بیتردید قبل از آمدن رضاشاه بخش عمدهای از رهبری فکری ایران به این نتیجه رسیده بود که شرایط در حال معرفی پارادیم جدیدی است، میرفت که این پارادیم را برای خود تعیین نماید. این گروه متوجه شده بود که به آرمانها و آرزوهای صدر مشروطیت یعنی دمکراسی، آزادی، مساوات و عدالت باید با دید دیگری نگریست. بهعبارت دیگر این مطالبات توضیح دیگری هم لازم دارند. برای تحقق آنها شرایط دیگری ضروری است. آنها پیش از آمدن رضاشاه به این نتیجه رسیده بودند، که بر پایه ناامنی و بیثباتی سیاسی با این شرایط مجلس و آمد و رفت دائم کابینهها دستیابی به آن اهداف ناممکن است. لازمة آن بستر محکمی است که وقتی پایمان را روی آن میگذاریم زمین فرو نرود و یا نلرزد.
رضاشاه محصول انقلاب مشروطه بود
گفتگوی فرخنده مدرّس با پرفسور گوئل کهن
مدرّس ــ بهر صورت مسئله امنیت و یکپارچگی کشور همواره موضوعی پراهمیت در تاریخ مردم و کشور ما بوده است. متأسفانه روشنفکران و نیروهای سیاسی در گذشته از وضعیت ناامنی و اغتشاش و عدم یکپارچگی در کشور در دوران مشروطه، کمتر سخن به میان میآوردند. شاید از این جهت که میخواستند با این کتمان تاریخی، به اقدامات رضاشاه که موفق به استقرار یکپارچگی و بازگرداندن امنیت به کشور شده بود، مشروعیتی نبخشند. امّا در هر صورت حقیقت تاریخی کتمانپذیر نیست. آنچه مسلم است و همه مورخین جدی امروز به این موضوع اذعان دارند، اینکه مجلس مشروطه از همان دورة نخست خود با معضل عدم امنیت سراسری و همچنین عدم یکپارچگی در کشور روبرو بود. حتی به نظر میرسد، تصویب قانون دستورالعمل حکام و قانون انجمنهای ایالتی و ولایتی را به ملاحظه چنین مشکلی به تصویب رساند و همچنین به منظور از میان برداشتن حکومت خانخانی و ملوکالطوایفی. شاید با در نظر گرفتن شرایط این دوره، درک اینکه چرا سالهای ۱۲۹۹ ـ ۱۳۰۰ و آمدن رضاخان اجتناب ناپذیر شد، راحتتر باشد.
دکتر کُهن ــ اجازه دهید من این دوره را از سالهای ۱۲۹۹ یا ۱۳۰۰ جدا کنم. به این ترتیب که ما در زمان ناصرالدینشاه یک انسجامی و حداقل یکپارچگی به میزان قابل قبول داشتیم. امّا بعد از مشروطیت به آن وضع نبود. وضع بتدریج رو به وخامت نهاد و نقطة اوج آن هرج و مرج و از همپاشیدگی به سال ۱۲۹۹ کشید. پس از جنگ جهانی و پیامدهای آن در سراسر کشور، عدم انسجام و ملوکالطوایفی بشدت رو به افزایش میگذارد. بعبارت دیگر این از همپاشیدگی در دورة اول مجلس، بشدت دورة آمدن رضاخان سردارسپه نبود و از این نظر باید این دو را از هم جدا نمود. اگر بخواهیم به شرایطی که موجب آمدن رضاخان میرپنج شد برخورد کنیم، باید اجازه دهید متمرکز روی آن صحبت کنیم و ببینیم در این مقطع او چه کشوری را یا کشور را در چه وضعیتی تحویل گرفت. به اعتقاد من اگر نخواهیم هیچیک از اقدامات رضاشاه را بطور غیر منصفانه بپذیریم، تنها به دلیل همین یک اقدام یعنی امر یکپارچه ساختن دوبارة کشور وی نمرة قبولی تاریخی را میگیرد. یعنی چه؟! یعنی زمانی که سرتیپرضاخان آمد، بطور کلی هیچ نقطهای از ایران آرام نبود، خوب یکییکی میتوانیم مثال بزنیم؛ بختیاریها در اصفهان، قشقائیها در فارس، میرزاکوچکخان در گیلان و مازندران که خوب به دنبال جمهوری شوروی بود. شیخالسلطنه در ماکو، آدمخواری بنام اسماعیل سمیتقو در کردستان و آذربایجان، مشکلاتی که ایلات در لرستان ایجاد کرده بودند و یاغیگری را به حد اعلاء رسانده بودند که در تمام کتابهای تاریخی و حتی بصورت خاطره سینه به سینه از پدر بزرگها نقل شده است. هیچ جادهای امن نبود و هیچ شهری سامان نداشت. ترکمنها درگرگان، ایلات هزاره و عضدانلو در نوار مرکزی و شمال خراسان تا سیستان، بعد، از آن طرف، پلیس جنوب که فارس و بلوچستان و حتی تا کرمان را در اختیار داشت و ارتشی برای خود تشکیل داده بود که تحت اختیار انگلیسیان بود. از سمت دیگر دوستمحمدخان در بلوچستان. در این وضعیت ناامید کننده، مسئله اعمال اقتدار حکومت مرکزی در خراسان و آذربایجان به مشکل برخورد نموده بود. در جنوب هم که شیخخزعل حکومتی تشکیل داده و منابع مالی خوبی هم در اختیارش قرار داشت و در سایة حمایت دولت انگلیس نام خوزستان را عربستان گذاشته و میخواست بگونهای اعلام استقلال نموده و حکومتی مورد خواست استعمار را در آنجا تداوم دهد. وقتی شما همة اینها را کنار هم قرار میدهید میبینید حیطة اقتدار حکومت مرکزی تنها تهران و بخشهائی در اطراف تهران را در بر میگیرد و به این ترتیب مسئله عدم امنیت و یکپارچگی کشور که شاید در سالهای ۱۲۸۵ ـ ۱۲۸۶ خورشیدی آنچنان عمده نبود در سال ۱۲۹۹ ـ ۱۳۰۰ خورشیدی به اوج میرسد. علاوه بر این شما با مفهوم دیگری از حکومت ملوکالطوایفی در این زمان در ایران روبروئید. نوعی از ملوکالطوایفی مذهبی هم حاکم است. یعنی ما تنها ملوکالطوایفی سیاسی نداشتیم بلکه ملوکالطوایفی مذهبی هم وجود داشت. بعنوان نمونه مردی بنام شیخعبدالحسین لاری درلارستان جنوب ایران را میتوانیم ذکر کنیم. این شیخ مفتن که فتنههای بسیاری هم کرده است، یک حکومت اسلامی واپسگرا تشکیل داده و بنام خودش تمبر هم میزند! و خیلی جالب است که به این مطلب بندرت در تاریخ اشاره شده. اغلب روحانیون در هر منطقهای عملاً بعنوان رهبران سنتی بنا به میل خود عمل میکردند و برای خودشان هم دم و دستگاهی داشتند. نقطة اوج همة اینها سال۱۲۹۹ بود.
مدرّس ــ در هر صورت پرسش اینجاست که چطور آن نسلی که به بلوع سیاسی خود رسیده بود، تجربه سیاسی داشت و ایدههای مشروطه را بخوبی میشناخت، نتوانست پیش از رضاشاه در پیشبرد آن ایدهها منشاء اثر باشد و تنها با آمدن رضاشاه آن گروه از روشنفکران توانستند به برخی از ایدههای خود جامة عمل بپوشانند؟
دکترگوئل کُهن ــ بیتردید قبل از آمدن رضاشاه بخش عمدهای از رهبری فکری ایران به این نتیجه رسیده بود که شرایط در حال معرفی پارادیم جدیدی است، میرفت که این پارادیم را برای خود تعیین نماید. این گروه متوجه شده بود که به آرمانها و آرزوهای صدر مشروطیت یعنی دمکراسی، آزادی، مساوات و عدالت باید با دید دیگری نگریست. بهعبارت دیگر این مطالبات توضیح دیگری هم لازم دارند. برای تحقق آنها شرایط دیگری ضروری است. آنها پیش از آمدن رضاشاه به این نتیجه رسیده بودند، که بر پایه ناامنی و بیثباتی سیاسی با این شرایط مجلس و آمد و رفت دائم کابینهها دستیابی به آن اهداف ناممکن است. لازمة آن بستر محکمی است که وقتی پایمان را روی آن میگذاریم زمین فرو نرود و یا نلرزد. بیثباتی سیاسی، نابسامانی و رفت و آمد دولتها از نظر من همان زلزلههای سیاسی و فرورفتن در گِل بود. ناامنی وجود داشت، راهزنی و غارت سراسر کشور را گرفته بود، ملوکالطوایفی هم در شکل سنتی ـ مذهبی و چه مدرن آن (توسط روشنفکران) مانع از آن بود که حکام دولتی وظائف خود را بدرستی انجام دهند. خوب این دسته از روشنفکران با ملاحظة این وضعیت متوجه شدند برای برخی خواستها باید اولویت قائل شد. فکر میکنم نفرات شاخص اینها همان کسانی بودند که به خارج رفته و تجربه کسب کرده بودند که برای برداشتن هر گام، ثبات سیاسی و امنیتی در درجه اول قرار دارد. نامآورترین اینچهرهها نظیر کاظمزاده ایرانشهر، محمد قزوینی، ابراهیم پورداود، اشرفزاده که به پاریس رفته بودند، محمدعلی جمالزاده، نصرالهخان جهانگیر، سعدالهخان درویش، راوندی، میرزاآقا، تقیزاده، اسماعیل کیانی اینها بودند که برای رسیدن به غرب به این نتیجه رسیده بودند، ثبات الزام آور و امنیت پیششرط است. این ثبات نیز به هیچ طریق جز ایجاد دست پرقدرت نبود. آنها حکومت مطلقه ترقیخواه را معرفی میکردند، البته بعضیها از حکومت مطلقه همان استبداد را تعبیر نمودند، در حالیکه اینطور نیست. مقصود آنها ایجاد یک دولت متمرکز و قوی یا بقولی دیکتاتور مصلح بود. در ابتدای قدرتگیری رضاخان سردارسپه آنها بلافاصله وارد کار نشدند، بتدریج وارد قضایا شده به همکاری پرداختند. هنگامی که متوجه شدند که کسی آمده و با قدرت در ایجاد امنیت است، نظام میآورد، البته منظور از نظام تنها ارتش نیست، درست است که در آن زمان نظام از ارتش بوجود آمد و مدیریت نوین ایران و نخستین استادهای مدیریت، با تحصیلات درجه یک مدیریت از ارتش گرفته شد، همان ارتشی که رضاشاه ایجاد نمود، امّا با این حال در اینجا منظور از نظام، آن انظباطی است که در یک سیستم باید وجود داشته باشد. و این نظم و انضباط در حقیقت بنیان ثبات دولتی و حکومتی و ملی قرار گرفت. ظرف یکسال و اندی با مشاهدة شرایط نظامگرایانه در کشور، متوجه شدند این همان بستری است که آنها یعنی این روشنفکران قادر خواهند بود بر روی آن ایدههای خود را محقق و نهادینه سازند. البته بسیاری از این افراد پس از ناکامی تجربه مشروطیت و سرخورده از اوضاع کشور به خارج رفته بودند، امّا با مشاهدة نیروی مقتدر جدید، متوجه شدند میتوانند امر فقرزدائی، مساوات، ایجاد شغل، برابری زنان و مردان، گسترش آموزش و پرورش و خلاصه رفتن بسمت نمایههای تمدنی که خود در غرب مشاهده کرده بودند، را در کشور و بر این بستر جدید پیاده کنند. در چهارچوب آن امنیت و یکپارچگی و از میان برداشتن ملوکالطوایفی، جا انداختن نگرش «حرکت به جلو» از میان بردن آن دیوانسالاری پوسیده و معنا دادن به تمامیت ارضی و در چهارچوب سرزمین ـ من در اینجا سرزمین را به مفهوم سیاسی بکار میگیرم ـ بعد جدائی دین از سیاست را مطرح کرده و اینکه دینمداران و رهبران دینی به امر اخلاقیات جامعه پرداخته و امور دنیوی به دولت واگذار گردد. آنها حتی در پیشبرد امر اصلاحات، حتی زبان، هنر، ورزش را مورد توجه قرار دادند. لازم است اینجا در داخل پرانتز بگویم که به اعتقاد من هرگونه برنامهریزی و تدوین یک پارادیم نوین برای شرایط کنونی ایران امروز یعنی در آغاز قرن بیست و یکم بدون مطالعه و بدون درک و فهم آنچه در آن دوران گذشت و آنچه که این آقایان در اوائل روی کارآمدن رضاشاه مطرح میکردند، ما همچنان دچار مشکلخواهیم بود. بهنظر من این میراث باقی مانده را باید فهمید. بهعبارت دیگر آنچه که آنها در آن زمان بدقت بررسی کرده و به آن پرداختند، موقعیت ایران و فهم این موقعیت بود. به اعتقاد من این دوران منبع با ارزشی برای تعیین راه آینده و حرکت ما بسوی آینده است. آنها حتی در زمینة رسمالخط فارسی نیز کار کردند. تا این حد به تحول جامعه میاندیشیدند. من فکر میکنم وظیفة هر گروهی که میخواهد به ایران بپردازد، واقعاً دلمشغولی سرزمین خود را دارد و علاقه به منافع ملی و عشق میهنی در وجودش زبانه میکشد، باید حتماً اینها را بخواند و به دور از تعصب و پیشداوری، بدرستی بفهمد. این دوره باید به بحث گذاشته شود. زیرا میان آن زمان و امروز شکافی افتاده، دستبردهای زیادی در تحلیل این تاریخ زده شده، این منابع ارزنده به فراموشی سپرده شده، زیرا قصد و عمدی در به فراموشیسپرده شدن آنها وجود داشت. یک دیدگاه استالینیستی بویژه از سال ۱۳۰۰ به بعد روی تاریخ ما سایه انداخته و همه چیز را بصورت سیاه و سفید نمایانده است. بعنوان نمونه میبینید که تقیزاده در یک خطابهای در مورد واژگان عربی که به زبان فارسی راه یافته و افراطگری که در مورد از میان بردن آنها پدید آمده بود، با چه درایتی سخن میگوید. وی در این بحث میگوید؛ شما وقتی در یک کشور غربی نظیر فرانسه یا آلمان بسر میبرید، دیگر غربی هستید، از وقتی وارد میشوید و اقامت میگیرید، دیگر به شما حقوق شهروندی آن کشور را اعطا میکنند و شما دیگر در آن کشور ایرانی، افغانی، لبنانی، اردنی و… تلقی نمیشوید. اما ۱۴۰۰ سال است که پس از حملة اعراب این واژهها وارد زبان فارسی شده، تلفظ آن و حتی ماهیت و مفهومش تغییر کرده و از آنچه عربها از آن منظور دارند و بنوعی که تلفظ میکنند جدا شده، حال آنکه شما هنوز نمیخواهید به آنها تابعیت ایرانی بدهید. این واژهها دیگر فارسی هستند و ما باید بپذیریم و به آنها تابعیت ایرانی بدهیم و تابعیت عربی را از آنها بگیریم. با آوردن این نمونه میخواهم توجه شما را به این جلب کنم که در آن دوره تا چه عمقی به مسائل توجه میشد و امور کشور به جلو برده میشد. متأسفانه تاریخنگاری عنادآمیز، این مسائل محوری را فراموش کرده و مسائل دیگری را که در جهت نگاه عقیدتی و ایدئولوژیک بوده، مطرح ساختهاند که عمدتاً این برخوردی است که نیروهای چپ یا مذهبی داشتند. شما فراموش نکنید که کم و بیش در شرایطی به سر میبردید که نهاد دیرپای سنت و دینمدارانه، تحول، نوآوری، حاکمیت قانون، آزادی زنان، هنر و نظام نوین آموزشی را همچنان سرچشمههای انحراف و بیدینی تلقی میکردند. فراموش نکنید که حدود یک دهه پیش از سوم اسفند ۱۲۹۹ بود که بسیاری از واعظان علناً میگفتند که «روزنامهخوانی» همان معنای «ارتداد» را دارد و چون روزنامه لفظی ارتدادی است و بر مبنای فتوای شیخفضلالله نوری، متفکرین و نویسندگان روزنامهها از زمرة مؤمنان خارجاند، لفظ «لایحه» را برای انتشار خطابههای خود به کار گرفتند! بنابراین برای به چرخش درآوردن موتور توسعة اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی به سوی احراز حداقلهای جامعة نوین، نیاز به چالشهای اعتباری ـ عقیدتی با آن نهاد جا افتاده در ذهنیت عامه نیز بود. این خود، در واقع، یکی دیگر از چالشهای «بسترسازی» محسوب میشود. شاید به همین دلیل تقیزاده و سایر کوشندگان تجدد در آن سالها از طریق نشریات روشنگرانة خود در برلن ـ مانند کاوه، ایرانشهر، فرنگستان و علم و هنر ـ به اتفاق معتقد بودند که «عقبماندگی اقتصادی، جهل و بیسوادی و عدم تساهل مذهبی» در زمرة دردهای اصلی ایران است. آنان آشکارا تأکید میکردند تنها چیزی که میتواند مایه نجات ایران باشد فقط و فقط تعلیم و تربیت عمومی است.
نقل از : در جستجوی پاسخ ـ دفتر دوم