دو شاعر جوان، فاطمه اختصاری و مهدی موسوی، به جرم نوشتن، به بیست سال زندان محکوم شدهاند. ساکت نمانیم؛ سکوت واژه حافظهٔ زمان را زخمی خواهد کرد و جراحتِ تاریخ رنج خانه از یاد خواهدبرد. خشونت زاییدهٔ ترس است. ستونهای خشونتِ خانۀ ما را نه زلزله، نه طوفان، که اعتراض ما، تنها اعتراض ما، سست خواهد کرد.
که قول دادهای و دادهام قوی باشیم
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
حافظ
هیاهو کنیم، تلخی بر مکان، «از کران تا به کران»، چیره است؛ ولی زمان، «از ازل تا به ابد»، فرصت ما و آیینۀ ماندگاری امید است. شاعران ما همیشه از عشق گفتهاند و حاکمان ما همیشه از عشق ترسیدهاند. عشق به انسان، عشق به رهایی، عشق به آزادی، روییدن، بالیدن و دست ساییدن بر رخ نور، تاریخ ما ایرانیان را بر صفحات زمان نوشته است؛ که خودکامکان بر مکان چیره بودهاند و شاعران بر زمان.
دو شاعر جوان، فاطمه اختصاری و مهدی موسوی، به جرم نوشتن، به بیست سال زندان محکوم شدهاند. ساکت نمانیم؛ سکوت واژه حافظهٔ زمان را زخمی خواهد کرد و جراحتِ تاریخ رنج خانه از یاد خواهدبرد. خشونت زاییدهٔ ترس است. ستونهای خشونتِ خانۀ ما را نه زلزله، نه طوفان، که اعتراض ما، تنها اعتراض ما، سست خواهد کرد.
یک شعر از فاطمه اختصاری:
چیزی وجود داشت ته ِ گلدان
که سعی داشت سبز شود هر سال
که تشنه بود مثل زنی تشنه
در تخت یک غریبه پس از انزال
اثبات زنده بودن و جنبش بود
با اعتقاد! بی سند و مدرک
در لایه های گرم رحم، در خون
چیزی وجود داشت بدون ِ شک!
دیوانه وار یکسره میکوبید
قلبی که ناگزیر تپیدن بود
پای فرار کردنم از این خاک
در دستهای خستهٔ یک زن بود
اسطورهٔ همیشگی عصیان
هرچند که بریده شده گیسش
که میچکید واژهٔ آزادی
از چشمهای گربهای ِ خیسش
در من کسی به مرگ میاندیشید
تصویر شک کنار دوراهی بود
پایان هر دو راه، دری بسته!
پایان هر دو راه، سیاهی بود!
- «یک روز ِ سبز میرسد از راه وُ…»
این خواب نیمه کارهٔ آن زن بود
چیزی وجود داشت ته ِ گلدان
هرچند ناامید تر از من بود
***
یک شعر از مهدی موسوی:
کنار تخت، کسی نیست وقت بیتابی
چه مانده است به جز صبر و گریه کردنها؟!
کنار مبل، کسی نیست وقتِ دیدنِ فیلم
کنار پنجره سیگار میکشم تنها
کسی نمانده که از پشتِ من بیاغوشد!
تمام خستگیام را از آشپزخانه
کسی نمانده که در کوچهها قدم بزنیم
برای خواندن آوازهای دیوانه
دوباره یادم رفته… خریدهام دو بلیط
برای خالیِ جایت در ایستگاه قطار
دوباره یادم رفته… دوباره در سفره
میان گریه دو بشقاب چیدهام انگار!
کسی نمانده که بر شانههاش گریه کنم
به کوه تکیه کنم لحظهٔ شکستم را
کسی نمانده که در وقتِ رعد و برق زدن
بگیرد از وسط ترسهام دستم را
کسی نمانده، کسی نیست غیر تنهایی
در این اتاقِ پر از رفت و آمدِ جنها
تو نیستی که به من راه را نشان بدهی
محاصره شدهام بین غیرممکنها
کنار پنجره سیگار میکشم تنها
به فکر سبزهٔ عیدم در این شب قرمز
که قول دادهای و دادهام به ماهیها
بهار را از خاطر نمیبرم هرگز
به گردنم زدهام چند قطره از عطرت
لباس خواب به تن رو به روی بغضِ درم
تمام شهر فراموش کردهاند تو را
مهم نبود… مهم نیست… باز منتظرم!
شمارهات خاموش است مثل برق اتاق
صدای هقهق یک زن نشسته بر تخت است
که قول دادهای و دادهام قوی باشیم
که قول دادهای و دادهام… ولی سخت است!
شمارهات خاموش است… زنگ میزنم و
کسی به غیر شب محض، پشت گوشی نیست
به گوشه گوشهٔ دیوارِ خستهٔ زندان
نوشته که: شرف نسل ما فروشی نیست…