گنجی اگر میتوانست عمق معنای آنچه در بطن غرب میگذشت و جلوههایی مهم از آن در ایران نیز بسط مییافت، بفهمد، آنگاه شاید این چنین وحشت زده از تجربۀ عملی خود ما یعنی «تجدد آمرانۀ رضاشاهی» به سرعت نمیگریخت که این روزها حقیقتاً به کابوس هراسآور طرفداران انقلاب اسلامی و از جمله گنجی بدل شده است. هراس آنان از بازگشت، جوانترها به این گذشته و درنگ در معنای همان اوامر مولوکانه و تجددگرایانهایست که دنبالۀ تاریخی و «جامعهشناسانه»اش به آرمانهای مشروطهخواهان رسیده و به گسترش امکانات علمآموزی، تحصیل، و در کنار و به موازات آن، فراهم آوردن شرایط دستیابی به مقامات کشوری و مناصب لشگری برای طبقات و گروههای اجتماعی فاقد امتیازات خاص، یاریهای اندازه نگرفتنی رساند و بسط آن تا به رسمیت شناختن حقوق زنان رفت.
از «غربزدگی» آلاحمد تا «غربزدگی» گنجی
فرخنده مدرّس
اگر بتوان با چرخش قلم مضمون افکار افراد را تغییر و مواضعشان را جابجا کرد، چرا نتوان، با همان چرخش، معنای مفاهیم پردامنهای را مصادره به میل نمود که، تبیین آنها حاصل دههها پژوهش و نظریهپردازی بر بستر تاریخ اندیشه در ایران بوده است؟ اگر بتوان با آوردن نقل قولهای بریده از متن گفتهها و نوشتهها و دستکاری در افکار و ایدهها، علی شریعتی و سیدعلی خامنهای، را نیز به مقام اهل توجه به «عوامل حقیقی داخلی» و «موانع درونیِ» «انحطاط ما» ارتقاء داد، چرا نتوان به همان شیوه کسروی و شادمان و نصر و براهنی و محمدرضاشاه و شهبانوی سابق ایران، فرح پهلوی، و…. را یکجا فاعل «نهضت غربزدگی» و در حقیقت شریک جرم این «نهضتِ» برانداز و ویرانگر دانست و همۀ آنان را در کنار هم برانگیزانندۀ انقلاب اسلامی؟ اگر قلم چنین بیپروا در کار قلب ماهیتها و جعل معناهاست، چرا نتواند معنای پسوندِ کوچک چهار حرفیِ غربزدگیِ آلاحمد را عوض کند؟
اکبر گنجی در نوشتۀ اخیر خود، تحت عنوان «صلای بازگشت به خویش: از کسروی تا شایگان ـ تقابل با “غربزدگی” و بازگشت به خویش ـ از انگیزههای انقلاب» قلم را چرخانده و بیمحابا به جابجایی مواضع و دستکاری در افکار برخی روشنفکران، در طول هشت دهۀ گذشته، پرداخته، دستی نیز به سروگوش «غربزدگی» جلال آلاحمد کشیده و از آن «نهضتی» بدرآورده است، با «شرکای جرم» فراوان.
مقالۀ «صلای…» اکبر گنجی را نمیتوان به ایجاز، به معنای نکات بسیار در لفظِ اندک، متصف کرد. نوشته در لفظ مطول اما متمرکز روی چند نکته است و طول کلام آن مخل رسیدن خوانندۀ با حوصله به مقصود اصلی نویسنده نمیشود. نوشته ظاهراً به قصد نشان دادن «پارادایم» یا «گفتمان مسلط» در دهههای پیش از انقلاب اسلامی، یعنی «غربزدگی» و «بازگشت به خویش» نگاشته و روش از «نظرگذراندن آرای» چند نویسنده، در یک دورۀ نزدیک به هشت دههای، را در پیش گرفته، از کسروی و شادمان آغاز و به نصر و شایگان و فردید رسیده و از برخی چهرههای دیگر، نظیر داوری، به اشاره و کنایه گذشته و در بخش نتیجهگیریها نام شاه و شهبانو را به عنوان مدافعان و قوامبخشان آن «گفتمان» به میان آورده است. نوشته مملو از نقلقولهایی از متن برخی نوشتهها و گفتههای آن شخصیتها، اما گسسته از شواهد و قرائن دیگر در بارۀ آنان است. واقعیتهای بسیاری در آن مقاله مسکوت گذاشته یا تفسیر به میل شدهاند. کارکرد این نقل قولها و پردهپوشیها آنست که نشان دهند؛ افکار همۀ آن افراد، خواسته یا ناخواسته، آگاه یا ناآگاه، زیر سلطۀ آن «پارادایم» و«گفتمان مسلط»، غربزدگی و بازگشت به خویش، قرار داشت. ثانیاً آن «پارادایم» و «گفتمان» که، انگیزۀ انقلاب اسلامی را نیز با خود داشت، ظاهراً نتیجۀ یک «انقلاب علمی» بود و آن «انقلاب علمی» مولد «گفتمانی مسلط» شد که روح و افکار روشنفکری آن روزهای ایران را زیر سلطه و در حصار خود گرفت، یا به عبارت دیگر روشنفکران ما در آن حصار به کار «فکری» مشغول بودند. علاوه بر این نویسنده هر جا که خواسته است، نامی از اندیشمندان غربی به میان آورده و قطعهای از نوشته نویسندگان این دیار را، بازهم بریده و گسسته از بستر بحثهای آنان، پشتوانۀ سخن خود نموده تا درزی در فضل «پژوهشی»، کار «فکری» و بیطرفی «علمی» مقاله نماند و آب بطلانی از آن عبور نکند.
اما این نوشته آسمان و ریسمان بهم بافتنی بیش نیست و جای تردید بسیار دارد. مهمتر از همه زیر سایۀ سنگین هراسی نگاشته شده که ردپای آن هراس را در سراسر نوشته، به ویژه در انتهای آن به وضوح، میتوان حس کرد و دید؛ هراس از نیاز بالاگیرندۀ نسلهای پس از انقلاب اسلامی در بازبینی تاریخ ایران و تأمل در گذشتۀ نزدیکتر آن با همۀ دستاوردها، ناکامیها، فرازها و فرودهایش. اما پیش از آن که به این رد پا برسیم، لازم است به چند نکته دیگر اشاره کنیم و نشان دهیم که چرا نوشتۀ گنجی و بسیاری از استناداتش قلبِ اصل است و دیگر این که چرا امروز جاافتادن و پذیرش چنین «پژوهشهایی» که بیشتر دستکاری در تاریخ و گذشته است و به همان «گفتمان»سازیهای پیش از انقلاب اسلامی میماند، دشوار شده است.
نخست دستکاری در معنای «غربزدگی»:
به تعبیر گنجی، آنچه در ایران تحت عنوان «غربزدگی» شهرت یافت و به نام آلاحمد ثبت و دیگران پیرو آن شدند، اولاً با کسروی و شادمان آغاز گردید. ثانیاً غربزدگی «نهضتی» بود نه در ستیز با غرب بلکه در «نقد» آن. ثالثاً «غربزدگی» تنها تقابل با «شیفتگان» ایرانی غرب بود که، ظاهراً کاستیها و نارواییهایی را که در مناسبات اجتماعی آلوده به «بیبندوباری» و «آزادی فسادآور» و رفتار «ظالمانه» و «استعمار و استثمارگرانۀ» غربیها بود، نادیده گرفته و ستایشگر و مقلد آن شده بودند. بدین ترتیب و به تعبیر گنجی «نهضت غربزدگی» و پیامد «گفتمانی» آن یعنی «بازگشت به خویش» حاصل پسزنش کاستیها و آلودگیهای جاری در غرب بود. یا به بیان روشنتر، البته پس از چرخش قلم و دادن شکنجی در معنا، «غربزدگی» عبارت میشود از «زدگی» و آزردگی ایرانیان از آنچه که «در غرب جریان داشت» و از نظر محتوایی نیز جز همان انتقاداتی که برخی اندیشمندان غربی نیز به «مدرنیته» داشتند، نبود.
اما بر خلاف این تعبیر و در پی دههها بحثهای روشنگرانه و به دنبال انتشار آثار سترگی، همچون پژوهشها و نظریههای دکتر جواد طباطبایی، در بارۀ علت گشایش دوبارۀ «افق» سنت فکر غربی و اندیشۀ جدید آن در برابر «اندیشیدن برای ایران» و رویکرد ایرانیان به فرهنگ غرب، همراه با توضیح جریانها و افکار مخالفِ آن گشایش و رویکرد، بررسی علل آن مخالفتها و نمایاندن چهرهها و سرآمدان این مخالفت، امروز عبارت «غربزدگی» جز به معنای حقیقی آن یعنی دشمنی با مبانی آن سنت فکری شناخته نمیشود و دشوار بتوان در این معنا دست برد و ابعاد تخریبی و منفی آن دشمنی را تا حد «نقد» تقلیل داد. همچنین در پی دههها روشنگری، جای جلال آلاحمد و علی شریعتی و حسین نصر، یا مارکسیستهای اسلامزدهای چون براهنی، در ضدیت با مبانی اندیشۀ جدید و دشمنی با آزادی و آزادیخواهی، آشکارتر از آنست که بتوان آنان را از قعر ستیز و کینورزی، علیه هر چه بوی تجدد و آزادی در ایران میداد، و جلوهای از آن اندیشۀ بود، بیرون کشید. برخلاف تعبیر گنجی دشمنی افرادی نظیر آلاحمد و امثالهم تنها با شیفتگی و تقلید سطحی از غرب نبود، بلکه ستیزشان از اساس با نظم و نسق جدید در ایران، به مثابۀ یک نهال نورسته و نهادهای نگاهدارندۀ آن نهال، یعنی نظام و نهادهای مشروطیت بود که بر بستر همان رویکرد به فرهنگ غرب و بر اصل آزادیخواهی نهفته در آن نشانده شده بود. هر چند دشمنی این نوع روشنفکری با مدرنیته در غرب و تبلیغات سطحی آنان علیه تمدن جدید، نیش پشهای بر پیکر پیل بود، اما زهر و سموم آن مصرف داخلی یافت و در به زیرکشیدن مشروطیت تأثیرگذار شد.
شاید سموم دشمنی این طایفه با تجددخواهی در ایران را در خوابی که علیه ایران میدیدند و در ایدهها و طرحهای جایگزینی که تبلیغ میکردند، بتوان روشنتر دید. به عنوان نمونه: در ایدۀ برافراشتن بیرق مبارزه از جامۀ خونین «شیخ شهید» ضد مشروطه، آخوندِ دشمن آزادی و مشروطیت، یعنی فضلالله نوری توسط جلالآل احمد، در ضجههای «فاطمه فاطمه» و «زینب زینب» علی شریعتی و در چنگ انداختن وی به دامن ابوذر «سوسیالیست»، در طرح موذیانه و مزورانۀ علفی کردن دستگاه تولید علم و جادو و جنبل و دعایی کردن دانشگاهها و مراکز تولید فکر تکنولوژی و تکنیک، در آرزوهای حسین نصر، در «دفاع از شرق و سنت در برابر غرب» و در ستایش از «دفاع از نظام ارزشی تحسین برانگیز اسلام» توسط امثال رضا براهنی، در تمجید مجیزگویانه از اسلام سیاسی و در تشویق خمینی در کشاندن سپاه مستضعفان به میدان، توسط نویسندگان و شاعران «مترقی» و «گلهای سرسبد» جامعۀ انقلاب و اسلامزده، و از آن خفتآورتر؛ قیاس گرفتن این بیخردی از «دمکراسی» غربی. ما با این ایدهها و طرحها و تبلیغات به کجا میتوانستیم برسیم؟ جز به اینجا که رسیدهایم؟ جز به کابوس نظام اسلامی، به دنبال «پیروزی» انقلاب؟ به غیر از تجربۀ از نظر تاریخی شکستخوردۀ نشاندن دین بر سریر قدرت و حاکمیت ایران؛ یعنی همان هیولایی که با تغذیه از کینهتوزی علیه مدرنیته در غرب و دشمنی با تجددخواهی در ایران و به یاری ایدئولوژیهای انقلابی مذهبی ـ مارکسیستی و «گفتمان»سازیهایشان پروار شد و به «پیروزی» رسید؟
حال، بجای تأمل بر این پرسشها و عدم هراس از طرح آنها و بجای سعی در بستن راه نگاه تفکیک و تمیز میان سره و ناسره در این گذشته، آوردن نام و نوشتههای بریدۀ چهرههایی چون کسروی یا شادمان، از بازماندگان نسل مشروطهخواهی و مدافعان فکر تجددخواهی در ایران، به عنوان آغازگران «گفتمان غربزدگی» و مطرح نمودن آنان به عنوان پیشکسوتان جلال آلاحمد و امثالهم، چه معنایی میتواند داشته باشد؛ جز جابجا کردن حقیقت و جوهرۀ مواضع آنان در تاریخ فکر مشروطهخواهی؟ و یا نادیده گرفتن و مسکوتگذاردن واقعیت عمل و زندگی اجتماعی آنان در پایبندی به مشروطه و خدمتشان در نهادهای آن را چه میتوان نامید؟ جز خلط مسئله؟ خلط آگاهانه گنجی به شرح و بسط و توضیح طولانی نیاز ندارد.
کیست که تا کنون معنی «تسخیر تمدن فرنگی» فخرالدین شادمان را درنیافته باشد؟ اصلاً «تسخیر تمدن فرنگی» یعنی چه؟ چرا گنجی به خود اجازۀ دستبرد در این معنای واضح را میدهد؟ آیا نمیداند مردم آن را خوانده و از سطح آن عبور کرده و با تفسیرهای عمیقتری از آن آشنایند؟ آیا نمیداند که به عنوان نمونه داریوش همایون در بارۀ شادمان و نسبت «کتاب کوچکش» با فکر تجددخواهی، آن کتاب را «یکی از سرفصلهای مهم در گفتمان تجدد» توصیف کرده و گفته است: «هیچ بحثی در این باره (تجدد) از بازگشت به آن (کتاب) گریزی ندارد.» داریوش همایون شادمان را بیرون از «قالب روشنفکری جهان سومی ـ مارکسیست ـ انقلابی» دانسته و شرح داده است که او «از سوی روشنفکرانی که بیشتر، تاریکیهای مذهبی راست و شبه مذهبی چپ را نمایندگی میکردند، نادیده گرفته شد.» این روشنفکران شادمان و کسروی ـ و از جمله خود داریوش همایون ـ را به «سبب مشاغل سیاسی»شان در نظام گذشته «پاریای جامعۀ» خود میدانستند و آنان «را به بیرون از جهان بینوای رایج» خود راندند، آن هم با سکوت یا تبلیغات زهرآگین. از پسِ آن سکوتِ زهرآگین «این نویسندۀ برجسته و اندیشمند اجتماعی به زیر سایۀ مانندهای جلال آلاحمد و احمد فردید» رفت. حال بعد از این آگاهیها، در این روزگار و با دیدن آن واقعیتهای آشکار که از پرده برون افتادهاند، گنجی پیدا شده است و در تخطئۀ معنایی خود از «تسخیر تمدن فرنگی» به استناد چند تکه پاره، «غربزدگی» آلاحمد را تعالی شادمان میداند؛ آن هم با این حجت و دلیل که آلاحمد مدعی چنین پیوند «فکری» میان خود و شادمان و الهام از او بوده است! و میگوید؛ منظور آلاحمد از «قرتی» همان «فوکلی» شادمان بوده است! صرف نظر از مقام شناخته شدۀ آلاحمد در دروغگوییهای سیاسی، اما گنجی نمیگوید که، در حقیقت، آلاحمد به خلاف و بیپایه نسبتی میان خود و شادمان برقرار کرد. او تنها آنچه «صورت شعاری» داشت از بنیاد فکری شادمان جدا کرد و خَمِشی خدعهآمیز در آن داد تا وزن سنگین تحجر و جهل و درغگویی خود را در جامعۀ بیسواد روشنفکری همروزگارش، روی این «کتاب کوچک» بیاندازد و کنه فکر مشروطهخواهی شادمان و امر مهم «تسخیر تمدن» غربی در آن کتاب را خفه کند.
و اما در بارۀ احمد کسروی؛ کیست که تاریخ مشروطه کسروی را نخوانده باشد؟ و از معرفی آثار و کتابهایی از نسلهای نخست مشروطهخواهی در وصف آرمانهای آن انقلاب شکوهمند، توسط وی، آگاه نشده باشد؟ یا از بهرههای روشنبینانه از آن آثار در تدوین «نوآیین» تاریخ تجددخواهی و «حکومت قانون»، به مثابۀ آستانه و شرط مقدم آزادی، بیاطلاع مانده باشد؟ اگر کسانی در میان اهل روشنفکری از تیره و تبار شریعتی و آلاحمد، همچنان بیاطلاع و نادان بر وجود چنین آثار و بیبهره از آنها باشند، یا بدانها مغرض و معترض، بیتردید اکبر گنجی یکی از آنهاست. چه اوست که کسروی را سرآغاز «گفتمان غربزدگی» و در «تقابل» با تمدن غربی مینمایاند. زیرا اوست که پایبندی کسروی به فکر مشروطهخواهی را کژومژ کرده و احترام وی به نهاد آرزویی مشروطهخواهان، یعنی دادگستری، و خدمت در آن و دفاعیههای وی را از اجرای قانون برآمده از نهادهای دیگر مشروطیت، مسکوت گذاشته یا مشکوک مینماید. این گنجیست که تلاش کسروی در خرافهزدایی از دین و احترام بدان به عنوان یکی از ارکان جامعه، نه به عنوان عامل و فاعل سیاست و قانون، بلکه به عنوان پشتوانۀ اخلاق انسانی و وجدان فردی مؤمنین، را صرفِ بازگشتِ بیمعنا و ناروشن به دین اسلام معنی میکند تا او را نیز، در کنار آلاحمد و شریعتی و براهنی، عامل و فاعل اسلام سیاسی و شریک جرم بازگشتِ شریعت در مقام قانون کشور، جلوه دهد. این همه خلط موضوع و تخطئۀ مسئله برای چیست و چه معنایی دارد؟ به اصل این خلط و تخطئه، که حضور شبح همان «هراس» را نشان میدهد، بازخواهم گشت. اما پیش از آن یک نکتۀ فرعی دیگر:
دستبرد در پرسشی اساسی:
گنجی پس از تلاش برای یک کاسه کردن مواضع و افکار روشنفکران و قالب گرفتن آنها در ظرفی به نام «تقابل» با غربزدگی» یا «نهضت غربزدگی» و تقلیل مادۀ غلیظ دشمنی آن به «نقد» مدرنیته «معصومانه» دستی به نیچه میرساند و میپرسد و مینویسد:
«…نیچه در پایان قرن نوزدهم اندیشه مدرن را محصول ارزشهای مادی به شمار میآورد و میگفت که به علت همین ارزشها مدرنیته به سوی نابودی پیش میرود….وقتی متفکران مغرب زمین که خود جهان مدرن و اندیشه مدرن را برساختند، چنان نقدهایی بر آن داشتند و دارند، و هیچ کس هم آرای آنان ـ و نیچه ـ را به کینتوزی فرو نمیکاهد، ما نیز میبایست در تحلیل و داوری در مورد آرای ایرانیان در دهههای گذشته با همدلی بیشتری به آنچه گفتهاند بنگریم…»
پیش از نگاه به «پرسش» پوشیده و تلویحی گنجی، مبنی بر این که چرا ما روشنفکران خودمان را که همان ایرادها را که خودِ «متفکران مغربزمین»، به غرب گرفتهاند، «کینتوز» میدانیم اما امثال نیچه را نه؟ تذکری کوتاه در بارۀ بیدقتی گنجی در استفادۀ نابجا از نام و نظر نیچه، و مخدوش ساختن و خلط میان نقد و دشمنی: همانگونه که در همین تکه میتوان دید؛ نیچه نشان میدهد؛ سمتگیری «مدرنیته» به سوی «نابودی» بر کدام نگرش تک بعدی قرار دارد و از آن زاویه به نقد یک بعدی کردن «مدرنیته» و لاجرم به هشدار نابودی آن دست زد. ما نیچهشناس نیستیم، اما اگر بخواهیم تبیین دقیقتری، در بارۀ نسبت نظرات انتقادی نیچه با مدرنیته، را با توجه به همین تکۀ گنجی، مورد ارزیابی و قضاوت قرار دهیم، با استناد و تکیه بر این گفتۀ زنده یاد داریوش همایون است که میگفت: «نقد مدرنیته مدرنیتۀ بیشتر است.» این سخن همایون یعنی گستردن ابعاد مدرنیته برای جلوگیری از نابودی آن، یعنی گسترش آزادی، انسانگرایی و خردگرایی و روشنبینی بیشتر در دیدن بعدهای دیگر زندگی و روح و روان پیچیدۀ انسان. خوب بود گنجی، بجای دستکاری در افکار نیچه، دفاع از آزادی، دفاع از عقلانیت و خرد بر محور انسانگرایی بیشتر و عمیقتر را در نوشتههای مدافع و هوادار شیخ فضلالله نوری و طرفدار زینب و فاطمه و در افکار بیمارگونه مارکسیستهای اسلامزده نشان میگرفت، جستجو میکرد و اگر مییافت، به ما هم نشان میداد، تا ما هم بتوانیم قیاس گرفتن آنان از نیچه را باور کنیم! بگذریم! و به آن «پرسش» تلویحی گنجی و برابر کردن «گفتمان غربزدگی» با نقد اندیشمندان و روشنفکران غربی برسیم:
نخست آن که این پرسش ظاهراً «معقول» ـ و در باطن رونویسی و دستکاری شده از روی پرسش دکتر طباطبایی در برابر نظر آرامش دوستدارـ دیریست که در آثار این دو شخصیت برجستۀ فکری ایران مورد بحث قرار گرفته و پاسخ آن به ویژه در آثار دکتر طباطبایی در زمینۀ بررسی مقدماتی ایدئولوژیهای انقلاب اسلامی و طرح مبسوط مشکل فهم «روشنفکری مقلد» و «مقلد مضاعف» و در آشکار ساختن «جهل» و «جهل مرکب» آن روشنفکری داده و نادرستی افکار سطحی آنان در «نقد» غرب و مدرنیته و نفهمیده و نسنجیده بودن نظرات و تبلیغات و «گفتمانسازی»شان علیه تجدد در ایران آشکار شده است. اما «اصل» در آن پرسش و پاسخ اصیل و ریشهدار از نظر تاریخی، بر سر جدال نظریست میان آرامش دوستدار از یک سو و نظریۀ دینخویی فرهنگی ایرانی و نسبت دادن «امتناع تفکر» توسط ایشان به همۀ اندیشمندان ایرانی در سدههای بازسازی سرزمینی و سیاسی ایران و احیای فرهنگ ایرانی که دارای اعتقادات اسلامی بودند و تألیفاتشان به زبان عربی بوده است، البته با تفکیک «استثناء»هایی در آن سدهها. سوی دیگر این جدال دکتر جواد طباطباییست که به عنوان نمونه میپرسد؛ چرا ما متألهین بزرگ مسیحی را که، برغم ایمان دینی خود، توانستند به تدریج با اندیشیدن عقلانی، عقل را در حیطۀ بحثهای دینی خود وارد کنند و علم الهیات را تأسیس کنند، فیلسوف و اندیشمند میشماریم و میدانیم، اما مثلا فارابی یا ابنسینا را که احیاگران عقل و فلسفه در فرهنگ ما بودند نه؟ من با عرض پوزش از این دو اندیشمند نامآور و محترم هممیهنم، به دلیل تشبث و خلاصهنویسی غیر مجاز از نوشتههای آنان، اما ناگزیر از آن، برای نشان دادن «اصل» و تفکیک آن از «جعل» گنجی بودهام که از قضا به موضوع برخورد من به مقالۀ وی بسیار یاری میرساند. خوانندگان اگر آن آثار را خوانده و به یاد داشته باشند، توجه کردهاند که، در همان آثار، دکتر طباطبایی دشمنی و کینهتوزی مثلاً فردی نظیر علی شریعتی را با ابنسینا و تأثیرات مخرب آن دشمنی را در مسدود ماندن بسط اندیشۀ عقلانی پورسینا آشکار کرده و به گسترش ویرانگرانۀ «زهد جانسوز ابوذری»، دشمنی آشکار وی با نهادمند شدن و سازمان و ثبات یافتن جامعه، تقلید انقلاب در انقلاب از چند نویسندۀ درجه چندم غربی و جهان سومی توسط علی شریعتی، این روشنفکر مقلد و جاهل و بیدارکنندۀ «اژدهای افسرده از بیآلتی» اسلامگرایی در ایران اشارات مبسوطی دارد. و این تنها یک نمونه کوچک در آن آثار سترگ است و تنها یک سرسوزن از روشنگریهای مقدماتی در بارۀ ایدئولوژیهای اسلامی، مارکسیستی و انقلابی و «نهضت غربزدگی» آنان.
وانگهی، همانطور که گنجی خود نیز، البته بس گریزپا و بعضاً به طعنه و کنایه، اشاره کرده است، برخی از آن روشنفکران دست درکار ایدئولوژیهای اسلامی ـ انقلابی، و از قضا از آشناترینهایشان به فلسفه و فرهنگ غرب، همانند داوری و شایگان به نادرستی نظرات خود علیه مدرنیته در غرب و خلاف بودن ضدیتشان با تجددخواهی و ساختن ایران نوین، با دلیری اخلاقی، اقرار کردهاند. اما ظاهر امر نشان میدهد که گنجی نه از آن اقرار خرسند است و نه بدان دلیری سرفراز.
«منطق» وارونه «شکست»:
گنجی پس از آن که ایرادها به غرب، نظیر سیاستهای استعماری، چپاول و غارت، اختلاف طبقاتی و بیداد فقر و بیکاری، فساد اخلاقی و بیبندوباری در اثر آزادی زنان در آن «جهان» را در قالب نقل قولهایی از آثار نویسندگان مورد بررسی خود بیرون آورده و ردیف کرده در نتیجهگیریهای خود مینویسد:
«هرگونه داوری در مورد نهضت غرب زدگی و بازگشت به خویش ایرانیان، بدون توجه به آن چه درغرب گذشت، غیر منصفانه خواهد بود.»
عمق تفسیر گنجی از آن ایرادها به همان درجه در سطح شناور است که خودِ آن ایرادها و نشان میدهد؛ پس از این همه بحث و انتشار آثار مهم، او هنوز متوجه نشده که؛ علت رویکرد تجددخواهانه ایرانیان به غرب، به دلیل ناتوانی سنت فکری و فکر سنتی در پاسخگویی به نیازهای زمانه در ایران بود. و هنوز نفهمیده است که رویکرد ایرانیان به غرب ریشه در همان چیزی داشت که «پارادایم فکری» روشنفکران «ضد تجدد» در ایران قرار گرفت و به «آنچه خود داشت» معروف شد. گنجی همچنان به طریق اسلاف خود میرود و نمیخواهد بداند؛ ما از درون شکستخورده و از نظر فکری پوسیده بودیم که غرب «استعمارگر» و «ستمگر» و «فاسد» و «قاهر» آمد و بر ما غلبه یافت. شکست، فساد و انحطاط ما ربطی به آمدن غرب، یا «آنچه در آن میگذشت» نداشت. حال آن کسی که این را نفهمیده و هنوز برای آن روشنفکری که شکست خود را همواره به گردن دیگری انداخته، طلب همدلی و انصاف میکند چگونه میتواند، در عین گریز از تاریخ، دست به پژوهش تاریخی بزند و پاسخ دهد؛ کسی که اصل خود را نشناخته و ناتوان از دانستن فقدان کارکرد «آنچه خود داشت» بوده است، چگونه میتواند، این امر مهم را بفهمد که چرا به دیگری روی آورده است؟ کسی که اساساً از بنیاد خود بیاطلاع است، چگونه میتواند بفهمد که آن دیگری کیست و چیست و بنیادش بر چه نهاده شده است؟ و چگونه باید بفهمد که چرا دیریست دست نیازمندیاش در برابر محصولات آن فرهنگ و بر خوان فکری آن دراز است، همچون گرسنهای قحطیزده با ولع از آن تغذیه میکند، بی آن که بداند از کجا و چگونه آن خوان گسترده و رنگین شده است! و خلاصه این که چرا نه آن ولع آزمندانه پایانی یافته و نه این خوان از نعمت تهی! گنجی خوبست به نوشتههای خود، که مشحون از همان محصولات فکری و فرهنگی غربیست، نگاه دوبارهای بیاندازد!
شایعۀ پر شائبۀ «کار فکری» روشنفکری زیر سلطه «گفتمان» و «علماندیشی» نویسندۀ «صلا»
به عادت کهنه و سَبک متداول میان «روشنفکری» ایرانی، نوشتۀ «صلای…» گنجی نیز مملو و تلنبار از نقلهایی بریده از متن جدالهای نویسندگان غربی و استفادۀ نابجا از آنهاست؛ به مثابۀ آن که؛ این نظر من درست است، چون فلان نویسندۀ غربی چنین گفته است! پیش از این به نمونۀ نیچه اشاره کردیم. نمونۀ دیگر ذکر نام «توماس کوهن» و «کتاب ساختار انقلاب های علمی» وی برای پراکندن این شایعۀ پر شائبه که گویا «گفتمان مسلط» «غربزدگی» و «بازگشت به خویش» «پارادایمی» زاییده از یک «انقلاب علمی» بوده و روشنفکران قلمزن و سخنران ما زیر سلطه آن «گفتمان» به کار «فکری» و «حل مسائل»مان مشغول بودهاند و از آنجا که این مشغولیت، از نظر گنجی، زمان درازی به طول انجامیده، ناگزیر باید آن را «جامعهشناسانه» بررسی کرد و در این رابطه مینویسد:
«تا حدی که من اطلاع دارم، همچنان جای تبیین جامعهشناختی نهضت غربزدگی ایران خالی است. برخی جوانان از این هم عبور کرده و با دشنام دادن به روشنفکران دهه چهل و پنجاه آنان را گروهی نادان و احمق قلمداد کرده و میکنند. برخی حتی ادعا کردهاند که همه روشنفکران ایرانی از مشروطه به بعد غربستیز بودهاند. اینها تحلیل علمی مسأله نیست.»
البته به توصیۀ اکبر گنجی مبنی بر ضرورت برخورد «جامعهشناسانه» به آن «گفتمان مسلط» در یک «دوران طولانی» باید نگاه دقیقتری انداخت تا فهمید این گونه حرف زدنها جز پز توخالی «برخورد علمی» نیست، چه ایشان میبایستی اول گوشهای از علماندیشی خود را نشان میداد و میگفت مفاهیم خلقالساعهای، که این همه در توجیه آنها درازگویی کرده، حاصل کدام انقلاب علمی بودهاند؟ گنجی از کدام «انقلاب علمی»، در کدام مقطع، سخن میگوید که در ایران به زایش «پارادایم» و سلطۀ «گفتمان» غربزدگی و بازگشت به خویش…انجامید و این که این «انقلاب علمی» مجهول کی و در «آزمایشگاه» کدام علم اجتماعی و کدام دانشگاه یا محافل علمی معتبر، بر بستر کدام دادههای واقعی و سامان و سازمان یافتۀ علمی، بر بستر کدام تاریخ، با کدام دادههای علمی و اصلاً در کدام جامعه، برآمده و تسلط یافته بود؟ گنجی که این همه از تاریخ و از بازگشت به تاریخ کشور خود میترسد و اصول و مفاهیم «علم جامعهشناسانۀ» خود را راه و بیراه از غرب میگیرد، اصلاً در بارۀ کدام جامعه حرف میبافد؟
اگر گنجی کوچکترین پاسخی به این پرسشهای بیپاسخ میداشت، که اصلاً گوشهای از ذهن وی را هم به خود جلب نکردهاند، آنگاه میبایست سعی میکرد، از طریق «علم» جامعهشناسی ادعایی خود، با «دادن برشهای عرضی» بیشمار در «جامعۀ» ایرانی، تا هزار سال به عقب بازگردد و اگر اندکی نیز از اندیشۀ تاریخی و تاریخنگاری ایران بهرهای میداشت، و اگر آن را هم فهمیده، یعنی تقلید نکرده بود، میتوانست نقبی طولی میان آن برشهای عرضی «جامعهشناسانه» برقرار کند، و آنگاه اگر میتوانست و میخواست ببیند، دائماً به پدیدۀ فقدان «خرد مستقل»، نبود «فهم تاریخی» و غیبت «وجدان علمی» بر بستر تاریخ ایران برمیخورد و میدید که چگونه «تفکر علمی» مبتنی بر عقل مستقل و بیشتر از آن اقدامات خردمندانه، و در عمل به نفع ایران و ایرانیان، بارها زیر سلطۀ سرکوبگرانه و زورمندانۀ بیفکری و بیخردی رفته است. و اگر اساساً گنجی از عهدۀ فهم این امر برمیآمد؛ که تفکری که در پیوند با دانش و مبتنی بر علم باشد و در کورۀ واقعیت و تجربه آزمون پذیر، به وجدان علمی و عقل آزاد از «گفتمان» و بیتوجه بدان و به بسیاری الزامات و پیششرطهای دیگر نیاز دارد. گنجی اگر همۀ اینها را میدانست و بدانها از سر احترام گردن میگذاشت، آنگاه شاید میتوانست علت خشم جوانان امروز ایران را بهتر بفهمد که رنج اندازه نگرفتنی امروز آنان حاصل «تفکر» بیخردانۀ آن اسوههای «تفکر» و «حلال» مسائل ایران، بوده است؛ خشم بر این «میوۀ تلخ» درخت نادانی پدران و مادران انقلابیشان که امروز اینچنین زندگی آنان و آیندهشان را گرفتار آسیبهای اندازه نگرفتنی کرده است. آنگاه شاید ـ از موضع اخلاق و وجدان شخصی ـ حداقل دست از الغا «تفکر» و «کار فکری» زیر سلطۀ «پارادایم» و «گفتمان مسلط» برمیداشت و به نسلهای پس از انقلاب که در رنجند و ریشههای رنج را میجویند، پرخاش نمیکرد.
دستیازیدن به نوشتههای غربیها و کتمان یکپارچگی فرهنگی غرب:
به نظر من این عادت بد نزد روشنفکری ایران، یعنی دستآویز کردن نوشتههای بریده و گسسته غربیها به عنوان پشتوانۀ خود، تا مرز اعتیادی مزمن، پیش رفته و نویسندۀ «صلا…» نیز به شدت گرفتار آنست. بزرگترین عیب و خطر این اعتیاد، یعنی ذکر نقل قولهای گزینشی و بریده از متون غربی و بدور از مضمون و بستر بحثهای آنان و استفادۀ عموماً نابجا از آن نقل قولها، به عنوان پشتوانۀ صحت خود، آنست که مانع فهم ما از هستههای سخت و استوار، به مثابۀ دستاوردِ آن بحثها، شده و سدیست در برابر رسیدن عمق نگاه ما به بنیادهای افکاری که تمدن غرب را در سیر یکپارچگی فرهنگی و در روند «تنآوردگی» ساختاریاش از دل جدالهای خود ساختهاند. آن متون برای ما که بارها در شرایط بحرانی خود به آنها روی آوردهایم، باید «متون پایهای» محسوب شوند. هر دستیازیدن نادرست و اشاعۀ کژفهمی از آنها، از جمله تکه تکه کردن و کندنشان از بستر اصلی بحثهای تاریخی و تداومشان، ما را نه تنها از آموختن درست آنها و از درک و دریافت تطابق یا عدم تطابقشان با مسائلمان دور میکند، بلکه ما را از توجه به هستۀ اصلی مشکلات خویش و راهحل بحرانهای خود نیز دور و بحران بر بحران میافزاید. در اینجا به نمونۀ دیگری از نوشتۀ «صلای ….» گنجی و تکههایی که از گرامشی یا کارل مانهایم، به عنوان حجت درستی خود در تعریف از «روشنفکری» و تقسیمبندی آن در ایران، آورده اشاره میکنیم، بدون کوچکترین ادعایی مبنی بر گرامشی ـ یا دیگریشناسی؛ چون کسی که خود خرما خورد، مجاز نیست دیگری را از خوردن آن نهی کند. استناد در اینجا تنها به همان نقل قولها و تعبیرهای اکبر گنجی در نوشتهاش است. و اما آنچه از همان تکه پارههای مورد استناد وی به گرامشی و مانهایم میتوان فهمید ـ و از قضا این فهم برای ما بسیار مهمتر از دستهبندی روشنفکریست ـ اینکه آن دو نویسندۀ متفکر غربی بر مضمون گسترش تاریخی امکانات آموختن و ممکنات رسیدن به مقام روشنفکری؛ به معنای روشن و مستقل فکر کردنِ مبتنی بر دانش، نظر داشتهاند و نظرات خود را نیز بر این بستر مضمونی پیش بردهاند. در بیانات آنان این نکته، برای ما بسیار مهمتر است که توجه کنیم: این دو بدون آن که در هستۀ استوار الزامات و شرایط لازم برای درآمدن در جرگۀ اهل فکر ـ که پیششرط آن همچنان استقلال عقل و ابتنای خرد مستقل است ـ تردیدی وارد کنند، نشان میدهند که درهای این جرگه به روی اقشار و طبقات دیگر باز شده است. به عبارت دیگر؛ جرگۀ اهل فکر و اهل علم در گذشتههای دور بسته بود. جامهای بود که امتیاز پوشیدن آن تنها در انحصار گروهها و طبقات خاصی در جامعهها قرار داشت. مارکسیستها در کینۀ طبقاتی خود، به نیابت از نوشتههای مارکس، اصل یعنی «فکر» را طبقاتی کردند و سپس رویزیونیستهایشان، در اثر بحثها و جدالهای میان چپ و راست و مکاتب مختلف غربی، در معنای «طبقاتی» فکر و اهل فکر تجدید نظر به عمل آوردند. و اما آنچه که به عنوان حاصل آن بحثها و جدالها، به مثابه دستاورد «نوآیین» و یکپارچه فرهنگی و تمدنی برتر برجای ماند، و در غرب، ساختاری و فرهنگی شد، عبارت بود از گشایش درهای آموزشگاهها و مکانهای کسب علم و دانش و سپس تأسیس نهاد آموزش همگانی، رسمی و قانونی شدن آن، به عنوان اصل و پرنسیب در سیاست و فرهنگ. در حالی که شروط لازم و مقدماتی «کار فکری» همچنان به اعتبار خود ماند، اما امکان دسترسی به آن «همگانی» شد. با این همگانی شدن امکانات آموزشی و کسب علم و تخصص راه رسیدن به مقامات و مناصب دیگر هموار شد، که این خود شاخهای مهم از مقولۀ گسترش، دوام و قوام دمکراسی، یعنی صاحب حق شدن فرزندان طبقات محروم، در جوامع غربی محسوب میشود. فهم این دستاورد و پروسۀ نظری، تاریخی و حقوقی دستیابی بدان، برای ما، بسیار مهمتر از دستهبندی دشمنان فرهنگ غرب در لباس «روشنفکری» ایران است. همچین این امر بسیار مهمتر است که ببینیم و بفهمیم؛ چگونه، در بسط این دستاورد، زنان نیز از نظر حقوقی برابر مردان شناخته و درهای بستۀ آن «جرگه» به رویشان باز شد.
اما حقیقتاً گنجی باید از این نوع نگاه و این نوع تعبیر، از گفتههای آن دو تن، و بسط آن نظرات خیلی وحشت زده شده باشد؛ که اصلاً دریچه و روزنهای هم به روی این افق درخشان فکری در برابر ایرانیانی که سعادت ملت و آبادانی و قوام میهن میاندیشیدند، و سرمنشأ خدمات شایان به نفع این ملت و کشور شدند، نمیگشاید. و از روی این ترس است که هراسان از کنار آنها میگذرد و یا دست برخی از آن خادمان ایران را نیز، به عنوان «شرکای جرم» در گنداب «نهضت غربزدگی» فرومیکند.
هراس طرفداران باقیماندۀ انقلاب اسلامی از درنگ در تاریخ ایران:
اگر گنجی، میکوشید نگاهش را به عمق هستههای پایدار در آن نقل قولها برساند و اگر به دریافت آموزه و جوهرۀ استوار در آن بحثها در فرهنگ غرب، به عنوان یکی از مهمترین پایههای گسترش دمکراسی در آن جامعهها نائل میآمد، آنگاه اینهمه در کرنش و مجیز «روشنفکری تاریکاندیش» گذشته کلام مطول نمیبافت و چنان تعریفهای مضحکی از کار علمی و فکری نمیداد و سعی نمیکرد روشنفکران انقلاب اسلامی و مسخ شده در آن انقلاب را «متفکر» جلوه دهد؛ یعنی کسانی را که اتفاقاً با بسط همان هستههای پایدار در ایران به ضدیت پرداختند. گنجی اگر میتوانست عمق معنای آنچه در بطن غرب میگذشت و جلوههایی مهم از آن در ایران نیز بسط مییافت، بفهمد، آنگاه شاید این چنین وحشت زده از تجربۀ عملی خود ما یعنی «تجدد آمرانۀ رضاشاهی» به سرعت نمیگریخت که این روزها حقیقتاً به کابوس هراسآور طرفداران انقلاب اسلامی و از جمله گنجی بدل شده است. هراس آنان از بازگشت، جوانترها به این گذشته و درنگ در معنای همان اوامر مولوکانه و تجددگرایانهایست که دنبالۀ تاریخی و «جامعهشناسانه»اش به آرمانهای مشروطهخواهان رسیده و به گسترش امکانات علمآموزی، تحصیل، و در کنار و به موازات آن، فراهم آوردن شرایط دستیابی به مقامات کشوری و مناصب لشگری برای طبقات و گروههای اجتماعی فاقد امتیازات خاص، یاریهای اندازه نگرفتنی رساند و بسط آن تا به رسمیت شناختن حقوق زنان رفت. البته روایت «خدمات رضاشاهی» و روشنفکران با دانش و بینشِ گردآمده بر محور «اوامر» پرقدرت و در خدمت و تأسیس «پرصلابت ایران جوان» حدیث هفتاد من کاغذ است و طنین فریادهای پرقدرت بازگشت به دستاوردهای آن، امروز، چنین چهارستون نظام اسلامی را به لرزه انداخته است. اما در حد محدود برخورد به نوشتۀ پرکاهی گنجی همین بس که اشاره کنیم؛ موضوع امتیاز بسط و گسترش حق آموختن به مثابۀ شرط مقدم در جرگه اهل فکر و در جامۀ صاحبان منصب و مقام درآمدنِ فرزندان طبقات فاقد امتیاز و همچنین رسمیت دادن به حقوق زنان را به نام رضاشاه و در ادامۀ وی به نام فرزندش محمدرضا شاه و شهبانوی سابق ایران باید نوشت و ریشۀ «جامعهشناسانه»اش را باید در جنبش مشروطهخواهی یافت، و شرمساری ستیز با این اقدامات روشنرایانه و «ملوکانه» را باید به پای روشنفکران طرفدار انقلاب اسلامی! البته اگر سوزش شرم و ناآسودگی وجدان، از آن همۀ تاریکاندیشی کینورزانه، در میان باشد!
این آن هراسیست که گنجی گرفتار آنست؛ هراس از بازگشت ایرانیان به بنیادها و ریشهها، این که چه بودهایم، چه کردهایم و حال چیستیم و کیستیم و مشخصههایمان به عنوان ایرانی چیست؟ دستاوردهایمان در عمل چه و «عوامل درونی انحطاط» کدام و چه کسانی بودهاند. و خلاصه این که چرا زنان ایران و جوانان کشور، این همه پسرفت را، در طول عمر چهلسالۀ حکومت اسلامی، نمیتوانند بپذیرند و با افکار روشنفکران اسلامزدهای چون آلاحمد و شریعتی و براهنی… و حاکمان اسلامی چون سیدعلی خامنهای و مدافعان آنان که خود از عوامل درونی انحطاط هستند، نمیتوانند سر سازش در پیش گیرند؟ از قضا کسانی از این بازگشت و بازبینی حقیقی و به پشتوانۀ دانش و وجدان و روش علمی میهراسند و با چنین نوشتههایی آدرسات عوضی میدهند و به عالمان دهردانایی و گشایندگان دروازۀ سرزمین تازۀ علم اندیشی میتازند، که دلشان همچنان در انقلاب اسلامی گرفتار و دستشان در حفظ بی«اعتبار» آن گیر و دامانشان از گنداب «نهضت غربزدگی» بویناک است و حال نیز ـ مانند روشنفکری سلف خود ـ سره و ناسره آن گذشته را درهم آمیخته و در آن گنداب فرو میبرند، تا کسی مبادا به آن نزدیک شود. گنجی نیز مثل مانندهای خود از این تاریخ و این گذشته میگریزد به مصداق آن ضربالمثل معروف «من گشتم و نیافتم تو هم نگرد!» سخن گفته و در انتهای «صلای…» خود میآورد:
«در هویتسازی گروهی از ایرانیان، شاهد نوعی “بازگشت به خویشتن” ـ در تعارض با جمهوری اسلامی ـ هستیم: بازگشت به “خویشتن شاهنشاهی”. گویی قصد نداریم تا از تاریخ و تجربههای گذشته درس بیاموزیم. دو گروه به طور همزمان در حال اختراع یک “عصر طلایی شاهنشاهی” از گذشتهاند.
یک گروه دعوت به بازگشت به “دوران طلایی ایرانشهری پیشا اسلامی” میکنند. گروه دیگر، دعوت به بازگشت به “عصر طلایی پهلوی” دارند. مستقل از اختراع خیالپردازانه گذشته، باید نگاه به آینده داشت.»
تردیدی نیست که گنجی نیز مانند بسیاری از ما تر دامن است. اما مشکل آنست که او از آن شجاعت اخلاقی و دلیری وجدان، مانند آنچه بسیاری از روشنفکران نسل انقلاب اسلامی نظیر داوری فیلسوف و مؤمن، شایگان ادیب و عارف، هما ناطق محقق و تاریخدان و شهرنوش پارسیپور هنرمند و رماننویس،…. و خیل گستردهای از فعالین سیاسی و اجتماعی و فرهنگی دیگر، از صاحبنام یا گمنام، به عنوان الگو به یادگار گذاشتهاند، بهرهای نبرده است.