«

»

Print this نوشته

به یاد محمد مختاری

محمد مختاری (زاده شده در یکم اردیبهشت یکهزار و سیصد و بیست و یک خورشیدی؛ قربانی قتل های زنجیره ای در دوازدهم آذر هفتاد و هفت…)

‌‌

محمد مختاری (زاده شده در یکم اردیبهشت یکهزار و سیصد و بیست و یک خورشیدی؛

قربانی قتل های زنجیره ای در دوازدهم آذر هفتاد و هفت…)

«شعر یک نوع آرمانشهر است که در زبان و در اکنون تحقق پیدا می‌کند. چون  کیفیتی از تازگی و نویی است. بخصوص در موقعیت امروز که به‌طور وسیع و به طرز شدیدی دچار روزمرگی است. شاعر کسی است که به رغم واقعیت‌های نابسامان، به رغم مشکلات و دردها و رنج‌ها و حتا فجایع و روزمرگی‌ها، هوشمندانه در پی ساختن و نو کردن هم اکنون است. کار شاعر نه لمیدن بر گذشته است، نه تسلیم به روزمرگی و نه رشک بردن به آینده، بلکه می‌خواهد هم اکنون را از کیفیتی سرشار کند که می‌توانست داشته باشد. از آنچه که غایب است یک چیز رشک‌انگیز درست نمی‌کند شاعر، و به آنچه هم هست تن در نمی‌دهد و از آنچه هم که بوده فاصله می‌گیرد. به این ترتیب شعر گشایش یک افق است، یک طرز نگاه است. این طرز نگاه، این جهان دیگری را طرح کردن، طبعاً معطوف به تنوع و کثرت است. در نتیجه با موقعیت‌ها، با موانعی که بخواهند آدم را، زبان را، زندگی را محدود بکنند، یا به متحدالشکلی، هم‌نواختی تقلیل بدهند درمی‌افتد. به همین دلیل است که ما می‌گوییم شعر همیشه در گرو آزادی و مخالف سانسور است.»

منظومۀ ایرانی

 

میانمان صدایی تبخیر شد
و مرگ جار زد
درون خالی اش را بی تحاشی

گذشت عمر در گذر شن و بی قراری خون
که پاشنه به خاک می کوبد
و خاک، خاک، لایه لایۀ هزار ساله
و خاکروبه هایی کز شیپوری بزرگ اکنون بر ما
می افشانند

پناه بوته های گز
بتلخی آبی از کناره های عمر می رود
به سرنوشت شوره بر شیار برفگینۀ نمک
نک می زنند
کلاغ پیر و کبک کاهل
رباطهای یاوۀ کپک زده
دهان گشوده اند به خمیازه
و در ردای باد تاب میخورد پوسیدگی
و روزنامه های زرد و آبدیده
گاه از پر قبایی بیرون می پرد

زمان شکافته ست و نشت کرده است
غبار و سایه های نخ نما و سرداریهای بید خورده
خط غباری بر پوست آهو
و شله های رنگ و رو رفته
و چهره های فرسوده در قابهای کهنه
که از کنارشان بی تاب گذشته بودیم
و از درونمان اکنون سر بر می آورند
تا ما را در قابی میخکوب کنند

کی اند و از کجا می آیند؟
که نیمی از من بوده اند
و مادرانم در حلقۀ عذاشان گریسته اند

از آروارۀ افق بیرون می آید صفی از اندامهایی
برهنه
بی سر
بی تاب
صفی دگر
که ابریشم به زیر کرباس پوشیده اند

و پوستشان آمختۀ پرستو و باران نیست
وز چنبر عزایم و دندان مار نفس می کشند

گشوده می شود طومارها
و بوی نفتالین
مشام باد را می آزارد
کلاهی از کنارۀ افق فرو می افتد
و پوزخند خاک موج برمی دارد

نگاه میهنم پیرم کرده است
چراغ ماتم است گلایل
کسی توازن انسان و خاک را می خواهد برهم زند
صدای زنجره می گیرد
و کرم لای خط و گندم و شناسنامه وول می خورد
شمایل کدر مرگ
و هاله ای که گرداگردش بسته اند
نگاه نیم بسته بر دوایر فرا رونده
گلوی آفتاب و شیشه ای شکسته
که برق می زند
و خون روز و رودخانه در غبار و پلک های خسته
گم می شود
نمک دهان و زخم را فرو می بندد
و گاه گاه خش خش مدادی بر کاغذی
که مهره های پشت را می لرزاند
غبار جای گام های تند
نشسته است
و گام ها که باد را مهار کرده بودند
مساحت کویری حیات را اندازه می گیرند…