آنچه در پایینتر میآید بخشی از رسالهای مستقل و منتشر نشده دربارۀ مفهوم ایرانشهر و جایگاه آن در تاریخ ایران است. عنوان این بخش «نام ایرانشهر به عنوان مقولهای در تاریخ نویسی» است. ارجاعات قابل انتقال به محیط کانال تلگرام نبود. چند ایراد جزیی حروفنگاری نیز وجود که بعدا تصحیح خواهد شد.
درآمد : نام ایرانشهر، به عنوان مقولهای در تاریخنویسی
در همۀ منابع کهن تاریخ فرهنگی ایران اشارههایی به نام ایران آمده است. نام ایران، به عنوان یک واحد سرزمینی، و نیز فرهنگی و آئینی به صورتهای گوناگونی، در منابع نوشته و سنگنوشتهها آمده و از دو سده پیش نیز تاریخنویسان اروپایی کوشش کردهاند تفسیری از آن منابع عرضه کنند. با تکیه بر این منابع و تفسیرهای تاریخنویسان، به اجمال، میتوان گفت که نام ایران یکی از کهنترین نامهای شناخته شده در میان کشورهای جهان باستان است که از کهنترین روزگاران تا دوران جدید همچنان باقی مانده و ایران بزرگ فرهنگی، در همۀ دورههای تاریخی آن، به این نام خوانده شده است. نام ایرانشهر، نخستینبار، در زمان شاهنشاهی ساسانی به عنوان نام گسترۀ سرزمینهای ایران در نوشتهها و سنگنوشتهها ظاهر و ایران ایرانشهر خوانده شد. چنانکه پائینتر با تفصیل بیشتری خواهم گفت، نام ایرانشهر، در انتقال از دورۀ باستان به دورۀ اسلامی، در فارسی جدید باقی ماند و در بسیاری از نخستین منابع عربی و فارسی مربوط به ایران نام ایرانشهر ــ یا «شهرِ ایران» ــ آمده و برای خواندن سرزمینهای ایرانی به کار رفته است. یکی از این نخستین موارد استعمالِ ایرانشهر برای ایران همان است که در دیباچۀ ابن مُقَفَّع بر ترجمۀ عربی نامۀ تنسر آمده و منظور او اشاره به گسترۀ همۀ سرزمینهایی بود که ایران بزرگ را در بر میگرفت. در دیباچۀ ابن مقفع، افزون بر نام ایرانشهر، به معنای کشور ایران، نام پارس به معنای استان فارس نیز آمده است. او مینویسد : «چون اسکندر از ناحیت مغرب و دیار روم خروج کرد … و قبط و بربر و عبرانیون مُسَخَّرِ او شدند، از آنجا لشکر به پارس کشید، با دارا مصاف داد … و مُلکِ ایرانشهر بگرفت …» به احتمال بسیار، واژۀ ایرانشهر به همین صورت در متن پهلوی نامۀ تنسر آمده بود و ابن مقفع نیز آن را در متن عربی وارد کرده است. متنی که از ابن مقفع از راه ترجمۀ ابن اسفندیار به دست ما رسیده تنها یکی از نخستین کاربردهای آن در متنهای دورۀ اسلامی است. در نوشتههای تاریخیِ نخستین سدههای دورۀ اسلامی، نام ایرانشهر در مورد خاصِّ تقسیم سرزمینهای فریدون میان فرزندان او آمده و به سرزمینهای ایران بزرگ اطلاق شده است. در بیشتر منابعِ تاریخی، «ایرانشهر» نامِ بخشی از قلمرو فرمانروایی فریدون است که به فرزند او ایرج رسید. گزارش این تقسیم قلمرو فرمانروایی فریدون در منابع کهنی مانند تاریخ طبری آمده و بلعمی نیز همان گزارش را به فارسی آورده است. در تاریخ بلعمی، که در نیمۀ نخست سدۀ چهارم نوشته شده، هر دو نام ایران و ایرانشهر آمده است. بلعمی، به نقل از گزارش طبری، دربارۀ نام ایرانشهر، مینویسد : «آفریدون … پس از کاوه، دویست سال بزیست و جهان پر عدل و داد کرد … او را سه پسر بود. مِهترین را نام طوج و میانگین را سَلم و کِهترین را نام ایرج! و آفریدون هم به زندگانی خویش جهان میان فرزندان قسمت کرد … و جملۀ بصره و بغداد و واسط، و پارس و ناحیتش و آن کجا میان جهان بود و آبادتر بود، و زمین سند و هند و حجاز و یمن همه ایرج را داد. آفریدون از همۀ فرزندان او را دوستتر داشتی، ولایت او را بدو بازخواندی ایرانشهر!»
همین گزارش، با اندک تصرفی، کمابیش در همۀ نوشتههای تاریخی نخستین سدههای دورۀ اسلامی نقل شده است. در برخی منابع کهن، مانند مروجالذهب، آمده که نام ایرانشهر، به معنای «مُلکِ ایران»، از همین نام ایرج گرفته شده است. مسعودی مینویسد : «اقلیم بابِل به ایرج تعلّق گرفت و جیم را بینداختند و گفتند ایرانشهر، و شهر به معنی مُلک است.» گردیزی، با آوردن همین گزارش کهن دربارۀ تقسیم قلمرو فرمانروایی فریدون، دربارۀ وجه تسمیۀ «ایرانشهر» نیز نوشته است : «افریدون … ایرج را سرزمین فارس و عراق و عرب داد، و این ولایت را ایرانشهر نام کرد، یعنی شهر ایرج! و روم و مصر و مغرب مَر سَلْم را داد. و چین و ترک و تبّت مَر تور را داد و بدین سبب آن را توران نامیدند.» از ویژگیهای تاریخ گردیزی این است که مانند برخی دیگر از تاریخنویسان آغاز دورۀ اسلامی، آگاهانه، «ایرانشهر» را برای نامیدن ایران باستان، تا فرمانروایی یزدگرد، به کار برده و با آغاز تاریخ دورۀ اسلامی تنها نام «ایران» را آورده است که تمایز جالب توجهی است، زیرا اگرچه برخی از تاریخنویسان این تمایز را در عمل رعایت کردهاند، اما هر دو نام را نیز در کنار هم آورده اند. در متنهای کهن فارسی، بویژه در نوشتههای پیش از دورۀ سلجوقی، در مواردی، نام ایرانشهر و، در جاهای دیگری، «شهرِ ایران» آمده، چنانکه نویسندۀ تاریخ سیستان ایرانشهر، «شهرِ ایران» و ایران را به عنوان نام ایران آورده و تمایزی میان آنها نگذاشته است. شاید بتوان گفت که تا آغاز فرمانروایی سلجوقیان نام ایرانشهر ــ یا شهرِ ایران ــ توأمان با ایران، به تکرار، در متنهای تاریخی آمده، اما چنین مینماید که به تدریج صورت کوتاه شدۀ «ایران» تثبیت شده و همین نام کوتاه شده تا زمان ما بازمانده است. از اینرو، میتوان گفت که همین نام ایران، به عنوان صورت کوتاه شدۀ «ایرانشهرِ» دورۀ ساسانی، دستکم، به مدت دو هزاره نام ایران بازمانده و بهرغم حملۀ تازیان، مهاجرتهای قبیلههای ترک، در نخستین سدههای دورۀ اسلامی، و یورش مغولان، همین نام به سرزمینهای ایران بزرگ فرهنگی اطلاق شده که قلمرو ایرانِ سیاسی کنونی تنها بخشی از آن است. میتوان گفت که این قلمرو ایرانِ سیاسی، شامل ایالتهای پارس، خراسان، آذربایجان و خوزستان، در واقع، همان «دلِ ایرانشهر» نیز بوده است. با فروپاشی شاهنشاهی ساسانیان، اگرچه وحدت سرزمینی ایرانشهر نیز از میان رفت، اما، با این همه، در دورههایی، مانند سلجوقیان، صفویان و آغاز دورۀ قاجاران، آن وحدت بار دیگر با دگرگونیهایی احیا شد، ولی بار دیگر با شکست ایران در دور دوم جنگهای ایران و روس قلمرو ایرانِ سیاسی کنونی باقی ماند و توانست نام ایران را نگاه دارد. این تداوم نام ایران در قلمرو ایرانِ سیاسی به معنای آن است که نه فروپاشی ایرانشهرِ شاهنشاهی ساسانی و نه سقوطهای دورۀ اسلامی پایانِ ایرانِ بزرگ فرهنگی نبود. بهرغم دگرگونیهای پانزده سدۀ گذشته، از سویی، بخش بزرگی از ایران به عنوان قلمرو ایران سیاسی بازماند، اما، از سوی دیگر، اگرچه دیگر بخشهای جدا شده از ایران به کشورهای مستقلی تبدیل شدند، ولی همین کشورهای نوبنیاد نیز به لحاظ فرهنگی همچون بخشی از ایران بزرگ فرهنگی بازماندند. وانگهی، در گسترۀ فراخ ایران بزرگ فرهنگی، به دنبال مهاجرتها و آمیزشهای میان اقوام مهاجر و مهاجم و ایرانیان، ترکیب جمعیتی نخستین آن ناحیهها تغییر پیدا کرد، اما، با این همه، فرهنگ ایرانی ــ چنانکه خواهم گفت : ایرانشهری در معنای دقیق آن ــ فرهنگ فراگیر بازماند. به عنوان مثال، اگرچه کشور نوبنیادی که از نزدیک به سه دهه پیش «جمهوری آذربایجان» خوانده میشود خود را «ترک» و بخشی از «ترکستان بزرگ» میداند، اما دو سده چیرگی روسیه و شوروی، از سویی، و سه دهه اِعمال سیاست ترکسازی، از سوی دیگر، نتوانسته است، به لحاظ آئینی و فرهنگی، دگرگونی عمدهای در آن مردم ایجاد کند.
کشورهای نوبیناد دیگری مانند تاجیکستان و اُزبکستان نیز از ایران بزرگ جدا شدهاند که یکی از آنها، بهرغم وجود ترکزبانانی که در ناحیههایی از آن زندگی میکنند، یکسره ایرانی است و دیگری نیز بهرغم گروه کوچکتری از فارسیزبانان، به لحاظ فرهنگی، میتواند همچنان بخشی از ایران بزرگ فرهنگی به شمار آید. افزون بر این کشورهای نوبنیاد، که به طور تاریخی همه، یا ناحیههایی از آنها، جزئی از قلمرو سرزمینی ایران بزرگ بودهاند، کشورهای دیگری نیز وجود دارند که اگرچه از سدهها پیش کوشش کردهاند هویت خود را در مخالفت با ایران تعریف کنند، اما به لحاظ فرهنگی پیوندهای استواری با فرهنگ ایرانشهری دارند و نمیتوان تأثیرهای ایرانی تاریخ فرهنگی آن کشورها را یکسره از هویت کنونی آنها جدا کرد. جشن فراگیر نوروز، که دامنۀ آن از ترکیه تا آسیای مرکزی و مرزهای خاوری مغولستان گسترده است و تأثیر موسیقی ملّی ایران و نام دستگاهها و گوشههای آن که همه ایرانی و فارسی است، تأثیر و حضور عرفان ایرانی و زبان آن کمابیش در همۀ کشورهای قلمرو سرزمینی ایران بزرگ فرهنگی نمونههایی از تداوم تاریخی و فرهنگی ایران از کهنترین روزگاران تا کنون است و اگرچه در کشورهایی مانند ترکیه، به دنبال الغای خلافت و تأسیس دولت ملّی جدید، کوششهای فراوانی برای ایجاد ترکی جدید و فارسیزدایی از ترکی عثمانی صورت گرفته، اما هنوز تأثیر زبان و فرهنگ ایرانی بر این زبان و فرهنگ آن ادامه دارد. نکتۀ شایان توجه در همۀ این کشورهای نوبنیاد و کشوری مانند ترکیه فقدان چنان نظام سنتی است که بتوان آن را از شیوۀ اندیشیدن ایرانشهری جدا کرد. دولت لائیک ترکیه و زبان ترکی جدید، اگرچه توانسته است ادبیات ویژهای ایجاد کند، اما این کشور فاقد چنان سنت فرهنگی است که بتوان آن را از تاریخ فرهنگی ایران جدا کرد. نمونۀ جالب توجه اصرار مسئولان ترکیه به مصادرۀ نمایندگان مهم تاریخ فرهنگی ایران و، در مواردی، جعل اندیشهای جدای از شیوۀ اندیشیدن ایرانی است. مصادرۀ عارف ایرانی، مولوی، سابقهای طولانی در ترکیه دارد و با توجه به نفوذ عرفان و اهمیت فرقههای صوفیانه از سدههای گذشته میتواند توجیهی داشته باشد، اما مصادرۀ وزیر بزرگ ایرانی، خواجه نظامالملک طوسی، به عنوان نظریهپرداز «دولت تورکیـ اسلامی»، جز گسستهخردی دلیل دیگری نمیتواند داشته باشد. این اشارههای اجمالی به ادعاهای سیاستزدۀ کشورهایی که تاریخ آنها به هر حال بخشی از تاریخ ایران بزرگ فرهنگی است از این حیث اهمیت دارد که ایرانشهر، افزون بر اینکه نام کهن ایران بزرگ بود، مفهوم نظامی فراگیر نیز بوده است که میتواند به عنوان پارادایم تبیین تاریخ ایران و کشورهای جدا شده از آن به کار آید. مسئلۀ تداوم تاریخی ایران، به عنوان یکی از ویژگیهای این کشور، که پائینتر از قول تاریخنویس آغاز دورۀ اسلامی، طبری، به آن اشاره خواهم کرد، یکی از مهمترین مسائل تاریخ ایران است. بیشتر تاریخنویسان، بویژه اروپاییان، این تداوم را تداوم زبانی دانسته و توضیح دادهاند که تمایز ایران با دیگر کشورهایی که دین اسلام را پذیرفتند این بود که ایرانیان توانستند صورت نویی از زبان خود را به دورۀ اسلامی انتقال دهند و همین تکوین زبان فارسی جدید موجب شد که ایران در عربیتِ قومی و زبانیِ دستگاه خلافت ادغام نشود. تردیدی نیست که احیای زبان فارسی در آغاز دورۀ اسلامی یکی از مهمترین عوامل بقای ایران در بیرون چیرگی خلافت بود، اما اگر این زبانِ نوآئین حاملِ اندیشهای متمایز از صِرف اسلامِ دیانت نمیبود، اگر به یک زبان عامیانه و زبان عوام تبدیل نمیشد، نمیتوانست زبان مهمی باشد. به اجمال میتوان گفت که رمز بقای ایران همین زبان فارسی، به عنوان ابزاری برای بیان اندیشهای متفاوت از آنچه اسلام آورده بود، توأمان با این اندیشه ــ بهتر بگوییم : شیوۀ اندیشیدن نوآئین ــ بود. برای تبیین این وضع استثنایی ایران در میان کشورهای اسلامی، از سه چهار دهۀ پیش، من اصطلاح «اندیشیدن ایرانشهری» را به کار بردهام. ایران تنها کشوری بود که با شکست در نبرد نظامی از تازیان نه تنها زبان، بلکه توانست شیوۀ اندیشیدن باستانی خود را نیز حفظ کند. این شیوۀ اندیشیدن را از این حیث «ایرانشهری» میخوانم که منابع ــ یا به تعبیری که در جای دیگری آوردهام : نصّهای ــ آن از دوران باستان به دورۀ اسلامی انتقال یافته و به مثابۀ سنت اندیشیدن ایرانی بسط پیدا کرده بود. برای اینکه بتوان توضیحی از وضع استثنایی ایران در دورۀ اسلامی عرضه کرد، افزون بر مفهوم «ایرانشهری»، به عنوان صفت شیوهای از اندیشیدن در یکی از کشورهایی که اسلام به دیانت رسمی آنها تبدیل شد، باید یک مقولۀ دیگر را نیز اینجا وارد کرد که مبیّن وجهی دیگر از مفهوم ایرانشهر است : گفتم که با شکست سپاه ایرانشهر در نبرد با تازیان، این کشور به لحاظ دینی به بخشی از امپراتوری اسلامی تبدیل شد.
با استقرار خلافت عباسیان، عمدۀ کشورهایی که اسلام آورده بودند به ناحیههایی از قلمرو خلافت نیز تبدیل شدند. در بیشتر این مناطق، امیرانی به نیابت از خلافت فرمان میراندند که مشروعیت آنان از خلافت ناشی میشد، و نظریۀ سیاسی رایج آنان نیز خلافت بود، اما، در ایران، با طاهریان و سامانیان، نظریۀ شاهی کهن ایران تجدید شد و میان اکثریت ایرانیان ادعاهای همین شاهان برای تجدید نظام شاهی و فرهنگ ایرانی گوشهایی مساعد برای شنیدن پیدا کرد. در فاصلۀ سامانیان تا آل بویه ادعای تجدید شاهی به احیای شاهنشاهی دورۀ ساسانی ارتقا یافت و شاهان آل بویه در درگیری با خلیفگان توانستند نظام سیاسی مستقلی از چیرگی خلافت را تشکیل دهند. در دو سدۀ سوم تا پنجم، ایران و زبان فارسی توانستند ادب و ادبیات ویژۀ خود را ایجاد کنند و، بدین سان، اگرچه ایران به لحاظ آئینی کشوری اسلامی بازماند، اما بخشی از امپراتوری اسلامی به شمار نمیآمد. این وضع پرتعارض ایران در اسلام، اما در بیرونِ آن را میتوان ایرانِ در بیرونِ درونِ اسلام خواند. این تداوم ایرانشهر در دورۀ اسلامی همان واقعیت پیچیدۀ ایران است که طبری گمان میکرد تنها در دورۀ باستانی تداوم پیدا کرده و با ظهور اسلام آن تداوم به پایان یافته است.
تداوم تاریخی ایران، چنانکه خواهد آمد، تنها به دوران باستان مربوط نمیشود. طبری در آغاز دورۀ اسلامی نمیتوانست تصوری از نقشۀ آیندۀ کشورهایی داشته باشد که با شکست نظامی از تازیان در امپراتوری اسلامی ادغام شدند. ایمان دینی طبری، مانند بسیاری دیگر از تاریخنویسان نخستین سدههای دورۀ اسلامی، مانع از آن میشد که تصوری از «ایرانِ در بیرونِ درونِ اسلام» داشته باشد. در نظر او، با ظهور اسلام، دورهای آغاز شده بود که در آن همۀ کشورها میبایست با پیوستن به دینی فراگیر هویت جدیدی پیدا میکردند. اگر، به خلاف آنچه در پژوهشهای ایرانشناسان و تاریخنویسان آمده، تداوم ایران جز بر پایۀ احیای زبان فارسی ممکن نشده بود این تداوم نمیتوانست دیری بپاید و ایران، مانند دیگر کشورهایی که شکست نظامی سختی را تحمل کرده بودند، یکسره در امپراتوری اسلامی ادغام میشد. مهمترین دلیل اینکه ایران، مانند کشورهای کهنی مانند مصر و سوریه، در عربیت دستگاه خلافت ادغام نشد این بود که زبان فارسی نوآئین آغاز دورۀ اسلامی مَحمِلِ اندیشهای بود که منابع اساسی آن از دوران باستان انتقال پیدا کرده بود و پیوندی با اسلام نداشت. من این سنتِ نوآئینِ اندیشیدن ایرانی در دورۀ اسلامی را که بر پایۀ نصّهای انتقال یافته از دوران باستان تدوین شده بود اندیشۀ ایرانشهری مینامم و منظور از آن شیوهای از اندیشیدن است که، اگر بتوان گفت، ایرانیان در «منطقۀ فراغ شرع» تأسیس کردند. این اندیشۀ ایرانشهری بود که در تحول آتی خود ادب ایرانی و ادبیات فارسی ــ و حتیٰ زبانهای وابسته به آن، مانند اُردو و ترکی عثمانی، و نیز زبانهای با اهمیت کمتری مانند کردی، ترکی آذری و … ــ را ایجاد کرد. تداوم این اندیشۀ ایرانشهری بود که وضعی برای ایران ایجاد کرد که من آن را «ایرانِ در بیرونِ درونِ جهان اسلام» میخوانم. در دفترهای جداگانهای توضیح دادهام که از مهمترین ناحیههای این شیوۀ اندیشیدن اندیشۀ سیاسی ایرانشهری است که در کتابها و رسالههایی با عنوانهای خداینامه و سیاستنامه به دورۀ اسلامی انتقال پیدا کرده و منابعی برای بسط اندیشۀ سیاسی در دورۀ اسلامی فراهم آورده است. بدین سان، میتوان، با تعمیم سخن طبری، گفت که ایران افزون بر دوران باستان، که در آن تداوم بیسابقهای در میان اقوام کهن داشته است، با آغاز دورۀ اسلامی نیز توانسته است بیش از یک هزاره، اگر بتوان گفت، تداوم تاریخی پیش از اسلام خود را ادامه دهد. معیارِ ارزیابیِ طبری، به عنوان تاریخنویس آغاز دورۀ اسلامی، از گسستِ تداومِ ایران دیانت بود. او گمان میکرد ایران، مانند همۀ اقوام کهن، که او تاریخ آنها را مینوشت، کشور دیانت است و بر آن بود که با گسستی که با ظهور اسلام در دیانت آن ایجاد شده ایران نیز در تاریخ واحد امپراتوری جدید ادغام خواهد شد. این نظر، با توجه به پیچیدگی تاریخ دیانت در ایران باستان، از هخامنشیان و اشکانیان تا ساسانیان، اگر از میان پردۀ سلوکیان صرف نظر کنیم، دربارۀ دوران باستانی ایران درست نیست، زیرا ایران فرهنگِ فراگیری را ایجاد کرده بود که دیانت بخشی از آن به شمار میآمد و فرهنگِ ایرانیان عینِ دیانت آنان نبود و آن به این فروکاسته نمیشد. تداوم ایران، در دوران باستان، تداوم همین فرهنگ فراگیر بود و، در هر سه دورۀ تاریخ باستانی، دیانت بخشی از فرهنگ ایران بود و در هر دورهای نیز ترکیبِ بدیعِ نوآئینی را ایجاد میکرد.
اینکه هخامنشیان دین رسمی شناخته شدهای نداشتهاند، در حالیکه ساسانیان در فرمانروایی برخی از شاهنشاهان «دین رسمی» داشتهاند، اما مسیحیت نسطوری و بودایی نیز در قلمرو وسیع ساسانی حضور داشته قرینهای بر این واقعیت ایران تاریخ آئینهای دینی در ایران است که دیانت تنها بخشی از فرهنگ فراگیر به شمار میآمد، اما همه و عینِ آن نبود. این فرهنگ فراگیر ایران، که از عناصر بسیار آداب، رسوم، همۀ دانشهای عملی و نظری، باورها و رفتارهای ایرانیان فراهم آمده بود، با وارد شدن عنصری جدید در صورت ترکیب جدید آن پدیدار میشد و تداوم فرهنگی جدیدی را ممکن میکرد، اما وارد شدن هیچ عنصرِ جدید در آن ترکیب صورتِ آغازین آن را بر هم نمیزد.
سقوط ایران در حملۀ اسکندر مقدونی نخستین تجربۀ شکست نظامی تاریخ شاهنشاهی ایران بود، که گسست آئینی مهمی را نیز در پی داشت، اما حتیٰ این شکست مهم نیز نتوانست گُسلِ ژرفی در تاریخ فرهنگی ایران ایجاد کند، چنانکه با برآمدن پارتیان همۀ فرهنگ ایرانی بار دیگر احیا شد. نکتۀ جالب توجه دیگر تداوم فرهنگی ایران دورۀ ساسانی است. برحسب معمول، گفته میشود که ساسانیان بخشی از بقایای پارتیان را از میان بردند تا گسستی میان خود و تاریخ پیش از آن ایجاد کنند، اما آنچه در این کوشش برای ایجاد گسست دارای اهمیت است این است که این کوشش برای ایجاد گسست، در واقع، خود ایجاد تداوم متفاوتی بود، زیرا ساسانیان، حتیٰ آنجا که به تصریح نمیگفتند، فرمانروایی خود را ادامۀ ایران هخامنشی تا پارتی میدانستند و اطلاق نام ایرانشهر به کشور خود، که صورت فارسی میانۀ اوستایی و فارسی باستان است، گواه این مدعاست. این تداوم ایران در دوران باستان، بیشتر از آنکه تداوم سیاسیـ آئینی باشد، تداوم فرهنگی بود. وضعِ متفاوتِ ایران در دورۀ اسلامی، در میان کشورهایی که در امپراتوری اسلامی ادغام شدند، به همین تداوم فرهنگی مربوط میشود، به گونهای که وارد شدن دیانتی جدید در نظامِ فرهنگ ترکیبِ نوآئینی را ایجاد کرد، اما نتوانست گسستی تاریخی در پی داشته باشد. سرشت این ترکیبِ فرهنگیِ نوآئین بویژه در دورۀ اسلامی اهمیت دارد که در نُه سدۀ تاریخ ایران، از آغاز این دوره تا برآمدن صفویان، ایران دستکم دو مذهب اسلامی را پذیرفته که هر یک از آنها در دورههایی مذهب اکثریت بوده است، اما هر یک از این دو مذهب جایی در فرهنگ فراگیر داشتهاند و اکثریت پیدا کردن یک مذهب پیآمدهای ناگوار چندانی نداشته است. با صفویان اگرچه تشیع به دیانت رسمی کشور تبدیل شد، و در دورۀ شاه سلطان حسین نیز در مواردی رفتار بدی با مسیحیان صورت گرفت، اما حتیٰ الزامات تقویت بنیان دولت «ملّی» در برابر تهدیدهای عثمانی نیز موجب نشد که تنشهای دینی به فاجعهای منجر شود. با این همه، حتیٰ رفتار ناشایست شاه سلطان حسین با مسیحیان ایران را نمیتوان با کشتار جمعی یک میلیون و نیم تن از ارمنیان در عثمانی آغاز سدۀ بیستم مقایسه کرد. ایران، به خلاف دیگر کشورهای اسلامی، و نیز کشورهای اروپایی تا آغاز دوران جدید و آلمان تا شکست این کشور در پایان جنگ دوم جهانی، کشور فرهنگ فراگیر بود و دیانت در ترکیب همین فرهنگ وارد میشد و همین فرهنگ فراگیر موجب تداوم ایران از دوران باستان تا دهههای اخیر بود. با ایدئولوژیکی شدن دیانت، و استقلالی که دیانت نسبت به دیگر عناصر این فرهنگ فراگیر در دهههای اخیر پیدا کرده، شالودۀ استوار ملّیت ایرانی و تداوم تاریخی آن نیز دستخوش سستی بیسابقهای شده است. میتوان گفت که تا دهههای اخیر، که ایران ایرانشهری فهمیده میشد، مفردات فرهنگ فراگیر آن در ترکیب بدیعی وارد میشد و همین ترکیب موجب استواری شالودۀ آن بود، در حالیکه هر اخلالی در آن ترکیب، که ایدئولوژیکی شدن دیانت و چربیدن آن بر دیگر مفردات فرهنگ فراگیر یکی از مهمترین نمونههای آن است، بنیان و تداوم آن را خدشهدار کرد.
نقل و انتشار این متن به هر صورتی در فضای مجازی ممنوع است
نقل از: https://t.me/jtjostarha