«

»

Print this نوشته

ایران، بزرگ‌مردی را از دست داد / مسعود دباغی

‌ ‌

از تعدادی از این روزنامه‌نگاران اصلاحات‌طلب به‌شدّت بیزار بودند. امروز دیدم یکی از همان‌ها که از ترس رسوایی تا دکتر زنده بود جرئت نداشت یک کلمه حرف بزند، با رذالتی مخصوص عمّال رژیم، هنوز چند ساعتی از فوت سیدجواد نگذشته، مشغول مصادره‌ی دکتر شده است! مصادره‌ی همان دکتری که کل عمر ضد ایدئولوژی ۵۷ی‌ها نوشت.‌ ‌

‌ ‌

T M

ایران، بزرگ‌مردی را از دست داد

مسعود دباغی

‌ ‌

سید جواد برای پیگیری درمان خود که به کالیفرنیا آمد، جایی برای سکنا گزیدن نداشت. مردی که یک ایران چشم به‌راه خط به خط نوشته‌های او بودند، اجبارا ازین‌جا به آن‌جا تغییر مکان می‌داد، تا که سرانجام در خانه‌ای مستقر شد. شنیده بودم که آزادگان تهی‌دست اند اما با چشم خود دیدم که این اواخر مجبور شده بود که ارث و میراث اجدادیش را نیز در تبریز نقد کند، بلکه بتواند چند صفحه بیشتر از طرح‌هایی را که درباره‌ی ایران داشت، پیش ببرد.

در جایی که رحل اقامت افکنده بود، به پیشنهاد خانمی از اهالی، که سرطان خود را از طریق روش جدیدی تا حدی درمان کرده بود، پایش به مدت چندین ماه به کلینیکی در شهر Calabasas باز شد. آن زمان خانه‌م در نزدیکی محل درمان و محل کارم در نزدیکی خانه‌ی دکتر طباطبایی بود. این شد که قریب به شش ماه – البته که با اصرار من- افتخار همراهی یافتم. برخی از محلول‌های سرمی که برای درمان مصرف می‌کرد، چنان دردآور بودند، که با آغاز تزریق آن سخت می‌لرزید. با آن‌که از آغاز تا پایان چون خود را میزبان من می‌انگاشت، از روی ادب می‌کوشید تا سخن بگوید – باز به اصرار من- در لحظه‌ی تزریق آن ماده‌ی خاص، هندزفری‌ش را در گوش می‌گذاشت و با آوای برنامه‌ی گل‌های رنگارنگ به خوابی کوتاه فرومی‌رفت، تا پس‌لرزه‌های تزریق سرم فروکش کند. چندباری جرئت کردم دستش را گرفتم و بعد دستم را بر روی زانویش گذاشتم. چشم‌هایش را باز می‌کرد و نگاهی حاکی از رضایت داشت. اشتباه نکنید، دکتر داخل دنیای خود از همه‌کس بی‌نیاز بود. این مرد به‌قدری قوّت روحی داشت که پزشک معالج خود را نیز به تعجب واداشته بود. پرسیده بود، سرطان را چه‌طور تحمل می‌کنی؟ در جواب گفته بود: یک عمر است که دارم با طاعون (ج‌ا) می‌جنگم، این‌که فقط سرطان است!

این‌ها را می‌نویسم تا شرح مصائب مردی بزرگ را بدهم، که چه‌گونه نیرویی را که می‌بایست صرف مبارزه با سرطان بدخیمش کند، خرج مبارزه در راه ایران می‌کرد.

درمانش که تمام می‌شد، نوبت پیشنهاد تکراری من می‌شد:

- جناب استاد، بریم دِنج؟

نگاهی حاکی از “ای پدرسوخته! رگ خوابم دستت آمده” می‌فرمودند اما بلافاصله اعتراف می‌کردند که:

- مسعود من فقط در برابر کباب نمی‌توانم مقاومت کنم!

عملیات اغفال که کامل می‌شد، به کبابی مورد علاقه‌ی دکتر با نام دنج لب ونچورا می‌رفتیم.

عادت داشتند که با تعریف فراوان از غذا، میل کنند. چندباری در مهمانی‌ها بابت تعریف زیاد از غذا، گیتی خانم به او سخت چشم غره رفته بود که “جواد بسّه دیگه!”

بار دیگر در همایشی برای اثبات آن‌که ایرانی‌ها تا چه حد از اخوانی‌گری متنفر بودند، چندبار با صدای بلند تاکید می‌کنند که ملّت ایران سیدجمال را مسلمان نمی‌دانستند در حدّی که “تنبانش را از پایش می‌کشند” تا مطمئن شوند ختنه نشده! تا بار آخر گیتی خانم باز بلند می‌گوید: “جواد بسّه دیگه ! “

این مرد عین عمق فلسفی بسیار بذله‌گو بود. هر از گاهی هم شطحیاتی داشتند، که با مزاح از قول جدّشان پیغمبر اسلام نقل می‌کردند. مثلا هر بار با اشاره به من می‌گفتند: جدّم فرموده اصفهانی ایمان نمی‌آورد! یا حدیث‌های نقل می‌کردند که وجود خارجی نداشت.

افکار دکتر طباطبایی در چنان عمقی قرار داشت که پس از پایان جلسه‌ی کلاس‌های حضوری در ایران، هیچ‌کسی ضبط‌صوتش را خاموش نمی‌کرد. چون حتی مزاحی هم که می‌کرد، برای اهل اندیشه مکان آموختن بود.

بازگردیم به ناهار! دکتر عادت داشت که از وودلندهیلز مارکت، فروشگاه ایرانی نزدیک رستوران، نان سنگگ بخرند. پس از ناهار، قوت‌شان که سرجایش می‌آمد، نوبت به پرسش‌های من می‌رسید، و هم‌زمان از طریق اتوبان ۴۰۵ حرکت می‌کردیم، تا به خانه‌شان در اورنج کاونتی برسیم، اطراف پارک آیزنهاور.

در این فاصله، سخن از بسیاری ناگفتنی‌ها می‌رفت. و این مکالمات بعدها هم به صورت تلفنی و مجازی ادامه پیدا کرد. گهگاهی با تعجب از برخی نام می‌بردند که نمی‌فهمند مطالب او حتی اگر علمی نباشد، به سود مصلحت ملّی که هست. اگرچه بر این باور استوار بود که برخلاف کژراهه‌ی روشنفکری. راهی یافته که مصلحت ملّی ایران را با اسلحه‌ی علم پشتیبانی کند.

همچنین از تعدادی از این روزنامه‌نگاران اصلاحات‌طلب به‌شدّت بیزار بودند. امروز دیدم یکی از همان‌ها که از ترس رسوایی تا دکتر زنده بود جرئت نداشت یک کلمه حرف بزند، با رذالتی مخصوص عمّال رژیم، هنوز چند ساعتی از فوت سیدجواد نگذشته، مشغول مصادره‌ی دکتر شده است! مصادره‌ی همان دکتری که کل عمر ضد ایدئولوژی ۵۷ی‌ها نوشت. همان که بابت نوشتن مقاله‌ی مرگ اسلام از طرف شهبانو فرح برای انجام گفتگویی دعوت شده و این را برای معدودی ابراز کرده بود. دکتر بسیار نگران احوال شاهزاده رضا بودند. یکی دوبار تا مرحله‌ی برقراری امکان مکالمه با شاهزاده پیش رفتیم، اما مدام از نفس می‌افتاد و به بعد موکول می‌شد. تا این یکی دو ماه آخر که بابت اهمال‌کاری که کرده بودم سخت رنجیده شدند و ترجیح شخصی‌م بر این قرار گرفت که مدتی دور بمانم. بی آن‌که بدانم آن توبیخ واپسین ایشان، انجامین فرصت گفتگوی ما نیز قرار است که باشد.

ایده‌ی چاپ مجدّد جریده‌ی ایران بزرگ فرهنگی از ایشان بود و تمام قد حمایت کردند. نه تنها بر سر مقالات که گاه حتی بر سر لغتی که نامناسب می‌دیدند، تذکر می‌دادند. معادل “ترتیبات” در برابر Ordini در اندیشه‌ی سیاسی ماکیاولی به انتخاب ایشان بود.

چه بگویم؟ ایران، بزرگ‌مردی را از دست داد. ما که در برابر عظمت ایران هیچ ایم. این حرف‌ها که می‌زنم امیدوارم عرض خود بردن نباشد. می‌گفت افکار بدیعی که به ذهنش می‌آید، اغلب پیش از نوشتن فراموش می‌شوند و من به سختی افسوس می‌خوردم. آرزو داشت در مقبره‌ی فردوسی یا مزار سعدی به‌خاک سپرده شود. البته اگر به‌خاک سپرده شوند چون گویا قرار بر کار دیگری است. دلم می‌خواست بماند و تحقق آرزویش، آزادی ایران را به چشم سر ببیند…