود آزاد تهرانی) گفتم در انستیتو گوته برنامه شعر خوانی است دعوتت کنند میایی؟ گفته است من عضو کانون نویسندگانم اگر کانون بگوید می‌آیم. واقعاَ من جز تحسین کاری نداشتم. ساعدی در جلسة بحث و انتقاد شنیده شد از بچه‌ها که گله داشتند که هر چیزی رو موکول کرد به دستور کانون. یعنی کار جمعی رو متوجهه. گفتند آقای دکتر ساعدی میایی در دانشگاه آبادان‏ جندی شاپور، برای ما سخنرانی کنی؟ گفته کانون رو ببینید. فلان نمایشنامه‌ات رو نظارت می‌کنی که اجرا بشه در محفل ما؟ «از کانون اجازه بگیرد، من عضو کانونم» این‌ها نمونه است ما تا پنج ماه پیش یک همچین یگانگی رو نداشتیم و شما رو نداشتیم و الان داریم و بسیار مغتنمه، طاهره صفارزاده، شاعر خوب ما هر پیشنهادی برای شعرخوانی تاکنون براش شده نپذیرفته. بار اولش بود شرکت کرد با اصرار کانون، آزرم همچنین، دکتر باقر پرهام (دوست متفکر خوب ما که فردا شب سخنرانی داره) امروز می‌گفت من تا حالا چند دفعه موضوع صحبتم را عوض کردم چرا که به دوستان عضو کانون نشون دادم تذکر دادن و گفتند عوض کن و من نمی‌خوام خلاف گفتة کانون و این خواست‌های اعلام شده حرفی بزنم و دیگر دوستان (به پای من می‌زنند وقت تنگه) عرض می‌شود که اما گفته خواهد شد قطعاَ نوشته خواهد شد که چنین برنامه‌هایی حتماَ خرج داره، خرجشو به ما کی میده. یه شب هم صحبت شد اینجا (آخرین مطلبه این و بهترینش) مدیر این رستوران گفته: شاخه‌ها شکسته می‌شه، هر چقدر هم دوستان توجه کنند ضرر می‌خوره این چمن؛ از بین میره. به علاوه، هرشب اینجا باشگاه ایران و آلمانه، چندین نفر شام می‌خورن، به من ضرر می‌رسه؛ چه کنم؟ می‌تونم شکایت کنم؟

گفتم: شکایت رو به خود ما بکن، چی میگی؟ گفت: شبی چهار هزار تومن به من ضرر می‌رسه. پول نداشتیم. من پیشنهادکردم بیاییم رأی گیری کنیم ببینیم به این حرکت متین ما شما رأی می‌دید و یک سکه‌ای در یک صندوقی هرکدوم می‌اندازید؟ دوستان گفتند که تامل کنیم و فکر کنیم. آمدم بیرون، با اولین دوستم ـ عضو کانون ـ رو به رو شدم. هیأت دبیران در رستوران اینجا، ایشان و آقای دکتر بکر جلسه داشت. به اولین دوستمون که عضو کانون بود گفتم چقدر کمک می‌کنی به این شب‌ها و پولی داد و همین رو من گفتم. دو نفر از دوستان دور زدیم اونجا دیگر به شما نرسیدیم. پول جمع شد ۴۰۰۰۰ تومن همینجا و همین چند قدم. حالا هی می‌یان و به من می‌گن دانشکده بازرگانی، فلان دفتر دوستان، فلان دوستان، فلان دانشکده می‌گن کمک مالی می‌خواهید ما بتون بکنیم. چه بهتر از این و چه چیزی ما بهتر از این می‌تونستیم به دست بیاریم که در این سه ماهه به دست آوردیم. عده‌ای که در همون گشت اول خودشون گوش به گوش گفتند و پول دادند برای اینکه معلوم بشه. و شنیده می‌شه که چنین فکرهایی شده همانطور که اخبار کانون نویسندگان در این مجلس باشکوه شما قرار است بسیار کوتاه نوشته بشه در روزنامه‌ها. شنیده می‌شه کنایاتی زده خواهد شد. من این اسم‌هایی رو که اون دور بودند می‌خونم. عده‌ای را اصلا نمی‌شناختم، عده‌ای اصلا عضو کانون نبودند، به گوششون رسید اومدن پول دادند. به این مناسبت می‌گم یک جیب دیگر من پر پول می‌شه. احتیاج ما رفع شد. از دوستان عضو کانون و غیر کانون هستند. (قبول می‌کنم، گفتند اسم‌ها را نخونم.) ۳۰-۴۰ نفرند. پول داده‌ها نمی‌خوان اسمشون خونده بشه و تظاهر بشه و اولین کاغذی که من دست گرفتم این کاغذ بود که از گوشه‌ی یادداشت پاره کردم و اسم هر کسی را که پول می‌داد جلوش می‌نوشتم. اما گزارش‌گونه شد و خیلی خسته کننده، گزارش من. ولی لازم بود.

ما به پشتیبانی و نیروی شما تکیه می‌کنیم و امیدواریم حرکت متین و قانونی خودمان را ادامه خواهیم داد و از پای نخواهیم نشست و امیدواریم به کمک شما و شما‌ها و شماهای دیگر که در شهرستان‌ها هستند و یا سایر جا‌ها هستند، آزادی بیان رو که در کل آزادی‌های اساسی است به دست بیاوریم. به امید آن روز.

 ‌ــــــــــــــــ

فایل‌های شنیداری شب هفتم

(بیست و چهارم مهر یکهزار و سیصد و پنجاه و شش)