«

»

Print this نوشته

گفتگوی داریوش همایون با واشینگتن دی سی در سال ۱۹۸۲

HH

نوار صوتیِ گفتگوی زنده یاد داریوش همایون در ۲۱ نوامبر سال ۱۹۸۲ با واشینگتن دی سی بعد از درگذشت وی در اختیار ما قرار گرفته شد. در این گفتگو نیز مثل همیشه سخنان تازه و نشنیدة بسیار از وی خواهیم شنید!

در آغاز، آقای همایون اگر ممکن است تاریخچه‌ای از زندگی سیاسی خودتان بفرمائید.

زندگی سیاسی من از ١۴ سالگی‌م شروع شده. من از یک نسلی هستم که خیلی زود از نظر سیاسی فعال شد. نسلی که سال‌های جوانی‌‌ش و نوجوانی‌ش مصادف شد با حمله نیروهای متفقین به ایران و اشغال ایران. این اتفاق که افتاد، یعنی هجوم به ایران و اشغال ایران از طرف نیروهای خارجی، با توجه به محیطی که ما در آن بزرگ شده بودیم، یعنی محیط سال‌های رضاشاهی، و احساس غرور ملی فوق‌العاده‌ای که ما در آن سال‌ها می‌‌کردیم، ضربه بسیار سختی بر نسل ما وارد کرد و اثر این واقعه بر ما چنان بود که خواستیم از نظر سیاسی فعال باشیم و سهم خودمان را در برابر تحقیر ملی که متوجه ما شده بود ادا بکنیم. من از سال ١٣٢١ که در حدود ١۴ سالم شده بود با یک گروهی از دوستانم یک جمعیت سیاسی تشکیل دادیم و از آن به بعد تا دست‌کم حدود ٢٠ سالگی‌م سخت فعال بودم در جریانات سیاسی دانش‌آموزی و دانشجویی.

به زودی بعد از یک سالی فعالیت سیاسی علنی به اصطلاح، ما متوجه شدیم که فایده‌ای ندارد آن نوع فعالیت و یک گروه مخفی تروریستی تشکیل دادیم که به صورت سلولی اداره می‌شد و افرادش همدیگر را نمی‌شناختند و یک سلسله کارهای تروریستی کردیم در آن سال‌ها که نتیجه‌اش به کشته شدن یکی از دوستانمان و زخمی شدن خود من و زندانی شدن چند نفر دیگر از دوستان انجامید و آن کار متوقف شد.

این گروه شما چه اسمی داشت؟

اسم‌های مختلفی داشت ولی اسم‌ گروه مخفی‌ای که داشتیم فقط انجمن بود. به نام انجمن معروف بود توی ماها. از توی آن گروه مخفی یکی دو سازمان سیاسی بعداً تشکیل شدند که پان ایرانیست‌ها از آن جمله هستند. من در سال ١٣٢٧ شروع کردم به کارهای مطبوعاتی، چون قبلا ̎هم مطالبی در روزنامه‌ها می‌نوشتم، بعد از آن سال یک مجله‌ای انتشار دادم، مجله هنری و سیاسی بود و بعد به طور روزافزونی وارد کارهای مطبوعاتی شدم و مدتی در روزنامه اطلاعات کار می‌کردم، در سمت‌های مختلف از قبیل مصحح روزنامه، مترجم و سردبیر خارجی و نویسنده مقالات و سرمقالات. بعد وارد کار نشر شدم و به نشر کتاب پرداختم و یک سلسله کتاب‌های جیبی برای اولین بار در ایران انتشار دادم و بعد یک روزنامه‌ای بالاخره از خودم منتشر کردم که روزنامه آیندگان بود. دیگر کارهای سیاسی من بیشتر از طریق مطبوعاتی انجام می‌گرفت تا در سال ١٣۵۴ که حزب رستاخیر تشکیل شد در ایران و من به حزب رستاخیز پیوستم و دو سالی بسیار در آن حزب فعال بودم و یک سالی تقریباً اداره می‌کردم حزب را، و بعد وارد دولت شدم و وزیر اطلاعات و جهانگردی بودم. در سال ١٣۵٧ بعد از روی کار آمدن حکومت نظامی به زندان افتادم با عده دیگری از مقامات رژیم گذشته و در روز ٢٢ بهمن ١٣۵٧ وقتی زندان ما که اتفاقاً پادگان دژبان تهران بود و زندانیان ارتشی هم در آن جا نگهداری می‌شدند و مورد حمله چریک‌ها قرار گرفت، ما به همراه سایر زندانیان توانستیم از زندان فرار کنیم البته چند تن از دوستان ما گرفتار شدند و من ١۵ ماهی در ایران مخفی بودم و بعد بالاخره از طریق کردستان و ترکیه به اروپا رفتم.

شما درباره تاریخ ایران در قسمت‌های مختلفی که خودتان شخصاً یا وارد بودید یا نظری دارید، بفرمائید؟

آنچه بیشتر مورد توجه من است نفوذهای سیاسی بود که در این دوران نسبتاً طولانی فعالیت‌های من در جامعه ایرانی محسوس بود و مقداری‌ش هم در زندگی خود من و در نظرها و فعالیت‌های خود من تأثیر می‌کرد. نسل من، نسلی که گفتم وقتی ایران مورد حمله قرار گرفت در سال های نوجوانی یا جوانی‌ش بود، نسلی بود به شدت ناسیونالیست و به شدت تحت تأثیر سال‌های رضاشاهی. حالا این تحت تأثیر یا جنبه مثبت داشت، یعنی کسانی امثال من تحسین می‌کردند آن دوره را یا جنبه منفی داشت و کسانی به شدت جبهه می‌گرفتند در مقابل تجربه‌ای که ما در سال‌های رضاشاهی کرده بودیم. آن‌ها که جبهه می‌گرفتند و تأثیر منفی برداشته بودند از آن سال‌ها، به دو دسته تقسیم شدند روی‌هم‌رفته، یک دسته آزادیخواهان و به قول خودشان ملیون بودند یک دسته‌چپی‌ها بودند که حزب توده را تشکیل دادند.

ما که طرفدار سنت رضاشاهی بودیم هر چند معایبش را کمابیش دیگر آشنا شده بودیم و همان ضربه سوم شهریور برای بیداری‌مان کفایت کرده بود، ما دنبال سنت ناسیونالیسم و ترقیخواهانه‌ی دوران رضاشاه بودیم و کوشش می‌کردیم که ایران را دوباره بر همان مبانی بسازیم منتها البته بدون معایبش. ولی در طول سال‌ها کفه گرایش‌های آزادیخواهانه و گرایش‌های کمونیستی و سوسیالیستی بسیار سنگین‌تر شد از وزنه ما. ما در طول سال‌هایی که به ۱۳۰۲ انجامید اصولاً در اقلیت بودیم. یعنی گرایش‌های دست راستی ناسیونالیستی در ایران در اقلیت بودند. علتش هم این بود که ما خواه ناخواه بدون اینکه خودمان هم بخواهیم یکی شناخته می‌شدیم با نظم موجود، با رژیم موجود، با رژیمی که جانشین رژیم رضاشاه شده بود، با رژیم سلطنتی. و رژیم سلطنتی در آن سال‌ها از اعتباری برخوردار نبود. خود رضاشاه بی‌اعتبار شده بود، شکست خورده بود، و در تبعید بسر می‌برد و به زودی مرد، فرزندش از خودش هنوز صفات قابل ستایشی عرضه نکرده بود و برادران و خواهرانش چندان مایه آبروی خانواده سلطنتی نبودند، مخصوصاً یکی از خواهرانش فعالیت‌های بسیار مشکوکی داشت، به این دلیل ما در وضع بسیار مشکلی قرار داشتیم. ما هم اصلاح‌طلب بودیم و هم وابسته به یک رژیم بی اعتبار شده و شما تعجب می‌کنید اگر بگویم بعد از نزدیک به ۴٠ سال، امروز عیناً همان وضعی است که من قرار گرفتم. باز می‌بینم که در وسط قرار دارم، از یک موضع اصلاح‌طلب و ناسیونالیست و ترقیخواهانه دفاع می‌کنم و وابسته به یک رژیمی هستم که فعلاً لااقل عده بسیار زیادی از ایرانی‌ها آن را بی‌اعتبار تلقی می‌کنند و خوب مسلماً معایب بسیار زیادی هم داشته.

به هر حال این وضعی بود که من در همان نخستین سال‌های فعالیت‌های سیاسی‌ام در نوجوانی احساس کردم و طبعاً این موضوع تأثیر خیلی زیادی در شکل گرفتن فعالیت‌های من داشت. از آغاز من با این انتخاب روبرو بودم – و نسل من و همفکران من به عده بسیار زیاد – که ما در مقابل نظام و وضع موجود چه موضعی می‌توانیم داشته باشیم؟ البته در آن سال‌ها ایران مورد تهدید خارجی بود و کار ما نسبتاً آسان‌تر بود از این جهت که ما با تسلط شوروی در ایران و با دست بسیار نیرومندی که بخصوص انگلیس‌ها در ایران داشتند سخت مخالف بودیم و مبارزه می‌کردیم و حریفان اصلی ما کسانی بودند که مشهور بودند به وابستگی به انگلستان یا در سطح حزب توده فعالیت می‌کردند. بطور معترضه باید این را بگویم که اصولاً نفوذهای اصلی در زندگی من و باز نسلی که من ازشان صحبت می‌کنم دو تا بود، یکی عامل همسایگی ایران با شوروی که تمام زندگی سیاسی ۵۰ سال گذشته نسل کنونی ایرانیان تحت تأثیر آن است. عامل شوروی در سیاست‌های ایران فوق العاده مهم بوده از جهات مختلف که امیدوارم بتوانم به آن‌ها اشاره بکنم و دومین موضوع مذهب. ما همه در خانواده‌های مذهبی بزرگ شدیم و همه متوجه تضاد حل نشدنی اعتقاد به مذهب به عنوان یک نیروی سیاسی و اجتماعی، به عنوان یک جهان بینی توتالیتر، جهانی‌بینی‌ای که همه چیز را در بر می‌گیرد، با اندیشه پیشرفت و ترقی بودیم.

بسیاری از ما این تضاد را با روی برداشتن از مذهب حل کردیم. البته ممکن است که همه ما یا اکثریت ما اعتقاد مذهبی خودمان را در ضمیر و در قلمرو وجدانیات حفظ کردیم ولی به این نتیجه رسیدیم که باید هرگونه مداخله مذهب را در امور عمومی و اجتماعی مطلقا نفی بکنیم و به گروه رهبران مذهبی، آخوندها، ملاها، روضه‌خوان‌ها، وعاظ، آیت‌الله‌ها و غیره مطلقا اجازه نفوذ کردن در امور عمومی ندهیم. پس این دو تا موضع اصلی ما بود از آغاز. یکی تأثیری که شوروی می‌کرد در سیاست‌های ایران و عامل همسایگی شوروی و یکی تأثیر مذهب در جامعه ایرانی.

اولی سبب می‌شد که مسئله کشورهای دیگر خارجی هم برای ما مطرح بشود. یعنی ایران به عنوان یک کشور کوچک و همسایه شوروی و با یک سابقه دراز دست‌اندازی‌های شوروی در امور ایران و آخرین دست‌اندازی‌ها را ما در همان سال‌های خودمان تجربه کردیم، آن غائله آذربایجان که روس‌ها رسماً نمی‌خواستند آذربایجان را به ایران پس بدهند و بالاخره تحت فشار آمریکا و تهدیدهای ترومن و دیپلماسی بسیار ماهرانه قوام السلطنه ناچار شدند دست از آذربایجان بردارند، این تهدید همیشگی شوروی متوجه ایران بود و ایران به عنوان یک کشور کوچک و همسایه شوروی می‌بایست در فکر پشتیبانان و تکیه‌گاه‌هایی برای خودش باشد. ایران به تنهایی ثابت شده بود از آغاز قرن نوزدهم که از عهده شوروی – اول روسیه بعد شوروی- بر نخواهد آمد.

ما ناچار بودیم که موضع روشنی در مقابل سایر قدرت‌های خارجی داشته باشیم. خود من از کسانی بودم که در آغاز با طرفداری از آلمان شروع کردم چون آلمان هم دشمن شوروی بود هم دشمن انگلستان. بعد البته آشنا شدیم با وضعی که آلمان‌ها داشتند با آثاری که از جهان‌بینی هیتلری دامنگیر آلمان و جهان شده بود…

بعد از جنگ متوجه شدید؟

بعد از جنگ بیشتر متوجه شدیم البته در طول جنگ کم و بیش یک چیزهایی به گوش ما می‌رسید ولی آن‌ها را تبلیغات جنگی حساب می‌کردیم، بعداً البته آگاه‌تر شدیم. ولی صرفنظر از این‌ها آلمان کشوری نبود که بتواند در مقابل آمریکا و انگلیس به ایران کمکی بکند. در نتیجه به آنجایی رسیدیم که رضاشاه هم در اواخر سلطنت خود رسیده بود. یعنی متوجه آمریکا شدیم. ما آمریکا را به عنوان یک حافظ طبیعی، یک وزنه متقابل طبیعی در مقابل شوروی در سال‌های پس از جنگ جهانی پذیرفتیم و به این نتیجه رسیدیم که برای حفظ استقلال و تمامیت ایران ناگزیریم قدرت آمریکا را در مقابل قدرت شوروی قرار بدهیم. آنچه نظر ما را تأیید کرد طبعاً حوادث آذربایجان بود و نقش قاطعی که آمریکایی‌ها داشتند در حفظ تمامیت ایران. بدون آمریکا، بدون رهبری محکمی از طرف آمریکا به احتمال خیلی زیاد انگلستان به کمک دست‌نشاندگان خودش در ایران، مردانی مثل حکیم‌الملک به راحتی موفق می‌شد که ایران را تجزیه بکند و با روس‌ها تقسیم بکند و انگلیس‌ها در آن سال‌ها خیلی خیلی مایل بودند به این کار…

چرا؟

برای اینکه نمی‌توانستند همه ایران را حفظ کنند و راضی بودند که استان‌های نفت‌خیز و استراتژیک ایران را در جنوب و در غرب و شرق برای خودشان نگهدارند چون آنوقت حکومت انگلستان بهیچوجه مایل به از دست دادن مستعمرات نبود و حکومت محافظه کاران به قول چرچیل بر سر کار نیامده بود تا بر انهدام و زوال امپراتوری انگلستان ریاست بکند. و ایران یک مهره ضعیفی بود و می‌بایستی واقعیات قدرت روز افزون شوروی را هم در نظر می‌گرفتند و در پیشنهادی که انگلیسی‌ها کرده بودند به متفقین خودشان و به روس‌ها، یک کمیسیون سه جانبه از سه دولت پیش‌بینی شده بود که آقای حکیم‌الملک که نخست وزیر ایران بود رسما مسئله را مطرح کرد در مجلس و آن قیمومت از طرف سه کشور پیش‌بینی شده بود برای کمیسیون و بعید نبود که آن کمیسیون مقدمه‌ای باشد برای تقسیم دوباره ایران با مناطق نفوذ انگلستان و شوروی مثل سال ١٩٠٧.

البته آمریکایی‌ها علاقه چندانی به این طرح نشان ندادند و ایرانی‌ها هم مقاومت کردند و انگلستان هم خوشبختانه ضعیف‌تر از آن بود که بتواند یک چنین طرحی را عملی بکند و این کار نشد. به هر حال، ما به این نتیجه رسیده بودیم که ناچاریم آمریکا را وزنه متقابلی در مقابل شوروی داشته باشیم و این باز خودش یک نتیجه فرعی بود از اثری که همسایگی با شوروی در وضع ما داشت. در غیر این‌صورت اگر ما در همسایگی با شوروی نبودیم نیازی به نزدیک شدن به آن درجه به آمریکا هم نمی‌داشتیم. به همین ترتیب نزدیک بودن با شوروی سبب می‌شد که در سیاست‌های داخلی ایران در ترکیب نیروهای سیاسی داخل ایران هم تحولات فوق‌العاده مهمی صورت بگیرد. از جمله، همیشه شوروی یک ستون پنجم نیرومند در ایران داشت؛ همیشه شوروی یک قدرت سیاسی که گاهی ظاهر بود و گاهی زیرزمینی عمل می‌کرد در ایران داشت که سیاست‌ها و منافعش را پیش می‌برد و این یک تهدید دائمی بود در مقابل استقلال ایران و هیچ قدرت خارجی دیگری چنین دسترسی مستقیمی به ایران نداشت. حتی انگلیس‌ها با همه سوابقی که در ایران داشتند نفوذ خودشان را به آن ترتیب مستقیم و سازمان‌یافته نمی‌توانستند اِعمال بکنند. بخصوص که انگلستان دائماً ضعیف‌تر می‌شد و بعد از جنگ دوم جهانی به سرعت و در کمتر از یک نسل به یک قدرت درجه دوم و حتی درجه سوم تنزل کرد.

این نفوذها و عواملی بود که در نسل ما و در دورانی که ما فعالیت‌های سیاسی‌مان را شروع کردیم، تأثیر داشتند. ما از همان آغاز روبرو شدیم با دو جریان بسیار نیرومند. یکی جریان چپگرا که آشکارا می‌خواست ایران زیر نفوذ شوروی قرار بگیرد و در ایران حکومتی طرفدار شوروی روی کار بیاید و یک جریان ارتجاعی اسلامی که می‌خواست انتقام سال‌های رضاشاهی را بگیرد و ایران را برگرداند به دوران پیش از اصلاحات رضاشاهی. البته این جریان دومی بتدریج ظاهر شد و قدرتش آنقدر در آغاز محسوس نبود، حتی فدائیان اسلام که مدتی با سوء‌قصدها و ترورهایی که کردند، از کسروی گرفته تا رزم‌آرا و غیره، چنان خطر پردامنه‌ای را عرضه نمی‌داشتند، بعداً در طول جریان مصدق آیت‌الله کاشانی توانست یک نیروی سیاسی درجه یک از اسلام بوجود بیاورد ولی او هم باز تحت تأثیر مصدق و جریان ملی شدن نفت قرار گرفت و نشانه‌اش اینکه به محض اینکه بین مصدق و کاشانی کدورت افتاد و از هم جدا شدند، مصدق بود که وزنه نیرومندتری محسوب می‌شد. ولی این جریان مذهبی و ارتجاعی کم‌کم و بطور خیلی منظم و دائمی بر قدرت خودش افزود تا در سال ١٣۴٢ همه ما را غافلگیر کرد و در سال ١٣۵٧ همه ما را سرنگون کرد.

در کنار این دو جریان نیرومند اصلی، یک جریان دیگر که عرض کردم آزادیخواهانه بود و به خودشان ملیون می‌گفتند وجود داشت که مصدق بزودی از سال ١٣٢۴ شد رئیس و نماینده و رهبرش. خود من در اوایل طرفدار مصدق بودم و ما عموماً از مصدق حمایت می‌کردیم. یادم هست در سال ١٣٢٢ وقتی مبارزه مصدق و سید ضیاءالدین در مجلس چهاردهم پیش آمد اعتبارنامه این دو تا مطرح بود و در مجلس صف آرائی شدیدی شد و خارج از مجلس هم بحث‌های مفصل زیر دیوارهای مجلس ادامه داشت و من یادم هست که در آن بحث‌ها شرکت می‌کردم به نفع مصدق. تا سی تیر ١٣٣١ من همچنان طرفدار مصدق بودم و در تظاهرات ۳۰ تیر هم شرکت کردم ولی بعد از ۳۰ تیر از مصدق سرخورده شدم و از جریان جبهه ملی بطور کلی.

جبهه ملی تقریباً جز مصدق هیچکس نداشت و نقص بسیار بزرگی بود برای جبهه، نه تنها قدرت سازمانی جبهه تقریباً صفر بود بلکه، شخصیت‌هایی هم که بتوانند تا حدودی با مصدق قابل مقایسه باشند در جبهه نبودند. خود مصدق هم افتاده بود در یک راه بی بازگشت که دیگر اختیارش از دستش رفته بود و داستان ملی کردن نفت تبدیل شده بود به یک سلسله مبارزات فرعی و بی نتیجه و فرساینده که بالاخره هم مصدق را به تحلیل برد و هم موقعیت ایران را در مقابل شرکت‌های نفت.

من در کودتای ۲۸ مرداد شرکت کردم در خیابان‌ها به نفع شاه تظاهر کردم و همکاران من. در آن موقع یک حزب دست راستی افراطی تشکیل داده بودیم به شدت ناسیونالیست و ما سخت طرفدار بازگشت پادشاه به ایران بودیم…

حزب اسمش سومکا است؟

حزب بنام سومکا بود بلی. حزب خیلی زیاد تحت تأثیر حزب ناسیونال – سوسیالیست آلمان بود ولی طبعاً فاقد زیاده‌روی‌هایی که در مورد یهودیان وجود داشت. ما برعکس، به سبب سنتی که ایرانی‌ها با یهودی‌ها داشتند از دوره کوروش، نمی‌توانستیم ضد یهودی به آن صورت باشیم. ولی از نظر تأکیدی که بر ملیت و بر ناسیونالیسم و بر نژاد آریایی ایران می‌کردیم بی شباهت به ناسیونال – سوسیالیست‌ها نبود.

بعد از روی کار آمدن حکومت سپهبد زاهدی و افزایش تدریجی و روزافزون قدرت شاه، دوباره یکی از سرخوردگی زندگی ما و نسل ما پیش آمد. ما فکر می‌کردیم که ایران از افتادن به دام شوروی و حزب توده نجات پیدا کرده چون واقعا به نظر ما با وضعی که مصدق و حکومت جبهه ملی داشتند، اگر کودتای ۲۸ مرداد به آن صورت پیش نمی‌آمد کودتای دیگری از طرف توده‌ای‌ها، کار مصدق را تمام می‌کرد. مصدق حقیقتا نیرویی دیگر برایش نمانده بود- در نیمه سال ۱۳۳۲.

ولی بعد از اینکه این خطر برطرف شد ما دیدیم دوباره عناصر بسیار فاسد و بسیار ناکارآمد و بسیار نامناسب بر حکومت و سیاست ایران مسلط شدند و همان مبارزه‌ای که ما از سال ۱۳۲۱ شروع کردیم مجبور بودیم در شرایط بسیار دشوارتری با این حکومتی که حالا دیگر فاتح بود و این رژیمی که فاتح بود و هیچ احساس نیازی به اصلاحات نمی‌کرد شروع بکنیم.

مبارزه ما از آن به بعد با این رژیم از جنبه غیر مستقیم و بیشتر از راه مطبوعات ادامه پیدا کرد، ما همچنان در سه جبهه می‌جنگیدیم. همه با توده‌ای‌ها می‌جنگیدیم، هم با بقایای جبهه ملی می‌جنگیدیم و هم با رژیم می‌جنگیدیم.

ولی بالاخره این موضوع اساسی برای ما مطرح شد و آن وقتی بود که ما کم‌کم از عالم دانش آموزی و دانشجویی بیرون آمده بودیم و باید زندگی‌ها و کاریرهایمان را انتخاب می‌کردیم. این مسئله اساسی این بود که از داخل رژیم باید کار بکنیم یا از خارج رژیم باید کار بکنیم. منظور این نبود که کارمند دولت بشویم یا برویم معاملات ملکی باز کنیم. منظور این بود که اگر می‌خواهیم فعالیت سیاسی داشته باشیم، این فعالیت سیاسی باید در داخل رژیم به قصد اصلاح باشد که معنی‌اش پیوستن به رژیم بود یا از خارج رژیم و بر ضد رژیم باشد که به معنی‌اش مبارزات مسلحانه احتمالاً یا سیاسی در تبعید بر ضد رژیم بود. گروه ما راه اول را انتخاب کردند. بسیاری دیگر راه مبارزات سیاسی که عموما به تبعید انجامید و یا اگر به تبعید نینجامید به زندان و عموماً پیوستن به رژیم انجامید را انتخاب کردند. در سال‌های ۱۳۴۰ عده‌ای به راه حل مبارزه مسلحانه بر ضد رژیم روی آوردند که مجاهدین خلق و چریک‌های فدائی و فدائیان خلق از آن‌ها هستند و گروه‌های بیشمار کوچک دیگر. عموم این‌ها هم بقایای حزب توده بودند یا نهضت آزادی بودند و امثال آن‌ها.

پس برای نسل ما این قضیه مطرح شد و اکثریت بزرگ افرادی که در نسل من بودند به ناچار راه حل پیوستن به رژیم و کوشش برای اصلاحات رژیم را از داخل انتخاب کردند. بناچار از این جهت که ما در محاسبات‌مان خیلی روشن می‌دیدیم که ایران با وضعی که دارد، با نزدیکی با شوروی، طبیعت توسعه‌طلب سیاست‌های شوروی به هیچوجه نمی‌تواند ریسک امنیتی بکند، بهیچوجه نمی‌تواند به موقعیتی بیفتد که فرصت دوباره‌ای به روس‌ها بدهد برای تسلط به ایران. مبارزه با رژیم، خواه ناخواه بطور حتم به یک خلاء قدرت در ایران می‌انجامید و یک دوره هرج و مرج و یک دوره بی‌ثباتی که مسلماً وسیله‌ای می‌داد به دست شوروی‌ها.

اینکه گفتم همسایگی ایران با شوروی عامل درجه اولی بود در شکل دادن به زندگی سیاسی ما، از جهت این تأثیرهای مثبت و منفی بیشماری است که در هر قدم ما در طول این سال‌ها با آن روبرو شدیم. برای ما و بسیار بسیار از افراد ایرانی با گرایش‌های سیاسی مختلف انتخاب بین یک شرّ کمتر و یک شرّ بزرگتر بود. بین خوب و بد نبود. ما می‌بایست بین رژیمی که می‌دانستیم چه کوتاهی‌ها و چه کمبودهایی دارد و یک موقعیت انقلابی و به ناچار پر از هرج و مرج و خطر بسیار زیاد تسلط شوروی بر ایران یا قسمتی از ایران، یکی را انتخاب کنیم. و ما با کمال بی‌میلی اولی را انتخاب کردیم و در شمار طرفداران رژیمی در آمدیم که خودمان می‌دانستیم باید اصلاح بشود و در راه اصلاح‌اش هم به درجات کوشش‌هایی کردیم. ولی موقعیت ما همیشه موقعیت بسیار متزلزلی بود. موقعیت وسط عموماً در شرایط بحرانی، موقعیت متزلزل بی‌اعتباری است. و کشور ایران در تمام این سال‌هایی که من فعالیت سیاسی داشتم در شرایط بحرانی بوده جز چند سالی. این موقعیت وسط و میانه، هم وابستگی به یک رژیم و هم کوشش در اصلاح آن رژیم که بهیچوجه مورد علاقه آن رژیم نبود، موقعیت ما را دشوار کرد، ما را از قبول عامه بی‌بهره کرد، و ما را از محبوب بودن در داخل رژیم هم بی‌بهره کرد. با اینکه من در آن رژیم و بسیاری از همفکرانم در آن رژیم به مقامات بالا هم رسیدیم، ولی بخوبی پیدا بود که ما وصله‌هایی هستیم و از گوشت و خون رژیم نیستیم. برای اینکه به هر حال هر کس که در آن رژیم گرایش‌های اصلاح‌طلبانه به هر صورت داشت، نوعی بیگانه و خارجی تلقی می‌شد حتی اگر در نزدیک‌ترین روابط با آن رژیم بود. در جامعه ایرانی بطور کلی هم موضع ما چندان طرفداری نداشت برای اینکه مردم زیاد وارد ملاحظات استراتژیکی که ما می‌کردیم نبودند و آنچه که نگاه می‌کردند فساد بود و نابسامانی بود و بی‌کفایتی مقامات بود و سیاست‌های نادرست بود که هر روز نمونه‌های بیشمارش را هر کس در زندگی خودش تجربه می‌کرد و هر شخصی و هر نیروی سیاسی‌ای که به صورتی وابستگی به آن رژیم داشت طبعاً قسمتی از بار ملامت‌ها را بر دوش می‌گرفت حتی اگر هیچ مسئولیتی در آن گرفتاری‌ها و معایب نمی‌داشت. به تدریج این موقعیت دشوار و ناخوش‌آیند برای ما امری پذیرفته و اجتناب‌ناپذیر شد. ما عادت کردیم – شخص خودم بسیار به این موضوع آگاه بودم- عادت کردیم که در فضایی زندگی و فعالیت بکنیم که کارها و نیات ما دقیقاً و به درستی نه شناخته می‌شود و نه قدردانی می‌شود. ولی آن مسئله مهمی نبود و ما سعی کردیم و من سعی کردم که در همان نظام و در همان شرائط آنچه که می‌توانم برای شخص خودم و برای اعتقاداتم انجام بدهم. و خیلی هم ناراضی نبودم از این بابت. در هر دو زمینه آنچه که میسر بود حقیقتا انجام دادم. ولی این گرفتاری نسل ما بود؛ این معمائی که بود که نسل ما با آن روبرو بود. خیلی از ما راه مبارزه را در پیش گرفتند یا گاه و بی‌گاه به زندان افتادند یا به دانشگاه‌ها و کشورهای خارجی پناه بردند و سال‌های دراز در تبعید زندگی، به نظر من، بی‌حاصلی داشتند و کم‌حاصلی داشتند در مقایسه با استعدادهایشان. نسل بعدی ما خیلی‌هایشان راه حل مبارزه مسلحانه را انتخاب کردند. همه آن‌ها سرانجام رؤیاهای‌شان در بیداری زشت و وحشت‌آور جمهوری اسلامی به پایان رسید.

روی‌هم‌رفته وقتی نگاه می‌کنم به کوشش‌های دو نسل ایرانیان در طول ۵۰ سال گذشته می‌بینم که همه ما زیان کردیم، همه ما دست‌مان خالی است؛ همه ما به این جا رسیدیم آنچه که می‌خواستیم عملی و ممکن نبود. چه آن‌ها که با رژیم مبارزه کردند، چه آن‌ها که با آن رژیم همکاری کردند همه امروز در یک وضع قرار دارند. تنها یک دسته‌شان به نتیجه رسیدند و آن مخالفان مذهبی رژیم بودند که در طول سال‌ها بسیار مورد دشمنی بیشتر درس‌خوانده‌های ایرانی بودند، بیشتر روشنفکران ایرانی بودند ولی کم‌‌کم با ضعیف شدن موقعیت رژیم بر قدرتشان افزوده شد خیلی از دشمنان سابق‌شان به آن‌ها گرویدند و رهبری‌شان را پذیرفتند. امروز تنها کسانی که می‌توانند ادعا بکنند که به موفقیتی رسیده‌اند مسلمان‌های دو آتشه و ارتجاعیون مذهبی هستند که پیروزی‌شان معلوم نیست که به چه قیمت برای ایران، برای مذهب و برای آن منطقه دنیا تمام خواهد شد.

اگر ممکن است یک مقدار باز برگردیم به ورود خودتان به سیاست. همانطور که قبلاً تشریح کردید که از چهارده سالگی وارد شدید و عضو گروهی شدید به نام انجمن و این گروه در کارهای تروریستی وجود خودش را در سیاست ایران پیدا کرد؛ اگر ممکن است بگویید همکاران شما کی‌ها بودند و چطور شد که شما راه تروریستی را انتخاب کردید و کسان دیگری که با شما همراهی می‌کردند آن‌ها چه شدند؟

علت اینکه ما راه فعالیت‌های زیرزمینی و تروریستی را انتخاب کردیم؛ حالا که نگاه می‌کنم بیشتر مربوط می‌شود به خالی بودن دست و ذهن ما. کار زیادی در آن سن از عهده ما بر نمی‌آمد. دانش‌مان بسیار محدود بود؛ مطالبی که برای گفتن داشتیم خیلی کم بود و با رفتن به زیرزمین و دست زدن به فعالیت‌های زیرزمینی و تروریستی یک گامی را وارد فعالیت‌های‌مان کردیم که برای داشتن یک علت وجودی بسیار بکار می‌آمد. ما بخودی خود چیزی نبودیم و از عهده کاری بر نمی‌آمدیم ولی با دست زدن به کارهای نمایشی و پر سروصدا می‌توانستیم موجودیتی به خودمان ببخشیم و اعتباری به خودمان بدهیم. من تصور می‌کنم بسیاری از گروه‌هایی که بعدها هم فعالیت‌های تروریستی و زیرزمینی و خرابکارانه را انتخاب کردند اساساً به همین دلیل، به دلیل نیاز بچه‌گانه به درام، سر و صدا و جلب توجه و خالی بودن ذهن و خالی بودن مایه علمی و سیاسی بوده است.

ما توجیه می‌کردیم که در شرایط آنروز ایران و اشغال خارجی، فعالیت‌های علنی ما برایمان خطرناک خواهد بود و وطن‌پرستان مورد تعقیب و آزار هستند، از طرف حزب توده، از طرف عوامل انگلستان، از طرف عوامل هیئت حاکمه‌ای که با آن‌ها همکاری می‌کرد و تحت فرمان آن‌ها بود، و می‌بایست ما به زیرزمین برویم. ولی حقیقتاً ما به زیرزمین رفتیم چون روی زمین از عهده کار زیادی بر نمی‌آمدیم. امیدوارم کسانی که ازشان اسم می‌برم ناراضی نباشند از اینکه هویت‌شان را این جا من فاش می‌کنم. کسانی که با من آن انجمن را در سال ۱۳۲۲ پایه‌گذاری کردند آقایان علینقی عالیخانی، بیژن فروهر، محسن پزشکپور و چند نفر دیگر بودند که بعدها زیاد ازشان نام و نشانی نشنیدم مثل آقایان معاضد، تقی زاده، شاملو؛ دکتر خوشنویس بود که بعدها پزشک خیلی معروفی شد و عده خیلی بیشتری که اسامی‌شان عموماً دیگر یادم نیست یا اینکه دیگر صحبتی ازشان نشد. این آقایانی که نام بردم یکی‌شان بعدها به وزارت رسید و ریاست دانشگاه تهران، یکی‌شان جراح بسیار خوبی شد، یکی‌شان فعالیت‌های سیاسی‌اش را در حزب پان ایرانیست دنبال کرد و سال‌ها نماینده مجلس بود، و بعد در دوره انقلاب، به انقلاب پیوست برای مدتی و بعد پشت کرد به انقلاب و الآن در تبعید به سر می‌برد. عده بسیاری از فعالیت‌های سیاسی صرفنظر کردند و به کارهای خودشان پرداختند. گروه خیلی بزرگی نبود و در بهترین روزهایش کمتر از ۱۰۰ عضو داشت به همان دلیل فعالیت‌های مخفی که می‌بایست بکنیم و حوزه‌های مختلفی داشتیم و سلول‌های مختلفی که با هم ارتباط زیادی نداشتند.

درباره این گروه از لحاظ فکری می‌شود چیزی گفت، بیش از اینکه یک تز یا ایدئولوژی ناسیونالیست برای این جوانان بود؟ یا تکیه‌تان به همان اشغال بود و غیر از آن فکر یا برنامه سیاسی نداشتید.

نخیر، حقیقتاً همین‌طور است و یک جریان ناسیونالیستی محض بود با یک رنگ مذهبی از طرف بعضی از اعضایش. بعضی از اعضای ما مثل آقای حق‌نویس یا آقای غفوری و … این‌ها شدیداً مذهبی بودند و به زودی گرایش‌های مذهبی تند آن‌ها، ما را از آن‌ها جدا کرد. هر چند با هم سال‌ها فعالیت و همکاری داشتیم ولی در دو جناح مختلف بودیم.

بله، آن فعالیت‌های سیاسی آن روزها غیر از فعالیت حزب توده هیچکدام تز سیاسی معینی نداشتند. یک گرایش ملی، حالا یا ملایم‌تر یا تندتر، زمینه اصلی این فعالیت‌ها بود بعضی از آن‌ها طرفدار دموکراسی بودند مثل هواداران مصدق بعضی‌ها مثل ما طرفدار یک حکومت متمرکز نیرومند بودند مثل رضا شاه.

در سال‌های مابین اشغال ایران و جریان آذربایجان و پیش آمدن آقای مصدق، در آن مدت شما از لحاظ سیاسی چه فعالیت‌هایی داشتید؟

در آن مدت در همان انجمن بودیم، فعالیت‌هایمان همانطور که گفتم از مصدق پشتیبانی می‌کردیم از سال ۱۳۲۱ یا ۱۳۲۲ با رقیبان مصدق اول سید ضیاءالدین بود بعد قوام السلطنه، مبارزه می کردیم هر چند نقش خود قوام‌السلطنه در ماجرای آذربایجان را ما قدرشناسی می‌کردیم و تا ۱۳۳۱ روی‌هم‌رفته ما جزء جریان عمومی مصدق و جبهه ملی بودیم.

در آن زمان شما هنوز سلطنت‌طلب بودید

بله. در آن زمان ما سلطنت‌طلب بودیم و علت اینکه از مصدق جدا شدیم دشمنی آشتی‌ناپذیر مصدق و پادشاه و پادشاه با مصدق بود و ما بایست بین این دو تا، یکی را انتخاب می‌کردیم و ما پادشاه را انتخاب کردیم.

شما اول گفتگوی‌تان آنطور که صحبت کردید، باصطلاح تاریخچه یک نسل را در ایران تشریح کردید. گفتید که عده‌ای به طرف راه توده رفتند، عده‌ای ملی‌گرا شدند و عده‌ای هم مثل شما و گروه شما به یک خط دیگر رفتند. و دو مسئول برای این کار پیش آوردید. یکی همسایگی شوروی و دیگر نفوذ اسلام بر زندگی سیاسی و اجتماعی ایران. چطور شد که این سه راه مختلف در یک نسل -از لحاظ تاریخی اگر نگاه بکنیم- هیچ نتوانست همبستگی پیدا کند. یعنی تقسیم‌بندی بین این سه گروه یا این سه راه، هیچ موقع اجازه نداد هیچکدام از این سه راه، هیچ نفوذی حقیقتاً بر سیاست ایران داشته باشد. البته مصدق برای مدت کوتاهی ولی این سه راه حل باصطلاح هیچکدام نتوانستند در ۵۰ سال اخیر، بغیر از مدت کوتاهی، نفوذ خیلی مهمی داشته باشد. مابین شما یا دوستان شما در روابط فعالیت‌های سیاسی، حتماً دوستانی داشتید که در گروه‌های دیگر بودند، هیچ فشاری در آن زمان نبود که با هم همکاری کنید؟

ما وقتی از این سه گرایش عمده سیاسی صحبت می‌کنیم، گرایش چپ که نماینده بزرگش حزب توده بود و گرایش وسط که مصدق بود و گرایش راست که بالاخره به هر صورت به پادشاه وصل می‌شد و به سلطنت؛ باید ضعف‌ها و کوتاهی‌های هر کدام را بگوییم و آنوقت متوجه خواهیم شد که چرا جز جریان راست سلطنت هیچکدام نفوذ و تأثیر پایداری در جامعه ایران نبخشیدند.

گرایش اولی که گرایش چپ و کمونیست و شوروی‌گرا بود، به این دلیل در ایران موفق نشد که این گرایش فقط گرایش ایدئولوژیک نبود بلکه یک عامل خارجی محسوب می‌شد و عاملی برای اجرای مقاصد ابرقدرت خارجی. و خودش هیچ باکی نداشت از اینکه تأکید بکند روی نقش خودش؛ از شعار دادن برای واگذاری نفت شمال به شوروی گرفته، از طرفداری از تجزیه آذربایجان گرفته، از تظاهرات در سایه سرنیزه‌های سربازان شوروی در کامیون سربازان شوروی گرفته، هیچ کاری حزب توده فروگذار نکرد برای اینکه خودش را به عنوان عامل و ستون پنجم شوروی در ایران معرفی بکند. پس آن جریان و حتی جریان‌های چپ دیگری که می‌خواستند به صورت مستقل از مسکو بمانند زیر پای‌شان خالی بود به دلیل این بستگی به شوروی. چون جریانی باصطلاح مستقل از شوروی، بالاخره و نهایتاً مجبور بودند بین شوروی و غیر شوروی باز شوروی را انتخاب بکنند.

در این گروه شما خلیل ملکی را بشمار می‌آورید؟

خلیل ملکی به نظر من یکی از قربانیان بزرگ همین تضادی است که می‌فرمایید. یعنی خلیل ملکی که از موضع طرفداری محض از شوروی شروع کرد، وقتی خواست مستقل بشود، و از حزب توده انشعاب کرد، یک اعلامیه از رادیو مسکو یا باکو کافی بود که خلیل ملکی را برگرداند و انشعاب را بهم بزند. یعنی به محض اینکه حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی موضع خودش را اعلام کرد و از حزب توده پشتیبانی کرد و انشعاب را محکوم کرد، خلیل ملکی و همفکرانش از کار خودشان دست برداشتند و با اینکه به حزب توده ملحق نشدند ولی دیگر اعتبار سیاسی نتوانستند در ایران پیدا بکنند. چون موضع مستقل نتوانستند پیدا بکنند. خلیل ملکی بعدها از منتقدین خیلی سرسخت شوروی شد چه سیاست‌هایش، چه نظام اقتصادی‌اش، چه مواضع سیاست خارجی‌اش، ولی برای اینکه دنبال هوادارانی می‌گشت که هم سوسیالیست باشند و هم مستقل از شوروی و در ذهن عموم، در نظر مردم، سوسیالیست و اتحاد جماهیر شوروی یکی شناخته می‌شدند با اینکه واقعا یکی نبودند و تبلیغات بسیار ماهرانه حزب توده که این دو تا را یکی کرده بود، خلیل ملکی نتوانست پیروان زیادی را بدست بیاورد. خلیل ملکی اگر روز اول توانسته بود جلوی شوروی و نه جلوی حزب توده ایستادگی بکند شانس بسیار بزرگی داشت ولی آن اشتباه و ضعف سیاسی و اخلاقی اولی کار جنبش خلیل ملکی را ساخت.

جریان و گرایش دوم، که گرایش مصدق و ملی و آزادیخواه بود باصطلاح، از این جهت شکست خورد که گرایشی بود یک بُعدی به نظر من. فاقد ابعاد لازم برای عمل در فضای آن روز ایران یا حتی امروز ایران. گرایشی بود که تمام تأکیدش بر دموکراسی و انتخاب آزاد و اجرای قانون اساسی بود. قانون اساسی را به طور لفظی تلقی می‌کرد. مطلقا آگاهی و عنایتی به ابعاد اجتماعی و اقتصادی نداشت. هیچ برنامه‌ای برای توسعه جامعه ایرانی نداشت و به نظر من تمام مسائل ایرانی در ۵۰ سال گذشته مسئله توسعه بوده. آنچه که بحران‌های ایران را بوجود آورده آنچه که انقلاب‌ها را سبب شده، شورش‌ها را سبب شده، برخوردمان با مسئله توسعه بوده. و آنچه که پیروزی بدست ما آمده، در جبهه توسعه بوده. جبهه ملی و مصدق مطلقاً از این موضوع آگاهی نداشتند و مصدق در مجلس چهاردهم در موقع دفاع از اعتبارنامه خودش یک جمله‌ای گفت که حقیقتاً نشان می‌دهد روحیه جبهه ملی و برداشتش را. در بحث از جاده‌هایی که رضاشاه ساخته بود، و این جاده‌ها نه فقط از نظر اقتصادی فوق‌العاده برای ایران اهمیت داشت اصلاً سبب شد که ایران برای اولین بار بعد از قرن‌ها یک کشور یکپارچه‌ای بشود.

گفت چه لزومی داشت این جاده‌ها ساخته بشود، در حالی که کشور چنین و چنان بود؟ نمی‌توانستند بفهمند که ساختن جاده برای ایران آن روز چه اهمیتی دارد. همه‌اش مسئله آزادی‌های فلان نماینده مجلس، یا فلان روزنامه چه اندازه حفظ بشود. توجه نمی‌کردند که بدون جاده‌ها نمی‌شود آزادی‌های نماینده مجلس و فلان روزنامه را حفظ کرد. ممکن است که هم جاده باشد و هم آزادی‌ها زیر پا گذاشته بشود ولی حتماً در نبودن آن جاده‌ها و توسعه اقتصادی هیچ نوع آزادی سیاسی نمی‌توانست در ایران معنی داشته باشد چنانکه قبلاً هم نداشت. در تمام دوره مشروطه جز حوزه کوچک تهران آنهم باز بطور موقتی در بقیه مملکت نشانی از دموکراسی نمی‌توانستیم پیدا کنیم، اصلا دسترسی نبود به بقیه مملکت. به هر حال، جبهه ملی محدودیت سیاسی فوق‌العاده‌ای داشت که مانع شد هیچوقت به صورت یک نیرویی عرضه بشود. چون برنامه منظمی نداشت، چون تفکر سیاسی پردامنه پشت سر فعالیت‌هایش نبود و چون یک‌شعاری و یک‌بُعدی بود، شکست خورد.

گرایش سوم، گرایشی بود بسیار دو دل و بسیار غیر مشخص. به این معنی که، چون خیلی از کسانی که از سلطنت دفاع می‌کردند در واقع مخالفان سیاست‌های سلطنتی بودند، بسیاری از کسانی که با سلطنت یکی شناخته شده بودند اصلاح‌طلبانی بودند که می‌خواستند تغییر بدهند رژیم را، نه اینکه سرنگون بکنند، و کسانی طرفداران پر و پا قرص سلطنت بودند که دست‌شان به فساد و کارهای ناروا آلوده بود، یک تنشی در صف طرفداران سلطنت در کل این گرایش دست راستی و ناسیونالیستی وجود داشت تا این آخر، تا همین امروز، که از مؤثر بودنش می‌کاست.

باید در نظر بگیریم که با همه غیر مؤثر بودن، نامتجانس بودن، و دچار تنش بودن گرایش سلطنتی و ناسیونالیستی، باز این یکی از همه بیشتر موفق شد. در طول سال‌ها، ما یک دوره لااقل ۱۵ ساله را می‌توانیم نشان بدهیم که گرایش ناسیونالیستی و سلطنت‌طلبی توانست واقعاً چهره ایران را دگرگون بکند. برای اینکه یک برنامه توسعه داشت. این برنامه توسعه غلط بود. تردیدی نیست و هزار اشتباه و اشکال در آن بود. ولی یک برنامه توسعه وجود داشت و اجرا شد و نتایجش به هر حال آنچه از ایران امروز مانده و در آینده خواهد ماند مرهون همان است.

پس نمی‌توانیم بگوییم که این سه گرایش هیچوقت هیچکدام‌شان موفق نشدند شاید برای یک دوره کوتاه. نه، برای دوره نسبتاً طولانی تقریباً یک نسل، یکی از این گرایش‌ها توانست موفق بشود. اما اینکه بین این سه گرایش می‌توانست امکان همکاری بوجود بیاید، خیلی سئوال جالبی است.

گرایش اولی که گرایش چپ بود، خیر. بهیچوجه امکان همکاری با آن وجود نداشت و جبهه ملی تنها گرایشی از دو گرایش باقی‌مانده بود که می‌توانست با چپی‌ها همکاری‌هایی داشته باشد و گاه و بیگاه هم کوشش‌هایی کردند بعد از مصدق یا حتی دوره مصدق ولی کامیاب نشدند. اما بین گرایش دست راستی سلطنت‌طلب و ناسیونالیست و گرایش ملی آزادیخواه باصطلاح، خیلی کوشش‌ها شد برای همکاری. خود من در سال ۱۳۴۰ و ۴۱ تا رفراندوم بهمن ۴۱، بسیار فعال بودم در نزدیک کردن این دو بهم. من برای اولین بار در سال ۴۰ با جبهه ملی نزدیک شدم، همکاری‌هایی شروع کردم، گروهی از کسانی که تقریباً همسن من بودند و در جبهه ملی خیلی فعال بودند با من یک جمعیتی درست کرده بودیم…

ممکن است نام ببرید؟

آقای فریدون مهدوی بود، آقای حسین مهدوی بود، آقای هدایت متین‌دفتری بود، آقای فضل‌الله معتمدی بود، آقای سیروس غنی بود و تعداد دیگر. و ما جلسات زیادی با آقای دکتر صدیقی داشتیم از رهبران جبهه ملی و من یک برنامه سیاسی به آقای صدیقی پیشنهاد کردم که به جبهه ملی عرضه بکند. آن سالی بود که جبهه ملی دوم باصطلاح، شروع به کار کرده بود. ولی متأسفانه مسائل عجیب و غریبی، خیلی خصوصی، خیلی کوتاه‌بینانه، مانع شد که اصلا جبهه ملی بپردازد به این امور. و تمام نیروی جبهه ملی گذاشته شد روی برانگیختن دانشجویان دانشگاه تهران بر ضد اصلاحات ارضی، و بر ضد آن شش ماده اولی آنچه باصطلاح انقلاب سفید و انقلاب شاه و ملت نامیده شد، که البته انقلاب نبود، ولی تمام کوشش جبهه ملی صرف مبارزه با این اصول شد و وقتی بالاخره تظاهرات دانشجویان دانشگاه تهران به توسط نیروهای ویژه و به توسط روستائیانی که به شهرها آورده شده بودند با کمال مهارت، در هم شکسته شد، جبهه ملی واقعاً نابود شد در آن دوره.

خود شاه بارها کوشش کرد که افرادی از جبهه ملی را بیاورد یا خود جبهه ملی را دعوت به حکومت بکند. در خاطرات خلیل ملکی اگر خوانده باشید جایی هست که خلیل ملکی صحبت می‌کند – مربوط به همان سال ۴۰-۴۱ است- با شاه می‌رود صحبت می‌کند و به شاه می‌گوید که طرفداران جبهه ملی هنوز بیش از طرفداران شاه هستند، و احتمالاً راست می‌گفت، و شاه به او گفته بود که اگر مردم جبهه ملی را می‌خواهند من حرفی ندارم آن‌ها بیایند حکومت بکنند، ولی موضع‌شان را باید در مورد حزب توده مشخص بکنند و باید از قانون اساسی، که قانون اساسی سلطنت مشروطه بود، طرفداری بکنند و با حزب توده مخالف باشند و البته پیشرفت و توسعه مملکت را هم باید قبول داشته باشند (مفهوم عبارات شاه را می گویم نه کلمات او را) و خلیل ملکی پیغام شاه را برده بود به رهبران جبهه ملی داده بود ولی خودش می‌گوید که متأسفانه رهبران جبهه ملی نه فقط عوامفریب بلکه فریفته عوام بودند و منفی‌باف بودند و هیچ مسئولیتی را حاضر نشدند قبول بکنند و فرصت بسیار بزرگی از دست رفت.

به نظر من هم فرصت بسیار بزرگی در آن سال‌ها از دست رفت. بعد‌ها هم در موقعی که خود من هم در دولت بودم صحبتش پیش آمد که یکی دو تا از رهبران جبهه ملی بیایند و در دولت مسئولیت‌هایی پیدا بکنند، تماس‌هایی گرفته بودند، پیغام‌هایی دادند ولی وقتی کارتر در آمریکا در انتخابات پیروز شد دوستان جبهه ملی در آمریکا بهشان رساندند که موقعیت دارد تغییر می‌کند و وضع شاه خوب نیست در آمریکا، و آن‌ها هم پس کشیدند و حاضر به همکاری نشدند.

به هر حال، از آنجا که جبهه ملی فاقد برنامه سیاسی معینی بود و شعارهای خیلی محدودی داشت، نه به عنوان یک نیروی مخالف توانست خیلی مؤثر باشد نه در موقعیتی توانست قرار بگیرد که با گرایش دست راستی و سلطنت‌طلبانه در یک جاهایی همکاری بکند و جنبش اصلاح‌طلبانه سیاسی و آن سنت اصلاح‌طلبی سیاسی را در ایران تقویت بکند. آنچه که دست ما را در تمام این سال‌ها ضعیف کرد این بود که بهترین عناصر اصلاح‌طلب همیشه در خارج قرار گرفتند و نیامدند در داخل سیستم. و در خارج سیستم هم به کاری نیامدند و تأثیر نبخشیدند. خلیل ملکی تنها ماند و کسی دور و ورش نرفت. بهترین رهبر سیاسی احتمالاً می‌توانست باشد.