«

»

Print this نوشته

تاریخ‌نگاری “قرن نوزدهمی” ایران و روشنفکرانِ اهلِ مد / فرخنده مدرّس

با سپاس و در ارادت به دکتر جواد طباطبایی و در اِدای احترام به مناسبت هفتادوپنجمین زادروزِ ارجمند فرزانه‌ای که بر «تخم سخن» پرتو افکند و به ما «گفتن آموخت»

‌ ‌***

Tab2

با سپاس و در ارادت به دکتر جواد طباطبایی و در اِدای احترام به مناسبت هفتادوپنجمین زادروزِ ارجمند فرزانه‌ای که بر «تخم سخن» پرتو افکند و به ما «گفتن آموخت»

‌ ‌

***

‌ ‌

تاریخ‌نگاری “قرن نوزدهمی” ایران و روشنفکرانِ اهلِ مد

فرخنده مدرّس

***

کلانتری «انحطاط تاریخی ایران» را خوش دارد، اما به نتیجۀ منطقی آن یعنی این‌که هر انحطاطی، طبعاً در گذشتۀ خود، باید از فرازی آغاز کرده باشد، روی ترش می‌کند تا جایی که سخن گفتن از هر فرازی در تاریخ ایران، نزد او، از «کفر ابلیس» بدتر و آن را نشانۀ «خلق و خویی» برخاسته از «شکست تراژیک و درماندگیِ» ایرانیانی‌ می‌شمارد که می‌خواهند آن درماندگی را با «ظفرمندی تاریخی و فرهنگی» خود پرکنند. وی همچنین بررسی و پژوهش پروسۀ میانی آن «فراز» به این «انحطاط»، یعنی سیر زوال اندیشۀ مسلط، به دلیلِ گسستن از خرد و بی‌اعتنایی به واقعیت، را هم از اساس رد می‌کند و قبول ندارد. زیرا همۀ متون مبتنی بدان اندیشۀ رو به زوال را، به «جرم» آن‌که تألیف «بالایی‌ها» بوده‌اند، معتبر نمی‌داند. لاجرم همۀ آن «دفترها» را بسته و به بحر تداوم جهالت افکنده و در آبِ گسسته خردی شسته و حل می‌کند. و از روی گسسته خردی دفترهایی را می‌بندد که از «قضا»، پژوهش و پرتوافکنی بر آن‌ها، راز اصلی و ریشۀ حقیقی «عقب‌ماندگی» ایران را که امروز، همچون خاری در روان خوار شدۀ ایرانی‌ نشسته، آشکار می‌کند. و پرتوافکنی بر آن دفترها، مکان و مکتبی می‌شود برای تصفیه حسابِ عقلانی ایرانی با عمل، نظر و فرهنگ خود. دکتر طباطبایی، با عرضۀ آثار خود به پیشگاه ملت، در اصل درِ این مکتب را نیز، به روی همۀ ایرانیان، گشوده و «شرایط امکان» این امر خطیر، یعنی تصفیه حساب فکری و فرهنگی با خود را نیز فراهم کرده است. از درِ این مدرسه وارد شدن، دلاوری و شهامتِ نبرد با خود را می‌طلبد که در عین حال دشوارترین نبردهاست.

 ***

‌ ‌

پیش درآمدی بر پاسخ به «وهن» مدعیان

حاصل پژوهش‌های تاریخی و تأملات نظری دکتر جواد طباطبایی، در بارۀ تاریخ اندیشه سیاسی، آغاز فصل‌ تازه‌ایست در روشن نمودن بنیاد دگرگونی‌های تاریخ ایران. مجموعۀ به‌هم پیوستۀ آثار ایشان پرتوافکنی یگانه‌ایست بر سیر تحول تاریخی «شیوۀ اندیشیدن و فرهنگ ایرانی»، به عنوان بُردارِ این دگرگونی‌ها. در این آثار، علاوه بر نتایج پژوهش در متون مهم تاریخیِ ایران، بر محور پرسش از سرشتِ اندیشۀ نویسندگان ایرانی آن متون، همچنین عناصر و اجزاء بسیاری، از مفاهیمی با مضامین ژرف گرفته تا نظریه‌های روشنگر، ارائه شده‌اند؛ تا وقایعِ مهم تاریخی و پیوند آن وقایع با اندیشه و فرهنگِ مسلط در دوره‌ها و دوران‌های گوناگون تاریخ ایران را توضیح دهند. این آثار، در پیوند موضوعی و پیوستگی درونی خود، همچون گفتار منسجمی‌ست که نه تنها منطق درونی سیر و جهت‌گیری‌ تاریخی سرنوشت ایران و مردمان آن را، در تمایز با تقدیر تاریخی «دیگران»، روشن می‌نماید، بلکه سلسله بحث‌های این گفتار همچنین، با شفافیت بی‌سابقه‌ای، تعیین‌کنندگی عنصر ایرانی، در تأثیر بر سرنوشت خویش، را آشکار و با ضابطۀ خرد می‌سنجد. بنابراین آثار دکتر طباطبایی، تنها آغاز فصل تازه‌ای در تاریخ‌نگاری ایران نیست، بلکه همزمان، مکتب ارزیابی و مکان تصفیه حسابِ عقلانی ایرانی با عمل، نظر و فرهنگ خود نیز هست.

اما از مجموعه‌‌ای چنین سترگ و از میان همۀ عناصر و اجزاء آن، تنها، واژۀ «ایرانشهر» و برخی مشتقات مفهومی آن توجۀ «روشنفکرانِ» مخالفِ تبیین تاریخی ایران را به خود جلب و آرام از آنان ربوده و به حمله برانگیخته‌اشان کرده است. البته این از تردستی به ارث رسیده و هنر قدیمی این مخالفان در فضاسازی‌ست، که برای تسکین ناآرامی و پوشاندن برانگیختگی خویش، مفهوم «ایرانشهر» و «اندیشۀ ایرانشهری» را، با آلایش به تعبیرهای نابجا، دستآویز نوشته‌ها و گفته‌های انبوه و ابزار حملات خود قرارداده، اما جنجال‌های خود را، به نام «بپا کردن سروصدا» حول «نظریۀ ایرانشهری»، به علاقمندان کل پژوهش‌های دکتر طباطبایی و خوانندگان پی‌گیر آثار ایشان نسبت داده و به آنان می‌تازند. در غوغای تبلیغاتی مخالفان، استقبال گسترده از آثار دکتر طباطبایی، سرزنش شده و به «حس و حال» و «خوی و عادت» یا «ایتوس اجتماعی» و «زمینۀ آماده فرهنگی»، یعنی احساس «غرور ملی» و حس «برتری» تاریخی و فرهنگی ایرانیان تعبیر و نام دکتر طباطبایی، به عنوانِ مؤلفِ این آثار، نیز بر مسند اتهام تحریک و دامن زدن به این «احساس‌ها» و «روحیه‌ها» نشانده می‌شود. تاکنون کمتر نوشته‌ای در مخالفت با «نظریۀ ایرانشهری»، ارائه شده‌‌‌ که از آغاز تا انتهای آن نیش و کنایۀ نویسندگان آنها بسوی علاقمندانِ نگاه دکتر طباطبایی به بنیاد تاریخ ایران روانه نشده باشد. از جمله در نوشته‌ای از این دست، به کسانی که در دفاع از دیدگاه دکتر طباطبایی سخنی گفته‌اند، نسبتِ «فروشندگان نظریۀ ایرانشهری» داده شده است.

البته نویسندگان چنین مقالاتی، که بسیاری نیز داعیۀ برخورد از ناحیۀ «علمی» را با خود یدک می‌کشند، از این نکته غافلند که، در این حملات، در عمل، فقدان اصالتِ برخوردهای ظاهراً انتقادی‌ خود، به اندیشۀ دکتر طباطبایی، را به نمایش می‌گذارند. در اثباتِ فقدانِ استقلالِ فکری و عدم اصالتِ علمیِ «انتقادهای» آنان تنها همین یک دلیل، یعنی مخاطب قراردادن پرخاشجویانۀ علاقمندان، کافی‌ست. زیرا سرزنشِ خوانندگان و شِکوِه از اقبال یک نظریه و ناسزاگویی به استقبال‌کنندگان، حکایت از این دارد که، مخالفت در اصل برخاسته از بغضِ آمیخته به حسرتِ «اقبال در سطح عام» است و ریشه در سودای آلوده به آزمندیِ قبولاندن خویش دارد. وگرنه، یک نظر انتقادی اصیل و متکی به علم و استوار بر فکرِ مستقل، از پایه، از سودای میزان هواداران و بذلِ توجه به میزان «اقبال در سطح عام» بدور است. پرخاش به هواداران و توهینِ به استقبال‌کنندگانِ یک دیدگاه، «نقد» را از میدان بحث نظری، برپایۀ استقلال فکری و برخوردِ علمی بیرون برده و در محدودۀ رقابت‌های گروهی، بر سرِ جمع هواداران، قرار می‌دهد. نویسندگانِ چنین «نقدهایی» در اصل، از خود، نقش و نگارِ فعالانِ سیاسی شرمنده‌ایی را برجای می‌گذارند که، تا اطلاع ثانوی، از روشن کردن این‌که خود «کجا ایستاده‌اند» می‌پرهیزند، اما چشمِ آزمند و دل حسرت‌زده را از تخمین کم ـ و ـ بیشیِ هواداران برنمی‌دارند.

بنابراین مشکل اصلی مخالفان «ایرانشهر» و مدعیان نبرد «علمی» با «نظریۀ ایرانشهری» بی‌اعتباری و فقدان «اقبال در سطح عام» است و انگیزۀ اصلی‌‌شان رقابت بر سر جمع هواداران. از خاستگاه همین انگیزۀ رقابت و از تلخکامیِ بی‌توفیق ماندن است که تاکنون، تیرهای زهرآگینِ ناسزاهای مخالفان «نظریۀ ایرانشهری»، علاوه بر هدف‌گیری به سمت دکتر طباطبایی، به سوی کسانی نیز پرتاب شده، که تنها آنچه را که با قدرتِ منطق و توان درکِ خود، از آثار ایشان، دریافته‌اند،‌ بیان و با برهان خویش از این دریافت‌‌ها دفاع کرده‌اند. و اگر در این دفاع، به ایستادگی در برابر مخالفان، برخاسته‌ و نامی از آنان برده‌اند، آن نیز در تقابل با مغلطه‌ها و سفسطه‌هایی بوده ‌است، که آنها را خلاف منطق و خلافِ اصلِ نظر، و خود را در معرض ناسزاها و نسبت‌های ناروا، یافته‌اند. بدیهی‌ست؛ اگر مخالفانِ تبیین تاریخی ـ نظری ایران، در سخن مغلطه نکنند و زبان به سفسطه نگشایند، و تخطئه‌های خود را در پردۀ نیش و توهینِ ناشی از تلخکامیِ بی‌اقبالی خویش، پنهان نکنند و فضای بحث را از راه پراکندن سخنان ناروا و نسبت‌های ناشایستی نظیر «فروشندگان نظریۀ ایرانشهری»، یا حتا بدتر و ناسزاوارتر از این نسبت، زهرآگین ننمایند، آنگاه پاسخ دندان‌شکنی نخواهند شنید. طبیعی‌ست که پاسخ کلوخ‌انداز را سنگ باشد. در ادامه به نمونه‌ای‌ از این نوع نوشته‌ها، یعنی مقالۀ «ایرانشهر طباطبایی» از عبدی کلانتری، خواهم پرداخت، که عبارت‌های داخل گیومه، از جمله نسبتِ «فروشندگان نظریۀ ایرانشهری»، از این نوشته نقل شده‌اند.

نمونه‌‌ای از«علم اندیشیِ» تقلیدیِ «اهل تخصصِ جدید»

در آغاز، و پیش از هر برخوردی به مقالۀ «ایرانشهر طباطبایی»، ذکر این نکته را لازم می‌دانم که، در این نوشته، از سوی من، کمترین توجه‌ای به این امر نشده ‌که عبدی کلانتری، چه فهمی از «اندیشۀ سیاسی ایرانشهری» و نظریۀ دکتر طباطبایی ارائه داده است.‌ و در هیچ نکته‌ای، سعی نکرده‌ام، با استناد به نوشته‌های دکتر طباطبایی، جز در موارد استثنایی، که آن‌ نیز برداشت خودِ من است، آنچه را که کلانتری به نظرات ایشان نسبت داده و خلط‌هایی که در سخن وارد کرده، به اعتراض نشان دهم. بنابراین آنچه که در متن برخورد من به مقالۀ «ایرانشهر طباطبایی» به عنوانِ «نظرات دکتر طباطبایی» آورده می‌شود، به تعبیر کلانتری است و بالکل هیچ ربطی به نوشته‌ها و نظرات دکتر طباطبایی نداشته و من نیز آن‌ها را، صرف‌نظر از نادرستی‌شان، به نقل از نویسندۀ آن مقاله، در گیومه قرارداده‌ام. در این نوشته اما کوشیده‌ام، از میان سخنان پراکندۀ کلانتری در لابلای نقل‌قول‌های ارائه شده از دکتر طباطبایی و از درون تفسیرها و قضاوت‌های افزوده به آن گفتاوردها، و همچنین از میان «روانکاوی‌های» جمعی و انبوه توهین‌های «روحی» و «رفتاری» به خوانندگان و علاقمندان آثار دکتر طباطبایی، که خارج از حدّ نویسندۀ آن مقاله و آشکارا بیرون از ادعای «تخصصی» اوست، تنها آن نکاتی را بیرون آورده و برجسته کنم که روشن می‌کنند؛ که عبدی کلانتری خود چه می‌گوید، از درب کدام داعیۀ «علمی» وارد میدان ضدیت با «اندیشۀ ایرانشهری» شده و این‌که چرا و بر پایۀ چه باوری با تأمل بر ماهیت اندیشه، فرهنگ و سیاست ایران، در سیر تاریخی آن، مخالف است.

عبدی کلانتری، در نگارش مقالۀ خود ظاهراً، از روش پژوهشی دکتر طباطبایی، یعنی بررسی اندیشه مبتنی بر متن، تقلید کرده و در این تقلید، «جلد نخست تأملی در بارۀ ایران، دیباچه‌ای بر نظریۀ انحطاط» را مبنا قرار داده و به نوعی خلاصه‌نویسیِ این اثر دست زده است. وی به این خلاصه‌نویسیِ چند سطری، نقل‌قول‌هایی، بریده از بافتار بحث آن اثر، و همچنین گفتاوردهایی از برخی آثار دیگر دکتر طباطبایی، بازهم گسسته از مضمون و ماهیت بحث‌های آن آثار، افزوده است. برای آن‌که نشان دهد؛ این آثار را خوانده است، اما از اساس نه آن روش را قبول دارد، نه زاویۀ استثنایی که بر روش نوین تاریخ‌نگاری ایران گشوده شده است، و نه مضمون و نه مستندات آن اثر، یعنی متون تاریخی بررسی شده را. علاوه براین عبدی کلانتری در همان آغاز مقالۀ خود، حکمِ نفی دو رکن پایه‌ای تلاش‌های پژوهشی دکتر طباطبایی، به عنوان دو ضرورت الزام‌آور، را صادر می‌کند؛ نخست نفی ضرورت دوره‌بندی ویژۀ تاریخ ایران و نفی ضرورت توجه به مفاد این تاریخ در آن دروه‌بندی، را که دکتر طباطبایی بر این هردو تأکید داشته است. دکتر طباطبایی تقلید از دوره‌بندی‌هایی که بر اساس مواد، سیر وقایع و جریان تجربه‌های تاریخی «دیگران»، که همچون بن‌مایه‌های فکری و شالودۀ نظریه‌پردازیِ آنان در بارۀ تاریخ‌های خود، فراهم آمد‌ه‌اند، را مردود می‌شمارد. و کلانتری تاریخ‌نگاری مستقل و متکی به خود دکتر طباطبایی را «بی‌اعتبار» و «جاه‌طلبانه» می‌شمارد.

حکم منفی دیگر کلانتری عبارت است از؛ ردِّ روش تاریخ‌نگاری ایران از مسیر پژوهش در متون و اسناد برجای مانده این تاریخ، به منظور فهم و ارزیابی ماهیت افکار و اندیشه‌های مسلط، در دوره‌های گوناگون تاریخ ایران و تأثیرات فرهنگی و عملی آن‌ افکار، در منظرگاه و از دیدگاه خرد. کلانتری، نویسندۀ «ایرانشهر طباطبایی»، هیچ یک از این دو رکن مهم، در آثار دکتر طباطبایی، را قبول ندارد. وی، نخست، در مخالفت با ضرورت دوره‌بندی ویژۀ تاریخ ایران، در اصل بر گزینش همان روشی پافشار است، که دکتر طباطبایی بر تقلیدی بودن آن انگشت نهاده و با استدلال‌هایی مبتنی بر واقعیت‌های متفاوت تاریخ ایران، علت ناکارآمدی آن‌ تقلیدها را نشان داده است. کلانتری، اما با مسکوت گذاشتن این بخشِ بسیار مهم از مباحث استدلالی دکتر طباطبایی، و با ژستی حاکی از «شگفت‌زدگی» می‌نویسد:

«برای من جالب و کنجکاوی برانگیز بود که یک نویسندۀ ایرانی قصد کند همۀ الگوهای آشنای دوره‌بندی تاریخی متداول در غرب، مثل “باستان/قرون‌ وسطا/مدرن” یا “برده‌داری/ فئودالیسم/سرمایه‌داری” یا “وجه تولید آسیایی” و الگوهای مشابۀ دیگر را کنار بزند و جاه‌طلبانه بخواهد دوره‌بندی ابتکاری جدیدی از کل تاریخ ایران از زمان هخامنشیان تا امروز، طبق “منطق درونی” نوعی تاریخنگار “فلسفی” پیش بگذارد، آنهم در چشم‌انداز تطبیقی با تاریخ سیاسی غرب. چه کار شگفتی! به ویژه در عصر تخصصی شدن رشته‌های علوم اجتماعی، تخصصی شدن تاریخنگاری، و از اعتبار افتادن کامل “فلسفۀ تاریخ” قرن نوزدهمی!»

علاوه بر «جاه‌طلبانه» و «بی‌اعتبار» قلمداد کردن روش دکتر طباطبایی در «دوره‌بندی خاص تاریخ ایران» ـ و با شِکوه از «کلان بودن» آن دوره‌‌ها ـ کلانتری همچنین تدوین «کلِ تاریخ ایران از زمان هخامنشیان تا امروز، طبق منطق درونی» را «تاریخنگاری فلسفی»‌ نامیده و آن را یک «روایت کلان و بسیار کلان» دانسته و رد می‌کند. بدین ترتیب نویسنده، علاوه بر این‌که «متخصصی» اهل تقلید است، همچنین آشکارا با «کلان بودن» تاریخ ایران ـ به عنوان یک واقعیت طولانی، که باید به حقیقت و علت دوام دراز آن پرداخته شود، مشکل دارد. چنین پرداختنی، ظاهراً، از ظرفیت فکری، عمق نگرش تاریخی وی که محدود به «محاسبات میدانی و آماری»، در حیطۀ «علم» مورد علاقۀ نویسنده، یعنی «جامعه‌شناسی»‌ست، خارج است. و به دلیل این ظرفیت محدود، از شرح و روشنگری پیوسته و فراگیر بر این تاریخ دراز می‌گریزد و برای توجیه این گریز پشت سپر «علوم اجتماعی در غرب» پناه گرفته و شعار می‌دهد؛ ‌که مخالف «تاریخنگاری کلان یا فلسفی» است زیرا اولاً دورۀ این نوع ‌تاریخنگاری ـ در غرب ـ بسرآمده، و «از اعتبار افتاده است» ثانیاً این «نوع تاریخنگاری کلان توأم با سرکوب خرده روایت‌ها و صداهای حاشیه‌ای و حذف “ناخالصی‌”های بسیار» است و «تاریخ‌نگاری واقعی» نیست. و در برابر این پرسش منطقی که؛ پس «تاریخنگاری واقعی» چیست، می‌نویسد:

«روش‌های تاریخنگاری جدیدتر در غرب، “تاریخ از پایین” و “صدای فرودست” (ساب‌آلترن)» که «آن کلان روایت‌ها را مورد تجدید نظر جدی قرار داده‌اند» وی آنگاه توصیه می‌کند که: «ما نیز در ایران باید چنین کنیم.»

البته، در ادامه، به نوع «تاریخ‌نگاری از پایین» و «صدای فرودستان»، که قرار است، در ایران نیز «آن کلان روایت‌ها را مورد تجدید نظر جدی قرار دهند» و خود ناگزیر باید «خرده روایت‌هایی» در بارۀ «پایینی‌ها» بمانند، اشاراتی خواهم داشت. اما در اینجا تکیه و توجه به چند نکته اهمیت دارد؛ نخست آن‌که نویسندۀ «ایرانشهر طباطبایی» با تدوین «تاریخ کلّی ایران» مخالف است، و بجای آن نه تنها توصیه می‌کند، بلکه پافشار است که ایرانیان «صدای فرودست» را وسیلۀ «توضیح همۀ تاریخ» خود قراردهند. یعنی کل تاریخ خود را در معیت و زیر سایۀ «فرودستی و فرادستی»، «پایینی‌ها و بالایی‌ها» بفهمند. یعنی روشی از همان سنخ، تاریخ‌نگاری‌های مکتبی که صورت روشن‌تر و صریح‌تر گذشتۀ آنها تجربه‌ای شکست خورده است. زیرا سراسر تاریخ قرن بیستمِ جوامع بسیاری را در گنداب مارکسیسم، لنینیسم، مائوئیسم و سایر ایسم‌های «فرودستانه» فرو برده است. آخرین نمونۀ نکبت بار آن، تحت عنوان «تاریخ مستضعفان» در برابر «مستکبران» در میهنِ خودِ ما وقوع یافته و درس عبرت داده است. اما امروز «روشنفکران» وطنی، بجای آن عبرت، بار دیگر، همان نوع افکار، که در خدمت رودررو قرار دادن بخش‌های مختلف یک ملت در برابر یکدیگر است، را در پردۀ عبارت‌های ناروشنی مانند «فرودستان» یا «پایینی‌ها» می‌پوشانند و به خود، بخاطر چنین شعارها و تبلیغاتی «اعتبارنامۀ» علمی در رشته‌های «علوم اجتماعی جدید غربی» اعطاء می‌کنند.

نکتۀ دیگر این‌که؛ عبدی کلانتری نه تنها تاب کلان بودن تاریخ ایران را نمی‌آورد، بلکه اساساً چنین تاریخی را قبول ندارد و از بن هستی «ایران» به عنوان یک سرزمین سیاسی و تاریخ ملی مردمانی را انکار می‌کند، که از دیرباز تحت فرمانِ، به قول خودش، «دولت‌هایی» بود ـ و ـ باش کرده، و لاجرم سرنوشت مشترکی را از سرگذرانده‌ و نه تنها از خود برداشتی «حسی» به عنوان یک «ملت» داشته‌اند بلکه «دیگران» نیز، با نگاه به مختصات ملی خود، آنان را، از دیرباز، مردمانی با شاخص‌های ملی، از جمله دارا بودن سرنوشتِ سرزمینی، سیاسی، تاریخی، فرهنگی و زبانی مشترک می‌شناسند. عبدی کلانتری این هستی ملی را انکار می‌کند و مردمانی را که، طی هزاره‌ها، به گفتۀ خود وی، از زمان «هخامنشیان ….تا صفویه» تحت فرمانروایی این «دولت‌ها» می‌زیسته‌اند، برخلاف تمام ضابطه‌های معتبر جهانی، «ملت» نمی‌شناسد. بلکه برعکس آنان را اجتماعاتی «قبیله‌ای» و «طایفه‌های منطقه‌ایی» می‌داند که، بدون پیوندی درونی، «در خطه‌های فلاتی که به نام ایران می‌شناسیم» می‌زیسته‌اند. وی تمامی «دولت‌هایی» را که از آنها نام می‌برد، از «هخامنشیان» و «ساسانیان» گرفته تا «صفویان» که برخی از آنان بر سراسر «فلات ایران» حکومت ‌راندند، و تعدادی از آن «دولت‌ها» نیز به عنوان یک نظام فرمانروایی، تا نیم‌هزاره‌ای دوام آوردند، «دولت‌های اتنیکی» می‌خواند، که توانسته بودند، تنها از راه، به قول کلانتری، «تجاوز و خشونت و سرکوب» بر «اتنیک‌های» دیگر ساکن در «فلات ایران» سلطه یابند. بدین ترتیب، در چنین عبارت‌‌پردازی‌های کلی و «کلانی»، هستی تاریخی ایران به عنوان یک ملت ـ کشور انکار، و به تبع این انکار آن کشور، به «شهری» خیالی و به «ایرانشهر طباطبایی» تقلیل می‌یابد. از نظر نویسندۀ «ایرانشهر طباطبایی»، چنین ایرانِ تخیلی تنها در ذهنیت طباطبایی مأوا دارد.

بنابراین آنچه، بجای کشور و ملت ایران، و بجای «تاریخ کل ایران» و «کلِ تاریخ ایران» در کلام کلانتری، نقش می‌بندد، تنها «اجتماعات قومی» و پراکنده در «فلات ایران» است که آن اقوام، در عین حال، گاه به مدت چندین قرن، زیر سلطۀ «خشونت‌بار» یک «دولت‌ اتنیکی» بسر برده و در سلسله جابجایی‌های نظام‌های فرمانروایی، همان اقوام به طور جمعی، داوطلبانه یا به اجبار، به فرمان مؤسسِ سلسله‌ تازه‌ای، از میان سرکردگان «اتنیک‌های» دیگر، تن داده‌ تا آن «دولت» تازه بر تمامی اقوام دیگر ساکن در «فلات ایران» فرمان راند و «ظلم » و «خودکامگی» خود را بر همه «اتنیک‌های ایران»، از جمله بر «قوم» خویش، به یک میزان، روا دارد. می‌گویم؛ به یک میزان بر همۀ اقوام ساکن فلات ایران، زیرا آن «دولت‌های اتنیکی» که به نوبت آمده و می‌رفتند، در عین حال به گفتۀ خودِ عبدی کلانتری «بی‌هیچ تمایزی سلطنت‌های مطلقه» نیز بوده‌‌ و استبداد مطلقۀ خود را بر تمامی مردمان ساکن در فلات ایران اِعمال می‌کردند. امیدوارم که حوصلۀ کلانتری از این‌همه «تکرار» سر نرود، و خاطرش از این تأکید مکرّرات ملول نشود و احیاناً ـ با توجه به «ایرادی که به دکتر طباطبایی گرفته ـ آن‌ها را توهینی به «هوش» خود قلمداد ننماید. من به‌هیچ عنوان، نه تنها، قصد دستِ کم گرفتن هوش وی را ندارم، بلکه در «زیرکی» او نیز تردید ندارم. اما با این «تکرارها» می‌خواهم آن قسمت مسکوت گذاشته را آشکار کنم؛ بخشی را که کلانتری به عنوان نتیجۀ ناگزیر سخنان خود، با زیرکی، مسکوت گذاشته و آن را رها کرده است. به رغم این سکوت، اما کلانتری به عنوان نتیجۀ سخنان فوق، باید بپذیرد که این «سلطنت‌های مطلقه»، «استبدادهای بذّات خودکامه»، «ذات» خود را، به یکسان و «بی‌تمایز» بر تمام اقوام ایران، از جمله بر «قوم خود» نیز آشکار و اِعمال می‌کردند. چون معنای «مطلقه» مطلق و معنای «ذاتی» نیز سرشت است و هیچ‌یک استثنا بردار نیست، حتا در مقابل «خودی‌ها». بار دیگر به معنای «سلطنت‌های مطلق بی‌تمایز» نیز بازخواهم گشت.

و اما تا این بازگشت، نکتۀ دیگری که درخور توجه است؛ این‌که کلانتری در چنین تصویرسازی یکدست و «کلانی» از تاریخ ایران ـ حداقل از هخامنشیان تا صفویان یعنی یک بازۀ زمانی نزدیک به دو هزاره ـ ذیل «تز» «دولت‌های اتنیکی»، و فرارویاندن آن «تز» به «همۀ تاریخ» ایران، فراموش می‌کند که محور اصلی «انتقاد» وی به دکتر طباطبایی، به روشِ، به اصطلاح «تاریخنگاری کلان» ایشان بوده است. او فراموش می‌کند که در همان آغاز مقالۀ خود با هر نوع تدوین و تبیین تاریخیِ فراگیر و «کلان روایت‌ها» مخالفت کرده است و همۀ آن‌ها را از مقولۀ «ایدئولوژی» دانسته و اقدام به چنین تدوینی را «خشونت مفهومی» ارزیابی و آن را خلاف «تاریخ واقعی» دانسته است. و در برابر این «تاریخ کلان و خلاف واقعیت»، «تاریخ‌نگاری واقعی»، یعنی تقلید از «روش‌های تاریخنگاری جدیدتر غربی» را در ایران توصیه کرده است. و آنگاه در توضیح این‌که غربی‌ها چه کرده‌اند که ما، بدون آن‌که دچار «جاه‌طلبی» شویم، وبی‌آن‌که ناگزیر باشیم به دنبال روش‌‌های سابق غربی‌ها، که امروز دیگر از مدافتاده و بی‌اعتبار شده‌اند، وقت تلف کنیم، می‌نویسد:

«تاریخنگاری اجتماعی از قرن نوزدهم تا امروز راه درازی پیموده و حالا با چند مکتب معتبر دستاوردهای بزرگی برجای گذاشته، مثل “مکتب آنال” فرانسوی و مهمتر “تاریخ‌نگاری از پایین” در مکتب تاریخنگاری بریتانیایی که عمدتاً به نهادهای اجتماعی و اقتصادی و زندگی گروه‌های متفاوت مردم معمولی و نحوۀ زیست معیشت آنها می‌پردازد، نه تاریخ زبدگان و “بالایی‌ها” و روایت‌هایی که آنها از سیر تمدن به دست داده‌اند.»

و برای نشان دادن این‌که اطلاعاتش، در بارۀ آخرین تخصص‌های «تاریخ‌نگاری غربی»، کاملاً پیشرفته است، ادامه می‌دهد:

«در نیمۀ دوم قرن بیستم، تاریخنگاری فرهنگی و بعدتر تاریخ شکل‌گیریِ “دیسکورس‌های فرهنگی” نیز به تاریخ اجتماعی پیوند خورد، با این بصیرت که “روابط اقتصادی و اجتماعی مقدم بر، یا تعیین کنندۀ روابط فرهنگی نیستند، بلکه خود این روابط اقتصادی/اجتماعی میدانی هستند برای تجارب و تولیدات فرهنگی که نمی‌توان چگونگی آنرا با رجوع به بُعدی از تجربه خارج از فرهنگ استنتاج کرد”… “فرهنگ” به چه معنی؟ فرهنگ نه به عنوان فرهنگ خواص، رساله‌های حکیمان و ادیبان و متون دست‌نویس قدیمی، بلکه رفتار فرهنگی و باورهای عادیِ جامعه و…»

شاید لازم نباشد که در اینجا بر حدّ بی‌اندازۀ «مصرف‌گرایی علمی» روشنفکرانِ اهل تقلیدمان انگشتِ تأکیدی گذاشته شود، زیرا بقدر کافی، در این نمونه، «دستِ دراز نیاز و دهانِ بازِ» آمادۀ بلعیدن محصولات علمیِ حاصلِ دست‌رنجِ «دیگران» آشکار است. و تأکید بر این‌که تکرار طوطی‌وار و تقلید از دیگران، چگونه حتا مانع از فهم نقضِ «گفتار» خود نیز می‌شود. از این‌ نکته که بگذریم، اما شاید لازم باشد در اینجا بپرسیم که چرا، هر تبلیغاتی برای نوشتن «خرده روایت‌ها» و «تاریخ‌های اتنیکی» برپایۀ «ستم قومی» یا نگارش تاریخ بر مبنای «فقر و فرودستی» و « ستم طبقاتی»، که عموماً بر پایۀ یک «الگو» و پیرو «منطق درونیِ» تجزیه و گسستن مردم ایران از هم و روـ در ـ رویِ یکدیگر قراردادن آنان بوده‌اند، تا کنون، ناکام مانده و هر «تلاشی» در مسیر آن نوع تاریخ‌نگاری‌ها، که رکن اصلی آنها بر دشمنی با «تاریخ مشترک» ایرانیان گذاشته شده است، با دیوارِ بی‌اعتنایی همین مردمان روبرو شده است؟ اگر آن ناکامی و این بی‌اعتنایی «واقعی» نیستند، پس علت خشم روشنفکرانی مانند کلانتری، و این همه توهین و ناسزا به «اقبال در سطح عام» آثار دکتر طباطبایی، چه علتی دارد؟!

گریز از طرح پرسش‌های اصلی

صرف‌نظر از پرسش فوق، که «دست بر قضا» در نظر ایرانیان از جایگاه ویژه‌ای برخوردار و برگرد آن تأملات فراوانی صورت گرفته، و در آثار دکتر طباطبایی، برای نخستین بار، جایگاه مفهومی و تبیین نظری نیز یافته است، اما، پرسش دیگر این است که؛ چرا نویسندۀ مقالۀ «ایرانشهر طباطبایی»، این مدعی تخصص‌های جدید «تاریخ‌نگاری غربی»، هیچ توضیحی نمی‌دهد که؛ در طول یک قرن و نیم یعنی از «قرن نوزدهم تا نیمۀ دوم قرن بیستم» ـ و البته چند قرنی پیش‌تر از آن ـ جامعه‌های «غربی» کدام جدال‌های نظری و فلسفی و کدام تحولات علمی، و به موازات آن‌ بحث‌ها و تحولات، کدام تحولات اجتماعی، از منظر پدیداری و دوام همان «نهادهای اقتصادی/اجتماعی» یا «تجارب و تولیدات فرهنگی» و… را پشت سرگذاشته، تا به نیمۀ دوم قرن بیستم خود برسند؟ و این پرسش که؛ نسبت و رابطۀ همۀ این تحولات با دگرگونی‌ها در سیاست، در پدیداری فلسفۀ سیاسی جدید مبتنی بر آزادی و نظام حقوقی آن، که مقدمات نظری آن چندین قرن پیشتر فراهم آمده بود، چه بوده است؟ علاوه بر این بحث‌ها و جدال‌ها، بر روی مضمون مفاهیم، و نظریه‌هایی که در بارۀ شناخت شرایط تأمین آزادی و رابطۀ آن با به رسمیت شناختن و تضمین حقوق شهروندی و حقوق فردی، ارائه شده‌اند، توسط چه کسانی در جامعه‌های غربی، در کدامین مقام‌ها و منصب‌ها، و با نگاه به کدام بغرنجی‌های خاص آن جامعه‌ها صورت گرفته بودند، که متعاقب آنها تأسیس نظام‌ها و نهادهای حافظ آزادی و حقوقِ رسمیت یافته، و استواری و دوام آنها در این جامعه‌ها، ممکن شده‌اند؟ نظام و نهادهایی درهم‌تنیده و مرتبط، که از آنها، با عنوان «دولت‌های آزاد» یاد کرده‌اند؟ نویسندۀ مقاله چرا این واقعیت را مسکوت می‌گذارد؛ که سیر تاریخی پدیداری نظام‌های آزادی و جامعه‌های آزاد در غرب، مگر نه آن‌که ابتدا در کانون جدال‌های فلسفی، خاصه فلسفۀ سیاسیِ، همان «بالایی‌ها» قرار داشته و عموماً نیز توسط هم‌آنان تدوین شده است؟ وی چرا نمی‌گوید و روشن نمی‌کند، که این واقعیت‌های ثبت شده در تاریخ و مستند به متون فلسفی، تاریخی و فرهنگی همان جامعه‌ها را باید در کجای این «تاریخ‌نگاری واقعی» و «از پایین» و «صدای فرودستِ» تازه مد شده قرار داد و انتگره کرد، تا بتوان تصویر واقعی و کاملی از سیر تحولات تاریخی، علمی، اقتصادی، اجتماعی، حقوقی و… در این جامعه‌ها، و سیر تدوین تکوینی و تکاملی «نهادهای مدنی» و حقوق «جامعۀ مستقل شهروندی» به عنوان منبع و منشأ لایزال قدرت، ارائه نمود؟ تا بتوان فهمید که چرا و چگونه در این جامعه‌‌ها امروز اساساً «دیسکورس‌های فرهنگی» و ثبت «جامعه‌شناسانۀ» ـ «میدانی و آماری» ـ آنها، ممکن شده و انجام می‌شود، بدون آن‌که کمترین دستی به تجزیه مردمان و گسستن انسجام ملی برده یا مرزهای سرزمینی آن جامعه‌ها، انکار شوند.

البته علت این سکوت روشن است؛ کسی که به تقلید طوطی‌وار و به مصرف حاصل رنج دیگران عادت کرده باشد، التفاتی به طرح پرسش ندارد و نیازی به روشن کردن ریشه‌ها و علت‌های نیازمندی دوام‌آور «خود»، در قیاس با بی‌نیازی «دیگران»، لمس نمی‌کند و طبیعی‌ست که در نگاه تقلیدی او، طرح و تأمل بر پرسش‌ها اتلاف وقت بشمار آید. و از آن سخیف‌تر؛ طرح پرسش و کنجکاوی و تلاش برای فهم تاریخ ایران، و این‌که چرا، خلاف مسیر تاریخ غرب، در جهت ناتوانی و واماندگی فزاینده در تأمین و نگه‌داری خود، طی کرده است، را نشانۀ «جاه‌طلبی»، «هویت‌طلبی»، «خشونت مفهومی»، «خواستن اقتدار مرکزی و نظم مقدس» و «سرکوب خرده روایت‌ها و صداهای حاشیه‌ای» ‌بشمار آورد.

بدیهی‌ست که نویسندۀ «ایرانشهر طباطبایی»، چه در انکار تاریخ ایران و چه در اصرار به تقلید از «مکاتب غربی»، به صرافت طرح این پرسش نیز نیفتد که؛ در آن قرون سپری شده، ایران، در قیاس با آن تحولات «غربی» در چه وضعیتی قرارداشت؟ و از زاویۀ نگاه به شرایط تکوینی و تکاملی آن «نهادها و روابط اقتصادی/اجتماعی» به عنوان «میدانی برای تجارب و تولیدات فرهنگی» و مکانی برای «شکل‌گیری دیسکورس‌های فرهنگی» در کدام نقطه از زمان، متوقف، ایستاده بود، که لاجرم، در این ایستایی، به سقوط خود، به سوی پارگین عقب‌ماندگی و «انحطاط تاریخی» خود ادامه می‌داد؟

توجه به این نکته نیز اهمیت دارد که؛ ظاهراً «انحطاط تاریخی ایران» تنها وجهی از «نظریه تاریخی» دکتر طباطبایی‌ست که به طبع نویسنده خوش می‌آید، البته، بدون کمترین پرسشی از علت آن انحطاط، که این علت در تاریخ‌نگاری دکتر طباطبایی، امروز در معنای «زوال اندیشه» پدیدار شده است. «زوال اندیشه» بخش مهم و روشنگر «انحطاط» و شالودۀ نگاه تاریخی ـ فلسفی دکتر طباطبایی است. اندیشۀ رو به «زوال» نیز نوع اندیشیدنی‌ست که از یکسو راه به خرد و از سوی دیگر راه به واقعیت‌ها دگرگون شونده نبرده و لاجرم ناتوان و سترون شود. بدین ترتیب، بدون توجه به ماهیت «اندیشه» و بدون پرسش از علت زوال آن، مفهوم «انحطاط تاریخی ایران» قالبی میان تهی خواهد شد، که هرکسی می‌تواند آن را، همچون انبانی، با هر تخیل و توهم دلخواهی پُرکند.

پیش از این، در آغاز سخن خود، اشاره کرده بودم که نویسنده با تقلید خود از «مکاتب جدید غربی» تأمل بر سیر اندیشه و شناخت از ماهیت آن را، به عنوان «روایت بالایی‌ها از سیر تمدن»، رد کرده، و با اصرار بر برتری روش‌های «جامعه‌شناسانه»، تنها به نگارش «رفتار فرهنگی و باورهای عادیِ جامعه و…» اعتبار می‌دهد. و نکتۀ دیگری را که باید اضافه کنم این‌که؛ کلانتری «انحطاط تاریخی ایران» را خوش دارد، اما به نتیجۀ منطقی آن یعنی این‌که هر انحطاطی، طبعاً در گذشتۀ خود، باید از فرازی آغاز کرده باشد، روی ترش می‌کند تا جایی که سخن گفتن از هر فرازی در تاریخ ایران، نزد او، از «کفر ابلیس» بدتر و آن را نشانۀ «خلق و خویی» برخاسته از «شکست تراژیک و درماندگیِ» ایرانیانی‌ می‌شمارد که می‌خواهند آن درماندگی را با «ظفرمندی تاریخی و فرهنگی» خود پرکنند. وی همچنین بررسی و پژوهش پروسۀ میانی آن «فراز» به این «انحطاط»، یعنی سیر زوال اندیشۀ مسلط، به دلیلِ گسستن از خرد و بی‌اعتنایی به واقعیت، را هم از اساس رد می‌کند و قبول ندارد. زیرا همۀ متون مبتنی بدان اندیشۀ رو به زوال را، به «جرم» آن‌که تألیف «بالایی‌ها» بوده‌اند، معتبر نمی‌داند. لاجرم همۀ آن «دفترها» را بسته و به بحر تداوم جهالت افکنده و در آبِ گسسته خردی شسته و حل می‌کند. و از روی گسسته خردی دفترهایی را می‌بندد که از «قضا»، پژوهش و پرتوافکنی بر آن‌ها، راز اصلی و ریشۀ حقیقی «عقب‌ماندگی» ایران را که امروز، همچون خاری در روان خوار شدۀ ایرانی‌ نشسته، آشکار می‌کند. و پرتوافکنی بر آن دفترها، مکان و مکتبی می‌شود برای تصفیه حسابِ عقلانی ایرانی با عمل، نظر و فرهنگ خود. دکتر طباطبایی، با عرضۀ آثار خود به پیشگاه ملت، در اصل درِ این مکتب را نیز، به روی همۀ ایرانیان، گشوده و «شرایط امکان» این امر خطیر، یعنی تصفیه حساب فکری و فرهنگی با خود را نیز فراهم کرده است. از درِ این مدرسه وارد شدن، دلاوری و شهامتِ نبرد با خود را می‌طلبد که در عین حال دشوارترین نبردهاست.

پردۀ پوسیدۀ «سلطنت مطلقه» بر «کل تاریخ ایران»

باری نویسندۀ اهل «تخصص» ما، بجای، هر پرسش و بجای هر توضیحی در بارۀ آن قیاس‌های منطقی میان «غرب» و ایران، و بجای خرجِ همتی در «تحقیقات جامعه‌شناسانۀ تاریخی» خود بر بستر آن پرسش‌ها و قیاس‌ها، و بدون آن‌که کمترین نتایجی از تحقیقاتِ ـ احتمالاً انجام نشدۀ ـ خود در بارۀ «تاریخ اجتماعی واقعی» میهن‌مان ارائه دهد، و بدون آن‌که حتا قدمی به نقش فکر و فرهنگ و نقش عنصر ایرانی در این عقب‌ماندگی نزدیک شود، دست در توبرۀ «تخصصی» و «علمی» خود برده و یک پاسخ، برای «همۀ تاریخ ایران» و در برابر همۀ پرسش‌های آن، بیرون می‌کشد، که در حقیقت، تنها یک موضِعِ پوسیده و نخ‌نما، و شناخته شده است: «سلطنت مطلقه»! موضعی، در قبال نه تنها دوره‌ای که او، به تقلید از اثر دکتر طباطبایی، برگزیده، بی‌آن‌که بفهمد چرا، بلکه موضعی سایه گستر بر تمامی دوره‌های تاریخی ایران؛ از فرمانروایی «کوروش و داریوش گرفته تا اردشیر و شاپور»، از «خلیفه/شاهان سنی و شیعی» گرفته تا نظام‌های فرمانروایی «عصر زرین تمدن اسلامی»! و طبعاً در ادامۀ آن‌ها، از چنگیز و خان‌های دیگر مغول گرفته تا شاه عباس بزرگ و شاه سلطان حسین صفوی، از عهد قاجار گرفته تا عصر مشروطه و دو پادشاه پهلوی، که همه بدون استثنا و تمایز، از نظرِ کلانتری، جز «سلطنت‌های مطلقه، بی‌دادگر، خودکامۀ ذاتی، با شیوۀ استبداد آسیایی»، نبوده‌اند، و «اندیشۀ سیاسی ایرانشهری» و «نظریۀ ایرانشهری» نیز «پردۀ ساطری[ساتری]» بر «سرکوب پرشقاوت» آن «سلطنت‌های مطلقه» از نوع «استبدادهای آسیایی»ست. کلانتری هر تفکیک و تمایزی میان «اندیشۀ سیاسی ایرانشهری» و «سلطنت مطلقه» را مردود و محکوم به شکست و آن را از نوع همان «تحول» ناموفقی می‌داند: «که در زمان محمد رضا شاه علارغم همۀ تلاش‌های حاکمیت برای برکشیدن “کورش”، “رستاخیز”، “تمدن بزرگ” و شکوه دوهزاروپانصدسالۀ آریایی و آریامهری تحقق پیدا نکرد.»

کلانتری، در پافشاری بر آن موضعِ نخ‌نما، و با گفتن خزعبلات فوق، و در توهمات خو در یک «نبرد» خیالی با نظرات دکتر طباطبایی می‌نویسد: «برخلاف تصور طباطبایی سلطنت مطلقه با سلطنت ایرانشهری تمایز مفهومی و واقعیت متضاد ندارد.» و«در واقعیتِ تاریخی»، این‌ها همه «حاکمیت‌های تئوکراتیک استبدادی نمایندگان خدا بر روی زمین» بودند و «نظریۀ سیاسی ایرانشهری نیز روکشِ مشروعیت‌ساز بر استبداد آسیایی» آنهاست.

لازم به یادآوری‌ست که کلانتری، پیش از این، پادشاهان و نظام‌های سیاسی، که در اینجا «بی‌هیچ تمایز و تضادی سلطنت مطلقه» می‌خواند، در سطور قبلی نوشتۀ خود، «دولت‌های اتنیکیِ متجاوز» به اتنیک‌های دیگر ساکن « «درفلات ایران» نامیده، اما، دامنۀ آن بحث را نیز، بدون توجه به پرسش‌های منطقی که از نگاه به تاریخ ایران، از موضع «کلان اتنیکی» وی برمی‌خیزند، رها می‌کند، تا شاید هر کس هرچه دلش خواست، از جمله اراجیفی نظیر وجود سلطۀ «دولت‌های نژادی ـ قومی»، در سراسر تاریخ ایران را بدان بی‌افزاید و آن انبان خالی را پرکند. وی با رهاکردن «نظریۀ» بی‌قوارۀ «دولت‌های اتنیکی» به قامت ایران، اما در پی‌گیری مخالفت‌های خیالی خود با «تاریخنگاری» به خیال خود «کلان» دکتر طباطبایی، به «نظریۀ سلطنت مطلقه» در بارۀ کل تاریخ ایران، چنگ انداخته و با دستی که همچنان بر سفرۀ دیگران دارد، نظریۀ «وجه تولید آسیایی» یا «شیوۀ استبداد آسیایی»، یعنی قبایی که دیگران بر تن تاریخ ایران چپانده‌اند، را نیز به «تز» «سلطنت‌های مطلقه» وصل می‌کند. و در این سرهم‌بندی‌ها، هنوز هم مطلقاً متوجه نیست که حرف‌های تقلیدی وی به همان میزان «کلان» است، که در آغاز به قصد مخالفت با «اندیشۀ ایرانشهری» دست به نوشتن علیه «تاریخ‌نگاری فلسفی طباطبایی» برده و گفته بود:

«”اندیشۀ ایرانشهری” می‌خواهد هم توصیفی باشد و هم تجویزی. هم گذشته را برای ما در طرحی جامع و یکپارچه‌ساز به لحاظ فکری و فرهنگی، بازسازی کند و هم با ارائۀ یک “خودآگاهی ژرف” در قبالِ بهترین شیوۀ فرمانروایی در ایران، راه آینده‌ای روشن و پرعظمت پیش پای ما بگشاید. همه چیز در متر و معیار کلان و بسیار کلان تعریف شده،…»

نویسنده، همچنین، از یاد می‌برد که در جایی دیگر از نوشتۀ خود به دکتر طباطبایی ایراد گرفته و گفته است:

«نخستین انتقاد من به این دوره‌بندیِ کلان این است: تاریخ ایران باستان برای طباطبایی یک واحد نسبتاً یکپارچه است،…زیرا تأکیدی بر دوره‌بندیِ داخلی این دوران ندارد. همۀ تاریخ باستان برای او با “نظریۀ ایرانشهری” متمایز می‌شود.»

خوب، برای کسی که خود تعمق نمی‌کند، و طوطی‌وار، سخنان دیگران را، تکرار می‌کند، چه انتظاری بیش از این می‌توان داشت؟

طرح یکپارچۀ «تاریخ فرودستان»، با دستی بر سفرۀ «شیوۀ استبداد آسیایی»

اگر خوانندگان همچنان به یاد داشته باشند؛ «وجه تولید آسیایی» یکی از «الگوهای آشنای دروه‌بندی تاریخی متداول در غرب» بود که عبدی کلانتری در آغاز مقالۀ خود، از آن به عنوان «الگویی»، در کنار «الگوهای» دیگر نام برده است، الگویی که بالقوه، در صورت اجتناب از «جاه‌طلبی»، می‌توانست، به توصیۀ وی، الهام‌بخش «دوره‌بندی تاریخ ایران» باشد. خود وی در عمل، در طول نوشتۀ خویش، بارها این «تز» را به عنوان صفتِ کلِ «نظام‌های سیاسی» در ایران، به ویژه برای «سلطنت ایرانشهری» بکار بسته و آن «سلطنت» را نیز «پارادیم حکمرانی تحول یافته به سلطنت مطلقۀ زیان‌بارِ دوران هزارسالۀ بعد» دانسته و هر «تفکیک» و «تمایزی» میان مجموعۀ نظام‌های سیاسی ایران را ذیل «نظریۀ سیاسی ایرانشهری» می‌کوبد و از این «اندیشه و نظریۀ سیاسی» به عنوان «روکش مشروعیت‌ساز بر استبداد آسیایی» یاد می‌کند. بنابراین از دید کلانتری، و به گفتۀ او، اگر «پردۀ ساطر[ساتر] ایرانشهری» را پس بزنیم، آنگاه شاهد یکسانی «شیوۀ استبداد آسیایی» سلطنت‌های مطلقه، در سراسر تاریخ این کشور، به استثناء «دورۀ هلنی» ـ به عنوان پرانتزی استثنایی که توسط نظام سلطنتی بعدی بسته می‌شود ـ روبرو خواهیم بود؛ دوره‌ها و نظام‌های سیاسی یکپارچه‌ای با یک «شیوۀ استبداد آسیایی» که سرمنشأ و «پارادایم حکمرانی» آن‌ها در همان آغاز «پادشاهی آرمانی‌ و فرّ کیانی‌اش» نهفته و تا انتهای «سلطنت اسلامی‌اش» ادامه می‌یابد. عبدی کلانتری در توجیه این یکپارچگی و یکسانی می‌نویسد:

«شما هر تحقیق تاریخی راجع به الهیات سیاسیِ ایرانِ باستان را که بخوانید، به این نتیجه خواهید رسید که برخلاف تصور طباطبایی، سلطنت ایرانشهری و سلطنت مطلقه دو مفهوم و دو واقعیت متمایز و متضاد نیستند، هر دو از بنیاد یکی و همان هستند، خودکامگی، ذاتی هر دو است. شهریارِ عادل و خردمند که توأمان حکومت موروثی و دیانت راستین را در شخص خود به یُمن فرّ کیانی و اختیار مینوی متجسم داشته، در واقعیت تاریخی، در مقام نمایندۀ خدا بر روی زمین، نه هرگز عادل بوده، نه همیشه خردمند و نه چندان قانون‌مدار. نه کوروش و داریوش، نه اردشیر و شاپور و انوشیروان، نه خلیفه/شاهانِ سنی و شیعی “عصر زرین تمدن اسلامی”!»

در اینجا، برای اخذ نتیجه از سخنان کلانتری، به مصداق آن ضرب‌المثل معروف که «فرض محال که محال نیست»، تمامی فرض‌های کلانتری در بارۀ عدم تمایز «سلطنت ایرانشهری و سلطنت مطلقه» پذیرفته و «فرض» را بر درستی نگاه یکپارچه و «یکسان‌سازِ» وی در بارۀ «کل تاریخ» ایران گذاشته و می‌پذیریم که بنا بر فقدان «تمایز» و نبود «تضاد»، بر تمامی طول هزاره‌ها، نه تنها یک نوع نظام با شیوه‌ای یگانه، بلکه یک لخت بر ایران، سایه افکنده و هر «سخنی» که «وزیران مدبر»، «حکیمان الهی»، «مجتهدان»، «عارفان غزلسرا» یا «شاعران حماسی» ـ در طول هزارها ـ گفته‌اند به قول کلانتری نعل وارونه بر «سیر تمدن» و در محدودۀ «فرهنگ خواص و بالایی‌ها» و «اندیشۀ سیاسی ایرانشهری» و «نظریۀ» آن نیز در نهایت «پردۀ ساطری[ساتری] بر استبداد آسیایی» همۀ آنها! حال با پذیرش این فرض‌ها به عنوان مقدمه، ببینیم که زیر «پردۀ ساطر[ساتر] فرادستان» بر «شکوهِ شقاوت» «سلطنت‌های مطلقه» و «خودکامگان بالذات» با «شیوۀ استبداد آسیایی»، که از شاخص‌های مهمِ این «الگوی تاریخی آسیایی»، عدم شکل‌گیری هر پدیده‌ای بیرون و مستقل از «نظم» سترون آن، به ویژه فقدان امکان «شکل‌گیری نهادهای اقتصادی/ اجتماعی»‌ست، «فرودستان» چه روزگاری داشته و چه چیز می‌توانسته در «پایین» بوجود آید، تا بر این بستر، آن «پایینی‌های فرودست» بده و بستان کرده و «تبادل تجربه و تولید دیسکورس‌های فرهنگی» نمایند؟ در جستجوی پاسخی به این پرسش‌ها، از دید و از ظنِّ کلانتری، برای اخذ نتیجۀ منطقی از سخنان وی ناگزیر قطعۀ زیر را از مقالۀ او نقل می‌کنم، تا در عین‌حال نگاه به تصویر سراسری، که وی بخشی از آن را تاریک گذاشته است، ممکن شود. او می‌نویسد:

«امپراتوری‌های ایران باستان ـ که همان “پارادیم حکمرانی تحول یافته به سلطنت مطلقۀ زیان‌بارِ دوران هزارسالۀ بعد” است و “… تفاوتی بنیادین میان آنها وجود ندارد” ـ جملگی از حاکمیت‌های تئوکراتیک استبدادی تشکیل می‌شدند که از مردم خراج‌های سنگین و عوارض کمرشکن می‌گرفتند، از کار بردگی برای برپا ساختن کاخها و تجملات بهره می‌بردند، سیستم مبتنی بر امتیازات کاستی اشراف دیوان و سران دین، مغان و موبدان و کارکنان آتشکده‌ها و سرداران و ساتراپ‌های دولتی و سیستم جاسوس‌پروری و خبرچینی داشتند،…..در عقیده و باور دینی، با تحکیم هرچه بیشتر تک‌خدایی، آیین‌های رقیب را برنمی‌تابیدند؛ که در میان “بالایی‌ها” مدام رقابت‌های خونین بود،….بالای جامعه قدرت و تجملات و فساد، پایین فقر شدید و نارضایتی و شورش و جنبش‌های انقلابی! پسِ پشتِ «اندیشۀ سیاسی ایرانشهری» فقط شکوهِ شقاوت بود: خشونت و خونریزی و بهره‌کشی و امتیازات طبقاتی که دیر یا زود با فساد داخلیِ….از درون رو به پوسیدگی می‌گذاشت!»

به گفتۀ کلانتری آن «نظام‌ها» اعم از امپراتورهای باستان یا «سلطنت‌های مطلقه» یکی پس از دیگری «رو به پوسیدگی می‌گذاشت!» و در این دورِ تسلسل جای خود را، تا هزاره‌های بعد، به نظام‌هایی می‌داد که هیچ تفاوت بنیادینی با اسلاف خود نداشتند و لاجرم «فرودستان» نیز همچنان برده‌وار و در «پسِ پردۀ شکوهِ شقاوت و خشونت و…» روزگار فلاکت‌بار خود را، به صورت پراکنده در «فلات ایران» سپری می‌کردند و طی آن هزارها نیز جز فقر شدید و بردگی کمرشکن، را تجربه نکرده، یعنی «شورش‌ها و انقلاباتشان» نیز دگرگونی در وضعیت آنان پدیدار نمی‌ساختند. با نگاه به چنین تصویرِ، نه تنها «بسیار کلان» و بلکه یک لَختی، که عبدی کلانتری، از «بالا» و «پایین» «کل تاریخ ایران» ارائه کرده، و با آن نیز به خیال خودش، مدعی و معترض «کلان بودن تاریخنگاری فلسفی» دکتر طباطبایی شده است، منطقاً این پرسش‌ها، در اذهان شکیبایی که چنین پریشان‌گویی‌ها را خوانده و می‌خوانند، طرح می‌شود که؛ بر بستر ایستای چنین تاریخ یک لختی و در کدام مقطع آن «نهادها و میدان‌های روابط اقتصادی/اجتماعی» درخدمت گردآوری «تجربه‌های فرهنگی» و«تولیدات دیسکورسی» آن تجربه‌ها پدیدار شده‌اند؟ و اساساً چنین پدیداریی، ذیل «شیوه استبداد آسیایی» و «وجه تولید» متوقف در «نظام برده‌داری» آن چگونه می‌توانسته ممکن شود؟ اگر طی هزارها در ایران «استبداد به شیوۀ آسیایی» سلطه داشته، و مردمان نیز جز بردگی کمرشکن و شقاوت تجربه نکرده‌اند، پس آن میادین و روابط اقتصادی/اجتماعی و نهادهای آن چگونه و کجا پدیدار شده، دوام آورده تا «شرایط امکان» تولیدات فرهنگی برخاسته از آنها ممکن شده باشد؟ آن «تولیدات فرهنگی» و حاصل «دیسکورس‌های» آن‌ها چگونه و توسط چه کسانی تدوین شده و کجا ضبط و ذخیره و نگه‌داری شده‌ و می‌شوند؟ چرا کلانتری، بیشتر از آن‌که می‌گوید و می‌نویسد، از راه «علم» خود و از طریق «تخصص» ادعایی و به یُمنِ «علاقه و کنجکاوی شخصی خود به تاریخ»، همتی به خرج نمی‌دهد، و گوشه‌ای از آنها را در طول آن هزاره‌ها نمی‌نمایاند؟ تا ما خوانندگان بپذیریم و قانع شویم «روش علمی» کلانتری و سایر «جامعه‌شناسان» معترضِ دکتر طباطبایی را باید جانشین «نگاه فلسفی» ایشان به بنیاد تاریخ ایران، نماییم. چرا تا کنون چنین امکانی فراهم نیامده است تا ایرانیان میان دکتر طباطبایی و کلانتری به دومی التفات یابند و «اقبالی» به وی «در سطح عام» نشان دهند.

نمونۀ کلانتری، که نوشته‌اش قرار بود، از درِ «علوم و مکاتب جدید غربی» به نبرد با «نظریۀ ایرانشهری» درآمده ریسمان «کلان و کهنه بودن» آن را «پنبه» و «بی‌اعتبار» کند، پایش در همان رشتۀ درازگویی «نظریه‌ بافی‌های» کلانی نظیر «دولت‌های اتنیکی»، «سلطنت مطلقه» و «شیوه استبداد آسیایی» گیر افتاد و نشان داد که از همۀ آن ایرادها و ادعاها جز قصد پراکندن «هواداران» از گرد آثار و پژوهش‌های دکتر طباطبایی نبوده است؛ پراکندن علاقمندان و کنجکاوان در تقدیر تاریخ ایران، از گِردِ فرزانه‌ای که وجود آثارش و حضور خودش، اقبالی‌ست که به ایران، در یکی از دشوارترین دوره‌های این سرزمین، دست داده و به «چنگ افتاده» و یار شده است. با ایشان و با آن آثار چنان رفتار باید کرد، که حافظ، آن خواجۀ شیرازی،‌ در سروده‌اش بدان پیام هشیاری و بیداری می‌دهد:

صراحیی و حریفی گرت به چنگ افتد‌     ‌ به عقل نوش که ایام فتنه‌انگیز است