در پنجاه سال گذشته، ایران سه دگرگونی بزرگ، هر بار به رنگی از رنگهای پرچماش را از سر گذرانده است. نخستین آنها، انقلاب سفید، اصلاحاتی بود که خود را انقلاب مینامید. دومین دگرگونی، انقلابی بود که اسلام آورد و رنگ خونین بیشتر از آنکه نمادِ پسزمینه پیدایشاش باشد، دستاوردش شد. و آخرین آنها، جنبش سبز، نیمه انقلابی بود که میخواست اصلاحات باشد.
سبزها بیخود قرمز نشدند ـ به بهانه پنجمین سالگرد جنبش سبز
آرش جودکی
درآمد
در پنجاه سال گذشته، ایران سه دگرگونی بزرگ، هر بار به رنگی از رنگهای پرچماش را از سر گذرانده است. نخستین آنها، انقلاب سفید، اصلاحاتی بود که خود را انقلاب مینامید. دومین دگرگونی، انقلابی بود که اسلام آورد و رنگ خونین بیشتر از آنکه نمادِ پسزمینه پیدایشاش باشد، دستاوردش شد. و آخرین آنها، جنبش سبز، نیمه انقلابی بود که میخواست اصلاحات باشد. و این خواست، که «انقلاب ـ نخواستن» است، پاردوکسی در خود دارد آشکارگرِ پارادوکسهای دیگر جامعه ایرانی. جستار پیش رو درونمایه دیگری جز بررسی چرایی این خواست، و بازنمایی این پاردوکسها ندارد، و پریشانی دیگری نیز جز پیامدهای انقلاب نیمهکاره. از آنجا عنوانِ متن. با چشمی به سطری از نیما و دگرکردِ معنی آن با نشاندن گذشته ساده به جای گذشته نقلی و تکیه بیشتر بر «بیخود»، آونگ میان دریغ و دلیل این داو را هم در میان مینهد که قرمز پیش از هر چیز رنگ خروش است و پرخاش، و اینکه خونریزی سرنوشت ناگزیر انقلاب نیست.
الف) پارادوکس جنبش سبز
١. مردم ِ مردمسالاری
حق حرف زدن را که از کسی میگیریم، حق سکوت کردن را هم از او گرفتهایم. پس آنکه آزادانه خاموشی میگزیند، توانایی سخن گفتناش را به رخ میکشد. سکوتِ نخستین نمودِ جنبش سبز هم از سر بهت نبود، هرچند که ابعادِ تقلبِ انتخاباتی جای خیرگی داشت. نمایشِ نهایتِ توانشِ سخنگویی بود که متضادش را با خود و در خود میبرد بی احساس کاستی در تواناییاش. نه علامت رضا، نشان نارضایتی. و نه نارضایتیِ مجموعهای از نیروهای اجتماعی خاص، آماده پیشبردنِ تصمیمهای مقطعی و مخصوص. نارضایتی «مردم» که حضورش چشمانداز سیاسی ایران را از ٢۵ خرداد ١٣٨٨تا ٢۵ بهمن ١٣٨۹ دگرگون کرد. حضوری که همیشگی نیست، هیچگاه نخواهد بود. مردم هستند و سپس نیستند، تا کجا و کی باز باشند: آشکاری و نهانیِ اگر نه درهم، در آمدورفت که نوسانش بسامدِ زندگیِ سیاسی یک جامعه را رقم میزند. سازوکاری هم نیست که پایندانِ پایداری و پایشِ مردم باشد، چون نیازمندِ ساختاری خواهد بود نمایانگرِ قدرتی در کار. اما «مردم»، وقتی که هستند، در زمانِ این هستی نمیخواهند با هیچ قدرتی که ادعای نمایندگیشان را دارد یکی و یگانه باشند. و همین هستیِ از چنگ گریزنده است که پیداییاش را برای صاحبان قدرت، وقتی از شناساییاش سر باز میزنند، هراسانگیز، و وقتی خود را از آن برآمده میدانند، ناخوشایند میکند. و آن نخواستن ـ اظهار ناتوانمندیشان در پذیرش شکل قدرت، اظهارنامهای چه بسا در قالبِ سکوت ـ هم فرمان تعلیقِ واقعیتِ اجتماعی است و هم پافشاریِ نافرمان بر بازآفرینی همان واقعیتِ معلق، اما اینبار در جایگاهِ حاکمیت[۱] که قانون ـ خواه در مفهوم کلیاش، خواه در مفهوم خاص قانون اساسی ـ هر چند خود را بنیان آن حاکمیت میداند، نمیتواند فرو گرفته محدودش کند.
واقعیتِ اجتماعی مجموعه نظاممندی است که با توزیع امور محسوس به دیدنی و گفتنی و شدنیها از یکسو و به نادیدنی و ناگفتنی و ناشدنیها از سوی دیگر، به هرکس جای و جایگاهی میدهد که سهم و مقام اوست در مجموعه اجتماعی. برچیدگیِ ناپایدار این واقعیت در زمان گذرایِ ظهورِ «مردم»، هنگامِ آنارشیکی است که انگاره دیگری از روابط هرکس با همگان را در سپهرِ همگانی وارد میکند : تعریفِ دیگری از صفتِ همگانیِ این سپهر و کیفیتِ حسابِ هر بخش، تعریفِ دوباره چیستی و چگونگی آنچه میباید میان همگان بخش شود. درخشِ ناگهانی «مردم» بر پیکره اجتماعی، شکوفایی پندار دیگری از چگونگی گردِ همایی آدمیان در پی دارد، پندارِ دیگری از هنجمن[۲](اجتماع)، از ویژگیِ «همِ» این گردِ همآمدن. تا این پندار جاندار و در کار است مرزبندی امورِ محسوس و چگونگیِ پخششان آنچنان به هم میریزد که نشدنی شدنی، نگفتنی گفتنی و ندیدنی دیدنی بشوند.
اما برآمدنِ آرزو یک چیز است، برآوردنِ آن چیز دیگر. شکفتنِ چنین پنداری ناگزیر به درهمگسیختگیِ تاروپودِ روابطِ پیشین نمیانجامد تا از دلش جهانِ همگانیِ دیگری بردمد. گستره معناییِ «پنداشت»، که توهم و خیال و اندیشه را در برمیگیرد، نشان میدهد چرا پهنه سیاست (پولیتیک) که بیرون از آدمها به آنچه در میانشان میگذرد تعلق دارد و نه به سرشتشان، تا این اندازه گمانآمیغ و کنشِ سیاسی به این پایه گمانزده اند. خیالِ فریبخورده خطای خود را به پای خواهشِ فریبنده مینویسد. خواهشِ مقاومتناپذیری که نه تنها خیالِ سازماندهیِ اجتماعیِ دیگری را آرزوی همگانی میانگارد، بلکه هستی یافتنِ آن را هم ممکن میپندارد. پندار و انگار چنان همبسته پولیتیک اند که سیاست را جولانگاه خیال میکنند، خیالی اگر نه واهی، خام، چه بسا خطا.
فرمانِ تعلیقِ واقعیتِ اجتماعی چون انگاره دیگری از زیست و سرنوشتِ همگانی، از باشش و بُوِشِ اجتماعی دربردارد، اندیشه جور دیگر نمایان و نمایندگی شدن را هم همراه میآورد. و این اندیشه «هنگامِ دموکراتیک» جنبش سیاسی را میسازد که یادآوری قانونِ نانوشتهای است، که وقتی هم نوشته شد نیازمند بررسی و اثبات هرازگاهی میماند : بنیاد هر حکومتی بر همگانی است که اتفاقاً در برههای از زمان در یک جا گردآمدهاند. بنیاد حکومت را مردم دانستن یعنی که هیچکس از خود و با خود عنوانی از پیش ندارد که او را پیشاپیش سزاوارِ فرمانروایی کند. منظور از دموکراسی یا قدرتِ آنها که قدرت ندارند، چیزی نیست جز آشکاری این حقیقت که چیرگیِ بالادستیها بر زیردستان رویدادی است اتفاقی.
اما مردم ِ مردمسالاری را بیشمارانِ نشمردنی و بهشمارهدرنیامدنی گرفتن یک چیز است، آن را مردمی یکه و یگانه و واقعی گرفتن چیز دیگر. شمارشناپذیریِ مردمِ دموکراسی از آنجاست که هر سرشماری مبتنی بر وجود نظامی است که چون از پیش برای هرکس جا و بهرهای مشخص معین میکند، جامعه را به پارههای واقعی و شمردنی هم بخش میکند. پیدایشِ «مردم» همچون ناشمردگان، شمارگاه و شمارشگاهی میگشاید که بازتابی است از گسستِ سرآغازینی[۳] که جامعه را بنیاد میافکند. گسستی که نشانگر دوگانگیِ سودا و سودهاست، سودای سروری از یک سو و سودای آزادی از سوی دیگر، سودای فرمان راندن و سودای رهایی از فرمانبری. رگههای این گسست همچون پیکارهای اجتماعی و سیاسی پدیدار میشوند و پیکره جامعه را مدام درمینوردند. همارگیِ این گسست، خودبودگیِ جامعه را ناممکن میکند. قدرتِ سیاسی، چون جایگاهی برفرازِ جامعه دارد چنان که انگار از آن جدا است، تصویری از همانگی[۴] و یگانگی جامعه میسازد، تصویری که به آن گسست هم چهره میدهد و هم آن را میپوشاند. گروه آدمها بر بنیادِ این گسست جامعه میشود، و جامعه بر بنیادِ آن شمارگاه، جامعهای سیاسی. پیکارِ سیاسی ـ ترجمانِ گسستِ بنیادین و آغازین ـ در این شمارگاه که در آن از بهر و بهره میپرسند و بهرهِ بیبهرگان[۵] را میشمرند، امکانِ نمود مییابد و نیروی ویرانگر آن گسست را به خدمتِ سازندگی میگیرد. از سرگیریِ شمارش بر پایه «مردم» همچون ناشمردگان و بهشماردرنیامدگان، وقتی بهرهِ بیبهرگان را به حساب میآورد، پایگان (سلسله مراتب) جامعه را درهم میریزد؛ از سرگیری فرماندهی به نام «مردم» همچون هیچِ برابرگرفته با همگان، وقتی فرمانگذار و فرمانگزار را همپایه میگیرد، کاواکیِ(تهی بودن) پایگاه و جایگاهِ قدرت را نمایان میکند. پس مردمِ دموکراسی ـ همچون بنیانِ از پایه نامتعین و ناواقعیِ شایشِ(مشروعیت) دموکراتیک ـ بعدِ نمادین قدرت را نمایان میکند، که همزمان نمادِ یگانگی و ناهمانگی، یکیای و ناخودبودگی جامعه است.
واقعی گرفتنِ مردم و بر این اساس جامعه را برساختن اما رویاپردازی و خیالبافی است که واقعیتِ اجتماعی را به جامعه واقعاً موجود فرومیکاهد. رویای همپوشانی این دو را پروراندن، کوشش برای پنهان کردنِ همان گسستِ آغازین است. اینگونه رویاپردازیها توانِ درونیِ خشونتآمیزشان را وقتی آشکار میکنند که کارآیی نمادینِ حاکمیتِ مردم جای خود را به قهر انقلابی حاکمانی میدهد که پس از انقلاب روی کار میآیند و به نام مردم و به نمایندگی مردم میخواهند حکومت کنند. و چون دوگانگی و چه بسا چندگانگیِ «مردم» را برنمیتابند سرچشمه تظاهر هر خروش و تنشی را در بیرون از مردم میجویند : دشمن خارجی، توطئه بیگانگان.
٢. گرهگاهِ جنبش سبز
با اینهمه باورداشت به پولیتیک همچون کنشِ گروهی به منظور سامان دادن به جهانِ همگانی، معمایی است ناگشودنی. چون نه شکستِ انگار ناگزیرِ همه جنبشهای سیاسی و نه نافرجامی انقلابها و خلافآمدِ آنچه در کردار میانجامانند با آنچه در پندار میانگیختند، هیچگاه آدمیان را از صرافتِ خوابوخیالاتشان نینداخته تا در راه بهبود زندگی اجتماعی خود نکوشند، تا همیشه و همهجا، جدا جدا و گهگاه همگام با هم به هوای آزادی، برای بررسی برابری و در آرزوی دادگری، بر علیه حکومتها برنخیزند. ایمان به تواناییِ حکمرانی در بهکرد و اصلاح جامعه کمتر معمایی نیست، ایمانی که سرشتی جادویی به حکومت میبندد، به چیزی که جز کاررانیِ اداری کم و بیش (بیشتر کم تا بیش) موفقِ امور همگانی نیست. ایمانی که نه تنها حکومتکنندگان، حکومتشوندگان هم، که آنان را برمیگزینند، در آن هنبازند. ناکامیاش را به پای نامساعدیِ زمانه میگذارند، میگویند نگذاشتند، کار شکنی شد، مخالفخوانی کردند و شرایط وسیله نساخت تا بشود ــ انگار که قرار بود کامیاب بشود.
آن باور و این ایمان ـ باور به کارآییِ کنشِ جمعی که فرِ فرمانروایی را به چالش میکشد، و ایمان به کاردانیِ دولتی که به اصلِ سروری خدشه نمیرساند ـ دو رهیافت ناسازگار اند به امر همگانی که گرهگاهشان ناسازه، پارادوکسِ «جنبش سبز» را ساخت. نه اینکه جنبش سبز به این پارادوکس مبتلا شده باشد، چیستی آن بر این ناسازه بنا شده بود و چراییاش را در رویکردی که به «انقلاب» داشت باید جست، رویکردی استوار بر تجربه پیشینیِ «انقلاب اسلامی». واکنش در برابر سخن گفتن به جای مردم و به نام آنان را اگر بتوان یکی از معناهای سکوتِ نخستین راهپیمایی جنبش سبز دانست، هراس از انقلاب، در مفهوم کلی، شاید معنای اصلی آن سکوت باشد. مردمانی که پیش از این یکبار شنیده شدنِ صدای انقلابشان را تجربه کرده بودند، میخواستند اینبار پیشاپیش، پیش از آنکه کار از کار بگذرد، هشدار داده باشند. همه پارادوکس جنبش سبز اینجاست : نخواستن جمهوری اسلامی بدون انقلاب، از دست آن گریختن بی دست یازیدن به این.
برای همه ما که آزمون انقلاب و رژیمی که پس از آن برقرار شد را از سر گذراندهایم، ورای داوریمان در اینباره، در گاهنامهِ ذهنیمان، سوای سه حالتِ زمانی گذشته و اکنون و آینده، در همه ارزیابیهامان زمان دیگری را هم وارد میکنیم : اگر انقلاب نشده بود! که زمانِ چهارمی در کنار سه زمان دیگر نیست، بلکه زمانی است انگاری (مجازی) که گذشته و حال و آینده خودش را دارد و گمانپروری در خصوصِ زندگی شخصی و جمعیمان را همراهی میکند. اما وقتی میگوییم : «اگر انقلاب نشده بود»، در حقیقت میاندیشیم اگر جمهوری اسلامی برپا نشده بود. در چنین رویکردی انقلاب را با حکومتی که از آن برآمد ولی با آن یکی نیست، یکی میکنیم. چون «انقلاب» مثل «مردم» اسم جمع است، یعنی اسم عامی است در صورت مفرد ودر معنی جمع برای نامیدن مجموعه دگرگونیهایی که زیروزبر جامعه را زیروزبر میکنند. همه این دگرگونیها همزمان و هم آهنگ آشکار نمیشوند، لرزههایی هستند که در لایههای درونی جامعه، روندِ پنهانشان را با ضربآهنگهایی گونهگون میگذرانند تا یک روز از پرده بهدربیفتند و به چشم بیایند. جمهوری اسلامی نخستینِ این دگرگونیها، نمایانترین و چشمبهخود دوزترین آنان بوده و پیوند تنگاتنگ زمانیاش با انقلاب چنان است که به آسانی با آن یکی میشود، به ویژه اینکه میتواند در سمت و سوی دگرگونیها و تندی و کندی فرایندشان دخالت کند.
یادآوری این نکته برای سنجشِ جنبش سبز اهمیت دارد، مهمتر از آن برای دریافتِ پارادوکس آن. پسزنشِ انقلاب، وقتی انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی چنین درهمتنیده مینمایند، نمیتواند پس زدنِ جمهوری اسلامی نباشد. اما جنبشی که، خواه به گونهای غریزی خواه آگاهانه، از انقلاب به معنای واژگونی نظام به سود نظامی دیگر و ناشناختهتر تن میزد، چارهای جز تن دادن به گفتمان اصلاحطلبی نداشت به این امید که به یاری توانِ مردم راه بر دگرگونیهای بُنلادی (اساسی)، بُنلادیتر از آنچه تا آن زمان اصلاحطلبان خواهان آن بودند، بگشاید. نقطه برخورد جنبش سبز و جریانی از درون رژیم که موسوی و کروبی نمایندگیاش میکردند و پذیرشِ سرکردگی موسوی را به دنبال داشت هم در همین پارادوکس بود. که او هم انقلاب را نمیخواست چون «انقلاب اسلامی» را همچنان ارزشمند و بارور میدانست. و هرچند که جمهوری اسلامی را میخواست، آن را وقتی با انقلاب اسلامی یکی باشد میخواست، و چون میاندیشید میان این دو جدایی افتاده، توانست با جنبش مردمی که دگرگشت نظام را آرزو میکرد همراه شود.
این همراهی بی آنکه شور اعتراضی را از تاب بیندازد با نگهداشتاش در چارچوب قانون از پیداییِ یک موقعیت انقلابی پیشگیری میکرد. موقعیتی که در آن برنتابیدن ناگهانیِ ستمی که میکشند بخش کلانی از شهروندان یا کنشگرانشان را به سرپیچی از قوانین میکشاند. آن «مردم نخواهند و رژیم نتواند»ی که لنین میگفت همان قدر به شدت این نخواستن بستگی داردکه به ناتوانی در اعمال اقتدار سیاسی. توانِ ظهورِ مردم آنچنان قویتر از قدرت چیرگی حاکم نبود که حکومت پا پس بکشد، آنگونه که در مصر و تونس پیش آمد و پیشتر در ایرانِ زمانِ شاه. چون پادرمیانیِ بخشی، که موسوی و کروبی نمایندگیاش میکردند، هم از ضرب آن نخواستن میکاست، و از آنجا که هنوز بخشی از نظام بود، هم بر اعتبار اقتدار سیاسی میافزود. معادلهای دشوار که نقشِ، اگرنه سپر بلا، سپر امنیتی را داشت برای هر دو طرفِ درگیر که با جلوگیری از رودرویی بیواسطه، به رژیم اجازه داد در برابر گستردهترین جنبش اعتراضی که تا کنون شناخته، سرکوب را به اندازه پیمانه کند. آنچنان که نه مردم و نه رژیم در این خیالِ خطا که جنگ ادامه سیاست با ابزاری دیگر خواهد بود قدم به راهی بیبازگشت نگذاشتند که پایانِ سیاست میبود، آنگونه که در لیبی و سوریه پیش آمد.
ادامه دارد
[۱] حاکمیت یا فرمانروایی یا شهریاری برابر Sovereignty, Souveraineté, Souveränitä است و نابجاست، آنگونه که این روزها رسم شده، در معنی «حکومت» به کار رود.
[۲] واژه «هنجمن » در پهلوی hanjaman مشتق از اوستایی hanjamana مرکب از han (هم) و gam (آمدن) به معنای با هم آمدن، گرد آمدن و نیز محل این گرد آمدن بوده است (ر.ک. فرهنگ دهخدا). انگیزه گرد هم آمدن میتواند داشتن هدف مشترکی از پیش باشد، یا رسیدن به هدفی در پیش. از همین رو آن را چون معادلی برای communauté وcommunity پیشنهاد میکنم. واژه امروزی انجمن که همان هنجمن است بیشتر ناظر بر نهاد یا محل و محفلی است که کسانی با توجه به مشترکاتی در آنجا به قصد کنکاش و مشورت جمع میشوند. در فارسی هم «هنباز» را داریم و هم «انباز» را که تفاوت معنایی ندارند، اما جدا کردن «هنجمن» از «انجمن» با بکارگیری شکل کهن آن به منظور تمایز معنایی است. داریوش آشوری پیشترکلمه «باهمستان» را پیشنهاد کرده است، و محمد حیدری ملایری به تازگی «همدارگان» را. سوای کمتر ساختگی بودناش، برتری دیگر «هنجمن» شاید این باشد، که میتوان بر پایهاش واژههای دیگری ساخت : هنجمنی، هنجمنانه، هنجمنگرا، هنجمنجو، هنجمنستیز، هنجمنگریز…
[۳] La division originaire مفهومی است که کلود لوفُرClaude Lefort فیلسوف فرانسوی، بر پایه برداشتش از تضاد همیشگی میان دو سودایی که ماکیاول میگوید، برای بیان شالوده سمبولیک جامعه استفاده میکند.
[۴] صفت «همانه» و اسم «همانگی» واژههای پیشنهادی آرامش دوستدار اند به معنای خودبودگی. نگ : آرامش دوستدار، امتناع تفکر در فرهنگ دینی، چاپ اول، پاریس، خاوران،١٣٨٣، ص٢۵١؛ چاپ دوم، کلن، فروغ،١٣۹٢، ص٢۴٣. (از این پس بازبُردها به چاپ دوم خواهد بود)
[۵] La part des sans-part، از دیدگاه ژک رانسییر Jacques Rancière، خصلت سیاسیِ اجتماعِ (هنجمن) آدمیان وابسته به حسابرسی چنین بهرهای است :
Jacques Rancière, La Mésentente, Paris, Galilée, 1995.