از حدود شش ماه پیش گهگاه روزنامۀ آیندگان را ورق زدهام. … آیندگان از دو نظر قابل بحث است: یکی اینکه سطح بحث و نقد را در ایران بالا کشید و دیگر اینکه روزنامۀ شامگاهی را در ایران به روزنامه صبحگاهی بدل کرد، به گونهای که امروز ۴۵ سال بعد از شروع انتشار آن روزنامه، اساسا روزنامۀ عصر بیمعنی شده و تمامی روزنامههایی که در شروع انتشار آیندگان، عصرها منتشر میشدند، اینک صبحها منتشر میشوند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گفتوگو با پرویز ممنون؛ غایت بازیگری، هنر بازی نکردن / سیروس علینژاد
از حدود شش ماه پیش گهگاه روزنامۀ آیندگان را ورق زدهام. همین جا بگویم که مقصودم آیندگان دورۀ انقلاب نیست بلکه آن روزنامهای است که از آذرماه ۴۶ تا سال ۵۷ انتشار یافته است. روزنامههای دورۀ انقلاب حساب جداگانهای دارند. تصور من این است که گذشته از هر اهمیت دیگر، آیندگان از دو نظر قابل بحث است: یکی اینکه سطح بحث و نقد را در ایران بالا کشید و دیگر اینکه روزنامۀ شامگاهی را در ایران به روزنامه صبحگاهی بدل کرد، به گونهای که امروز ۴۵ سال بعد از شروع انتشار آن روزنامه، اساسا روزنامۀ عصر بیمعنی شده و تمامی روزنامههایی که در شروع انتشار آیندگان، عصرها منتشر میشدند، اینک صبحها منتشر میشوند.
در زمینۀ بالا کشیدن سطح بحث و نقد، باید به دقت دورههای آن روزنامه را تورق کرد و دید چه کسانی در این زمینه سهم دارند، اما تورقهای کوتاه مدت من میگوید یکی از کسانی که در این کار به ویژه نقد هنری سهم اساسی دارد، دکتر پرویز ممنون است که از شروع انتشار آن روزنامه دست به نقد تئاتر در ایران زد و سالها دربارۀ تئاتر نوشت. دکتر ممنون که مقیم وین است اواخر اسفند ماه گذشته برای دیدار کوتاهی به تهران و اصفهان – زادگاهش – سفر کرد. در دو سه روزی که در تهران حضور داشت این فرصت به دست آمد که سه چهار ساعتی با او به گپ و گفت بنشینم. آنچه میخوانید حاصل این دیدار است.
ده سالی میشد او را ندیده بودم. وارد که شدم از پنجرۀ آپارتمان، البرز باشکوه نمایان بود. پشت به البرز نشست و من رو به رویش، رو به البرز. اگر چهل سال بعد هم کسی رو به روی البرز بنشیند مثل امروزش و مثل چهارصد سال و چهار هزار سال پیشش جوان مینماید. البرز جوان میماند اما آدمها نه. در دل گفتم خب ده سال کم نیست، آن هم فاصلۀ شصت تا هفتاد سالگی. با وجود این چندان با نشاط و سرزنده بود که خود را در همان سالهای جوانی احساس کردم. گفتم من چیزهایی را که چهل سال پیش باید میخواندم تازه شروع کردهام به خواندن، از جمله همین نوشتههای تو را در «آیندگان». گفت من هم در غروب زندگی یادم افتاده است که کارهای پیش از ظهرم را انجام ندادهام. وقتی از احوالاتش جویا شدم گفت حالا دیگر باید یک ساعت ورزش کنم تا بتوانم یک ساعت هم کار کنم.
پرویز ممنون روزنامه نویس نیست اما منتقدی چون او هم در صحنۀ تئاتر ایران ظاهر نشده است. در شروع کار آیندگان نقدهای او ارکان تئاتر ایران را به جنب و جوش در آورد و نشان داد که اگر فرصت فراهم شود، نویسندگان برجستهای در هر زمینه بروز خواهند کرد. پیش از آیندگان، او تنها گهگاه برای مجلۀ موسیقی قلم زده بود. دست به قلم نداشت. اما ناگهان کسی در عرصۀ نقد تئاتر ایران ظهور کرد که اهل بخیه همه انگشت حیرت به دندان گرفتند. این از تخصص او میآمد که از وین دکترای تئاتر گرفته بود. البته همان قدر که او صفحات آیندگان را زنده کرد، صفحات آیندگان هم به شکوفایی او یاری داد.
پرسیدم چطور شد به نوشتن روی آوردی و تئاتر نوشتی؟ گفت خب، من درس تئاتر خوانده بودم. دکترای تئاتر گرفته بودم؛ و شروع کرد به تعریف کردن اینکه چطور برای تحصیل در رشتۀ کشاورزی به وین رفت و چگونه از دهات و خوکدانیهای منطقهای سر در آورد که زادگاه شیللر هم همان حوالی قرار دارد و بعد چرا به وین بازگشت و امتحان تئاتر داد. و در آن اثنا گفت: «اما حدیثش دراز است. بهتر است رها کنم».
چنان استادانه حکایت میکرد که دلم نمیخواست رها کند. گفتم نه، رها نکنید. وقتی سخن میگفت سخن نمیگفت، بازی میکرد. نه خیال کنید ادا در میآورد. ادایی در کار نبود. زندگی گذشتۀ خود را بازآفرینی میکرد، چونان که من سراپا گوش شده بودم. یاد نقالیهایی افتادم که ده دوازده سال پیش در تئاتر شهر گذاشته بود و با تبحر نقل خسرو شیرین و لیلی مجنون میگفت، و یاد مقالهای افتادم که دربارۀ علی محمد رجایی (بازیگر تئاتر) نوشته بود و نشان داده بود که غایت بازیگری، هنر بازی نکردن است.
او هم بازی نمیکرد. غایت بازیگری خود را نشان میداد.
علی بابا و دکتر فاوست
گفت اگر تعریف کنم به «آیندگان» نمیرسیم. من خود این بیم را داشتم که مسافر را از دست بدهم و به آیندگان نرسم، اما دریغم میآمد که رها کنم. گفتم «با وجود این». و او از جایش برخاست و بیآنکه چیزی بگوید به داخل اتاق رفت. مدتی گشت و برگشت. یک سی دی تصویری با خود آورد که روی آن نوشته بود «علی بابا و دکتر فاوست».
نمایشی بود از قصهها و داستانهایی که در اولین سال اقامتش در اروپا بر او گذشته بود؛ دقیقا همان چیزی که داشت برای من تعریف میکرد؛ به قول خودش «کاری در جهت گفتگوی میان فرهنگها». اما من احساس کردم بیشتر از آنکه دنبال سی دی باشد، در پی زنگ تنفسی میگشت، چون حکایت کردن روزگار رفته از او انرژی بسیار میگرفت. رفته بود خستگی در کند. البته وقتی برگشت بیشتر استنباطم این شد که او خود نیز از شگردی که در کار روایت به کار میبرد مست میکند و نمیخواهد پیش از آنکه تمام مزهاش را سر بکشد، مستیاش بپرد و گفتن و حکایت کردن به پایان آید.
هر چه بود باز دوباره شروع کرد به گفتن و حکایت کردن و بازگشت به روزگار جوانی، روزگاری که دیگر بازگشتی نداشت. ندارد.
تئاتر و تابو
گفت من از اول میخواستم تئاتر بخوانم اما آن موقع حرف از تئاتر زدن در اصفهان تابو بود. ما کسی نداشتیم که در اصفهان به طور حرفهای به تئاتر روی آورده باشد. در تهران هم نداشتیم. ۹۵ درصد هنرمندان تئاتر، کارمند بودند. علی اصغر گرم سیری کارمند بود، ارحام صدر در اصفهان کارمند بیمه و رئیس تشکیلات هتل شاه عباس بود. تابو بود که بروم وین تئاتر بخوانم. ناگزیر رفتم کشاورزی بخوانم. با خودم میگفتم «برمی گردم اطراف اصفهان یک باغ گل راه میاندازم و شبها اتللو بازی میکنم!»
ضمن سخن گفتن از سرگذشت خود یک دی وی دی – از همانها که در پی جستجو در اتاق با خود آورده بود – برداشت و در لب تاپ گذاشت تا اجرای خود را از روایت شهرزاد به من نشان دهد. اجرایی همراه با سمفونی شهرزاد کورساکف با ارکستر سمفونیک وین، در تالار بزرگ کنسرت هاوس این شهر. اما لب تاپ لعنتی بازی در آورد و ما هر دو را محروم کرد؛ او را از ذوق نمایش دادن، مرا از دیدار نمایش.
پرویز ممنون در وین پس از آنکه چند ماه در رشتۀ کشاورزی تلوتلو خورد و به جایی نرسید، سرانجام به دانشکدۀ تئاتر روی آورد اما دانشکدۀ تئاتر جز امتحانات تئوریک، امتحان عملی داشت. باید یک پردهای را روی صحنه اجرا میکرد. با آن زبانی که نمیدانست و آن لهجهای که داشت هیچ جور نمیشد چیزی اجرا کرد که نمرۀ قبولی بیاورد. به او گفتند در زبان مادری خودت آیا هیچ چیز به خاطر داری که اجرا کنی؟
«من «اشک هنرپیشه»، محمد عاصمی را از حفظ داشتم و بارها آن را دکلمه کرده بودم. شعر، داستان کمدین پیری است که میخواهد برود روی صحنه، اما به او خبر میدهند که بچهاش مرده است. میگوید میروم روی صحنه و به مردم میگویم که بچهام مرده و دارم میروم که برای آخرین بار او را ببینم. میرود روی صحنه میگوید من بچهام مرده. مردم شروع میکنند به خندیدن، و او شروع میکند به گریستن. میگوید باور کنید بچهام مرده، این حرف بازی نیست. بالاخره برایش دست میزنند که چه بازیگر خوبی است»!
آقای ممنون که این شعر عاصمی را حفظ بود و بارها در تنهایی خود، مقابل آینه اجرا کرده بود، تصمیم گرفت همان را اجرا کند. «این شعری است که در کتاب هنر تئاتر عبدالحسین نوشین هم آمده. کتابی که در ایام جوانی کتاب مقدس ما بود». ولی این کار با مشکلاتی همراه بود. «من هر کاری میکنم که روی صحنه گریهام نمیگیرد. ولی آن بار که رفتم امتحان بدهم، از بدبختیهای خودم، از بیپولی خودم، از غربت خودم، از اینکه جمعهها باید بروم توالت بشویم، گریهام گرفت. ششصد هفتصد نفر شرکت کرده بودند، ۱۴ نفر میگرفتند. مرا صدا زدند گفتند اینکه تو اجرا کردی افتضاح بود اما به نظر میرسد احساست خیلی قوی است! تا شش ماه میتوانی آزمایشی ادامه بدهی تا دربارۀ شما تصمیم بگیریم».
البته بعد از شش ماه چندان درخشیده بود که نه تنها قبول شد، بلکه به او جایزه و بورس هم دادند. اما آن بورسیه برای هزینۀ تحصیلی کافی نبود. آقای ممنون نامهای به پهلبد، وزیر فرهنگ و هنر نوشت که من دارم اینجا تئاتر میخوانم و پدرم – به علت تغییر رشته – نمیتواند برای من پول بفرستد. اتریشیها هم به من بورسی دادهاند اما کافی نیست. یک سال است که دارم بدبختی میکشم و چنین و چنان. پهلبد مدارکش را خواست و برای او ماهی ۴۰۰ تومان کمک هزینۀ تحصیلی معین کرد که حدود ۲۰۰ مارک میشد و دو سوم هزینههای یک دانشجوی مقتصد را تأمین میکرد.
تعزیه، رودکی
دورۀ لیسانس را که گذراند تازه ۲۲ سال داشت. به تهران آمد، و موافقت پهلبد را برای گرفتن درجۀ دکترا جلب کرد. از پدرش هم کمک گرفت با این شرط که بعدها پولی را که از او گرفته به بچههای کوچک ترش پس بدهد. با چنین شرایطی دورۀ دکتری خود را گذراند و رسالۀ خود را دربارۀ تعزیه نوشت.
برای این کار – نوشتن رساله – شش ماه به ایران آمده بود و دربارۀ تعزیه و تئاتر ایران مطالعه کرده بود. همچنین دیده بود که تالار رودکی در دست ساختن است و قرار است به باله و اپرا اختصاص یابد. پیش از آنکه رسالۀ دکتری خود را بگذراند، از وین طرحی برای پهلبد فرستاد و نوشت بگذارید در تالار رودکی تئاتر بگذاریم. نمایش جهانی در تهران اجرا نمیشد. «من هشت نه سال در تئاترهای وین شنا کرده بودم. گفتم من از همین نیرویی که حالا عاطل و باطل مانده استفاده میکنم، خودم هم سالی یکی دو تا کار میگذارم و کارگردانی و بازیگری میکنم. ضمنا برنامه ریزی میکنیم که تئاترهای جهان اینجا روی صحنه بیاید». پهلبد در جواب نوشت که هرچه زودتر بیایید. بلیت هم فرستاده بود تا دعوتش خشک و خالی نباشد.
وقتی «آقای دکتر پرویز ممنون» در شهریور ماه ۴۶ به تهران بازگشت، پهلبد عابد روحانی – مسئول کل نمایشهای وزارت فرهنگ و هنر را صدا کرد و دکتر ممنون را به او معرفی کرد تا امکانات لازم را در اختیارش بگذارد. روحانی اگرچه مرد خوبی بود ولی این کاره نبود. لیسانس معقول و منقول داشت. این هفته و آن هفته کرد، طوری که دکتر ممنون از دست او ذله شد. تا اینکه یک روز عصبانی شد، پیش او رفت و گفت من به شما دین دارم اما دین من این نیست که بیایم در کریدورها راه بروم. باید کار کنم. عابد روحانی هم در مقابل از او خواست گروهی درست کند تا هرچه پول میخواهد در اختیارش بگذارد. دیگرانی هم که بیکار میگشتند گروه داشتند. «دیدم گروه درست کنم که چه بشود؟ گفتم من آمدهام کار کنم. واقعا مالامال از شوق بودم. شوق کار کردن. سالهای آخری که در وین بودم له له میزدم بیایم ایران کار کنم. دنبال پول نبودم که! میخواستم خودم را اثبات کنم. میخواستم خودم را تأیید کنم. میخواستم مهر خودم را بزنم. همۀ ما اینطوری هستیم.»
هزار و یکشب
پیش از اینکه وارد تهران شود دکتر مهدی فروغ رئیس دانشکدۀ هنرهای دراماتیک با او تماس گرفته بود و برایش درس گذاشته بود. درس تئاتر معاصر. «کسی نبود که درس بدهد. دکتر فروغ خودش در تئاتر کلاسیک کار کرده بود و من وقتی آمدم مجزا از کارهای دیگر رفتم دانشکدۀ هنرهای دراماتیک درس دادم».
شاگردان کلاس او در سال چهارم کسانی مانند رکن الدین خسروی، محمدعلی کشاورز، سعید نیکپور، اردوان مفید، خسرو حکیم رابط و امثال آنها بودند، و در دانشگاه تهران که یک سال و نیم بعد شروع به تدریس کرد، مشهورترین شاگردش سعید سلطانپور. در دورههای بعد هنرهای دراماتیک هم کسانی مثل لاله تقیان که خود بعدها به «آیندگان» پیوست و همایون علی آبادی که دکتر ممنون او را به «آیندگان» آورد. دکتر فروغ از دکتر ممنون (تنها دو نفری که در آن زمان دکترای تئاتر داشتند) خواسته بود که نزد او بماند. میکوشید دانشکدۀ هنرهای دراماتیک را به صورت رسمی در آورد ولی دکتر ممنون هنوز نمیدانست چه باید بکند. تازه آمده بود و میخواست بداند کجا چه خبر هست. آیا میتواند به اصفهان برود و رؤیای باغ گل و نمایش اتللو را به بار بنشاند؟ «اصفهان محیط بستهای بود. بازیگر زن اصلا نداشت. کار کردن ناممکن بود.» دانشگاه تهران هم پی او فرستاده بود اما او خود را مدیون فرهنگ و هنر میدانست. میخواست ادای دین کند. بنابرین برای یک سال و نیم به دانشگاه نرفت و بعدتر که رفت، سرپرست رشتۀ تئاتر شد و در آن رشته به درجۀ استادی رسید. دکتر ممنون اولین کسی است که به درجه استادی در رشتۀ تئاتر دانشگاه تهران مفتخر شده است.
باری در این گرماگرم «آیندگان» هم داشت منتشر میشد. او از روز اول آیندگان عضو این روزنامه شد.
همکاری با آیندگان
چطور به «آیندگان» وصل شدید؟
«من یک خانهای در خیابان نواب تهران گرفته بودم، در طبقۀ چهارم، که هشتاد و خوردهای پله میخورد میرفت بالا. خوب یادم است که چهل تومان هم داده بودم براش پردۀ چیت دوخته بودم. یک روز بهرام بیضایی با داریوش آشوری پلهها را گرفتند آمدند بالا. داریوش آشوری را اول بار بود که میدیدم. ولی بیضایی را از زمان مجلۀ موسیقی میشناختم. چون زمانی که من در مجلۀ موسیقی مینوشتم او داشت «نمایش در ایران» را که هنوز چاپ نشده بود، مقاله مقاله در آنجا چاپ میکرد. و چون در آن زمان من روی تعزیه کار میکردم علاقهمند شدم او را ببینم. بعدها، در سفرهای ایران زیاد او را دیدم. یک بار هم قصد داشتیم با هم رستم و سهراب را به صورت تعزیه بنویسیم. به هر حال آن روز آمد آنجا گفت بچههای جوان و ناراضی روزنامههای دیگر دور هم جمع شدهاند و میخواهند روزنامۀ تازهای دربیاورند. گفت اینها میخواهند فرهنگ و هنر را جدی بگیرند و قرار شده که هر روز یک صفحه برای هنر داشته باشند که آنجا بحث و نقد بکنند. دیگر روزنامهها گاهی چیزهایی در این باب مینوشتند. گفت مرا هم دعوت کردهاند که نقد تئاتر بنویسم. من هم قبول کردهام اما حالا که تو آمدهای من فکر میکنم تو برای این کار بهتری، چون از اروپا داری میآیی. میدانی در دنیا چه خبر هست. من این خبرها را ندارم. گفتم آخر من کارم این نیست. من توی دانشگاه نقد علمی نوشته بودم اما در روزنامه ننوشته بودم. گفت ما در ایران نقد نداریم. سطح نقد اینجا پائین است و تو میتوانی سطح این کار را بالا ببری. دردسرتان ندهم. با این حرفها مرا نرم کرد. رضایت دادم. وعده کردیم و یک روز با بیضایی رفتیم آیندگان، با مدیرش آشنا شدیم. به همایون گفتم ممکن است کارم درست شود بروم و یک ماه بیشتر نباشم. ولی به هر حال من کار حرفهای میکنم. همه جا حرف حرفهای میزدم! در تلویزیون هم که رفتم گفتم من پول میگیرم میآیم حرف میزنم. گفتند آقاجان اینجا میآیند پول میدهند که حرف بزنند. گفتم آنها احتیاج به تبلیغ دارند. برای کار دیگر اگر خواستید من میآیم و پول هم نمیگیرم اما برای نقد تئاتر پول میگیرم. خوششان آمد و قرار گذاشتند هر جلسه صد تومان به من بدهند که نقد تئاتر بکنم. به آقای دکتر ذبیح الله صفا هم صد تومان میدادند. اینها را ول کنیم. به داریوش همایون گفتم اگر من ماندم ماهی ۱۵۰۰ تومان میگیرم. قاه قاه خندید گفت سردبیر کیهان هم اینقدر نمیگیرد. گفتم من دکتر پرویز ممنون هستم و اینقدر میگیرم. قرار شد هفتهای سه تا مقاله بنویسم. آنچه مرا دلبسته میکرد این بود که حرف گفتنی زیاد داشتم. فکر کردم یک جایی پیدا شده که میتوانم حرف بزنم و تحقیقاتم را منتشر کنم. به محض اینکه عاشورا تاسوعا میشد تعزیه چاپ میکردم. رو حوضی در میآوردم. همۀ اینها را آنجا معرفی کردهام. من یک سری گزارش نوشتم راجع به تئاترهای لاله زار. به قدری گل کرد که نگو. همان سبب شد که قطبی مرا به تلویزیون دعوت کرد. یک مطلب راجع به بانو دلکش نوشتم که در کاباره میخواند. خیلی محترمانه شگردهایش را رو کردم. خانم قطبی که دیده بود تعجب کرده بود. من کارهای مردمی زیاد نوشتم. راجع به کابارهها هم نوشتهام. چون کار نمایشی میکردند. خلاصه همایون گفت نه، ۱۵۰۰ تومان زیاد است. گفتم من یک ماه مینویسم بعد با هم صحبت میکنیم. شروع کردم به نوشتن. اولین کارم راجع به کارهای بیضایی بود، راجع به «ضیافت و میراث». بعد هم یک کار تلویزیونی بود راجع به آنتیگون، اثر سوفوکل.»
شاید هیچ کس در روزنامۀ آیندگان به اندازۀ دکتر ممنون روشن ننوشته باشد. در این کار تخصص داشت. معلومات داشت. میدانست چه میگوید. اما خودش از کارهای اولیهاش راضی نیست. میگوید گاهی لج کرده و دربارۀ تئاترهایی که باید تأیید میکرد و «زمانه نشان داد که شاهکارند» حق مطلب را ادا نکرده است. مثل «پژوهشی ژرف و سترگ و نو در سنگوارههای قرن بیست و پنجم زمینشناسی یا چهاردهم، بیستم، فرقی نمیکند»، عباس نعلبندیان (۱). به اشکال کارهای اولیهاش هم وقوف دارد. «نقدهای اولیۀ من دو اشکال داشت. یک سری خیلی آکادمیک بود. مخصوص مجلۀ تخصصی نمایش بود. دیگر اینکه انشای من در آن زمان انشای آلمانی بود، گنجینۀ کلام و ادب کم داشت. خیلی بلند مینوشتم. مثلا نمایش بیضایی (ضیافت و میراث) را در یک شماره نقد کردهام، در شمارۀ دیگر اجرا را نقد کردهام و این درست نبود. ناصر نیرمحمدی و جهانگیر بهروز (۲) به من گفتند که باید کوتاه نوشت. حدود یک ماهی بود کار میکردم که گذارم به تئاتر لاله زار افتاد. نوشینها و گرمسیریها را در آنجا دیده بودم. میرفتم آنجا تئاتر میدیدم. عاشق محمد علی جعفری بودم. در دبیرستان که بودم درام بازی میکردم و جعفری درام باز اول بود. به تهران که میآمدم میرفتم لاله زار که او را ببینم. صبحها میرفت تو کافه معینی مینشست. من دانش آموز بودم میرفتم از پشت شیشۀ کافه، او را دید میزدم. بعدها نمایشی کارگردانی کردم که او هم در آن بازی میکرد؛ «ببر گراز دندان».
وقتی اولین گزارش تئاترهای لاله زار را نوشتم ناصر نیر محمدی به من گفت آقا این کارت خیلی خوب است دنبالش را بگیر و چند شماره بنویس. صالحیار (۳) که نوشتههایم را خوانده بود آمد گفت خیلی خوب بود، دستت درد نکند، برو دنبال هوشنگ سارنگ. با خودم گفتم مگر مردمی که اینجا توی تئاتر لاله زار نشستهاند مردم ما نیستند؟ مگر وزارت فرهنگ و هنر فقط مسئول فرهنگ همان ۲۵۰ نفری است که توی تئاتر سنگلج جا میشوند؟ رفتم تاریخ تئاترهای لاله زار را در آوردم، درآمدشان را درآوردم. سابقهشان را درآوردم. وقتی من این کارها را چاپ کردم، تازه کیهان شروع کرد به درآوردن «شبهای جمعه در تئاترهای لاله زار». آیندگانیها خیلی خوشحال شدند. گفتند ببین چه کردی. فریدون رهنما زنگ زد. گفت میخواهم با شما آشنا شوم. گفت من اینجا شورای تئاتر تلویزیون دارم بیا اینجا عضو شو. رفتم عضو شدم. هژیر داریوش زنگ زد. گفت من یک گروهی دارم درست میکنم و میخواهم بهترین نقدها را اینجا بگذارم. سه نفر را در نظر گرفتهام. ایران درودی، هوشنگ طاهری (۴) و شما، بنشینید و کارهای هفته را نقد بکنید».
در این زمان یک ماه از کارش در آیندگان گذشته بود. وقتی ناصر نیر محمدی خواست مطلبی به او سفارش دهد گفت اجازه بدهید من اول یک موضوعی را با آقای همایون حل کنم. «خوب یادم هست رفتم دفتر همایون. داشت مینوشت. من در زدم رفتم تو. گفتم آقای همایون یک ماه من به سر آمده است. به جان خودت همینطور که داشت مینوشت گفت شما دبّه در نیار، من دبّه در نمیآرم.»
پنج شنبه ۱۰ مه ۲۰۱۲ – ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۱ به نقل از بی بی سی
پانوشتها:
۱ – عباس نعلبندیان متولد ۱۳۲۸ روزنامه فروش بود. نمایشنامۀ معروف خود، «پژوهشی ژرف و سترگ در سنگوارههای قرن بیست و پنجم زمینشناسی یا چهاردهم، بیستم فرقی نمیکند» را در سال ۴۷ نوشت و به شهرت رسید. این نمایش در جشن هنر شیراز به اجرا در آمد. نعلبندیان در سال ۴۸ عضو شورا و مدیر کارگاه نمایش شد و تا سال ۵۷ در آن سمت ماند. وی به املای ویژهای که داشت (سندلی به جای صندلی و خاهر به جای خواهر) معروف بود. در سال ۶۸ خودکشی کرد.
۲ – ناصر نیر محمدی در آن زمان دبیر صفحۀ علوم و هنرهای روزنامۀ آیندگان بود و جهانگیر بهروز رئیس هیأت تحریریه روزنامه آیندگان.
۳– غلامحسین صالحیار اولین سردبیر روزنامۀ آیندگان و از مطبوعاتیهای برجسته و مشهور که بیشتر دوران روزنامه نگاری خود را در روزنامۀ اطلاعات گذراند. بعدها چندی سردبیری خبرگزاری رادیوتلویزیون را به عهده گرفت و چندی نیز سردبیر روزنامه مردم – ارگان حزب اقلیت – به عهده او بود.
۴ – هوشنگ طاهری مترجم، نویسنده و منتقد سینما و تئاتر. او چندی همکار دکتر پرویز ناتل خانلری در مجلۀ سخن بود و سردبیری آن را بر عهده داشت.