«حسین حاج فرج الله دباغ معروف به عبدالکریم سروش» از کودکی با آموزههای دینی و «اسلام سیاسی» ویرانگر ضد فرهنگ و تاریخ ایران آشنا شد. دردورهای که مارکسیستهای جهان وطن و «تودهای» در ایران بر هم ریخته شده پس از جنگ جهانی دوم و تبعید رضاشاه بزرگ، گوی سبقت را در ایران ستیزی از اسلامگرایان و امتگرایان ربوده بودند، و در شرایطی که اسلامگرایان که پیش از آن با وقوع «انقلاب مشروطیت» و سپس بر آمدن رضا شاه بزرگ و تاسیس و برپایی «دولت نوین ایران»، و ورود ایران به دوران جدید خود، احساس خطر جدی کرده بودند، در همه فرصتی برای رو در رویی با شرایط جدید سود جستند و کوشیدند با جا اندختن افکار ویرانگر در ایران، همچون تلاش برای «وحدت جهان اسلام» در برابر «وحدت ملی» به دشمنی با تاریخ و فرهنگ ملی ایران برخیزند.
عبدالکریم سروش در بنبست شورهزارهای «عرفان» اسلامی ـ مسیحی
پرویز خسروی
یکشنبه، ۱۸ شهریور۱۴۰۳ برابر با ۸ سپتامبر ۲۰۲۴ نوشتهای با عنوان «نامه عبدالکریم سروش در مورد مصطفی تاجزاده» منتشر شد. آدرس نوشته یا نامه «عبدالکریم سروش» در ادامه در دسترس خوانندگان محترم و علاقهمند قرار دارد و پیشنهاد میشود پیش از خواندن این مطلب، «نامه عبدالکریم سروش»۱ را از نظر بگذرانند.
بسیاری از کسانی که آشنایی مختصری با نثر و روش خاص نگارش سروش دارند، به خوبی میدانند که ویژگی عام نوشتههای او به جای آن که توضیح و برهان و استدلال مشخص و دقیق درباره یک موضوع باشد، از «روش» خاص «درهم» کردن همه «چیز» بهره میجوید. سروش با ول کردن عمدی مشتی کلمه و اصطلاح و به ویژه مفاهیمی نا مربوط و بیگانه پیرامون هر موضوع مورد بحث، به عمد و البته همواره ناشیانه و یا به تعبیری «استادانه»، میکوشد با خالی کردن مضامین آن مفاهیم، در قالب جملههایی مسجع و سرتاسر پر از تکلف و سرشار از تکبر و فخر فروشی، بیمعنایی آنها را پنهان کند.
شاید بتوان گفت اگرچه «پریشان فکری»، تالی ناگزیر «نو ـ اندیش ـ دینی» است، اما دیگر پس از دههها باید پذیرفت که «گیج کردن» و اصرار و پای فشردن برآن، توسط «عبدالکریم سروش»، چیزی نیست جز «غرض و مرض» داشتن.
«حسین حاج فرج الله دباغ معروف به عبدالکریم سروش» از کودکی با آموزههای دینی و «اسلام سیاسی» ویرانگر ضد فرهنگ و تاریخ ایران آشنا شد. دردورهای که مارکسیستهای جهان وطن و «تودهای» در ایران بر هم ریخته شده پس از جنگ جهانی دوم و تبعید رضاشاه بزرگ، گوی سبقت را در ایران ستیزی از اسلامگرایان و امتگرایان ربوده بودند، و در شرایطی که اسلامگرایان که پیش از آن با وقوع «انقلاب مشروطیت» و سپس بر آمدن رضا شاه بزرگ و تاسیس و برپایی «دولت نوین ایران»، و ورود ایران به دوران جدید خود، احساس خطر جدی کرده بودند، در همه فرصتی برای رو در رویی با شرایط جدید سود جستند و کوشیدند با جا اندختن افکار ویرانگر در ایران، همچون تلاش برای «وحدت جهان اسلام» در برابر «وحدت ملی» به دشمنی با تاریخ و فرهنگ ملی ایران برخیزند. این جماعت با ادعاهایی چون «مصاف فرهنگی با دشمنان تشیع» و تشکیل همه گونه گروه و دسته آدمکش تا نهادهای رنگارنگی دینی ـ سیاسی ـ مذهبی در کنار دستگاه عریض و طویل «روحانیت»، همچون «جامعه تعلیمات اسلامی»، «جمعیت پیروان قرآن»، «انجمن تبلیغات اسلامی»، «اتحادیه مسلمین ایران» با چاپ نشریات متعدد و برای آن روز پُر شمار، تنها طی دو سال اول پس از شهریور بیست، با هدف ضد ملی «مقابله با فرهنگ غیراسلامی» شروع به سازماندهی کردند.
«حسین حاج فرج الله دباغ در چنین اوضاع و احوالی و در چنین محافلی بالید و پس از آن در زمان قدکشیدن در« مدرسه علوی» با آموزههای نظام یافته و هدفمند دینی برای «مصاف فرهنگی با دشمنان تشیع»، به شرایط آشنایی با کسانی چون محمد حسین طباطبایی و مرتضی مطهری دست یافت.
محمد حسین طباطبایی معلم فلسفه سروش به او و دیگر شاگردانش «فلسفه» را «عین رئالیسم» توضیح داد و در دیگر آموزههای «فلسفی» خود، مدعی گردید و یاد داد که «ایده الیسم» یعنی نفی «عالم خارج» و همان سفسطه است. محمدحسین طباطبایی که به عنوان مجتهد، با دستیاری امثال مرتضی مطهری، در رقابت با «مارکسیست» های ایران، به خیال خود به «جنگ تئوریک» با ماتریالیستهای ملحد بر خاسته بودند نمیدانستند، که خود نیز ماتریالیست شدهاند. معجونی از گروههای اسلامی مدعی، در مسیری پر پیچ و خم در نهایت در همنشینی با مهدی بازرگان و علی شریعتی و سپس در همراهی با سیدمحمد بهشتی و یاران دیگر خمینی، که آموختههای خود را در نسخه «انقلاب اسلامی خمینی» پیچیده و پیاده کردند، به گونهای باورناپذیر و شگفتانگیز، کشور تاریخی فرهنگی ایران را در اتحادی نامقدس با مارکسیستها، با حمایتی جهانی، در گرداب نابودی گرفتار کردند.
عبدالکریم سروش به عنوان تئوریسین جوان مورد توجه و علاقه خمینی و «حکومت اسلامی» پس از دودهه ناچار، یا بر طبق برنامه و نقشه در جستجوی یافتن «گریزگاهی» برای خود و جمهوری اسلامی راهی غرب شد .
از آن پس سروش و یاران و همراهان او با دستی باز و آسوده خاطر در مؤسسات «تحقیقاتی» و «آموزشی» و «دانشگاهی» رنگارنگ دنیای غرب در اروپا و آمریکا مشغول «تحقیق دراسلام معاصر» و یا «تدریس فلسفه سیاست در اسلام» و «مولوی شناسی» هستند. اما دستگاههای تبلیغاتی خاصی به جای آنکه بگویند آنان در این مراکز «دین اسلام» را با پولهای باد آورده تدریس میکنند، با تکرار عنوان «استادی» برای آنان در دانشگاههایی چون هاروارد، پرینستون، کلمبیا، جورج تاون در آمریکا و دانشگاههای آلمان و هلند به آنان «وجهه علمی» میدهند. «هیئت» اسلامی ـ سیاسی ـ تحقیقاتی عبدالکریم سروش در آمریکا و اروپا در همکاری با محافل «چپ» مراکز «تحقیقاتی»، همگی از مواهب فرار از «بهار انقلاب» خود بر پا کرده، سود میجویند و زندگی بیدغدغهای را با همه امکانات اهدایی این مراکز تحقیق و نهادهای دانشگاهی غرب سپری میکنند و هرگاه نیازی باشد بی سر و صدا سری منفعتجویانه به «جمهوری اسلامی» و «خانه و کاشانه» میزنند.
سروش به شهادت همه سخنان و نوشتههایش در دو دهه گذشته، هرگز قصد آن نداشت که به ژرفا و گستره فاجعه اعتراف کند، او کوشید با طرح موضوعات گوناگون به افسانهبافیهایی بپردازد، که به تعبیر بو فضل بیهقی به «افسانههای پیرزنان برای خواب کردن کودکان» شباهت دارد. این افسانهبافیها با هدف پنهان کردن شکست ایدئولوژی اسلامی و اصرار بر خاک پاشیدن بر چشم مردم بوده و هست. این جماعت به غایت سمج، این روزها پس از به خیال خود آسوده خاطر شدن از تداوم «انقلاب ملی» ۱۴۰۱ دوباره جانی تازه گرفتهاند. «نامه عبدالکریم سروش در مورد مصطفی تاجزاده» نمونهای از این سماجت است.
عبدالکریم سروش نامه خود را «در مورد مصطفی تاجزاده» با جملهای مغشوش و با نقل بیت زیر از غزلی از حافظ آغاز میکند:
«آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد»
سروش بدون نام بردن از حافظ، و با چسباندن جمله بیربط خود به آن، گستاخانه خود را در جایگاه حافظ قرار میدهد و مینویسد: «… با خود گفتم آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود عاقبت در قدم باد بهار آخر شد خزان سلطنت را بهار انقلاب در نوردید آیا بهارعدالت از پس خزان ولایت در خواهد رسید؟ …»
سروش چهاردههونیم پس از فاجعه ۵۷ که شخص او از جنبههای گوناگون نقشی اساسی در وقوع و تداوم آن داشته و دارد، و در تنگنای شکست «حکمرانی دینی» که منجر به خسارتهای همه جانبه به کشور ایران و «جان و روان» ایرانیان گردیده، به شهادت مضمون نامهاش، طلبکارانه در انتظار «بهارعدالت» پس از «خزان ولایت» نشسته است، و به روی مبارک نمیآورد که «خزان ولایت» تالی نحس «بهار انقلاب» بوده است و همچنان که نفهمیده درجای دیگر نامه گفته است، «ننگ» آن باید «از دامان تاریخ ایران» شسته شود. و شگفتا که سروش «این روزها که در سوگ پیامبر مکرم اسلام نشسته» از آلودگی «دامان تاریخ ایران» توسط «دستگاه قضا» محصول «بهار انقلاب» سخن میگوید، و بر کسی روشن نیست که سروش چه سخن و معنایی از«صدای مردم» شنیده است که آن را در حد «صدای حقیقت و صدای خدا» باور کرده است.
سروش به روی مبارک نمیآورد که حافظ، «این لسان غیب تاریخ فرهنگی ایران و خاطره تاریخی ایرانیان» کسی که با کشت تخم درهم سرشته «روان» و «خرد» ایرانی در نگاهبانی از ایران جاودانه شد و با «آتش نهفته در سینه» پایندگی فرهنگ ایرانی را تضمین نموده است، با روایت قشری شریعت مابانه کسانی چون او که در مرداب های ایران ستیزی امتگرایانه و سپس در«بن بستی» دیگر در شورزارهای عرفان، از پاشیدن خاک بر چشمان مردم ایران خسته نمیشوند، هیچ نسبتی ندارد.
سروش که تازه در دهه هفتاد زندگی خود با وجوهی از مباحث «الهیات مسیحی» و اصلاح دینی و مارتین لوتر آلمانی «آشنا» و مشغول میشود با فخر فروشی و توهمی بینظیر، خود را و البته در جمع هیئتیان «مکتب خانه» مولانا در جایگاه معلم «تاریخ مسیحیت» قرار میدهد. تصادفی نیست که او در مورد نامه تاجزاده به «رهبرجمهوری اسلامی ایران»، «عیسا را بر صلیب» دیده است.
سروش در جای دیگری از نامه در مورد مصطفی تاجزاده، هم چون همیشه با «خیال اندیشی» تصور میکند که به «عمق سیاه چاله» و «کنج زندان»های «بهار انقلاب» که «خزان سلطنت را در نوردید» پی برده است. او نمیداند که در «نظام» برآمده از «بهار انقلاب» طی چهاردهه پیوسته «سیاه چاله»هایی پنهان و گمنام، و متفاوت با «هتلهای پنج ستاره»ای که برای تاجزادهها و زیبا کلامها در نظر گرفته میشود، بر پاست که به زنجیر کشیدگان در آنها آرزوی یک دقیقه زودتر مردن را میکشند. با این همه «جگر» سروش از «در زنجیر» بودن «شیردلیر»، مصطفی تاجزاده، شکاف بر میدارد و «غمی» دارد «که درعالم نمیگنجد»، پس، از همه میخواهد که «به جد و تأکید از «دستگاه قضا» ولایت، «آزادی همه زندانیان سیاسی را» طلب کنند.
سروش سپس در انتظار «تدبیرساقی» برای پایان «تشویش خمار» اصرار به یاوهگویی در باره «عدل» و «همنشین»ی «یهودا» با «فقیه» دارد و «ولایت» را نه «میراث علی» که «میراث ماکیاولی» میداند!!
شک نداشته باشیم، همه قرینهها حاکی از این است که سطح شناخت و فهم سروش درباره ماکیاوللی در حد همین بیت و یا جملهای است که او در «نامه» میآورد، اگرچه به ظاهر با «ایهام» :
«این ولایت نیست میراث از علی بلکه میراث است از ماکیاولی».
سروش هرگز نمیتواند اهمیت تدوین«نظریه انحطاط» در اروپا را که آغازگر آن ماکیاوللی بود، با نوشتههایش درباره «سقوط رم» و توجه او به «علل و اسباب درونی» آن «سقوط»، بفهمد و پی آمدهای آن برای علوم اجتماعی پس از آن را درک کند. لئواشتراوس در مقاله مشهور «سه موج تجدد»، از دیدگاه خود، اندیشههای ماکیاوللی را آغاز تجدد میداند که بسط آنها با هابز، اسپینوزا ، روسو تا کانت و هگل تداوم یافت و موجب دگرگونی جهان گشت.
ماکیاوللی در کتاب مشهور خود «شهریار» کوشید با منطق «سیاستنامه نویسی» در اندیشه سیاسی قدیم گسست ایجاد کند و به جای بحث «در باره فطرت انسانی» نظریه «طبیعت انسان» و تمایلات واقعی او را به میان آورد و بر اساس آن «انسان شناسی جدید» را مطرح کرد. در اندیشه سیاسی قدیم مفهوم جدید «فرد» غایب بود و هم چون اندیشه مبتنی بر«امت» و «پاردایم امت» نه مفهوم «فرد» در آن جایی داشت و نه مفهوم «جامعه» و نه میتوانست بدون آن، «حوزه خصوصی» و «حوزه عمومی» و «منافع خصوصی» و« منافع عمومی» پدیدارگردد.
در نظام فکری ـ دینی ـ ایدئولوژیک سروش، که «عرفان زاهدانه جانشین «جامعه شناسی» در ایدئولوژی علی شریعتی شده است»، همچنان که باید باشد، فقدان موضوع و عنصر «زمان» آشکار است، اگرچه بحث درباره این دو مهم در اینجا ممکن نیست، اما به اختصار میتوان گفت که مدعیان «اسلام سیاسی» بر مبنای «ارض ملکوت» و «فرا زمانی» به انسان و جهان مینگرند و به همین اعتبار همه «تولیدات ذهنی» آنان ضد تاریخی و سراسر «آگاهی کاذب» است و در نهایت دشمن «تاریخ بیداری» ایرانیان بوده و هستند. سروش در تلاش برای زنده نگاه داشتن «آگاهی کاذب» ، زور زد تا که شریعتی را «مورخ» معرفی کند، اما نمیدانست که دوران قدیم و افکار من درآوردی با چاشنی دینی در ایران با پیروزی مشروطیت به پایان خود رسیده است، یعنی خود مشروطیت در ایران به محک سنجش تبدیل شده و همه چیز باید خود را در دوران جدید ایران تعریف کند.
پیروزی مشروطیت در ایران، یعنی پیروزی «اندیشه تجدد خواهی»، یعنی گسست اجتماعی و تاریخی ایران از «ارض ملکوت» و غلبه بر «عالم خیال».
بیست و یکم شهریور ۱۴۰۳ خورشیدی
ـــــ
۱ ـ نامه عبدالکریم سروش در مورد مصطفی تاجزاده
https://news.gooya.com/2024/09/post-90468.php