نه؛/ غربت تصور واژههای من نیست. / غربت جای خالی توست / در خیال شعری / که دست به هر چه میساید، / تویی!
«آیا من از دریچۀ این غربت شگفت
بار ِدگر برآمدن آفتاب را
از گردۀ فراخ تو خواهم دید؟
آیا تو را دوباره توانم دید؟»
نادر نادرپور
نه؛
غربت تصور واژههای من نیست.
غربت جای خالی توست
در خیال شعری
که دست به هر چه میساید،
تویی!
نبودنی
که مثل عمر
بر چهرۀ رؤیا تَرَک میخورد
و دست هایش را
میلرزانَد.
وقتی امید
مثل عطر نیلوفر
در مرداب فرو میرود،
غربت، آرزوی صداکردن نام توست
با همان لحن که روز نخست؛
تونیستی
و غربت، سرگیجۀ رنگهای روشنی ست
که هر روز
دور از آفتاب تو
با رؤیای رنگینکمان
در ابرهای تیره گم میشوند.