«

»

Print this نوشته

“سرود ملی” رها. الف./ ایران

«اگر می‌خواهید تمام خاطرات تلخ و شیرین جنبش سبز را تنها در یک شعر مُرور کنید، شما را دعوت می‌کنم به خواندن شعر “سرود ملی” که “رها. الف.” از تهران برای صفحه‌ی شعر ایستادگی فرستاده است. او به زیباترین و در عین حال، اندوهبارترین شکل ممکن سه رنگ پرچم ایران را با خاطرات جنبش در هم‌ آمیخته و شعری آفریده است که می‌تواند جنبش سبز را نه تنها در تاریخ سیاسی، که در تاریخ ادبیات ایران به ثبت برساند.

‌‌

‌ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

‌‌

«اگر می‌خواهید تمام خاطرات تلخ و شیرین جنبش سبز را تنها در یک شعر مُرور کنید، شما را دعوت می‌کنم به خواندن شعر “سرود ملی” که “رها. الف.” از تهران برای صفحه‌ی شعر ایستادگی فرستاده است. او به زیباترین و در عین حال، اندوهبارترین شکل ممکن سه رنگ پرچم ایران را با خاطرات جنبش در هم‌ آمیخته و شعری آفریده است که می‌تواند جنبش سبز را نه تنها در تاریخ سیاسی، که در تاریخ ادبیات ایران به ثبت برساند. رنگ‌های سبز، سپید و سرخ که به ترتیب در این شعر ایفای نقش کرده‌اند، روند تاریخی جنبش را به شاعرانه‌ترین شکل روایت می‌کنند. در نهایت، سرنوشت رنگ سبز این می‌شود که می‌بینیم: «سبز پرچم به هیچ کس نرسید/ همه‌ی باغ ما ملخ زده بود/ نوشدارو دوباره دیر رسید/ تن “سهراب” از تو یخ زده بود»… سرنوشت رنگ سپید: «ساعت ِ تو چهار بار نواخت/ اسلحه توی فکر کشتن بود/ ریزش برف بر سر ِ یک گور/ این سپیدی پرچم من بود»… و سرخ: «به “نظامی” بگو که بنویسد/ هر که در شهر بود “مجنون” بود/ نه شراب و نه سیب حوّا داشت/ سرخی پرچم من از خون بود!»… شعر اگرچه به ناامیدی این روزهایمان بیش از پیش دامن می‌زند، به خاطر ارزش تاریخی‌اش و شاید یادآوری آنچه از دست دادیم، می‌تواند ما را برای پس گرفتن حق‌مان به اندیشیدن وادارد و از این رو، بی‌ هیچ تردیدی شعر ایستادگی است.» سپیده جدیری

 ‌

رها. الف./ ایران

 ‌

بر لب تو سرود ملّی بود

به سه تا رنگ مرده جان می‌داد

داد را می‌کشیدی از «ایران»

پرچمت باد را تکان می‌داد!!

 ‌

طبل بر مغز خالی‌ات می‌کوفت

بغض دیوارها ترک می‌خورد

آن طرف توی کوچه‌ای بن بست

خواهر کوچکم کتک می‌خورد

 ‌

پخش می‌شد درون تلویزیون

اسم‌هایی که نام و ننگت بود

من به فکر رهایی وطنم

دست تو پرچم سه رنگت بود

 ‌

در شب ِ چشم‌های مست «ندا»

جای شلّاق‌های «حدّ»م بود

«سبز»ی آن درخت بی‌ پاییز

رنگ «شب گریه»های جدّم بود

 ‌

روی کتفم گلوله‌ای می‌سوخت

یک غریبه گرفت نبضم را

پیرمردی میان خون خم شد

بوسه زد دستبند «سبز»م را

 ‌

سبز پرچم به هیچ کس نرسید

همه‌ی باغ ما ملخ زده بود

نوشدارو دوباره دیر رسید

تن «سهراب» از تو یخ زده بود

 ‌

آخر کوچه‌های بن بستت

پیر شد در دلم جوانی‌ها

آنقدر حذف شد… که از شعرم

هیچ ماند و «سپید»خوانی‌ها

 ‌

رنگ «مشکی» زد از تو جوجه کلاغ

بر پر خسته‌ی کبوترها

شرح معراج عاشقان این بود:

رفت بالای دارها، سرها

 ‌

ساعت ِ تو چهار بار نواخت

اسلحه توی فکر کشتن بود

ریزش برف بر سر ِ یک گور

این سپیدی پرچم من بود

 ‌

من به خورشید فکر می‌کردم

عینک دودی تو «هرگز» بود!

رادیو گفت: شهر آرام است

ظاهراً آسفالت، قرمز بود!

 ‌

بولدوزرهای بی سر و پایت

لاله‌های مرا درو کردند

صاحبان گلوله و باتوم

عاقبت عشق را «وتو» کردند

 ‌

به «نظامی» بگو که بنویسد

هر که در شهر بود «مجنون» بود

نه شراب و نه سیب حوّا داشت

سرخی پرچم من از خون بود!

 ‌

دوستانم یکی یکی مردند

درد ما عشق بود یا که جنون؟!

دست تو پرچم سه رنگت بود

مسخ بودی جلوی تلویزیون

 ‌

روزنامه نوشت: خوشبختیم!

گریه کردم: کجاست آزادی؟!

بغل دوست دخترت بودی!

به من و عشق فحش می‌دادی!!

 ‌

زیر بار ِ هزار ناموزون

پشت تاریخ، تا ابد خم بود

از تمامی رنگ‌های جهان

سهم این نسل، چوب پرچم بود!!

 ‌

 ‌

*برگرفته از صفحۀ شعر ایستادگی ایران- «وارتان سخن بگو»

 ‌