دو نگاه ـ احمد شاملو / سهراب سپهری
احمد شاملو
آرمان هنر عروج انسان است. طبعا کسانی که جوامع بشری را خرافه پرست و زبون میخواهند تا گاو شیرده باقی بماند آرمان خواهی را «جهتگیری سیاسی» وانمود میکنند و هنر آرمانخواه را «هنر آلوده به سیاست» میخوانند. اینان که اگر چه مدح خودشان را نه آلودگی به سیاست بلکه «ستایش حقیقت» به حساب میآورند، در همان حال برآنند که هنر را جز خلق زیبائی حتا تا فراسوهای «زیبائی محض» وظیفهئی نیست. من هواخواه آن گونه هنر نیستم و هر چند همیشه اتفاق میافتد که در برابر پردهئی نقاشی تجریدی یا قطعهئی «شعر محض فاقد هدف» از ته دل به مهارت و خلاقیت آفرینندهاش درود بفرستم، بیگمان از این که چرا فریادی چنین رسا تنها به نمایش قدرت حنجره پرداخته و کسانی چون من نیازمند به همدردی را در برابر خود از یاد برده است دریغ خوردهام. سکوت آب میتواند خشکی باشد و فریاد عطش؛ سکوت گندم میتواند گرسنگی باشد و غریو پیروزمندانهی قحط؛ همچنان که سکوت آفتاب ظلمات است اما سکوت آدمی فقدان جهان و خداست؛ غریو را تصویر کن! هنرمندی که میتواند با گردش و چرخش جادوئی قلمش چیزی بگوید که ما مردم فریب خورندهی چپاول و قربانی شوندهئی که بیهیچ تعارف «انسان جنوبی»مان میخوانند به حقایقی پی بریم: هنرمندی که میتواند از طریق هنرش به ما مردمی که در انتقال از امروز به فردای خود حرکتی در جهت فروتر شدن میکنیم و متاسفانه از این حرکت نیز توهمی تقدیری داریم آگاهی بدهد، چرا باید امکانی چنین شریف و والا را دست کم بگیرد؟ آخر نه مگر خود او هم قطرهئی از همین اقیانوس است؟ به قولی: «هنرمند این روزگار همچون هنرمند دوران امپراتوری رم جائی بر سکوهای گرداگرد میدان ننشسته است که خواه از سر همدردی و خواه از سر خصومت و خواه به مثابه یکی تماشاچی بی طرف، صحنهی دریده شدن فریب خوردگان را نقش کند. هنرمند روزگار ما بر هیچ سکوئی ایمن نیست، در هیچ میدانی ناظر مصون از تعرض قضایا نیست. او خود میتواند در هر لحظه هم شیر باشد هم قربانی، زیرا در این روزگار همه چیزی گوش به فرمان جبر بیاحساس و ترحمیست که سراسر جهان پهناور میدان کوچک تاخت و تاز اوست و گنهکار و بیگناه و هواخواه و بیطرف نمیشناسد.
*برگرفته از سامانۀ شاعر http://shamlou.org
سهراب سپهری
دنیا پُر از بَدی است، و من شقایق تماشا میکنم. روی زمین میلیونها گرسنه است. کاش نبود، ولی وجود گرسنگی، شقایق را شدیدتر میکند. و تماشای من ابعاد تازهای به خود میگیرد. یادم هست در بنارس میان مردهها و بیمارها و گداها از تماشای یک بنای قدیمی دچار ستایش ارگانیک شده بودم. پایم در فاجعه بود و سرم در استتیک. وقتی که پدرم مرد، نوشتم پاسبانها همه شاعر بودند. حضور فاجعه، آنی دنیا را تلطیف کرده بود. وگرنه من میدانستم و میدانم که پاسبانها شاعر نیستند. در تاریکی آنقدر ماندهام که از روشنی حرف بزنم. چیزی در ما نفی نمیگردد. دنیا در ما ذخیره میشود و نگاه ما به فراخور این ذخیره است، و از همه جای آن آب میخورد. وقتی که به این کُنار بلند نگاه میکنم، حتی آگاهی من از سیستم هیدرولیکی یک هواپیما در نگاهم جریان دارد. ولی نخواهید که این آگاهی خودش را عریان نشان دهد. دنیا در ما دچار استحالۀ مداوم است.
من هزارها گرسنه در خاک هند دیدهام، و هیچ وقت از گرسنگی حرف نزدهام. نه، هیچ وقت. ولی هر وقت رفتهام از گُلی حرف بزنم، دهانم گَس شده است. گرسنگیِ هند سبکِ دهانم را عوض کرده است، و من دِین خود را ادا کردهام.
*برگرفته از کتاب «هنوز در سفرم»، شعرها و یادداشتهای منتشرنشده از سهراب سپهری، به کوشش پریدخت سپهری