«

»

Print this نوشته

خواننده و «سیاست‌نامه» / در میدان کارزار بسط آگاهی ملی ـ بخش سوّم / فرخنده مدرّس

نوشتۀ محمد ایمانی هر چند اندیشۀ اروپایی بر محور دولت را در دوران جدیدِ چندین قرنۀ آن کم‌و بیش تصویر کرده است، اما آنجا که آن تصویر را «افق اندیشیدن» برای سیاست در ایران قرار می‌دهد، هیچ تأمل پژوهشی در بارۀ ویژگی‌های دولت و ملت در ایران و تاریخ این کشور ارائه نمی‌دهد. ما در زمینۀ تاریخ ایران و توضیح پدیداری ملت و دولت بر بستر این تاریخ و در شاخه‌ها و ارکان مختلف «نظام سُنت اندیشدن» آن، از این نویسنده پژوهشی در دست نداریم و هنوز نمی‌دانیم مبانی ایشان در ارزیابی از «مفهوم» دولت ملی در ایران و یا مشخصات «دولت ملی» در عصر مشروطه در همین کشور چه بوده و چه چیز آن شکست خورده و چه از آن مانده است؟

tTzlw

خواننده و «سیاست‌نامه» / در میدان کارزار بسط آگاهی ملی

اندیشۀ سیاسی غرب و محک سیاست در ایران

بخش سوّم

فرخنده مدرّس

نگاهی به مطبوعات و کتاب‌های انتشار یافته در ایران هر بیننده‌ای را از میزان توجه به منابع فرهنگی و فکری غرب، به ویژه در حوزۀ اندیشۀ سیاسی، در میهن‌مان به شگفتی می‌اندازد. در بیان و برخورد به این واقعیت چشم‌گیر در مانیفست سیاست‌نامه آمده است:

«از سده‌ای پیش، اندیشۀ جدید اروپایی، در دوره‌های مختلف و در صورت‌های متنوع آن، به یکی از افق‌های اندیشیدن در بارۀ سیاست در ایران تبدیل شده است و نسل‌هایی از ایرانیان، به هر حال با نظری به نظام مفاهیم اندیشۀ سیاسی جدید اروپایی ـ حتی در مخالفت آن ـ اندیشیده‌اند. در دهه‌های اخیر این توجه به اندیشۀ سیاسی جدید با شتابی بیشتر رشد پیدا کرده اگر چه در فهم ما نسبت به آن دگرگونی مهمی صورت نگرفته است.»

و اما خواننده‌ای که از مجرای اندیشه‌های دکتر جواد طباطبایی با شِمایی از دشواری‌ها و موانع بزرگ ما در فهم سُنت اندیشۀ اروپایی آشنایی‌هایی یافته و نقدهای بی‌امان و سلسله‌وار ایشان به ترجمه‌های نادرست و خلاصه‌نویسی‌ها از سیر بی‌وقفه اندیشه و فلسفه چند هزاره‌ای غرب را خوانده و به ویژه نوشته‌ها و گفته‌های ایشان را در روشنگری‌ و ابطال برداشت‌های ایدئولوژیک گروه‌های گوناگون روشنفکری ایران را دنبال کرده است، می‌داند که تا کنون فهمی که از اندیشۀ سیاسی اروپایی ارائه شده است در حقیقت بیش از آن که گشایندۀ افقی برای اندیشیدن ما در بارۀ سیاست ایران باشد، گره‌ای بر گره‌های فهم ما از اندیشۀ سیاسی خودمان نیز افزوده است. خاصه در دوران تاریخ جدید ایران همچون مشکل و مانع بزرگی بر سر راه برداشتِ درستی از وضع خودمان، ما را از درک کوچک‌ترین مسائل سیاست روزمان نیز باز داشته و به کج‌راهه‌های مهلکی کشانده است.

به رغم همه موانع و مشکلات بر سر راه فهم اندیشۀ سیاسی غرب البته ایرانیان از روی‌آوردن به این اندیشه باز نایستاده‌اند، حتا آن گروه‌های غرب‌ستیزی که به تمدن و فرهنگ غربی به مثابۀ عارضه‌ای بیرونی برخورد و به تظاهر یا در غفلت سعی در راندن آن از تلاش‌های فکری خود نموده‌اند. آثار دکتر طباطبایی، به ویژه «مکتب تبریز ـ مبانی نظریۀ تجددخواهی» در پیش‌درآمد و فصل نخست آن «سُنت قدمایی و نظریۀ سُنت» و همچنین درآمد «ابن‌خلدون و علوم اجتماعی» مکان مهمی برای آشنایی با این دسته از روشنفکران ایرانی‌ست که دهه‌ها راه اعراض از اندیشۀ سیاسی اروپایی، به ویژه در نوع جدید آن، را به هدف بازگشت به گذشته و به درک معین و محدودی از «سُنت» در ایران، پیش پای جامعه و سیاست آن گذاشته‌اند. دکتر طباطبایی در درآمد «ابن‌خلدون و علوم اجتماعی»، در بحثی با این دسته از اهل فکر ایرانی، ضمن نشان دادن موانع دریافت علمی از اندیشۀ غرب و زیان‌های آن در ایران، در عین حال پرسشی را مطرح می‌کند، که نه تنها حامل تصویر روشنی‌ست از جایگاه مهم غرب و اندیشۀ آن برای جوامعی نظیر ما، بلکه همچنین بیانگر وضعیت ما نسبت بدان نیز هست:

‌‌

«در واقع، تنبلی ذهنی مزمنی که دست‌کم چهارصد ساله است و در رگ‌وپی ما ریشه دوانده، مانع عمده‌ای بر سر راه علم به گذشتۀ غرب و طرح مشکل آیندۀ ماست. زوال محتوم غرب، توهمّ یا وجهی از ایدئولوژی‌های جدید غربی است که در بارۀ آن خشت پُر توان زد، چرا که پایه‌ای در واقعیت ندارد، ولی وجدان نگون‌بخت ما را که پای در گِل وضع زوال و انحطاط مانده است، نوازش می‌دهد. اما به هرحال، این پرسش را از خود نکرده‌ایم که در صورت سقوط غرب، وضع و حال آن بخشی از جهان که در دوران جدید، در نهایت، حتی مشکل خود را جز در نسبت با غرب و اندیشۀ غربی نمی‌تواند طرح کند چه خواهد بود؟»

از این پرسش اساسی، که شرح نظری و تاریخی آن در آثار دکتر طباطبایی به تفصیل آمده و در اینجا تنها به ایجاز اشاره‌ای به وضع واقعی‌ و نظری‌مان کرده است، که بگذریم، اما برای نخستین بار ما در تفسیرها و در نظریه‌های تاریخی دکتر طباطبایی با نسبت فلسفۀ غرب و اندیشۀ سیاسی آن اعم از قدیم و جدید با «نظام سُنت اندیشیدن ایرانی» آشنا شدیم و به علل رویکرد خود بدآن در دوره‌های مختلف تاریخی، به مثابه امری ناگزیر و دارای منطقی برخاسته از وضعیت بحرانی خویش، پی بردیم. به عبارت دیگر به کمک این نظریه‌هاست که برداشت‌هایی از فلسفه غرب و اندیشۀ سیاسی آن جای خود را در سُنت اندیشیدن ایرانی به عنوان رکنی از ارکان چندگانۀ آن می‌یابد. دکتر طباطبایی در فصل یکم «مکتب تبریز» از معنای «موسع» سُنت به طور عام و سنت دینی به طور خاص در نظام اندیشیدن ایرانی سخن می‌گوید و در همین فصلِ کتاب سه رکن این سُنت، در عصر زرین فرهنگ ایران، یعنی فلسفۀ یونانی، اندیشۀ ایرانشهری و تفسیرهای عقلانی از دین را می‌شکافد و سپس، در فصل‌های بعدی همین کتاب، و همچنین، پیش از آن در کتاب «دیباچه‌ای بر نظریۀ انحطاط»، به جریان نفوذ عالم‌گیر اندیشۀ غرب در دوران جدید و افزوده شدن آن، تحت الزامات و شرایط بحرانی دیگری، به نوع اندیشیدن ایرانی، به ویژه در شکل‌گیری و نضج اندیشۀ مشروطه‌خواهی اشارات و توضیحات مبسوطی می‌نماید. و البته توجه خواننده را نیز از ناکامی این دوره‌ها دور نمی‌دارد، که اصل مسئله در تلاش‌های فکری دکتر طباطبایی بر ریشه‌یابی همین شکست‌هاست.

در ریشه‌یابی‌ عوامل مؤثر ناکامی‌ها و شکست‌ها دکتر طباطبایی در اثر دیگر خود یعنی «زوال اندیشۀ سیاسی در ایران ـ گفتار در مبانی انحطاط ایران» به تشریح و توضیح نشان می‌دهد، تا کجا بی‌توجهی ما به شناخت و فقدان فهم مبانی هریک از آن عناصر و شاخه‌های مؤثر در پدیدار شدن و شکل‌گیری پیکر «نظام سُنت اندیشۀ ایرانی» و عدم فهم نسبت و ناتوانی در برقراری رابطه‌ای عقلانی میان این عناصر و ارکان، در عقیم ساختن یا توقف و زوال تدریجی آن «سُنت اندیشیدن» تأثیر گذاشته است. «زوال اندیشۀ سیاسی در ایران»، از آغازِ رویکرد به فلسفۀ یونان و اندیشه ایرانشهری، تا انتهای زوال آنها و انحطاط فکری ایرانیان و تا مراحل پیش از شکل‌گیری جنبش مشروطه، شرح گام به گام تناقضات و «تفسیرهای ناسازگار» از این دو اندیشه و فلسفۀ سیاسی و عدول از مبانی آنهاست. از جمله در فصل سوم کتاب تحت عنوان «ارسطو و پایان فلسفۀ سیاسی یونان» می‌خوانیم:

«در بحث از اندیشۀ فلسفی افلاطون به برخی از موانع فهم درست آن اشاره کردیم و گفتیم که فیلسوفان دورۀ اسلامی تفسیری از آموزش‌های او عرضه کرده بودند که با مبانی اندیشۀ افلاطون که با تأمل در رساله‌های او می‌توان دریافت، سازگار نبود. اینک باید بیافزاییم که فیلسوفان دورۀ اسلامی، در برخی از مباحث عمدۀ فلسفۀ ارسطویی، به یکسان از مبانی فلسفۀ افلاطونی و اندیشۀ فلسفی معلم اول بیگانه ماندند.»

‌‌

 و همین کُنش کم‌وبیش در برابر فلسفۀ سیاسی ایرانشهری و تهی کردن آن از ماهیت اصلی و عقلانی آن دیده می‌شود که در آخرِ زمان زوال آن چیزی جز سلطنت مطلقه و خودکامه مبتنی بر نوعی تفسیر مبتذل و خرافی از دین ـ «دین عجایز» ـ از آن باقی نمی‌ماند. به بیانی دیگر ایراد کارِ ما در رویکرد به آثار فرهنگی تمدن‌های دیگر یا احیای عناصر تاریخی ـ تمدنی خودمان نبوده است، که این به طور منطقی از مردمانی دور از انتظار نیست که میل به زیست در فضای فرهنگی «افق‌های گسترده و باز» بخشی از روحیۀ تاریخی و فرهنگ رواداری آنها بوده است. اما مشکل آنجا بوده است که هر بار در رویکرد به هر اندیشه و نظام فکری و فرهنگی تازه یا کُهن و به هنگام انتقال آموزه‌های بنیادین آنها به نظام اندیشیدن ایرانی، از طریق تفسیرهای «ناسازگار» با مبانی آن اندیشه‌ها، بر بخشی از آن غفلت روا و یا نقص‌هایی بر آن وارد ساخته‌‌‌ایم. و این غفلت و نقص بیش از هر چیز بار منفی خود را بر گُردۀ «سیاست در ایران» نهاده و در بلندمدت نیز به ناکامی آن اندیشه‌ها و توقف آن «نظام اندیشیدن» در ایران منجر شده است. و به این ترتیب ما نه دین خود را بدان اندیشه‌ها ادا نموده‌ایم و نه به سیاست در ایران.

به هر حال ما امیدواریم، به یاری اندیشه‌های دکتر جواد طباطبایی‌، در کنار کار جدی و علمی بر میراث فکری و فرهنگی ایران، بابی تازه‌ و نگاهی تحول یافته بر ضرورت پژوهش، بحث جدی و فهم ریشه‌ای در بارۀ اندیشۀ اروپایی و اندیشۀ سیاسی آن، به مثابۀ رکنی از ارکان نظام اندیشه ایرانی در «سیاست‌نامه» باز شود و این رشته از بند برخوردهای «تفننی»، ایدئولوژیک و پراکندۀ کنونی بدرآمده و نظم و جایگاه شایستۀ خود را، به مثابۀ یک رشتۀ علمی و تخصصی، حداقل در این نشریه بیابد. با این مقدمه به نوشتۀ محمد ایمانی، به مثابۀ نمونه‌ای که به گوشه‌ای از «اندیشۀ سیاسی جدید اروپایی» پرداخته و آن را مکان «درس‌هایی» برای سیاست ما معرفی کرده است، می‌پردازیم.

مقالۀ محمد ایمانی ـ «اولویت دولت مدرن بر آزادی» ـ پژوهشی‌ست بر متن اندیشه‌های هگل، برخاسته از شرایط تاریخی ویژه آلمان، از آخرین دهه قرن هژدهم تا سه دهه نخست قرن نوزدهم میلادی، و در تعقیب خواست «وحدت آلمان» و تأسیس دولت سراسری این کشور، که این خواست در عمل چهل سال پس از درگذشت این اندیشمند بزرگ جهان، و پس از جنگ‌های بسیار داخلی و خارجی و مذاکرات طولانی میان اتحادیۀ بخش‌های شمالی آلمان با شاه‌نشین‌های جنوبی آن، در سال ۱۸۷۱ به اقتدار نظامی و نفوذ سیاسی بیسمارک، در زمان اشغال پاریس به وسیلۀ سپاه پروس، از کاخ ورسای و تالار آینۀ این کاخ رسماً اعلام ‌گردید؛ البته با ابتنای بر متنی موسوم به «قراردادهای نوامبر» که چندین دهه تلاش‌های نظری و اقدامات سیاسی عملی، را که خودِ آلمان‌ها از آن تحت عنوان «تاریخ قانون اساسی آلمان» یاد می‌کنند، پشتوانۀ آن بود و همان گونه که ایمانی به بخشی از آن اشاره می‌کند، هگل از اندیشمندان بزرگ آن محسوب شده، اما او بی‌تردید تنها اندیشمند و فیلسوف تکوین و تکامل نظری «دولت مدرن» و بعد از آن تکامل و استواری «نظام‌های سیاسی پارلمانی» غربی نبوده است.

بنا به توضحیات و تفسیرهای مستند محمد ایمانی، افکار هگل بر بستر وقایع تاریخی آلمان، در آن دهه‌های یادشده، و با حمایت از خواست وحدت و تأسیس دولت آن، بر محور پرسشی از ماهیت آن دولت و از ماهیت نظام سیاسی آن کشور در آینده چرخیده و سهمی اساسی در نظریه‌پردازی و استوار ساختن «منشور» یا مبانی حقوقی‌ آن نظام داشته است. مقالۀ «اولویت دولت مدرن بر آزادی» علاوه بر تکیه به برخی نوشته‌های هگل، هم‌چنین مستند به تعدادی تفسیرهای اندیشمندان هگل‌شناس در دوره‌های مختلف است که با پیشرفت روش‌های علمی در تفسیر متون فلسفی و تاریخی پیوند داشته و حاوی تعبیرهای نزدیک‌تری به هسته‌های اصلی اندیشه هگل هستند. از این نظر یعنی ارائۀ تفسیرها، اعم از قدیمی‌تر و جدیدتر امتیازیست که در قیاس با بسیاری مقاله‌هایی که اندیشمندان بزرگ جهان را تنها در یکی دو نوشته و به صورت تک بعدی دنبال کرده‌اند، باید به نوشته ایمانی داد.

از امتیاز دیگر مقالۀ ایمانی، بازگشت به سرچشمه و آغاز اندیشه اروپاییِ مورد بررسی و تعقیب آن بر بستر زمان و مکان است. در این نوشته مشاهده می‌کنیم که «دولت مدرن» هگل بی‌شناسنامه و اصل و نسب نبوده است، و نویسنده مقاله، در عین حال رشد و تحول مستقل این نظریه‌ها را بر بستر الزامات زمان و مکان و تغییرهای تاریخی اروپا نیز در نظر داشته و پی‌گیری کرده است.

بررسی اندیشه‌های هگل، بر محور چگونگی تکوین نظریۀ دولت و تحول آن به «دولت مدرن»، در این نوشته، در اصل با بازگشتی به اندیشه‌های ماکیاوللی، همچون نیای فکری هگل، در آغاز دوران جدید اروپا و بنیانگزار فلسفۀ سیاسی مدرن، آغاز شده و با آن پیوند بنیادی دارد. به رغم این پیوند، اما دولت مدرن هگلی در قرن هژدهم با دولت اندیشه‌های ماکیاوللی در آغاز دوران مدرن اروپا یعنی قرن پانزدهم یکی نیست. سه سده، فاصلۀ زمانیِ درازیست. دورانی‌ست که اروپا طی آن شاهد تحولات عظیم تاریخی چه از نظر وقایع و چه در حوزۀ اندیشه بوده و زیرو رو شده است. اشاره‌هایی اجمالی به این حوادث را کم‌وبیش در نوشتۀ ایمانی می‌توان دید. از جمله اشاره‌هایی به: اصلاح دینی و شکاف در کلیسا و جنگ‌های خونین مذهبی پیامد آن، انقلاب فرانسه و پیدایش منشور حقوق بشر و دوره‌های ترور و وحشت ناشی از آن انقلاب و در پی آن به ابتذال کشیده شدن مفهوم آزادی، آغاز عصر روشنگری، پیش و پس از این انقلاب عظیم، ظهور اندیشه‌های کانت، به عنوان یکی از بزرگترین اندیشمندان فلسفۀ حکومت، در اروپا و به ویژه در آلمان، که متأسفانه در نگاه نویسندۀ مقاله جلوۀ لازم را نمی‌یابد و سهم و نفوذ روشنگرانۀ آن اندیشه‌ها بر قدرت‌های مطلقه و «روشنرای» اروپایی و اصلاحات آنان، به ویژه از زاویۀ تأثیر این اندیشه‌ها بر تاریخ شکل‌گیری «قانون اساسی آلمان» و استدلال‌ها و نقدهای امانوئل کانت به انقلاب فرانسه در برتری اصلاحات به انقلاب، و ترجیح حفظ نظم «کهنه» بر هرج و مرج و فقدان نظم و امنیت، و مجموعۀ آنچه که کانت از جمله در اثر مهم دیگر خود، تحت عنوان «جدال دانشکده‌ها»، گفته است نادیده گرفته شده و کانت تنها به فیلسوف «اخلاق» که گویا هیچ ربطی به سیاست نداشته، تنزل داده شده است. در اینجا شاید بی‌مناسبت نباشد که این پرسش از سر شگفتی خود را مطرح کنیم؛ که چرا تا کنون در ترجمه‌ها و خلاصه‌نویسی‌های فارسی، به فلسفۀ کانت بیشتر از زاویۀ «اخلاق» ـ آن هم نوعی اخلاق بی‌بنیان مذهبی ـ و نقد وی به «خرد ناب» ـ یا هر اسم دیگری که به فارسی بر آن نهاده‌اند ـ توجه شده است؟ حال آن که حتا برای یک دانشجوی سادۀ حقوق و به ویژۀ حقوق عمومی و رهروان علم سیاست در «سرزمین پدری» کانت، جایگاه کانت در شکل دادن اندیشه‌های بنیادین پشتوانۀ «قانون اساسی» این کشور و لاجرم در بنیان‌های نظام سیاسی آلمان کمتر از جایگاه فلسفۀ هگل نیست.

البته در اینجا مسئلۀ ما گشودن دامنۀ زیاده‌خواهی‌ها در برابر هموطنان پژوهشگرِ اندیشۀ سیاسی اروپایی و هم‌چنین طرح انتظارات نامحدود در ارائۀ شناخت همه‌جانبه از پیکرۀ درهم تنیدۀ این اندیشه‌ها نیست که انتهایی ندارند و از پژوهشگر جدی پشتکار و شکیبایی غیرقابل توصیفی می‌طلبند. هم‌چنین موضوع ما در این نوشته تنها سعی در شناختن و ارزیابی از قدر پژوهشی مقالۀ ایمانی‌‌ ـ به عنوان نمونه ـ آن هم در ابعاد یک مقالۀ چند صفحه‌ای به منظور درج در یک نشریه و با علم به محدویت‌های ناشی از آن نیست، که در جای خود، صرف نظر از همۀ کاستی‌های آن، درخور تشویق است.

مسئلۀ اصلی و مهم‌تر ما توجه به «درس‌هایی» است که «در بارۀ سیاست در ایران» در این مقاله ارائه می‌شوند؛ مقاله‌ای که به اجمال محور پژوهش خود را بر یکی از مبانی پراهمیت اندیشۀ سیاسی در اروپا یعنی «دولت» قرار داده و می‌خواهد با نگاه به سیر تحولی نظری و بعضاً عملی آن در این بخش از جهان توجه خواننده ایرانی را مقدمتاً به پروسۀ پیچیدۀ ـ و طولانی و پرحادثۀ ـ تکوین و تکامل دولت، دولت ملی و سپس به یاری نظریۀ دولت‌ مدرن بر بستراندیشه‌های هگل در دفاع از نظام پارلمانی، یا به معنای دیگر دولت‌های دمکراتیک، جلب نماید و در این جلب توجه می‌آموزد که همۀ آن مراحل پیشین «مقدم بر آزادیست»، و به تبع ماکیاوللی و هگل بر فرع بودن بکارگیری قهر و خشونت و جنگ تکیه کرده و به نقل از هگل می‌گوید:

«هر آنچه در حراست و حفظ امنیّت خارجی و داخلی توسط تشکیلات قوّۀ قهریّۀ عالیّه ضروری نیست، حکومت باید در اختیار «آزادی شهروندان» بگذارد.»

 و اصل را، در هر دوره، تأسیس و استواری دولت و نظام سیاسی که از نظر هگل «تعیین‌ کننده‌ترین نهاد» است قرار داده و بر ماهیت‌های تحول یابندۀ آن که باید «بر پایۀ التزامات عصر جدید» باشد، مصراً تأکید در خور توجه‌ای دارد. ایمانی در بخش‌های آخرین مقالۀ خود می‌گوید:

«مسئلۀ هگل در آستانۀ تاریخ جدید سرزمین‌های آلمانی و تکوین دولت ملّی آلمان این بود که چه نظام سیاسی ـ حقوقی برای دولتهای اروپایی بر اساس شرایط تاریخی‌شان و بر پایۀ التزامات عصر جدید مناسب است؟ پاسخ او در این رساله و در نوشته‌های دیگرش نظام مبتنی بر «نمایندگی» بود.»

البته خواننده ایرانی، در اینجا پیش‌تر از آن که بر عبارت «شرایط تاریخی» تمرکز نماید و احیاناً ذهنش به «شرایط تاریخی» خودش منعطف شود، لازمست و باید توجه خود را بیشتر صَرفِ «موضوع» مهمتر هگلی یعنی «التزامات عصر جدید» نماید. زیرا در آنچه به دنبال نقل قول فوق می‌آید، موضوع مهمتر، از نظر ایمانی، آنست که هر تلاشی ـ از جمله در ایران ـ بر پایۀ «آموزه‌های هگلی» در قیاس با «التزامات عصر جدید» مورد سنجش قرار گرفته و مفید بودن یا بیهوده بودن آن با این الزامات سنجیده می‌شود. چنان که ما در ادامۀ مقاله و در بخشی که مربوط به «درس‌آموزی» در مورد ایران می‌شود می‌خوانیم:

«مفهوم هگلی دولت به یک معنا به گذشتۀ غرب تعلّق دارد، گذشته‌ای که در آن این مفهوم از دولت همچون مفاهیم دیگری که فیلسوفان و اندیشمندان علم سیاست و حقوق پیش نهادند، تحقّق یافته، نهادینه ‌شده، به دموکراسی پایدار تحوّل یافته، با پرسش‌ها و مسائل جدید روبرو شده، تکامل‌یافته و امروز در غرب به‌صورت دیگری وجود دارد. امّا این «دولت» نه در نظر و نه در عمل در گذشتۀ ما وجود نداشته و در حالِ حاضرِ ما نیز غایب است. می‌توان سخن اصلی هگل در دربارۀ نظام رایش را، البتّه خارج از شرایط تاریخی آن و مبتنی بر شرایط تاریخی ایران، مبنی بر این‌که آلمان دیگر دولت نیست، به تاریخ چند سدۀ اخیر ایران تاکنون بسط داد. شاید در نگاه اول بتوان انتظار داشت و آرزو کرد که لااقل در آیندۀ ما این دولت متحقّق شود امّا «تاریخ جهانی» از یک‌سو و رابطۀ نیروها در عرصۀ بین‌الملل و عرصۀ داخلی از سوی دیگر، بغرنجی را برای ما به وجود آورده که خروج از آن به‌راحتی خروج ایتالیای ماکیاوللی و آلمان هگل نیست. می‌توان گفت به‌نوعی دولت ملّی در ایران پس از انقلاب مشروطه تأسیس شد، امّا این تأسیس نهایتاً با شکست مواجه شد. بعد از آن ایران، حسب ظاهر، همچون باقی اعضای سازمان ملل متّحد به‌عنوان دولت به رسمیّت شناخته ‌شده است، امّا این دولت، دولت مدرن نیست.»

البته بر کسی پوشیده نیست که دولت ایران «دولت مدرن» ـ به معنای دمکراتیک ـ نیست. اما به رغم این توضیح واضحات، پرسش این است که آیا این دولت ایران دولت هست یا نیست؟ ایران دولت دارد یا ندارد؟ نسبت این دولت «معین» که در پی دولت‌های بیشمار ایرانی دیگر آمده و خواهد رفت، با ملت ایران چیست؛ با این «پدیداری که زودتر از موعد و زمانی ظاهر» شده «که نمی‌بایست ظاهر می‌شد، به این خطر تن در داده است که از نظرها پنهان ماند.» و هنوز حضوری ناآرام، ناراضی از خویش، اما آگاه به خود دارد، چه باید کرد؟ چگونه چنین مردمانی ـ به گفتۀ هگل ـ زمانی ملت تاریخی به حساب آمده‌، اما با استفاده از نقل دیگری از همان فیلسوف می‌توان آن ملت را فاقد دولت دانست، آن هم نه تنها در طول «چند سدۀ اخیر» بلکه در «گذشته‌ای» که نه آغازش پیداست و نه انتهایش؟ پاسخ به این پرسش‌های مقدماتی بر هر «درسی» «در بارۀ سیاست در ایران» در مقالۀ ایمانی گنگ می‌ماند؟

باری در نقل قول فوق از ایمانی و نقل قول‌ بالاتر وی معنای دولت «ملی» و «مدرن» و تحول تاریخی آن در ایران روشن نیست و حتا مخدوش است، و ما نمی‌دانیم که اساساً نویسنده به تفاوت دو مفهوم دولت «ملی» و دولت «مدرن» عنایت دارد یا خیر، که بحثی مفصل و برای ما اساسی‌ست. «دولت ملی» ـ به معنای ملتی با نمایندۀ خود در برابر یا در مناسبات با ملت‌های دیگر و دولت‌هایشان ـ و «دولت مدرن» اگر به معنای نظام پارلمانی باشد، که در این نوشته اساساً به این معنا گرفته شده است، به مناسبات درونی و حقوق شهروندی بازمی‌گردد.

صرف نظر از همۀ این ناروشنی‌ها، اما به نظر می‌آید که این موضوعات و مفاهیم فوق، از دیدگاه نویسنده، با نگاه وی در آینۀ «شرایط جهانی و التزامات» امروز آن دیگر به خودی خود از اهمیت چندانی نیز برخوردار نیست. و ظاهراً با توجه به انکار «دولت در ایران» هر تلاشی در راه تأسیس «دولت مدرن» در این کشور، «با توجه به تحوّلات چند دهۀ اخیر جهان و سرعت گرفتن روند جهانی‌شدن»، معوق مانده و اساساً با توجه به «توازن نیروهای داخلی و خارجی» نه ساده‌ است و نه احتمالاً به زحماتش می‌ارزد. حال این‌که باید پرسید، این تحولات چیست، پیدا شدن «توازن جدید نیروها» چه معنایی دارد، و تأثیر این روند جهانی شدن بر مرزبندی‌های سرزمینی و وجود ملت‌ها چه خواهد بود و پیش پای ما، که دیگر تشکیل دولت ملی و مدرن و…برایمان دیر شده است، چه وظایفی می‌گذارد؟ باز هم در نوشته خواننده در این‌باره توضیح مشخص و روشنی نمی‌یابد. در نتیجه این گفته‌ها در حد شبهات و ابهامات مرسوم روشنفکری ایران، مانده و حداکثر به سطح یک بیانیۀ سیاسی در هشدار به رژیم وقت سقوط می‌کند. و البته این را هم به ذهن تداعی می‌کند که شاید لازم است ما ایرانیان، بر اساس آموزه‌های ایمانی از هگل، دست از تکیه بر «شرایط تاریخی» خود برداشته و یکبار دیگر، به سبق گذشته و ایدئولوژِی‌های رنگارنگ آن، خود را برای استقبال از «ایده‌های هژمونیال جهانی» تازه‌ای، و اینبار از قطب مخالفِ «پرولتاریای جهانی» یا «امت اسلامی» آماده سازیم!

در مقالۀ ایمانی، طرح بحث «دولت» و اهمیت استقرار و تحولات تاریخی و نظری این مفهوم بنیادین اندیشۀ سیاسی، برای ما ایرانیان نیز بسیار اساسی‌ست. زیرا بر هیچ اهل نظر و سیاستی پوشیده نیست که دسته‌ها بزرگی از روشنفکران ما، هر یک به تبع ایدئولوژی و افکار خویش با وجود «دولت» در ایران و توضیح ماهیت و پذیرش آن به مثابۀ یک «دولت ملی» و ایران به مثابۀ یک کشور یک ملت، و دوره‌های گوناگونی که سپری کرده است، مسئله دارند و اساساً آن را نفهمیده‌اند. صرف نظر از آن دسته‌هایی که از اساس هیچ جایگاه عینی و تاریخی برای ملت و لاجرم دولت ایران قائل نبوده و نیستند و صرف نظر از گروه‌های دیگری که هستی ایران را به انواع گوناگون، و زیر سلطۀ ایدئولوژی‌های رنگارنگ، به چالش کشیده و مترصد فرصت برای آسیب رساندن و نابودی آن هستند، عده‌ای نیز هستند که عدم تطابق پروسۀ تکوین و تحولات ملت و دولت در ایران با تحولات همین پدیده‌ها در اروپا را دلیلی بر نفی دولت ایران به مثابۀ یک دولت ملی می‌بینند، بدون آن که خطی از یک پژوهش جدی در باره تاریخ ایران و پروسۀ تحولات ویژۀ آن ارائه داده باشند.

نوشتۀ محمد ایمانی نیز به چنین بندی گرفتار شده است. یعنی ایمانی هر چند اندیشۀ اروپایی بر محور دولت را در دوران جدیدِ چندین قرنۀ آن کم‌و بیش تصویر کرده است، اما آنجا که آن تصویر را «افق اندیشیدن» برای سیاست در ایران قرار می‌دهد، هیچ تأمل پژوهشی در بارۀ ویژگی‌های دولت و ملت در ایران و تاریخ این کشور ارائه نمی‌دهد. ما در زمینۀ تاریخ ایران و توضیح پدیداری ملت و دولت بر بستر این تاریخ و در شاخه‌ها و ارکان مختلف «نظام سُنت اندیشدن» آن، از این نویسنده پژوهشی در دست نداریم و هنوز نمی‌دانیم مبانی ایشان در ارزیابی از «مفهوم» دولت ملی در ایران و یا مشخصات «دولت ملی» در عصر مشروطه در همین کشور چه بوده و چه چیز آن شکست خورده و چه از آن مانده است؟

علاوه بر این ایدۀ ایشان در ضرورت پیوستن به «تاریخ جهان» هر چند تازه نیست، اما معنای روشنی ندارد. اشارۀ ایشان به «ناهمزمانی و همزمانی» پدیده‌ها، همان گونه که خود نیز دریافته‌اند، نیاز به توضیحات بیشتری دارد، البته از سوی خودشان زیرا مشکل در نظرات دکتر طباطبایی به قدر کافی روشن و روشنگر است. آیا همان اشاره دکتر طباطبایی به «جنازۀ آن سُنت عزیز بر دوش‌های ما» برای دریافت هستۀ اصلی مشکلات ما کافی نیست؟ آیا آن «تنبلی ذهنی مزمن چهارصدساله» را نمی‌نمایاند و یکی از مصداق‌های آن را در این نظر که گویا «ناهمتاریخی ما با غرب امری نبوده که در اختیار ما بوده باشد و به همین دلیل فی‌نفسه بغرنج ما نیست» نشان نمی‌دهد؟

 همچنین بر ما روشن نمی‌شود، حداقل از این مقاله برنمی‌آید، که منظور از «تغییر شرایط جهانی» و «توازن نیروها» چیست و «التزام» ما در پیوستن به «تاریخ جهان» چه معنایی دارد؟ و چه وظیفه‌ای مهمتر از «بیرون آمدن از آن تنبلی مزمن» که توصیه ساده‌انگارانه «پیوستن به کشورهای مدرن و…» یکی از بروزات آنست، پیش پای ما می‌گذارد؟ آیا مهمتر از تلاش برای بازگرداندن ایرانیان به ضابطۀ عقل در همه امور و همه شئونات زندگی خصوصی و اجتماعی و عمومی و متوجه ساختن آنها به مسئولیت تاریخی‌شان در واپس‌ماندگی، وجود دارد، که چندین دهه است تلاش و همتی بزرگ در راه آن وقف می‌شود؟ قدر و غایت این تلاش‌ها چیست؟ آیا باید از همۀ این تلاش‌ها دست شست و به این اکتفا نمود که ایرانیان خود را یکسره به گردن یک «قدرت دمکرات جهانی حقوق بشری» بیاویزند و از بغل آن قارچ گونه به حیات خود در راه «توسعه جهانی» ادامه دهند؟ ما هیچ سخن روشنی که ربط عقلایی با «سیاست در ایران» داشته باشد در این «درس‌ها» نمی‌یابیم. اما خوب می‌دانیم که احکامی که ایمانی در نوشتۀ خود صادر کرده است و با استناد به گفتۀ هگل «مبنی بر این‌که آلمان دیگر دولت نیست،» آن را «به تاریخ چند سدۀ اخیر ایران تاکنون بسط » می‌دهد سخن سست و بی‌اساسی بیش نیست و از نوع همان ایدئولوژی‌های «هژمونیال جهانی» است. با این سخنان نه دینی به هگل و اندیشه‌هایش ادا شده است و نه به سیاست در ایران.