«

»

Print this نوشته

قدردانی از استاد احسان یارشاطر / در نگاهی به کتاب «گفتگوی یارشاطر با ماندانا زندیان» / فرخنده مدرّس

آینده‌ای که پیش خواهد آمد، چه ما باشیم و چه نه، حاصل، آن رفتار و تصمیمی‌ست که امروز برمی‌گزینیم. هر رازی وجود داشته باشد در همین نقطۀ کنونی‌ست. گشودن سِر آن زیر تأثیر میزان روشنی، درجه آگاهی و میزان مسئولیتی‌ست که نسبت به رفتارها و تصمیم‌هایمان وجود دارد. در تلاش برای بالا بردن مرتبۀ آگاهی و تقویت حس مسئولیت در قبال مردم و میهن، ما الگوهای انسانی کم نداشته‌ایم. استاد احسان یارشاطر برای یادگیری و هدایت یک زندگانی اثرگذار و سرشار از حس مسئولیت، الگوی ارزشمندیست که در برابر وی سر تقدیر و سپاس نمی‌توان فرود نیاورد.

yarshقدردانی از استاد احسان یارشاطر

در نگاهی به کتاب «گفتگوی یارشاطر با ماندانا زندیان»

فرخنده مدرّس

هنگامی که داریوش همایون در سخنرانی خود در مراسم بزرگداشت هشتادسالگی، موضوع عمر و تقسیم‌بندی‌های تازۀ آن را مورد توجه قرار داد و به اجمال به شرایط اجتماعی که نسل‌های گوناگون با نیازهای خود و در محدودۀ آن می‌زیند، اشاره و بر «نقش و خویشکاری» نسل خویش در انتقال تجربه‌ها اعم از درس و دستاورد، به نسل‌های آینده تکیه نمود، در نگاهی ژرفتر موضوع توسعه و «انباشتن دارایی‌های مادی و فرهنگی جامعه» و «اولویت دادن به انباشت ملی» را در نظر داشت؛ انباشتی که در طول تاریخ دراز و سراسر گسست ایران بارها و بارها همچون رشته‌های بافته شده «در تاراج و کشتار و ویرانی‌های پردامنه پنبه شده» و از دست رفته است؛ از دست رفتنی که اگر «ضعف سیاسی مزمن جامعۀ ایرانی»، به معنای «کم‌دانشی عمومی»، «پایین بودن هوش عاطفی»، «فرصت‌طلبی‌های کوته‌بینانه»، «انحراف از اولویت‌ها» و در نهایت بی‌اعتنایی به دستاوردها نبود، چنین سنگین نمی‌افتاد.

وجهی از این گسست تاریخی، گسست میان نسل‌هاست که داریوش همایون در سخنان خویش، در آن شب، بدان نیز نظر داشت. وی بارها در نوشته‌های خود به تقسیم نسل‌ها از انقلاب مشروطه بدین سو و به شرایط گوناگون اجتماعی هر یک از آنها و به روحیات طبقۀ سیاسی و سرآمدان فکری و فرهنگی هر نسل، و همچنین به گسست‌ میان آرمان‌ها و الویت‌های نسل مشروطه‌خواهان و نسل‌های پس از آن، پرداخته است. بدیهی‌ست بدون رابطه و پیوند میان نسل‌ها، انتقال دارایی‌های مادی و فرهنگی و انتقال تجربه از نسلی به نسل دیگر میسر نمی‌گردد. انتقال تجربه به رابطه‌ای دو سویه نیاز دارد. اگر تجربه‌ها، اعم از درس‌ها و دستاوردها، در انتقال به نسل‌های آینده به درهای بسته اصابت کنند، گویی اصلاً وجود نداشته‌‌اند تا در آموختن یا افزودن بکار آیند و به همان نسبت پراکندگی و عدم گردآوری و به طبع ناگفته گذاردن تجربه‌ها و به محک نکشیدن آنها نیز از همان مقولۀ انگار نه انگارِ وجودی آنهاست.

البته تشخیص این که در تجربه‌ها چه چیز درس است و کدام دستاورد، برای هیچ نسلی ساده و از پیش آماده نیست، علاوه براین همۀ آینده را نیز آگاهی به گذشته تعیین نمی‌کند و همچنین «سیر گذشته را نمی‌توان به دگرگونی‌های آینده تعمیم داد.» هر نسلی، در شرایط تازه، تجربه‌های خود را خواهد داشت و احتمال اشتباه در آنها نیز کم نیست. اما چشم و گوش بستنِ آمدگان بر آنچه وقوع یافته و رفته است، این خطر را دارد که هر نسلی علاوه بر اشتباهات خود، اشتباهات پیشینیان را نیز تکرار کند، یا محکوم به آغاز دو باره از نقطۀ صفر باشد، که خود به منزلۀ تکرار و نوعی درجازدن است.

بی‌توجهی به گذشته، به تجربه و تاریخ به خوابگردی‌های پرغفلت و بی‌اعتنایی‌های پرنخوت می‌ماند؛ حال آدمی را دارد که اصلاً هشیار نیست و نمی‌داند کدام عناصر و عوامل بر کنش و واکنش‌های وی تأثیر گذارند و چه نتایجی دنبال خواهند داشت؛ همچنان که در دهه‌های انقلاب اسلامی از سوی بخش بزرگتر روشنفکری آن نسل‌ها رخ داد، که در عاقبتِ اِعراض نخوت‌آمیز خویش در شناخت گذشته، جز بیدار شدن بر بستر نابسامان‌ترین و تهی‌ترین نظم‌های‌ فرهنگی و سیاسی برآمده از قعر این گذشته و بی‌ربط‌‌‌ترین افکار با موقعیت امروز و تاریخ ایران سرنوشتی نیافت.

از دل تجربۀ سهمگین انقلاب اسلامی و زیستن در شرایط سخت و محدودیت‌های آن، نسل‌ و نیروی تازه‌ای پا به حیات ایران گذاشته‌ است که رویکرد تاریخی‌ و تلاش برای شناخت گذشته و کنجکاوی در بارۀ سراسر تاریخ ایران از شاخص‌ترین گرایشات فرهنگی اوست. از این نظر بی‌تردید نسل‌ پس از انقلاب اسلامی بیشترین پیوند و نزدیک‌ترین رابطه را با پایه‌گذاران جنبش مشروطه و پدران آن انقلاب و نسل‌ بلافصل آن برقرار نموده‌ که از مهمترین موضوعات و دلمشغولی‌هایشان شناخت تاریخ و فرهنگ ایران بود. به عبارت دیگر فضای میان نسل‌های امروز ایران و مشروطه‌خواهان را، باید گفت، خلایی از بی‌اعتنایی به سراسر تاریخ ایران و خاصه پشت کردن به چهره‌ها و دستاوردهای گذشته پر کرده بود که انتقال مستقیم هر تجربه و تداوم تلاش‌های صورت گرفته برای ساختن ایران نو را ناممکن می‌نمود. آن خلأ امروز رفته رفته برطرف و درها به کوشایی نسل‌های جوانتر یک به یک گشوده می‌شوند. کوشایی در تشخیص و شناخت درس‌ها و دستاوردها، تأمل بر حاصل تلاش‌های اجتماعی نسل‌های پیشین و امروز، اصلی پذیرفته شده است. در هر سو موج همت و خدمت در گردآوری و تجدید انتشار آثار گذشتگانِ دور و نزدیک و گرایش به بازخوانی و سنجش دوبارۀ آنها اوجی امیدبخش یافته است. از جمله جمع‌آوری خاطرات معاصران و همروزگاران و انتشار آنها، پیش از آن که به نیستی سپرده شوند. رشد زندگی‌نامه‌نویسی، هر چند که هنوز در ابتدای راه آن هستیم، امیدبخش شده است. جوانترها می‌خواهند بدانند و می‌پرسند و سالخوردگان به رسم «خویشکاری» پاسخ می‌دهند. امیدوارکننده‌تر آن که نسل جوانتر در تلاش خویش، از شتاب و قدر قدرتی زمان نیز، هرجا که ممکن شده، پیشی گرفته‌ است؛ پیش از آن که لایه‌های پر گرد و غبار گذر زمان، بار دیگر، میان تجربه و آگاهی فاصله انداخته و فرصت قدرشناسی نیز از نمایندگان و بانیان گردآوری اسناد و منابع شناخت ایران و سپاس از آنان که امکان و مقدمات انباشتن آگاهی ملی از مسیر این شناخت را فراهم آورده‌اند، به کمال از دست برود.

  • بی‌توجهی به گذشته، به تجربه و تاریخ به خوابگردی‌های پرغفلت و بی‌اعتنایی‌های پرنخوت می‌ماند؛ حال آدمی را دارد که اصلاً هشیار نیست و نمی‌داند کدام عناصر و عوامل بر کنش و واکنش‌های وی تأثیر گذارند و چه نتایجی دنبال خواهند داشت؛ همچنان که در دهه‌های انقلاب اسلامی از سوی بخش بزرگتر روشنفکری آن نسل‌ها رخ داد، که در عاقبتِ اِعراض نخوت‌آمیز خویش در شناخت گذشته، جز بیدار شدن بر بستر نابسامان‌ترین و تهی‌ترین نظم‌های‌ فرهنگی و سیاسی برآمده از قعر این گذشته و بی‌ربط‌‌‌ترین افکار با موقعیت امروز و تاریخ ایران سرنوشتی نیافت.

انتشار کتاب «احسان یار شاطر در گفتگو با ماندانا زندیان» را می‌توان نمونه‌ای در میان این نشانه‌های امیدبخش دید و سپاسگزار بود که او داوطلب گردید تا با همت و تلاش بسیار خود، برای انتشار این کتاب، پیام قدرشناسی بسیاری از ایرانیان را در برابر خدمات بزرگ استاد یارشاطر به فرهنگ ایران، در فرصت باقی مانده، به وی برساند.

مقارن با ۹۵ سالگی استاد احسان یارشاطر کتابِ «احسان یارشاطر در گفتگو با ماندانا زندیان» منتشر گردید؛ مجموعه‌ای که در بخش نخست شامل گفتگویی‌ست در بارۀ زندگانی و خاطرات یارشاطر و دربخش دیگر حاوی متن برخی سخنرانی‌‌ها، مصاحبه‌ها و مقالات ایشان. کتاب اثریست به ثمر رسیده پس از ماه‌ها استواری و پیگیری آمیخته به مهر و احترامی سرشار در برابر شخص و شخصیت استاد و محل گردآوری و ارائۀ نمایه‌ای فشرده از دستاوردهای برآمده از زندگانی یارشاطر، که نه تنها در نگاه به طول سراسر کار و تلاش بی‌آه و منت آن بلکه به عمقِ پر معنایش جز به تحسین و سپاس لب به سخن نمی‌توان گشود. تنها نمایۀ هشت ـ نه صفحه‌ای نخست کتاب تحت عنوان «سال‌شمار زندگی احسان یارشاطر» حاوی نام و تاریخ تأسیس سازمان‌ها و نهادهای بسیاریست که به کوشش و پشتکاری سخت استاد یارشاطر پایه‌گذاری و بانی خدمات گرانقدر به فرهنگ و تاریخ ایران شده است. شرح مضامین و آثار برآمده از تحقیقات تاریخی و فرهنگی پژوهشگران غربی و ایرانی در بارۀ ایران که، بازهم به همت و مدیریت با فراست استاد، در این نام‌ها و نهادها ریخته و در آنها گردآمده‌اند، از زبان استاد و به نیروی حافظه‌ای ستودنی، به تدریج طی گفتگو، ارائه شده است و خواننده‌ای را که از پیوند میان اطلاعات، علم و آگاهی، درکی و بر رابطۀ الزامی میان گردآوری و حفظ منظم و متمرکز اسناد و منابع برای حصول علم و آگاهی، معرفتی یافته است، در برابر این همه تلاش مستمر به خضوع و احترام وامی‌دارد. و در خاتمه برای وی، آن گفتگو، معنایی فراتر از زندگی‌نامه یا یادآوری خاطرات انسانی فرهیخته، ادیبی بادانش و فرد ایرانی با حس مسئولتی قوی و با مهری بی‌کران به زبان فارسی و افتخارات فرهنگی برآمده از این زبان و در خدمت آن می‌یابد.

با استاد یارشاطر و به همراه خاطره‌گویی‌های وی، ما با نام‌ها و چهره‌ها وشخصیت‌های برجسته ادب و فرهنگ و تاریخ معاصر ایران، از همروزگاران تا نسل‌هایی پیش از وی، روبرو می‌شویم که در یک برداشت کلی، تصویر مشترک آنان، در این اثر به روشنی و به صورت اغماض‌ناپذیری، رنگ گرفته‌ از مهر سرشار به ایران و هدف خدمت از دل و جان به فرهنگ و زبان این سرزمین تاریخی بوده است؛ به مصداق همان سخن معروف که همۀ دلمشغولی‌ها و اهداف آن نسل‌ها «گردونه‌هایی» بود که تنها بر «محور ایران» می‌گردید.

 و اما در برداشت کلی دیگری، شاید بتوان آن نام‌ها و چهره‌ها را از نظر نتایج عملی کارهای علمی، تحقیقی و فرهنگی‌شان در دو گروه جای داد؛ که به تقریب، در ترتیبِ زمانی، در پیوستگیِ کار و در تداوم بدون گسستِ فعالیت اجتماعی و فرهنگی در پی یکدیگر آمده‌اند. نخست نسلی که در آغاز حیات ایران نو گوش و چشمش به روی سخنانی باز شد که «اهل فرنگ» در بارۀ ایران و تاریخ و قدمتِ فرهنگی، فکری و زبانی این سرزمین، البته در یک درهم‌آمیختگی با تمدن اسلامی، می‌گفتند. این گروه از دانشمندان و پژوهشگران ایرانی، با آموختن و به پیروی از روش‌های غربی، در گردآوری این گفته‌ها و استنادات و اسناد آنها همت والا گذاشت. و سپس گروه دیگری که به دنبال آمد و علاوه بر ادامۀ همت پیشینیان خویش، همراه با فروتنی و احترام سرشار در برابر آنان، و در تلاشی وصف‌ناپذیر در همان مسیر کوشید تا همۀ آنچه که گردآمده بود و آنچه که در دست پژوهش بود، آن آثاری را که به آشنایی و فهم ما از خودمان یاری دهنده بود، در داخل کشور و در پیوند تنگاتنگ با نهادهای بین‌المللی و محافل علمی غرب سازمان دهد و نهادینه سازد. نگاه به همان نمایۀ هشت ـ نه صفحه‌ایی آغاز کتاب «یارشاطر در گفتگو با ماندانا زندیان» جای برجستۀ کوشش‌های استاد در این نسل نمایان می‌شود. امتیاز دیگری که به نام این نسل و گروه دوم می‌توان نوشت، آغاز تلاشی بود، برای وارد کردن خطِ تمیز و مرز تفکیک فرهنگی و تمدنی که میان ایرانِ به قول معروف «درون جهانِ اسلام» و در عین حال «بیرون» از این جهان، وجود داشت. البته این مرز و خط تفکیک، در دورۀ بعدی خود، که همین حال ماست، توسط فرزانگان بزرگ تاریخ ایران، در قالب نظریه‌های تاریخی جدیدتر، وجودی پر تابش و حضوری پرپیمان و هیأتی انکارناپذیر یافته است.

شاید اهل نظرِ تاریخ و تمدن، که همۀ عمر و دانش خود را وقف ارائۀ تصویری سراسری از تاریخ تمدن‌ها می‌کنند و در پیوند میان «بود» و «هستِ» جامعه‌ها و در چگونگی این پیوندها برهان می‌آورند، خود هیچ قصد و غایتی بر نشان دادن راه‌هایی نداشته باشند که از مسیر این نظریه‌های تاریخی، در برابر نسل‌های همروزگار و آیندگان خویش می‌گشایند. ما نیز کم نشنیده‌ایم که اهل نظر الزاماً سیاستگر یا مصلح اجتماعی نیست. البته در ایران رسم و روال غالب نیز بر این بوده است که بیشتر اهل نظر بر عدم مداخلۀ خود در «سیاست» تأکید دائمی داشته‌اند. به رغم این، خواسته یا ناخواسته، نظریه‌ها، از جمله نظریه‌های تاریخی، تأثیر خود را بر رفتار و تصمیم نسل‌ها و سرآمدان و فعالین آنان در حوزه‌های مختلف حیات اجتماعی خواهد داشت. اگر غیر از این بود بحث «تأثیر نظر بر عمل» محلی از اِعراب نمی‌یافت. از این دیدگاه نیز برخی سخنان در کتاب «احسان یارشاطر در گفتگو با ماندانا زندیان» که نظرگاه و موضع کلی استاد، در قبال سرنوشت تاریخی ایران و فرهنگ و تمدن این سرزمین، را آشکار می‌کند، شایستۀ توجه و تأمل است. اما پیش از طرح تأملاتی پرسشگرانه بر قضاوت استاد یارشاطر در این باب لازم به یادآوریست که احسان یارشاطر در میان هم‌نسلانِ هم‌نوع و هم‌اندیش خویش ـ پیش از انقلاب اسلامی‌ ـ از جملۀ نادر کسانی‌ست که نگاهش به تاریخ و تمدن ایران از دریچۀ «نظریۀ جامعی» بوده است، از دریچۀ «نظریۀ ادواری ابن‌خلدونی».

  •  آینده‌ای که پیش خواهد آمد، چه ما باشیم و چه نه، حاصل، آن رفتار و تصمیمی‌ست که امروز برمی‌گزینیم. هر رازی وجود داشته باشد در همین نقطۀ کنونی‌ست. گشودن سِر آن زیر تأثیر میزان روشنی، درجه آگاهی و میزان مسئولیتی‌ست که نسبت به رفتارها و تصمیم‌هایمان وجود دارد. در تلاش برای بالا بردن مرتبۀ آگاهی و تقویت حس مسئولیت در قبال مردم و میهن، ما الگوهای انسانی کم نداشته‌ایم. استاد احسان یارشاطر برای یادگیری و هدایت یک زندگانی اثرگذار و سرشار از حس مسئولیت، الگوی ارزشمندیست که در برابر وی سر تقدیر و سپاس نمی‌توان فرود نیاورد.

«مقدمۀ ابن‌خلدون» با ترجمۀ محمد پروین گنابادی، که در تقدیر این مترجم و ترجمۀ فارسی وی از «مقدمۀ» آن اندیشمند اسلامی ـ تونسی، دکتر جواد طباطبایی، در زیر نویس اثر خویش «ابن‌خلدون و علوم اجتماعی» سخن گفته است، پیش از آن که در سال ۱۳۶۱، بار دیگر، زیر نام «انتشارات علمی و فرهنگی» تجدید چاپ شود، به همت «بنگاه ترجمه و نشر» منتشر گردیده بود. یارشاطر مؤسس و مدیر «بنگاه ترجمه و نشر» آن اثر را از کارهای بسیار مهم قلمداد می‌کند. وی در بخشی از پاسخ‌های خود در آن گفتگو در بارۀ برخی کارهای آن مؤسسه از جمله «مقدمۀ ابن‌خلدون» می‌گوید:

«ترجمۀ کتاب‌های مهم ایران‌شناسان اروپایی، آمریکایی، روس و عرب، دربرگیرندۀ آثار پژوهشی، سفرنامه‌ها، تاریخ ایران و هر اثر مهمی که به زبان فارسی در بارۀ ایران و ایرانیان نوشته شده بود و نیز تألیف بعضی داستان‌های ایران باستان و داستان‌های شاهنامه، به شکل گرفتن مجموعۀ ایران‌شناسی با شصت‌وهشت عنوان کتاب انجامید، که از کارهای بسیار مهم بنگاه ترجمه است. مهم‌ترین اثر این مجموعه مقدمۀ ابن‌خلدون، با ترجمۀ محمد پروین گنابادی و مقابلۀ عباس زریاب‌خویی و محمد فرزان است.»

و به نظر می‌آید که براستی «مقدمۀ ابن‌خلدون» برای ما ایرانیان اثری بسیار مهم و در عین حال حاوی نظریه‌ای بس اثرگذار بوده است، تا آنجا که رنگ و بوی تأثیر و نفوذ نظریۀ تاریخی وی را بر برخی اندیشمندان صاحب نام میهنمان و در نوشته‌های هموطنان اهل پژوهش‌های تاریخ ایران، در دوران جدید ایران، نمی‌توان احساس نکرد و نادیده گرفت. اما احسان یارشاطر از نادر افرادی‌ست که اشاره‌ای صریح به اخذ موضع نظری خویش از ابن‌خلدون در بارۀ تاریخ و تمدن و «انحطاط تاریخی» ایران کهن دارد، چنان که در طی گفتگوی در این کتاب و در گفتگوهای پیش از این و یا در مقالات دیگری، بر این نظریه و بر نتیجه‌گیری‌های خود از آن تأکید مکرر می‌کند؛ و به نوعی تا امروز، یعنی در ۹۵ سالگی، بر این باور مانده است، بر این نظر که گویا؛ «اجل مقدّر تمدن‌ها مانند مردمان است که روزی به دنیا آمده و فرتوت شده و روزی می‌میرند. هر که زودتر بدنیا آمده زودتر هم می‌میرد.» و ایران سرزمین کهنسالی‌ست که قوای جوانی‌اش از دست رفته فرتوت شده است. نتیجۀ نهایی آن که استاد یارشاطر به تبع ابن‌خلدون، به زبان دکتر طباطبایی: «کهنسالی را عامل انحطاط و زوال» می‌داند. نتیجۀ قابل تأمل دیگری که از این نظر می‌توان گرفت این که استاد در قبال سرنوشت ایران از «ما» رفع مسئولیت می‌کند؛ چه آنچه محتوم است، چاره‌پذیر نیست تا در آن «راه» و «چاه» معنا و مصداقی داشته باشد!

برای فهم درست‌تر گفتار و برای رعایت استناد به اصل، ما خوانندگان علاقمند را به مطالعۀ مقالۀ یارشاطر ـ «در جستجوی راز بقا: مسئله رستاخیز فرهنگی خراسان» ـ رجوع می‌دهیم و همچنین برای آگاهی از نقدی که دکتر جواد طباطبایی در این زمینه به دیدگاه‌های احسان یارشاطر وارد ساخته و پرسش‌هایی که در این باب مطرح کرده است، آنان را به خواندن کتاب ایشان یعنی «تأملی در بارۀ ایران ـ جلد نخست: دیباچه‌ای بر نظریۀ انحطاط ایران» و فصل انتهایی آن (صص ۵۰۰ تا ۵۱۱ ـ چاپ اول ۱۳۹۵) ترغیب می‌کنیم، خاصه به مسئلۀ محوری توجه می‌دهیم که در نقد بر یارشاطر از سوی دکتر طباطبایی و بر مبنای دیدگاه وی بر نامحتوم بودن آیندۀ تمدن‌ها استوار است و هستۀ اصلی آن برای ما ایرانیان، در هر رده، بسیار پر اهمیت و پذیرش آن بسیار پردامنه و پر مسئولیت خواهد بود. از نظر دکتر طباطبایی هیچ سرنوشت محتوم و مقدّری وجود ندارد. در لحظه‌های تاریخی، این مردمان و گزینش‌های آنهاست که یا «راه شاهی» را به سوی آینده می‌گشایند و یا «کوره راه» را. به گفتۀ ایشان «انتخاب سراشیب هبوط در تاریخ ایران ناگزیر نبود.»

البته جای آن نوشتۀ مهم استاد، به نظر ما، در میان مقالات برگزیده ایشان برای درج در کتاب «یارشاطر در گفتگو با ماندانا زندیان» خالی‌ست. خواندن آن رساله از یکسو و همزمان مشاهدۀ نزدیک به هشت دهه تلاش و عمل در خدمت به یک فرهنگ و به یک کشور از سوی دیگر، احتمالاً تصور ملموس‌تری از این پرسش ما را بدست می‌داد که اگر «کهنسالی» ایران «عامل انحطاط و زوال» آن بوده است، پس عمل استاد و بسیاری از اهل فرهنگ و ادب و تاریخ ایران و آن همه تلاش برای گردآوری و ضبط و ربط آن همه اسناد و نشانه‌های مفاخر فرهنگی و جمع کردن، مشوق شدن و به کارگماردن این سپاه پژوهشگری برای چه بوده است؟ و آن زندگی گرانقدر را از چه مقوله‌ای باید به حساب آورد؟ آیا «کفر نعمت» یا جسارت نیست که عمر استاد را تنها در جرگۀ خدمت به علم باستانشاسی و عتیقه‌شناسی بدانیم و پیکر کهنسال فرهنگی ایران را مومیایی نموده و در موزه‌ها به نمایش بگذاریم؟ در اینجا البته قصد گستاخی و اسائۀ ادب نه در برابر استاد است و نه در قبال شاخه‌ای از علوم یا امور فرهنگی و کم گرفتن اهمیت آنها، اما ما فکر نمی‌کنیم، برخلاف توصیۀ استاد، گریز از واقعیت ایران و اقامت گزینی در «وطن معنوی» و با حفظ و به نمایش گذاشتن یک گذشتۀ «پرشکوه» که تا ابد هم به حق موجب سربلندیست، روح پرخلجان ملتی که سرنوشتش به انحطاط کشیده و به چنین سقوطی گرفتار آمده، آرام گیرد. دل پراندوه استاد و حسرت از دست دادن وطن خاکی «باستانی» و «با شکوه» در آینۀ عبارت‌هایی، که به راستی دل‌شکنند کاملاً هویداست، و خواننده واقع‌بین را نمی‌پاید که در حسرت و رنج با وی همدل نشود. اما اگر همه چیز چنین طبیعی و محتوم بوده است، پس این همه حسرت و اندوه چرا؟ از طرف دیگر، اگر رفتار زشت و ناشایستی که پس از انقلاب اسلامی در قبال اهل فرهنگ و دانش ایران در پیش گرفته شد؛ نظیر خانه‌نشین کردن ناتل خانلری،…. و بسیار چهره‌های علم و ادب دیگر، یا اگر نوشتن عبارت «به زباله‌دانی تاریخ پیوست» پشت دهمین جلد «دانشنامۀ اسلامی» که تهیه و انتشار آن از ۱۹۷۵ توسط «بنگاه ترجمه و نشر» آغاز و پس از انقلاب به آن پایان داده شد، اگر این همه محتوم بوده است و اصلاً برآمدن نظام اسلامی با رفتار ضد علمی و ضد فرهنگی خود نمادی از انحطاط «طبیعی» ایرانست، پس این عبارت از زبان استاد که: «نمی‌شود نشست و تماشا کرد که هر حکومتی هر چه می‌خواهد با چنین وطنی بکند» چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟ مگر نه این که میان نظر و عمل باید پیوند منطقی منسجم حاکم و قابل رؤیت و قابل توضیح باشد؟ حداقل ما فکر می‌کنیم نسل‌های تازۀ ایران بر این بستر یعنی پرسش از منطق عمل و ریشه‌یابی فکری آن پرورده‌اند.

و اما سخن آخر ما با استاد ارجمند: ایران ـ سرزمین «خاکی» ما ـ هم‌امروز مأوای نزدیک به ۸۰ میلیون انسان است و هنوز بالقوه ، تا چشم کار می‌کند و ما بدان امیدواریم، می‌تواند موطن و مکان بودوباش میلیاردها انسان‌ و نسل‌های بیشمار در راه باشد. برای آمدگان و آیندگان و برای نسل‌های در راه بی‌تردید نظرات گذشتگان محترم است و دستاوردها و خدماتشان اگر به درستی شناخته و فهمیده شوند به انباشت ملی خواهند افزود، تجربه‌ها، در صورت خوردن محک درست و درجایگاه خود می‌توانند مانع خیلی گمراهی‌ها و فلاکت‌ها باشند، اما به رغم همۀ اینها آینده پرسشی‌ست همیشه گشوده در ذهن آدمی؛ هیچ پیش‌گویی از عهدۀ پاسخ بدآن برنیامده است. نه «تقدیر تاریخی» وجود دارد و «نه تعمیم سیر گذشته به دگرگونی‌های آینده» درست است. آینده‌ای که پیش خواهد آمد، چه ما باشیم و چه نه، حاصل، آن رفتار و تصمیمی‌ست که امروز برمی‌گزینیم. هر رازی وجود داشته باشد در همین نقطۀ کنونی‌ست. گشودن سِر آن زیر تأثیر میزان روشنی، درجه آگاهی و میزان مسئولیتی‌ست که نسبت به رفتارها و تصمیم‌هایمان وجود دارد. در تلاش برای بالا بردن مرتبۀ آگاهی و تقویت حس مسئولیت در قبال مردم و میهن، ما الگوهای انسانی کم نداشته‌ایم. استاد احسان یارشاطر برای یادگیری و هدایت یک زندگانی اثرگذار و سرشار از حس مسئولیت، الگوی ارزشمندیست که در برابر وی سر تقدیر و سپاس نمی‌توان فرود نیاورد.