همه آنچه بود، آمیخته به مهر ایران بود! / فرخنده مدرس

‌‌

برجسته‌ترین ویژگی‌ آثار مهشید امیرشاهی، شناساندن فرهیختگی هر دورۀ خاص در این یک سده تاریخ سرزمینش است. هوشیاری در دیدن آنچه که باید می‌بود، اما نبود. آنچه که باید باشد، اما نیست.

*****

Nafs Oliyaهمه آنچه بود، آمیخته به مهر ایران بود!

‌‌

‌‌ فرخنده مدرس

سال‌ها پیش هنگامی که خبر درگذشت مولود خانلری را بدور از میهنش شنیدم غمی سنگین و درهم شکننده اشک‌های بی‌اختیارم را روان ساخت. سوگوارئی سراسر حسرت و تأسف، نه تنها برای از دست رفتن چهره‌ و شخصیتی دیگر از کشورمان، بلکه به حسرت و سوگ سنگین درگذشتی دیگر از کسانی به دور از سرزمینی که زادگاه آنان بود و بدان سخت عشق می‌ورزیدند. زندگی‌هایی که تا پایان سرشار از عشق به میهن بود، اما آن سرزمین آنقدر به آنان وفادار نبود تا به مهر پس گیردشان و در سینۀ خود جای دهد. و بیش از آن در استیصال بی‌پاسخی این پرسش که آیا ارج و قدر فرزندان خود را می‌شناسد؟ آیا می‌داند دختران آن سرزمینی که این چنین امروز سر به شورش برداشته‌اند، میراث گردنفرازی چه کسانی را به دوش می‌کشند؟ آیا با نام پیشگامان آنان آشناست؟ با نام و زندگی زنانی که از بیش از سده‌ای پیش حیات و هستی‌شان و راه و روش زندگیشان خاری در پهلوی جامعه‌ای خفته بود؟ زنانی که بود و باش و کرد و کارشان، هر جا که بودند و هر چه می‌کردند عطر بیداری می‌افشاند؟ زنانی را که نه به دیروز بلکه امروز و آینده ایران تعلق داشتند؟

شگفتا که انسان در غلبه شادی و غم هر دو می‌گرید. پس از هفت سال انتظار، با آمدن آخرین جلد از رمان چهار جلدی «مادران و دختران» مهشید امیرشاهی، آن حلقه نیمه باز بسته شد و انتظار من، و بی‌تردید بسیاری از علاقمندان دیگر، همراه با احساسی سرشار از شوق و شور و غرور و سرفرازی از خدمت بزرگ و ماندگار دیگری به فرهنگ آن آب و خاک، پایان یافت.

آن سه پارۀ نخست و قبل از آن‌ها آثار دیگر مهشید امیرشاهی از جمله دو جلد رمان «در حضر» و «در سفر» و داستان‌های کوتاه وی توقع را بسیار بالا برده بود، بدون آنکه معلوم باشد انتظار و توقع چه چیز و در کدام میدانی که وجوه مختلف آفریده‌های هنری و ادبی در آن‌ها مورد سنجش قرار می‌گیرند و آثار مهشید امیرشاهی تا کنون از آن پیروز بدر نیامده باشد؟

در وصف چیرگی و بالادستی نویسنده در زمینه‌های گوناگون، اهل فن، اهل قلم و «چشمان فرهنگ‌آموخته و فرهنگ آزموده» بار‌ها نوشته و گفته‌اند: «تسلط نویسنده بر ساختمان داستان»، «بهترین نویسنده رمان روزگاری ـ روزگار به معنای گذر زمان بر انسان‌ها و در انسان‌های معین ـ …رمان سترگی که گذر یک سده دگرگونی‌ها را همچون جامعه‌شناس و تاریخ نگاری همراه با دید اخلاقی و طبع هنرمندانه ادبی هر دو سختگیر…» به قلم کشیده است. در بارۀ توانائی وی در نمایاندن واقعیت‌ها با «نگاهی شکافنده، با دوربینی که پرتوی همچون لیزر تا ژرفای موقعیتی می‌اندازد و حقیقتش را باز می‌گوید»، در وصف خدمت او به زبان فارسی که «اهمیت آن در آفریده‌های هنری نویسنده… به حدی است که می‌توان زبان را نه فقط وسیله بلکه حتا موضوع آثار او محسوب کرد…»، زبانی که او «حساسیت و توانائی ادبی خویش را صرف بازسازی آن کرده و حوزۀ زبان و ادب فارسی را غنی ساخته»، در بارۀ طنز او که هم‌چون «کلید گشودن واقعیت» است و آشکار کردن «چیزی بیش از آنچه که هر روز می‌نماید…» وسیله هشدار «گاه گزنده و‌گاه توأم با لطف اما مداماً در کار است…» تا بفهماند «که این واقعیت سخت و سنگین و انبوهی که در اطراف خود می‌بیند انعطاف ناپذیر نشمرد.» طنزی که نادر نیست لحظه‌هائی که «شیرینی خنده و تلخی اشک» باهم و همزمان از راه می‌رسند. در باره‌ی بازتاب شخصیت خودِ نویسنده در آثارش، به عنوان «یکی از بهترین و برجسته‌ترین نمایندگان چهار دهه (و امروز نزدیک به پنج دهه) گذشته دگرگونی جامعه ماست؛ دگرگونی نه به معنی هر لحظه به رنگی آمدن بلکه پابرجائی بر ارزش‌های جهانروا و گشاده بودن بر بهترین‌‌ها. از دهه چهل که به نوشتن داستان‌های کوتاه آغاز کرد تا کنون که در چکاد (قله) رمان فارسی جا گرفته است، پیشرفت را در عین استواری، بی‌هیچ کژ و مژ شدن، بی‌غافل ماندن از ندای هنر و دل سپردن به نغمه فریبنده «سیرون»‌های مد روز، بی‌قناعت به دستاورد‌ها به نمایش می‌گذارد… بی‌یکپارچگی اخلاقی در هنر به جائی نمی‌توان رسید… برجستگی جای خانم امیرشاهی از آن یکپارچگی هنرمندانه برخاسته است…»

و خوانندگانی چون من که از طریق آثار مهشید امیرشاهی با وی آشنا و ستایشگر او شده‌اند، جرعه‌های گوارای همه این اوصاف را در آن آفریده‌های هنری یافته و از سرچشمه‌ نوشیده‌اند، و همۀ این‌ها پیش از آمدن «حدیث نفس مهراولیا». پس در انتظار چه هنر نمائی دیگری؟

زیبائی و شیوائی نثر همانست، همانقدر روان همچون نهری زلال که از میان گلستانی انباشته از واژه‌ها، و عبارت‌های رنگانگ فارسی، ضرب و مثل‌ها و سخنان نیش‌دار با بار خنده جاریست و در عبور و طی مسیر، تصویری هماهنگ و دلنشین در خود بازمی‌تاباند،‌ گاه شادی‌آور و زمانی با انبوهی از غم بر دل خواننده و ‌گاه چشمان نظاره‌گر را که خیره در تصویر زیبا و جاری و بدنبال لحظه‌های داستان روان است در مواجهه با واژه‌ای، همچون گل و گیاهی ناآشنا در گلستانی که می‌داند از آن او نیز هست، به شگفتی و بعضاً شرمساری می‌اندازد. نغمۀ دلنواز وصف لحظه‌ها، موقعیت‌ها و احساس‌ها هر یک در جای خود و در متن داستان با کلامی که به شعر نزدیک می‌شود، خواننده را در این اثر نیز همچنان در سحر خود می‌گیرد.

ستیزش با عجوزه‌های قدرت و سنت و عرف و عادت و تابوشکنی‌هایش به فراخور زمان، اما توقف‌ناپذیر پیش رفته است. شخصیت‌های داستان انسان‌های زمانه‌ی خویشند، ولی در میان آنان کسانی هستند که در رفتار و گفتار خود خلاف «عادتند». نگاهی تیز و تند و‌ گاه تا سرحد تلخی بی‌اعتمادی محض به جریان «عادی» روزگار دارند. به هیچ مصلحت و ملاحظه‌ای نیز زبان در نیام نگه نمی‌دارند. هرگز از جریان عمومی پیروی نکرده و نمی‌کنند نه در صد سال پیش که بر بستر آن نخستین جلد مادران و دختران ـ عروسی عباس‌خان ـ نگاشته شده است، و نه در سی سال پیش و نه امروز. نویسنده در آثارش با سطح انتظاراتی از سیاست از جامعه و مردمانش که هرگز تأمین نشده و راضی‌اش نکرده است، خوانندگان را، اگر نیم‌نفسی از بلندای نفس و نیم پری در بلندای پرواز او را داشته باشند، در محک و معیارهائی که می‌گذارد، به دنبال خود می‌کشد. شیوائی، استحکام کلام در دفاع از آزادی و عدالت و فردیت و در ستایش انسان‌هائی که سرنوشت خود را در اختیار خویش دارند، خاصه زنان، و در نکوهش بی‌اختیاری آدم‌ها، به ویژه زنان، همانست اما با زبانی مختص به هر دوره خاص و به فراخور فرهیختگی شخصیت‌های داستان‌ها، انسان‌هائی که از‌ محدوده تنگ زمان و مکان خود فرا‌تر می‌روند. برجسته‌ترین ویژگی‌ آثار مهشید امیرشاهی، شناساندن فرهیختگی هر دورۀ خاص در این یک سده تاریخ سرزمینش است. هوشیاری در دیدن آنچه که باید می‌بود، اما نبود. آنچه که باید باشد، اما نیست.

با همۀ تکیه بر فصل‌های مشترک، اما از روی این پارۀ چهارم به هیچ روی به آسانی نمی‌توان گذشت. «حدیث نفس مهر اولیا» ادامۀ سادۀ سه‌ پارۀ دیگر نیست. البته که باید ابتدا پاره‌های نخستین را خواند. بدون آن‌ها خواننده درنمی‌یابد ـ مطلقاً درنمی یابد ـ که چگونه و چرا و بر بستر کدام شرایط و در روند کدام حوادث، شخصیت‌ها، انساهائی شدند که امروز هستند و پاسخ به این پرسش را نمی‌یابد که آیا بدون آن مادران، این دختران ممکن می‌بود؟‌‌ همان تعبیر دقیق «رمان روزگاری» اما نه روزگاری که «مانند بیشتر آدمیان تأثیر یک سویه خود را برآنان گذاشته است. بلکه حدیث نفس اندک کسانی که توان تأثیر بر روزگار را نیز داشته‌اند.» باید پاره چهارم را به کمال خواند و در هیچ ایستگاهی از آن در قضاوت عجله نکرد، و بعد از این همه به تأمل و ارزیابی نشست و از خود پرسید؛ در این اثر آخر چه یافته‌ام؟

«حدیث نفس مهراولیا» داستانی است سراسر جدال و کلنجار مهراولیا، یا آنگونه که دوستان نزدیک و فرزندانش خطابش می‌کنند؛ «الی»، با دیگران که در دیالوگ‌ها و منولوگ‌های دائمی جریان دارد،‌ گاه به زبان خشم و با رنگ حق به جانبی.‌ گاه همچون صحن محکمه‌ای که در صدر آن «الی» همه کس را از جامعه و جمع گرفته تا افراد، یک به یک با ارزش‌های خود که قانون درستی، راستی، شرافت انسانی، سرخم نکردن در برابر قدرت و زورحکومتی، دست نبردن به مال و آزادی مردم و… مورد قضاوت قرار می‌دهد و کمتر کسی از آن بی‌حکم محکومیت بیرون می‌آید.

اما نویسنده با تبحری که در رفتن به دهلیزهای افکار شخصیت‌های داستان خود دارد، الی را در این حق به جانبی‌اش آرام نمی‌گذارد و همچون ناظری هوشیار بر گفتگوهای درونی و بیرونی، نشانه‌های ظریفی برجای می‌گذارد که حکایت از کشاکش درونی «الی» با خود نیز دارد. اما حدیث این کشاکش و کلنجار از سرشت دیگریست. این بار مهراولیاست که در یادآوری خاطره‌ها و‌گاه از زبان شهربانو دخترِ «الی»، بر صندلی محاکمه می‌نشیند اما در این جدال و کشاکش و پاک کردن حساب با گذشته، حق ‌به جانبی «الی» همچنان دست نخورده بر جای می‌ماند، چه او خویش را نیز با محک ارزیابی و قضاوت بکار گرفته در مورد دیگران می‌سنجد و آسوده خاطر است و از انگیزه‌های انسانی و اجتماعی نیک خود سربلند و وجدانی پاک دارد. او در این اطمینان خاطر و اعتماد به نفس است که حکم ناعادلانه‌ای را که جاری شده ‌است، زیر علامت سئوال قرار می‌دهد و می‌پرسد:

«مگر من چه کرده بودم که عمرم به حکم دیگران در غربت و بین اغیار گذشت! هم زمان شاه، هم دوران شیخ! چه کرده بودم؟ تا بوده‌ام من از وطن آواره بوده‌ام ـ بعله. در غربت و بین اغیار.»

این پرسش، گله و شکایت نیست، مهراولیا از سرگذشت خود راضی است و از زندگی خویش گردنی افراشته دارد.

«اینجا من همه چیز داشته‌ام ـ لااقل به اندازۀ نیازم: آرامش، آسایش، آزادی، دوستانی یکدل، بامی بر سر، شامی بر سر سفره، کتاب و کتابخوانه‌ای در دسترس… فقط وطن نداشته‌ام… مهم است، خیلی مهم: «دوست داشتن و مردن در سرزمینی که به تو می‌ماند»…»

این دادخواهی نیست، داعیه‌ایست با نگاه به سرگذشتِ بخشی از بهترین فرزندان آن آب و خاک که با همه مهر به میهن و با بهترین آرمان‌ها و نیکخواهی‌ها و به «جرم» آن به تبعید و به‌ میان اغیار رفتند و همراه «الی» این فرصت را نیافتند تا:

«یکی از این روز‌ها، دنیا چنان» گردد که آنان نه در قطار خاطره بلکه «در قطاری واقعی» بنشینند «و به سمت زادگاه‌شان» بروند… «به سوی ملکی که از آنِ» آنان بوده است… آری «مهم است، خیلی مهم: «دوست داشتن و مردن در سرزمینی که به تو می‌ماند»…»

زیر بار سنگین این داعیۀ پایانی داستان است که در ذهن خواننده کل اثر و خاصه پاره چهارم دوبار و دوباره مرور می‌شود. و حدیثی می‌شود با رنگی دیگر. حدیث نفس مهر اولیائی که سراسر جستجوست، در یافتن راهی برای پیوند میان دو مهر؛ مهر به عدالت و آزادی و مهر به میهن که در چشم او همچنان مهد بی‌عدالتی و کشنده آزادی مانده است. مهر و حرمت راهی که برای رسیدن به عدالت و آزادی و آرمان‌های انسانی گزیده بود و حسرت «خدمت به حقیقت» که از سر «مصلحت» از آن زمانی دور افتاده بود. اما هرگز نه از مرزهای انسانی و نه از مرز مهر به میهنش بیرون نرفته بود. داعیه‌ای در برابر مام میهن که‌ گاه به نظر می‌رسد، خلاف انتظار فرزند، حتا نیم نگاهی هم به او با همه فداکاری و از خود گذشتگی‌هایش ندارد. از خود گذشتگی؟ به چه معنا؟ از خودگذشتگی را مهراولیا خود معنی کرده و به آن معنا می‌بخشد. اوج تبلور آن معنا را می‌توان در «خشنودی و شادی توأم با سپاسی» یافت که به «الی» هنگام خواندن شعری از «لوییز دو ویل مرن» دست می‌دهد، شعری که «شهربانو» می‌خواست برای «شیدا» دختر خاله‌اش در ایران بفرستد… از خود گذشتن به معنای انداختن خود زیر پای هر کس و ناکس؟ هرگز! آن هم برای مال و جاه؟ مباد!

همه آنچه که پیش از این در آفریده‌های دیگر مهشید امیرشاهی نمودار شده بود، این آخرین جلد رمان «مادران و دختران» است که در عین فراگیری همۀ آن اوصاف از همه آن‌ها فرا‌تر می‌رود و با جهان انسانی امروز که در جستجوی انسانیت و سلامت نفس است و خاصه با نبض زمانۀ ایران که در جستجوی والائی انسانی می‌خروشد و ناآرام است همصدا و همراه می‌شود. در این اثر دیدن و بازتاباندن گوهر انسانی است که در پیچ بیراهه‌ها و در خم ناملایمات روزگار رنگ نمی‌بازد، در ماندگاری و پابرجائی سلامت نفس، نیک سیرتی، والائی طبع، استقلال رأی و اعتماد به نفس در یک انسان ـ مهراولیا ـ در همه و با همه افت و خیز‌هایش بازتاب می‌یابد و با این اثر می‌ماند تا روزی چون گوهری بر تارک تاریخ سرزمینش بدرخشد. مهشید امیرشاهی حقا که «دختر زمانه و زبان سرزمینش است.»

*****

مهشید امیرشاهی

مادران و دختران، کتاب چهارم: حدیث نفس مهر اولیا

انتشارات فردوسی

استکهلم ـ سوئد

info@ferdosi. com

آذر ۲۶، ۱۳۸۹