درهمآمیزی قومی ایرانیان، در عین «خودآگاهی» کامل به «نسبت غیر» و عبور از مرزهای جدایی و بیگانگی «قومی» و رسیدن به درهمآمیختگی «قوم و خویشی» ـ به قول احسان هوشمند ـ و به دوستی و یاری و یاوری از نتایج مهم و درخشان آن «مجال بروز امور فردی و شخصی» نیز بوده است. تنها در چنین ترکیب داوطلبانه و از سر مهریست که «همۀ ایران سرای من» میشود، ایران هم نام آن سرزمین و هم نام یگانۀ آن «وحدت در کثرتی» میشود که ملت ایران است و آحاد آن ملت، صرفنظر از آنکه در کجای این «سرای» مشترکِ مشاع، پا به جهان گذاشته باشد، ایرانی، به نام همان ملت و منتسب به همان «خاک مهربانان» میشود. در چنین صورتیست که، به باور ما، آن «مدارای» گسترده و درهمپیچیده، معنای ژرف «رواداری»، با مضمون «جایز دانستن» و «حق دادن» متقابل در میان آحاد این ملت را یافته و دیگر تنها در قالب تنگ رفتار با «دشمن»، هر قدر انسانی، هرقدر با شکیبایی خوددارانه و هر قدر خردمندانه، نمیگنجد و از آن بس فراتر میرود. حتا از مرز «مروت با دوستانِ» خواجه نیز درمیگذرد و به «فدای دوست» میرسد.
«مدارای» ایرانی در تنگنای «تحمل»
«آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروّت با دشمنان مدارا»
فرخنده مدرّس
در مقدمۀ این نوشته، که بحثیست در بارۀ بنیاد فرهنگی و وحدت ملیِ «ما ایرانیان» و پرسشیست از چگونگی قبول اندیشۀ مشروطه در دوران جدید، این بیت از خواجۀ شیراز را آوردهایم، تا توجه را، در آغاز، به معنای «مدارا» جلب کنیم؛ به آن گونه که فرهنگ ما به تدریج، در این صورت، بدان آمیخته و چنین زیبا و مورد پسندِ دلِ ما، از زبان خواجه سروده شده است.
به رغم سابقۀ بسیار کهن مدارای ایرانی، به ویژه، در دوران قدرتمندی آن، که حکیم ابوالقاسم فردوسی در یادآوری تاریخیاش آن را چنین سراییده: «مدارا خرد را برادر بود/ خرد بر سر جان چو افسر بود»، اما خواجه حافظ شیرازی، نیمهزارهای بعد، آن بیت را در دورهای از سرگذشت تاریخیمان سروده، که مردمان ساکن در این سرزمین، به رغم عقل و دلِ مداراجویشان، دست چندان گشودهای در ایجاد چنان فضای موجب «آسایش دو گیتی» نمیتوانستند داشته باشند. حتا بعید به نظر میرسد که، از سدهای پیش از حیات خواجه حافظ و تا چندین سده بعد از درگذشت وی در ایران، ترنم چنین سرودههای دلنشینی، بر عقل صاحبان قدرت و در قلب اهل تعصب مذهبی، یا بر شریعتمداران مزوّر و بر دلقپوشان اهل دغل و ریاکاری، میتوانسته مؤثر افتاده باشد. اگر غیر از این میبود، و اگر دورههای خودکامگی سلاطین، روزگار دراز بیداد دین و بیدادگری تعصب مذهبی در آن بازۀ زمانی طولانی، که از آن به «دورۀ گذار اسلامی» و «قرون وسطای» ایران یاد میشود، نمیبود، شاید سرنوشت ایران و ایرانی مسیر دیگری را طی مینمود و شاید «شرایط» سرودن چنین اشعاری چنان استثنا و «ممتنع» مینمود که چنین سرایشهایی اصلاً تداولی نمییافت تا از آن رویهای تحت عنوان «عرفان عاشقانه» برآید و زبان «مدارای با دشمن» گردد؛ مدارایی که روزگاری تاجبخش شاهنشاهان ایران و برادر خردمندی ایرانی بود، و در آن سدههای برتری «حکمت خسروانی»، این شالودۀ فرهنگی، همچون پیمان نانوشته و «خلاف آمدِ عادت» آن روزگار عمل میکرد و آن خسروان را در هنگام جهانگشاییها و پیروزی بر اقوام دیگر، به اعلام آزادی ادیان و احترام و نگهداری آیین آن اقوام وامیداشت، تا «به گفتۀ داندامایف…ملل شکستخورده بتوانند جزو امپراتوری ایران باقی بمانند.» (دکتر جواد طباطبایی ـ نظریۀ انحطاط ایران ـ زیرنویس صفحۀ ۵۲۳)
اما به برداشت ما، از توضیحات دکتر طباطبایی، آن مدارای دادگرانۀ خسروانی، که سرشت «نهاد شاهنشاهی» بر آن نهاده شده بود، و همانا حکیم طوس «برادر و افسر خردش»، نامیده و دکتر طباطبایی، بر آن، نظریۀ «وحدت در کثرتِ» ایرانی را برآورده است، نه آغاز بود و نه نتیجۀ پایانی. در آغاز «تابش نور خودآگاهی» بود، و نتیجه، شکلگیری «وحدتی در کثرت» که، در میان و رشتۀ پیوند آن دو، «فرمانروایی دادگرانهای» که بروز آن آغاز را در این نتیجه ممکن میکرد و به برداشت ما این نتیجه را از آنچه که در ظاهر یک «ملت واحد» نمودار میشد، نیز فراتر برده، پیوند «دوستی» بافته، تا جایی که به قول حکیم ابوالقاسم فردوسی «همه جای ایران سرای من» میشده است. دکتر طباطبایی در شرح روشنگرانهای در همان اثر، در بارۀ این روند بغرنج، مینویسد:
«”شاهنشاهی” ایرانیان شیوۀ فرمانروایی بر سرزمین گستردهای با اقوامی (peuple) با زبانها و آداب و رسوم گوناگون بود که، به تدریج، با حفظ تنوع و کثرت خود، ملّت (nation) واحدی را تشکیل دادند. در این وحدت “ملّیِ” اقوام ایرانی و مهاجران به سرزمینهای ایرانی، “شاهنشاهی”به عنوان “نهادی” عمل میکرد که وظیفۀ آن ایجاد وحدتی پایدار و تأمین مصالح همۀ اقوام با حفظ خودگردانی آنها بود. پادشاه در اندیشۀ ایرانشهری رمزی از وحدت در تنوع همۀ اقوام “ملت” به شمار میآمد و هماو با فرمانروایی “دادگرانه” تعادل ناپایدار آن اقوام را به پایداری “ملت” تبدیل میکرد… در ایران باستان و با زرتشت، نور “خودآگاهی” به مثابۀ “نسبت با غیر”… تابیدن گرفت و وحدتی میان امر طبیعی و معنوی برقرار شد. این وحدتِ در کثرت، نسبت با غیر و نیل به “خودآگاهی” از هویت و فردیت توأم با ناوابستگی… که در جهان باستان، نخست در فلسفۀ زرتشت بیان شد، مبنای نظری تدوین مفهوم شاهنشاهی را فراهم آورد، زیرا شاهنشاهی نظام وحدت در کثرت دولتهایی ـ یا ممالک محروسهای ـ است که هر یک اصل بنیادین خود را دارد که مناط اعتبار و مبنای ارزش آن است. در این دریافت از نظام شاهنشاهی، اصل وحدت است، اما نه “پیوستگی بیرونی نظمی بیروح” چنانکه در امپراتوریهای هندی و چینی بود، بلکه وحدتی که به امور “فردی” و “خصوصی” مجال بروز میدهد.» (تأملی در بارۀ ایران ـ جلد نخست: دیباچهای بر نظریۀ انحطاط ایران با ملاحظات مقدماتی در مفهوم ایران ـ صص ۲۰۲، ۲۰۳ و ۲۰۴)
برداشت ما از توضیحات دکتر طباطبایی این است که؛ «پیوستگی بیرونی» که «نظمی بیروح» فراهم آورد، از عناصر داوطلبی، علاقمندی، دوستی و بهرهمندی روادارانه خالیست، و در بهترین حالت، «امر طبیعی و معنوی» را، نه در وحدت، بلکه، در وضعیت «تحمل» و حداکثر در کنار، اما بر کنار از، «غیر»، و گاه به زور نگه میدارد. اما «نظم با روح» مستلزم پویایی و برخوردار از سرشت کنشگری فعال و آکنده و سرشار از عنصر خواستن است که منطقاً میل به وحدت را پدید میآورد.
و در اینجا بازهم به باور و برداشت ما، آن مدارای دادگرانه و خسروانه، با ایجاد «شرایط امکان» وحدتی پایدار در بالا یا در «کل»، همچنین در ذیل خود نیز فراهمآورندۀ آن «مجالی» بود که زمینۀ «وحدت در جزء» و وحدت در پیکر را نیز فراهم میساخت. درهمآمیزی قومی ایرانیان، در عین «خودآگاهی» کامل به «نسبت غیر» و عبور از مرزهای جدایی و بیگانگی «قومی» و رسیدن به درهمآمیختگی «قوم و خویشی» ـ به قول احسان هوشمند ـ و به دوستی و یاری و یاوری از نتایج مهم و درخشان آن «مجال بروز امور فردی و شخصی» نیز بوده است. تنها در چنین ترکیب داوطلبانه و از سر مهریست که «همۀ ایران سرای من» میشود، ایران هم نام آن سرزمین و هم نام یگانۀ آن «وحدت در کثرتی» میشود که ملت ایران است و آحاد آن ملت، صرفنظر از آنکه در کجای این «سرای» مشترکِ مشاع، پا به جهان گذاشته باشد، ایرانی، به نام همان ملت و منتسب به همان «خاک مهربانان» میشود. در چنین صورتیست که، به باور ما، آن «مدارای» گسترده و درهمپیچیده، معنای ژرف «رواداری»، با مضمون «جایز دانستن» و «حق دادن» متقابل در میان آحاد این ملت را یافته و دیگر تنها در قالب تنگ رفتار با «دشمن»، هر قدر انسانی، هرقدر با شکیبایی خوددارانه و هر قدر خردمندانه، نمیگنجد و از آن بس فراتر میرود. حتا از مرز «مروت با دوستانِ» خواجه نیز درمیگذرد و به «فدای دوست» میرسد، به مصداق و معنای شعر هلالی جغتایی استرآبادی که سروده است:
برخیز تا نهیم سر خود به پای دوست جان را کنیم که صد جان فدای دوست
در دوستی ملاحظۀ مرگ و زیست نیست دشمن به از کسی که نمیرد برای دوست
البته در اینجا مقصود ما تشبث به سخنان شاعران میهنمان و بهرهگیری از مضامین شاعرانه نیست که سررشتۀ چندانی از آن نداریم. اما سبب مطرح شدن این روردررویی معنایی با «مدارا» و درگیر شدن ذهنیمان در این کشاکش معنایی، عبارتی از دکتر طباطبایی، در درآمد کتاب «ملت، دولت و حکومت قانون ـ جستار در بیان نصّ و سنّت»، و تعبیر و تفسیری بوده است که آقای ابراهیم صحافی در هنگام معرفی این بخش از کتاب و به ویژه در پاسخ به پرسشهای حاضران در جلسه معرفی اثر فوق عرضه داشته و «مدارای ایرانی» را در تنگنای «تحمل» معنی کرده است.
در انتهای بخش نخست این نوشته وعده کرده بودیم که به سخن ابراهیم صحافی، در این زمینه، بازخواهیم گشت. اما پیش از این بازگشت، ابتدا متن آن بخش از گفتار دکتر طباطبایی، را میآوریم، که کانون توجه است و برداشت ما از آن گفتاورد محصور و متأثر از توضیحاتیست که ایشان در آثار خود به ویژه در کتاب «دیباچهای بر نظریۀ انحطاط»، خاصه بهطور مشخص؛ در صفحات ۶۴ تا ۶۶ و ۲۰۲ تا ۲۰۶ و صفحات ۵۲۲ تا ۵۳۶، به تفصیل به «مدارای ایرانی» و تأثیرات فرهنگی و اثرات تاریخی آن میپردازند. به باور ما هر نظری در بارۀ توضیح سخنان دکتر طباطبایی، بر گرد این مفهوم باید، با عنایت به مجموعۀ گفتار ایشان باشد، تا حق مطلب را در بارۀ سرشت حقیقی و پویای «مدارای ایرانی» را ادا نماید؛ حقی که به نظر ما آقای صحافی در توضیحات خود به قدر کفایت مورد تأمل و تعمق ژرف قرار ندادهاند. در اینجا، به منظور روشنتر کردن کانون اصلی برداشت ما از مدارای ایرانی و دلیل مخالفتمان با اطلاق «تحمل» بدان از سوی آقای صحافی، ابتدا لازم میدانیم، اصل متن از گفتار دکتر طباطبایی در بارۀ «عرفان عاشقانه…نوعی از تساهل و مدارای دینی»، را بیاوریم که آن بخش را در بافتار توضیحاتی در بارۀ تفاوت میان مسیحیت و اسلام از منظر «سکولاریسم یا عرفی شدن» و در ادامه و در توضیح کوششهایی برای «تفسیر صوفیانه ـ زاهدانه از اسلام» رودرویی آن با«عرفان عاشقانه» مطرح کرده و مینویسند:
«مهمترین پیآمد گرایش ایرانیان به عرفان عاشقانه، که ادب فارسی مهمترین محمل آن به شمار میآمد، نوعی از تساهل و مدارای دینی و آئینی آنان بود و همین گرایش طولانی ایرانیان به مدارای دینی موجب شد که، در آغاز دوران جدید تاریخ ایران، از نیمۀ دوم عصر ناصری تا پیروزی جنبش مشروطهخواهی، بسیاری از ایرانیان میلی به اندیشههای نو پیدا کنند و بتوانند به آسانی این اندیشهها را بپذیرند. مشروطیت در چنین شرایطی به پیروزی رسید و بازبودن ایرانیان به اندیشههای نوآئین موجب شد که، در آغاز، مشروطیت کمابیش به آسانی بدست آید،…»
در اینجا باید البته اقرار کنیم، که ما نیز وقتی برای نخستین بار گفتاورد فوق را خواندیم، در ذهن خود با این پرسش مواجه شدیم که؛ چگونه میتوان به «اندیشههای نویی میل» پیدا کرد و آنها را «به آسانی پذیرفت»، اما این «میل و پذیرش» را به «مدارای» پذیرندگان نسبت داد، «مدارا» به چه معنا؟ اما این پرسشی نبود که، برای ما، در یادآوری و مراجعه به توضیحات دکتر طباطبایی، در آن صفحاتی که ذکر آنها رفت، حل نشود. بر بستر آن توضیحات، تصویری از این «میل و پذیرش» در چهارچوب و در ادامۀ همان میراث زرتشتی «خرد و فرزانگی کهن ایرانی و افق باز» در برابر چشمان جستجوگر پدیدار میگردد، که در آن و زیر تأثیر آن «مدارا»، نه به معنای «تحمل»، که میتواند به برخوردی از سر انفعال بیانجامد، بلکه «مدارا» تنها به عنوان نقطۀ آغاز روند پویایی و کنشگری آن خرد و فرزانگی، که کنش و روش آن در قبال هر نوع «آگاهی قومی» دیگری که به «درون» انتقال یافته، از مقولۀ مألوف و مأنوس کردن و صورت عملی بخشیدن به آنها، در جهت غنای فرهنگی خود بودهاست. صرف نظر از اینکه این انتقال چگونه صورت گرفته باشد؛ انتقال به زور آنها به صورت حمله و هجوم و سلطه ـ مانند نصوص مقدس اسلامی ـ و یا به نیاز و میل خود ایرانیان، که فرهیختگان این ملت، به عنوان میراثداران همان «خرد و فرزانگی کهن ایران و افقهای باز» در اندیشیدن و به انگیزۀ حل بحرانهای زمان، به دنبال و استقبال آنها رفتهاند ـ مانند فلسفۀ یونانی در آغاز دورۀ اسلامی و اندیشۀ جدید اروپایی، در آغاز جنبش مشروطهخواهی ـ تا آن اندیشهها بتوانند، ـ با رنگ رواداری یعنی قبول سرشت ایرانی ـ در بحر فرهنگی ایرانی جایی بیابند و به «جزیی» از آن فرهنگ بدل شوند. و نه اینکه آن سرشت و رنگ را از خود زدوده و به عناد و دشمنی، با اصلِ رواداری و مدارای ایرانی برخیزند. در این صورت ما نمیدانیم که «مدارا» با چنین دشمنی، از موضع انفعالِ «تحمل» چه معنایی میتواند داشته باشد؟ با این برداشتها و چنین خوانشی از آثار دکتر طباطبایی، طبیعیست که ما نمیتوانستیم با تعبیر آقای صحافی مبنی بر اطلاق «مدارا» به «تحمل» ـ در پذیرش مشروطه ـ موافقتی داشته بر آن مناقشه نکنیم.