مواجهه با خزعل
بالاخره بهخزعل وقت دادم، که فردا ساعت ده بیاید.
موقعی که در ایوان جنوبی عمارت قدم میزدم، وارد شد. فوراً بهپای من افتاد و بوسیدن گرفت. او را بلند کردم و استمالت نمودم.
سن این شخص در حدود شصتوپنج، قیافهاش تاریک و چهرهاش پژمرده و لبهایش بارگرفته و چشمانش مایل بهزردی بود. آثار یک نفس پروردة عیاش و تنبلی را در لوح چهرة خود منعکس داشت. اما در نطق و مذاکره و چاپلوسی خیلی طلیق و زبردست و ماهر بود. شعلة الکل و ضعفی که از افراط در بعضی اعمال ظهور میکند، در چینهای صورتش خطوط ترحمانگیزی رسم کرده بود.
اگر مال و مکنت قارونی و قدرت مستمر فرمانروایی، این ثمر را میبخشد، وای بر مال، و آه از تنعم و تعیّش!
نمیدانم اشخاصی که نصف ساعات روز را به ورزش و اعمال سپاهیگری و حرکت صرف نمیکنند و خون را با سرعتی مافوق سرعت الکل در عروق و شرایین خود حرکت نمیبخشند، چرا زندهاند و برای چه زندهاند؟
دو ساعت ورزش و سواری و مشقهای مختلف بدنی برای این شیخ از جمع یک میلیون دیگر مفیدتر است. انسان قدر خود را اگر بداند، بهتنش بیشتر اهمیت میدهد تا بههر چیزی دیگر که بعد از فنای تن، با افسردگی بدن، باری میشود بر دوش روح!
خلاصه از دیدن این روی و این چشمی که در میان عمامه مصنوعی سبز، درخششی شبیه به نور دیدة افعی افسرده از سرما، بیرون میفرستاد، کاملاً فهمیدم که چرا ما اسیر یک کشتی جنگی نشدیم؟ چرا در صحرای لنگیر بهخاک نیفتادیم، و چرا در اهواز هدف گلوله واقع نگشتیم؟
سابقاً از عکس او هم این عقاید را استنباط کرده بودم. حال، خودش تأیید کرد و تصدیق نمود که عکس او عین خودش بوده است نه عکس خودش.
مذاکرات او، اگر چه مکرر بود و برهانش ضعیف، اما روی این اساس جریان داشت که من مردی پیر و مریضم و قدرت جسارت نداشتم. مرا بر این گماشتند و محرک شدند. اکنون پوزش میطلبم و عفو میخواهم. منبعد، نوکر صدیق دولتم، و اقرار کرد که از حقایق اوضاع کور و کر، و جاهلانه آلت دست مفسدین بوده است. اکنون تأسّف دارد که چرا تشخیص نیک از بد نداده و احمقانه بهدام وساوس و دسایس افتاده، اعتراف کرد که اوضاع دربار ایران را غیر از این میدانست که اکنون بهرأیالعین میبیند.
نظر بهتلگرافهایی که از تهران رسیده بود، و نمیخواستم جواب آنها را معطل گذارم، بیش از این مجالی برای اصغای او نداشتم و گفتم:
«برو مطمئن باش که نه طمع بهمال و نه قصدی بهجان و آبروی تو دارم. بههیچوجه درصدد افنای تو نیستم. بهیک شرط که منبعد خود را ایرانی بدانی و چشمت بهطرف تهران باشد نه جای دیگر. زیرا که هر کس بهخارجه تکیه کند، ایرانی نیست و کسی که از نعمت ایران برخوردار است، نمیتواند در باطن دشمن ایران باشد و زنده بماند. پس اگر بعدها رویة سابق را ادامه بدهی، تنها مجازات تو اعدام است. برو.»
بعد از خروج از ایوان، خود را ملزم دیده بود که از رئیس کابینه هم بازدیدی نماید. دبیراعظم امتحاناً از او پرسیده بود: «لباس رئیسالوزرا چه برشی داشت و رنگ و دوخت آن چگونه بود؟ آیا قبای بلند در تن داشت یا لباس کوتاه؟»
شیخ از جواب عاجز مانده بود. معلوم شد، طوری خود را باخته که ملتفت این نکات نگشته است.
از این سئوال توجه بهیک وقعة تاریخی کردم و آن چنین است:
چون محمدشاه هندی، پس از مغلوبیت، بهچادر نادرشاه آمد، و بازگشت، مردم از او پرسیدند «رنگ لباس فاتح ایرانی چه بود؟» شاه هند از جواب عاجز ماند. اکنون دیدم تاریخ، سربهسر تکرار است و جز یک سلسله وقایعی محدود، بیش نیست که جریان روزگار آن را در صور مختلفه تجدید مینماید.
روز بعد، شیخ تقاضا کرد اجازه بدهم مرتضیقلیخان بختیاری را، که او هم از اعضای کمیتة قیام بود، نزد من بیاورد. بهرئیس کابینه، که واسطة این تقاضا قرار داده بودند، گفتم مرتضیقلیخان را خودش بپذیرد، دیگر حاجب بهملاقات من نیست.
عجزوالحاح خزعل و استدعای دبیراعظم عاقبت مرا راضی بهآمدن او کرد.
مرتضیقلیخان مردی است قوی هیکل و زرد چهره. تمام علائم بیفکری، عدم فعالیت و فقدان انرژی در ناصیة او خوانده میشود. بدون مقدمه تبّری جست که داخل کمیته نبوده و خیانتی نکرده و در این پیشامدها کار مضرّی از او سر نزده است. استدعا کرد مورد سخط و مجازات واقع نشود.
من پس از مختصر توجهی بهجبهه و چهرة او، مفهوم قولش را تصدیق کردم و گفتم بر من ثابت است که ترا بیجهت داخل کردهاند. برو آسوده باش.
مشارالیه مدتی از مفاسد اخلاق و دزدی و بی سروپایی یوسفخان امیر مجاهد بیان کرد و گناه را بهگردن او بار نمود.
بعد از رخصت انصراف، بهخزعل گفتم:
«منبعد اگر مطلبی دارید بهحکومتنظامی خوزستان مراجعه کنید.»
شیخ گفت:
«چون کسالتم شدت کرده و ضعف پیری نیز مزید بر علت شده استدعا دارم اجازه فرمایید در اهواز بمانم و یکی از پسرانم، در نقاطی که سرکشی خواهید کرد، در خدمت باشد.»
پذیرفتم. از آن بهبعد شب و روز در کشتی بود و پسرش با همراهان موافقت میکرد.
وصول تلگراف خزعل در مجلس، برای مزدوران او، اثر بمب کرده بود. مثل عمارتی که ستونش را بکشند پریشان و منقلب شده بودند. نمایندگان آگاه وطنپرست با پیشانی بلند از دفاعهای خود و حمایت دولت و گذراندن بودجة وزارت جنگ مباهات نموده، و تا اندازهای معنی و نتیجه کار و صمیمیت نسبت بهوطن را آموخته بودند.