«

»

Print this نوشته

مروری بر شاهنامه فردوسی و ایلیاد هومر / درس‌های امروزی در متون دیروزی / دکتر امین بنانی

دکتر امین بنانی، استاد تاریخ و زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه یو. سی. ال.‌ای، یکشنبه بیست و هشتم ژوئیه دوهزار و سیزده میلادی، در شهر سانتامونیکا درگذشت. یاد ارجمندش، روشن و سربلند…

‌‌amin_banani_

مروری بر شاهنامه فردوسی و ایلیاد هومر

درس‌های امروزی در متون دیروزی

 

دکتر امین بنانی

در تابستان ۱۹۶۳ پس از مرور دقیقی در تمامی متن شاهنامه و مقابلهٔ آن با ترجمهٔ ملّخص آن به نثر انگلیسی توسط روبن لوی، مقدمه‌ای بر آن ترجمه نوشتم. اتفاقاً چند ماه پیش از آن ترجمه انگلیسی ایلیاد هومر را توسط اون لتیمور خوانده بودم. طبیعتاً هرّای کوس‌ها و هیاهوی پهلوانان هر دو حماسه در گوشم‌ گاه هماهنگ می‌شدند و‌ گاه به هم می‌تاختند. در آن مقدمه که عنوانش را «فردوسی و هنر حماسهٔ تراژیک» گذاشتم مقایسه و مقابلهٔ کوتاهی از آن دو اثر نمودم به امید اینکه خوانندهٔ غربی را که به خیالم با ایلیاد آشناست، از آن راه با شاهنامه آشنا کنم.

 در عرض این چهل سال گذشته هیچ وقت از شاهنامه دور نبوده‌ام و آنچه را که همکاران دانشمندم مانند شاهرخ مسکوب و دیک دیویس و دیگران نوشته‌اند به دقت خوانده‌ام و بویژه با اشتیاق منتظر انتشار هر مجلد تازه‌ای که جلال خالقی مطلق آماده می‌کند بوده‌ام. در اواخر پائیز ۲۰۰۵ با خواندن ترجمهٔ شاهنامه به سبک نقالی توسط دیک دیویس سرگرم بودم که ترجمهٔ تازهٔ ایلیاد توسط ربرت فیتزجرالد به دستم رسید و آن را از اول تا آخر خواندم. بار دیگر مخالف خوانی‌های دو حماسه گوشم را پُر کرد و مرا وادار به نوشتن دنباله‌ای بر آنچه بیش از چهل سال پیش نوشته بودم نمود. این بار به کمک آنچه که بیشتر از غور و جستجو در شاهنامه دستگیرم شده بود، نه به شباهت‌های نوعی و ظاهری که بین دو اثر فراوان است، بلکه به تفاوت‌های ژرف و ریشه‌ای آن‌ها پرداختم. سپس به پیشنهاد دوست دانشمندی مطالب نوشتهٔ کهنه را با مرور تازه پیوستم و آمیختم و این مقاله را در بازخوانی شاهنامه و ایلیاد ساختم.

پیش از آنکه خوانندهٔ آگاهی به مقایسه اثری که در قرن دهم میلادی از متن کتبی منثور محرزی به نظم درآورده شده با داستان دیگری که نزدیک به دو هزار سال پیش از آن نوشته شده ایراد بگیرد، باید یاد آور شوم که بخش‌های اساطیری آغاز شاهنامه تقریباً به‌‌ همان زمان دور باستانی ایلیاد برمی‌گردند. ریشهٔ آن‌ها در اوستاست و بازگوئی است از داستان‌های مزدائی و زردشتی آفرینش. برای ایرانیان دقیقاً‌‌ همان کوششی است برای خود‌شناختی و هویت که ایلیاد برای یونانیان.

هدف اصلی فردوسی حفظ «تاریخ» میهن خود است ولی ارزش هنری اثر او از نیل به آن هدف خیلی بیشتر است. بیش از هر چیز شاهنامه مملو از جمع اضدادی است که سرمایهٔ تراژدی‌های دردناک آنست. پارادکس همیشگی زندگی افراد از منشور تجربهٔ آن‌ها گذرانده شده و نور آن در سرگذشت فردفرد آنان تجزیه شده است. تفاوت احوال و انگیزه‌های پنهانی و پدیده‌های روانی در شخصیت‌های شاهنامه متبلور شده. در استحکام و کثرت و گاهی عمق شخصیت‌ها که بسا با فشردگیِ تمام به دست آمده، شاهنامه در بین آثار کلاسیک جهان کم مانند است. کمتری از پهلوانان آن نمونهٔ آرمانی‌اند. چه بسیاری از شریف‌ترین ایشان که به ناسزا‌ترین انگیزه‌ها آلوده‌اند و حتی بد‌ترین آن‌ها از همهٔ رفتارهای پسندیده عاری نیستند. هر چند در بعضی موارد، مانند طول عمر، از مرز طبیعت گذر می‌کنند ولی در حقیقت درونیشان از حدود طبیعی انسان معاف نیستند. نیکیِ بهترین آنان بودنی است و بدیِ بدترینشان نشدنی نیست.

این ژرفای شخصیت هیچ کجا بهتر از رستم، بزرگ پهلوان ایرانیان، به چشم نمی‌خورد. در نهاد خود، مرد میدان رزم است، جوانمرد، وفادار، یزدان پرست، نترس، با اراده‌ای آهنین و یکدنده. با وجود این گاهی به احساس ناشادی و بی‌مبالاتی همراه با پر خوری تن در می‌دهد. دلسپردگی و وفا داری همیشگی به تاج و تخت ایران دارد ولی کوچک‌ترین خراش به منیت او یا خطر به سرزمین و دارائی موروثی خود او را می‌شوراند. با همهٔ خُلق و خوی رزمانه گاهی بسیار پرحرف است ولی به موقع خردمند و چاره جوست. در عمر بیش از سیصد سال خود که در شاهنامه بازگو شده فقط یک شب درآغوش عاشفانهٔ زنی گذرانده، شب بد ستاره‌ای که به آفرینش سهراب واژگون بخت پایان می‌یابد. در باقی عمر خود چه بسا که بیشتر به اسب خود رخش عشق می‌ورزد و وفا می‌کند. گاهی نمی‌تواند به غرور و نام و ننگ خود لجام زند که به دو فاجعه هولناک زندگی او می‌انجامد و سرنوشت تراژیک او را رقم می‌زند.

شاید همین توداری شخصیت‌هاست که داستان‌های تراژیک شاهنامه را برتری می‌بخشد. تراژدی سهراب فقط در کار وحشتناک پسرکشی نیست بلکه بیشتر در اثر بیم و غرور خود رستم است که اشاره‌های مهربانی سهراب نازک دل را ندیده می‌گیرد. سرنوشت‌های سوزناک ایرج و سیاوش تجسم بزرگ‌ترین درد روزگار یعنی پامال شدن بی‌گناهان مظلوم به دست تبه‌کاران ظالم است. فرود و بهرام نهال‌های جوانی شیرین و پر از امیدند که داس جنگ‌های سرسری ایشان را نا‌رسیده می‌درود. اسفندیار بین وظائف ولیعهدی و ایمان به آئین تازه و عقل سلیم خود مردد است ولی عاقبت‌‌ همان غرور و آز فرمانروائی اوست که او را به عدم می‌سپارد. و این سرنوشت‌های دردناک برای ایرانیان تنها نیست. پیران، بزرگمرد تورانی، به اسیران ایرانی نیکی می‌کند و حتی جان خود را برای حفظ آنان به خطر می‌اندازد ولی عاقبت آن را می‌بازد چون به شاه خود وفادار می‌ماند و حتی افراسیاب، آن مجسمه عناد و شرارت، در چنگ نهاد تبه‌کار خود درخور دل سوختن است.

فردوسی پیرو سرمشق تراژدی بخصوصی نیست ولی در بخش‌های اساطیری آغاز شاهنامه گویا یک فرمانِ ناگزیرِ عدل الهی در پایان هر داستان میزان ترازو را راست می‌گرداند. ایرج و سیاوش در منوچهر و کیخسرو بازگشته و پیروزند. رستم با پایان دردناک خود در جزای کشتن سهراب و اسفندیار سازگار است و افراسیاب مزه بیچارگی خود را می‌چشد. ولی ضربه تراژیک شاهنامه فقط در یک یک داستان‌های آن نیست بلکه از تمامی کار نیرو می‌گیرد و می‌کوبد. ریشه‌های آن را باید در ناهماهنگی‌های آگاه و ناآگاهی جستجو کرد که سازنده شخصیت فردوسی و تمایلات احساسی و جهان‌بینی خردمندانه او هستند. درست بر عکس ویرژیل که حماسه انئید را در آغاز بالندهٔ فخر و عظمت روم می‌سراید، واقعیت دردناک زمان فردوسی آن است که آن طومار بزرگی و شرافت و برتری که او می‌ستاید در نوردیده و به پایانی شوم انجامیده. اما تنش‌های زائیده از نابسامانی‌های پایان داستان آرام نگرفته است و حتی سرانجام بدفرجام فخر و شوکت ساسانیان در زمان خود فردوسی تکرار می‌شود. یعنی نشانه‌های بیداری و جانداری فرهنگ فرمانروائی ایرانی که در بارگاه سامانیان در خراسان بزرگ پدیدار شده بود و شاید فردوسی شاهنامه خود را به آن امید آغازیده بود، تا پایان نظم داستان بدست مزدوران ترک نابود شده بود.

تنش‌ها و نا‌هماهنگی‌هائی که بر نیروی کشش شاهنامه می‌افزایند همه برونی و آگاهانه نیستند. درهم آمیخته‌های سرشت شاعر با آموخته‌های او و موقعیت اجتماعی او و دگرگونی‌های زمان او و نبوغ آفرینندهٔ او با هم قوام نمی‌گیرند و یکپارچه نمی‌شوند بلکه کسی را می‌نمایند دچار دردمندی‌های معنوی. فردوسی از طبقه دهقانان است یعنی از اعیان زمین‌دار روستائی با یک احساس بزرگی و توقع برتری موروثی که بر اثر کاستی تدریجی تلخناک شده است. هنوز اندکی از بخشش و بزرگواری دوره‌های میانهٔ قدرت و ثروت در او مانده ولی نشانه‌های آز و دلهرهٔ دوره‌های آغاز و پایان آن در او پدیدار شده. تأثر واقعی او برای بیچارگان و مظلومان، آرزوی همیشگی او برای داد و انصاف، اعتراض بی‌باکانه او به بدکاری فرمانروایان، آرمان جوئی و نوع دوستی او، یعنی در حقیقت انسانیت او در سراسر شاهنامه به چشم می‌خورد. در عین حال انگیزه‌های محافظه کارانهٔ دهقانی او را از بی‌نظمی، نا‌حقی، بددینی و آشوب می‌ترساند و کابوس‌های هولناکی به بار می‌آورد.

برای پی بردن به جوهر حماسی شاهنامه فقط مقایسه با ایلیاد هومر به کار می‌خورد. در ریشه و مایه و کاربرد و همچنان در شکل و ساختار شباهت‌های جالب توجهی بین دو منظومه وجود دارد ولی نه اینکه شباهت‌ها بیشتر از تفاوت‌ها باشد. شاهنامه فردوسی البته کار قرن‌ها بعد از ایلیاد است ولی هردو از سرچشمه حماسه آب می‌خورند و به یاری هنر شعر هویت و حس برتری مردمی را به ثبت می‌رسانند. و هردو زمانی این کار را می‌کنند که آن هویت در خطر واریختن و محو شدن است: برای یونانیان به دلیل دور شدن از سرزمین خود و پراکندن در دوردستی‌های دریای سیاه و دریای میانه و برای ایرانیان به سبب خطر غرق شدن در بحر عربیت. پس هومر و فردوسی هرکدام با یک شاهکار، هم گذشته پر افتخار خود را حفظ و پایدار کردند و هم آینده را برای زبان و ادامه حیات مردم خود ضمانت نمودند.

خوانندگان غربی شاهنامه می‌توانند با مقایسه شباهت‌ها و تفاوت‌های آن با ایلیاد بر درک خود بیفزایند. هر چند فردوسی به نظم کشیدن شاهنامه را به کمک مأخذ کتبی به دست می‌گیرد ولی در بخش اول شاهنامه مانند ایلیاد ریشه‌های شفاهی حماسه چندان پنهان نیستند. هر دو حماسه از وزنی ساده بر خوردارند که از بر کردن را آسان می‌کند. قهرمانان هر دو حماسه با القاب مناسب خود به آسانی و حتی بدون ذکر نام شناخته می‌شوند. هردو مقداری مطالب تکراری دارند که به یادآوری شنوندگان نقالی کمک می‌کند. صحنه‌های رزم و پیکار با بزم و شکار پی در پی است تا از یکنواختی مانع شود. در این میان چندین داستان عاشقانه در شاهنامه، بخصوص داستان زال و رودابه و بیژن و منیژه، در زیبائی و لطافت بسیار دلرباست و در ایلیاد مانند ندارد؛ و پیشدرامد منظومه‌های عاشقانه قرون بعدی مانند ویس و رامین و خسرو و شیرین و لیلی و مجنون است که از امتیازات ادب فارسی است. هر دو شاعر هنرمندانه به تمام نماهای زندگی پهلوانی می‌پردازند و از توصیف گرز و شمشیر و کمند وکمان گرفته تاهمبستگی پهلوانان با اسب‌هایشان و روابط پیران کار کشته با جوانان کوچک ابدال با وفای خود داد سخن می‌دهند. تصاویر طبیعی و صور خیالی در هر دو شاهکار به چشم می‌خورد بخصوص در توصیف بر آمدن آفتاب و ریختن خون بر خاک و جان دادن پهلوانان شکست خورده.

علاوه بر این شباهت‌های صوری و ساختاری همانندی‌های رفتاری مردمان در روابط فردی و اجتماعی و آشنائی با انواع گوناگون سرشت‌های آنان در شاهنامه و ایلیاد فراوان است. همانندی‌های سرپهلوانان رستم و آشیل، شاهان هوسکار و آزمند و بدگمان و حسود مثل کیکاوس و آگاممنون، سالمندان با حکمت و چاره گر مثل پیران و اودیسه، پهلوانان فداکار و وظیفه‌شناس مثل گودرز و هکتور، جوانان خوش اندام هوسباز مثل بیژن و پاریس، زنان زیباروی و شهوتپرست و حیله‌گر مثل سودابه و هلن، نوجوانان وفادار و بدفرجام مثل بهرام و پاتروکلوس، زنان محبوب و مظلوم مثل فرنگیس و هکوبا؛ این‌ها فقط یک‌چند از نشانه‌های یادآور خویشی و تجانس این دو حماسه است. در آن نظام اجتماعی نازک بنیاد و شکننده‌ای که در ایلیاد و بخش اول شاهنامه حکمفرماست تنش و کشمکش هیچگاه از چشم دور نیست ولی در شاهنامه گیتی بر پایه اصول اخلاقی والاتری استوار است و پهلوانان آن برای نافرمانی از آن اصول تاوان بیشتری می‌پردازند. به این سبب در شاهنامه به شخصیت‌هائی بر می‌خوریم که در ایلیاد مانندی ندارند و امثال ایشان را باید در مجموع اساطیر و درامهای یونانی یافت. کسانی مانند جمشید، شاه و موبد ازلی، شبان ایزدپناه مردم خویش، جهان آرا و فرهنگ آفرین که عاقبت دچار غرور خود می‌شود و جهان را به تاریکی و بدکاری می‌سپارد. ضحاک، آن ستمگر اژدهاخو، مجسمهٔ خردستیز همهٔ نیروهای اهریمنی که جهان را برای هزار سال در چنگ وحشت می‌فشارد. کاوه، آن سربرتافته و درفش افراشته، صدای تودهٔ رنجنبردهٔ پیروز در پیکار بر حق خود. فریدون آن شاه خردمند و فرمانروای دلسوز، سیاوش آن جوان پاک محکوم مظلوم بی‌پناه و شهید، کیخسرو آن شاه بازگشتهٔ نجات دهننده و شکوه بازگرداننده؛ که هر یک تبلوری هستند از سرپیکری در تاریخ بشر و آرمان‌ها و آرزوهای او.

نهفته در رشته داستان‌های شاهنامه مدار کیهان پردازیست که نشانهٔ یک گردش سازمان دهنده در بر خورد انسان‌ها با فراوانی و پیگیری بدی در روزگار است. گردشی که فرق بین نیکی و بدی را می‌آموزد و مسئولیت اخلاقی انتخاب بین آن دو را بر گردن انسان می‌گذارد. این‌‌ همان جنبه اخلاقی است که در حماسه‌های هندی مهابراتا و رامایانا، که تقریباً متعلق به‌‌ همان زمان اساطیری شاهنامه است، نیز منعکس است. این‌‌ همان گردش اساسی تفکرات و باورهای انسانی است که نزدیک به هزار سال پیش از آن به صورت احکام الهی برای فرزندان اسرائیل پدیدار شد و پس از قرن‌ها برآوردهای معنوی و فلسفی به وسیله افرادی مانند اسپینوزا و مونتین به دستور صریح و عقلانی به نام الزام اخلاقی امانوئل کانت منجر شد.

در ایلیاد این جنبه اخلاقی به کلی مفقود است. هر چند سقراط و افلاطون و ارسطو تأثیر عمیقی بر فلسفه و اخلاق ادوار شکوفای تمدن اسلامی (قرون نهم تا سیزدهم میلادی) و همچنین بر قرون وسطی و رنسانس مسیحیت غرب گذاشتند، ولی مفاهیم عدالت، وظیفه، شهروندی، مسئولیت و اخلاق ایشان در روابط فردی و اجتماعی خود یونانیان محکوم‌‌ همان اطوار غریزی هومری شد. سقراط مخرب شناخته شد و به مرگ محکوم شد. هر سه دراماتیست‌های دوران طلائی یونان، اسکیلوس، سوفوکلس و اوریپیدس کوشیدند که مردم آتن را تکان دهند و به عواقب رفتار خودویرانشان آگاه کنند ولی نتوانستند. طنز تلخ آریستوفانس بهترین نمودار کساد اخلاقی در شهریت یونان است و کتاب جنگ‌های پلوپونز توسیدیدس‌‌ همان بازگوی تاریخی اساطیر ایلیاد است.

مجموع انگیزه‌هائی که در رفتار پهلوانان ایلیاد دیده می‌شود طوماری ست از زشتی‌های رفتار آدمی. خشم، غرور، آز، رشک، کین، خشونت، تجاوز، خدعه، خیانت، بدقولی، شهوترانی و دزدی، بدون کمترین اثری از ترحم، گذشت یا بخشودن. به استثنای یکی دو نشانه نرمش و حساسیت انسانی از سوی زنان تروا هکوبا و اندروماکی مابقی همهٔ داستان پر از جنگ و دعوا و سرشکستن‌های به بار آمده از زیادی ترشحات تستوسترون است. صحبت از شرافت هست ولی فقط در مفهوم حفظ ناموس یعنی‌‌ همان مفهومی که هنوز هم در بعضی جوامع بدوی باقی مانده و بهانه‌ای برای کشتن زنان است.

رفتار‌ها و اتفاقاتی که در اثر این انگیزه‌ها انجام می‌گیرد بدون هیچ انزجار یا پشیمانی یا احساس گناه و تأسف بر شمرده می‌شوند. در آن بخش دراز و خسته کننده‌ای که شمار ناوگانی که بهمراه آگاممنون برای کین‌خواهی به تروا آمده‌اند، با معرفی اقوام مختلف سرنشینان آن کشتی‌ها و نام سرکرده‌های ایشان، ایلیاد دفتری از پیشینهٔ بزهکاری‌های آنان را بعنوان هنر‌ها و افتخارات آن‌ها برمی شمارد. گوسفند دزدی، گاو دزدی، اسب دزدی، خرمن وخانمان سوزی، دختر ربائی، تجاوز جنسی، قتل نفس و غصب اموال، همه یادگاری از گذشتهٔ پر افتخار آن پهلوانان است.

اگر پهلوانان آدمی ایلیاد بخواهند از رفتار خدایان خود سرمشق بگیرند چیزی جز بزرگ کردن عیب‌های خود نمی‌بینند. خانواده المپوس شباهت زیادی به خانوادهٔ مافیا دارد. زئوس پدر خدایان را برادر کوچکترش پوسیدون، خداوند دریا‌ها، با اکراه و قرولند اطاعت می‌کند. زنش هرا دائماً از بی‌بند و باری‌ها و زنبازی‌های او عصبانی است و از هر فرصتی برای عقیم کردن اراده او استفاده می‌کند. دختر دردانه او آتینا که از روز تولدش سردرد سرشکننده‌ای برای پدر ایجاد کرده سرسخت‌ترین و کین‌خواه‌ترین خدایان است و دائماً در پنهان از فرمان پدر سر می‌پیچد و آنچه خود می‌خواهد به پیش می‌برد. ولی ظاهراً هیچ کدام از این خدایان جرأت ندارند که رودر رو با زئوس نافرمانی کنند. شاید هم چون او می‌داند که کی چشم پوشی کند تا کار به طغیان نکشد.

در رابطهٔ بین آدمیزاده‌ها و خدایان، ایلیاد هرگونه لزوم قبول مسئولیت را از افراد سلب می‌کند. در همه بزنگاه‌ها که پهلوانان می‌خواهند کار را به زور بازوی خود پیش ببرند خدایان هوسباز دخالت می‌کنند و پهلوانان را بازیچهٔ دست خود می‌کنند. با پس و پیش کردن بندهای نه چندان پنهان صحنه کارزار را به خیمه شب بازی تبدیل می‌کنند. پس چندان مایه شگفتی نیست که وقتی که آگاممنون و آشیل آشتی می‌کنند و به قهر بچه گانه‌ای که سبب ریختن آن همه خون شده است پایان می‌دهند و همه انتظار دارند که آگاممنون از کار بد خود یعنی ربودن کنیز آشیل پوزش بخواهد، او می‌گوید تقصیر من نبود زئوس مرا وادار کرد.

به استثنای هکتور سالار تروا که محبت انسان را بر می‌انگیزد پهلوانان دیگر این حماسه شخصیت‌های دوست داشتنی نیستند و آشیل سر پهلوان داستان بخصوص شخص زننده ایست. تنها بارقه انسانیت او زمانی ست که پریام شاه پیر تروا پنهانی برای گرفتن نعش پسر خود هکتور پیش او می‌آید. آشیل از این جرأت پیرمرد تعجب می‌کند و نمی‌خواهد که در این برخورد در مردانگی از او عقب بماند. فقط در مراسم بازی‌های طول و دراز یادبود پاتروکلس است که آشیل اندکی گذشت و بزرگواری از خود نشان می‌دهد. و هکتور که در تمامی داستان آثار پهلوانی و مردانگی از خود نشان داده است سرانجام خوار و شرم آور چهار بار از ترس آشیل دور شهر تروا می‌دود تا عاقبت می‌ایستد و به مرگ خود تن در می‌دهد. و در پایان داستان اصلاً یادی از بریسئیس کنیزکی که ربودنش همه ماجرای قهر و خشم آشیل، یعنی موضوع اصلی ایلیاد را سبب شده بود به میان نمی‌آید.

بر عکس این نظام در هم و برهم و هر دم هوسناک ایلیاد یک اصل پایدار و گسترده یعنی نبرد کیهانی بین نیکی و بدی بر شاهنامه حکمفرماست. مرزهای بین سپاهیان روشنائی و تاریکی، نیکی و بدی، اهورامزدا و اهریمن پیدا و ناگزیر و نیز نبردی است بشری، که ایرانیان در آن پرچمدار نوع بشرند و با دیوان می‌جنگند. دیوان یعنی‌‌ همان خدایان متعدد اساطیر هند و ایرانی که به توسط زردشت از خدائی طرد شده و به صورت نمایندگان بدی مجسم شده بودند. ولی در بازگوئی شاهنامه این دیوان تنها علمداران بدی نمی‌مانند. در طی تکرار یک طرح هنرمندانه‌ای در پی پیش آمدهائی که هر کدام سه نسل را در بر می‌گیرد، از شهادت مظلومانه تا کین‌خواهی تا بازگشت پیروزمندانه، این بدی از جبهه دیوان به درون سینه انسان‌ها یعنی ایرانیان سرایت می‌کند. تکرار سه حلقه‌ای داستان‌های کیومرث و سیامک و هوشنگ، فریدون و ایرج و منوچهر، کیکاوس و سیاوش و کیخسرو، و گشتاسپ و اسفندیار و بهمن پله به پله و با درک دردناک بیشتر این فرو رفتن در کام بدی را مجسم می‌کند.

در دور اول، شامل کیومرث و سیامک و هوشنگ، بدی مستقیماً منحصر به اهریمن و دیوان اوست؛ یعنی کاملاً دشمنان خارجی که حتی متعلق به نوع بشر نیستند. شادمانی بهشتی کیومرث با مرگ فرزند دلبندش سیامک به تلخی می‌انجامد، فرزند دلاوری که برهنه به نبرد دیو سیاه رفته و تباه شده است و باید زمانی بگذرد تا کین او به دست نوه‌اش هوشنگ گرفته شود و روزگار به سامان خود برگردد. رودرروئی دو قطبی نیکی ناب و بدی خالص حتی در دو رنگی رزمندان تصویر شده است، اندام سیمگون سیامک از یک سو و هیبت سیاه دیو از سوی دیگر. در این رویاروئی جائی برای خاکستری نیست. در دور دوم که نسل‌های فریدون و ایرج و منوچهر را در بر می‌گیرد، دوری که در آن با جنایت روان آزار برادر کشی روبرو می‌شویم، جنایتی که سرچشمه دشمنی ایران و توران و بخش بزرگی از حماسه شاهنامه است، چه زمان بسیار از روزگار کیومرث گذشته و چه کار‌ها انجام گرفته که در را برای رخنه بدی به درون سرشت انسانی بازکرده است. جمشید شاه نظام آورنده و سامان دهنده، فرمانروای زمین و آسمان معدوم غرور خود شده و جهان را به وحشت هزار ساله ضحاک سپرده. فریدون هرچند خود به دست سروشی آسمانی از چنگ ضحاک نجات یافته و از شیر گاو مقدسی به نام پرمایه پرورده شده و پاک مانده و فره ایزدی او را فراگرفته ولی سه پسران او از خواهران جمشید ‌زاده شده‌اند، زنانی که ضحاک آنان را آلوده کرده و جادوئی آموخته. دیوان که پیش از این موجوداتی کالبدی بودند و ظاهری زشت و زننده داشتند اکنون مجرد شده به صورت رشک و آز درآمده‌اند و در سرشت دو پسر بزرگ‌تر فریدون، سلم و تور، حلول کرده‌اند. مظلومیت دل شکننده برادر کوچک‌تر، ایرج، و محبوبیت کودکانه او در ایشان اثر نمی‌کند و بی‌رحمانه او را می‌کشند. فریدون باید یک نسل دیگر صبر کند تا منوچهر، زاده‌ای از دختر ایرج، بزرگ شود و انتقام نیای خود را بگیرد و با کشتن دو فرزند فریدون، سلم و تور، مرحمی بر داغ دلش بگذارد. می‌بینیم که کین و انتقام و ریختن خون که خونریزی بیشتری را ایجاب می‌کند ماجرائی خانوادگی شده است. آیا چه می‌تواند نمودار بهتری از اندرونی شدن بدی باشد؟ فردوسی با لمس واقعیت‌های زمان خود تورانیان را تُرک می‌خواند ولی در حقیقت اصل داستان جنگ بین برادرزادگان است، همه ایرانی و همه از تخمهٔ فریدون.

در دور سوم، دور کیکاوس و سیاوش و کیخسرو، شرارت و زشتی عمیق‌تر و بغرنج‌تر شده است. کیکاوس، حلقه اول زنجیر، از همه ناتوان‌تر است. افزون بر گناه و آلودگی زن زیبای وی سودابه؛ و نامردی و شقاوت گرسیوز برادر افراسیاب، شاه توران؛ و قاتل سیاوش؛ کیکاوس را نیز نمی‌توان در کشتن ولیعهد خود سیاوش تبرئه کرد. سست عنصری، بدبینی، و بی‌ارادگی او در برابر سودابه است که سیاوش را به سوی تبعید و مرگ می‌فرستد. سیاوش، حلقهٔ میانهٔ این دور، هنوز جوانی پاک و بی‌گناه و شهیدی مظلوم است ولی مرزهای اخلاقی ایران و توران، یعنی فرق بین نیکی و بدی محو شده است. کیخسرو، فرزند کین خواه سیاوش، از زناشوئی پدر با فرنگیس، دختر افراسیاب، شاه دشمنان، ‌زاده است و برای کین پدر خود باید نیای خود را بکشد.

در دور آخر که زمان گشتاسپ و اسفندیار و بهمن است دوراهی‌های اخلاقی به جا مانده‌اند. اولاً هیچ یک از سه حلقه بیگناه نیستند. حتی حلقه میانه که پیش از این همیشه مظلوم و بیگناه بود و مهر خواننده یا شنونده را بر می‌انگیخت اکنون در شخص اسفندیار قادر به جذب همدردی نیست. در گفتار یزدان پرست و وظیفه‌شناس و از خود راضی است ولی در روان، پُر است از نفرت پدر خود و آز دست‌یابی به تاج و تخت و از غرور و تکبر رفتاری زننده دارد. پدرش گشتاسپ تنها غیرمسقیم موجب قتل فرزند نیست بلکه داننده و خواهنده پسر خود را به سوی مرگ می‌راند؛ و در کین خواهی بهمن اثری از کار برحق نیست بلکه فقط فرودآوردن مرگ و خانمانسوزی بر سر بازماندگان بیگناه رستم است که خود پیش‌تر به دست نابرادر به مرگ سپرده شده است. و با رستم که در این حلقه آخر نقش خطاکار را دارد چه باید کرد؟ بیش از سیصدسال در شاهنامه جهان پهلوان و شمشیرزن نیروهای نیکی در نبرد کیهانی با اهریمن بوده است و اکنون در پایان راه خود به دوراهی مشئومی رسیده است که هر دوی آن به نیستی و تهیدستی می‌انجامد.

رویهٔ پر ماجرا و پی در پی شاهنامه چه بسا که ساختار زیربنای آن را از دید خواننده زودگذر پنهان کرده است. آن ساختار بر پایهٔ جایگاه و بایسته‌های اخلاقی انسان در جهان و فرورفتن تدریجی بدی در نهاد اوست. در بخش‌های اساطیری آغازین که بازتاب آموزه‌های زردشتی است، انسان آزاد است که در نبرد اهورامزدا و اهریمن هر سوئی که بخواهد بجنگد و پاداش انتخاب خود را بگیرد. آز و رشک، بزرگ‌ترین گناهان، همراه با غرور و شهوت و ترس چه بسا جوانان مظلوم بیگناه را به مرگ می‌سپارد، شاهان را بی‌آبرو می‌کند، دست پهلوانان را باز می‌کند تا هیچ شک و تردیدی نمی‌ماند که میدان جنگ نیکی و بدی از فضای کیهانی به درون سینه مردم منتقل شده است. بیخود نیست که ادب والای عرفانی فارسی در قرون بعدی همین نبرد درونی یعنی نبرد با نفس را در قالب شعر مثنوی‌های عطار و مولانا دنبال کرده است.

در ایلیاد هیچ چیزی شبیه به طرح ژرف و زیبای اخلاقی شاهنامه وجود ندارد. در شاهنامه شاهان بسیاری مانند کیکاوس و گشتاسپ هستند که در سبکسری و آز و غرور با آگاممنون برابرند ولی بدکاری‌های آنان به گم کردن فره ایزدی و به بار آوردن روزگاران سیاه می‌انجامد. برعکس شاهان فرخنده و درستکاری مانند فریدون و کیخسرو در ایلیاد یافت نمی‌شوند. و همچنین پهلوانان جوان و محبوب و بیگناهی مانند ایرج و سیاوش و سهراب در ایلیاد نیستند پهلوانانی که مرگشان انسان را به درد بیدرمان پیروزی بدی بر نیکی دچار می‌کند.

این بازنگری‌ها و مقایسه‌های بین ایلیاد و شاهنامه می‌تواند یادآوریهای تکان دهندهٔ دیگری بر بسیاری از پیش داوری‌های تاریخی ما بیفزاید. مثلاً بیاد بیاوریم که بر اثر رواج دامنه دار یونان دوستی (فیلهلنیزم) که در اوائل قرن نوزدهم در زمان جنبش استقلال یونانیان از امپراطوری فرتوت عثمانی روی داد ولی در حقیقت در اثر آرمان‌های روشنگری اروپا و فریادهای آزادی انقلاب فرانسه و شکوفائی دوران رمانتیزم و سرکشی‌های ضد استبداد در اروپا شایع شده بود، یک تصویر دموکراسی ایده‌آل و خیالی از یونان باستان به وجود آمد. در برابر این آرمان خیالی غربی طبیعتاً تصویری از استبداد شرقی که ایران باشد لازم بود. تضاد بین فرد آزاد یونانی که به تحقیر و تنفر به توده‌های بی‌نام و زبون ایرانی که در برابر شاهان خود در سجده به خاک افتاده‌اند می‌نگرد بار‌ها و بار‌ها در افکار و آثار اروپائی از قرن نوزدهم تا کنون تکرار شده است. و کمتر کسی به پژوهش در مقدار گزافه گوئی‌ها و نادرستی‌ها در این مبحث پرداخته است. بیخود نیست که همین تصویر خیالی یونانی آزاد و فرهیخته در برابر ایرانی دست بستهٔ از پا افتاده خود دلیلی برای برتری تمدن غربی شناخته می‌شود. شکی نیست که تمدن غرب در چهارصد سال گذشته به برتری‌های برجسته‌ای دست یافته است ولی کمتر این برتری‌ها از آن تصویر رمانتیک یونان روئیده است.

تبلور آرمان‌های دموکراسی یونان و آزادی فردی در سخنانی آمده است که پریکلس شهروند آتنی برای تشویق و تشجیع و عبرت همشهری‌های خود در برابر حکومت نظامی جابرانه اسپارت و نه ایران به زبان آورده و در تاریخ جنگ‌های پلوپونز توسیدیدس ثبت شده است. باید به یاد داشت که اگر دولت آتن در اواسط قرن پنجم قبل از میلاد به یک دوره کوتاه و لرزان و ناپایداری از شبه دموکراسی دست یافته بود، این از راه یک پیشرفت مرتب و آگاهانه و روشنگرانه به سوی هدف‌های دموکراسی نبود. در بازار آتن فریاد برابری حقوق شهروندان یا احترام به حقوق دیگران شنیده نمی‌شد و کسی احترامی برای حقوق دیگران نشان نمی‌داد و حاضر به قبول رأی اکثریت نبود تا چه رسد به رعایت حقوق اقلیت. دموکراسی کوتاه عمر آن روزهای آتن نوعی همزیستی پر قهر و جنجال بین افراد و دسته‌ها بود. سخنان پریکلس با آنهمه یادآوری فضائل آتنیان نوعی تشویق روانی برای همشهریان خود بود که آنان را آگاه کند که رفتارشان درست برعکس آن فضائل است که شاید ایشان را به شرم آورد تا از ویرانگری خود دست بردارند.

افزون بر این در هزار‌ها کتب درسی مدارس و دانشگاه‌ها که در عرض دویست سال گذشته تصویر دموکراسی آتن را در ذهن دانشجویان منعکس کرده است کمتر اشاره‌ای به برده داری در آتن شده است. به دانشجویان گفته نشده که یک شهر ده هزار نفری بر گرده بیست هزار برده سوار بود، و کمتر دانشمند و پژوهشگری به این موضوع پرداخته، به جز کسانی در ایالات جنوبی آمریکا پیش از جنگ داخلی، که برای دفاع از برده داری خود آن را در یونان ستوده‌اند. لحظهٔ کوتاه و شکنندهٔ دموکراسی آتن که بیش از سه دهه نپایید، عاقبت به قهر و زور نیروهای اسپارت نه بلکه به رفتار خودخواهانه آتنی‌ها و تحمیل بر متحدینشان نابود شد. پیدایش همهٔ نکوهیده‌های هومری در ایلیاد سبب مرگ آزادی در آتن شد. شاید زمان آن رسیده است که غربیان این داستان دموکراسی یونانی و استبداد ایرانی را که در واقع بن اندیشهٔ برتری غرب بر شرق شده است با بینش بیطرفانهٔ دیگری بنگرند. برای دست یافتن به این بینش تازه راهی بهتر از این نمی‌بینم که خوانندهٔ اندیشمند و با انصاف غربی را به خواندن شاهنامه دعوت کنم. همراه با زیبائی شگفت‌انگیز طرح و ساختارش، اصالت پیام اخلاقیش، سرانجام سوزناک جوان پهلوانان بیگناهش، شاهنامه قانون اساسی و منشور شاهی و فرمانروائی ایرانی است. خوانندهٔ بیدار دل به زودی کشف می‌کند که اصالت و حقانیت شاه در شاهنامه مشروط است. شاه باید دادگر باشد، اگر نباشد حق شاهی از او سلب می‌شود. پس این یک دورنمای حزن انگیز تاریخ بشری است که در شاهنامه شمار شاهانی که فرّه خود را گم می‌کنند، از آنان که سرانجام نیکی دارند بسیار بیشتر است.

در اینکه سرمشق رفتاری که پهلوانان ایلیاد گذاشته‌اند عواقب وخیمی برای یونانیان داشته است شکی نیست. اکنون سئوالی که می‌ماند، بویژه برای ما ایرانیان امروز، اینستکه چرا با وجود پیام والای اخلاقی شاهنامه، و سرانجام دردناک آنان که از پندار و رفتار و گفتار نیک سر باز می‌زنند، شمار دوران‌های نیکفرمانی و دادگستری در تاریخ دوهزار و پانصدساله ایران کم و کوتاه است. البته جواب کامل این سئوال از گنجایش این مقاله بیرون است ولی شاید تا آنجا که با شاهنامه مربوط است بشود چند نکته را سنجید. شاید آغازی آموزنده‌تر از آن ضرب‌المثل خود نکوهنده و زهرخنداننده نباشد که «شاهنامه آخرش خوشه». در سطح واقعیت حقیقت تلخ اینستکه همهٔ آن داستانهای بزرگی و سرفرازی با پیروزی اعراب بیابانی بر امپراطوری ساسانی پایان می‌یابد. مثل اینکه در برابر حوادث نامفهموم و مرموز بد روزگار انسان باید دست خود را بالا بیاندازد و به ناتوانی خود اذعان کند. ولی بررسی ژرف‌تر نشان می‌دهد که البته دورانهای پایانی شاهنامه چقدر از آغاز اساطیری آن دور است. کیهان و سامان روشن اخلاقی مزدائی و زردشتی که در آن مردمان در نبرد اهورامزدا و اهریمن آزاد بودند و با گرایش بسوی اهورامزدا مسئولیت وجدانی خود را نشان می‌دادند، به افق تنگ و تاریک و دست و پا گیرنده اندیشه‌های موبدان زوروانی تبدیل شده که در جهان بینی ایشان زمانهٔ بیدادگر همه چیز را به سرنوشتی شوم محکوم می‌کند. آیا این اندیشه سرمنشأ‌‌ همان شکاف ژرفی نیست که در اندیشه‌ها، درک هویت و بالاخره تجربه ایرانی بودن دیده می‌شود؟ آیا‌‌ همان دوگانگی‌های التیام ناپذیر و دردآور نیست که روان را می‌آزارد و اراده را سست می‌کند؟ فرهنگی که انسانی چون سعدی به بار می‌اورد که در جائی گوینده انسانی‌ترین پیام همبستگی نوع بشر است و در جای دیگر فرمان قتل هندوی نامسلمان را بی‌محابا صادر می‌کند.

برای ایرانی امروزی راه اختیار هنوز باز است. آیا خود را به‌‌ همان اندیشه‌های بدفرجام تسلیم کند و اجازه دهد که تجربیات تلخ گذشته آینده او را به شکست محکوم کند، یا یگانگی و درستی خود را در ارزش‌ها و آموزه‌هائی که در بهترین فضائل او نهفته است بجوید؟