کسی که چنین بر مضامین «آبستن» کنندۀ ایرانشهرانه ـ خاصه در حوزۀ مفاهیم نظری ـ در «عالم اسلامی» تکیه دارد، آیا نباید در مورد سهم و مسئولیت این عامل «باروری» در عقبماندگی این «عالَم اسلامی» نیز اندیشناک شود؟ آیا نباید فروتنانهتر بیاندیشد که؛ آن «تمدن اسلامی» که «کاملاً …ایرانشهرانه است» چرا و چگونه عقب ماند؟ و با توجه به آگاهی جدیدمان بر «درونی بودن منطق عقبافتادگی» و پیوند آن با تداوم «شرایط امتناع تفکر» آیا نباید از خود بپرسد؛ پس تکلیف «ایرانشهرانه» بودن این «امتناع» در این میانۀ واماندگی عقبافتاده چه خواهد بود؟
بیرون آمدن از «عالَم اسلامی» یا ادامۀ راه «شترگاوپلنگی»
فرخنده مدرّس
بیتردید بسیاری با این سخن ما همدلند که طرح نقد سخنان کسانی که حداقل تصوری از همنظری در مبانی با آنان، نزد منتقد، وجود داشته باشد، همواره دشوارتر از جدال با کسانیست که بر بنیادهای نظری مخالف ایستاده و از دیدگاههای متعارضی سخن میگویند. یکسانی سخن و توافق میان کسانی، که به وقایع از منشورهای مخالفی نگاه میکنند، کاملاً تصادفیست و این توافق و یکسانی عموماً حتا تاب واقعۀ بعدی را نیز نخواهد آورد. اما نقادی سخن کسانی که بر شالودههای نظری یگانهای ایستادهاند، هنگامی دشوارتر میشود، که موارد نقد جزیی به نظر آمده و پوشیده در لابلای کلیتی استوار، مستدل و محققانه بوده باشند. خاصه آنگاه که آن کلیت منتقد را نیز در آموختن و بهرهمندی وامدار خود کرده باشد.
نکتهگیریهای تردیدآمیز ما در قبال برخی نوشتههای مصطفی نصیری عموماً از این دست است، یادآوریها، تذکرها، و اگر بتوان گفت، ایرادهاییست که از پیگیری علاقهمندانۀ کارهای تحقیقی ایشان بر روی تاریخ و میراث غنی فرهنگ ایران، واژهشناسی و تاریخ مفاهیم، برآمده و در قیاسیست با سخنان پیشین و حس مغایرتی که از این قیاس برخاسته است. گاه نیز ایراد به شبهایست که در نوع بیان، تعبیرها و گزینش واژهها پدید آمده، که در ژرفا میتواند نشانهای بر مغایرت در مبانی بوده و لاجرم همنظری را پندار و تصوری خام سازد.
با این مقدمه اشارهای خواهیم داشت به برخی نکات پیشآمده در نوشتۀ مصطفی نصیری، در بارۀ نظامی گنجوی «دهقان فصیح پارسیزاد» که در اصل پاسخی سزاوار و ایستادگی جانانهایست در برابر «روشنفکران تاریکاندیش» و سبکسری که در خدمت داعیههای تجزیهطلبانۀ خادمان بیگانه، از کیسۀ خلیفه میبخشند و دستدرکار حراج نابخردانۀ میراث قلههای فرهنگی ملت و کشور دارند. البته در کشوری که «متولی نداشته باشد» و روشنفکر انقلاب کردهاش چنین بیآزرم باشد، جز این چه انتظاری میتوان داشت!
از قضا یکی از بحثهای ما با مصطفی نصیری، که به دفاع و اشاعۀ آگاهی در بارۀ میراث این فرهنگ گرانبها و محمل شکرین آن، یعنی زبان فارسی، و قوام آگاهی ملی همت استوار و سینه ستبر کرده است، همین است؛ که چرا به تسامح و طفره، با بکارگیری تعبیرهای ناروا، به چنین توهمی دامن میزند که گویا؛ رژیم اسلامی و کارگزارانش از این وظیفۀ خطیر، یعنی حفاظت از فرهنگ و نَسَب و هویت و تاریخ و میراث فرهنگی ایران «غافلند»! چرا میگوید؛ بیگانگان برای جعل تاریخ خود به منابع تاریخی ایران دستبرد زده و به مصادرۀ نامدارانی که نام فرهنگی و تمدنی این مرز و بوم را بلند کردهاند، مشغولند، چون، عناصر رژیم «همچنان در خواب غفلتند». آیا حاکمان اسلامی حقیقتاً در «خواب غفلتند»؟ یا اینکه؛ سرسپردگی به منطق امتگرایی اسلامیشان ایجاب میکند که از هر تشبث، تقلب و تشبهای در بارۀ اندیشۀ و فرهنگ مستقل ایرانی و زبان فارسی و تاریخ آن استقبال کنند؟ مگر نه آنکه «هموار کردن راه تشکیل امت واحد جهانی» هدف و آرمانیست، که در قانون اساسی حکومت اسلامی ثبت شده است؟ آیا کوشیدن، با صرف هزینههای سنگین، از جمله به هزینۀ به خطرانداختن ایران، در راه تحقق «تداوم انقلاب اسلامی در داخل و خارج کشور» «به ویژه در گسترش روابط بینالمللی با دیگر جنبشهای اسلامی و مردمی» برای ایجاد آن «امت واحد جهانی»، جایی برای رسیدگی به امور ملی و بحث در بارۀ وظائف دولت این ملت باقی گذاشته و میگذارد؟ آیا اساساً رژیمی با چنین هدفی، «امر ملی» به رسمیت میشناسد؟ آیا در امتگرایی مفهوم ملت و دولت ملی نقض غرض نیست؟ آیا رژیمی که کارگزارانش حتا خود را «دولت» نمیدانند، از نظر شما، آقای نصیری گرامی، هنوز در خواب «غفلت» است؟ آنها، اگر از این خواب فرضی با نهیبها و هشدارهای شما و دیگران بیدار میشدند، آیا اساساً داعیۀ فرهنگ ملی و استقلال سیاسی و سرزمینی ملت ایران از «جهان اسلام» را تاب میآورند؟
خیر آنها کاملاً بیدارند و میدانند، چه هدفی دارند و باخبرند که با این اهداف چه فلاکتی بر سر ایران آورده و میآورند! تضعیف بنیادها و ارکان ملی این کشور هدف آنان است. سست کردن همۀ ارکان کشور ـ ملت تاریخی ایران هدف رژیم اسلامی امتگرای ولایتمدار است. از شما میپرسیم؛ اگر غیر از این میبود، آیا ضرورت طرح نظریۀ «درون بیرون» برای توضیح تاریخ خاص ایران، در قبال «جهان اسلامی» ذهن فرزانهای از تبار فرزانگانی که در این نوشته یادآور نامهایشان شدهاید، را به تسخیر خود درمیآورد؟ آیا طرح این نظریه به ضرورت تبیین نبرد احیا و تثبیت همین استقلال نبوده است؟ مگر غیر از آن است که نظریۀ «درون بیرون» در اصل خاری در چشم امتگرایان اسلامی حاکم بر ایران است؟ سرسپردگان اسلام هرگز با استقلال سرزمینی، سیاسی، فرهنگی و زبانی ایران آشتی نکردند و دست از ستیز با آن نشستند. آنها، در ادامۀ اسلاف عربیشان، هرگز این گناه ازلی هزارو اندی ساله را بر ایرانیان نبخشودند، که داوطلبانه گردن به سلطۀ خلافت اسلامی نگذاشتند و به ردای امت اسلامی درنیامدند. ایرانیان هرگز زبان عربی را، چون زبان قرآن و زبان پیامبر اسلام بوده، مقدس نشمردند و چون مقدس نمیشمردند، ترجمه کردند. چه بسیار زبانهای قومی هنوز هم در میان بخشهایی از مردمان در جهان متداولند، اما از میان آن زبانها هیچ کس برنخاسته و هیچ فکری و اندیشهای نبوده است که در آن زبان «قومی» قوۀ «امکان انباشت علوم» را دیده و آن توانایی را ورزیده و پرورش دهد. آیا اگر غیر از این میبود، امر «آبستن کردن» زبانها و فرهنگهای دیگر توسط زبان و فرهنگ و فکر ایرانی اصلاً ممکن میشد؟ مگر نه اینکه این آمادگی بارور ساختن پیش از «ظهور اسلام» فراهم آمده بود؟ درست است که زبان مردم ساکن ایران را عربهای اسلامی «لال» کرده بودند، اما توانایی فکر کردن، و آگاهی به این توانایی را که ـ هنوزـ از آنها نگرفته بودند. آیا غیر از این است که اگر چنین تقدم و تأخر تاریخی بهمریزد، شما و ما باید در خیلی از ادعاهایمان تجدید نظر کنیم. البته طبیعیست که واقعیت تاریخی را نمیتوانیم تغییر دهیم. بنابراین کشاندن پای «جواز» آخوندها و فقها در هر موضوعی که وامدار فرهیختگی و آمادگی جامعۀ ایرانی و «وجود» اندیشمندان ایرانیست، نوعی ملاحظه و مماشات در برابر مانع اسلامیست. به نظر میآید؛ ژرفای آگاهی به تاریخ ایران به اندازهای عمق یافته است که دیگر تکرار اینگونه ملاحظات در قبال زور آخوندها بیشتر رنگ تملق به خود میگیرند.
آگاهی به پشت این تملقها هرگز خوشایند سرسپردگان اسلام نبوده است. آنها هرگز از شستن دفتر تاریخ ایران پیش از اسلام بازننشستند و از اشاعۀ دروغ و اراجیف، تخطئه و مغلطه در بارۀ تاریخ غیراسلامی ایران و از مصادره آثار فرهنگی ایران برای تپاندن به شکم و فربه کردن تاریخ اسلام دست نشستند. شما، یا هر کس دیگری، میتوانید همه چیز را به رژیم اسلامی نسبت دهید، از جمله «دولت ملی شتر گاو پلنگی» را، اما نمیتوانید بگویید، که این رژیم در قبال تخریب و تضعیف ملت ایران در خواب غفلت بسر میبرد. آقای نصیری فراموش نکنید که خود شما در یک سخنرانی گفتید که اینها هدف احیای خلافت ـ خلافت علوی ـ را در پیش دارند. مگر نه آنکه «خلافت تجسم و نهاد سیاسی امت است» و در این راه ملت بودن ایرانیان به انضمام کلیۀ متون و اسناد فرهنگی مستقلش، که بر این ملت بودن دلالت دارد، مانعی اساسیست و از نظر کارگزاران و مسئولان حکومت اسلامی، خوب است که از سر راه برداشته شود، چه بهتر که بدست «روشنفکری تاریکاندیش» با همکاری تجزیهطلبان مزدور مدعیان بیگانه که با دشمنی خود توانستهاند دشمن اصلی ایران یعنی حکومت اسلامی ولایت فقها را بپوشانند.
بنابراین هیچ لازم نیست که ما با این هدف ناپاک همباز شویم و چهرۀ کریه دشمن اصلی ایران را که بر تخت سیاست ایران تکیه زده و قصد نابودی ملت ایران را دارد، پوشش دهیم. از نظر ما طبیعیست که انکار محاصرۀ ایران توسط صف طویلی از دشمنان تاریخی و غیرتاریخی خارجی نشانۀ سلامت عقل واقعیتگرا و واقعبین هیچ ایرانی نیست که دلبستۀ این کشور باشد. از اینرو هیچ ایرانی نیز نباید از بیان این امر ابایی داشته باشد که بگوید و اعلام موضع قاطع بکند؛ هر کشوری که قصد حمله به ایران را داشته باشد، با این قصد خود، سرسختترین ایراندوستان مخالف حکومت اسلامی را پشت همین «تیمور لنگ» کنونی کشور بسیج خواهد کرد. اما برای گفتن این امر و گرفتن این موضع قاطع، هیچ لازم نیست، میهندوستان حقیقت را نیز وارونه کنند یا زبان فروبندند که مسبب و موجب همۀ این دشمنیها ررژیم اسلامی بوده و تا وقتی که این رژیم بماند وضع به همین منوال خواهد ماند و هر چه بگذرد صف دشمنی علیه ایران منسجمتر و قوای کشور ضعیفتر خواهد شد. ایرانیان لازم است، ضمن حفظ هشیاری در برابر هر حرکت دشمنانه از بیرون، هرچه زودتر برای گسست روند این منوال نامیمون چارهای بیاندیشند.
مردم ایران درست میگویند، وقتی فریاد میزنند؛ «دشمن ما همینجاست/ دروغ میگن آمریکاست» حال شما میتوانید، چنانکه کردهاید، آمریکا را از صف دشمنان امروز ایران بردارید و هر کشور دیگری را به عنوان «دشمن اصلی»، از جمله اسراییل را، به عنوان «دشمن شماره یک مسلمانان» بجای آن بنشانید و برای دفاع از «مسلمانان جهان» در برابر «صهیونیزم» سینه سپر کنید. اما، در مقام یک محقق، نمیتوانید «دشمنی» را که به گفتۀ خودتان با ایران هیچ سابقۀ تاریخی نداشته، به شیوۀ متداول سایر «روشنفکران» کشورهای اسلامی و جهان سومی، رنگ اسلامی و مسلمانی از یک سو و «صهیونیستی» از سوی دیگر بزنید، تا تاریخی جلوه کند و بدین صورت با رژیم اسلامی، در توجیه و حتا دامن زدن به آن دشمنی، همزبان شوید. ما برای نشان دادن این تغییر زبان و نحوۀ بیان شما گفتاوردی را از خودِ شما، از نوشتۀ «آیینهگردانی اعراب» آورده و آن را در برابر بیان و زبان امروزتان قرارمیدهیم، تا بگوییم سزاوار حقیقتگویی محققانه و شایستۀ شما نیست که زبان حکومت اسلامی را در دشمنی با اسراییل یا هر کشور دیگری اخذ کنید. شما دو سه سال پیش نوشته بودید:
«قبل از یک دهه کسی نمیتوانست در ایران و یا در میان عربان، روزی را در آینده نزدیک تصور کند که جای ایران و اسرائیل در نسبت با آنچهکه آن را «قضیةالعرب» مینامند عوض شود. یعنی نظام جمهوری اسلامی ایران که بهخاطر «آرمان» بهخاک مالیده شدۀ «عرب» خود را سد راه زیادهخواهی و گسترش اسرائیل بهسمت اراضی عربی قرار داد، امروز دشمن و هدف مشترک عربان و اسرائیل شده است. کیست نداند که بهلحاظ تاریخی، اسرائیل نه تنها هیچ مشکلی با ایران و ایرانیان ندارد، که بهعکس، آنها همواره شکرگذار ناجیان تاریخی خود بوده و هستند؟»
البته نکات ریز دیگری نیز هست، که بیاعتنا از کنار آنها نمیتوان گذشت، چه ممکن است در ژرفا به مبانی مغایر و متضادی سرزند. اما رشتۀ جسارت را، در مقابل محققی که از نوشتههایش بهره میگیریم، باید تا حد ممکن کوتاه نگه داشت. بهرغم این، برای اینکه خالی نگفته باشیم، به دو مورد دیگر نیز اشاره میکنیم. شما در نوشتۀ «دهقان فصیح پارسیزاد» گفتهاید:
«ایرانیان در انتقال عناصری از فرهنگ و اندیشه ایرانشهری به دوره اسلامی، صبغه زرتشتیت را با هوشمندی ابنمقفع از آنها زدودند تا با مصبوغ اسلامی ناسازگاری ایجاد نکند. این تجربه کمک کرد، همزمان در پذیرش آموزههای اسلامی نیز، آن را از صبغه ثقافت عربی پیراستند، و ضمن پذیرش اولی، دومی را وانهاده و دین جدید را با فرهنگ ایرانی ممزوج و مصبوغ کرده و از زبان فارسی محملی جدید برای آن ساختند که از آن به «اسلام ایرانی» تعبیر شده است.»
این جداکردن اسلام از عرب، در میان ایرانیان و در تاریخ آنان، بسیار بویناک است و تا کنون تداومبخش سنت زیستن در حالت «شترگاوپلنگی» بوده است. اما در این بحث، امثال «ما»، از نظر شما، البته به اعتبار نوشتههایتان در این چندساله، یا «نمیدانند»، یا به «گناه» فعالیت سیاسی آلودهاند و یا «اهل ایئولوژی» و سیاستزده هستند، و بهتر است در حوزۀ نظر و تاریخ نظری لب فروبندند. اما شما محققید، و طبعاً باید با فاکت، مبرهن و مستند سخن بگویید و قضاوت کنید. خوب بود در اینجا نیز نمونۀ مستند و غیرقابل تردیدی در مورد «هوشمندی ابنمقفع» در «زدودن صبغۀ زرتشتیت عناصری از فرهنگ و اندیشۀ ایرانشهری» میآوردید و نشان میدادید که این «هوشمندی» چگونه مصداق خود را یافته و اگر یافته، چرا بر ایرانیان اثر چندانی نداشته، مگر تبدیل اعتقادات آنان به دینی «شترگاوپلنگی»! نمونهای را هم که ارائه نمودهاید، یعنی همان شعر از آذر، شاعر «ایرانی شده»، پس از نزدیک به ۵۰۰ سال بعد از ابنمقفع، بیشتر به پشتِ پایی میماند که در واقع خود به نظرات پژوهشی خویش زدهاید. شاعر سروده است:
در طوف حرم دیدم، دی مغبچهای میگفت/ این خانه بدین خوبی، آتشکده بایستی
صرفنظر از «مغبچه»، که وسیلۀ نظربازی شاعران ایرانیست، اما خوب بود توضیح میدادید که «صبغۀ زرتشتیت» آتشکده، به عنوان نماد این دین، چگونه زدوده شد که از همان آغاز عبادت در آنها و به منزلۀ پایبندی به دین دیگر، عقوبت اسلامی یافت؟ معنا و پیامدهای مترتب بر «مجوس» بودن را که شما بهتر میدانید! و اما ترجیح آتشکده به خانۀ کعبه از زبان یک شاعر ایرانی، که بسیاری از آنان چندان پایبند دین خاصی از ادیان ایرانی نبوده و رواداری دینی مرام بیشترینشان بوده است، آشکار است و برای ما ایرانیان نیز قابل فهم. از آنجا که ما ایرانیان سالکان دائمی راههای میان ارتداد و کفر و زندقه و دینسازی و تغییر دمادم دین و مذهب، و حقیرترینش، اهل تقیهایم، زبان ایهام و دوپهلوی، لاقید به تعصب دینی را خوب میفهمیم. بهرغم این همین «ما» با علم نارس خود میدانیم که هردو مکان در جای خود هنوز هم نماد دو دین متفاوتند. شاعر نیز آن را در یک صحنهپردازی مراسم دینی سروده است. علاوه بر این میدانیم که هیچ سند محکمی در دست نیست که ابنمقفع و بسیاری دیگر از «هوشمندان» ایرانی که امکانات استقلال ایران را زیر پوشش دبیری و وزیری دستگاه خلافت اسلامی نگه داشتند، آیا به اسلام ایمان آورده یا بر آیین زرتشتی پدران خود مانده بودند. به همین دلیل میتوانیم بگوییم آن مقام شامخی که شما به جایگاه دین و متولیان آن نزد ایرانیان میدهید، مثلاً میگویید: «رمز اینکه زبان فارسی در اقصینقاط ایران بزرگ به زبان مشترک میان مردم عادی تبدیل شد؛ این بود که این زبان با جواز فقهای حنفی خراسان بزرگ، به زبان آیینی تبدیل شد…» بیش از حد افراط است.
ایرانیان هرگز «سخت دین» یا «راست آیین» نبودهاند، در درستی این فرض همین بس که؛ فکر نمیکنیم هیچیک از «ما» ایرانیها، حتا رضاشاه، تا کنون در این ۱۴۰۰ سال مسجد یا امامزادهای را ویران کرده یا مانعی در برابر آیین و عبادت مؤمنان ایجاد یا آن را مجازات کرده باشیم، اما طبع انحصارطلب و بدوی اسلامیان با هیچ خشوع و سازش مقابلی سازگار نشده است. مطابق بسیاری «روایتها» و «شبه روایتها» ـ در تاریخهای معتبر، از جمله تاریخ طبری ـ اسلامیها از همان آغاز با سمبلهای «زرتشتیت»، با غیرت تمام، ستیزیده و عناد ورزیدهاند، اما اگر آتشکدهای را نیز باقی گذاشتهاند، سالکان و مؤمنانش را، اگر نسوزانده یا سر نبریدهاند، بجایش به پرداخت جزیه واداشته و اموالشان را به نام «مالیات نامسلمانی» ستاده یا مصادره کردهاند. ایرانیان هوشمند بسیار تلاش کردند، از اسلام دینی مطابق طبع خود بسازند. زیر سیطرۀ این دین با آن مماشات کرده تا بتوانند «زندگی» کنند. سرسپردگان اسلامی اهل تغلب و انحصار اما نخواستهاند و نپذیرفتهاند. نان این خوشخدمتیها هرگز برکت نداشته است و نتیجۀ نهاییاش سپرده شدن به آتش دوزخ روی زمین بوده است. در آغاز و در اولین سدۀ اسلامی اگر «هوشمندان ایرانی» را قطعه قطعه کرده در کوره انداختهاند، در قرن بیست و یکم در قفس میگذارند ـ مانند آن خلبان اردنی اسیر شده به دست داعش ـ یکجا زنده زنده میسوزانند. به نظر میآید؛ اشکالی باید در آن «نص مقدس» وجود داشته باشد، که ضامن تداوم آن خشونت و این خوی «بدوی»ست!
نکتۀ دیگری که آن را در قامت یک پرسش ـ از نظر خود جدی ـ مطرح میکنیم در این عبارت شما، که بارها در نوشتههای بسیاری گفته و تکرار کردهاید، نهفته است:
«همه نویسندگان تاریخ علم و ادب در عالم اسلامی (مانند ابنخلدون، جهشیاری، ابنندیم، ابو فرج اصفهانی، العتابی و …) اذعان صریح دارند که تمدن اسلامی بهمثابه اسلاماتی، کاملا پرشنایت یا ایرانشهرانه است.»
حال کسی که چنین بر مضامین «آبستن» کنندۀ ایرانشهرانه ـ خاصه در حوزۀ مفاهیم نظری ـ در «عالم اسلامی» تکیه دارد، آیا نباید در مورد سهم و مسئولیت این عامل «باروری» در عقبماندگی این «عالَم اسلامی» نیز اندیشناک شود؟ آیا نباید فروتنانهتر بیاندیشد که؛ آن «تمدن اسلامی» که «کاملاً …ایرانشهرانه است» چرا و چگونه عقب ماند؟ و با توجه به آگاهی جدیدمان بر «درونی بودن منطق عقبافتادگی» و پیوند آن با تداوم «شرایط امتناع تفکر» آیا نباید از خود بپرسد؛ پس تکلیف «ایرانشهرانه» بودن این «امتناع» در این میانۀ واماندگی عقب افتاده چه خواهد بود؟ البته مشروط بر آن که، مانند بسیاری اسلامگرایان، عقبماندگی در «عالم اسلامی» را از اساس قبول نداشته باشد.