«آیا بایستى این چنین از ارتفاعى بلند فرو مىافتادیم و دستانِ به خونِ خویش آلوده را مىدیدیم، تا دریابیم که بر خلاف آنچه گمان مى بردیم فرشته نیستیم؟ چه دروغ بود وقتى مىگفتیم: ما استثنائیم ! تصدیقِ خویش، بدتر از دروغ گفتن به دیگرى ست!
برای کودکان جنگ
«آیا بایستى این چنین از ارتفاعى بلند فرو مىافتادیم و دستانِ به خونِ خویش آلوده را مىدیدیم، تا دریابیم که بر خلاف آنچه گمان مى بردیم فرشته نیستیم؟ چه دروغ بود وقتى مىگفتیم: ما استثنائیم ! تصدیقِ خویش، بدتر از دروغ گفتن به دیگرى ست!
اى گذشته! تو باعث تغییر ما نمى شوى، هرچند هم که از تو دور شویم! اى آینده! از ما مپرس کیستید، و از من چه مىخواهید؟ ما خود نیز نمىدانیم . اى امروز، قدرى تحملمان کن، چرا که ما جز رهگذرانى تحمل ناپذیر نیستیم. هویت یعنى آنچه به ارث مىگذاریم نه میراثى که مىبریم. آنچه مىآفرینیم نه آنچه به یاد مىآوریم! هویت همان تباهى آینه است که وقتى تصویرى را از خودمان به ما نشان دهد باید بشکنیمش! »
محمود درویش/ شاعر فلسطینی/ مترجم: تراب حق شناس
۱
ماندانا زندیان
هزار و یک شب تلخ گذشت
دنیا چشم هایش را
در گازهای شیمیایی
گم کرد
و ماه
دیگر قصه ای نداشت
تا پاره های تو را
کنار هم نگه دارد.
آن روزها
که با لالایی مادرت
بر قالیچۀ سلیمان
به آسمان می رفتی
نمی دانستی
جنگ، آرامش آب را به هم خواهد ریخت
و قصه های مادرت را
روی ساحلی که نیست
صدپاره خواهد کرد.
هزار و یک شب تلخ گذشت
تو نخلستان شدی
و مشت همۀ واقعیت ها باز شد:
بخشودنی در کار نیست
دشمن درون ما سنگر گرفته است
و زمان هر چه می دود
نمی تواند از جنگ رد شود.
جهان تو را انکار می کند
چرا که ستاره های سربی
رؤیاهای سفالی را
خرد می کنند.
با این همه
در دست های زمین
نیلوفری ست
که یک روز عطرش را
به کاسۀ سفالی مادرت
تعارف خواهد کرد.
۲
یهودا آمیخای/ شاعر اسرائیلی/ مترجم: فرزین فرزام
کبوتر وحشی
خبر می دهد از پایان سیل،
برگ زیتونی در دهانش؛
چونان مردی
با پاکت نامه ای میان لبهایش،
و دست هایی جسنجو گر؛
یا همچون دخترکی
سوزنی میان لبهایش،
در دوخت و دوز شکافت پیرهنی
۳
ناتالی هندل/ شاعر فلسطینی/ مترجم محسن عمادی
تو آنجا میایستی در میانهی رویای دو غزال، /از نفسافتاده/، شعر را مؤاخذه می کنی.
شعر/ ملبس به شاخههای زیتون و شادمانیِ شکسته /محصور در فصول شبهایی بیخواب/ که بر دیوارهای خاکی شهرهای مفقود ما می درخشد.
شعر/ که گممیکند یا گم میشود نشانیاش/ و در هر دو حال/ منتظرِ بازگشتِ کسانیست که نه امروز برمیگردند/ و نه هیچوقتِ دیگر.
شعر که آرزو می کند ای کاش می توانست به یاد آورَد/ ساعتی را که ابرها شقه میشوند / روزی را که سربازان در روستاها و شهرها، بر خانهها و رویاها و فرداها قدمرو رفتند و نیایش گران فروریختند…
که آرزو می کند ای کاش به خاطر می آورد فاصلهی دستانی را که نگه داشتند هر چه را شعر در نگه داشتنش ناتوان است/ و به خاطر می آورد وقتی ما به خود تجاوز کردیم.
شعر، از تو میپرسم که چرا خیابانها نامهاییدارند که مناش هجی نتوانم کرد؟/ آیا فرهنگ لغاتمان خلقمان میکنند؟ / آیا لهجههامان از ما می رنجند؟/ آیا باید مدام مکث کنیم و بکوشیم نامهامان را بر زبان بیاوریم بیآنکه غریبی کنیم؟/ شاعرانمان را ستایش کنیم بیآنکه نگران شویم؟ «درویش» را؟ هر آرزویی که در این نام نهفته است؟
شعر تبعید است ؟ میهمانی است برساخته از سنگ؟ خطی نازک میان آواز ما و گلوی آسمان؟
شعر خاطرات ماست؟ / پر از دفترچه های رنگ و رو رفته/ نقشی کمرنگ/ ;دیوارهایی در حال فروریختن؟/ باید فریادهایش را درک کنیم تا این مکان را دریابیم/ باید سطرهایش را بفهمیم تا فریادهایش را / و باید اندوه را بشناسیم برای سطرسطرش.
شعر، ای نجوای رود در انحنای سینههات/ای رقص برگ در دستان مواجت/ ای بام بریده بر پشتات/ ای مزارع بالها بر پاهایت/ ای خنجر و طوفان سراپایت/ مرا به سکونم برسان
شعر!/ تو ایستادهای/ در میانۀ رویای دو سوال /در انتظار آنروز که خود را عیان کنی چونان دعاهایی که خود را بر زبانمان افشا میکنند/ و به ایستادن ادامه می دهی.
میگریم من/ و جشن میگیرم شعر را/ انگار در غایت کمالش نوشته شده است.
۴
ناهید عرجونی/ ایران
دنیا ی کوچکی ست
تو روز هایت را بر می داری
با تکه هایی از من
که ریخته است روی خاک
من مرزها را
خط می زنم از کتاب ها
از موهایم که عاشق بود!
پدر گفت کوتاهش کن
اصلا ببر صدای این اسب های لعنتی را
ما مال این سرزمین نیستیم می فهمی؟
من تکه ای از زمین را جابجا کردم
کمی از خاک های پدر را آوردم
و ریختم پای شمعدانی ها
و ریختم روی آسفالت های بدقواره ی این شهر
پدر گفت وقتی ریشه هایت جای دیگری باشد
و بعد ادامه نداد
من ریشه هایم جایی پیش تو بود
و شیهه هایم را
تنها اسب های غریبه دوست داشتند
اسب هایی که مال هیچ سرزمینی نبودند
من به ریشه هایم فکر می کردم توی مدرسه
توی مقنعه
وقتی که بوی خون
توی سرود ملی و مارش های پیروزی
دیوانه ام میکرد
من فکر می کردم زمین چه قدر ابله است
که می گذارد تکه تکه اش کنند
و سیاستمدارها
که نمی گذارند سربازهای عاشق
شجاع نباشند در مقابل مرگ
من حتا پیش خودم فکر می کردم
حتما توی کله ی خانم مدیر
گچ ریخته اند
که می گوید
جنگ غنیمت است
و موهای ما به دشمن کمک می کند!
من دم اسبی ام را باز می کردم توی کلاس
و اسب ها شیهه می کشیدند
پدر می گفت
وقتی ریشه هایت جای دیگری باشد
من به تو فکرمی کردم که جای دیگری بودی
و از خون بدت می آمد
و از سیاستمدارها
که نمی گذاشتند سربازهای عاشق از جنگ بترسند !
۵
حسین غلامی خواه/ ایران
تو/ تن ِ سرخ و کوچکت را بیشتر تکان بده/ و من
تو را در اشک های بیشتری قاب می گیرم/ بیا فراموش کنیم
آنهایی را که با دیدن این آکواریوم آرام می شوند
۶
یوسف صدیق/ ایران
زمزمه ای
زل میزند به سکوت.
جهانی
پلک میزند در صلح.
انسان
خود را بازمی آفریند.