چون نیروی اندیشهورزان کاستی گرفت، فرهنگ ملی سترون میشود و چون فرهنگ ملی سترون شد، مردمان سادهدل اعتماد به نفس خود را از دست میدهند، علائق وطن دوستی راستین سست میشود، و یگانگیها و پیوندها میگسلد.
******
«من این سطور نوشتم چنان که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان «شنو» که تو دانی»
حافظ
فرهنگ
و
دیوان
مصطفی رحیمی*
ظاهراَ همه حتی دیوانمداران نیز میپذیرند که فرهنگ عزیز و بزرگداشتنی است، اما در قلمرو عمل کمتر کسی از بالاسران، آن را حرمت میگذارد.
میدانیم که اگر نام ایران پس از قرنها و قرنها زنده است، به سبب فرهنگ ایران است، نه فلان و بهمان رویداد. و نیز میدانیم که این، امری جهانی است. احترام یونان باستان به سبب فرهنگ آن است و بس.
اگر ایران از آن همه حمله و یورش و شبیخون تاریخ جان به در بُرد، سبب آن بود که فرهنگی داشت، و این فرهنگ چنان بود که حتی قوم وحشی مغول را – که در تخریب و غارت ضربالمثل است، نیازمند فرهنگ ایران کرد. این فرهنگ غنی از آن رو رشد یافت که در برابر آن سدی که به عمد و قصد بسازند، نبود.
فردوسی حماسهی عظیم ملی خود را به رغم ترکان غزنوی پرداخت. ناصر خسرو را سخنانی است که اگر امروز میگفت در بسیاری از کشورها اجازهی نشر نمییافت. (اگر در غم تطویل کلام نباشیم، میتوان در این باره فهرست طویلی به دست داد) اگر روزی ادبیات کهنسال ما از دیدگاه «ادبیات ملتزم» بررسی شود، گنجینهی بزرگ و سرشاری فراهم خواهد آمد. فرهنگ کهن با بسی موانع رو به رو بود، اما آزاد بود.
اما فرهنگ معاصر در معرض هجومی بیسابقه است. بر روی هم در جهان ما فرهنگ با دو دشمن بزرگ در پیکار است: یکی فرهنگ بازرگانی که فرهنگ راستین را از درون میجود، و دیگر ممیزی دیوانی که آن را از بیرون زخم میزند.
اجازه میخواهم در اینجا شمهای از رابطهی فرهنگ و دیوان بگویم: (سخن اول نیاز به وقتی جداگانه دارد).
عینک دیوان اصولاً گذشتهنگر است و ذرهبین فرهنگ ذاتاَ آینده نگر.
مقامات دیوانی ـ به فرض که بر اساس مترقیترین و تازهترین ایدئولوژیها تشکیل دیوان داده باشند ـ میخواهند بر اساس تفکری که درست تا دیروز پویا بوده است کار کنند. زیرا تکوین دیوان، بنا به تعریف، از قوه به فعل آوردن، یعنی عملی ساختن فلان جهانبینی است. اگر فاصلهی اندیشه و عمل را فقط یک روز حساب کنیم، باز هم دیوان امروز تجلی عملی افکار دیروز است. بگذریم که گاه، این فاصله یک روز نیست، چندین قرن است. پس، به هر حساب، دیوانیان از اندیشهورزان واپسترند. دیوانیان فرصت و امکان پرداختن به اندیشهی امروز و فردا را ندارند، زیرا نخست آن که پرداختن به عمل از پروای اندیشه بازشان میدارد، و دیگر آن که تشکیلات دیوانی، همین که برپا شد، تمایلی آشکار و نهان به ثبات و ایستایی دارد.
پس انسان دیوانی به مقتضای کار خود گذشته گراست.
اما در برابر (این جا را از یک کتاب نقل میکنم): «اهل نظر چون در فروغ فلسفه و علم و هنر بیش از اهل عمل ماهیت دگرگونیهای هستی و زایش واقعیت بالقوه(آینده) را از بطن واقعیت بالفعل (اکنون) درمییابند، به ناگزیر اکنون را نه به عنوان اکنون، بلکه به عنوان پرورندهی آینده مینگرند و ارزیابی میکنند. هر نحوه موجود نزد جانوران با میزان لذتهای آنی سنجیده میشود و نزد اهل عمل با سودهای اکنون و آیندهی نزدیک، و نزد اهل نظر، با مصالح آیندهی نزدیک و دور…» (پایان نقل قول) بیدرنگ باید افزود که در میان اهل عمل، دیوانیان مخصوصاَ به «دیر ماندن» و ایستایی تمایل دارند، زیرا عمل دیوانی، گذشته از آن که بر پایهی افکار دیروز است، پایبند عادت نیز هست و عادت، دیرمان و جان سخت است. در حالی که اندیشه، دورپرداز است و پیشتر. به همهی اینها عامل «قدرت» را نیز باید افزود. قدرت (که کارکردش نیاز به بحثی جداگانه و درخور دارد) چنان دیوانی را به دیوان میچسباند که برخاستنش ـ و حتی به پیرامون نگریستنش ـ از اختیار بیرون است و نیازمند قدرتی دیگرسان، از بیرون. این را تاریخ بیهیچ استثنایی آزموده است:
پس میان فرهنگ و دیوان تناقضی ذاتی است.
از طرفی، جامعه همواره به فرهنگ نیاز دارد و تا دور دست نگاه به دیوان. پس باید این دو ناهمساز جاودانه، تا مدتی با هم بسازند. چگونه؟
در پناه قانون.
وسیلهی آشتیشان ـ هر چند موقت ـ قانون است: قانونی با رأی همگان. و این قانون، همه جا، در سر فصل خود یادآوری میکند که دیوان، در ادامهی حیات خود، نباید برای جلوگیری از رشد اندیشه از سلاح ممیزی استفاده کند. چرا که این دیگر همزیستی نیست: قتل یکی به دست دیگری است.
(و حاشا که دیوان خود بتواند، در درون خود، به تکوین فرهنگ بپردازد. از باز،کبوتر نمیزاید! این تناقض را دیدیم.)
تا اینجا فرض این است که دیوانیان حسن نیت دارند، ولی اشتباه میکنند. وای به وقتی که شهوت ایستایی و هوس دیرماندن، کار را به سوءنیت بکشاند. اگر در شطرنج حریفی دست به شمشیر برد معناَ مبارزه تفکر را باخته است، گیرم که ظاهر به گونهای دیگر وانمود شود.
***
اهل نظر پاسبان اندیشهاند یعنی پاسبان فرهنگ.
فرهنگ را شاید کسی نتواند به طور جامع تعریف کند، اما (طرفه آن که) همه میدانیم فرهنگ چیست: فرهنگ معنویت است، فرهنگ اخلاق است، فرهنگ جوهر و حاصل فلسفه و دانش و هنر و ادبیات و تکنیک است…
و این همه، دوستان، در معرض تاراجی ویرانگر است.
چون فرهنگ مغرب زمین را در بخشی، به سبب رواج فرهنگ بازرگانی، سیاهی فراگرفت، چون پس از دو جنگ عالم سوز، هنوز چتر نامبارک انفجار هستهای راه نفسها را میبندد، گروهی از مردم آن دیار در آرزوی گمشدهی عزیز خود راه شرق را در پیش گرفتند. اما در شرق، شرق جلوهگاه آفتاب، چه دیدند و پس از آن راهپیمایی عظیم برای چشم به راهان چه ارمغان بردند؟ حشیش! و چنین بود که جادهی ابریشم به جاده حشیش بدل شد.
اما شرق را اگر میگذاشتند و اگر بگذارند که بر پای خود بایستد، این نبود و این نیست که هست. شرق هنوز هم ـ به رغم همهی زخمهای جانکاهی که خورده است ـ میتواند هدیهی شایستهای به جهان آشفته عرضه کند. این هدیه البته دژ پرنده و سفینهی فضایی نیست، فرهنگ است: آنچه بشر به سبب گم کردنش در بحرانی دشوار به سر میبرد: بحران اخلاقی. ( و این، هدیهای آنی است که در افق، شرق و غرب در یک سطحاند، و همگان آفرینندهی همه چیز.)
جهان سوم؟ درست در همان زمان که میتوانست رهآوردی به عالم انسانیت عرضه کند، در معرض هجومی جانکاهتر از همیشه قرار گرفت. یکی از این هجومها که وظیفه دارد جهان سوم را از رسالت تاریخی خود منحرف کند همین است که مورد بحث ماست: ممیزی.
امتیازی که میهن ما بر بسیاری از کشورهای جهان سوم دارد، برخورداری از فرهنگ پهناور گذشته است. این فرهنگ، در برخورد و استفاده از فرهنگ جهانی، که در دو قرن اخیر به کشف روشناییهای بسیار نایل آمده است، و با آبدیده شدن در کورهی قرن بیستم، میتوانست و میتواند در جهان مقام شایستهای احراز کند، به شرط آن که با مانع بیرونی، رو به رو نشود. همان داستان شطرنج و شمشیر. بیایید شطرنج ببازیم، اما بیشمشیر.
گفتهاند که پیشرفت اندیشه بشر در دو قرن گذشته، بیش از پیشرفتش در همه قرون و اعصار بوده است. باید گفت که این شتاب، در سطح جهانی، همچنان به نوعی ادامه دارد. اما کبکهای ما همچنان سر در زیر برف دارند.
در این سی ساله، در بارهی همهی رشتههای معارف بشری صدها کتاب درجه اول انتشار یافته است. اما مترجمان ما، از ترس ممیزی جرات ترجمهی آنها را ندارند و ناشران به همین علت نمیخواهند سرمایهی خود را به خطر اندازند.
از ترجمه و نقل افکار دیگران گذشته، همیشه مسائل جهان در ذهن آفرینندگان ایرانی انعکاسی شایسته داشته است و دارد: خلاقیت هنری و ادبی در وطن ما فراز و نشیب داشته، ولی هیچگاه از حرکت باز نمانده است. مگر به سبب ممیزی. در این بیست سی ساله که کشورهایی که هیچ نام و نشانی نداشتهاند دهها شاعر و نویسنده و متفکر به جهان ارزانی داشتهاند.
اکنون باید دانست چرا ـ یعنی بر اثر چه عاملی ـ در کشور ما تیراژ کتاب در عرض چند سال از پنج هزار به هزار و اندی تقلیل یافته است.
چنین است که کشور فردوسی و حافظ، امروز باید در فرهنگ چشم به راه جزایر آنتیل و هاوایی باشد.
هندوستان دهها سال پیش جایزهی ادبی نوبل را ربود. آمریکای جنوبی که از جهات زیادی با کشور ما شباهت دارد، صاحب چندین شاعر و نویسنده در برترین سطح اندیشهی کنونی جهان است. چند سال است که یکی از نویسندگان کشور همسایهی ما، ترکیه، نامزد دریافت جایزهی ادبی نوبل است. ما صمیمانه امیدواریم که شمارهی متفکران این کشورها روزافزون باشد و چراغ معرفتشان فروزان. اما ـ دوستان! ـ آیا ما حق نداریم بپرسیم که چرا میهن رودکی و رازی و ناصرخسرو و مولوی چنین سترون شده است؟
قیاس معالفارق نارواست. اما یک لحظه به این حقیقت توجه کنیم که همهی کتابهای معتبری که در جهان انتشار مییابد به فاصلهی چهار ماه ـ فقط چهار ماه ـ به زبان ژاپنی ترجمه و چاپ و نشر میشود. (در بارهی کتابهای دشوار فلسفی این مدت به شش ماه میرسد). اما کشور ایران…؟!
چون نیروی اندیشهورزان کاستی گرفت، فرهنگ ملی سترون میشود و چون فرهنگ ملی سترون شد، مردمان سادهدل اعتماد به نفس خود را از دست میدهند، علائق وطن دوستی راستین سست میشود، و یگانگیها و پیوندها میگسلد. ساده دلان بیگانه را میستایند (اگر به زبان نشد به دل). هر چیز را که رنگ ملی و ایرانی داشته باشد، نهان و آشکار به مسخره میگیرند. پیراهنها پرچم خارجی را آذین خود میسازد. کودکان بیگناه به مدارس بیگانه سپرده میشوند. نوجوانانی که اندیشهشان تکوین نیافته است، کاروان کاروان، به دست پدر و مادر تبعید میشوند، و چون از فرهنگ ملی بارور نگشتهاند، لاجرم از فرهنگ بیگانه نیز نصیبی شایسته نمییابند. نهال بیریشه پیوند نمیپذیرد. اینان شاید طوطیانی در برابر آینه گرفته باز آیند (اگر بازآیند) اما مشکل بتوانند دردی از دردهای وطن خود را دوا کنند:
درد دیگر، درد بیخبری است:
آفریقا در عرض سی سال گذشته پاک دیگرگون شده است. آن نقشهی جغرافیای اجتماعی سی سال پیش ـ و حتی بیست سال پیش ـ به کار موزهها میآید. ولی ما از این همه تحول چه میدانیم؟
در مغرب زمین، در مکتب های فلسفی و اجتماعی تغییراتی شگرف حاصل شده است. هیچ چیز به جای بیست ـ سی سال پیش خود نمانده است و نمیبایستی بماند، ولی مطبوعات ما از این همه چه مینویسند؟
در آمریکای جنوبی و مرکزی بسی خبرهاست: از قلمرو اندیشه و ادب و هنر گرفته تا سیاست و اجتماع. مردم وطن ما از این همه چه گزارشی دریافت کردهاند؟ کشورهای مشرق اروپا دچار تحولات زیاد شدهاند. ما از عمق این تحولات چه میدانیم؟
اما به حکم آن که خلأ در طبیعت محال است، باید ببینیم به جای آنچه از ما دریغ داشتهاند، چه در دست داریم.
اگر کتابهای خوب ترجمه نمیشود، در عوض بازار آثار کم ارزش و بیارزش داغ است. اگر فیلم خوب نمایش نمیدهند، فیلمهای مبتذل، آنها که فن حقهبازی و کلاهبرداری و گانگستربازی و چه و چه را میآموزد، بسیار رایج است. (و شما میخواستید با این همه سرمایهگذاری در راه انحراف ذهن ها، راهها از نعمت گانگستر در امان باشد؟). اگر از کتاب بد چند هزار نفر زیان میبینند، از فیلم بد چندین و چندین ده هزار نفر گمراه میگردند. چندین ده هزار نفری که پیش از آن چند هزار تن کتابخوان در خطر تباهیاند، و بیش از آنان نیازمند هدایت فکری. و ببین که هدایت فکری شان چیست!
در زمینهی تئاتر همهی گروههای هنری را به کار دیوانی واداشتهاند. آزادیشان را یا گرفته، یا خریدهاند. در وجود هنرمندان سینما و تئاتر ما دو شخصیت دشمن خوبی و ناهمساز در جنگ است (و این منحصر بدیشان نیست): شخصیت هنری و شخصیت دیوانی. دستگاه ممیزی شخصیت هنریشان را نابود میکند و به شخصیت دیوانیشان میدان میدهد. این یک را با رشوه برمیکشد و آن را با گرفتن روشنایی میکشد.
در قلمروهای دیگر نیز جز این نیست: بسیاری از مترجمان که دایرهی ترجمههای اصیل را تنگ و بیرونق میبینند به کارهای دیگر رو میکنند: به کارهایی که در آن پیشرفت دیوانی هم هست. دیوانیان به همان نسبت که در راه پیشرفت اندیشههای اصیل سد میکشند راههای باطل را آسفالت میکنند: و در طول این راهها استراحتخانهها و طربخانهها میسازند و میآرایند. در زمینهی خلاقیت هنری و ادبی نیز وضع از همین قرار است. دیوانمداری با یک دست در برابر نویسندگان و شاعران و هنرمندان واقعی دیوار میکشد و با دست دیگر نویسندگان بدلی شاعران بدلی و هنرمندان بدلی را به طور مستقیم و غیرمستقیم مینوازد.
البته دیوانمداری از تشکیل دادن «نمایش»های گوناگون غافل نیست. اما زنهار که اینها با مردم ارتباطی داشته باشد. گویی صحنه در جزیرهای دوردست میگذرد یا بر ماهوارهای.
وضع مطبوعات ممیزی زده نیز تماشایی است:
انتشار خبرهای دروغ، یا خبرهای کج و معوج و در هر صورت بارها و بارها پالوده شده و از صافیها گذشته، مدح دزدان و چاقوکشان «همراه با عکس و تفصیلات» و سکوت دربارهی آنچه اصیل است؛ انتشار و محرمانهترین و خصوصیترین خبر در بارهی رقاصان بیهنر و نمایش زوایای مختلف بدنشان انتشار عکس قد و نیم قد اینان در رنگها و زرق و برقهای گوناگون. حاشا که مطبوعات ممیزیزده اجازه یابند یا جرات کنند از مسئلهای اساسی خبری ـ حتی نیمه رسا ـ بدهند. اما اگر در مجمعی قرار بر این باشد که زیباترین گربه یا زرنگترین موش ایران انتخاب شود، البته وضع از قرار دیگری است. و چنین است رادیوی ممیزی زده و تلویزیون ممیزی زده. این مسئله که رادیو و تلویزیون مربوط به مردم است تنها در دیار پریان مصداق دارد!
ممیزی در همه جا بذر اجبار و ترس میپراکند و اجبار و ترس چون خوره اندیشه را از درون و برون میجود.
چنین است که کتاب، مطبوعات، فیلم، تئاتر، رادیو، تلویزیون که باید در خدمت نشر و اشاعهی اندیشهی سالم و فرهنگ راستین باشند، در کارگاه ممیزی رسالتشان دگرگونه و واژگونه میشود: اینجا نمک میگندد و دارو درد افزا میگردد.
محروم کردن ملتی از آزادی قلم، محروم کردن او از اندیشیدن است؛ محروم کردن او از داشتن فرهنگ راستین است؛ محروم کردن او از جوهر هستی است.
قلم اندیشهساز است و راهگیر قلم اندیشهسوز. «به قلم سوگند و آنچه بدان مینویسند».
برای جلوگیری از انحطاط فرهنگ باید قلم رها شود، تا آنچه بدان مینویسند به کار آید. ملت بیقلم (که لاجرم بیاندیشه و بیفرهنگ خواهد بود) دیگر ملت نیست به تودهی موران و زنبوران شبیهتر است تا به جمع آدمیان.
مردم برای دیدن، برای شنیدن؟ برای خواندن، و خلاصه کنم، برای بودن نیاز به روشنایی دارند. این روشنایی از بیرون نخواهد آمد. آن روشنی که از بیرون بیاید ظلمتی است رنگ نهان کرده. پس به درون بنگریم. روشنایی از کدام سوی میآید؟
البته منبع اصلی روشنایی جمع مردمان است، اما تجسم آن کجاست؟ این نور از کدام روزن میتابد؟ قنات، مجموعهی قطره قطره آبهایی است که در عمق جاری است، اما چشمه کجاست؟
تا به امروز روشنایی از اهل فضیلت، از فرزانگان قوم، از اهل قلم آمده است. اینان در سیاهی فراگیر، از برخورد اندیشه و احساس خود آتشزنهای میسازند. آن آتش زنه که بلند و شعلهافکن است روغن سوزِ مردمان را میافروزد. و آنگاه: مشعلها و مشعلها و مشعلها…
و هر کس که مشعل ساخت، روشنایی را هم ساخته است.
چنین باد!
چنینتر باد!
ـــــــ
*دکتر مصطفی رحیمی (۱۳۸۱-۱۳۰۵)، نویسنده، مترجم و استاد دانشگاه، در ۲۵ دی ماه سال ۱۳۵۷، در نامهای سرگشاده خطاب به آیتالله خمینی، با عنوان «چرا با جمهوری اسلامی مخالفم»، دلائل شخصیاش را در مخالفت با «مدل جمهوری اسلامی» برمیشمارد. متن این نامه، که در همان زمان در روزنامهٔ آیندگان منتشر میشود، در این پیوند در دسترس است:
http://www.iranrights.org/farsi/document-274.php
*****