صرفنظر از این که بر زبانی که در فرهنگ بیحرمتی و زهرپاشی، علیه پادشاهان پهلوی، پرورانده شده، حرجی نیست، اما در باب ناراستی تفسیرهای «تاریخی«، در بارۀ «فهم علمای بزرگ روزگار» از معنای جمهوری، باید تذکر داد که تا زمان «جمهوریخواهی» رضاشاه، آن «علمای بزرگ روزگار»، جز سلطنت، و آن هم جز «سلطنت مستقل» چیزی دیگری نمیشناختند، همانگونه که تا هنگام تن دادن به «سلطنت مشروطه»، از مشروطیت و الزامات آن نیز بویی نبرده بودند.
بختک نهاد فقاهت بر حکومت قانون
نگاهی به سیاستنامه شمارۀ ۷ / بخش دوّم
فرخنده مدرّس
اگر هنوز حکومت اسلامی در دوام نظام و سلطهاش بر ایران بختی دارد از این روست که مردم به ملاحظۀ مملکتِ گرفتار در شرایط پرمخاطرۀ کنونی، هنوز به این مترسکِ قدرت و دولت نیاز دارند؛ برای آن که دشمن بیرونی بیباک نشود، تا آنان چارۀ کار بدخواهان نشسته بر اریکۀ قدرت کشور را چنان کنند که آسیبی جبرانناپذیر از اقدامشان بر ملت و میهن نرسد. اما کسانی که در توجیه حضور و دوام بختک حکومت دینی بر سرنوشت کشور تئوری میبافند، و در «ضرورت تداوم نهاد فقاهت» به مثابه یکی از «ارکان و قوای کشور» و «تقید نهاد حاکمیت ملی به شیعه»، لغو میسرایند، برق خشم و انزجار را در چشمها ندیده و مردم را به گوشۀ ناچاری و استیصال میرانند، که فرجام آن برای کشور و ملت روشن نیست، اما نظام اسلامی مبتنی برولایت فقیه مقید به شیعۀ دوازده امامی، یا سیزده امامی به بدعت قوچانی، بیتردید، بختی در جان بدر بردن از آن نخواهد داشت.
بخت بد محمد قوچانی، در مقام «استراتژ» و «تئوریسین» تداوم حکومت فقهای شیعه در ایران، در دو امر است؛ نخست خود حکومت اسلامی که در رأس و در تمام نهادهای «کلیدی» آن متولیان دین از «آیات عظام»، «علمای اعلام» تا فقهنویسان و طلاب نشسته و در چهاردهه تصاحب انحصاری اختیارات مطلقه، کشور و ملت را بدینجا رساندهاند که هست! برای روشن شدن معنای «اینجا» نیازی نیست که نیروهای مخالف نظام اسلامی بیانیه، اعلامیه، یا شبنامهنویسی کنند و «شایعه» بپراکنند. افشاگریها، در بارۀ ابعاد اندازه نگرفتنی آسیبهایی که از دولت اسلامی و از فساد، نادرستی و ناشایستگی آن به این ممکت خورده، از دهان عناصر و کارگزاران و نمایندگان و مقامات رسمی و غیررسمی همین نظام، بیرون آمده و میآیند. نتیجهگیری از این کارنامۀ سیاه درتیره کردن سرنوشت کشور و هولآور کردن آینده، نیاز به تحلیلهای دراز و سخن طولانی ندارد. شنیدن همین جمله کفایت میکند که؛ من حکم آدمی را دارم که پشت به دیوار از وحشت خطر، علیه ایران، فریاد میزند.
مهم نیست قوچانی تا کجا میخواهد خود را به ناشنوایی و نابینایی بزند، اما همین بیان کوتاه و فریادِ از درون، ابعاد فاجعۀ حکومت چهل سالۀ فقها یا امامان زمینی و زیر زمینی را روشن نموده و لرزه بر تن میلیونها انسانی میاندازد که بیم ایران دارند. با حکومت اسلامی، حتا اگر دشمنان دور و نزدیک ایران گستاخ نشده و ما در جنگ مستقیمی درگیر و به سرنوشتی چون افغانستان، و عراق و سوریه و لیبی دچار نشویم، اما ازهمپاشی درونیمان محتوم خواهد بود. درگیریهای مداوم کانونهای مختلف قدرت، فقدان امنیت، سرکوب سیاسی و فشار اقتصادی بر مردم، رشد بیاعتنایی در صفوف آنان نسبت به وضعیت عمومی و سیاست کشور که برخاسته از فقدان چشمانداز بهبودی اوضاع و حاصل ناامیدیها وسرخوردگیهاست، از نشانههای فروریختن تدریجی از درون است. پدیدار شدن شبح ایران در دورۀ حکومت قاجار چندان دور از چشم نیست. اول و آخر دولت صفویه، که الگوی مورد علاقۀ قوچانیست، نیز در تاریخ ایران بهتر از قاجار نبود. در تاریخ ایران پس از اسلام، چنین لحظههایی نه استثنا بلکه قاعده بوده است. در متن پژوهشهای تاریخ ایران میتوان دید که در هیچ مقطع تاریخی، از دوران «اسلامی» «تقید دینی» و سوار شدن دین و آخوند بر گردۀ سیاست کشور جز آسیب به ارکان کشور و ملت نبوده است. به نظر میرسد، و تجربه نشان میدهد، که ازهمپاشی و پاره شدن شیرازههای کشور نسبتی مهم با سرسپردگی و «تقید دینی» حاکمان و البته نه فقط حاکمان، نیز داشته است.
اساساً «تقید» به کدام شیعه؟ و به کدام اسلام؟ اسلام و شیعهای که از درون هزارپاره است؟ از این هزارپارگی، بر اریکۀ قدرت، چگونه میتوان انتظار انسجام ملی داشت؟ انسجامی که در نظر این ملت تنها از راه همزیستی و همبستگی و درهمآمیزی اقوام و آیینهای گوناگون بدست آمده و مهمترین ضامن بقای اوست و تا کنون با تمام قوا از آن دفاع کرده است. آیا قوچانی و رهبر با «بصیرت» اسلامی فریاد اعتراض از روی بیزاری این مردم را در این روزها نمیشنوند؛ بیزاری و اعتراض به این که به هزار توطئه و دسیسه رأی مردم را باطل میکنند و از پذیرش رأی آنان، به نمایندهای با مرام و مذهب زرتشتی سرباز میزنند؟ یا از بنای مسجد برای هموطنان اهل سنت جلوگیری کرده و حضوررهبران دینی آنان در مراسم تحلیف رئیس جمهوری را تاب نیاورده و مانع میشوند؟ آیا آنها آهنگ مهر و سپاس ایرانیان نسبت به هممیهنان و رهبران اهل سنت را نمیشنوند که به آیین میهن دوستی، پاسداری از مرزهای شرقی ایران و حفظ جان مرزبانان کشور را از دستاندازی اشرار طالبانی و قاچاقچی هشدار داده و واجب میدانند؟ برای چنین مردمانی دین مهمتر است یا ملت و کشور؟ اساساً باید از متولیان و سرسپردگان دینِ سیاستزده و همچنین از «روشنفکران دینی» سئوال کرد؛ نسبت دادن پایبندی مذهبی و «مقیدانه» به ایرانیان چقدر صحت دارد؟ نسبت دادن پایبندی دینی و تعصب مذهبی، به مردمانی که در طول تاریخ خود چندین و چندبار دین و مذهب خویش را تغییر دادهاند، اما هنوز از وهن اشغال سرزمین و تاج و تخت کیانی خود بدست بیگانگان و از کابوس باختن بخشهایی از آب و خاکشان به دشمنان و مهاجمان بیرون نیامدهاند، چه جایگاهی دارد؟ مردمی که به رغم مسلمان شدن هنوز به دین گذشتههای دور خود میبالند!
باید از آنان پرسید؛ به مردمان و سرزمینی که همواره مکان تولید و بودوباش دین و آیینهای تازه بوده چقدر نسبت تقید دینی و مذهبی برازنده است؟ آیا آنان هنوز نفهمیدهاند که تعصب دینی و تقید مذهبی، دین و آیین تازه نمیزاید. آیا نمیبینند که برای این مردم آب و خاک و مرزهای کشور و پیوندهای قومی، سرنوشت مشترک تاریخی و شعر و ادب و موسیقیشان و پیشرفت در همۀ این زمینهها اهمیت بیشتری داشته و بر هر امر دیگری فائق آمده است؟
از نزدیک به دو سدهای پیش مضامین فوق به مثابۀ روح ایرانی به جنبشهای ترقیخواهانه و در مطالبات و مقدمات جنبش مشروطه ریخت و در انقلاب مشروطه به خواست تأسیس نهادهای تحقق آن مطالبات بدل گردید که این روزها در ذیل مفهوم «حکومت قانون» قرار گرفته است. کسانی که این روح و مضامین را از معنای «حکومت قانون» جدا میکنند و در عمل آن را با قانون شرع تخطئه و زیر نهاد فقاهت دفن مینمایند، در حقیقت در همان راه ایدئولوژیهای قدرت و تکرار بنبست گذشته یعنی سلطه دین بر سیاست گام برداشته و مانع رشد و ترقی کشور میشوند.
همانگونه که؛ «اراده و حاکمیت ملی مقید به شیعه»، سخنیست کهنه و بیمعنا، برتر و بهتر شمردن «فهم» فقها از برخی مفاهیم کلیدی تاریخ جدید ایران نیز جز افسانهگویی و توهینی به انتلکت ایرانی نیست. این افسانهگوییها را بهتر است بر بستر حوادث گذشته و وقایع تاریخی، ارزیابی کنیم و در این مسیر نظری بیاندازیم به شیوه و کیفیت استنادات «تاریخی» قوچانی، در دورههای مختلف مشروطه و شکلگیری «حکومت قانون» و نهادها و نقش چهرههای آن.
نخست آنجا که او، در نوشتۀ خود، قدرت فهم «فقها و مجتهدان مشروطهخواه» از معنای مفاهیمی چون «جمهوری»، «حکومت قانون» و «آزادیخواهی» را برجسته میکند. ابتدا روایت رایزنی سه نفره آیتاللهها «شیخعبدالکریم حائری یزدی، سیدابوالحسن اصفهانی و علامه نایینی» به نقل از «دکتر مهدی حائری یزدی» فرزند شیخعبدالکریم، در رد جمهوری، که رضاشاه برای تحقق آن و گرفتن «چراغ سبز» گویا به این آیتاللهها و به قم «پناه» برده بود. قوچانی از زبان مهدی حائری و به نقل از برادر این مهدی، شهادت میدهد که این آیتاللهها فهمیده بودند که رضاشاه، پادشاهی مشروطه را، میخواهد به «جمهوری مطلقه» بدل کند. بنابراین زیرکانه با نیت وی مخالفت و بر پادشاهی وی به عنوان یک «سمبل» و«پادشاهی به عنوان نقش دیوار» اصرار ورزیدند. مهم در اینجا برای ما اصل روایت و قصهگویی از دهانی به دهان دیگر به مثابۀ گفتۀ روباه و شهادت دمش نیست. در هر صورت در آن زمان نه جمهوری متحقق شد و نه رضاشاه، شاهی شد که برای آخوندها و مجیزگویشان «نقش دیوار»ی را داشته باشد، تا با آن هر بیحرمتی که خواستند بکنند.
صرفنظر از این که بر زبانی که در فرهنگ بیحرمتی و زهرپاشی، علیه پادشاهان پهلوی، پرورانده شده، حرجی نیست، اما در باب ناراستی تفسیرهای «تاریخی«، در بارۀ «فهم علمای بزرگ روزگار» از معنای جمهوری، باید تذکر داد که تا زمان «جمهوریخواهی» رضاشاه، آن «علمای بزرگ روزگار»، جز سلطنت، و آن هم جز «سلطنت مستقل» چیزی دیگری نمیشناختند، همانگونه که تا هنگام تن دادن به «سلطنت مشروطه»، از مشروطیت و الزامات آن نیز بویی نبرده بودند.
«علمای بزرگ روزگار» در آن زمان از شکل و معنای حکومت جمهوری بیخبر بودند. هیچ نمیدانستند، جز خبر از همپاشی امپراتوری عثمانی ــ متولی «جهان و امت اسلام» ــ و برآمدن ترکان جوان به رهبری آتاتورک با پرچم «لائیسیته» و در پوشش «جمهوری». ترادف جمهوریخواهی و برهم ریختن بساط اسلام در «امالقرای اسلامی» در نظر آخوندها پیامآور «کفر» و البته برهم زنندۀ بساط قدرت و نفوذ آنان بود و نه هیچ چیز دیگر؛ بساط نفوذ و قدرت گستردهای که در تمام دوران اسلامی جاری، در دورۀ قاجاریه به اوج خود رسیده و با مشروطه تهدید و تحدید شده و رضاشاه و بسیاری از وزرای وی در پیشبرد برنامۀ اصلاحات خود، بدان نفوذ، تن نمیدادند. از این نظر شرح فعالیتهای تحریکآمیز، و «مجاهدت«های برخی از آیات عظام، به ویژه آخوند سیدابوالحسن اصفهانی و مضمون مخالفتهایش، از جمله علیه تأسیس دانشگاه، آموزش زنان، قانون نظام وظیفه و سربازگیری از میان عشایر و…. بسیار مشهور است. اما قوچانی ظاهراً از شهرت این تحریکات هیچ نشنیده و یا به معنای ضدآزادی ــ ضدیت با قوانین موضوعه، تأسیس نهادها و نظام دولت مدرن و تحولات عظیم در مناسبات اجتماعی ــ آن نیاندیشیده است و از خود نپرسیده است کدام نظام آزادیست که بدون تأسیسات و نظامات فوق بتواند پایهگذاری شده و دوام آورد!
باری، به موضع «فهم» فقها بازگردیم. گفتیم تا مشروطه و زمان رضاشاه «جمهوری» برای آخوندها پیامآور کفر بود و هیچ ربطی به مقابله با دیکتاتوری یا آزادیخواهی آنان نداشت و رضاشاه، با جمهوری یا بدون آن نیز «امام زادهای» نبود که برای آخوندها معجزهای داشته باشد، بدیهیست که او «نقش دیوار» را هم هرگز به خود نگرفت. لاجرم آخوندها برای معجزه گرفتن از نام «جمهوری» و گشوده شدن راه برای یکی کردن دین و سیاست باید منتظر ظهور امام سیزدهم میماندند و به دو سویۀ تقیه و تحریک خود ادامه میدادند. اما تا رسیدن زمان این معجزه، آخوندها همۀ حکومتها را «جائر» و «غاصب» میدانستند. این حکم در مورد حکومت مشروطه نیز «اعتبار» داشت. اما برای از دست ندادن «پایگاه اجتماعی» و کنارآمدن با مشروطهخواهی ایرانیان، آخوندها ناگزیر، از آستین اسلامیشان برگهایی، نظیر ترجیح «حکومت فاسد به افسد»، رو کرده و به قولی شیره سرمیکشیدند و میگفتند شیرین است.
در بارۀ نسبت نادرست آزدایخواهی به آیات عظام سخنان شاهرخ مسکوب در مصاحبه با علی بنوعزیزی درخور توجه است:
«در دورۀ قاجاریه بخصوص از دوره فتحعلیشاه به بعد علما خواستار قدرت سیاسی هستند. با استبداد سلاطین قاجار هم مخالف هستند برای اینکه استبداد خودشان را میخواهند نه برای اینکه آزادی میخواهند. منتهی در آن زمینه تاریخی قدرت اصلی چون در دست پادشاه است مخالفت با پادشاه تعبیر میشود به یک نوع آزادیخواهی که البته خودشان هیچوقت مدعی آن نبودند. به قول بهبهانی آمده بودند سرکه بیندازند شراب از آب درآمد و بعد هم پشیمان شدند و کنار کشیدند.»(۱)
اما حدیث «فهم » فقها از مشروطه به معنای «حکومت قانون» در ایران بسیار مفصلتر و بسیار عمیقتر از آنست که به ما اجازه دهد، تنها به گوشههایی از آن اشاره کنیم. برای دسترسی به شرح ایضاح تاریخی، نظری و معنای دقیق آن، از جمله بحث مفصل تفاوت مبنای قانون شرع و تعارض آن با قانونی که پای در فلسفۀ حقوق دارد، باید به آثار مهم این تاریخ و مهمترین آنها یعنی دو اثر شگرف دکتر طباطبایی مراجعه نمود که ما ناگزیر برای نشان دادن نادرستی و ناراستیهای قوچانی به گوشههایی از آنها استناد خواهیم کرد. اما پیش از آن به اختصار به روایتی از محمدعلی فروغی ــ که از قضا خیلی مورد علاقۀ قوچانی و ضمناً تنها شخصت مکلای مشروطهخواهیست که به نشان فاشیست بودن از سوی ایشان نائل نیامده ــ در سنگاندازی آخوندها در مسیر ساختن نهادهای مهم «حکومت قانون» در سخنرانی معروف وی در دانشکدۀ حقوق اشاره میکنیم. فروغی در قسمتی از سخنان خود که به موانع و مشکلات تأسیس «عدلیه» یا «قوۀ قضایی» پرداخته، میگوید:
«حکومت واقعی را علمای دین حق خود میدانستند و نمیخواستند از دست بدهند، در صورتی که هر روز در حکومت خودشان احکام ناسخ و منسوخ صادر میکردند، و اگر عدلیۀ صحیح درست میشد یا حکومت از دست آنها بیرون میرفت یا مجبور میشدند با قید به نظامات و اصول حکومت کنند، آن هم منافی با صرفه و مصالح آنها بود…. مخالفت آقایان با حکومت قانون چنان اساس و استحکام داشت که تا مدت مدیدی محاکم عدلیه احکامی را که صادر میکردند حکم نمینامیدند و جرأت نمیکردند عنوان صدور حکم به خود بدهند، و رأی خود را در دعاوی راپرت به مقام وزارت عنوان میکردند…. از همین اشاره که کردم ملتفت میشوید که بهانه این بود که با وجود قانون شرع، قانون دیگر محل احتیاج و جایز هم نیست و حتی چیز دیگر را قانون نمیتوان نامید. اگر این بود که در مجلس شورای ملی وضع قوانین برای عدلیه مشکل بلکه محال بود، یعنی عدلیه نمیتوانست اساس پیدا کند.»(۲)
از نظر قوچانی این مهم نیست که در موضوع اصلی مورد بحث او، که ظاهراً «حکومت قانون» و مشروطه و «فهم» فقها از آن است، محمدعلی فروغی این سخنان روشنگرانه را به زبان خود گفته و آن سخنان تقریر شده و موجودند و هر کس میتواند به آنها رجوع کند و ضدیت آشکار فقها و علمای دین با «حکومت قانون» را از این سخنان استنباط نماید. آنچه برای قوچانی مهم است، ذکر خاطرۀ فرزند فروغی، در بارۀ «حصر خانگی» وی به دست رضاشاه میباشد.
به نظر ما، سخنان فروغی از سوی قوچانی نادیده گرفته و از استناد به روشنگریهای وی در مورد آخوندها خودداری میشود، تا مبادا، در بهترین حالت، گَردِ نفهمیدن، بر «فهم» فقها و علما از حکومت قانون و مشروطیت بنشیند، که البته ما بر این باور نیستیم که آنها نفهمیده بودند. آنها بنا به غریزه و شم قدرت، مشروطیت را فهمیده اما بدان تن نداده، و در اولین فرصت و به هر ترفند کمر به سقط آن بستند. موارد این نوع ترفندها و ناراستیها و ضدیتهای آشکار فقها و علما با قانون اساسی مشروطه و نهادهای آن و قوانین موضوعۀ بعدی بر اساس حقوق جدید، نظیر قانون مدنی و قانون حمایت خانواده و حق رأی زنان، که اصل قضیه بوده ، در این دورۀ صدویازده ساله بسیار است.
به یکی از آخرین نمونههای آن خود قوچانی با استناد به خاطرات حائری اشاره و ماجرایی را نقل میکند؛ بدون آن که متوجه اصل مسئله باشد، یعنی نمایش میزان «سادگی» دکترمهدی حائری و رندی و زرنگی امام سیزدهم و قصد واقعی او از انقلاب اسلامی. ماجرا، شرح ملاقات دکتر حائری با آیتالله خمینی و توصیه آن به این در باقی نگاه داشتنِ قانون اساسی مشروطه و عدم نیاز به مجلس خبرگان و مؤسسان در اوائل انقلاب است.
در آن ملاقات حائری به خمینی میگوید: «شما انقلاب کردید یکی از این مواد که مربوط به سلطنت بود …از کار افتاده …. بقیه دیگرش برای چه؟ … دستور بدهید که انتخابات عمومی شروع بشود….، مجلس باز بشود. سروصداها هم بخوابد. نه خبرگان احتیاج است نه مؤسسان.» قوچانی اضافه میکند: «امام خمینی در پاسخ چند دقیقه سکوت کرد و حائری بر اثر این سکوت گفت: «حاجآقا معلوم شد حرف ما خیلی مزخرف بود برای این که شما هیچ جواب ما را ندادید. ایشان برگشت گفت به جان عزیز خودت این بهترین حرفهایی بود که من از هنگامی که از پاریس آمدم به ایران شنیدم.»
قوچانی این گفتگو را سندی بر درستی اعتقاد خود به «فهم» فقها و علما از مشروطه و حکومت قانون میداند و مینویسد: «این گفتگو به خوبی نشان میدهد که روحانیت شیعه حتی به مشروطیت منهای سلطنت هم فکر کرده بود…» اما او نمیگوید که اولاً منظورش کدام «روحانیت» و کدام «شیعه» است؟ حائری یا خمینی؟ و ثانیاً نمیگوید که بعد از آن قَسَم دروغ و مایه گذاشتن از «جان عزیز» حائری، «امام» سیزدهم چه دستوری داد و چه کرد. به هر روی اما وقایع تاریخی انقلاب اسلامی و حوادث پس از آن هنوز آنقدر تازه است که بعید است خوانندگان ندانند یا از یاد برده باشند که فقها با این مملکت و دستاوردهای مشروطیت و قانون اساسی آن، چه کردند و در عمل قانون اساسی حکومت اسلامی مبتنی بر ولایت مطلقۀ فقیه چه نتایجی ببار آورده است.
البته این شیوۀ قوچانیست که به هر جایی چنگ میاندازد و اسامی بسیاری از اندیشمندان غربی و شخصیتهای ایرانی را به میدان میآورد و به شیوۀ دلخواه و گزینشی از آنها سوء استفاده میکند. او در زمینهای متعددی بازی میکند و توپهای زیادی به زمین میآورد تا خواننده را سرگردان و کم حوصلههایشان را خسته. او شاید خیلی شنیده است که خواننده ایرانی «کتابخوان نیست»، یا «کم حوصله» است و فقط اعلامیه یا نوشتههای کوتاه در سایتهای مجازی میخواند و شاید چنین سخنانی بر باورش نشسته و در درازگویی دلیرش کرده است. به عنوان مثال این همه از فروغی دم میزند اما سخنان مهم او را نادیده گرفته و به اصل و «هستۀ سخت» خدمات بزرگتر او نمیپردازد؛ از جمله تلاش گرانقدر او، در حفظ دولت ایران در لحظۀ اشغال کشور توسط متفقین از راه مذاکره و دیپلماسی.
رضاشاه «مردمدار» نبود و به ملاحظه هیچ گروه و با ترس و لرز از هیچ قشری، به ویژه آخوندها، سیاست نمیورزید و کشور اداره نمیکرد. محمدعلی فروغی رجلی آگاه و مدبر اما سیاستمداری کینهتوز نبود و این دو شخصیت بزرگ ایران معاصر شمی بس قدرتمند در بارۀ اصل و وظیفۀ حفظ کشور و تأمین منافع آن در پیوند با «سطح توان ملی» آن داشتند و هر جا ضرورت افتاد، از آن شم و از آن توانایی برای حفظ و تقویت کشور بهره جستند. البته اهمیت و قدر و مقام این خدمت و معنای این حرفها از سوی کسانی فهمیده میشود، که به خطر از همپاشیدگی و خلأ قدرت در یک کشور و آفتهایی که از آن ناشی میشود، پی برده و بدان اندیشیده باشند و بیش از سرسپردگی به اسلام یا هر ایدئولوژی دیگری دلبسته و در خدمت ملت و کشور خود باشند.
قوچانی مانند امامش با رضاشاه دشمن است اما نمیداند یا میداند و نمیخواهد بگوید که این پادشاه کدام خدمات ارزنده را به ایران کرد که بدون آنها مشروطه نظامات و نهادهای خود را نمییافت. به دغل و تظاهر حرفهایی که در جاهایی خوانده یا به گوشش خورده را در مورد این پادشاه تکرار میکند، به عنوان نمونه میگوید: «رضاشاه را از لحاظ آرمان ترقی میتوان فرزند نهضت مشروطه خواند اما از حیث آرمان حکومت قانون مشروطه را برانداخت.»، اما معنای «ترقی» در آن موقع ایران و نیازهای کشور و معنای ساختار و نظام و نهادهای ضروری حکومت جدید را روشن نمینماید. و در این ناروشنیهاست که همۀ اینها حرافی و لغتبازی مزورانه باقی میمانند.
نمونهای دیگر: وی دائم از حائری در نوشتههای خود ذکر و خیر میگوید اما چهار خط در بارۀ محتوای نظرات او نمینویسد؛ به عنوان نمونه نمیگوید که این دکتر در رسالۀ خود، «حکمت و حکومت» چه گفته است که بتواند مشکل و گرفتاری ما با دستدرازی «اسلام سکولار» و بختک فقاهت شیعه بر «حکومت قانون»مان را حل کند.
خوانندگانی که رسالۀ «حکمت و حکومت» را خواندهاند شاید با این برداشت همنظر باشند، که دکتر مهدی حائری نیز جز تکرار دست و پا شکستهای از اندیشههای اندیشمندان غرب برای بیان صورتی با ظاهر جدید، از تفکرات اسلامی خود، حرف راهگشایی، برای بیرون آمدن همیشگی از وسوسۀ قدرتمداری «اسلام سکولار» و «عقلانیت شرعی»، نگفته است. او نیز ـ مانند «روشنفکران دینی» و «نواندیشان دینی» و مانند بسیاری از اسلامیان، به کمک ارسطو و افلاطون و…. با استفاده از نظرات انتقادی خودِ غربیها با نظریههای غربیهای دیگر درافتاده و به مخالفت پرداخته است. اما نگفته است تفاوت و تضاد بنیادین اسلام با این اندیشهها کجاست و بسیاری پرسشهای دیگر که پرداختن دقیق به آنها وظیفۀ کسانیست که این همه به ایشان اقتداء میکنند.
و اما موضوع ما، در اینجا حائری یا فروغی یا رضاشاه نیست، بحث دستکاریها و تئوریبافیهای قوچانی و بداقبالیهای وی در علت جانیافتادن حرفهایش است. در بخش بعدی این نوشته به بداقبالی دوم وی میپردازیم؛ بر محور این نکته که تفاوت میان حکومت مشروطه به مثابه «حکومت قانون» با نظرات آخوندها ــ حتا «مشروطهخواهان»شان ــ از زمین تا آسمان بوده است، به مصداق همان بیت معروف: میان ماه من تا ماه گردون / تفاوت از زمین تا آسمان است.
ــــــــــــــــــ