Author's posts
نوشتهای با یاد استاد / احسان
نوشتهای با یاد استاد
احسان
آدمهای بزرگ در بارۀ ایدهها سخن میگویند. / آدمهای متوسط در باره چیزها سخن میگویند. / آدمهای کوچک پشت سر دیگران سخن میگویند.
آدمهای بزرگ در بارۀ ایدهها سخن میگویند.
آدمهای متوسط در باره چیزها سخن میگویند.
آدمهای کوچک پشت سر دیگران سخن میگویند.
آدمهای بزرگ در هر شرایط که باشند، به درد دیگران میاندیشند.
آدمهای متوسط در درد خودشان خلاصه میشوند.
آدمهای کوچک بیدردند.
آدمهای بزرگ بزرگیهای دیگران را میبینند و تایید و تشویق میکنند. (آدمهای بزرگ اندیشههایشان را به راحتی بر زبان میآورند.)
آدمهای متوسط آنقدر خود را بزرگ میبینند که هر نظر دربارۀ دیگران را با یادآوری یکی دو ایراد آنان آغازمی کنند و از موفقیت و دستاورد آدمهای بزرگ، بدون آنکه به روی خودشان بیاورند، خوشحال نیستند. (آدمهای متوسط هیچ وقت آنچه را واقعا فکر میکنند به زبان نمیآورند.)
آدمهای کوچک بزرگی خود را در تحقیر دیگران میبینند و مشکلات خود را ناشی از بزرگی خود میدانند و میگویند: در این دنیا پاسخ خوبی بدی است.
آدمهای بزرگ به دنبال کسب خرد و حکمت هستند.
آدمهای متوسط به دنبال کسب دانش هستند.
آدمهای کوچک به دنبال کسب سواد هستند.
آدمهای بزرگ به دنبال طرح پرسشاند، برای خود و برای دیگران.
آدمهای متوسط پرسشهائی میپرسند که پاسخهای کلیشهای دارد.
آدمهای کوچک میپندارند پاسخ همه پرسشها را میدانند، نظر میدهند و نظر دیگران را نمیپذیرند.
آدمهای بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند.
آدمهای متوسط به دنبال حل مسئله هستند.
آدمهای کوچک مسئله ندارند.
آدمهای بزرگ برای عمل کردن فکر میکنند.
آدمهای متوسط فقط فکر میکنند و هرگز کاری نمیکنند.
آدمهای کوچک بیآنکه فکر کرده باشند، کار میکنند.
آدمهای بزرگ دوستان پرشور و صمیمی و مخالفان استوار و جدی دارند.
آدمهای متوسط به آدمهای محافظه کار تبدیل میشوند و نه کسی را دارند نه کسی را از دست میدهند.
آدمهای کوچک جز خودشان هیچ کس را نمیبینند.
آدمهای بزرگ دنیا را برای همۀ آدمها جای بهتری میکنند و همیشه در خاطر دنیا میمانند.
آدمهای متوسطگاه به آدمهای بزرگ کمک میکنند تا دنیای بهتری برای خودشان بسازند.
آدمهای کوچک آنقدر کوچکند که دنیا به یادشان نمیآورد.
… / رضا
دوستان گرامی تلاش
دوست مشترکمان به ما گفت که در شرایط پاسخ نوشتن و تسلی دادن به کسی نیستید و هیچ کدام ما هم انتظاری نداریم. ولی من نمیتوانم این چند خط را به شما ننویسم.
رساندن سوالهای من به استاد همیشه زنده در یادمان و انتشار پاسخهای ایشان در تلاش و ارتباطی که متعاقب آن بین من و استاد و دوستان دیگر ایجاد شد، زندگی مرا تغییر داد. این تغییر مثبت و سازنده در افکار و نگرش من که همه هدف زندگی است به مسئولیت پذیری اجتماعی بیشتر منجر شد که عصاره کوششهای استاد در هشت دهه است.
طبیعتا من این تغییر را مدیون شما و استاد و دوست مشترکمان هستم و وظیفه اخلاقی من حکم میکند که از شما تشکر کنم.
جنبش سبز ایران که من هم یکی از اعضای آن هستم حامی بزرگی را از دست داده است. و تک تک ما انسان بزرگی را که اندیشهاش زندگی هر کداممان را به طریقی تغییر داده است.
دوستمان میگفت شناختن استاد زندگیاش را پاک دگرگون کرد و درگذشتشان بیشتر، چون مسئولیت سنگینتری بر شانه دارد.
من با باورهایی که دارم معتقدم استاد در آرامش ما را نظاره میکنند و در بهشتی که خودشان برای خودشان ساختهاند شاد و خوشبخت زندگی میکنند.
ما تصمیم گرفتهایم برای استاد سرتاپا سبز بپوشیم. تا نشانی از همیشه روییدن و رشد کردن باشد و نه سوگواری و تمام شدن. اگر هم دستگیر شدیم باکی نیست. دیگر از هیچ چیز باکی نیست.
خواهش میکنم به فکر پاسخ دادن نباشید. من باید اینها را مینوشتم. از شما تشکر میکنم و برایتان آرزوی موفقیت دارم
در پناه حق ـ رضا
ناگهان بانگی برآمد خواجه مرد
کوشنده جنبش سبز از ایران
طی این سالیان سیاه و ماتم جمهوری اسلامی تنها اندیشه سیاسی منسجم و قوی که از بیرون به فضای داخل کشور ساطع شد و حوزه گستردهای از طیفهای سیاسی درون کشور را متاثر ساخت اندیشههای همایون بود.
مرگ چنین خواجه نه کاری است خرد
به تعبیر همرزمان و یاران نادیده درون کشور چرا اینقدر ناگهانی و بیخداحافظی!؟
این روزها در ایران همچون همیشه در طی این سالیان منتظر آن کلام آهنگین و موزون و پر مغزش بودیم تا در رثای شاهزاده مظلوم پهلوی دلداریمان دهد. به تسکین و امید بخشیاش دلبسته بودیم. به نوشتههایش عادت کرده بودیم. کار روزانهمان بود که در دنیای مجازی پرسه زنیم به امید یافتن مقالهای مصاحبهای… چه خوب مینوشت و مردانه مینوشت و مینوشت. میدانست ما نیازمند دانستهها و تجربههایش هستیم. این روزها باور کرده بودم که پیری معنا ندارد. تکاپو و تلاش مداومش در بسط و نشر اندیشههایش آنهم در ایام کهنسالی در باورمان نشانده بود که ایمان راستین چه حکایتها و معجزهها دارد. از مراسم هشتاد سالگی به این سو که به همت «سایت تلاش» میسرشد و سنش را دانستیم از آن پس روزها را میشمردیم. همیشه قبل از آنکه مقالهاش را بخوانم در این اندیشه فرو میرفتم راز اینگونه نوشتن چیست. این مهارت و دقت و تیزبینی ریشه در کجا دارد؟ چگونه با این کوله باررنج ناملایمات که بارها او را تا مرز عدم برده این گونه شمرده و سلیس مینویسد و هیچگاه در وادی تکرار گرفتار نمیشود. چگونه نثری است که برای تعمیق در آن باید دوباره خوانی و گاه چندباره خوانی کنی. کارآموزان بسیار در ایران داشت که هفتگی در پای مکتبش نشسته بودند آری همایون در تلاش شصت ساله مبارزات سیاسی و اجتماعی خود در حیات سیاسی ایران مکتبی بنیاد نهاد. آثارش نیاز به تامل و بازخوانی چند باره دارد برای من و بسیاری از کارآموزان و شاگردانش در فرایند مبارزات سیاسی و اجتماعی درون و الویتهای آن، اگر مجالی نبود که به نقد و تشریح دید گاههایش بپردازیم و آنها را باز و نورافشانی کنیم از سر قضای روزگار بابی گشوده شده….
همایون از زمره شخصیتهایی بود که نمودار حیات سیاسیاش بسی عبرت آموز و تامل آفرین است همچون بسیاری از همنسلانش و نسلهای بعد. اما قلیلاند آنهایی که درخت اندیشه و عملشان بار و ثمری داده باشد و همایون این افتخار را یافت که به نیک نامی و خوش عاقبتی و در اوج، ناباورانه به سرای باقی بشتابد.
هم من میدانم و هم البته خودش و روحی که در همین نزدیکی هاست که تلاش و جهد فکری او در طی این سالیان به مدد انقلاب ارتباطات همایونهای بسیاری در ایران پرورش داده و خواهد داد تفکر سلیم بدور از افراط و تفریط و مبتنی بر رواداری و احترام به حقوق مخالف.
برخی از علاقهمندان او گرچه به دلبستگیاش به مشروطهخواهی خرده دارند اما شجاعت او را در بیان عقایدش ستایش میکنند. میتوان در قامت رایزن حزب مشروطه مقرون به واقعترین تحلیلها را ارائه نمود که در فضای سیاسی داخل کشور با بیشترین اقبال مواجه شود و در عین حال لیبرال دمکرات هم بود. این رویه شاهکار همایون بود او به همهمه الفاظ وقعی نمینهاد و آرام و شکیبا همچون پیر دیر پروژه فکری خود را به پیش برد. حال باید انگشت حسرت به دندان گیریم و از گردش چرخ گردون گلایه کنیم که چرا خوبان میمیرند. به قول دکتر آموزگار هنوز جایش گرم است و فقدانش را باور کردنی نیست.
همیشه فکر میکردم اگر تا نود سالگی بپاید چه گنجینه فکری ارزشمندی از آثار و بارقههای فکریاش به یادگار خواهد گذاشت و شاید من و امثال مرا به مرزهای اجتهاد فکری و اجتماعی نزدیک کند تا بتوانیم در بلندایی ایستاده چون او، به دور از تعصب و تنگ نظری محیط پیرامونمان را نظاره گر باشیم وعطر آشتی و مسالمت بپراکنیم. اگر بر حاسدان و مغرضان داخل و بیرون سخت نیاید باید ادعا کنم رئوس جنبش سبز را او تئوریزه کرد از زوایای مختلف به آن نگریست و به سبزی آن جلوهای بخشید تا فرمولی برای گستردهترین اتحاد از آن بسازد. اوست که قریب دوسال پس از آغاز جنبش همواره در کم و کیف آن سخن تازه داشت و کورسویی از امید را در سختترین شرایط امنیتی و سیاسی در درون بر روی مبارزان و کوشندگان میگشود. همایون آسان به چنین جایگاه پر مقداری نرسیده بود این را به سبب برخورد سرد و بیتفاوت برخی احزاب و شخصیتها و سایتها به واقعه درگذشت ناگهانیاش میگویم. که گویا هنوز حساب خود را باخودشان تسویه نکردهاند.
بیتردید مجاهدت و استواری فکری همایون در سی سال گذشته او را در اعداد بزرگمردان یکی دو سده اخیر ایران قرار خواهد داد از متقدمان مشروطه تا دکتر مصدق و دکتر شاپور بختیار… بیاغراق در طی این سالیان سیاه و ماتم جمهوری اسلامی تنها اندیشه سیاسی منسجم و قوی که از بیرون به فضای داخل کشور ساطع شد و حوزه گستردهای از طیفهای سیاسی درون کشور را متاثر ساخت اندیشههای همایون بود. گواه بارز این مدعا تهمت پراکنیهای مداوم کیهان شریعتمداری.
جنبش سبز مجال و فرصتی برای دکترین سیاسی همایون در ترسیم آینده سیاسی کشور بود او برای تحقق بالاترین اتحاد، هنرمندانه با مقالهها مصاحبهها و حضور در اجتماعات به ترمیم اندیشههای بسیاری کنشگران سیاسی پرداخت. او به درستی پتانسیلهای درون کشور را میشناخت و آنچنان به فضای اجتماعی سیاسی داخل کشور احاطه داشت که گویی در ایران و در میان ما زندگی میکند و این برای کسی که بیش از سی اندی سال در تبعید ناخواسته به سر برده، گاه اعجابآور مینمود. این مهم را از رویکرد و توجه جامعه داخل به اندیشههایش میشد استباط کرد. بلوغ فکری همایون از همان سالهای ابتدایی دهه چهل با وجود دست نوشتههایش آشکار است از تاسیس آیندگان و… دریغ که این انقلاب نالازم که به قول خودش پس از حمله عرب و ایلغار مغول، ویرانگرترین رویداد تاریخ ایران است رشتهها راگسست.
در کتاب من و روزگارم با اشاره به رهایی معجزه آسایش از زندان در تحولات انقلاب و سفر پر التهابش به آن سوی مرز تعبیر جالبی دارد.
او خود را مردهای میپندارد که فرصت زندگی دوباره به او داده شده پس خود را از بسیاری از دغدغهها و پیرایهها میزداید و شجاعانه به معرکهای وارد میشود که هیچکس خواهان و طالب او نیست. از منتها الیه راست تا چپ هر کس به تمنایی و از سر ظنی او را بر نمیتابد. و این مرده دوباره حیات یافته ما با صبوری مینشیند و میاندیشد و مینویسد تا جایی که امروز تردید دارم از این سوی راست تا آن سوی چپ کسی به دیده احترام به او ننگرد. من در پارهای مکاتبات ایمیلی با ایشان با وجود تعلق خاطر شخصی به مشروطهخواهی همواره تقاضایم نشستن ایشان در موضعی فرا جناحی بود زیرا تجربیات وی را مفید به حال همه نحلههای فکری میدانستم.
میدانستم که هنوز ناپختگی و تنگ نظری و عدم بلوغ دمکراتیک در بدنه اپوزیسیون موج میزند و تمایل سیاسی همایون مانع از بسط معنا و فحوای آرا و نظرات او در چنین فضایی است، اما فراموش میکردم او مرده زنده شدهای است که بنایی جز یکرنگی و راستی ندارد به قول مولانا:
مرده بدم زنده شدم
دولت پاینده شدم
اگر این مرده بدن زنده شدن براندام اپوزیسیون ما جاری شود پیروزی دور از دست نیست وای بسا نزدیک است. اصلا شاید این پیروزی موعود نخست باید در نفس و وجدان ما واقع شود. تا درون خود را پالوده و اصلاح نکنیم هیچ فیروزی و کامیابی محقق نخواهد شد.
شاید یکی ویژگیهای تاثیر گذار نگاه و کلام همایون برگرفته از این خصیصه عارفانه او باشد، آنگاه که همایون دیگری شد. و این درسی است برای همه پیشروانی که پایانی خوش و وداعی سرفرازانه برای خود طالبند. اما درسهای همایون مندرج در آثارش سندهای ماندگاری هستند که برای ایندگان به یادگار خواهند ماند. از امروز مینشینیم و کلمه به کلمه آثارش را مرور میکنیم. آری سوگواری ما برای او چنین است.
ماکیاولی ایران رفت: در سوگ اندیشمند سیاسی، داریوش همایون / ب. داودیان
ماکیاولی ایران رفت: در سوگ
اندیشمند سیاسی، داریوش همایون
ب. داودیان
دراولین نگاه مقایسه میان همایون و ماکیاولی بنظر نالازم میرسد، و اعتراض به این مقایسه را میتوان در چهارچوبهای وسواس علمی و آکادمیک به خوبی درک کرد ولی همزمان نباید از یاد برد که در یک جامعه هفتاد میلیونی که تعداد فیلسوفان و اندیشورزان جدی آن از شمار انگشتان دست فراتر نمیرود، این مقایسه گامی ناچیز در جهت قدردانی و ارجگذاری به سنت فکری والایی است که همایون از خود در حوزه اندیشه سیاسی ایران به جای گذاشته است.
بیاد دارم که خود او برای قدردانی از خدمات شایان علمی و تاریخی فریدون آدمیت به درستی بعد از مرگ آن شادروان از شباهت الکسی دو توکویل استفاده کرده بود و مقالهای به رشته تحریر در آورده بود که مثل همه کارهای فکری او بسیار دقیق و خواندنی بود. او شاید نمیتوانست تصور کند که روزی کسانی که در بیرون کردن او از ایران هیچ نقشی نداشتهاند در خارج و داخل از کشور به پای سخنان او بشینند و غرق اندیشههایش شوند، و تا آنجا پیش روند که شباهتهایی بین او و ماکیاولی، پیدا کنند.
یکی از شباهتهای بارز همایون و ماکیاولی دلبستگی هر دو آنها به در گیری عملی با سیاست و نظریهپردازی درباره آن بود. همه کسانی که با آثار و زندگی همایون آشنایی دارند به خوبی میداند که او در تمامی دوران حیات سیاسی خود هم یک نظریهپرداز سیاسی بود و هم یک عملگرای عرصه سیاست. درگیری عملی او در سیاست برای ما میراث فروتنی، رواداری، احترام سیاسی متقابل و شجاعت سیاسی را به جای گذاشته است. نظریههای سیاسی او بدون اغراق از آثار تاثیر گذار دوران گذار و ورود ما به دمکراسی و جامعه مدرن خواهد بود. در تاریخ معاصر ایران بندرت میتوان کسانی را یافت که این دو قابلیت را همزمان در خود داشته باشند. در تاریخ غرب بسیارند کسانی که از این چنین قابلیتی برخوردار بودهاند و یکی از پیشگامان آن بدون شک ماکیاولی بود. ماکیاولی سفیر و مامور دولت فلورانس در مقاطع مختلف با سیاست عملا دست و پنجه نرم کرده بود و درست از این رهگذر بود که او توانست نهال نوبنیاد سیاست مدرن را پایهگذاری کند. فراز و نشیب نگرش سیاسی همایون بر هیچ کسی پوشیده نیست؛ از این رهگذر بود که او نظریههای سیاسی خود را صیقل میداد و آنها را پالایش میکرد. توضیح این امر که چگونه همایون توانست از افراطیترین محور سیاسی به لیبرالترین محور سیاسی تغیر جهت دهد در این واقعیت نهفته است که او میاندیشید و نظریهپردازی میکرد. همایون با درگیری عملی در عرصه سیاست توانست نظریهپردازی انتقادی سیاسی را برای ما به جا بگذارد. او به همین واسطه بود که همیشه در نظریهپردازی سیاسی، جوان و به روز باقی ماند.
اندیشههای همایون و ماکیاولی با همه اهمیت و ارزش والا خود در حوزه سیاسی ایران، تا همین اواخر مورد سوء تفاهم قرار گرفته بود. ولی به مرور زمان با بوجود آمدن نسل دیگری، این آراء و اندیشهها جای خود را باز کرده است. آراء و اندیشههای همایون به واسطه در گیری عملی با سیاست در دوران گذشته مدتها بود که مورد بیمهری قرار گرفته بود، حال آنکه بعضی از اندیشههای درخشان او در همان زمان بر روی کاغذ آمده است. اندیشههای ماکیاولی هم تا مدتها به خاطر بدفهمی از بحث «اخلاق در سیاست» مورد سوء تفاهم و بدفهمی قرار گرفته بود. ولی با همه این بدفهمیها ما شاهد این بودیم که اندیشههای سترگ بالاخره کمر همه بدفهمیها را خم کرده و آنها را به چشمهای زلال برای سیراب کردن نسل در پیش روی، تبدیل کرده است.
یکی از تناقضات تاریخ این است که همیشه افراد متفکر و دلسوز در نظامهای سیاسی مورد بیمهری سردمداران آن نظام قرار میگیرند. ولی با کمال تعجب درست همین تاریخ نشان داده است است که با همه بیمهریها اینگونه افراد هیچوقت از کار و اندیشه ورزی باز ناایستادهاند.
ماکیاولی بعد از سالها خدمت در کارهای دولتی موقعی که خانه نشین شد به قول خودش روزها در مزرعه کار میکرد و شبها لباس فاخر اندیشه را به تن میکرد تا نسلهای آینده را از سرچشمه افکار خود، سیراب کند. همایون با همه بیمهریها، چه در دورانی که در ایران بود و چه در دورانی که در مهاجرت بسر میبرد، هیچگاه از اندیشیدن باز ناایستاد. بسیاری از کارهای درخشان او در سالهایی شکل گرفت که اندیشیدن آسان نبود، ولی او این کار سترگ را به سرانجام رساند و ارمغانی را برای نسلهای جوان ایران به جای گذاشت که بدون تردید در استمرار آن اندیشهها این نسل خواهند کوشید.
و خلاصه اینکه هر دوی آنها، از لحاظ نظریهپردازی سیاسی، زمانی کمر همت به نجات وطن خود بستند که جامعه آنها غرق انحطاط سیاسی بود. ماکیاولی در فلورانس در مورد انحطاط سیاسی ولایت مطلقه پاپ و همایون در خارج از ایران در مورد انحطاط سیاسی ولایت مطلقه فقیه، نظریهپردازی میکردند.
آخر آنکه هر دوی آنها عشق وافری به وطن خود داشتند. و بدون تردید همین عشق بیحد و حصر آنها بود که موتور حرکت ذهنی و دل به دریا زدن در عمل سیاسی آنها بود. جالب اینجا است که گفتهای را که ماکیاولی قرنها پیش در مورد عزم خود برای نجات وطنش گفته بود، گویا امروز دقیقا در مورد همایون صدق میکند:
«من رستگاری روح خود در آن جهان را به نجات وطنم فروختهام»
راهش پر رهرو باد!
داريوش همايون در مرگ نمیميرد ـ فرزاد کیجو
داريوش همايون در مرگ نمیميرد ـ فرزاد کیجو
همايون را بايد نگاه میکردی يعنی میخواندی و میديدی تا جالب شود که بود. و اين يعنی بايد نگاه را پاک میکردی از آن همه آلودگی که به او میبستند، که پاکيزگیاش را برنمیتابيدند. انديشهی سياسی در ايرانِ امروز و فردا نقشی از آنچه در فکر او بود دارد و خواهد داشت
رابطهی ما با مرگ فاصلهی لازم را با مرگ ندارد. آنچه در مرگ هست، يعنی فاصلهای ديگر پُرناشدنی، تمامی فاصلههای لازم را با پديده فسخ میکند و ما ديگر مرگ را نگاه نمیکنيم که آن را زندگی میکنيم. و اين آخری ناممکن است چون آنکس که مرگ را نمرده، مرگ را تجربه نکرده است و ما در گفتنمان و کردنمان چنان میگوييم و چنان میکنيم که انگار مرگ قرارِ آمدن نداشته است و نمیبايستی که بيايد، پس در آمدنش تنها رفته را نبرده که مانده را نيز ميرانده است. آنچنان از مرگِ آمده و مرگِ رفته میگوييم که انگار اول بار است که آمده و اولين جانِ رفته است. با اينکه همين نيز ـ علیرغم مطلق کردنِ آن از جانبِ ما ـ از ويژگیهای اين پديده است که هميشه تازه و بکر است و انگار که مرگهای قبلی از تازگی آن هيچ نمیکاهند. از تازگیِ سردِ آن.
صبحِ بعد از مرگ برای ما با صبحهای قبلی تفاوت ماهوی دارد. چيزی کم است که پُرناشدنی مینمايد. اما پُرناشدنی نيست و تنها چنين به چشم میآيد و حقيقتِ زندگی پس از چندی حکم به موقتی بودنِ آن میدهد. پس میگدازد و میگذرد آنچنان که میگذرم و میگذريم و میگذرند و اين را فراموش نکنيم بسان آنهايی که فراموش کرده اند اما حتما خواهند گذشت.
***
و امروز آن صبح بعد از مرگ است.
«هفتاد سنگ قبر» رويايی با همهی آنچه از خواندنی دارد کوششی خجسته است برای ديدن مرگ با فاصلهای با آن تا تنها مغروقِ اندوه نباشی. و مگر میشود که مرگ برنيانگيزاند تمامی پيچيدگیهايی که در بودن است؟ پس سفری کردم در سنگ قبرهايی که حتی اگر هرکدام شخصی بوده باشند يکسر عمومی گشتهاند چون هرکدام بخشی از تجربهی مرگ را میگويند.
داريوش همايون ديگر نزد ما نيست و من که در اندوه بودم به اشاره دوستی تورقی کردم در قبرستانی که رويايی ساخته است. پر از گور و سنگ و همه از کلام.
برای چشمان من
آنهمه ناخن زياد بود. (۱)
سرنوشت همايون در تاريخ همروزگار ايران، سرنوشتی يگانه است. او در هفتاد سالهی اخير ما حضوری پيوسته داشته است. از جوش و خروش جوانیاش در ساخت و پرداختِ سازمانهايی به غايت ملیگرا تا متفکر سياسیِ بیمانندِ سی سالهی اخير با گذر از دورانِ درازِ روزنامهنگاری و وزارت کوتاه مدتش در انتهای دوران پهلوی دوم. اينها همه رقيب و دشمن برمیانگيخت. آنچنان که برای ديگرانی که در سياست و جامعهی ما تاثيرگذر بودهاند برانگيخته است. اما سرنوشت او يگانه شد آنگاه که در مقطع انقلاب سال ۱۳۵٧ تمامی خانوادههای سياسی ايرانی، از هواداران دورهی پهلوی تا انقلابزدههای ملی، چپ و اسلامی همه او را دشمن میانگاشتند. اولیها چون او را به اشتباه مسبب درجِ مقالهی معروفِ روزنامهی اطلاعات میدانستند و آخریها که او را کارگزار عمدهی سياستهای دورهی قبل از انقلاب میپنداشتند. و آنهمه ناخن برای چشمهای او زياد بود اما کافی نبود آنچنان که سی سال تداوم در گويش و نويسشِ آنچه او برای ايران مطلوب میداشت، آن کرد که اکنون جوانانی که به سرنوشتِ ايران زمين میانديشند نمیتوانند خود را از تيزبينی آن چشمها بینياز احساس کنند.
نگاهم کن زائر!
زمان درازی نگاهم کن
تا برای تو جالب شوم. (۲)
همايون را بايد نگاه میکردی يعنی میخواندی و میديدی تا جالب شود که بود. و اين يعنی بايد نگاه را پاک میکردی از آن همه آلودگی که به او میبستند، که پاکيزگیاش را برنمیتابيدند. انديشهی سياسی در ايرانِ امروز و فردا نقشی از آنچه در فکر او بود دارد و خواهد داشت. آنچه امروز رواداری مینامند، تسامحِ منتشر در کردارِ او بود. و اين را ميرحسين موسوی بايد بداند حتی اگر تا به حال نياموخته باشد. که میشود نخست وزير محبوبِ پيرمردی همه تزوير بود و در نگاهِ همايون قدر يافت اگر در لحظهی موعود مردم را به جانشينِ به حق همو نفروخته باشی.
اينجا هنوز هم
حرفهايی بين من و دنيا هست
که بينِ من و دنيا میمانَد. (۳)
اگر پديدهی مرگ نزد ما حضوری اغراقآميز دارد از آنروست که بيشتر میگرييم و کمتر مراقبه میکنيم. پس همهی آنها که رفتهاند را با اندوهی بيکران بیجايگزين میشماريم. اما زندگی رويش و پويش است و مرگ با همهی يگانگیاش در او مستتر. تنها هنگامی که قاعدهی مرگ را میپذيريم قاعدهی زندگی را به تمامی پذيرفتهايم. مرگ همايون نيز پذيرفتنی ست چرا که مستور در قاعدهی زندگی بوده است. جای او اما خالی خواهد ماند، آنگاه که پيچيدگیهایِ همين زندگی در جلوهی سياسیاش ما را به تلخی به ياد حرفهایِ نگفته و ننوشتهی او بياندازند و به يادمان بياورند که موشکافانهترين تحليلهایِ دوسالهی اخير دربارهی جنبش سبز را از او شنيدهايم و از او خواندهايم.
از مرگ ساده هنوز
در شگفتم! (۴)
از همايون، علیرغم گذرِ عمر، چيزی از تندرستی تراوش میکرد که انديشهی مرگ ناگزير را میتاراند. چابکیِ فکر چنان او را جوان مینماياند که شگفتی را از مرگِ سادهی او چندچندان میکند. مرگ اما همواره ساده است زيرا که ياختهگانِ ما در زنده بودنشان چيزی از غير معمول دارند. و اين را سنگها میدانند.
هميشه آنکه میرود کمی از ما را
با خويش میبَرد.
کمی از خود را، زائر!
با من بگذار. (۵)
نيما مینوشت: او رفته با صدايش اما، خواندن نمیتواند، و رويايی مینويسد: آنکه میرود کمی از ما را با خويش میبرد. آنچه در ما انگيخته میشد يا به وجد میآمد در برابر چابکیِ هوش يا ظرافتِ نويسش يا استواری استدلال، حالا تنها با آنچه از او به جا مانده است بايد خود را راضی کند و اين ما را خشنود نمیسازد. پس بايد قدری از او را در خود بکاريم، قدری از نگاه او را، از رواداری او را چرا که زائر ما چيزی از حاتم داشت در بخششِ بذر.
و
مثل فردا
دوباره میآيم
فردائیام
و فردائی میمانم. (۶)
آنچه برای ايران زمين مطلوبِ او بود در فرداست. در فردا میآيد. که او از اهالیِ فردا بود. و طرحی که برای ايران زمين در سر میپروراند، فردای ما را نقش میزند. و من اما که با دريغ بيگانهام هرگز او را از نزديک نديده بودم.
ــــــــــــــــــــــــــــ
۱ـ يدالله رويايی، هفتاد سنگ قبر، کلن، نشر گردون، ۱۹۹۸، ص ٧۳.
۲ ـ همان، ص ۲٧.
۳ ـ همان، ص ۱٦۳.
۴ ـ همان، ص ۳۹.
۵ ـ همان، ص ۱۳۳.
۶ ـ همان، ص ۱۲۳.
نفل از: http://news.gooya.com
داریوش همایون و یک قلم توانا که شکست / مسعود بهنود
داریوش همایون و یک قلم توانا که شکست
مسعود بهنود
داریوش همایون یکی از اولین اندیشمندان سیاسی ایران که از صحنه روزنامه نگاری برای بسط اندیشه خود بهره گرفت، در زمانی که هنوز بسیار سخنها داشت تا بگوید و بسیار ننوشتهها داشت تا بنویسد به حادثه از پا افتاد و جهان را وداع گفت.
داریوش همایون، متولد مهر ۱۳۰۷ از نسلی بود که با اصلاحات و نظم دوران رضاشاه به زندگی وارد شدند و با آزادیهای بعد از حمله متفقین به ایران، امکان یافتند که خیلی زود، راه خود انتخاب کنند. شانزده ساله بود که مهر تفکر افراطی راست را بر شناسنامه سیاسی خود زد.
خانواده مادریش ابتدا جمالی خوانده میشدند چرا که با جمالالدین واعظ اصفهانی منسوب بودند ، مادر بزرگ او هم به خانواده صدر و صدرعاملی میرسید که از رهبران شیعه بودند. اما نام همایون از سوی نورالله خان همایون پدرش برگزیده شد از روی امین همایون پدر بزرگش. که جد داریوش همایون میشد
خیلی زود، زودتر از آنکه پدر سخت گیر و نظم آموزشی دوره رضاشاه تحمل کند از خانه به در زد. با دفتری که همیشه در بغل داشت و قلمی که با آن مینوشت. میخواند و مینوشت مدام. دکتر علینقی عالیخانی گفته است «من با داریوش در سن سیزده ـ چهارده سالگی آشنا شدم. یکی از دوستان مشترکمان پیشنهاد کرد دورهم جمع شده و در مورد مسائل ایران صحبت کنیم… آنچه از همان نخستین مراحل چشمگیر بود، نویسندگی داریوش بود. قدرت نویسندگی با استدلال… ما به یکباره در میان جمع خود با فردی روبرو شدیم که مسائل را به قلم میکشد، آنهم نه تنها بقدر کافی زیبا بلکه دارای محتوا. او با منطق سخن میگفت. از این نقطهنظر داریوش در میان ما فرد برجستهای بود.»
زودتر از آنکه تصور میرفت، در حالی که دوستان نخستین همه پی تحصیل رفته بودند وی وارد کارزار شد. میخواست شر ظلم را بکند و مظاهر ظلم در آن روزها روس و انگلیس بودند. در راه مبارزه با این ظلم، کارش به ساخت اسلحه برای خرابکاری رسید اما پیش از اینکه کسی کشته شود نوجوانان کم تجربه خود را لت و پار کردند. همایون و دو تن از دوستانش در زمینهای خالی امیرآباد که کمپ نظامی آمریکائیها آنجا بود در پی یافتن مین و کار گذاشتنش در جای دیگر، گرفتار آمدند، پایش روی مین دیگری رفت. در بخش دیگر شهر بمب در دستان دو نفر دیگرشان ترکید.
برخاستن از بستر با پائی که تا آخر عمر خوب نشد، تحولی بود که وی آن را ذره ذره باور کرد و از آن دوران برید. سرخورده برید.
دوره بعدی زندگیش همه ادبیات جهان است و عطش خواندن و دانستن تاریخ ملل. انجمنهائی که از سیاوش کسرائی و سهراب سپهری و نادر نادرپور در آن بودند تا منوچهر شیبانی، ضیا مدرس و شاپور زندنیا نوشتههای همایون را چاپ میکردند نوشتههای سیاسی رادیکال و جسورانه. که سرانجام راه به رهبری حزب سومکا میبرد که یک تشکل فاشیستی است بیشتر شبیه به حزب موسولینی، سرورانش با پیراهن و بازوبند سیاه. و در همین هیات در زدوخوردهای خیابانی دوران نهضت ملی هم حاضر شد و دو باری هم به زندان افتاد.
بعد از ۲۸ مرداد
تکان دوم زندگی وی بعد از بیست و هشت مرداد ۳۲ و سقوط دولت مصدق رخ میدهد که یک سره وی را نومید از فعالیتهای اجتماعی به سامان دادن زندگی خود میکشاند. اینک از پدر بریده و مادر را با خود همراه کرده است. به گفته خودش باید یک چند شور را به زندگی سامان میدادم.
یک آگهی استخدام روزنامه اطلاعات وی را که هر شغلی را حاضر بود به شعبه تصحیح آن روزنامه کشاند، با دقتی که همیشه داشت و حوصلهای که در وجودش بود تصحیح را به بهترین شکل انجام داد اما زیاد نکشید که از طبقه چاپخانه به هیات تحریریه رفت و مترجم روزنامه شد. همزمان با سی سالگی رئیس بخش خارجی روزنامه اطلاعات شده بود و در همین مقامگاه گاه مقالاتی هم مینوشت و در اندیشه دانشگاه و تحصیل علوم سیاسی بود و یک سفر به آمریکا و چهار ماه گشت در موسسات مطبوعاتی آن کشور دریچهای گشود به روی دانستههایش. و یک اعتماد به نفس. در جمعی که از همه کشورها بودند هیچ کدام به اندازه وی نمیدانستند و از دنیا خبر نداشتند.
داریوش همایون برای جهیدن بر صحنه سیاست و اجتماع تنها یک بستر نیاز داشت که سندیکای نویسندگان و خبرنگاران مطبوعات که در غیاب وی تشکیل شده بود آن بستر شد. به عنوان دومین دبیر این سندیکا اعتصاب و اعتراضی را رهبری کرد و به پیروزی رساند که نام وی را برای شهر آشنا کرد. گرچه شغل خود را در روزنامه اطلاعات بر سر همین مبارزه گذاشت.
بورس یک ساله مطالعاتی که نصیبش شد برای دانشگاه هاروارد جائی که هم هنری کیسینجر در آنجا مونتسکیو درس میداد و هم گالبرایت کلاسهای تاریخ داشت و هم ساموئل هانتیگتون را میشد شنید و دید. به کلی تصویر و ذهنیت وی را دیگرگون کرد. افقهای تازهای گشود که در بازگشت دیگر به جای سابق برنگشت.
دورهای در موسسه انتشاراتی فرانکلین و ترجمه چند کتاب و ویراسـتاری چند اثر برجسـته جهانی ذوق وی را راضی میکرد. گرچهگاه گاه
مقالاتی مینوشت که هر کدام به جای خود نشانه تلاش جدی وی برای اثرگذاری بر پیرامونش بود اما دنبال استقلال میگشت. مقاله وی در اطلاعات سال ۱۳۴۱ پیرامون اصلاحات ارضی نشان دهنده مطالعهای جدی و میدانی است، چنان که چند سال بعد وقتی در مقالهای در مجله بامشاد این فکر را مطرح کرد که دعوای بحرین را میتوان فیصله داد و در مقابل آقائی خلیج فارس را به دست آورد، دیگر بلندپایگان نمیتوانستند او را نخوانند.
تاسیس آیندگان
اولین بار که توانست با امیرعباس هویدا بنشیند زمینه تاسیس روزنامهای که میخواست فراهم آمد. اما شاه و دستگاه امنیت نه فقط داریوش همایون را به صاحب امتیازی روزنامه نپذیرفتند بلکه به شریکان نخستین وی در روزنامه آیندگان [دکتر مهدی بهرهمند، دکتر مهدی سمسار و جهانگیر بهروز] هم اعتمادی نداشتند، آنان جای خود را به دیگران و از جمله منوچهر آزمون دادند. شرکت آیندگان به عنوان یک شرکت نشر پا گرفت و همایون فقط مقام مدیرعامل آن شرکت را داشت.
روزنامه آیندگان در یازده سال عمر خود پنج تن را به عنوان سردبیر دید اما در همه آن سالها، بخش میانی روزنامه که زمانی هم نام «آیندگان ادبی» بر آن نهاده شد زیر نظر مدیرعامل روزنامه همایون میگشت و سردبیری جدا داشت که اولینشان نادر ابراهیمی بود و آخرین آنها هوشنگ وزیری. همایون ذوق نوشتاری خود را در صفحات میانی روزنامه پیدا میکرد.
آیندگان ادبی توانست همه روشنفکران زمان خود را جلب کند، از مشهورترین ادیبان و مترجم چپ تا متفکران لیبرال در آن نوشتند و ترجمه کردند تا روزی که دیگر حمایت هویدا کارساز نبود و ساواک تاب نیاورد و بعد از دستگیری دو تن از نویسندگان آن ضمیمه تعطیل شد. این نگرانی و بدبینی که در ساواک نسبت به داریوش همایون وجود داشت موجب شد تا آخرین روزها هم مجوز روزنامه به او داده نشد.
از دیدگاه علاقهمندان به داریوش همایون ناگوارترین اتفاقها وقتی بود که وی با تشـکیل حزب رسـتاخیر در آن فعال شـد. در نخستـین
روزی که شاه خود این حزب را اعلام داشت و در حالی که هیچ یک از مبلغان همیشگی سخنی برای گفتن نداشتند، داریوش همایون در یک برنامه یک ساعته تلویزیون حزب فراگیر را تشریح کرد، فردای آن روز در شهر پیچید که آن حزب طرح همایون است. چندی بعد به قائم مقامی حزب رستاخیر برگزیده شد و عملا آن را شکل داد.
با روی کار آمدن جیمی کارتر دموکرات در آمریکا، و آغاز دورانی که به آن «جیمی کراسی» گفتهاند دولت سیزده ساله امیرعباس هویدا به دستور شاه جای خود را به دولت جمشید آموزگار داد و کسی که در عمرش لباس رسمی تشریفاتی نپوشیده بود با ژاکتی که قرض گرفته بود و چندان مناسب جمع نبود به عنوان وزیر اطلاعات و جهانگردی در کاخ سعدآباد وارد کابینه تکنوکراتها شد.
مدتی در محافل سیاسی گفته میشد «اگر همایون نیم ساعت گوش پادشاه را به دست آورد صعودش حتمی است»، با ورود او به دولت گمان میرفت آن فرصت به دست آمده است. حتی در شایعات گفته شد که ازدواجش با هما زاهدی تنها دختر سپهبد فضلالله زاهدی راه صعودش هموار شده است در حالی که خبرگان میدانستند داریوش همایون به اندیشه منسجمی که داشت و به توانی که در تحلیل و پرداخت مسائل سیاسی داشت مدتها بود خود را شناسانده بود.
چرا وزارت؟
یکی از جوانانی که روزنامهنگاری را از داریوش همایون آموخته بود در همان زمان در مصاحبهای با وی پرسید «چرا حرمت قلم را به وزارت فروختید، شما در جائی که نشسته بودید کم از وزارت نبود» پاسخ راست و درست این بود: گمان دارم دیگر نمیتوان نشست که اوضاع خودش درست شود بلکه باید رفت و در روندش مداخله کرد.
اما چنان که خود بعدها در اولین کتاب تحلیلیاش نوشت دیر شده بود، وقتی نوبتش دادند که «دیگر تباهی به جائی رسیده بود که جز هزیمت و باج دهی چارهای برای پادشاه باقی نگذاشته بود. ارادهای برای حفظ دستاوردها نبود.
دولت جمشـید آموزگار را طغیانی سـرنگون کرد که برسر چاپ مقالهای به امضای احمد رشیدی مطلق در روزنامه اطلاعات به وجود آمده
بود. مخالفانش زود شایع کردند و نوشتند که نویسنده متن داریوش همایون بوده است که نبود. این تنها شایعهای نبود که گریبانش میگرفت، پیش از آن نیز بارها هدف شایعات و افتراهائی شده بود. اما این دیگر میتوانست به بهای جانش تمام شود.
همایون هم قلم نگارش داشت و هم توان گزارش و میتوانست سوء تفاهمها را رفع کند اما همان زمان دربار در حال هزیمت از وی فداکاری طلب کرد. از دربار از وی خواستند برای حفظ موقع و مقام پادشاه سکوت کند. و همایون به اخلاقی که داشت سکوت خود را تا زمانی که نویسنده اصلی آن مقاله زنده بود کش داد و همین دو ساله زبان گشود و گفت. اما حتی همین دو هفته پیش مدیر روزنامه کیهان در جهت تعریض سران جنبش سبز، همایون را مدافع آنها و در عین حال نویسنده مقاله احمد رشیدی مطلق خواند.
و چیزی نگذشت که ماموران حکومت نظامی دستگیرش کردند و به جمع وزیران و دولتمردانی بردند که برای مهار شورشهای عمومی و تظاهرات رو به افزونی، به خواست نظامیان و تصویب پادشاه زندانیشان کرده بودند و در روز ۲۲ بهمن دست بسته تحویل انقلابیون شدند.
همایون در یادداشتهای زندان خود از همان اولین برگ به این دوره «هزیمت و ترس» لقب داد و زمانی هم که یک سرهنگ از سازمان قضائی نیروهای مسلح به بازجوئی وی رفت، حاضر به پاسخگوئی نشد و گفت: «آن کس که باید بازجوئی کند شما نیستید. اصلا شما چرا در پست اصلی خود نیستید، در این اتاق چه میکنید با اوضاعی که در کشور هست.»
با پیروزی انقلاب و انتشار اعلامیه بیطرفی فرماندهان نظامی، در باشگاه جمشیدیه همایون اولین کس بود که به وزیران و مقامات بلندپایه زندانی میگفت «دیگر زندانیانی نیست باید رفت» اما آنان از صدای تیر و شعارهای تند بیرون در هراس بودند. چنین بود که مردی بلند اندام با ریش بلندش، با یک جلد کتاب مونتسکیو در دست، به باغ جمشید آباد رفت و از میان مردمی که ارتشبد نصیری را طلب میکردند گذر کرد، جلو در چند سوار وی را سوار کردند و به خانه بردند، جوانانی که از دور از وی آموخته بودند و دل به نثر و نوشتههای وی بسته داشتند.
زندگی در مهاجرت
دو سـال بعد همایون زندگی سی سـالهای را در مهاجرت آغاز کرد که برایش تجربه بزرگ دیگری بود. خود گفت با همه سختیها که در
زندگی تجربه کرده هیچ کدام به دشواری این دوران نبود. نامردمی، بداخلاقی، تیشه رو به خود و بلاتکلیف صفتهائی است که همایون به برخی از کسانی داده در دوران مهاجرت با آنان برخورد کرده است.
در این دوران داریوش همایون گرچه نام خود را به یک حزب مشروطه خواه وام داد و در آن کار مداومت داشت اما کار اصلیش، همان بود که از شهریور ۱۳۲۰ در هفده سالگی دمی از آن فارع نشد، یعنی اندیشه و نوشتن.
نثر سالم و پویای وی از ذهنی شفاف برمیآمد. از بهترین مقاله نویسان ایران بود و از جسورترین متفکران. هفتهای پیش از مرگ با اظهار نظرش درباره جنبش سبز، آخرین اثر را گذاشت و گرچه باز با افتراها و بدگوئیها بدرقه شد اما چنان که میخواست عدهای را به فکر واداشت.
دو سال قبل، وقتی دوستدارانش مجلسی برای هشتادمین زادروز وی آراستند در آنجا امید داد که با پیشرفتهائی که در علم پزشکی به دست آمده و به رعایتهائی که او همه عمر در حفظ سلامت خود داشت، تا آن روز که امیدش را داشت ببیند. اما در سرنوشت او انگار بازگشت نوشته نبود.
او با تاسیس روزنامه آیندگان ـ چنان که در زادروزش گفته آمد ـ مکتبی برپا داشت که بعدا وقتی او نبود و به ظاهر نامی از آیندگان هم بر صحیفه روزگار نبود، پیروان آن مکتب هر کدام در سوئی راه وی را ادامه دادند. از همینرو خطاب به او گفتم «آقای همایون شما کار خود کردید».
به نقل از : بی بی سی
130
بنیاد داریوش همایون منتشر کرد
برای تهیه کتاب میتوانید از طریق ایمیل: bonyadhomayoun@hotmail.com اقدام نمائید.
… / دکتر مهرداد مشایخی
دکتر مهرداد مشایخی
داریوش همایون با مرگ نابهنگام خود، جامعۀ سیاسی و فرهنگی ایران را سخت تنها گذاشت. درست در شرایطی که مخالفان سیاسی جمهوری اسلامی خود را برای مرحلۀ جدیدی از کارزار سرنوشت ساز آماده میکند، دکتر همایون، تحلیلها و رهنمودهایش را میان خود نداریم. با این حال دستکم میتوانیم به این بسنده کنیم که میراث پرارزش فکری او تا مدتها پس از او با ما همراه خواهد بود.
داریوش همایون شخصیتی چند بعدی بود؛ در چند هفتهای که از درگذشت او میگذرد، بسیاری از دوستان و صاحبنظران به ترسیم زوایای گوناگون شخصیتی، معرفتی، اخلاقی و رفتاری او دست زدهاند. با توجه به میزان محدود آشنایی و مراودۀ من با ایشان، طبعا من چیزی افزون بر آنچه هموندان حزبی و همکاران و یاران ایشان دربارهشان ارائه دادهاند، ندارم. با این حال من نگاه یگانهای به داریوش همایون دارم که در این مختصر خدمتتان ارائه خواهم داد ـ نگاهی واقعی، دور از گزافه و محصول آشنایی نسبتا محدود من از زنده یاد همایون.
همان طور که چند هفته پیش نیز این درد را با هفته نامۀ ایرانیان واشنگتن شریک شدم، امروز تلاش میکنم داریوش همایون را به مثابۀ یک آموزگار سیاسی عنوان کنم.
طبعا افکار عمومی او را در درجۀ نخست یک روزنامهنگار و یک سیاست ورز میشناسد. در این خصلت گذاری شبهای نیست، چه او در درازنای عمر پربارش بیشتر انرژیاش را در این دو جایگاه صرف کرد. اما من از منظری دیگر و در ورای این کارکردها او را یک آموزگار تاثیر گذار میبینم. معلمی که با شور و اشتیاق کمنظیر و با احساس مسئولیت به آموزش فرهنگی شمار زیادی از هموندان حزبی خود، و فراتر از آن بسیاری از ایرانیان علاقهمند به سیاست دست زد.
احاطۀ فکری او به تاریخ ایران و غرب، تجارب سیاسیاش با رژیم پیشین، تسلطش بر زبان فارسی و مهارتهای روزنامهنگاری، او را در موقعیتی یگانه قرار داده بود. ولی میشود از این همه استعداد برخوردار بود بدون آنکه کارکرد آموزشی داشت. برای آموزگار خوب بودن، عشق به تعلیم مردم و در مراحل بالاتر برخورداری از نوعی فره و کاریزما ضروری است. به باور من این هر دو در وجود او جمع بودند، به ویژه در دهههای پس از انقلاب. به همین خاطر کمتر نوشته یا سخنرانی از او را میشد بدون تعمق و واکاوی کنار گذاشت، گاه میباید مطلب را بیش از یک بار قرائت کرد تا به انگیزهها و حساسیتهای نویسنده پی برد، به ویژه آنکه زنده یاد همایون با بهرهجویی از واژگان جدید فارسی دائما دانش ادبی مخاطبانش را به چالش میکشید.
طبعا میشد با داریوش همایون در موارد سیاسی اختلاف نظر داشت. من نیز به سهم خود در پارهای مواضع مانند شکل برخورد او به ناسیونالیسم ایرانی، نگاه شکاک او به مطالبات قومی و یا شکل نظام مطلوب برای ایران اختلاف دیدگاه داشتم؛ ولی مجموعۀ شخصیت، رفتار و دیدگاههای ارزشی او ورای این یا آن موضع بود، و این یکی از دروسی بود که میتوان از زندگی زنده یاد داریوش همایون استخراج کرد.
اطلاق واژۀ آموزگار به ایشان تنها به بعد سیاست محدود نمیماند و نباید بماند؛ او شخصیتی فرهمند، آداب دادن و کوششگری خستگی ناپذیر بود. کمتر سیاستمداری را میتوان سراغ گرفت که در سن و سال او این اندازه پرکار، منضبط و عاشق کارش باشد.
از جمله او در یکی دوسال اخیر باب مراوده و گفتگو با جوانان داخل کشور را گشوده بود و به قول معروف با آنان در یک رابطۀ همآموزی قرارداشت.
با ذکر خاطرهای از او عرایضم را به پایان میرسانم؛ در اواسط دهۀ هشتاد میلادی هنگامی که آقای همایون مدتی در واشنگتن اقامت داشت، و شماری از ما نیز به تازگی از چپ افراطی فاصله گرفته بودیم، در جلسهای به من یادآور شد که آیندۀ سیاسی ایران از همزیستی و رابطۀ میان دو نیروی اصلی سیاسی کشور، چپ و راست معتدل، شکل میگیرد. او اعتدال را کلیدی راهگشا در فرهنگ سیاسی ایران پسا انقلابی میدانست.
میدانیم که او اهم نیروی خود را صرف ایجاد اعتدال در طیف هواداران نظام پادشاهی کرد، هموندان او در حزب مشروطه ایران بیشتر از هر کسی با این امر آشنا هستند. سایر طیفهای سیاسی ایران، بخشی از چپها، جمهوری خواهان، اصلاح طلبان اسلامگرا، نیز پذیرای این رویکرد بودهاند.
اعتدال میرود تا در فرهنگ سیاسی ما نهادی شود، اعتدال در اهداف، روش مبارزه و حتی کلام. داریوش همایون از اولین کسانی بود که این روح زمانه را گرفت و در ترویجش کوشید. یادش جاویدان.
واشنگتن دی سی، بیشتم فوریه سال دوهزار و یازده میلادی
داريوش همايون؛ قامت افراختهی روشنفکر مسئول / حسن منصور
داريوش همايون؛ قامت افراختهی روشنفکر مسئول
حسن منصور
وقتی همايون را با معيارهائی که از کسانی چون رمون آرون، ژان پل سارتر و هانا آرنت آموختهايم بسنجيم، بیترديد او را نماد قامت افراخته روشنفکر مسئول میيابيم او حقيقتپژوه است و دمی از پويش باز نمیايستد، در مرزهای انديشه میتازد، در ذهن او فلسفه يونان، انديشههای سدههای مدرن غرب در تاريخ و فرهنگ و ادب ايران میجوشد و به بار مینشيند.
او نوآور است نه از سر تفنن، بل بتحريک ضرورت، و اين نوآوری هم در عرصهی انديشه و هم در عرصهی زبانی که انديشه نو را برتابد، جاری است. همايون را باعتبار نوآوری زبانی میتوان با برجستگانی چون فروغی، کسروی، اميرحسين آريانپور، احمد آرام و آشوری رديف کرد.
او خود شکن است و بآنچه از جستجوی حقيقت دستيافت گردن میگذارد، او در دشوارترين لحظات نسبت به انسان و آيندهی او خوشبين است چون حافظ که در تارترين روزگاران میسرود که
چون دور جهان يکسره بر منهج عدل است
خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل
حاصل اين ويژگیها اينکه او در عين وقوف به پابندها و پادرگل ماندنها برآنست که آدمی می تواند «از خود تاريخی خود فراتر رود» . چه بسخن سعدی «مگر آدمی نبودی که اسير ديو ماندی!» چون به اسارت ديو درآمدن بر هر انسان و هر ملتی ممکن است ولی در آن اسارت جا خوش کردن و دير پائيدن، با شعور و شرف آدمی ناسازگار است. پس عنصر آگاهی مدد ساز میشود و آدمی بياری آگاهی بیتعارف، به ضعفهای خود تاريخی خويش اشراف می يابد و برای فراتر رفتن از آن خيز میگيرد.
همايون دريافته است که «ايرانی بمثابهی بزرگترين دشمن خود، خود را به آتش میافکند. ولی در نهايت از خاکستر خويش چون ققنوس زنده و چالاک سربرمیآورد.» او در وصف پادرگل بودن کنونی ايرانی میداند که «ايرانی در سياهچال سه جهان عقب ماندهی جهان سوم جهان خاورميانهای و جهان اسلامی فرورفته است و میتواند و بايد که خود را به ورای اين خود تاريخی برکشاند.» و خود او چراغ بدست در کنار ملت است.
همايون مدام میخواند، میانديشد و در نتيجه می تواند «از خودِ تاريخی خود» ـ که از آن گريزی نيست، فراتر رود و ضعفهای خود را به قدرت بدل کند. خود بر آنست که از بداقبالیهای او که برداشته شوديکی اينکه «زودتر از زمان خود بدنيا آمده» دو ديگر اينکه «نابهنگام پا در سياست نهاده است» ولی او ازهر دوی اينها پيروزمندانه گذر میکند و از قالبهای تنگ ناسيوناليسم سومکائی به يک انديشمند فراخانديش فرامیرويد و ايران را خانه مشاع همه ايرانيان میبيند، اعم از لر و کرد و بلوچ و ترک و فارس و همهی ديگرانی که در اين سرزمين زندگی کرده و آن را خانه خود میدانند. تماميت اين خانه مشاع برای همايون اولويت اول است. و اينکه بافت پرتنوع اين مردمان که به زبانها و گويشهای گونهگون سخن میگويند؛ به باورهای دينی و فلسفی گوناگون دل سپردهاند و يا فارغ از هر باوری میانديشند؛ به اقوام و قبايل، عشاير، ايلها و نژادهای گوناگون تعلق دارند، تنها ضرورت يک نظم دمکراتيک بنا شده بر حقوق بشر را الزام میکند تا با پذيرش همگان، روابط درون اين شريکان خانه مشاع را تنظيم کند. چون يک خوزستانی نه تنها در خوزستان سهيم است که در آذربايجان، کردستان، بلوچستان، لرستان، کهکيلويه، فارس، اصفهان، شمال و جنوب و شرق و غرب ايران حق مشاع دارد و اين حق قابل واگذاری و طاق زدن نيست و بنابراين «فدارليسم» نمیتواند حتی بعنوان يک گزينه مطرح شود.
برای همايون زنجيرهائی که به پايمان بسته است، گسليدن را و فرارفتن را ايجاب میکند؛ مصالح پيروزی از شکستها ساخته میشود؛ و بيداری ضرورتی است برخاسته از تيرهروزی؛ انسان حقمدار از خاکستر انسان مکلف سربر میآورد و در کانون نظم اجتماعی مینشيند و معنی حقمداری و آزادی را تعريف میکند و تکليف فرع آزادی انسان حقمدار است در راستای اينکه آزادی همگانی بحداکثر شکوفا شود.
همايون با فرارفتن از خودِ تاريخی خود، نمونه بارزی برای ملت شد. او در امروز و فردای ايران آزاد و آباد خواهد زيست.
… / حسین مُهری
حسین مُهری
- تک تک سلولهای همايون از اميد ساخته شده بود…. او برخوردار از يک فرهنگ سياسی ژرف بود: يک دورنگر سياسی، عاری از بغض و کين سياسی…. بردباری و رواداری در کردار او مشهود بود….
- احاطه به تاريخ پرتلاطم ايران، آشنائی با زيروبمهای فرهنگی اين سرزمين و کاوش و واکاوی در مکاتب فکری غرب از او يک ايرانی فرهيخته والا ساخته بود….
- داريوش همايون: «ملت ايران يک توانائی باور نکردنی برای بازسازی و از نو آغاز کردن دارد. اين ملت بارها از ميان پيکر خاکستر شدهاش زندگی يافته است….»
***
آنچه در او با شکوه بود، باورمندیاش به نيروی نهفته در درون ملت ايران بود، نيروئی که سرانجام به اين سرنوشت سياه پايان خواهد داد.
اعتقاد شگرفی به توان خودسازی ملت ايران داشت. میگفت ممکن است ملت ايران در کوتاه مدت فريب بخورد، اما در دراز مدت فريبهائی را که خورده ترميم میکند. در يک نوشتار که در مهر 1361 در ايران و جهان به چاپ رسيد گفت:
«اين ملت، مانند مرغ افسانهای از ميان پيکر آتش گرفته و خاکستر شدهاش بار ديگر زندگی میيابد، بارها از نو زاده شده است. اين ملت که در همه تاريخ، نيرومندترين و بدترين دشمن خود بوده است در عين حال، يک توانائی باورنکردنی برای باززایی و از نو آغاز کردن از خود نشان داده است. هربار یا هجوم دشمن خارجی که همواره از همکاری فعال و غير فعال ايرانيان برخوردار بوده، يا هرج و مرج داخلی، ايران را به پرتگاه نابودی برده است و هر بار ملت خود را رهانيده است و باز سربلند کرده است.
ما سه هزار سال دوام آوردهايم و اين بار نيز دوام خواهيم آورد. اين جماعت دشمن که به نام ايرانی بر کشور ما حکومت میرانند دير يا زود در دريای خونی که راه انداختهاند غرق خواهند شد. يک بار ديگر ايرانی خواهد توانست بگويد که ميهنش به او تعلق دارد. سير ناگزير جامعه ايران به سوی پيشرفت ادامه خواهد داشت. زنان و مردان ايرانی به بازسازی کشورشان خواهند پرداخت….»
همايون درخششی از حس خوشبينی و اعتقاد به آينده بود.
يک لحظه نوميد نمیشد. تک تک سلولهايش از اميد ساخته شده بود. آينده ايران را يک آينده دمکراتيک میديد. او برخوردار از يک فرهنگ سياسی ژرف، توام با تواضع و آماده برای پذيرش منطق بود. يک دورنگر سياسی بدون بغض سياسی بود. بردباری و رواداری و تسامح در ذات کردار و منتشر در رفتار او بود.
- · نخستين ديدار…
داريوش همايون را نخستين بار در سمت سرویس خارجی روزنامه اطلاعات در زمستان 1338 ديدم. 23 سال داشتم و او 31 ساله بود. برای جستجوی کار به ملاقتش رفته بودم. اندک اندک با آشنائی بيشتر دريافتم که او آشکارا با همه تفاوت دارد، خاصه در گفتار و گزينش واژهها. آنچه از همان نخستين روزهای آشنائی در او ديدم شور و ولع به دانستن بود. حسی که به او اعتماد و توانائی و برتری پوشيدهیی میبخشيد.
مشخصه ديگری که او را ممتاز میساخت، بیاعتنائی به ماديات و بینيازی شکوهمندش بود. به نظر میرسيد جز عشق به خواندن و فهميدن و سردرآوردن، سرگرمی ديگری ندارد، گرچه يک آرمان دور او را به پروازهای بلند میخواند.
در سال های آينده زمانی که مدير عامل روزنامه آيندگان شد، روزی در برابر شادروان هوشنگ وزيری، شادروان پرويز نقيبی، منوچهر هزارخانی ـ که اکنون مجاهد شده ـ و من که نويسندگان و مترجمان صفحات تحليلهای سياسی ـ اجتماعی اين روزنامه بوديم و با درخواست افزايش حقوق و حقالتحرير نزد او رفته بوديم به زبانی پوشيده اعتراف کرد که نياز مادی برای او چندان معنا ندارد و در زندگی به چيز ديگری، فراتر از ماديات انديشه میکند.
يک مشخصه او ادب ذاتی بود که با شرم و آزرم در آميخته بود و او را از برزبان آوردن ناسزاهائی که خصوصيت مردانه دارد، شرمناکانه بر حذر میداشت. به جای آن همواره صدای خندههای دلپذير وی به گفتن يا شنيدن طنزهای ظريف و نکتههای باريک سياسی به گوش میخورد.
اين چنين، دنيای داريوش همايون، حرکت به سوی فراز و بلندنای بود. حرکت يک مرد تنها که با برگرفتن رهتوشههای گرانقدر فرهنگی و با برقرار کردن پيوندهای نيک با طبيعت و آسمان و زمين و انسان و خاصه با نوشتن، آن هم بانثری که ويژگی و سبک روح و روان او را داشت، شتاب رفتن و رسيدن داشت.
از بخت خوش، نوجوانی را در دريای ادب فارسی غوطه خورد. پدری شاعر ـ ترانهسرا و ادبدان داشت که به رغم سابقه در کادر وزارت دارائی هزارها بيت از خزانه شعر فارسی از برداشت و به مناسبت باز میخواند. نوراله همايون مدتی مسئول بخش مالی آيندگان بود. وقتی برای دريافت حقوق و حقالتحرير به ديدارش میرفتيم از اين بيتها آنقدر پی در پی می خواند که به گفته شادروان هوشنگ وزيری از ياد میبرديم به چه خواستی نزد او رفتهايم. در ميان روزنامهنگاران و مفسران سياسی، به راستی کسانی چون همايون در دهههای 40 و 50 يافت نمیشدند که از چنين تبحری در شعر و نثر کلاسيک و چنين احاطهيی بر تاريخ پرتلاطم ايران و بر زير وبمهای فرهنگ آن و با چنين اشرافی بر مکاتب سياسی و فکری جهان برخوردار باشند. ميانگين سواد و دانش، بدبختانه فرارفته نبود. همایون همواره به هر پدر و مادری و هر آموزشگری توصيه میکرد که پاس ادب کلاسيک ايران را بدارند، که اين شالوده استواری است برای تحول و تطور فکر، اما از اين گذشته، فلسفه يونانی بود که به او ياری داد از قفس زرين ادب فارسی پرواز کند و خود را از قالب يک زبان افسونکار که جای فکر را گرفته بود آزاد کند.
در مصاحبه با رضا بايگان در پاریس که زير عنوان، از اسـلام تا غرب، به زبان انگليسی، در سـال 2003 در تارنمای ايران و جهان بازتاب
يافت گفت: سقراط نخستين روشنفکر و نخستين قهرمان غيرنظامی، نقش راهنمای او را ترسيم کرد.
«… و ارسطو که همه چيز را توضيح میداد به من اهميت قدرت ديد و تحليل را آموخت و مرا با سياست آشنا ساخت، نه سياست فرودستانه لجنآلودی که غالباً با آن سروکار داريم، بلکه جوهر زيستن به عنوان موجودهای انسانی و نه زيستن به عنوان جانورانی از مرتبت بالاتر.»
در سياست از کانت تا هابس، هيوم، ادام اسميت، لاک، بورک وکارل پوپر بسيار آموخت: «من بيشتر در جهان روشنگری اسکاتلندی ـ انگليسی بسر میبرم: تجربه گرایی و اتکا به عقل عملی به جای نظامهای خشک و متصلب. من خود را محصول ادب فارسی، فلسفه يونانی و عصر روشنگری اروپائی میدانم که پشتوانهيی کامل است برای يک عمر بسر بردن با نوگری.»
همايون به نيروی سرخورده از انقلاب و اصلاحات که به نيروی سوم يا خط سوم شهرت يافته بود اميد بسته بود و برآن بود که اکثريتی بزرگ از جوانان که اين نيرو را میسازند، آماده منفجر شدناند و اين هر لحظه ممکن است اتفاق افتد. که اتفاق افتاد. چه کسی اين نيرو را رهبری می کند؟ اين مبارزه است که رهبری را خلق میکند.
- · وقت میخواهم…
ميهن برای او که در نوجوانی، از سرچشمههای پانايرانيسم نوشيد، تنها يک سرزمين نبود. ايران يک کشور همانند ديگر کشورها نبود. ايران يک انديشه بود.
همايون چندی پيش نوشت: «با نوشتن و سخن گفتن و عمل کردن با دقت و وسواس میکوشم به تغيير فرهنگ سياسی ايران، به ارتقا بخشيدن گفتمان سياسی و ايجاد يک حزب سياسی واقعی، ياری دهم. تنها از اين دنيا وقت می خواهم. برای چنين آرمان شريفی بايد از
خود فراتر رفت.»
با داريوش همايون میشد در همه چيز اختلاف رأی و نظر داشت و با اين همه، با او میشد زيست و با او میشد همسخنی کرد. نديدم که در او کين، متن گفت و گو و زمينه رفتار باشد و نديدم که در او مهر به کين آلايد.
با او میشد همسخن بود و نمونههای خوشبينی به اندازه و حس اندازه و نسبت را ديد و با او میشد همسخن بود و بسيار آموخت، خاصه از نثر ويژه او که بسا میتواند مطلب بلندی را به فشردگی بيان کند، نثری که گرايش به سره نویسی در آن مشهود است و گاه تعدد برابر نهادهها، آن را دشوار میسازد.
در برون مرز، دگرگونیها و تحولهای انديشگی همايون در نوشتارهای او آشکارتر میشود. از آن جمله است گرايش به جهانبينی و فلسفه غرب که شک را پايه قرار میدهد و همواره از شک به سوی يقين عزيمت میکند.
****
دوران زندان پيش از انقلاب، دوران اختفای خطرآميز و دهشتبار 15 ماهه پس از انقلاب و ماجرای فرار دردناک و پر مشقت از وطنی آن همه محبوب، در همايون تحولی ژرف آفريد و از همايون، دو همايون پديد آورد: همايون پيش از انقلاب و همايون پس از انقلاب. او در کتاب «پرندگان مرز»، اثر دکتر بهرام محیط که داستان ده گريز از کوه و بيابان است، در بخشی که مربوط به اوست مینويسد: «در آن ماهها… به بازسازی پردامنه خود دست زدم که هنوز ادامه دارد. پس از مردن در شامگاه روز انقلاب، در شرايطی که صدها هزار تن میخواستند مرگ مرا ببينند و هر روز بايست منتظر افتادن به دست پاسداران میبودم، پايه زندگی تازهيی را در آن ژرفا گذاشتم. تصميم گرفتم بسياری از گذشتهها را به فراموشی بسپارم. بدين معنی که نگذارم دست و پايم را ببندند. در اين کار، بيش از اندازه کامياب شدم و متأسفانه نامها و چهرهها و يادبودهای فراوان را از ياد بردهام، ولی میتوانم با آزادی بيشتری با هر موقعيت تازه روبرو شوم. اندک اندک ارزش بزرگ آن دستگيری (پيش از انقلاب) بر من آشکار گرديد. اگر به زندان نيفتاده بودم پنهان نمیشدم و مرگم حتمی بود. اگر آن دو ساله 1980 ـ 1978 بر من نگذشته بود ديرتر از خود به در میآمدم و بعد آن فرصت انديشيدن خالص، برای کسی که در عمل میتواند بينديشد.
در همه آن يکسال و سه ماه اختفا، يک نامه کوتاه توسط دوستی که به اروپا میرفت برای خانمم فرستادم که چون گويای حالت آن زمان من بود و هر حرفش از ژرفای ضمير برخاسته بود در اين جا میآورم:
«روان را ساروج کشيدهام، نه حسرتی، نه اندوهی، نه کينهيی، نه بدهی به هيچکس، نه پوزشی از گذشته، نه بيمی از آينده. اکنون همه غرق در کتابها، به اميد يک روز خوش.»
در برون مرز، همايون هرگز و هرگز بيکار ننشست. يک دستاورد او بر پا داشتن حزب مشروطه ايران (حزب ليبرال دمکرات) بود. به نوشته دکتر شاهين فاطمی «اگر هيچ اثر ديگری از اين همه توشهای که همايون از خود به يادگار گذاشته است به جای نماند، همين شهامت تأسيس يک حزب آنهم در خارج کشور، برخلاف پيش بينی همه زعمای قوم، خدمتی در خور ستايش بی پايان است. عجيب است که چگونه اين همه استعداد میتواند در وجود يک فرد متمرکز شود، استعدادهائی که قاعدتاً بايد با هم در تناقض باشند. چگونه میتوان متفکر بود، آنهم نه يک متفکر معمولی، بلکه متفکری در بالاترين سطوح که اگر به يکی از زبانهای بيگانه مطلب نوشته بود امروز نام او در رديف بزرگان و متفکرانی چون «ريمون آرون» در خاطرهها باقی میماند.»
- · سه خاطره…
و نگاه کنيم به بخشهائی در دفتر خاطرات جوانی همايون:
17 مرداد 1332
هيچ شکی ندارم که ملت ما خواهد توانست سرانجام و نه خيلی دير، قدرتی را که در خود نهفته دارد ظاهر کند و مشکلات راه خود را از ميان بردارد. ولی کسانی که اين اطمينان را داشته باشند متأسفانه چندان زياد نيستند. در مملکت ما آنها که می گويند «نه» تقريباً هميشه حق دارند، اما آدمهايی از قماش ما بايد آن قدر آری بگويند تا بشود. خوشبينی به آينده اجتماع قبل از هر چيز يک مسئله شخصی است. آيا من به خودم خوشبينم و اعتماد دارم؟ اگر چنين است میتوانم به آينده ملت خودم هم خوشبين باشم.
24 تير 1334
هر کس مسئول اغلب حوادثی است که بر سرش میآيد و هر کس بايد لياقت اين را داشته باشد که مسئوليت کردههای خود را به عهده بگيرد.
هدف زندگانی هر کس بايد اين باشد که به هنگام مرگ با دستهای پرتری دنيا را ترک گويد. بايد هر چه متنوعتر و با شکوهتر زندگانی کند و زندگی خود را مانند رودخانه عظيمی با انشعابات بيشمار بسازد و هر چه ممکن است از تمام مواهب اين دنيا برخوردار شود. بايد هر روز، دنياها و قلمروهای جديدی را کشف کرد.
10 آبان 1332
زندگی هميشه چيز خوبی است. هيچ وقت نمیتواند بد باشد. اما زندگی آنقدر خوب است که تلخی و بدی گذران را از ياد میبرد. هيچ نقص و کمی و کاستی نخواهد توانست عشق را که به اين زندگانی دارم مکدر کند. هر چه هم بد بگذرد در همين گذشتن و به هر حال وجود داشتن، تمام لذتهای دنيا نهفته است. هر صبح که آسمان را میبينم دلم از شادی روشن میشود. روز جديدی آغاز میگردد و چه چيز بهتر از اين احساس!
«دردی است غیر مردن، کان را دوا نباشد»
«دردی است غیر مردن، کان را دوا نباشد»
دکتر داریوش همایون، روزنامهنگار و سیاستگر درخشان و استثنایی جامعۀ ایران و برادر بزرگ من، شامگاه جمعه هشتم بهمن ماه سال یکهزار و سیصد و هشتاد و نه خورشیدی (بیست و هشتم ژانویه دو هزار و یازده) از میان ما رفت.
داریوش همایون ساعت دوازده ظهر روز چهارشنبه نوزدهم ژانویه، بر اثر زمین خوردگی هنگام جستجوی کتابی در زیر زمین منزل شخصیشان با درد شدید پا و در هشیاری کامل به بیمارستان منتقل میشوند و با تشخیص شکستگی استخوان ران به اتاق عمل میروند.
برادرم تا سه ساعت پس از جراحی موفق استخوان هشیار بودند و شوربختانه پس از آن به دلیل شکلگیری آمبولی ریه، به کما می روند و نه روز بعد ساعت 11 شب جمعه، در آخرین پرواز خود، فرهنگ سیاسی جامعه ایران را با اندیشهها و نوشتههای خود تنها میگذارند.
داریوش همایون تا لحظۀ پیش از حادثه در تندرستی کامل جسم با ذهنی ظریف و گشاده سرسپرده به خواندن و نوشتن، به زندگی عشق میورزید و به جای نشستن در انتظار فرصت و امکان، با دلاوری فرصتها را برای خود و دیگران میآفرید.
به امید آن که بتوانیم از این فرصتها برای ساختن ایرانی که سراسر عمر او در اندیشۀ آن رفت، بکوشیم.
***
اندیشههای پویا نمیمیرند / ژینوس همایون
اندیشههای پویا نمیمیرند
سخنان ژینوس همایون در مراسم یادبود داریوش همایون*
سوگواری برای برخی انسانها جسارت میخواهد؛ انسانهایی هستند، که همۀ عمر پرستار ما و رؤیاهای ما بودهاند؛ پرستار تن و روان و اندیشه و عاطفهمان؛ نبودنشان چنان پهناور است که از اندازههای انسان و رؤیاهای انسانی بیرون میافتد.
من برای برادرم سوگواری نمیکنم، که در دستهای او، حتی پس از مرگ، هزار گشایش است ـ نخستینش همین که او از سوگواری بیزار است.
کسی را میشود دید، همیشه و هرروز؛ دیدنش تعریف زندگانی انسان میشود، حتی در غیبت حضور جسمش نبودن او با بودن انسان جمع نمیشود؛ که نبودن اگر رخ دهد، برابرِ چشم انسان خالی است، خالیای که پرنمی شود، اصلا تعریف نمیشود ـ «یارِ ما غایب است و در نظر است.»
کسی هم هست، بسا کسان، همیشه و هرروز، و آن عادت به دیدار هم هست، ولی نبودن، غیاب تعریف میشود، پذیرفته میشود، ویرانگر نیست ـ «که در برابرِ چشمی و غایب از نظری.»
آن نخستین کس باید باشد. همیشه باید باشد. در بودنِ اوست که دیگری احساسِ امنیت میکند و برادرم آن نخستین کس بود برای بسیاری ایرانیان و برای من تنها کس.
من این متن را به سخنان خود او در خودزندگی نامهاش میسپارم ـ آینهای برابر آینهاش.
«وقتی انسان به گذشته مینگرد فکر میکند که اگر دوباره فرصت زیستن آن زندگی را میداشت، خیلی کارهای دیگر میکرد که انجام نداده و خیلی کارها را نمیکرد که انجام داده است. طبیعی است. نمیتوانم بگویم که بهترین روزگار را داشتهام ولی این اندازه هست که شاید بتوانم بگویم دستهایم پر خواهد بود که از زندگی بیرون خواهم رفت. امروز من به جائی رسیدهام که برای بیشتر همسالانم ایستگاه پایانی است. برای من هنوز نیمه راه است. بسیاری کارها مانده است که ارتباطی به سالهای ماندهام، هر چند باشند، ندارد. درگیر تلاشی هستم و تا سالهای دراز آینده، تا آیندهای که در مه زمان پوشیده است، درگیرش خواهم ماند؛ باشم یا نباشم. آنچه از زندگیم میماند چندان ربطی به حضور فیزیکیام نخواهد داشت. زندگیم آن خواهد بود که بر من روی نمیدهد.
به گذشته و آیندهام، به آیندهای نیز که بیمن خواهد بود، بیهیچ حسرت و ناخشنودی مینگرم. دستاوردها و اشتباهاتم به یک اندازه مصالح ساختمانی شدهاند که زندگانیم است. پویش والائی که از هنگامی که خود را شناختهام موتور زندگیم بوده است؛ و یافتن آن «دل دانا»ی شعر فارسی که تا مدتها معنیاش را نمیفهمیدم، و آن نیکی زیباشناسانهای، که به قول برادرم شاپور با اینتلکت بهم میرسد مرا به بیش از این نرسانده است و غمی نیست. دیگران میتوانند از اینجا آغاز کنند و به بیش از اینها برسند. و پس از همه اینها، هنوز به نظر میرسد که وقت باقی است. باید تندتر و بالاتر پرواز کرد؛ بیپرواتر و متفاوتتر بود.»
برادرم داریوش از سوگواری و اندوه بیزار بود. زندگی را دوست داشت و شادمانی را و زیبایی را. سخنانم را به خاطر او با خاطراتی شاد میبندم تا همراه ما بخندد و در ما ادامه یابد:
یادم هست شب بیست و دوم بهمن سال پنجاه و هفت، او زندان بود و من و پدرم در منزل شام میخوردیم، تلفن زنگ زد، پدرم پاسخ داد- کوتاه و مبهم و عجیب. گوشی را گذاشت و گفت: «داریوش بود، فرار کرده است، از منزلش زنگ میزد، شب میرود منزل همسایه، صبح میرویم دنبالش.» بعد با دوستی نزدیک، بسیار نزدیک، تماس گرفت و قرار آماده کردن جایی برای ماندن او گذاشته شد.
صبح به اتفاق پدرم و برادرم هوشنگ و آن دوست بسیار نازنین که بعدها دیگر هرگز از او نامی نشنیدیم، رفتیم سراغش. منزلی را برایش خالی کرده بودند، از آن پس هر دو سه هفته یک بار کار ما این بود که دسته جمعی برویم سراغ او و به منزلی تازه منتقلش کنیم، دسته جمعی میرفتیم تا کمتر دیده شود. تا شناسنامههایی جعلی برای او و برادر دیگرم هوشنگ آماده شد و خانهای را به نامشان اجاره کردند و دیگر تا خروج از کشور در آن خانه ماند.
طبیعتا از خانه بیرون نمیآمد، من بسیار جوان بودم و آشپزی نمیدانستم، با این وجود میرفتم منزلشان و با اصرار غذاهای سوخته تهیه میکردم و داریوش هربار با خواهش میگفت: من غذا نمیخوام جانم، نمیتونم اینها را بخورم؛ و من گوش نمیدادم! دلم خوش بود کاری برایش کردهام، و البته او در نهایت ماست میخورد!
او تمام آن دوران را به نوشتن کتابی بر دستور زبان و دستور خط فارسی گذراند و دستنوشتههایش شوربختانه همانجا ماند و هرگز به دستمان نرسید.
پس از ماهها فرصتی دست داد و امکان خروج از کشور فراهم شد، با دو ماشین رفتیم تبریز برای دیدن کسی که او را خارج کند. میان راه ماشین برادر دیگرمان هوشنگ، پنچر شد و مجبور شدیم جلوی قهوه خانهای بایستیم. هوشنگ، مشغول پنچرگیری بود که دو پاسدار آمدند به کمک؛ داریوش پیاده شد و کنارشان ایستاد، من موها و ریش و سبیلش را رنگ کرده بودم ـ تقریبا قرمز! ـ و عینک شیشهای ذره بین نمای گردی بر چشم داشت. هیچ شباهت به ایرانیها نداشت؛ با این همه من میترسیدم و او راحت ایستاده بود و جاده را تماشا میکرد؛ خواهش کردم سوار شود، گفت هر چه بیشتر خود را پنهان کنم، بدتر است، اینجا، اینها اصلا به من نگاه نمیکنند. یک اطمینان خاطر نیرومند در او بود، همیشه میدانست چه میکند.
به هر حال کار راه افتاد و رفتیم سراغ آن کس، و گفتند همان شب دستگیر شده است. ما اصرار داشتیم شبانه برگردیم تهران، هتل دارها ممکن بود داریوش را بشناسند، همین اواخر وزیر جهانگردی و سخنگوی دولت بود. داریوش گفت: نه، شما خستهاید؛ درست نیست، امشب را جایی میمانیم. شناسنامههای جعلی را دادیم و دو اتاق گرفتیم. من تا صبح با ترس و لرز پشت در اتاق ایستادم، و صبح بازگشتیم.
چند ماه بعد فرصت دیگری دست داد و کشور را ترک کرد.
در آن میان یک بار در خانه صدایی میشنود، فکرمی کند آمدهاند دنبالش، از پنجرۀ باز، بیرون میرود و بر لبۀ نه چندان پهن پنجره میایستد، تا صدا تمام شود. گفتم: نترسیدید بیفتید؟ گفت: اگر پاسداران میآمدند داخل، خوشحالتر میبودم بیفتم و اسیر آنها نشوم. بیحرمتی را تاب نمیآورد.
داریوش همایون تا آخرین لحظه زندگی کرد، بیش از درازای عمرش، بیش از اندازههای یک انسان هشتاد و دوساله؛ سخت کارکرد و سخت زندگی کرد و ساده رفت ـ درد نکشید، بر بستر بیماری نماند، تندرست و پر از شور زندگی، تا روز آخر، فکر کرد و خواند و نوشت. به قول خود او هیچ تسلیتی در کار نیست، ما نمیتوانیم در سوگ یک اندیشه بنشینیم؛ اندیشههای پویا نمیمیرند
برایش خوشحال باشیم که ساده و برازنده بدرود گفت، با قامتی افراشته و اندیشهای سربلند، در اوج زیست و در اوج رفت ـ آنسان که شایستۀ او بود: «تندتر، بالاتر، بیپرواتر، و متفاوتتر.»
از حضور مهربان همۀ شما سپاسگزارم ـ از سوی خودم و برادرم، داریوش که میدانم میان ماست.
* در مراسم یادبود برگزار شده توسط حزب مشروطه ایران در لس آنجلس
همایون به هامون کشید / علی واعظ
علی واعظ
همایون به هامون کشید
داریوش همایون، روزنامهنگار و اندیشمند برجسته، در غربت رخ در نقاب خاک کشید. او در زندگی چند باری از مرگ گریخته بود، اما پاشنه آشیلی که یادگار یکی از آن رویاروییهایش با مرگ بود سرانجام او را از پای نشاند. آن پاشنه و زخمش یادگار روزگار تندی و تعصب بود و چرخشگاهی برای سلوکی که او تجربه کرد. بسیارند آنان که پیکرشان از این زخمها پوشیده ولی روحشان در جزماندیشی خشکیده است. وقتی صحبت روزگار همراهیاش با تشکل فاشیستی سومکا میشد میگفت: «جوانی و خامی آن روزگار حتی در چهرههایمان هویدا بود. داوود منشیزاده با آن سبیلش عین هیتلر بود و من هم با آن مدل موهایم شبیه گوبلز شده بودم».
به سخره کشیدن اشتباهات گذشتهاش ختم به آن دوره نبود. زمانی که در یوتوب فیلم سخنانش برای اعلام حکومت نظامی در اصفهان را نشانش دادم، خندید و گفت: «داریوش همایون در نقش غلام حسین الهام». اعتراف به خطا در مورد دوره وزارتش و صراحتش در بیان اشتباهات شاه در روزگار انقلابگاه شنونده را به شگفتی وا میداشت که او سلطنتطلب است. این انتقاد پذیری و اعتقاد به اینکه خطا ناکردنی نه کس، نه آیینی و نه حزبی است، ویژگی در او بود که در بزرگان ایران اگر نه نایاب، نادر است. آگاهی از گذشته و کج رویها برای او آیینهای بود که در آن خود را بازآفریده بود.
آخرین بار در هشتاد و یک سالگی دیدمش. توگویی خیال پیرشدن نداشت. او خود در مراسم بزرگداشتی که دوستان و دوستدارانش برایش ترتیب داده بودند گفته بود: «من به دلائل آشـکار با خشنودی به نود سـالههای چالاکی مینگرم که هیچ خیال پیر شـدن به معنی از کارافتادگی به درجات قابل ملاحظه ندارند».
این جوان اندیشی در برخوردش با جوانان بیش از هر زمان دیگر آشکار بود. گاه اگر برای شرکت در مراسمی با هم مسیر بودیم پیشنهاد میداد با هم همراه شویم نه برای اینکه از تجاربش و دانش وافرش مرا بهرهمند کند، بلکه برای شنیدن نظرات جوانکی که یک چهارم او سن داشت. در برابر پرگویی و یگانه گویی سالخوردگان هم دورهاش، همایون پر میشنید و زیاد میخواند تا بلکه عطش دانستنش را کمی فرو بنشاند. جوانفکری در نثرش و دیدگاههای سیاسیاش نیز جایگاه ویژهای داشت. زمانی جنبش سبز را به ویکی پیدیا تشبیه کرده بود که هر کنشگری میتواند نقش خود در آن زند و روی خود در آن بیند. در حالی که پیرمردان هم سن او رنگ رایانه ندیدهاند، اخبارش را از اینترنت میگرفت و از همان راه با جوانان در داخل کشور گپ میزد. او فرزند زمانه خود نبود و مرغ سبک بال افکارش از سپهر روزگارش فراتر میپرید، از همین رو مورد کم فهمی و بد فهمی قرار میگرفت. اما هر کس با افکارش آشنا میشد، بیتوجه به وابستگیهای سیاسی، نمیتوانست به او احترام نگذارد. حتی نویسندهای که، به دستور حکومت و به قصد تخریب شخصیت، از روی دفترچه خاطرات جوانیاش که در ایران مانده بود کتاب وزیر خاکستری را نوشته، نتوانسته این حس را پنهان کند.
مرگ چنین خواجه نه کاری است خرد که با مرگ او ایران یکی از فرهیختهترین دگراندیشان و سیاست پیشگاناش را از دست داد و آسمان سیاست و فرهنگش تیره و تارتر شد. از آن زمان از ملک ادب حکم گزاران همه رفتند و میانمایگان و فرومایگان بر کشور مستولی شدند، ایران از تولید رجل استخوانداری چون علی اصغر خان حکمت، علی اکبر داور، تقیزاده، مشیر الدوله و مستوفی الممالک باز ماند. همایون یادآور و یکی از آخرین بازماندگان آن بزرگ مردان بود. اما او بیش از گذشتگانش ماندگار خواهد شد چرا که «آیندگان» را بنیان نهاد. از لابلای برگهای روزنامهاش مکتبی سر برآورد که در آن هزاران روزنامه نگار آموختند آگاهی چیست و چگونه باید آنرا به دیگران رساند. از دانهای که او فشاند و نهالی که او نشاند، درختی سر برآورد که هنوز در برابر طوفان استبداد مقاومت میکند. میراث او را امروز در نوشتهها و گفتارهای هزاران روزنامهنگار و نویسنده میتوان یافت؛ حتی اگر آنها را التفاتی به این مهم نباشد.
بنیانگذار آیندگان در حالی به گذشته پیوست که خاورمیانه در مقابل ظلم و استبداد به پا خاسته است. اگر بود شاید نظریه جدیدی میپرداخت و طرح نویی در میانداخت. جایش خالی است.
به نقل از: روز انلاین
مرد تنهای سیاست / ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی
مرد تنهای سیاست
دوشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۹
داریوش همایون درگذشت. خبر مرگ او لابلای اخبار شورشهای مصر و اعدامهای ایران و بسیاری وقایع دیگر گم شد، همانطور که شخصیت خود او نیز در تمام این سالها در لابلای حوادث مختلف گم شده بود. من هرگز او را ندیدم، اما همیشه دوست داشتم ببینمش و بدانم همو که چون من از هزار چنبره و گزند زمانه گریخته، چگونه میتواند با شهامتی کم نظیر و درایتی بزرگ بیآنکه هوای وطنش را در سینه داشته باشد، آن را حس کند؟
از دیروز به فکر نوشتن مطلبی دربارهاش بودم، اول از همه به این فکر کردم که نوشتهام را کجا منتشر کنم. مطمئن بودم و هستم که سایتهای سبز هیچ نوشتهای را در دفاع از داریوش همایون منتشر نمیکنند، چرا که حاضر نیستند بدنامی دفاع از او را حتی پس از مرگ بپذیرند. اگر چه او بیمهابا و بدون هیچ تردیدی از جنبش سبز دقیقا با همان تفسیری که در داخل ایران وجود دارد، حمایت میکرد. فکر کردم نوشته را برای دوستان دیگر بفرستم تردید کردم، حدس میزدم آنها که سابقه چپ دارند از او بدشان میآید، آنها که ممکن است مذهبی باشند، بخاطر مذهبی بودنشان از او بدشان میآید. فکر کردم نوشته را به هر جا بدهم، با مشکل مواجه میشود، سلطنتطلبان او را خائن به سلطنت میدانند، برخی از جمهوریخواهان او را دشمن جمهوریخواهی و سلطنتطلب مزدور بیجیره و مواجب جمهوری اسلامی میدانند، و حکومتیها هم که دشمن بزرگ او بودند و هستند.
چرا درستکارترین سیاستمداران ایرانی بدنامترین آنها بشمار میروند و خوشنامترین سیاستمداران ایرانی گاهی عوامفریبهای دودوزه باز هستند؟ اگر میخواهی قهرمان این ملت باشی، باید به آنها دروغ بگویی و آنها را شجاع و نابغه و زیبا و برتر بدانی. اگر میخواهی سیاستمدار موفقی باشی باید مسوولیت کارهایت را نپذیری و همه اشتباهاتت را به گرده تاریخ و مردم و دیگران و بیگانگان بیندازی. اگر میخواهی مقبول عام واقع شوی نباید گذشتهات را نقد کنی، تا در پیله خودخواسته تنهایی گریزناپذیرت منزه و پاک بمانی. شاید به همین دلیل است که اکثر سیاستمردان ما سخن عمومیشان با کردار خصوصیشان یگانه نیست. داریوش همایون از آن معدود باقیماندههای سیاستمدار شریفی بود که در هر زمانی درستترین کارش را انجام میداد. رفتنش مردم ایران را از یک هوش سرشار، یک قلم توانا، یک فکر عمیق و یک موجود شریف محروم کرد.
سیاست ایران، مثل بسیاری از کشورهای استبدادزده فرمول خاصی برای رفتار درست دارد. این روزها نگران بزرگمرد دیگری هستم که اصلا حال خوشی ندارد و میترسم که خبر بد رفتن او را هم بشنویم. نامش را نمیبرم تا سق نحسام دامنش را نگیرد. امیدوارم که سالهای زیاد باشد، تا همانطور که تا امروز به مردم ایران و کشور خدمت کرده است، باز هم به کارش ادامه دهد. شاید مقایسه آدمی مثل قوام السلطنه با کسی چون دکتر حسین فاطمی ما را به حقیقتی تلخ در سیاست ایران راهنمایی کند. قوام جز اینکه در همه تنگناهای سیاسی ایران با فکری عمیق و سیاستی دقیق رهبری کشور را در دست میگرفت و باکی از اینکه بدنام شود نداشت، حداقل در یک مقطع مشخص، یعنی زمانی که کردستان و آذربایجان را دارودسته استالین و حامیان داخلیاش، اشغال کردند تا به بهانه استقلال آذربایجان، مشکل مواد غذایی شوروی را حل کنند، بزرگترین خدمت را به ایران کرد. شاید اگر درایت او نبود، حتما آذربایجان و کردستان امروز سرنوشتی مانند لهستان و ازبکستان و جمهوری آذربایجان داشتند که بدون بلای انقلاب اسلامی هنوز هم نیم قرن از حال معمول تاریخشان عقباند. رفتار قوام را مقایسه کنیم با فاطمی که وقتی شاه در ۲۵ مرداد از ایران رفت، به جای حفظ دولت ملی و به عنوان مهمترین وزیر کابینه مرحوم مصدق، مثل بچهها به خیابان رفت تا مجسمه شاه را پائین بکشد و درهای دربار را قفل کرد تا بگوید که در مخالفت با شاه از همه تندتر است و هرگز در دوران صدارتش عقلانی رفتار نکرد و اگر نگوئیم در سقوط دولت مصدق نقشی مهم داشت، حداقل میتوانیم بگوئیم که از کابینهای که وزیر خارجهاش بود، دفاع نکرد. با این همه قوام را نه حکومت پهلوی دوست داشت، نه عامه مردم دوستش داشتند، نه چپها و نه مذهبیها و ملیها، شاید فقط برخی از سیاستمداران ایرانی قدر او را دانستند و از او به نیکی یاد کردند، اما حسین فاطمی همواره خوشنام بود، ملی مذهبیها و مذهبیها دوستش دارند، مخالفان حکومت فعلی او را میستایند، چپها او را تحسین میکنند، حتی تروریستهای موتلفه از اینکه موفق به کشتن او نشدند، ابراز خوشنودی میکنند، خیابانی و میدانی به نام اوست، همسرش هم به ملاقات احمدینژاد رفت و نشان داد که پوپولیزم دری است که بر همان پاشنه میچرخد که همیشه میچرخید.
یادمان نرود که همیشه در دل حکومتهای استبدادی کسانی بودند و هستند که زندگی را برای مردم ممکن میکنند. وزیرانی یا وکیلانی که نه برای موقعیت و قدرت، بلکه برای خدمت به مردم بر صندلی مینشینند. همیشه دولتهای مستبد در ایران، مشاورانی داشتند که به دیکتاتور هشدار میداد تا تندی نکند و سخت نگیرد و کام مردم را تلختر نکند. آنان مردان بزرگی بودند و هستند که زندگی را برای ما ممکن میکردند. داریوش همایون را نه بخاطر جانبداریاش از جنبش سبز، بلکه بخاطر حضورش در حکومت پهلوی و کار عظیماش در روزنامه آیندگان که به تربیت نسلی بزرگ از روزنامهنگاران انجامید دوست دارم. او در همان روزهایی که حکومت پهلوی سقوط میکرد، و همه فرصتطلبان خود را نجات میدادند، در کابینه آموزگار حاضر شد. کابینهای که فضای باز سیاسی را برای کشور ایجاد کرد، و تلاش کرد تا بحرانی که در کشور وجود دارد کنترل کند. در آن روزهای انقلاب زدگی، کمتر مردانی بودند که میفهمیدند که کشور در حال نابودی است و باید ایستاد و جلوی افتادن کشور به منجلاب انقلاب را گرفت. راحتتر بود اگر میرفتی دست آقا را میبوسیدی و گوشه عافیتی میماندی و سوار بر هواپیما میرفتی لس آنجلس و ایران خودت را همانجا میساختی. من او را میستایم، همانطور که احسان نراقی را بخاطر آخرین تلاشهایش برای جلوگیری از سقوط حکومت پهلوی میستایم. و میدانم که این مردان اگر درد میهنشان را نداشتند یا در پی عوام میافتادند و انقلابی میشدند، یا بموقع میرفتند تا زندگی خوششان ناخوش نشود.
داریوش همایون وقتی از زندانی که قطعا منجر به اعدامش میشد گریخت، و به فرنگ آمد، مثل صدها هزار ایرانی بود که انقلاب آنها را رانده بود، اما او گوشهای ننشست و نگذاشت تا فاصلهاش با جامعه ایران، بیشتر و بیشتر شود. ماند و سعی کرد خود را زنده و موثر نگه دارد. راهی که او را به مردم ایران رساند بسیار دورتر و طولانیتر از راهی بود که بسیاری از اعضای گروههای سیاسی مخالف حکومت پهلوی و جمهوری اسلامی طی کردند. اما او دریافته بود که اگر بناست دلش با مردم ایران باشد، باید چشم از تحولات درونی ایران برندارد و دریابد که راهی جز رصد کردن دائمی این ستاره که به سرعت نور از چشم این ور آبیها دور میشد، نیست. او راه را رفت و همراه مردم ماند. گفته بود «جنبش سبز فرمول اتحاد ایران است.» کشف این موضوع برای بسیاری از آنها که در ایران زندگی کردند دشوار نیست، اما برای آنها که هزار فاصله آنان را از جنبش دور میکرد، سخت بود. کاش میشد به جای نوشتن این حرفها تلفن را برمی داشتم و به او زنگ میزدم و میگفتم که همراهیاش با جنبش سبز تا کجا موثر و مفید است، اما همیشه یک صدایی هست که به تو میگوید: مشترک مورد نظر شما دیگر در دسترس نیست.
به نقل از: روزانلاین
داریوش همایون به “آیندگان” پیوست
داریوش همایون
به “آیندگان” پیوست
اسد مذنبی
1
از عجایب روزگار است که من سی و دو سال پیش دانشجوی آنارشیستی بودم و چشم دیدن خودم را نداشتم چه رسد به دیگران، اما امروز در فقدان داریوش همایون که به اعتقاد من وزنهای بود در میان اپوزیسیون، چنان متاثرم که بی اختیار در صدد مرور گذشته خویش برآمدم و به خود گفتم، گاهی وقتا لازم است آدم یقه دیگران را ول کند و بیخ خر خودش را بچسبد که گفتهاند:
ای اهل شوق وقت گریبان دریدن است / دست مرا سوی گریبان که میبرد
چرا که در آن سالهایی که شور جای شعور را گرفته بود در خیابان علیه سیستم موجود شعار میدادم بیآنکه بدانم چه میخواهم؟ اما امروز مجبورم زیر تابوت بزرگمردی از تاریخ اندیشهورزی و روزنامهنگاری یکصد سال اخیر و یکی از وزرای همان سیستم اعتراف کنم که علیرغم یدک کشیدن نام پرطمطراق دانشجو، خیلی از اوضاع پرت بودم.
عبدالله برهان در یادنامه خلیل ملکی می نویسد که وقتی خلیل ملکی را به زندان فلک الافلاک فرستادند برای تنبیه وی دشمنان قسم خوردهاش یعنی اعضای حزب توده را نیز روانه همان زندان کردند. و از عجایب روزگار اینکه یکی از همین تودهایها که سایه ملکی را با تیر میزد، محمود ژندی سردبیر روزنامه به سوی آینده بود و ناظرزاده کرمانی، وکیل سابق مجلس شورای ملی در دوره 16 و 17 از سیرجان، که خود از زندانیان فلک الافلاک بوده، این قضیه را در یک دوبیتی این چنین روایت می کند:
ژندی بنگر گردش دور فلکی را / کاورده به پیش تو خلیل ملکی را
2
عجیبتر آنکه من که ناغافل نظر به گذشته داشتم به مخالفت با امثال بختیار و داریوش همایون برخاسته بودم که رو به “آیندگان” داشتند. و از آنجایی که گفتهاند نادان خویشتن را برحق میداند، خود را مترقی میخواندم و آنان را مرتجع!
ولی جالبترین و مسخرهترین و غم انگیز ترین بخش داستان آنجا بود که به دلیل کوچکی شهر بندرعباس همه افراد سیاسی چه مذهبی و چه چپ و ملی گرا همدیگر را میشناختند و چون مذهبیها، چپها را بی خدا معرفی میکردند، مردم زیاد به ما و شعارهایمان بها نمیدادند و اگر شور حسینی که آنروزها حتی ابر و باد و مه و خورشید مملکت را نیز فراگرفته، نبود، شاید مردم عامی ما را به دلیل پدرکشتگی با خدایشان روانه دیار عدم نیز میکردند، به همین دلیل ما برای اینکه ثابت کنیم که طرفدار”خلق” هستیم بلندتر از بقیه شعار میدادیم و بیشتر یقه میدراندیم تا جایی که در جریان آتشسوزی یک بانک به شدت سوختم و مدتی در بیمارستان و خانه بستری شدم و به جرم همان سوختنها مزد خود را گرفتم و درست یکسال بعد از انقلاب خیلی شکوهمند از آموزش و پرورش اخراج شده و چند سال بعد به تبعید ناخواسته تن دادم و انقلابم خیلی شکوهمندتر شد! و تازه فهمیدم که ما انقلاب نکردیم، بلکه انقلاب ما را…
سیدفرید قاسمی در کتاب خاطرات زندانیان سیاسی به نقل از شادروان ایرج نبوی مینویسد: زمانی که در فلک الافلاک زندانی بودیم سربازان با تنفر به ما نگاه میکردند و بعد کاشف به عمل آمد که به آنها گفته بودند اینها قرآن را آتش زده و مخالف دین و مذهب هستند و ما وقتی به اصل جریان پیبردیم به جبران مافات پرداخته و شبها تا نزدیکیهای سحر در حیاط فلک الافلاک جمع میشدیم، تاجیک نوحه میخواند و ما سینه میزدیم. و صحنهای که از یاد من نمیرود سینه زدن خلیل ملکی، مهندس قاسمی و محمدعلی توفیق مدیر روزنامه توفیق بود.
3
همانگونه که دوست نازنینم حسن زرهی در سرمقالهای که به داریوش همایون اختصاص داده به درستی متذکر شده، آنچه داریوش همایون را از بقیه متمایز می کند استقلال رایی است که بسیاری از روشنفکران و روزنامهنگاران امروز و دیروز در داخل و در خارج از آن بیبهرهاند چه رسد به دورانی که آیندگان بنیان نهاده شد. سخن از زمانی که همه چیز باید به شرفعرض میرسید، از اندازه شیرینی خربزه گرگاب گرفته تا معنای خندهی پسته دامغان! و حتی همین امروز که حمایت از جنبش سبز حداقل در میان برخی مشروطه کامان برابر است با هزار وصله جورواجور داریوش همایون با صراحت بی نظیری به پشتیبانی از آن پرداخت.
اعتمادالسلطنه در خاطرات خود مینویسد: امشب مسودۀ اخبار درباره روزنامۀ دولتی را که باید به نظر شاه برسانند، بعد طبع نمایند، به نظر مبارک رساندم. از اعطای مدال توپخانه به پسر یک سال و نیمۀ نایبالسلطنه برآشفتند، که اینها چه است در روزنامه مینویسید؟ فرنگیها به ما چه میگویند که بچۀ دوساله امیر توپ باشد!؟
و علی اکبر کسمایی از پیشکسوتان روزنامهنگاری در روزنامه اطلاعات، در پژوهشنامه تاریخ مطبوعات ایران از داریوش همایون در آن سالها بدینگونه یاد میکند:”یک روز مسعودی مرا صدا کرد و گفت شنیدهام عضو سندیکا هستید. گفتم بله. گفت من شما را مامور میکنم تا با حاج سید جوادی(حاج سید جوادی آن روز مدیر آرشیو بود) یک سندیکا درست کنید! گفتم مگر سندیکایی که هست چه عیبی دارد؟ گفت من نمیخواهم این سندیکا مقابل من بایستد. چون داریوش همایون علیه مسعودی قیام کرده بود و او میخواست بیرونش کند، نمیتوانست.”
”در ایران پیدا کردن انسانی که صادقانه سخن بگوید و گفتار و کردارش یکی باشد از یافتن گاو دو سر دشوارتر است.” سخنی که سر ریدر بولارد وزیر مختار انگلیس با اشاره به صداقت و راستگویی محمدعلی فروغی در گزارشی به لندن بیان کرده بود. و داریوش همایون بی اغراق یکی از این افراد بود و تا جایی که مخالفان سیاسیاش نیز صداقت و صراحت او را ستودهاند. چند سال قبل در کتابخانه نورک یورک سخنرانی داشت. پس از پایان جلسه سئوالی پرسیدم .ایشان بلافاصله پرسید میتوانم بپرسم نام شما چیست. تا اسم خودم را گفتم مرا بغل کرد و بوسید و گفت همیشه طنزهایت را میخوانم. بی اغراق این گفته معلم بزرگ روزنامهنگاری آنروز مشوقی ارزشمند برایم بود. یادش همیشه گرامی باد.
***
* اسد مذنبی طنزنویس و از همکاران تحریریه شهروند است. مطالب طنز او علاوه بر شهروند، در سایت های گوناگون اینترنتی نیز منتشر می شود. اسد مذنبی تاکنون دو کتاب طنز منتشر کرده است.
tanzasad@gmail.com