«

»

Print this نوشته

عاشق تقدیر خویش / سیروس علی‌نژاد

آن وزارت همان جور که مرا مغبون کرد برای همایون حریف و حدیث بسیار به بار آورد و سرنوشت او را تغییر داد. ایراد می‌گرفتند که چرا همایون به وزارت رفته است. کمترین و مهربان‌ترین ایرادها این بود که دولت چیز زیادی به دست نیاورد اما روزنامه‌نگاری ایران یک روزنامه‌نویس برجسته را از دست داد. این حرف هم بوی همان غبنی را می‌دهد که من داشتم. رفتن همایون از عرصة روزنامه‌نگاری برای لشکری که روزنامه‌نویس نام داشت مانند از دست دادن سردار خود بود. از این رو دچار غبن بود و ایراد می‌گرفت. در واقع همایون چنان آبرویی در روزنامه‌نویسی داشت که گمان می‌رفت وزارت آن آبرو را ندارد. بنابراین چرا باید «یوسف مصری» را به «زر ناصره» می‌فروخت. راستی را هم که همایون به وزارت آبرو می‌داد نه وزارت به همایون. درست مثل فروزانفر که به سناتوری آبرو می‌داد نه سناتوری به فروزانفر. اگر نام فروزانفر مانده به خاطر سناتوری‌اش نبوده است. گمان ندارم حالا دیگر کسی یادش مانده باشد که فروزانفر هم سناتور شد. همایون هم اگر نامش مانده به خاطر روزنامه‌نگاری‌اش است نه وزارتش.

‌ ‌

عاشق تقدیر خویش

AN

 سیروس علی‌نژاد

گرچه تاریخ ملتها مهم است اما این افرادند که می‌درخشند. نشان دادن این درخشش را زندگینامه نویسی میسر می‌سازد. کاری که من همواره دوست داشته‌ام دربارة همایون انجام دهم اما تقدیر چنان ما را از یکدیگر جدا کرده است که یحتمل هرگز امکان پذیر نخواهد شد. لازمة زندگینامه نویسی نشستن و گپ زدن دو به دو و جستجو کردن و گشودن رازهای درونی است. حتا اگر فرض کنیم که همایون به چنین کاری راضی شود، باز حضور یکی در تهران و دیگری در ژنو چنین کاری را نا ممکن می‌کند. «نگر تا حلقة اقبال ناممکن نجنبانی». به مناسبت هشتاد سالگی همایون برای من دلخواه‌ترین کار این بود که زندگینامه‌ای از او بپردازم. اما چون نمی‌شود ناگزیرم از خاطراتم بنویسم و از تأثیری که همایون بر من گذاشته است.

اول بار که همایون را دیدم خرداد ۴۹ بود. یاد همایون خون را در سر من به جوش می‌آورد. بعضی چنان تأثیری بر آدم می‌گذارند که هرگز فراموش نمی‌شود. مولانا که همواره در جوش و خروش بود در غزلی از یک روز بارانی می‌گوید و اینطور شروع می‌کند که «روز باران است خود را جو کنیم» یا «روز باران است ما جو می‌کنیم»، بعد در لا به لای غزل گریز به افکار روشن و بیدارگری می‌زند که او را دگرگون کرده است. خود و جهان پیرامون خود را در تاریکی می‌انگارد ولی ناگهان در آن تاریکی خانه‌ای روشن می‌بنید و از خود می‌پرسد «روشن است این خانه، گویی، آن کیست؟» و به جای پاسخ دادن و یافتن آنکه آن خانة روشن از آن کیست حرف خود را می‌زند و می‌گوید «ما غلام خانه‌های روشنیم». رابطة من و همایون از این دست است. گفتم رابطه اما کدام رابطه؟ رابطه‌ای که سی سالی است بر اثر انقلاب قطع شده و پیش از آن خود بر اثر حوادث روزگار قطع شده بود، و جز یک رابطه ذهنی نمانده بود.

رابطة ما از همان وقت قطع شد که او به وزارت رفت و دیگر به روزنامه نیامد. من از وزارت او مغبون شدم. شب پیش از اعلام وزارت وقتی نزد او رفتم تا از خبرهایی بگویم که قرار بود در صفحه اول روزنامة روز بعد چاپ شود، به او گفتم شنیده‌ام که شما هم در کابینة آموزگار … گفت من فعلا هیچ‌چیز نمی‌توانم بگویم. این آخرین دیدار کاری ما بود.

DH

آن وزارت همان جور که مرا مغبون کرد برای همایون حریف و حدیث بسیار به بار آورد و سرنوشت او را تغییر داد. ایراد می‌گرفتند که چرا همایون به وزارت رفته است. کمترین و مهربان‌ترین ایرادها این بود که دولت چیز زیادی به دست نیاورد اما روزنامه‌نگاری ایران یک روزنامه‌نویس برجسته را از دست داد. این حرف هم بوی همان غبنی را می‌دهد که من داشتم. رفتن همایون از عرصة روزنامه‌نگاری برای لشکری که روزنامه‌نویس نام داشت مانند از دست دادن سردار خود بود. از این رو دچار غبن بود و ایراد می‌گرفت. در واقع همایون چنان آبرویی در روزنامه‌نویسی داشت که گمان می‌رفت وزارت آن آبرو را ندارد. بنابراین چرا باید «یوسف مصری» را به «زر ناصره» می‌فروخت. راستی را هم که همایون به وزارت آبرو می‌داد نه وزارت به همایون. درست مثل فروزانفر که به سناتوری آبرو می‌داد نه سناتوری به فروزانفر. اگر نام فروزانفر مانده به خاطر سناتوری‌اش نبوده است. گمان ندارم حالا دیگر کسی یادش مانده باشد که فروزانفر هم سناتور شد. همایون هم اگر نامش مانده به خاطر روزنامه‌نگاری‌اش است نه وزارتش.

بعدها دیگر همایون را چنانکه قبلا می‌دیدم ندیدم. وزارت لعنتی مانع می‌شد. هر چند من هیچگاه در او به عنوان وزیر ننگریستم. همانطور که صدرالدین الهی استاد من بود و هست، او هم برای من حکم معلم و استاد را داشت. سیاست مقولة دیگری است که موضوع این بحث نیست. اگرچه همان سیاست سبب شد که در زمان وزارت خود همایون از آیندگان اخراج شوم. اما دلم همچنان با همایون ماند. قضیه معلم و شاگردی قضیه دل است، سیاست نیست. می‌خواستم هر از گاهی به دیدارش بروم اما نمی‌شد. بهانه‌ای نداشتم. فکر می‌کردم کارهای وزارت سنگین است و سرش شلوغ‌تر از آن است که بتوان راحت او را دید. با وجود این یک روز به دفترش در وزارت اطلاعات و جهانگردی زنگ زدم و به دیدارش رفتم. اوضاع در حال دیگرگون شدن بود. بادها خبر از تغییر فصل می‌دادند. اما هنوز اتفاق مهمی نیفتاده بود. هنوز همایون محکم بر مسند وزارت نشسته بود. من که وسعت دید و دوراندیشی او را می‌شناختم ضمن صحبت‌ها پرسیدم این سروصداها چیست؟ در ذهنم منتظر جوابی بودم از نوع جوابی که در شب انتخابات آمریکا در مورد جیمی کارتر به من داده بود. دیر وقت بود که به روزنامه آمد. هر کس در آمریکا و هر جای دیگر دنیا که بر سر کار می‌آمد اگر مخالف شاه بود موجب خشنودی ما می‌شد. اظهار خشنودی کردم که کارتر دارد پیروز می‌شود. همایون سرش پائین بود و مشغول نگاه کردن به خبرها. با همان سرعتی که او می‌خواند. سرش را بلند کرد و با همان لحن معروفش گفت «ولی خیلی خطرناک است». من به فکر فرو رفتم، چون همیشه حرف‌های او مرا به فکر فرو می‌برد، اما چندان جدی نگرفتم. بعدها در یادداشتهای علم هم خواندم که وقتی پیش‌بینی پیروزی کارتر موضوع گفتگوی آنها بود، آنها هم بوی خطر شنیده بودند. باری، آن روز هم که از همایون دربارة سروصداها می‌پرسیدم منتظر جوابی بودم تا از آینده ایران بدانم اما او حواسش نبود چه می‌گویم. سرش به کار خودش بود. نگرفت چه می‌پرسم. خیال کرد به سروصداهایی اشاره می‌کنم که از درون اتاق همایون شنیده می‌شد. بیرون ساختمان می‌ساختند و جوشکاری می‌کردند. خیال کرد منظورم آن سروصداهاست. گفت چیزی نیست، اینجا دارند ساختمان می‌سازند! دیدم بکلی حواسش پرت است. با هوشی که در او سراغ داشتم دچار دلمردگی شدم اما حرفی نزدم. چه باید می‌گفتم؟ وقتی بیرون آمدم در آسانسور با خود گفتم وقتی حواس همایون پرت است، حساب دیگران که از مرحله پرت‌اند روشن است. کار حکومت تمام است.

چندی بعد اوضاع به هم ریخت. در روزنامة آیندگان دو دسته به تیپ هم زدند. آنها که می‌خواستند روزنامه را مصادره کنند و آنها که نمی‌خواستند، به جان هم افتادند. آنارشیسمِ در راه، پیشاپیش زمینه‌های استقرارش را فراهم می‌کرد. ممنوع‌القلم بودن و اخراج در روزنامه دیگر معنی نداشت. من به روزنامه برگشتم و جانب کسانی را گرفتم که نمی‌خواستند روزنامه مصادره شود. فکر نکیند این مصادره‌های پس از انقلاب از آن مسلمانان است. انقلاب مصادره را از کسانی آموخت که چپ می‌زدند و هنوز می‌زنند. پدران ما همه مسلمان بودند و از این کارها نمی‌کردند. هر کس هر چیز می‌خواهد بگوید اما این انقلاب یک انقلاب چپ بود و هنوز هم هست. حکومت هم چپ است، چپ اسلامی. اصلا انقلابی غیر از چپ در دورة معاصر نداریم. انقلاب مشروطه در بین تمام انقلابات جهان نمونه بود چون انقلاب روشنفکران بود. بگذریم. هنوز هیچ چیز در هیچ‌جا مصادره نشده بود که آیندگان را گروهی از خود آیندگانی‌ها مصادره کردند. هر چند آیندگان به دست خود آنها ماندگارتر شد. در آن ایام چندی با همایون مشورت می‌کردیم که چه کنیم که روزنامه مصادره نشود. همایون به روزنامه نمی‌آمد و نمی‌توانست آمد ولی تلفن می‌کرد. من با او و او با من تلفنی در این زمینه مشورت می‌کردیم اما راه به جایی نبردیم. دوران ِ راه به جائی بردن در ایران سپری شده بود و همچنان سپری شده ماند و دیگر بر سر قرار خود نیامد و به این زودیها نخواهد آمد. به گمانم در همان هیر و ویر بود که همایون به زندان افتاد. (حالا دیگر همه چیز در ذهنم قاطی شده است. باید  یک بار دیگر به روزنامه مراجعه کرد) حکومت تصمیم گرفته بود برای نگهداری خود، عده‌ای از افراد خودش را قربانی کند. همان که فردوسی گفت. چو تیره شود مرد را روزگار/ همه آن کند کش نیاید به کار.  بعدها یک روز عکسی از همایون در روزنامه‌ها چاپ شد که هیچ عکسی مانند آن کاراکتر همایون را مشخص نمی‌کرد. عکس عده‌ای از زندانیان پادگان جمشیدآباد را چاپ زده بودند که نشان دهند اینها واقعا در زندانند. کسی شکی نداشت که اینها در زندانند اما حکومت گویی عمل خود را باور نداشت. عکس همه بود. هویدا، نیک‌پی، آزمون و … . عکس همایون در بین آنها واقعی‌ترین عکسی بود که می‌شد از همایون گرفت. بر سر تختی دراز کش کتاب می‌خواند، بی اعتنا به هر چیزی که در اطراف می‌گذشت. اگر قرار بود عکاس متفکری مدتها مطالعه کند و به شخصیت همایون دست یابد و عکسی از او بگیرد از این بهتر نمی‌توانست در بیاورد. تنها تفاوتش با زمانی که آزاد بود این بود که ریشی بلند و انبوه چهره‌اش را پوشانده بود. این ریش‌ها که بعد از انقلاب آمد هم از پیش از انقلاب خود را آمادة آمدن کرده بود. به نظر می‌رسید همایون که در بیرون مدتها وقت کتابخوانی نداشته حالا خود را در کتاب غرق کرده است. این اتفاقی است که در هر فرصتی که به دست آورد روی می‌دهد. شرحی که او بر چندین ماه زندگی مخفی خود در تهران نوشته همین را نشان می‌دهد. در آن گیرودار که هر کس هر جا پنهان بود چون بید به خود می‌لرزید و ترس جان حواسی برای کتاب خواندن نمی‌گذاشت، او نشسته بود و نمایشنامه می‌خواند. استریندبرگ، اسکاروایلد، و … همایون آدم عجیبی است. در بدترین موقعیت‌ها هر چیزی ممکن است حواس او را به سمت کتاب پرت کند اما کتاب حواسش را به سمت چیز دیگری پرت نمی‌کند. کتاب فقط او را متمرکز می‌کند. چنان متمرکز که اگر قرار باشد یک ساعت دیگر اعدامش کنند به آن فکر نمی‌کند.

روزی که پادگان جمشیدآباد به اصطلاح فتح می‌شد من هم همراه جمعیت در آنجا حاضر بودم. در پیاده‌رو مشغول تماشای صحنه بودم که دیدم نیک‌پی شهردار را جماعت دستگیر کرده می‌بردند. چشمانش از حدقه بیرون زده، از ترس به حال مرگ افتاده بود. من که تا آن موقع هیچ به یاد همایون نبودم نا خودآگاه به او فکر کردم. هر لحظه منتظر خبری بدی بودم. هر لحظه فکر می‌کردم همایون را در هیأت حسنک وزیر خواهم دید. برای ساعت‌هایی تصور کردم کار همایون هم تمام است. به او چنان می‌اندیشیدم که پس از مرگ به دوستی می‌اندیشند. در خیال به خود می‌گفتم عجب عاقبتی! او کسی بود که همیشه می‌خواست سطح روزنامه را بالا بکشد. همیشه می‌خواست سطح بحث را بالا ببرد. همین بالا بردن سطح بحث نبود که کار را به اینجا کشانده بود؟ در خیالم به گذشته‌ها رفتم. به روزی که وارد آیندگان شده بودم. هر وقت دوستی می‌رود من به دورترین خاطره‌ها می‌روم. به اولین دیدارها می‌اندیشم.

خرداد ۴۹ بود. دانشجوی روزنامه‌نگاری بودم. بیکار بودم و زن و فرزند داشتم و روزگارم بد بود. پس از امتحانات خرداد ماه یک روز رفتم پیش استادم فریدون فری‌پور که آن زمان روزنامة کم رمقی به نام «صدای مردم» را سردبیری می‌کرد. گفتم کار می‌خواهم. سال دوم دانشکده را به پایان برده بودم و درس خبر را با فری‌پور گذرانده بودم. رفتم گفتم کار می‌خواهم. گفت اتفاقا در کلاس من شاگرد اول شده‌ای و به مصباح‌زاده تلفن زده‌ام که شما را پیدا کند و به کیهان ببرد. حالا که خودت آمده‌ای. گفتم اما من روزنامه کیهان را دوست ندارم! گفت هم کار می‌خواهی، هم کیهان را دوست نداری؟ سرم را پائین انداختم. پس کجا می‌خواهی بروی؟ گفتم آیندگان. گفت برای چه؟ نمی‌دانستم یا نمی‌توانستم توضیح بدهم. امروز که نگاه می‌کنم اینطور می‌اندیشم که آیندگان روزنامة روشنفکری زمانة خود بود و بحث‌هایش در عرصة کتاب و فرهنگ و سیاست بیشتر از هر روزنامه‌ای ما را مجذوب می‌کرد. فری‌پور که اصرار مرا دید تلفن زد به همایون که شاگردی دارم چنین و چنان، و به مصباح‌زاده گفته‌ام که او را ببرد سر کار، اما او می‌خواهد پیش شما بیاید. با همان لحن معروفش گفته بود «بگو بیاید». بعدتر فهمیدم که خبرنگار دانشگاهی آیندگان، محمود احمدی، راهی آمریکا بود و آنها به یک خبرنگار احتیاج داشتند. رفتم و مشغول کار شدم. درست انتخاب کرده بودم. همایون یک فضای عالی برای کار ساخته بود. بر خلاف روزنامه‌های دیگر که همه برای همه می‌زدند اینجا جای پرورده شدن بود. دبیران چنان انتخاب شده بودند که هر کس به اندازه لازم لیاقت داشت و می‌توانست به دیگران چیزها بیاموزد. همان برخوردهای گهگاهی با همایون در روزنامه آدم را شیفته‌اش می‌کرد.

خیابان از جمعیت موج می‌زد. بگیر و ببند جریان داشت. شعار و پرتاب نارنجک و انقلابی‌گری و شلوغ بازیهایی که دوست داشتیم بکنیم و نکرده بودیم بشدت تمام جریان داشت. ما کودکانی بودیم که به اندازه لازم کودکی نکرده بودیم و حالا فرصت مناسبی به دست آورده بودیم. یاد همایون و هراس از دیدن و شنیدن خبر بد رهایم نمی‌کرد. یاد روزی افتادم که از زندان آزاد شده بودم و دل توی دلم نبود که آیا دوباره مرا به روزنامه راه خواهند داد یا نه. زندانی چپ را چرا باید به روزنامه راه می‌دادند؟ آمبولانس زندان مرا در میدان ۲۴ اسفند نبش امیرآباد پیاده کرد. همان که بعدا شد انقلاب و همان که بعدا شد کارگر. سوار اتوبوس شدم و به خانه‌ام درمهرآباد جنوبی رفتم. زن و بچه‌ام خانه نبودند، به نوشهر نزد پدر و مادرم رفته بودند تا هزینه زندگی قابل تحمل شود. دوش گرفتم، لباس پوشیدم و راهی روزنامه شدم. با ترس و لرز از پله‌ها بالا رفتم. اگر مرا راه نمی‌دادند چه؟ باید دنبال کار دیگری می‌گشتم. اما این مهم نبود. مهمتر این بود که من آن کار را عاشقانه دوست داشتم. هیچ کار دیگری مرا راضی نمی‌کرد. توی این عوالم به طبقه‌ای رسیدم که اتاق همایون در آن بود. اتاق همایون طبقه پائین بود، تحریریه طبقه بالا. اول سراغ همایون رفتم. در ِ اتاق همایون باز بود و خودش پشت میز نشسته بود و چیزی می‌خواند. سرش پائین بود و مرا نمی‌دید. به قدری آهسته رفته بودم که متوجه نشده بود. در باز بود و به دیوار چسبیده بود. احیتاج به در زدن نبود. با وجود این در زدم که اعلام ورود کرده باشم. او همان جور که سرش پائین بود گفت بفرمایید. لابد فکر می‌کرد یکی از کارکنان روزنامه است که هر دقیقه با او کار داشتند. گفتم سلام. سرش پائین بود اما صدای مرا شناخت. سرش را بلند کرد که اطمینان حاصل کند. چشمش که به من افتاد چهره‌اش خندان شد. گفت: «به به! به به! میز شما آن بالا محفوظ است، بروید مشغول کار شوید. اما حالا بیایید بنشینید ببینم ماجرا چه بود». از این خلاصه‌تر نمی‌شد گفت. از این سریع‌تر نمی‌شد خیال مرا راحت کرد. نفس راحتی کشیدم. نشستم و از ماجرا گفتم. چند دقیقه‌ای بیشتر طول نکشید. بعد بالا رفتم و پشت میزم نشستم و به کشوهایش دستی کشیدم و بلافاصله بلند شدم و به دیدار یک یک دوستان و همکاران رفتم. وقتی نزد هوشنگ اخلاقی رفتم که مدیر مالی بود فهمیدم که در آن چند ماه حقوق مرا هم پرداخت کرده بودند.

این سخاوت و همراهی چند سال یک‌بار دیگر تکرار شد. زمانی که مرا به خاطر سفر مسکو از رادیو تلویزیون بیرون کردند (شبها در روزنامه کار می‌کردم و روزها در رادیو) نزد همایون رفتم و گفتم که چه اتفاق افتاده اسـت. همان لحـظه آقای الطافی را که حسابدار آیـندگان بود صـدا کرد و دستور داد که درست به اندازة حقوق رادیو که از دست رفته بود به حقوق من اضافه کند.

شورش همه جا را برداشته بود. خیابان پر از شورشی بود. با خودم گفتم اگر من به جای همایون بودم و او به جای من، حقوقش را پرداخت می‌کردم؟ اگر من به جای او بودم در همان لحظه اول می‌گفتم که میز شما آن بالا آماده است و منتظر شماست؟ این چه جور موجودی بود که ما به او «راست» می‌گفتیم و خود را چپ می‌دانستیم. تقسیم‌بندی چپ و راست، به مفهومی که آن سالها در ذهن ما کاشته شده بود؛ هر کس چپ است انسان است و هر کس راست، ضد انسان، در ذهنم ترک برداشت. امروز که به آن چیزها می‌اندیشم فکر می‌کنم تقسیم‌بندی آدم‌ها به چپ و راست چه تقسیم‌بندی ظالمانه‌ای است. چه اندازه غیرانسانی و غیرواقعی است. چه سیاه و سفید کردن مسخره‌ای است.

همچنان خیابان را گز می‌کردم. یعنی همایون از راه دیگر رفت؟ در سمت دیگر دستگیر شد؟ چه شد؟ یاد روزی افتادم که به خانه فیروز گوران رفتیم. یادم نیست چه اتفاق افتاده بود که دستور داده بود گوران را به روزنامه راه ندهند. سندیکای نویسندگان که خود همایون بنیان‌گذارش بود و من آن روزها عضو هیأت مدیره آن بودم، طبعا به این کار معترض بود. اما پیش از آنکه اعتراض خود را علنی کند صلاح در آن دیده شد که با آقای همایون مذاکره کنیم. مهدی بهشتی‌پور و نعمت ناظری به روزنامه آمدند و ما سه تن نزد همایون رفتیم. وقتی وارد شدیم برای او مسأله حل شده بود. برایتان پیش آمده است که خشم گرفته باشید و منتظر بهانه باشید که اشتباهی را که بر اثر خشم پیش آمده جبران کنید؟ همایون همان حالت را داشت. به مذاکره نیازی نیفتاد. بعد از دو سه دقیقه صحبت و احوال پرسی به اتفاق او به خانة گوران رفتیم که نزدیک محل روزنامه بود. همین آمدن همایون به خانة گوران قضیه را تمام کرد. من از فروتنی همایون آن روز درس بزرگی گرفتم. هیچ یک از ما اگر دچار چنان اشتباهی شده بود به این آسانی‌ها جبران نمی‌کرد.

آفتاب غروب کرد و شب فرارسید و از همایون خبری نشد. راستی را که بی‌خبری خوش‌خبری است. همایون در آنجا گرفتار نشد و بعدها توانست از کشور برود. حالا حدود سی سال است که همایون رفته است اما نام و یاد او هیچگاه از ذهن بچه‌های آیندگان نرفته است. رابطة بچه‌ها با او رابطه سیاسی نیست، رابطة عاطفی است. به هر مناسبت یاد او را زنده می‌کنند. خود او هم دارای چنان ارزش‌هایی است که همواره بطور طبیعی یادش زنده می‌شود. همین چند وقت پیش که با دکتر رضا باطنی، زبان شناس، به قصد نوشتن زندگینامه‌ای، گفتگو می‌کردم به موضوع همکاری او با روزنامة آیندگان رسیدم. پرسیدم چطور شد که با آیندگان همکاری کرد؟ پاسخش نشان دهنده برجستگی‌های همایون بود. بعد که صحبت‌هایش را راجع به خودش تمام شد گفت: «حالا بعد از سی چهل سال باید بگویم همایون واقعا یک آدم برجسته است. در بسیاری زمینه‌ها از جمله در لغت‌سازی ذوق و سلیقه‌ای برتر داشت. رواداری و تنش‌زدایی را به گمانم او ساخت. در خواندن مطلب هم اعجوبه‌ای بود. یک مقاله پنج صفحه‌ای را که به دستش می‌دادید،  نگاهش سرتاسر مطلب را به سرعت می‌پیمود و یکباره درست روی کلمه‌ای متوقف می‌شد که می‌توانست دردسرساز باشد. در عرض چهار پنج دقیقه تکلیف یک مقاله را روشن می‌کرد.

من سرعت خواندن همایون را می‌شناختم. همایون سرعت غریبی در خواندن داشت. هر وقت مطلبی به او می‌دادم که نگاهی بکند ورق می‌زد. من خیال کردم نمی‌خواند اما وقتی شروع می‌کرد به سوتیتر زدن می‌فهمیدم که همه را به دقت خوانده است. همه کسانی که سوتیتر زده‌اند می‌دانند تا مطلب را به دقت نخوانی نمی‌توانی سوتیترهایش را بیرون بکشی. خودش هم از این سرعت بی‌حساب در خواندن آگاه بود. یک روز که از دیدارش با هویدا می‌گفت سرعت خواندنش را هم بر ملا کرد. می‌گفت هویدا را اصلا نمی‌شناختم. فقط یک بار او را در منزل صادق چوبک دیده بودم. هویدا هم بعدا به من گفت که من شما را آنجا دیده‌ام. شما آن موقع آدم مشهوری بودید و ما کسی نبودیم. داستان رفتن نزد چوبک هم این بود که او کتاب «سنگ صبور»ش را نوشته بود. از من خواهش کرد بروم ببینم کجای کتاب ممکن است مشکلات سانسوری داشته باشد. دست‌نویس کتاب را به من داد. من هم کتاب را نیم ساعتی ورق زدم و گفتم اینجاهاش ممکن است اشکال داشته باشد. چوبک حیرت کرد. اما چشم من به کار عادت داشت.

فقط خواندن همایون نیست که اعجاب‌آور است. نوشتن او هم به همین سان است. در نوشتن به گمانم همایون از صنعتگران است. طوری می‌نویسد که انگار کسی مطلب را قبلا نوشته و دارد پاک‌نویس می‌کند. هر کس دستش در کار باشد می‌داند که نوشتن امر دشواری است. آدم می‌نویسد، خط می‌زند، بالا پائین می‌کند، پاراگراف‌ها را جا به جا می‌کند، کلمات را صیقل می‌دهد، تندی و تیزی‌ها را می‌گیرد، کلمه‌ای را بر می‌دارد، کلمه مناسب‌تری جایش می‌گذارد و ریزه کاری‌هایی از این دست. همایون در دوره‌ای که من در روزنامه بودم بجز یک دورة کوتاه که خود سردبیری روزنامه را خود به عهده گرفته بود به کار مدیریت اشتغال می‌ورزید و بجز سیطرة کلی که بر روزنامه داشت فقط سرمقاله‌ها را می‌نوشت. سرمقاله که همیشه در صفحه پنج روزنامه کنار مقالات و به شکل دو ستونی چاپ می‌شد، گاهی بموقع نمی‌رسید. آخر شب که کار روزنامه رو به اتمام بود به او مراجعه می‌کردم که سرمقاله را بدهد. اتفاق می‌افتاد که هنوز ننوشته بود و می‌گفت همین الان شروع می‌کنم. وقتی قلم را روی کاغذ می‌گذاشت یک بند و به سرعت می‌نوشت تا وقتی نقطه پایان را می‌گذاشت. نه کلمه‌ای را خط می‌زد و نه چیزی را بالا پائین می‌کرد. گذشته از دیدگاههای سیاسی که هر کس با هر کس می‌تواند اختلاف نظر داشته باشد، توانایی او در نوشتن، درک عمیق او از تاریخ، قدرت مشاهده او به عنوان یک روزنامه‌نگار، نگاه ژرف او به مباحث گوناگون از سیاسی گرفته تا ادبی و مهمتر از همه قدرت تحلیل و استدلال او در نوشتن، همواره برای من حسرت بر انگیز بوده است. جالب‌ترین نکته در نوشته‌های همایون برای من این بود که در عین تسلط بر ادبیات، هیچگاه مطلب خود را در ادبیات غرق نمی‌کرد، به زبانی می‌نوشت که به آن زبان روزنامه می‌گویند. نثرش حرف نداشت و از بهترین نثرهای روزنامه نگاری معاصر ایران است اما این اواخر که به صورت پراکنده مطالبش را، اینجا و آنجا می بینم به نظرم می رسد که از حیث نثر تسلط پیشین را ندارد و مطالبش تا حدی پیچیده می‌شود.

یکی از برجستگی های همایون طرز رفتار او است. در آن زمان که مدیر روزنامه بود دبیران و سردبیرانش اگر خود اتومبیل نداشتند با آژانس به این طرف و آن طرف می‌رفتند. همایون یادم نمی‌آید که اتومبیل داشت. بخصوص که رانندگی هم نمی‌توانست بکند. یادتان باشد آن موقع آژانس چیز خیلی شیک و گران قیمتی به حساب می‌آمد. دیگران دون شأن خود می‌دانستند که با تاکسی معمولی یا با اتوبوس این‌ور و آن‌ور بروند. همایون که شأنش اجل می‌بود. با وجود این من بارها دیده‌ام که او از دفتر روزنامه پائین می‌رفت و در خیابان سوار تاکسی و حتا وانت‌بار می‌شد و می‌رفت. برای او این نوع شأن و شئون هیچگاه مطرح نبود.

سوار تاکسی شدن او مانند نمونه خوانی او در روزنامه اطلاعات بود. تصور کنید کسی از سال ۱۳۲۷ وارد امور سردبیری شده باشد و در سال ۱۳۳۵ به عنوان نمونه‌خوان به روزنامه اطلاعات برود. در سال ۲۷ او مجله درجه یکی منتشر می‌کرد به نام جام جم که کسانی مانند سهراب سپهری و سیاوش کسرایی در آن می‌نوشتند. یک مجله فوق‌العاده و پیشگام. بعد در سال ۱۳۳۰ سردبیر «سومکا» شده بود. در سال ۱۳۳۴ با «ایران ما» شروع به کار کرده بود و مقالات او در آن روزنامه حرف اول را می‌زد. اما در سال ۳۵ نمونه خوان اطلاعات شده بود. دلیلش این بود که دنبال کار می‌گشت و چون حقوق خوانده بود و وکیل دعاوی و قاضی دادگستری بود، برای کار ناگزیر باید به شهرستان می‌رفت. کاری که او نمی‌خواست بکند. دنبال کار در تهران می‌گشت. در آن حیص و بیص روزنامة اطلاعات اعلان کرد که نمونه خوان استخدام می‌کند. وارد روزنامه اطلاعات شد و به قول خودش هفت هشت ماهی هر روز چلوکباب خورد و نمونه خوانی چاپخانه کرد. گاهی به تأکید می‌گفت هفت هشت ماهی چلوکباب خوردم و مزخرفات دوستان را خواندم. در واقع هیچ نوع غرور شخصی و منم منم کردن‌های معمول برای او مطرح نبود.

من از گفتن این داستانها دربارة نمونه خوانی همایون غرض خاصی دارم. می‌خواهم بگویم او آدم خود ساخته‌ای است که عاشق تقدیر خویش است. هرچه تقدیر پیش آورد از آن استقبال می‌کند. کار در فرانکلین، روزنامه‌نویسی، مدیریت روزنامه، حزب رستاخیز، وزارت، زندان و فرار از کشور، هیچ فرقی نمی‌کند. او به همه چیز روی خوش نشان می‌دهد و از هر سرنوشتی استقبال می‌کند.

‌ ‌

نقل از:

http://bonyadhomayoun.com/pdf/Talash%2030.pdf