«

»

Print this نوشته

نیش‌زنانِ روشنفکرمآب / فرخنده مدرّس

‌ ‌

رویکرد گسترده به آثار دکتر طباطبایی، از آن‌روست که ایرانیان میهن‌دوست استوارتر و محکم‌تر از این شالودۀ نظری برای ایستادگی خود نیافته و حضور ایشان را به‌عنوان تداوم‌بخش فرزانگی و نمایندۀ خرد ایرانی در حفظ ایران سپاس می‌گذارند.

‌ ‌

FM

نیش‌زنانِ روشنفکرمآب

فرخنده مدرّس

‌ ‌

ما خرسندیم و از دیگران نیز می‌پسندیم که فرارسیدن زادروز دکتر جواد طباطبایی را غنیمت دانسته و پیام‌های آمیخته به مهر و احترام خود را اعلام و مراتب سپاس خویش را، از بهره‌مندی از آثار ایشان در تقویت آگاهی ملی ایرانیان بیان می‌دارند. به‌ویژه در شرایطی که ایران در بحران است، بحرانی که به هشدارهای پی‌درپی دکتر طباطبایی «رو به ژرف‌تر شدن دارد» و در برابر چشم‌های هراسان مردم ایران، «ضرب‌آهنگ فروپاشی بنیان‌های» کشور سرعت گرفته و هرروز «تیشه به ریشۀ وحدت ملی» آن می‌خورد. در چنین شرایط دشواری، هیچ‌چیز پرواضح‌تر از این نیست که ایران‌دوستان در عمل در پی  وحدت ملی خویش و در نظر در جستجوی «شالودۀ» فکری محکمی در خدمت استحکام پایه‌های این وحدت باشند؛ برای ایستادگی در حفظ خود و پاسداری از میهن خویش، برای گام برداشتن در مسیری که به خروج از بحران بیانجامد و آسیبی به ایران نخورد.

رویکرد گسترده به آثار دکتر طباطبایی، از آن‌روست که ایرانیان میهن‌دوست استوارتر و محکم‌تر از این شالودۀ نظری برای ایستادگی خود نیافته و حضور ایشان را به‌عنوان تداوم‌بخش فرزانگی و نمایندۀ خرد ایرانی در حفظ ایران سپاس می‌گذارند.

طبیعی‌ست که در چنین روز خجسته‌ای هواداران نظری ایشان، چشم از خواب نگشوده، در جستجوی پیام‌های دوستانه، اوراق روزنامه‌ و صفحات رسانه‌ها را ازنظر بگذرانند تا از همدلی دیگران شادمان‌تر گردند. اما شگفتا که کسانی حتا همین یک روز و همین چند لحظۀ خشنودی را تاب نیاورده و موقعیت را برای فروکردن نیش‌های خود، مناسب یافتند. نمونه؛ نوشتۀ کوتاهی‌ست مندرج در «روزنامۀ اعتماد» ـ ۲۳ آذر ۱۳۹۶ ـ از محسن آزموده، تحت عنوان  «فرزند ناهمگون» که ما در زیر به مواردی از آن خواهیم پرداخت.  اما پیش از آن به دو مورد از «نیش‌زنی» فرصت‌طلبانۀ نویسنده اشاره می‌کنیم؛ یکی تکرار «شکوائیه»، از سوزش «زخمی» که گویا «زبان تند» دکتر جواد طباطبایی بر پیکر «روشنفکری» نشانده است. پاسخ این شکوائیه را، دوستی، به صورتی بسیار موجز، با قیاسی بجا، پرمعنا، داده است و ما برای آن‌که آن سخن موجز را، در انبوه نوشته‌های اینترنتی، گم نکنیم با اجازۀ ایشان، در اینجا به همان صورت می‌آوریم:

‌‌ ‌

«طباطبایی و اتهام تندخویی

رضا کدخدا زاده

مقصود نظر در این نوشتار، نه نقد و بررسی اندیشه و آثار استاد است و نه قصدِ تعریف و تمجید از او؛ چرا که باور قلبی نگارنده این است که برای ذکر جمیلِ متولد شب سرد ۲۳ آذر ۱۳۲۴، «دهانی به پهنای فلک بباید و توانی به قدرت فلک»! فلذا در این سیاهه، این روز را صرفاً بهانه‌ای برای تامل در اتهامی قرار دادم که به ویژه در سال‌های اخیر، از سوی برخی به جواد طباطبایی وارد شده است.دکتر طباطبایی در سال‌های اخیر، آماجِ این اتهام بوده که «وی در نقد مخالفان اندیشۀ خود، بسیار تند و در برخی مواقع، حتی خارج از دایرۀ ادب سخن می‌گوید». ابتدا باید بگویم که توجه به این مهم ضروری است که باید ببینیم تندیِ گفتار جواد طباطبایی نسبت به چگونه افرادی است؛ و آیا اصلاً با کسی که به انحاء مختلف، به ستیز با ایران برخاسته نیز باید با زبان نرم سخن گفت یا نه؟! خاصه ایران‌ستیزانِ «خود تُرک و روس‌خوانده»ی کم‌مایه و بی‌مایه‌ای که با جعل مدرک دانشگاهی و مقاله و حتی جعل رشتۀ دانشگاهی(!)، به خیال خود با ناسزا گفتن و دورهمی گرفتن علیه فیلسوف ایرانهشر به آلاف و الوفی رسیده‌اند! خلاصه کلام اینکه در این سطور، هدفم دفاع محتوایی از نقدهای تند و تیز جواد طباطبایی در مورد مخالفانش نیست و بر آنم که بگویم تندی کلام فیلسوف ایرانشهر، امر جدیدی در میانِ فلاسفۀ بزرگ نیست و بسیاری از فیلسوف‌ها نیز پیش از او بوده‌اند که در واکنش نسبت به مخالفانِ با فلسفه و اندیشه‌ی خود، به تندی پاسخ داده‌اند. هنگامی که «ژان ژاک روسو» نوشتار خود با عنوان «گفتار دربارۀ اصل عدم مساوات» را برای ولتر فرستاد و در آن، ساحت تمدن، ادبیات و علم را به چالش کشید و بازگشت به وضع حیوانات وحشی و زندگی قبیله‌ای را توصیه کرد، ولتر در پاسخ به او به طعنه می‌نویسد: «کتاب شما را که بر ضد بشریت نوشته بودید، دریافت کردم و خواندم و پی بردم که هیچ کس مانند شما این همه هوش و تلاش برای چارپا کردن انسان به کار نبرده است! با خواندن کتاب شما آدم دوست دارد مانند ستوران، چهار پا راه رود؛ اما برای چون منی که به دو پا راه رفتن عادت کرده‌ام، چهارپا شدن مقدور نیست!»ولتر طی نامه‌ای دیگر، از رساله‌ی روسو -که از نظر ولتر، وی همان علاقه به توحش در کتاب «قرارداد اجتماعی» را دنبال کرده- ابراز ناراحتی می‌کند و با لحنی بسیار تند، خطاب به روسو می‌نویسد: «شباهت روسو به یک انسان مانند شباهت یک میمون به انسان است! روسو، سگِ دیوجانس سوفیسط است که هار شده است!». همانطور که مشاهده کردید، ولتر به عنوان یک فیلسوفِ مشهور به رواداری، نسبت به کسی که ایدۀ واپسگرایانۀ «بازگشت به طبیعت» را در اندیشه‌اش مطرح می‌کند، واکنش تند و تیزی نشان داده؛ چراکه از نظر ولتر، اندیشه روسو، انسان را به «عصر توحش» بازمی‌گرداند. حال خودمان را جای یگانه فیلسوفی قرار دهیم که در عصر ما و «در این زمانۀ بی‌های و هوی لال‌پرست»، ایران و ایرانشهر را کانون فلسفه و اندیشه‌اش قرار داده و با قلمش به نبرد با «کلاغان قیل و قال‌پرست»ی رفته که رندانه در پسِ اسلام‌خواهی و اندیشه‌های چپ و جهان‌وطنی و پست‌مدرنیستی و … پنهان می‌شوند و با ایران عزیز می‌ستیزند. با این حال، آیا نباید به فیلسوف ایرانشهر حق بدهیم که در جدال با «خرچنگ‌های مردابی» زمانه‌اش، قلمش را به تند و تیزترین شکل ممکن بچرخاند؟! پس در نتیجه، دست‌کم آنهایی که از میهن، به ننگ یا به نام، دفاع می‌کنند، جواد طباطبایی را به تندی و تندخویی متهم نکنند و او را در نبردش با ایرانستیزان تنها نگذارند. او که «تا زنده است، زنده بودنش خاریست؛ به تنگ‌چشمیِ نامردم زوال‌پرست»!

‌ ‌

و نیش دیگر، مطابق معمول، به سمت دوستداران اندیشۀ دکتر طباطبایی‌ نشانه رفته است؛ با خطاب آنان به «سینه‌چاک»، که گویا تاب «نقد» و «انتقاد» به دکتر طباطبایی و حتا سخنی «له» ایشان را نمی‌آورند. این نیش نیز، همچون نیش «تندخویی» تکراری‌ست که دهان به دهان می‌چرخد، از دستی به دست دیگری داده می‌شود، تا با به‌کارگیری آن فضای «حق به جانبی» از پیش آماده شود و یا، به خیال مرعوب کردن معترضین، شرایط آسوده خاطری برای ادای هر سخن بی‌ربط و یا هر مقایسۀ بی‌پایه‌ای مهیا گردد. به‌عنوان مثال کسانی با خاطری آسوده بگویند؛ مفهوم ایرانشهری «جعلی»ست و در تاریخ وجود نداشته است، و دیگران در سکوت بپذیرند و فردی پیدا نشود و در رد این ادعای باطل اسناد تاریخی و مستند به متون اندیشمندان ایرانی و عرب را روی میز بحث و برهان بگذارد، تا «سیه روی شود هرکه در او غش باشد.» یا مثالی دیگر؛ روشنفکری همچون پرندگانِ سبک‌بال و فارغ‌خیال، در پرش از شاخی به شاخِ «فکری» دیگر، به‌یک‌باره آوایی سر دهد که؛ فردوسی و شاهنامه‌اش موجب سرگرمی دربار و وسیلۀ خوشباشی شاهان ترک بوده است.

سروران حامی چنین روشنفکرانی، انتظار دارند، کسی از ایرانیان، یافت نشود که با تکیه و ایستادن بر خوانش جدید تاریخ حماسی ایران، از فروغی گرفته تا دکتر جواد طباطبایی، پاسخ‌گوی چنین روشنفکرانی شوند. و اگر دوستداران ایران، تنها به خون دل فرو دادن بسنده نکرده و دم برآوردند و پاسخ دهند، آنگاه «مدال» «سینه‌چاکی»  بر سینه‌شان نصب گردد.

و اما، صرف‌نظر از زشتی استفاده از عنوان شنیعِ «سینه‌چاک» و صرف‌نظر از بی‌توجهی به‌کارگیرندگان ظاهراً «باسواد»، به معنای بس زنندۀ آن، که گویا در ادبیات خودشان نشانۀ «نرمخویی» است، ما، به‌عنوان کسانی که در دفاع از برداشت‌های خویش از نظرات دکتر طباطبایی و با اتکا به اندیشۀ دفاعی ایشان از ایران، به سخنان نابجای برخی از همان «روشنفکران» مورد تفقد آقای آزموده پرداخته‌ایم، بار دیگر بی‌اعتنا به فضاسازی از طریق اعطای القاب ناروا، نخست از قیاس نابجای ایشان میان دکتر طباطبایی و یوسف اباذری، آغاز می‌کنیم:

ظاهراً این دو نفر، در نگاه آقای آزموده، در «به پا کردن آتش در اندیشه‌ها» به هم شبیه‌اند. البته خوب بود دوست شبیه‌ساز ما اندکی به مواردی از مبانی «اندیشۀ» اباذری اشاره می‌کردند، تا ما بتوانیم ببینیم و بسنجیم که ایشان، با کدام مبانی فکری، در کدام اندیشه‌ها «آتش انداخته» و آن‌ها را سوزانده است؛ جز آن آتشی که به دست وی و امثال وی به جان وحدت ملی ایران انداخته می‌شود؟ آن آتش‌بازی استاد اشغالگر دانشگاهی که سخنان غرورآمیز یک دانشجوی مغولِ، مستفیض از روح میهمانداری ایرانی، دربارۀ سرکوب و کشتار و نابودی ایران بدست مغولان، را مواد کیف خود قرارداده و تکرار می‌کند و بابت آن نیز از جیب مردم ایران مواجب دریافت می‌نماید؟ کسی که زنگ عربده‌های گوشخراش وی از تریبون‌های اصلاح‌طلبان و بلندگوهای سمینارهای «دانشگاهی» «جامعه‌شناسی»، علیه لحظه‌های شادمانی و در سرزنش عشق‌ورزی جوانان ایران، یا مذمت لحظۀ سوگواریشان در مرگ خواننده جوان مورد علاقه‌شان از یادها نمی‌رود؟ یا ضدیت‌هایش با حقوق و آزادی‌های فردی و دشمنی‌اش با آزادی انتخاب هنر و سبک زندگی؟ آیا بهتر نبود که آقای آزموده، اندکی از تعارفات سبک و بی‌معنا و مخدوش کردن مرزهای فکری، دست برداشته و پرده‌ای از مبانی فکری و عمق ترغیب‌ها و تشویق‌های اباذری و هموندانش در ستیز بی‌امان‌تر رژیم اسلامی، علیه آمریکا و غرب و علیه سرمایه‌داری با «نئولیبرالیسم»، پرده برمی‌داشتند؟  و از وی می‌پرسیدند؛ در کشوری که به عصر حجر و گور تاریخ ولایت مطلقۀ فقیه کشانده شده و منابع انسانی و مالی‌اش صرف ایجاد لشکر حشدالشعبی یا سپاه حزب‌الله و گروه فاطمیون و زینبیون اهل تعصب شیعه و صرف خرابکاری در کشورهای دیگر و خرج گسترش ولایت‌فقیه در آنها می‌شود، چه ربطی به مکتب‌ها و ایسم‌های غربی دارد، که بتوان به «دولت» آن نسبت «نئولیبرالیسم» داد و گروهی بسیجی تحریک شده در لباس دانشجو در صحن دانشگاه را به آتش زدن پرچم آمریکا برانگیخت؟ اگر دوست شبیه‌ساز، بجای چنین قیاس بی‌ربطی میان دکتر طباطبایی و اباذری، بحث روشنی در مبانی فکری چنین بروزاتی از زبان اباذری می‌کردند، آنگاه خوانندگان اولاً درمی‌یافتند، این مبانی با آن شالوده‌هایی که زمین «استوار» انقلاب اسلامی شد و به جان ایران آتش افکند یگانه‌ است و ثانیاً متوجه می‌‌شدند؛ این استاد مارکسیست که ارجی ویژه برای شریعتی و جلال آل‌احمد قائل است پاسدار آتشی‌ست که آنان، در همدستی با روشنفکران مارکسیست انقلابی و ملی ـ مذهبی به جان ایران انداختند و او همچنان به گذاشتن هیزم زیر این آتش مشغول است. حال، در اینجا، ما باید بپرسیم؛ چرا ایرانیانی که شاهد سوختن میهن و آیندۀ ملت خود هستند، نباید در برابر این آتش‌افروزی‌ها سینه سپر کنند؟ و چرا دکتر طباطبایی به‌عنوان اندیشمندی که «دل در گروی مهر وطنش دارد و در این زمینه با کسی تعارف ندارد» از وجود و حضور چنین افکار هراس‌آوری علیه ایران و بر کرسی‌های استادی دانشگاه آن تلخکام نشود و بنیادهای نامیمون آن افکار مخرب را در پرتو اندیشۀ ایران‌دوستانۀ خود نسوزاند؟

برای خودداری از طول کلام از اشاره به دلایل برخوردهای «تندخویانۀ» دکتر طباطبایی و شمارش علل سینه‌های ستبر شده در برابر اباطیل «روشنفکرانی» که نامشان در نوشتۀ «فرزند ناهمگون» لیست شده، صرف‌نظر کرده به مورد انتقادهای دکتر طباطبایی به «هنر» ترجمه در ایران اشاره داشته و به‌رغم احتمال دامن زدن به دلگیری دوستان به مورد «ماکیاولی» اشاره می‌کنیم، چون خود دستی در برخورد دفاعی از نقدها و تذکرهای دکتر طباطبایی داشته و می‌دانیم و بر این دانسته نیز تأکید داریم که اگر آن نقدها و تذکرها صورت نمی‌گرفت و با پشتوانه‌های نظری و تفسیرهای سترگی همچون درسنامه‌ها و کتاب «تاریخ اندیشۀ سیاسی جدید در اروپا» همراه نمی‌شد، «ما» هنوز در بند این القای عوامانه ترجمۀ «شهریار» آشوری دست و پا می‌زدیم که گویا  از نظر ماکیاولی، سیاست یعنی بی‌اخلاقی و آن اندیشمند و فیلسوف سیاسی ایتالیایی تبار نیز، همچنان نزد «ما»  به‌عنوان نماینده فکری «سیاست وسیله را توجیه می‌کند» باقی می‌ماند. «ماکیاولی» نه از طریق ترجمۀ «شهریار» و مقدمۀ مترجم آن، بلکه از طریق نقد آن ترجمه و از مسیر تبیین‌های دکتر طباطبایی در مقام و مرتبۀ بنیان‌گذاری اندیشۀ سیاسی نوآیین و «کاشف قاره‌های جدید اندیشه» نشانده و موجب شد تا ما نسبت به مضمون آموزه‌های سیاسی وی کنجکاو شده و چیزهایی را از او و بر بستر توضیحات نوآیین دربارۀ «جامعه» و تضادهای ذاتی و منافع گوناگون در آن، بیاموزیم، تا بتوانیم راه‌ها و روزنه‌هایی به فهم معنای چگونگی کارکرد آن تضادها و چگونگی جمع آنها و چگونگی تأثیر منافع گوناگون در کنار هم، و در خدمت جامعۀ خود، بگشاییم، و از بند دفاع خود از اندیشه‌هایی که منکر وجود منافع گوناگون در جامعه‌ و دست در کار دائمی حذف آنها هستند، رها شویم. بدون آن درسنامه‌ها و آن تفسیرهای جدید از ماکیاولی در ایران بعید بود به معنای «جمهوری‌خواهی»، «بنیادهای قدرت سیاسی»، تفاوت میان «قانون‌های خوب» با «قانون‌های بد»، پی ببریم و همچنان بی‌اعتنا به این معانی و اصول و نظم حقوقی و سیاسی برخاسته از آنها، بعید نیست، در اوج‌گیری صورت دیگری از همان جهالت، بار دیگر به قانون‌های بدِ قدرتی برتر تن بدهیم و یا خود در برتری قدرت، خودکامگی خود را به نام «قانون» بر دیگران تحمیل نماییم.

ما موارد فوق را مجدداً در اینجا یادآور شدیم، تا توجه را، از جمله به این نکته جلب کنیم، که طیف جدیدی از «روشنفکری» مقاله‌نویس پدیدار شده است، که در ظاهر مشوق «نرم‌خویی»‌ست و ایستادن بر دیدگاه و دستگاه نظری روشنی، را برنمی‌تابد و تلاش می‌کند همه را در کنار هم به یک قد و در یک قواره نگه دارد، به کُنه قضایا و موضوعات مورد جدال وارد نشود، حرف‌های کلی و تعارف‌های بی‌مایه را می‌پسندد و در هر چیزی یک چیزی می‌یابد و مورد تمجید قرار می‌دهد، بی‌اعتنا به مبانی گفتار، از صراحت کلام پرهیز و فضای ابهام ناشی از سخنان کلی را ترجیح می‌دهد، از تفکیک و تمیز می‌گریزد، به تخلیط و ناروشنی بسنده می‌نماید. از درون چنین طیف و از دل چنین رویه‌ای هیچ نظر منسجمی بیرون نمی‌آید.

ما در نوشتۀ پیشین خود ـ بازار کتاب و اشغال دانشگاه ـ به نمونۀ دیگری از این نوع، یعنی مقالۀ حامد زارع، در مورد حمایت وی از سیدمحمد خاتمی و تلاش در تعدیل نظر غلطِ رهبر اصلاح‌طلبان در مورد «فدرالیسم»، در برابر انتقادهای دکتر طباطبایی، و درعین تمجید ایشان، اشاره داشتیم. و پیشتر از آن، در طی مقالۀ سه بخشی خود ـ «از مبارزه با اسلام‌گرایی گریزی نیست» ـ در برخورد به «نظرات» و «انتقادات» دکتر داود فیرحی، در رد «ایرانشهری» به نمونۀ افراد دیگری اشاره کردیم، که سعی کرده بودند حلقه دوستی، شاگردی و استادی و بدتر از آن «هم‌دلی» و «دلمشغولی یگانه» میان دکتر فیرحی و دکتر طباطبایی برقرار کنند، که البته جز؛ عرض خود بردن و افزودن بر زحمت دیگران نبود. زیرا هم دکتر فیرحی خیلی زود با اعلام «ایرانشهری مرده است» و اتهام فاشیست به دیدگاه دکتر طباطبایی بی‌پایگی چنین تعارفاتی را نشان داد و هم رسالۀ بعدی دکتر طباطبایی بی‌اساس بودن چنین وصله‌زدن‌هایی را نشانه رفت. حال در اینجا و با این یادآوری‌ها، بار دیگر تأکید بر این نکته است که؛ ما اساساً تردید داریم؛ چنین طیف روشنفکری «نشسته میان دو صندلی» با چنین رویه‌ای بتواند به پیدایش شالودۀ نظری  مبانی و محکمی یاری رساند، که از عهدۀ بیرون کشیدن ایران از بحرانی برآید که  همچون گردبادی سهمگین ایران را سراسر در خود پیچانده و هستۀ اصلی آن نیز به قول دکتر طباطبایی «بحران آگاهی» و «بحران در آگاهی ملی»‌ست.