دخترِ زمانه و زبانِ سرزمین
مهشید امیرشاهی
آذر ۱۳۸۲
ــ خانم امیرشاهی در مجموعهٌ گفتگوهای پیشین سعی کردیم در فضای فکری شما سیر کرده و خط دفاع از آزادی، مقصود شما از استقلال و مفهوم انسانِ آزاد و مستقل را دنبال کنیم. در آن گفتگوها هرجا ضرورتی داشت سری به آثار ادبیتان زده و شاهدی آوردیم. امّا این بار و در این گفتگو که قولش را از مدتها پیش گرفتهایم، تکیه و مورد نظر اصلی ما همان آثار ادبیاند. بعبارت دقیقتر میخواهیم با اجازه و بیاری خود شما به سَبُک و سنگین کردن آنها پرداخته و از ورای پرسشها، پاسخها و سنجشها دریابیم که چرا میگویند: «مهشید امیرشاهی مدرنترین نویسندة ماست»، یا اینکه با توجه به کدام ویژگیهای آثار و بویژه رمانهای شماست که ناقدین را براین نظر گرد آورده که رمانهای امیرشاهی را باید «یکی از قابل اعتناترین اتفاقات ادبی نثر معاصر فارسی» یا «از گونههای کمیاب در ادبیات نوین» و از «کامیابترین» بشمار آورد.
امّا قبل از پرداختن به همة اینها، توجهی در خصوص شرایط مکانی خلق این آثار: بسیاری از نویسندگان ما میگویند؛ زندگی در تبعید چشمه الهامشان را میخشکاند و نمیتوانند اثر هنری خلق کنند. شما خود در دادنامهای ـ پیگفتار رمان در سفر ـ از رنج تبعید گفتهاید:
من در تبعیدگاه بیآفتابم، در انزوای اطاق دل گرفتهام که پنجرهاش بر هیچ شاخة درختی سبز، یا گوشة آسمانی آبی باز نمیشود، به صدای بلند با خودم حرف میزنم، فقط به این منظور که پژواک کلمات فارسی را دوباره بشنوم. دلم برای حرف زدن به زبان مادریم تنگ است، زبانی که به پیچ و خمهایش آشنایم، ظرایفش را حس میکنم، تابش معنای کلماتش را میشناسم. زبانی که هر لفظش را میتوانم بر زمینههای آشنا چون دانه و نگین بنشانم، با هرکلمهاش چون موم بازی کنم و شکل و شمایل تازهای به آن بدهم.
با استناد به نقدها و ارزیابیهای بسیار مثبت از آثارتان و با توجه به اینکه بیشتر این آثار در تبعید آفریده شدهاند، آیا بازهم با نویسندگانی که از بیم دور افتادن از «زمینههای آشنا» جلای وطن را به هیچ قیمتی نمیپذیرند، همصدا هستید؟ جنبههای بازدارنده و تنگ کنندة میدان کار در تبعید برای شما چه بوده است؟ مسلماً با اینهمه خلاقیت و ابتکار، خشکیدن چشمة الهام نیست و زمین نثر زبان فارسی هم به یُمن غنای زبانی آثار شما از دانه و نگین پُربارتر شده است. پس گله شما از چیست؟
امیرشاهی ـ دوست عزیز، من البته گله فراوان دارم ـ هم از روزگار و حوادث، هم از افراد و اشخاص ـ اما اگر به استناد پیگفتار «در سفر» میفرمائید شاکیام باید عرض کنم که آن متن بیشتر اظهار دلتنگی و درد دل است تا گله و شکایت.
تبعید اصولاً دنیای تنگی است ـ نه فقط برای من نویسنده، بلکه برای تمام کسانی که ناچار ملک و دیارشان را ترک گفتهاند و در کشوری غیر از زادگاه خودشان عمر میگذرانند. زمینة کلی رمان «در سفر» که مورد اشارة شماست، فضای تبعید است و من بارها در آنجا از تنگ و ترشی این فضا، به رغم گل و گشادی کشورهائی که هرکدام ما را در خود پذیرفته است، حرف زدهام.
ولی شاید نادرست نباشد اگر بگویم نویسنده ـ چنانچه بخواهد نویسنده بماند و به زبان مادریش بنویسد ـ تنگنای تبعید را بیشتر از بسیاری دیگر از تبعیدیان حس میکند. مثلاً بیش از تبعیدیانی که حرفهای علمی یا فنی یا تجاری دارند، حتی بیش از هنرمندان دیگری که سر و کارشان مثلاً با موسیقی یا نقاشی است ـ چون ابزار کار و وسیلة دست نویسنده کلمه است. کلمه هم جان دارد و در خاک و آب و هوای خودش میبالد و میتراود و میروید. دور ماندن از بستر اصلی جریان کلمات، که وطن است، باعث میشود که نویسنده زمزمة مداوم لغات را نشنود، به علاوه از نشو و نمای زبان، زاده شدن بعضی واژهها، متروک ماندن پارهای اصطلاحات و… بیخبر بماند. این بیخبری غل و زنجیری است بر دست و قلم نویسنده. به علاوه هر نویسندهای نیاز به خواننده دارد، خوانندگان هم طبعاً هموطنان و همزبانانند و لاغیر. به اینها امکانات ناچیز چاپ و نشر و پخش کتاب را هم در غربت اضافه کنید و این نکته را هم از نظر دور ندارید که نویسنده حواصیل نیست که تنها با باد زنده باشد، یا ماهی که فقط به آب ـ ناچار باید نانش را از طریق شغل و حرفهای دیگر فراهم سازد، آنوقت ملاحظه خواهید فرمود که عوامل تنگ کنندة میدان کار در تبعید کم نیست.
اینها مشتی است از مشکلات، ولی به نظر من هیچ کدامش چیره نشدنی نیست و هیچ کدامش موجب خشکیدن چشمة الهام نمیشود. من نهایت همدلی را با کسانی که چنین احساسی میکنند دارم ولی خودم از آن جمله نیستم. با آنهائی هم که نمیخواهند از زمینههای آشنا دور شوند همصدا نیستم ـ منتهی خوب میدانم که به قول معروف سُلُق شُلُغ است و طبایع مختلف، دست و بال بعضی را سانسور و خفقان حاکم برملک آشنا سختتر میبندد تا اجبار زندگی در فضائی غریب و ناآشنا. برکلمة اجبار تکیه میکنم، چون تصورم این است که نفس زندگی در ملکی دیگر، برخورد با مردمی تازه، مشاهدة رسومی نو، همه میتواند به خودی خود افقهای جدیدی بر نویسنده بگشاید.
ــ در اینجا اجازه میخواهم به داستانهای کوتاهتان بپردازم. بنظرم میرسد توجه و تعمق بیشتر روی داستانهای کوتاه شما ما را به شناخت ساختار رمانهایتان نزدیکتر میکند. از جهات مختلف میتوان بارقههای توان رماننویسی را در همان مجموعه داستانها یافت. امّا با وجود این، داستانهای کوتاه شما به نسبت رمانها کمتر شناخته شدهاند. در میان نقدها و انتقادهای ادبی کمتر به این داستانها پرداخته شده است. شاید این گفته بدور از واقعیت نباشد که اقبال بزرگ رمانهایتان، خوانندگان را بسمت داستانهای کوتاهتان سوق داده است. خود شما علت این نام آوری کمتر را چه میدانید؟
امیرشاهی ـ با شما موافقم که در داستانهای کوتاه دوران جوانی، رد رمان نویسی بعدیم دیده میشود. امّا تصور نمیکنم اولیها کمتر از دومیها شناخته شده باشند ـ لااقل در میان خوانندگان آثار من این طور نیست. ولی کاملاً حق دارید که بگوئید منتقدین در بارة آنها کمتر سخن گفتهاند. اصولاً این گروه چندان راه دستشان نبود راجع به کارهای من حرف بزنند. حالا هم خیال میکنم واکنش خوانندگان و سماجت من در نوشتن، عدهای از آنها را از رو برده باشد، وگرنه همان آش بود و همان کاسه! سکوت این حضرات هم علل مختلف داشت از آنهائی که ذاتاً بخیل و حسودند، یا سخاوت و شهامت تعریف و اظهار نظر را ندارند، یا طبعشان مرثیهخوان است و فقط بعد از مرگ نویسنده محض زبان گرفتن زبان به شمردن سجایا باز میکنند، بهتر است بگذریم گرچه تعدادشان قابل ملاحظه است! سکوت دیگران گاه از این رو بود که من از همفکران نبودم، گاه برای اینکه در پی جلب نظر مثبشان بر نمیآمدم، گاه چون میدیدند اهل بده بستان با کسی نیستم. خلاصه اینکه باج میخواستند و من باج بده نبودم! کارم را میکردم چون اعتقاد داشتم در درازمدت نوشتة بیارزش، حتی اگر در زمان خود قیل و قالی برانگیخته باشد، فراموش میشود و اثر خوب ادبی، حتی اگر خلقش به سکوت برگزار شده باشد، میماند و قدر میبیند.
ــ نیازهای جدید مردم و تغییر عادات زندگی در یک جامعة شهری که سرعت در هر زمینهای را الزامی میسازد، و همچنین فزونی گونههای مختلف آثار ادبی در بازار، مردم را ترغیب به خواندن هرچه بیشتر امّا کوتاهتر مینماید. از زمان ظهور داستانهای کوتاه و استقبال مردم از آن ـ که شاید بتوان این استقبال را بعضاً با علل فوق توجیه کرد ـ رسم براین بوده است که نویسندگان از یک سو برای بهبود معاش و از سوی دیگر دستیابی به دایرة گستردهتری از خوانندگان، داستانهای کوتاه خود را در اختیار جراید و مجلات قرار دهند. امّا شما بدین رسم کمتر پرداخته و گویا داستانهای خود را از همان ابتدا بصورت کتاب منتشر ساختهاید. چرا؟
امیرشاهی ـ به این دلیل که از نظر من قصههای باب نشریات از نوع پاورقیهائی بود که من در دورة کودکی در مجلات خوانده بودم و نوشتههای من از آن مقوله نبود. به علاوه داستاننویسی من ضرب و آهنگ خودش را داشت: امروز یکی و رفت تا سال بعد و یکی دیگر نبود تا هول و وله چاپ تک تکشان را داشته باشم. وقتی روی دندة نوشتن بودم به آن تار زنی میمانستم که یک قران میگرفت بزند، راه که میافتاد دیگر با ده قران هم دست از زدن نمیکشید! قصهها یکی بعد دیگری روی کاغذ میآمد و وقتی به حجم مناسبی میرسید به صورت کتاب منتشر میشد. ولی خیال میکنم دلیل مهمتر این بود که من اصلاً راه و رسم زود به شهرت رسیدن و یک شبه نام درکردن را بلد نبودم، به دنبال جستن این راه و رسم هم نمیرفتم! شاید غروری که در کارم داشتم مانع میشد. من برای دو مجموعة اولم حتی پی ناشر نگشتم. مجموعة سوم را به انتشارات امیرکبیر دادم چون آقای جعفری (پسر) به سراغم آمد.
تا جائی که حافظهام یاری میکند فقط دو یا سه داستانم پیش از انتشار آنها به صورت مجموعه سر از نشریات در آورد. یکی «نام… شهرت… شمارة شناسنامه…» بود که به تقاضای دانشجویان دانشگاه شیراز در ماهنامهشان که اسمش «آبنوس» بود درج شد. «لابیرنت» را در دورة همکاری با دوست قدیم محمود خوشنام به «رودکی» دادم. «صدای مرغ تنها» را غلامحسین ساعدی برای «الفبا» از من گرفت.
الان یادم آمد که وقتی «کوچه بن بست» برای گرفتن اجازة نشر یا شمارة ثبت ـ نمیدانم کدام ـ به کتابخانة ملی فرستاده شد، آقائی، که ظاهراً هم در آن دایره در کتابخانة ملی کار میکرد و هم با نشریة تهران مصور مربوط بود، با من تماس گرفت و اجازه خواست که داستان «ادّه» را از آن مجموعه در این نشریه چاپ کند. با شرمندگی جواب دادم که من فقط میخواهم کتابم منتشر شود! آن آقا هم یکی دوهفتهای در دادن اجازه یا شماره تعلل کرد ولی بالأخره این یا آن را داد و کتاب درآمد.
ــ در این پاسخ به نکتهای اشاره کردهاید که وسوسة کنکاش در وضعیت فکری، تمایلات و عادتهای قشر کتابخوان و علاقمندان به آثار ادبیمان را در دورة خلق داستانهای شما، دامن میزند. حق با شماست! داستانهای شما نه تنها با آنچه بعنوان پاورقی در نشریات درج میشدند کاملاً متفاوت بود، بلکه حتی با بسیاری از آنچه که نویسندگانش یا نمیخواستند و یا بدلیل محدودیتهای سیاسی و سانسور به نشریات راه نمیبردند، هم از اساس تفاوت داشت. شما در پاسخ پرسش دوم، بر برخی از صفات منتقدین انگشت گذاشتهاید که شاید در توضیح سکوت برخی از آنها در برابر آثار شما بعضاً درست باشند، اما با وجود این، بیانگر تراژدی عمومیتر «روشنفکری» ایرانی در دهههای ۵۰ ـ ۶۰ نیست. بعنوان مثال «حسادت» با همة زشتی و کراهتش، اما نباید فراموش نمود که این خصلت خود پائی در ذهنیتی دارد که تا حدی قدرت سنجیدن و مقایسه داشته و حاصل تشخیص بد از بدتر و خوب از بهتر است. و از آن جهت که حسود احیاناً خود و همگنان فکریش در خلق «بهتر» درماندهاند، حتی اگر در بُخل و تنگ نظری میترسد لب از لب باز کرده و با بدگوئی سرو صدائی ایجاد و توجهی را جلب نماید، پس میکوشد با سکوت و با تظاهر به بیتوجهی مانع از انکشاف بیشتر گردد. من فکر میکنم مشکل اساسیتر در این بود که، داستانهای شما با آن نوع ذهنیت «روشنفکری» و کتابخوانهای ما یعنی آنچه که برخی مایل به گفتنش و عدة بزرگتری خو به شنیدنش کرده بودند، از یک سرشت نبود.
پرسش اینجاست که آیا اساساً ذهن مسخ شده در ایدئولوژیهای خلقی، طبقاتی، مذهبی «روشنفکری» آن دههها یا سودازدگان سیاست آنهم از نوع مبتذل آن قادر به توجه و کشش به سوی آثار پرداخته شده بر محور دنیای فردیِ انسانهای عادی را داشت؟ آیا فکر نمیکنید داستانهای کوتاه شما محاط در اندیشهای خلاف عادت آن دوران بوده و چند دههای زودتر از آنگاه که باید، و جلوتر از ذهنیت «روشنفکری» ما پا به عرصه وجود نهادند؟ شاید برای شناخت و استقبال از این نوع آثار «نخبگان فکری» و کتابخوانهای ما ابتدا به شکستی در واقعیت و سپس به انقلابی عظیم در نوع تفکر و اندیشه «نیاز» داشتند؟!
امیرشاهی ـ در بارهً فضای «روشنفکری» آن روزها سخن بسیار است ـ میدانم که میدانید ـ برای پرهیز از دراز نفسی و دوباره گوئی به آن نپرداختم، چون همیشه نگرانم که مباد مخاطبم را ملول کنم. حالا که میپرسید، چشم ـ برای نشان دادن احوالات «روشنفکران» قبل از انقلاب یکی دو حادثه را که به خودم مربوط میشود خدمتتان میگویم: خانمی که هنوز هم خودش را «چپ افراطی» میخواند، روزی به من گفت که مسئولین گروه سیاسیش معتقد بودند شناختن آنتونیو گرامشی بر همة آنها واجب است ولی حق خواندن ترجمة مهشید امیرشاهی را از گرامشی ندارند! و دوستی که دیگر در میان ما نیست ولی یادش همیشه با من است، نقل میکرد که سلسله جنبان «کانون نویسندگان» در حضور او به جمعی هشدار داد که: این زن (که بنده باشم) زیر چتر کسی نمیرود، زبان دراز و قلم تیزی هم دارد، نباید به او میدان داد!
این مطالب را من بعد از انقلاب و در فرانسه از آن دو شنیدم ولی طبیعی است که بروزات این نوع رفتار مافیایی را سالهای سال حس کرده بودم. ادامه و رسوباتش را در این دورة تبعید هم دیدهام و از این نمونهها برایتان فراوان دارم اما گمان میکنم همین مختصر گویای فضایی باشد که در آن ایدئولوژی برای خفه کردن خوی مستقل و استعداد ادبی دخالتی مستقیم داشت. غیرمستقیم هم دخالتش محسوس بود. به عنوان مثال: در چنین فضایی حسادت هم (که مطرحش کردید) هرگز به صورت خام و عریان عرضه نمیشد، حاجت به ترجمان و پوششی داشت. غالباً ایدئولوژی نقش ترجمان را بازی میکرد و لباس برهنگی بود! خودمانیم، خط بطلان کشیدن بر کارهای نویسندهای به بهانة اینکه مثلاً از خط انقلابی منحرف شده است به نظر روشنفکرانهتر از اقرار صریح به حسادت میآید!
به طور خلاصه در فضایی که باندبازی رواج دارد «نقد ادبیش» هم بیشتر وسیلة تسویه حساب است تا ارزیابی کتاب و رمان و داستان، و تریبونی هم که در اختیار «منتقدانش» قرار میگیرد بیشتر سنگر سنگ و گل پراکنی است تا نشریه و رادیو و تلویزیون!
در مورد پیش بودن از «روشنفکران» و از زمان عرض کنم که چندی پیش مقالهای به دستم رسید که در جمهوری اسلامی چاپ شده بود و نام نگارندهاش متأسفانه فراموشم شده است. در آن مطلب آمده بود: ما آنقدر روشنفکر ندیده بودیم که موجودی مثل شمس آلاحمد را روشنفکر میدانستیم! بنابراین جلو بودن از این نوع روشنفکران کار سختی نبود! بسیاری از آنها نه تنها از دوران بلکه به طور مطلق عقب مانده بودند. من تصور میکنم دختر زمانهام بودهام ـ نه جلوتر از زمانهام، چون به گمان من برای زدن حرف درست و کردن کار درست هیچگاه زود نیست. گرچه ممکن است قبول عام یافتن حرف یا کار درست توأم با تأخیر باشد.
در مورد کتابخوانها به نکتة دقیق و درستی اشاره دارید. فقط اضافه کنم که به نظر من در همه جا و در تمام ادوار کتابخوانهای واقعی در میان اکثریت خاموشند. خاموش به این معنی که بلندگویی برای اظهار نظرشان در اختیار ندارند و در خلوتشان از اثری که خواندهاند لذت میبرند ـ چه «سازندگان افکار عمومی» بخواهند و چه نخواهند ـ و در آخر کار هم استقبال همین اکثریت خاموش از آثار نویسنده است که دهان یاوه گویان را میبندد و توطئه گران را وادار به شکستن سکوتشان میکند. یا همانطور که قبلاً گفتم آنها را از رو میبرد!
ــ ضرورت کوتاه نویسی در عمل پیامدهایی بهمراه آورد که بر روی کیفیت متون ادبی نیز تأثیر گذاشت. از جمله انتقال تدریجی از موضوعات داستانی و ماجراهای پی در پی به تمرکز بیشتر روی مسائل درونی شخصیتهای داستان و دیگر هنرمندانهتر شدن زبان به معنای گزینش واژههای گویا و جاندار و حتی الامکان اندک در خدمت بیان بیشترین معنا. امروز چنین مشخصههایی به محک سنجش آثار ادبی نوین بدل شدهاند.
آثار شما چه رمانها و چه داستانها سراسر روایتهایی هستند از وضعیت و موقعیت انسانها، از احوال درونی آنها و از نوع برداشتها و رابطهای که با پیرامون خود برقرار میکنند. روایت زندگی درون و بیرون انسانهایی هر چند بغایت منحصر بفرد و غیر تکراری اما در عین حال کاملاٌ عادی و قابل باور.
این ویژگی در چشم آندسته از منتقدین که آثار ادبی را با محک چگونگی بازتاب دنیای واقعی و حوادث جاری بر زندگی و روان انسانها میسنجند از برجستگیها و امتیازات آثار شما و نشانههای قوی، بارز و انکار ناپذیر یک اثر ادبی مدرن بحساب میآید.
اما برخی دیگر شخصیتهای داستانهای شما را «انسانهای فاقد ویژگی خاص» و سرنوشتشان را «زندگیهای بیاهمیت» قلمداد میکنند. نظر شما در این خصوص چیست؟
امیرشاهی ـ کسانی که چنین میگویند البته مختارند و طبعاً از دیدگاه ادبیات مکتبی حرف میزنند. رئالیسم سوسیالیستی حکم میکند که انسان فاقد «ویژگی» باشد مگر آنکه از طبقهای خاص برخیزد و برای رسیدن به آرمانهای طبقاتی دست به یک رشته کارهای قهرمانی بزند و در درجة اول هم با خواستها و علائق شخصیش، که در تضاد با اهداف والای ایدئولوژیک است، بجنگد و بر آنها پیروز شود. «اهمیت» هم از نظر پیروان این مکتب فقط از آن گروه و طبقهای است که انسان به آن تعلق دارد، نه از آن زندگی فرد. اکثر محصولات ادبی شوروی و نویسندگان دلبسته به احزاب برادر کشورهای دیگر را که ورق بزنید به همین تم تکراری بر میخورید. من به عکس ویژگی و اهمیت را برای فرد، هر فردی، تک تک افراد، قائلم. به همین دلیل خصایص شخصی را محور ساختن شخصیتهایم قرار میدهم یا احیاناً از آنها یک نمونه و یک صورت نوعی میپردازم. چون برخلاف پیروان مکتب رئالیسم سوسیالیستی معتقدم هر آدمی ویژگی خودش را دارد و هیچ زندگیئی بیاهمیت نیست ـ نه در جهان واقع و نه در عالم داستان. به همین دلیل است که در آثار من تعدد و تنوع شخصیت وجود دارد. به همین دلیل است که هر شخصیت من که وارد صحنة داستان میشود قهرمان کتاب است.
به ایجاز اشاره داشتید. از نظر من هم کوتاه گویی و گزیده گویی یکی از اصول سبک نگارش است. دقت در انتخاب کلمات و رعایت قواعد دستوری هم از آن جمله است. تسلط داشتن بر زبان و کلمه در دنیای ادبیات از نوع تسلطی است که فرضاً مجسمه ساز بر خاک و سنگ دارد.
برسیم به ذهن شخصیت و جهانی که شخصیت در آن زندگی میکند. توجه کردن به آنچه درون ذهن شخص میگذرد بیشک بسیار مهم است ولی پرداختن به آن نمیبایست به قیمت بیتوجهی به آنچه در محیط بیرون میگذرد تمام شود. التفات به احوالات درونیگاه برای طفره رفتن از ترسیم جهان بیرون است و بیاعتنائی به ذهن افراد از تبعات همان ادبیات ایدئولوژی زده که قرار بود همه چیز را از دریچة روابط تولید ترسیم کند. در یک تقسیم بندی ساده و غیردقیق در بیشتر تولیدات ادبی رایج یا توجه به این جهان بیرون ـ به صورت کلیشهای و باسمهای ـ مد نظر است و در کل شخصیت فردی پرسوناژها معلوم نیست، یا یک مشت کاراکتر عجیب و غریب ـ بدون آنکه درست پرداخته شده باشند ـ به میدان میآیند که روشن نیست از کجا آمدهاند یا به کجا میروند. نتیجه اینکه یه عده از آن سر بام میافتند و یک عده از این سر بام!
از نظر من احوالات درون بدون تأثیر پذیری از جهان بیرون نمیتواند تغییر و تحولی بردارد و نویسنده باید تعادلی میان این دو بیابد. من به هر حال همیشه در پی جستن این تعادلم.
ــ بسیاری از داستانهای شما روایتهای کوتاه و فشردهای هستند در خدمت بیان پر قدرت و هنرمندانه مناسبات اجتماعی. بعنوان نمونه باید از داستانهای «لابیرنت»، «استفراغ» و «باران و تنهایی» نام برد که لحظههای گزینش شدة زندگی زنان داستانها، همانند آئینهای، واقعیتهای عمومیتر و گستردهتری در جامعه، چون مشکلات زنان و رفتار حقارتآور با آنان را باز میتابانند و یا نگاه نقادانه همراه با طنز شیرین راوی جوان و زیرک ما یعنی سوری به خانواده، جامعه، آدمها و مناسبات پیرامون در داستانهایی چون «پدر بزرگ من میشود نوه عمة مادر این آقا»، «مجلس ختم زنانه»، «اینترویو»، «اسم گذاری بچة سیمین» و…
شما در این داستانها نه به توصیف و تشریح مستقیم جامعه و مناسبات آن پرداختهاید و نه به روایت واقعة محوری داستان بیش از آنچه لازم باشد، جائی دادهاید. آنچه در این داستانها بیش از هر چیز توجه را جلب میکند، مسئله چگونگی جذب و برداشت از وقایع روزمره، حوادث جاری و رابطهها توسط فرد ـ شخصیت داستان، راوی یا هر دو آنها در یک قالب ـ نحوه و تأثیر آن بردنیای درونی و فردی و چگونگی بازتاب این تأثیر در ضمیر خودآگاه او به تبع او بازتاب این تأثیر بر ضمیر آگاه خواننده است. با این ردپا که در انتها، شخصیت داستان در نگاه و قضاوت خود نسبت به پیرامون یا حادثهای که بر وی رفته است، از تأئید و همدلی خواننده برخوردار میگردد.
آیا کسب این همدلی و تأئید از همان ابتدا هدف خلق داستان و نشانة انتقال موفقیتآمیز قضاوتها و دیدگاههای نویسنده به خواننده میباشد؟ یا اینکه چنین نتیجهای حاصل تفکیک ناپذیری ذهنیت نویسنده از واقعیتها یا بعبارت دیگر تأثیر آمیزش رئالیسم قوی با ذوق و قریحهای پرقدرت در پرورش و آفرینش داستانهاست که در نهایت بگونهای اجتناب ناپذیر ذهن باز و آزاد و واقعگرای امروز خواننده را با خود همراه میسازد؟
امیرشاهی ـ فکر میکنم تعبیر دوم شما درست باشد. اگر هدف داستان نویسی جلب همدلی و تأئید بلافاصلة خواننده باشد، نویسنده دنبالهرو مد روز میشود. من هرگز چنین کاری نکردهام. کنشها و واکنشهای جهان بیرون و درون شخصیتهایم را همیشه از دید خود در نوشتههایم بازتاب دادهام نه از دید فلان ایدئولوژی، حالا هر قدر ساخته و پرداخته، و نه از دید بهمان نویسنده، حالا هر قدر زبر دست و ارجمند. چون خیال میکنم سبک متمایز و مشخص نویسنده است که به اثر هنری اعتبار و طراوت میبخشد، وگرنه زدن حرف قالبی و تقلیدی ـ همانطور که میبینید و میدانیم ـ کار هر کسی است.
راستش من هنگامی که به قصد قصه نویسی دست به قلم میبرم هیچ هدفی و فکر و ذکری جز نوشتن داستان خوب ندارم. احتمالاً همدلی خوانندهای که میفرمائید از احساس همین امر حاصل میشود ـ و نمیدانید اگر انعکاس این همدلی به گوش نویسنده برسد چه لذتی دارد! وقتی نامهای از نازی خانم، که من تا امروز هم او را ندیدهام، از انگلستان میآید و جای به جای به حرفهای کاراکترهای «در سفر» استناد دارد، یا دوستی از سوئد تلفنی میگوید که پس از خواندن «ماه عسل شهربانو» هرگاه همسرش بخواهد نارضاییش را از رفتار او نشان دهد با غضب «ابراهیم» خطابش میکند، یا فرزانة تأئیدی هنرمند تئاتر و سینمای ما با شیرینی تعریف میکند که اخیراً به سبک «انیس»، یکی از پرسوناژهای «در حضر»، دلخوریش را با گفتن «چیش!» نشان میدهد و یا آقای کشگر از دفتر نشریة «تلاش» با ظرافت و به لطف توضیح میدهد که با واژههای چهار پارة «مادران و دختران» معاشقات و زندگیها دارد، و… نویسنده کمترین از شوق به آسمان هفتم میرسد!
ما همانطور که انسانهای دیگر را با شریک شدن در احساس و اندیشیدهشان درک میکنیم و به داشتن پیوند خویش با آنان اگاه میشویم، (مقصودم پیوند با جامعة بشریت است، نه فقط با رفیق و همشهری و هم مسلک و هم وطن)، با شخصیتهای داستان هم از همین طریق رابطه برقرار میکنیم. و اعتقادم این است که رئالیسم بیش از هر مکتب ادبی دیگر برای این کار جان و نَفَس دارد. شخصیتسازی موفق یعنی وارد کردن موجوداتی خیالی به جرگة انسانهای واقعی و پیوند دادنشان به جامعة بشری. این حرف الزاماً به معنای دادن تصویری دوست داشتنی از آنها نیست، بلکه به معنای ممکن کردن ایجاد رابطه با آنهاست ـ همان نوع رابطهای که در زندگیمان با افراد، چه خوب و چه بد، برقرار میکنیم.
ــ نمیدانم آیا تا کنون کسی هست که با مجموعة داستانهای کوتاه شما آشنا شده و از خواندن داستانهای کودکان به وجد نیامده و رنگ و رؤیای دنیای کودکانه را چنان زنده لمس نکرده باشد. داستانهائی چون «سوسک حنائی»، «اسم نویسی»، «بوی پوست لیمو، بوی شیرتازه»، «خورشید زیر پوستین آقاجان» و…
آیا راویان کوچک این داستانها در حقیقت آموزگاران بزرگ ما بزرگسالنند که هنوز با دنیای کودکان خود که سرشار از ادعای حق و حقوق و طالب احترام و توجه است، غریبهایم؟ خواندن آنها را بیشتر به چه کسانی توصیه میکنید؟ کودکان یا بزرگسالان؟
امیرشاهی ـ من برای کودکان جداگانه بسیار کار کردهام ولی داستانهای مورد اشارة شما خطاب به بزرگسالان است.
خوشبختانه مدتی است در جمع ما ایرانیان هم راجع به خورده شدن حقوق زنان بسیار و به جا حرف زده میشود، ولی متأسفانه هنوز در مورد کودکان، که به دلیل خردی از حرمت و توجهی که حق آنهاست بسی اوقات محرومند، کمتر سخن در میان است.
من داستانهایم را به قصد تدریس نمینویسم ـ نه کودکان به بزرگسالان و نه بالعکس. فقط معتقدم که توجه به حقوق کودکان و حرمت گذاشتن به آنها یکی از نشانههای اساسی تمدن است. همه میگوئیم که انسانگرائی نژاد و مذهب و جنسیت بر نمیدارد. باور کنید که سن و سال هم برنمی دارد. طبیعی است حرمت به کودکان از مقولة حرمت به بزرگان نیست که به فراخور اعمال نیک و بد و قابلیتهای آنهاست. حرمتی که به کودکان میگذاریم ـ بیتوجه به زشتی و زیبائی، هوشمندی و کمهوشی آنها ـ تشخصی است که برای آنها قائلیم، میدانی است که برای اظهار وجود در اختیارشان میگذاریم، کوششی است که برای پروردن امکانات و استعدادهای کم و زیاد آنها میکنیم. و هیچکدام این کارها از طرف ما لطف و مرحمت نیست، حق کودکان است که باید بپردازیم. و برای ادای این دین کافی است کودکی خود را از یاد نبرده باشیم. غریبه بودن با کودکان یعنی غریبه بودن با خود ـ خود دیروزمان که همیشه در ما زنده است و تا واپسین دم هم با ما خواهد بود.
ــ خانم امیرشاهی احتمالاً میدانید که شوق نخستینِ انجام این گفتگو تحت تأثیر احساس شگفتی و تحسینی بود که خواندن سه جلد از چهار جلد رمان «مادران و دختران» در ما ایجاد نمود. در بیان این احساس تنها از سوی خود سخن نمیگویم. در این مدت ـ از تابستان ۱۳۸۱ ـ با هر که این مجموعه را خوانده سُخن گفتهام و هر فرد که نقدی در بارة آنها نگاشته و من خواندهام، همگی را دراین احساس شگفتی و تحسین با خود هم آواز و همباز یافتم. رمانهای «درحضر» و «درسفر» را پیشتر خوانده بودم و بعد داستانهای کوتاه را. سپس بعنوان کسی که چندسالی است از طریق مصاحبهها و پرسشهایش نه تنها تلاش میکند موضوعات مطرح جامعه را با صاحب نظران و روشنفکرانمان به بحث گذارد، بلکه همچنین بعنوان فردی با علاقمندی ویژه نسبت به برخی چهرهها ـ بدون آنکه سعی در پنهان نمودن این علاقمندی داشته باشد ـ و با حساسیت و کنجکاوی میکوشد حلقههای اتصال نظری و رشتة اصلی اندیشة آنها را بازشناخته و از طریق پیگیری حاصل تلاشهایشان، پایهایترین تأثیر این تلاشها را بر جامعه فکری و روشنفکری دریابد، بعنوان چنین کسی سعی کردم از تک تک آثار شما که دوسال و اندی است مرا به جد بخود مشغول داشته، فاصله گرفته و با درنظر گرفتن مجموعة آنها در مورد این تأثیر به جمعبندی حتی الامکان یگانهای دست یابم. حاصل آنکه؛ مهشید امیرشاهی در قلب مجموعة آثار خود دریچهای برایشناختی نوین، پویا، جاندار، متحرک و تاریخی از میهنمان و مردمانمان گشوده است.
دوجلد رمان «درحضر» و «درسفر» و همچنین مجموعه رمانهای «مادران و دختران» در پیوند تفکیک ناپذیر با حوادث و تحولات اجتماعی ایران در دورههای مختلف تاریخی نگاشته شدهاند، همچنین بر بستر روزگاران متفاوت، روحیات، آداب و رفتارهای انسانی، اجتماعی و باورهای مردمی در وضعیت تغییر و تحول دائمی مورد بازگوئی قرار گرفتهاند. در این رمانها زندگی و هر چیز بدان پیوند دارد، جاری است. همانگونه که در واقعیت هیچ جامعة انسانی و هیچ زندگی ایستا نیست. چه چیز شما را این چنین با تحول و حرکت پیوند میدهد؟
امیرشاهی ـ پیش از پاسخ دادن به این پرسش، با اجازة شما میخواهم چند کلام حاشیه بروم، چون نکات ظریفی که در رمانهای من دیدهاید و جمع بندی شیرینی که از آثارم کردهاید، مرا با شیطنت و شادی کودکانهای به یاد مطلبی انداخت که آقائی در جواب به مقالة من برای روزنامة آیندگان فرستاده بود. این شخص هم ـ که گویا ادعای شاعری یا نویسندگی داشت ـ مثل دیگر «روشنفکران» انقلابزده از حرفهای ضد انقلابی من سخت برآشفته بود و بعد از دادن دشنامهای بد و زدن برچسبهای بیراه، که باب آن روزها بود و هر کدامش سربه باد میداد، در اثبات گستاخی و بیجوازی مهشید امیرشاهی در ارائة فکری سیاسی این طور استدلال کرده بود (باکلمات خودم گفتههای او را خلاصه میکنم چون جملات دقیقش را طبعاً به حافظه نسپردهام): یا ایهالناس! این همانی است که در قصههایش خانه بر درش زنگ و درخودش مستخدم دارد! مقایسة بیاختیار میان مشاهدات شما و ملاحظات آن حضرت البته از فتوت به دور است، ولی عرض کردم، شادی و شیطنتی کودکانه در این امر دخیل بود!
من در ضمن یک عذر خواهی چاق و چله هم به شما بدهکارم. چون خوب خاطرم هست وقتی قرار این مصاحبه را میگذاشتید من امید داشتم آخرین پارة «مادران و دختران» هم به ثمر برسد و پایانش بهانة گفتگومان باشد. بد عهدی کردهام بیآنکه چندان مقصر باشم.
پس از بستن این دو پرانتز سپاس و پوزش برویم به سراغ سؤالتان که راستش مطمئن نیستم برایش جوابی دقیق و روشن داشته باشم، چون هرگز آن را از خود نپرسیدهام. بنابراین آنچه الان میگویم در حکم فکر کردن به صدای بلند است.
برای آنکه به جوابی برسم پی بروزاتی در خودم میگردم که الزاماً و در نظر اول ارتباط چندانی هم با یکدیگر ندارند.
به عقب و سالهای نو جوانیم برمی گردم. به سال هائی که در یکی از شبانه روزیهای انگلستان درس میخواندم. از آنجا که تنها شاگرد ایرانی آن مدرسه بودم (بعدها سوای خواهر کوچکم یکی دو ایرانی دیگر هم به آنجا آمدند) به درست یا به غلط نمیدانم ولی بیشک با ذهنی خام و بیشکل، باورم شده بود که سفیر فرهنگ و ملک خودم در آن دبیرستانم و حق ندارم کاری کنم که باعث سرشکستگی آن ملک و فرهنگ باشد. طبیعی است که کسی چنین رسالت و مسئولیتی برگرده من نگذاشته بود ولی عشقی که به این هر دو از آغاز زندگی در دلم پرورده شده بود چنین تصوری برایم ایجاد میکرد. از آن سالها میگذرم و به نیمههای جوانی میرسم. در آن ایّام حتی در بدترین شرایط، حتی وقتی دوستان با کمال حسن نیّت همدردیشان را با این جمله شروع میکردند که: «اگر تو در جای دیگری به دنیا آمده بودی…»، خودم نمیخواستم از سرزمین دیگری باشم با زبان و فرهنگی دیگر. چیزی که میخواستم این بود که با امکانات ناچیزم محاسن و زیبائیهای دیگر سرزمینها و فرهنگها را به آنچه خود دارم اضافه کنم. نکتة دیگری هم که به آن آگاهم این است که همیشه مایل بودهام از رسوم و آداب دیرینه و ورافتاده ردّ و خطی به جا گذاشته شود تا آنچه از میانشان بد بوده با علم به اینکه نامطلوب است منسوخ بماند، آنچه خوب بوده است به دنبال دلایلش باشیم که چرا کنارش گذاشتهایم و احیاناً در احیایش بکوشیم و آنچه نفع و ضرری نداشته است لااقل بدانیم که برما گذشته است. و آخر اینکه همیشه اعتقاد داشتهام در نقل تاریخ تقلب جایز نیست، چون جریمهاش سنگین است: بزک کردن یا حذف وقایع رسیدن به بهبودی و بهروزی را ناممکن میسازد.
مجموعة این باورها احتمالاً جواب سئوال شماست. گمان میکنم تنها وجه اشتراک این مشخصهها نشانی است که جملگی از پیوند عمیق من با زادگاهم و تاریخم و زبانم دارند که هرسه از نظر من پویاست و نمیتوان از آنها تصویری ایستا و راکد داد و اگر کسی چنین کند در حقیقت ایستائی و رکود ذهنی خویش را منعکس کرده است نه واقعیت اطرافش را که در همه حال در شرف تغییر و تحول است. مگر میشود واقعیت اطراف را بدون انعکاس پویائی مداومش بازتاب داد؟ مگر میتوان بازتابش داد و زمینههای تاریخیش را نشناخت؟ تاریخ بستر تحول جامعه و افراد است. بیتوجهی به آن از شناخت ابعاد این تحول بازمان میدارد.
ــ گفته میشود رمان بازتاب ادبی دورانی بغایت دگرگون شونده است و بر بستر این دگرگونی وضعیت انسان در رو در روئی با جهان جدید موضوع بسیاری از رمانهای این دوران بوده است. سرنوشت و لحظههای زندگی انسانهائی که هرچه بیشتر از محیطهای بسته با قواعد و نظم درونی و ارزشهای آشنایش کَنده شده و در کوران دگرگونیها در محیطهای گسترده و سراسر بیگانه قرار میگیرند.
اگر موافق باشید برای یک قیاس کوتاه در یک نگاه تطبیقی «دده قدمخیر» کتاب دوم رمان «مادران و دختران» را برگزینم که به نظر من در صحنههائی روان از دگرگونیها و حرکت یک جامعة بسته به سوی جامعه باز شهری شاهکاری است. چهرة در حال تغییر شهر تهران در دهههای نخستین قرن بیستم که در خیابان گردیهای دده قدمخیر به صرافت رفتن به دیدار ماه منیر تجسم مییابد، به موازاتش پراکنده شدن یک خانوادة بزرگ اشرافی در گوشه و کنار این شهر و شکسته شدن ناگزیر حلقة بسته آن و آمیزش با سایر اقشار و طبقات اجتماعی، رشد و گسترش اقشار میانی و تحصیل کردگان سراسر مدعی حق و حقوق، خروج زنان از پستوها و اندرونیها و… همه تا حد رؤیت و تا مرز قابلیتِ لمس تصویر شدهاند. کلام در این تصویر پردازیها چه گویا و چه موجز و در نهایت آرامی و سبکپائی بهنگام عبور از ذهن خواننده.
شگفت آور اینکه ـ برخلاف آنچه که تا کنون ما بدان عادت داشتیم ـ پرسوناژهای شما در برابر این تحولات اساساً نه جا میخورند، نه مغمومند و نه احساس از دست رفتگی میکنند. به سخن دیگر فضای این رمان دنیای هماهنگ شدن با آهنگ تحولات است. آنکه از آن در میماند به صورت شخصیتی عقب مانده، خرافی، کُند ذهن جلوه میکند. (چون شکوه اعظم) آنکس که نتایج دیرکرد خود را در مییابد ـ حتی اگر در صدد جبران مافات برنیاید ـ قدر و ارزشی برای دگر شدن قائل است (نمونه در گفتگوی میان دوخواهر یعنی ماه طلعت و مهربانو و سخن مهربانو دختر اشراف زادهای که در قیاس با صفیه دختر مستخدمی که به فراخور زمان، با شوق فراوان فن و هنری آموخته و میرود در زندگی دست برزانو نهد، خود را «مفید» به حال هیچکاری نمیبیند و بود ونبود خویش را برابر. برخی نیز از این همه تحول سرشار از خرسندی، سرزندگی و آمال و آرزویند، چون همان سرور داستان یا امیرخان که بعنوان پسری با هوش و با استعداد در جلد اول، دولتمردی جوان و پر از آرمانهای والا و نگاهی رو به آینده در جلد دوم و پدری نیک رفتار و مدرن در جلد سوم و در سراسر داستان حضور دائمی دارد گوئی خود پیشگام و سمبل تحول است و تاریخ را بجلو هُل میدهد. نگاه شما به انسان درگیر در جهان دگرگون شونده نگاه دیگری است.
چرا پرسوناژهای شما در این رو در روئی نه دچار بحران «از خود بیگانگی» میشوند و نه به نام دفاع از «هویت»، «فرهنگ»، «ناموس» و «قوم قبیله» با ارزشها و نظم نو از در ستیز بر میخیزند؟
امیرشاهی ـ جامعه از امروز به فردا عوض یا دیگر نمیشود. دگرگونی جامعه مقدماتی تدریجی دارد ـ حتی اگر افتادنش به مسیری جدید با انقلاب صورت بگیرد. در نتیجه بیشتر مردم عادی خرده خرده با تحولات خو میگیرند و اخت میشوند و همچنان به زندگی ادامه میدهند. پرسوناژهای «دده قدمخیر» هم مردمی عادی هستند. به علاوه همگی آنها در مقابل تغییرات واکنشی یکسان ندارند. به عنوان مثال: مؤیدالاسلام که هم محتاط است و هم ابن الوقت ـ خودش را با همة شرایط تطبیق میدهد؛ سردار مفخم بشارت السلطنه که هم طالب عدالت اجتماعی است و هم از استبداد رضاشاهی خشمگین ـ از فعالیت سیاسی کناره میگیرد؛ مهراولیا که هوشمند است و در پی مدینة فاضله جذب تبلیغات چپیها میشود؛ هاشم آقای تاجرزاده و اهل مماشات ترقی را در کارمندی دولت میبیند؛ مهربانو که برای تغییرات آماده نشده است احساس بیهودگی میکند ـ و همانطور که خودتان در بارة دیگر شخصیتها گفتید ـ امیرخان در عین داشتن ایرادات اساسی به اوضاع از وارد شدن وطن به جرگة تجدد خشنود است؛ صفیه که شغلی آزاد پیدا کرده است (یا سرور که ماشین نویسی آموخته است) در فکر ترقی اجتماعی است و شکوه اعظم بیدانش و پایبند خرافات ذهنیت دیروز خود را کشان کشان به جهان امروز آورده است و از آن دل نمیکند ـ و الی آخر.
در مقابل دگرگونی بیامان تاریخ البته میتوان در عرصة ادبیات مواضع مختلف داشت. یکی مثلاً ناراضی بودن و نفی کردن آن و کوشش در انکارش ـ که برمی گردد به همان ارزشهای «قبیله»ای که به آن اشاره دارید. به این موضع ارتجاعی هم میگفتند. عدهای براین عقیدهاند که چنین موضعی خاص طبقات بالاست که با گذشت زمان مقام و امتیازات خویش را از دست میدهند و در غصة اشرافیت از کف شده زانوی غم به سینه میگیرند، (که در مواردی نادرست هم نیست). ولی جالب اینجاست که وقتی به تراوشات ادبی مروّجان این عقیده ـ که مدعیان پیشروی ادبی و خالقان آثار «خلقی» هستند ـ دقت کنید میبینید که حسرت خوردن برای گذشته در آنها از دیگر گروهها قویتر است ـ البته نه حسرت برای جلال و شوکت پیشین بلکه برای نکبت روزگاران رفته ـ به عبارت دیگر حسرت برای بخشهای عامیانهتر و خرافیتر و عقب ماندهتر میراث گذشته، از قبیل: آرزوی بازگشت به دهات و عشایر، محترم شمردن آخوند و ملا، اظهار دلتنگی برای شنیدن اذان و گزاردن نماز، زیبا شمردن دخیل بستن وسفره انداختن و… که در کارهای این پیشتازان مدام مطرح بوده است.
موضع دیگر در جهت توجیه و توضیح دگرگونیهای تاریخی است به سبک و روال مکتبی که در واقع نظر به واقعیتهای این دگرگونی ندارد بلکه در تمام حالات به همگان درس میدهد که پیشرفت چگونه باید باشد، از چه راهی باید بگذرد، چه نتیجهای باید از آن حاصل شود، چه کسانی باید راهنمایش باشند و چه افرادی حق رسیدن یا بهرهبرداری از آن را دارند.
و بالاخره موضع سوم که متوجه نگاه کردن به تغییرات تاریخی است به همان گونه که در جامعه واقع میشود و در مقابل مردمان میگسترد و زندگی همه را متحول میسازد.
موضع من این سومی است. من نه حسرت گذشته را خوردهام و نه برای پیشرفت باید و نبایدی قالبی قائل شدهام. قصدم فقط متوجه کردن نگاه دیگران به واقعیتی بوده است که در جامعه دیدهام و باز آفرینی آن در آثارم.
ــ توجه به وضعیت زنان و تأثیر انقلاب اسلامی برسرنوشتشان در رمان «درحضر» بسیار محسوس است. بعبارتی معیاری است برای قضاوت راوی در مورد ماهیت این رویداد عظیم. در «مادران و دختران»، همانگونه که از نام اثر نیز پیداست، حضور و نقش زنان برجسته است. آیا گزینش پرسوناژهای زن در تیپهای مختلف و توجه به سرنوشت آنان در خانه و جامعه، ارائه تصویر از واقعیتها را آسانتر و تحولات اجتماعی را مشهود و قابل لمستر میسازد؟
امیرشاهی ـ حتماً ـ بدون شک. تصور میکنم امروز دیگر این مسئله امری است پذیرفته که موقعیت زنان در جامعه برای ارزیابی کلی آزادی و پیشرفت و دمکراسی و تجدد آن جامعه حکم شاخص را دارد.
پرداختن به حکومتهای تامگرا مستلزم عطف توجه به وضع قربانیان اصلی این حکومتهاست. پس طبیعی است راوی «در حضر» که در صدد وصف شالوده ریزی رژیم توتالیتر مذهبی است، نسبت به وضع زنان ـ که از نظر من قربانیان از پیش تعیین شدة بازگشت به قوانین متحجر اسلامی بودند ـ بیاعتنا نماند. محور «در حضر» مسئلة زنان نیست، چون در آن کتاب به تمامی جوانب انقلاب و گروههائی که موجبات انقلاب را فراهم آوردند، پرداخته شده است، اما توجه به موضوع زنان برای روشن کردن جهت انقلاب و مشخص کردن نتایج آن بسیار مهم بود. چون عرضة تصویر کلی را ممکن میساخت و به آن معنی و مفهومی منسجم میبخشید.
برجستگی نقش زنان در «مادران و دختران» در حقیقت هم انعکاس واقعیتی است که در جامعه شاهدش بودهام و هم شاید واکنشی نسبت به ندیدن بازتابی شایسته از این واقعیت در آثار ادبی خودمان. جایگاه زنان به گمان من در داستانهای ما بسیار ناچیزتر و کمرنگتر از جایگاهی است که آنها در اجتماع اشغال کرده بودند. من به این موضوع در یکی دو سخنرانی، مفصلتر از این مختصر، پرداختهام و اینجا با تکرار همان توضیحات خستهتان نمیکنم. عنوان یکی از آنها «تصویر زن در ادب معاصر» است و خیال میکنم متنش در «هزار بیشه» آمده باشد.
سرنوشت زنان، در سدهای که بر ما و ملک ما گذشت، زیر و بم به خود بسیار دیده است ـ بیش از سرنوشت مردانمان. در آغاز قرن زن ایرانی پرده پوش بود و در جهل به سر میبرد: به آزادیهای نسبی کم کم دست یافت و خرده خرده به امکانات و اهمیت نقشش در جامعه آگاه شد؛ از نیمههای قرن به این سو در اکثر زمینهها درخشید؛ تا در آخر قرن باز به بند اسارتی گرفتار آمد که دوباره کفن پوشش کرد و نیم مرد به حسابش آورد. سرنوشت غریبی است این سرنوشت ـ انصاف!
ــ رمانهای «درحضر» و «درسفر» به دورهها و رخدادهائی میپردازند که تحت تأثیر فضای انقلاب اسلامی و پیامدهای آن از جمله تبعیدند. امّا «مادران و دختران» با بازگشتی به گذشته، سرنوشت جامعه و مردم را از یک سده پیش و در سایة انقلاب مشروطه و شعاعهای تأثیری آن روایت میکند.
چه شد تصمیم گرفتید، پس از به قلم کشیدن ایران انقلاب اسلامی زده، به گذشته بازگردید، در ضرورت پاسخ به کدام پرسش؟ خود شما حلقة ارتباطی میان دو رمان «درحضر» و «درسفر» از یک سو و چهار پارة «مادران و دختران» از سوی دیگر را چگونه توصیف میکنید؟
امیرشاهی ـ آنچه سبب شد که پس از نوشتن کتابهای «در حضر» و «در سفر» به فکر پرداختن رمانی چون «مادران و دختران» بیافتم، جستجوی بیتابانه و مداومم بود برای اینکه بدانم چرا و چه شد که به بلای انقلاب اسلامی دچار شدیم. چون آن دو رمان حکایت امروز ما بود یا لااقل ماجرای گذشتة نزدیک ما ـ و برای درک ماهیت و کیفیت آن پسزمینة تاریخی از واجبات به شمار میآمد ـ و به این نتیجه رسیدم که برای این کار در مرحلة نخست باید به عقب بازگردم و حوادثی را که برما گذشته است کنار هم بچینم تا شاید سرانجام جوابی برای این «چرا» و «چه شد» پیدا کنم. در حین این پرس و جوها و جستجوها دیدم که ایران قرن بیستم و تحولاتش سزاوار است که به رشتة تحریر کشیده شود.
مبدأ تاریخی که میبایست به آن باز میگشتم روشن بود: انقلاب مشروطیت، یعنی نقطة عطف اساسی و بزرگ تاریخ معاصر ما، یعنی جائی که ایران از جادة تنگ سنت بیرون رفت و پا به میدان وسیع تجدد گذاشت.
نهایت تاریخی هم که میبایست به آن میرسیدم روشن بود: انقلاب اسلامی، یعنی آغاز سیر قهقرائی تاریخ معاصر ما، یعنی جائی که ایران از دریای پهناور تجدد خارج شد و در گنداب خفقان آور خرافات و تعصبات مذهبی فرو رفت.
میماند وصف تحولات حدود صد سالی که بین این دو واقعة تاریخی رخ داده بود. به نظرم آمد این کار از زبان و دید نسلهای مختلف یک خانواده میسر باشد و از طریق زنان بهتر بیان شود.
این نحوة حرف زدن در بارة آثارم، که به خشکی و بیروحی تشریح جسدی است در آزمایشگاه، بنده و به تحقیق شما و خوانندگان را بیحوصله میکند! انگار دارم از متن گزارشی یا حد اکثر رسالهای تاریخی صحبت میکنم! برای اینکه خوانندگان آتی کتابم را نرمانم اجازه بدهید اضافه کنم که طبعاً چهار پارة «مادران و دختران» رمان است و تمام اجزا و ماجراهایش با ملاط قصه نویسی جزم و جفت هم نشسته است و انعکاس اوضاع اجتماعی چون پردهای برزمینة داستان آویخته است.
ــ ما اینهمه صمیمیت و صفای نهفته در آن «عذرخواهی چاق و چله» را با سپاس فراوان به حساب «تلاش» مینویسیم. امّا چه کنیم که هنوز آبی برآتش اشتیاق و انتظار خواندن پارة چهارم نیست. پس امیدوارم بر پرسشی که حکایت از نابردباری شخصی دارد، خرده نگیرید و آن اینکه آیا جلد چهارم «مادران و دختران» از نظر پی آمد زمانی و رویدادها «ماه عسل شهربانو» را به «در حضر» وصل نمیکند؟ آیا میتوانیم بگوئیم مهشید امیرشاهی نه در یک اثر چهار جلدی بلکه در شش جلد رمان به تاریخ تحولات اجتماعی معاصر ایران پرداخته است؟
امیرشاهی ـ ابداً خرده نمیگیرم، خاصه که سئوال منطقی است و هوشیارانه.
بدون تردید به تحولات اجتماعی در تمامی این شش کتاب توجه شده است. از حیث زمان بندی عرض کنم که فاصلة میان هر پارة «مادران و دختران» حدود ۲۰ سال است ـ یعنی زمان به بار نشستن یک نسل ـ و میتوان گفت که ماجراهای «در حضر» و «درسفر» هر کدام جائی میان دو پارة آخر یا در کنار پارة آخر آن رمان چهار جلدی دارد. اما از نظر پیوستگی موضوع و نحوة نگاه هنری، آن دو و این چهار به کلی با هم متفاوتند. به عنوان مثال درشت نمائی وقایع تاریخی در این رمانها مطلقاً یکسان نیست. در «در حضر» و در «در سفر» شخصیتها تحت شعاع حادثة تاریخیاند که انقلاب است و پیامد آن، تبعید. اما در «مادران و دختران» به عکس، پرسوناژها برجسته مینمایند و گذر تاریخ که به آن مکرر و جای به جای اشارههائی شده است، در مقایسه با کاراکترهای داستان به عقب رانده میشود. بنابراین همانطور که در ابتدا گفتم میشود مدعی شد که هر شش به تحولات این قرن ما پرداخته است منتهی با سبکهائی کاملاً غیرمشابه.
ــ خانم امیرشاهی اگر گنجایش «دفتر» ما مجال میداد، مسلماً شوق ما و حوصلة خوانندگان علاقمند به آثار شما آماده برای طرح پرسشهای بسیار بیشتری بود. با همة آنچه پرسیده و گفته شد، هنوز فکر نمیکنم توانسته باشیم جز اندکی از زوایای بیشماری که میتوان برروی شناخت بیشتر آثار شما گشود، بازکرده باشیم. با امید به آنکه در آینده بازهم با شما به گفتگو بنشینیم و با امیدواری بیشتری که صاحب نظران و منتقدین به شمار فزایندهتری به آثار شما و ارزش بیهمتای آنها برای ادبیات و زبان فارسی آنهم در خدمت دورانی نو که تازه میرود آغاز شود، بپردازند، با طرح پرسشی که بازهم رنگ کنجکاویهای فردی را دارد، باب این گفتگو را با هزار سپاس از لطف همیشگی شما و از صبوریتان میبندیم:
با توجه به دنیای کودکانة صاف و سرشار از خیالهای رنگارنگ آن دخترک شاد و سرزنده و کنجکاو که در همان آغاز «آقا جانش» گرمای استعداد نوشتن را در وجود عزیزدردانهاش یافته و مطمئن بود اگر جعبة جادوئی قلم و دوات و ابزار نوشتن را به وی هدیه کند، او روزی آسمان ادب فارسی را آفتابی خواهد ساخت؛ با دانستن اینکه آن جنینی که به «رسم کُردان» و به پاس احترام و ملاحظه «عیش و نوش» و خوشی اعضای خانواده در سیزده نوروز ـ علیرغم عجله و شوق بدنیا آمدن ـ یکهفته بیشتر صبوری بخرج داد و در زهدان مادر به انتظار ماند و بالاخره یکی از روزهای زیبای بهاری کرمانشاه را برای حضور در عرصة حیات برگزید؛ آن دختر داستان «نقاهت» که در آغاز نوجوانی عشق را اینچنین شیرین به بازی میگیرد و در بلوغ و پختگیِ احساسِ سالهای تبعیدِ «در سفر» سرّ زیبائی و قدرت سحر عشق را اینچنین شگفتانگیز میشناسد و میشناساند؛ یا آن «سوری» جوان زیرک و شوخ طبع داستانهای بسیار؛ و آن زنی که در وفاداری بخود، هیچگاه حساب بلندای پرواز آرزوها و امیالش و یا حساب جسارت در رفتار و شجاعت در گفتارش را به هیچکس پس نداد، نه به «پروین خانم» حاضر در کوپة قطار «خرمشهر ـ تهران» نه به پسر و داماد و در و همسایه و فامیل حاضر در خیال و نه به «روشنفکران فرقهای» در کنار و اکناف؛ یا آن زن روشنفکر آزادیخواه رمان «در حضر» که بقول خود شما «تنها به یاری شعوری متعارف» از همان آغاز نشانههای حفر گور آزادی زنان را در انقلاب اسلامی دید و به ستیز با آن برخاست؛ آن «شهربانوی» مهربان و نرمخو که چو پای «بد رفتاری ابراهیمها» و تنگ شدن میدان حضور خود، به میان آید، مصمم، خشمی کوبنده و ارادهای آهنین مینمایاند؛ آن شاهزاده خانمی که در برابر نیک رفتاری، احساس مسئولیت، حمیت و حمایت خدمة خود همواره سربه احترام فرود میآورد و در وفاداری، یک رنگی، محبت و عشق متقابل، خود را با آنان برابر میداند.
با توجه به اینهمه، اگر روزی کسی از علاقمندان برآن شود، بیوگرافی مهشید امیرشاهی را بنگارد، آیا نکتههای تازهای برای شناساندن بیشتر خُلق و خوی شما برای عرضه خواهد داشت؟
امیرشاهی ـ طفلک بیوگراف احتمالی من کارش آسان نخواهد بود! من البته هرگز پنهان نکردهام که بعضی از صفات بد و نیک و نظرات درست و نادرستم را به شخصیتهای کتابهایم به وام دادهام. به علاوه بسیاری نکات اتوبیوگرافیک در کارهایم دیده میشود. اما اولاً تفاوتهای میان شرح حال نویسنده و سرگذشت قهرمانهای داستان فزون و فراوان است. در ثانی حتی در قصه هائی که به صیغة اول شخص مفرد نوشته شده است الزاماً «من» نویسنده الگوی «من» روایت نیست. نکتة دیگر اینکه در تعداد قابل ملاحظهای از داستانها خودم به کلی غایبم. و آخر اینکه چه بس بارها پرسوناژها را از تلفیق چند شخصیت واقعی و خیالی پروردهام و غالباً سهمی که به خودم دادهام سهم پسری نیست!
معمولاً خوانندگانی که به نویسنده و عقایدش مرحمت دارند صفات مثبت شخصیت راوی یا دیگر شخصیتها را به وی نسبت میدهند و آنهائی که به نویسنده و نظراتش بیلطفند به عکس، با خرده گرفتن از شخصیتها با نویسنده حساب تسویه میکنند! شما به تحقیق به گروه اول تعلق دارید و من با کمال خودخواهی هیچ بدم نمیآید آن کسی که روزی به نوشتن زندگی نامة من میپردازدگاه و بیگاه از چشم پر مهر شما به من و زندگیم نگاه کند تا شاید از محاسنی که شما در قهرمانان من دیدهاید مختصری هم نصیب من شود!