گذشته اين ايران در سه هزاره است و آيندهاش در غرب، در جهانی که مرزهايش منظومه شمسی است. اين ايرانی است که دارد از قالب فکری عرب ـ اسلامی بيرون میآيد و جهانی میشود. مسئله آن ديگر سازگار کردن پيشرفت و آزادی با جزميت و تامگرائی و ذهن توتاليتر نيست (که معادل فلسفی و جامعه شناسی مسئله رياضی غيرممکن «تربيع دايره» است)؛ بدور افکندن «پوست» شعر مولوی است، حتا در شعر خود او؛ دريدن هر پوستی و شکستن هر قالبی است؛ درآمدن از انديشه باطل اصلاح مذهبی بجای اصلاح سياسی و اقتصادی است.
فرازهایی از سخنان داریوش همایون
برگرفته از کتاب: صدسال کشاکش با تجدد
سی سال ديگر، هنگامی که تاريخ اين روزها را بنويسند ــ تاريخ به عنوان بيرون کشيدن معنی و رابطه رويدادها و گذاشتن در جای سزاوارشان در تصوير کلی،که مانند هنرسنجی، مستلزم قدرت تخيل و آفرينشگری است ــ از پرداخت دو بدهی سخن خواهند گفت: بدهیهای تاريخی اسلاميان به ملت ايران، که جمهوری اسلامی در اين بيست و پنج سال به رغم خود و هر چه بر آن ايستاده است، باز پرداخت. شرح آسيبهای هولناک اين رژيم بر تن و جان ايران در رسانهها خواهد آمد و در دفترها نوشته خواهد شد ولی در کنار آن به دو خدمت تاريخی نيز اشاره خواهند کرد. آن دو خدمت را نه اسلاميان خيال داشتند، نه اصلا ضرورتی بود که به چنين بهائی برای ملت ايران تمام کنند. ولی روزگار با مردمان سرسری و بیاساس از اين بازیها بسيار دارد.
مسئله حل نشدنی ملی ما در چهارده سده گذشته، ايران در برابر اسلام و عرب بوده است. روانپارگی (شيزوفرنی) تاريخی ايران که به روانشناسی ايرانی سرايت کرده و مردم ما را استادان و قربانيان تناقض ساخته است از همين بلاتکليفی برخاست. بهار در شعر خود يک گوشه مسئله را چنين طرح میکند: «گرچه عرب زد چو حرامی به ما / داد يکی دين گرامی به ما.» عرب دشمنی بود و دشمن منفوری بود. ايرانی، بويژه ايرانی امروزی که بيست و پنج سال است پرده دوم آن درام خونبار را میبيند اگر دمی به آن دويست ساله سرشکستگی و بيداد بينديشد از خشم و افسوس بر خود خواهد پيچيد. خاقانی پنج سده بعد از قادسيه در سفر مکه و اوج شور اسلامی، که او را به سرودن قصيده «تا جمال کعبه نقش ديده جان ديدهاند / ديده را از شوق کعبه زمزم افشان ديدهاند» میکشانيد، باز در گذار از مدائن و آن «طاق ايوان جهانگير» چنين مويه میکرد: «پادشاهان رفته و دندانههای قصر شاه / بر سر دندانههای تاج گريان ديدهاند.» اين زخمی است که با حضور هر روزه عنصر عربی ـ اسلامی در زندگی، پيوسته يادآوری شده است.
در اين احساس، انتقامجوئی جائی ندارد ولی مقاومت هست. زخم، کهنهتر از آن است که انتقامی بجويد ولی خطر هنوز تازه است. عربها به قصد ريشهکنی آمدند و عربزدگان هنوز در سودای چهارده قرنی زدودن عنصر ايرانی به سود عنصر عربی ـ اسلامی هستند. عنصر عربی، که اسلام نتوانسته است از زير سايهاش بدر آيد، در زندگی و فرهنگ ما همچنان ما را پائين میکشاند. ايرانی نتوانسته است خود را از اين عنصر رها کند و در اينجاست که روانپارگی میآيد. خوگرفتگی هزار و چهار صد ساله، با خود پذيرفتن و آسودگی میآورد ولی وصله نازيبائی که بر جامه است از برابر بيناترين ديدگان دور نمیشود. اين وصلهای است که پيوسته خواسته است بزرگتر شود و زمانهائی بود که جامه از وصله بازشناخته نمیشد. دين، زندگی را فراگرفته است و از ايرانی جدا نمیشود ولی بکلی از آن او نشده است. آن بیفاصلهگی که مسلمانان در دوردستترين سرزمينهای اسلامی نيز دارند، در اين کشوری که هم نزديکتر به عربستان و هم مقدمتر در اسلام است به چشم نمیخورد. اسلام هيچگاه با حس ملی ايرانی بکلی يکی نشده است ــ چنانکه در هر کشور ديگر امپراتوری «خاورميانه»ای اسلامی میبينيم. درد شکست و خواری تحميل، مردمی را که نگذاشتند گذشتهشان زير خاکستر چيرگی عرب برود حتا از اسلام به درجاتی دور نگه میدارد. اسلام در خودآگاهی ايرانی میتواند در مواقع و به اندازههای گوناگون «ثابت» يا «متغير» باشد ــ بسته به عوامل بيرونی. برای سوری يا مصری، اسلام يک «ثابت» است و تحولات سياسی و اجتماعی در آن تاثيری ندارد. مصری يا سوری میتواند کمتر يا بيشتر مسلمان باشد ولی از اسلام بيگانه نمیشود. چنين احساس بيگانگی برای ايرانيان بيشمار، بويژه در اين دو سده گذشته، هيچ بيگانه نبوده است. ايرانيان در لحظههائی میتوانند در احساس مالکيت اسلام از عربان هم درگذرند ولی حتا در آن لحظهها گسيختگی دردناک ايران پيش از اسلام و پس از اسلام آنان را آسوده نمیگذارد. اسلام، هويت و مايه سربلندی مصری و سوری است؛ اما بر ايران به دست گروهی حرامی بر يکی از دو ابرقدرت آن زمان در دريائی از خون و بيابانی از ويرانی تحميل شد ــ با همه دين گرامی شعر بهار.
گذشتن چهارده سده نتوانسته است شکوه افسانهای آن ايران، و اوضاع و احوال برکندنش را بکلی زير سايه اسلام ببرد و نگذاشته است اسلام از عربها جدا شود. اگر هم زمانی خاطره تاريخی ايرانيان رو به ضعف گذاشته دشمنی عربان و اسلاميان و عربزدگان ايرانی با ايران بر آتش بيداری ملی دامنزده است. بازرگان و مطهری و همپالکیهای مذهبی ملی، و ملی مذهبیشان تا آنجا میرفتند که اصرار داشتند ايران، پس از فردوسی مرد و ديگر نامی از آن نماند. آنها بيشترينه امتيازی که به ايران به عنوان يک ماهيت غيرعرب میدادند در «خدمات متقابل اسلام و ايران» بود. جانشينانشان در جمهوری اسلامی اصلا منکر ايران پيش از اسلام که چيزی در حدود عربستان جاهلی بوده است (عربستان پس از اينهمه سدههای کاروانسالاری اسلام هنوز در کجاست؟) شدند و کتابها در اثبات توطئه صهيونيستی برای بزرگنمائی هخامنشيان نويساندند. در حکومت اسلامی عمدا زمينهائی را که به نظر باستانشناسان، بازمانده تمدنهای از ياد رفتهاند زير کشت، و طرحهای ساختمانی، بردند تا هر روز جيرفت تازهای از زير غبار هزارهها در نيايد و خاک در چشم بدخواه نپاشد. سد سيوند را برای نابود کردن آثار شاهنشاهی هخامنشيان بستهاند و اگر مقاومت جهانی نمیبود به اصفهان نيز رحم نمیکردند. ديد vision جهانیشان چنان تنگ شده است که افتخار عضويت به عنوان ناظر در اتحاديه عرب ميانتهی را از عربهای بیميل، به خاکساری میخواستند و تحقير شدند.
انقلاب اسلامی بيداری تازهای بود، اينبار در ته چاه، بر ژرفای روانپارگی جامعه و خطر بزرگ عنصر عربی برای موجوديت ملی و بهروزی فردی ايرانيان. اسلاميان منکر موجوديت ايران، دست در دست اسلاميانی که به آهنگ تمام کردن کار سپاهيان و حکومتهای عرب از سده هفتم تا دهم آمده بودند، کمر به نابودی هر چه میتوانستند بستند. تخت جمشيد را قشقائیها نجات دادند و حتا ملی مذهبیها از ويرانی آرامگاه فردوسی، در برابر فرياد اعتراض مردم، شرم کردند. ولی از ميان بردن ايران و عربی کردن آن به نام اسلام، هدف تغييرناپذير حکومت اسلامی مانده است. اگر پيش از انقلاب، شور اسلامی بود که آنها را برمیانگيخت امروز ملاحظات قدرت نيز در کار است. آنها به اين نتيجه رسيدهاند که حکومت اسلامی تا هنگامی خواهد پائيد که بتواند شمشير اسلام را هر چه در تن و جان ايران فروتر برد؛ و اگر مردم نه تنها بر شيوه غيرانسانی حکومت بشورند، بلکه از جهانبينی آن برگردند، پايان کارش نزديکتر خواهد شد.
[ایران] در آستانه بيرون آمدن از روانپارگی است. بند اسلام از پای سياست میگشايد و ديدگاه ايرانی، گذاشتن ايران بالاتر از همه (نه برتر از همه)، يکبار ديگر در صد سال گذشته، خاستگاه قدرت سياسی میشود. تفاوت اينبار در آن است که پيکره اصلی روشنفکران در جدا شدن از عنصر عربی به نقطه برگشتناپذير رسيده است و تودههای مردم نيز آغاز کردهاند برسند.
ايرانی که بالاتر از همه گذاشته میشود ضد اسلام نيست، چنانکه ضد هيچ مذهبی نيست، و مانند بهترين دورههای خود، و هماوا با درخشندهترين فرزندان خود، به دين کسان کاری ندارد. حزباللهی نيز در آن حق زندگی با حقوق برابر خواهد داشت ولی دست و زبانش از تجاوز به ديگران بسته خواهد بود؛ قانون اساسی ليبرال (به معنی حقوق بشر نهادينه شده) راهش را بر درآوردن سياست به خدمت مذهب و استفاده از مذهب برای رسيدن به قدرت خواهد بست. ضد عرب هم نيست و تنها میخواهد از آن جهان تنگ تيرۀ هر لحظه آبستن فاجعهای ديگر فاصله بگيرد؛ آن را به خودش بگذارد و در جهان پيشرفتهترين امروزيان بودوباش کند. گذشته اين ايران در سه هزاره است و آيندهاش در غرب، در جهانی که مرزهايش منظومه شمسی است. اين ايرانی است که دارد از قالب فکری عرب ـ اسلامی بيرون میآيد و جهانی میشود. مسئله آن ديگر سازگار کردن پيشرفت و آزادی با جزميت و تامگرائی و ذهن توتاليتر نيست (که معادل فلسفی و جامعه شناسی مسئله رياضی غيرممکن «تربيع دايره» است)؛ بدور افکندن «پوست» شعر مولوی است، حتا در شعر خود او؛ دريدن هر پوستی و شکستن هر قالبی است؛ درآمدن از انديشه باطل اصلاح مذهبی بجای اصلاح سياسی و اقتصادی است.
اين ايرانی تاريخش را با ايدههای رواداری، و دولت جهانی (که معنايش تصرف جهان و ريختنش در يک قالب نيست بلکه اداره نظامها و فرهنگهای گوناگون در همزيستی آنهاست)، و مسئوليت کيهانی و آفرينشی مشترک انسان با اهورا مزدا آغاز کرد و از اين شرم دارد که پس از سه هزاره، تازه در پيچ و خم فقه پويا و قبض و بسط شريعت و جامعه مدنی مدينه و دمکراسی و حقوقبشر اسلامی سرگردان باشد.
اکنون نسل تازه ايرانيانی که ماهيت جهانبينی آخوندی را در يک حکومت و جامعه اسلامی زيستهاند و جهان عرب را از روشنفکر مصريش گرفته تا شيخ سعودی و تروريست و کاميکاز اندونزی تا مراکشی آن ديدهاند، بهتر میدانند که از کدام گذشته بگيرند و به کدام آينده بنگرند. جمهوری اسلامی بدهیهای تاريخی عنصر عربی ـ اسلامی را به عنصر ايرانی، در گشودن گره روانی ايرانيان با انگشتان خون چکان حزبالله و «دانشگاه» و «بهشت»های رسوايش، بازپرداخته است. ما ديگر نمیتوانيم دچار روانپارگی باشيم. خودمان نتوانستيم، ولی آخوندها در دهههای فرصتشان برايمان چاره ديگری جز رفتن به ژرفاها و ديدن پشت پردهها نگذاشتند. جای اسلام در وجدان مردمان است، و جای جهان عربی در خاورميانه تا گلو فرورفته در گلزار quagmire فرهنگی و اجتماعی و سياسیاش. ديگر در جامعه و سياست ما نقشی برای جهان اسلامی و خاورميانه نمیتوان يافت و در فرهنگ ما احساس مذهبی جا را برای تجربههای ديگر انسانی تنگ نخواهد کرد. ما هيچ لزومی ندارد که در هر پيچ به اسلام برگرديم.