رضاشاه در آغاز سواد مختصری داشت که با خواندن کتابها در ساعاتی که از خواب خود میزد بر آن افزود. او بیشتر تاریخ میخواند که برای سیاستگر و دولتمرد از بایستهاست. بقیهاش را هوش تند، انرژی بیپایان و تجربه دست اول از جامعه در همه گوشههای آن به او داد. دانش و سواد او از گونه امثال رهبران نهضت آزادی یا سنجابیها و حسیبیها، همه دکتر و مهندس، نبود. ولی در تحلیل موقعیت و انگشت گذاشتن بر قلب مشکل و شناخت اولویتها مانندی نداشت. پترکبیر هم در دانشگاهها درس نخواند و سالهایش در اروپای باختری به کارگری و کارآموزی پیشههای گوناگون، از جمله کشتیسازی در هلند، سپری شد. مانند همه شخصیتهای تاریخی او «دید»ی vision داشت که انسان را به اندازه ماموریتی که برای خود قرار داه است میرساند. رویائی برای ایران داشت که نیروهائی ناشناخته را در جامعه و پیش از همه در روان خود او برانگیخت و از مرز ممکنات (تا آن لحظه) فراتر برد.
اهمیت وظائف تاریخی و بزرگی رضاشاه
گفتگوی فرخنده مدرس با داریوش همایون
ــ شما در برخورد به حوادث شهریور ۱۳۲۰ و در نوشتههای خود بر «شادی سبکسرانه» دستههائی از مردم و رهبرانشان، پس از رفتن رضاشاه انگشت گذاشتهاید. آیا فکر نمیکنید؛ حتی اگر جنگ جهانی دوم در نمیگرفت، وقت آن رسیده بود که رضاشاه از مقام فرماندهی کل کشور کناره گیرد؟ با توجه به اینکه رضاشاه شخصیتی نبود که از دخالت و کنترل همه امور کشور بپرهیزد و به مقام نمادین سلطنت بسنده کند، آیا جز این استعفا چاره دیگری بود؟
داریوش همایون ــ پس از حمله نیروهای متفقین کنارهگیری رضاشاه بزرگترین خدمتی بود که میتوانست به ملت خود بکند. پافشاری او تنها به سختتر شدن موضع آنان میانجامید و وضع ایران یاسآورتر میشد. رضاشاه دشمنی انگلستان و روسیه هردو را برانگیخته بود و تکیهاش به آلمان برای صنعتی کردن ایران تنها یکی از دلائل آن دشمنی بشمار میرفت. انگلیسها حتا اگر خزعل را فراموش کرده بودند اصرار رضاشاه را پس از آغاز جنگ به بالا بردن درآمد ایران از نفت بر او نبخشودند و روسها فهرست درازی از اقدامات غیردوستانه رضاشاه داشتند، از سرکوبی کمونیستها تا ایستادگی پیروزمندانه دربرابر فشارهای استعماری آنها در زمینه بازرگانی. آن فشارها تبریز را به عنوان یکی از مهمترین مراکز بازرگانی خارجی ایران از میان برد و مهاجرت پردامنه از بازار تبریز به بازار تهران پس از آن روی داد. رضاشاه با انحصار بازرگانی خارجی و کشیدن راه آهن با طرحهای روسها مقابله کرد.
اما با آنکه سالهای پایانی رضاشاه شاهد انزوای هر چه بیشتر او و پائین افتادن سطح کاردانی و صمیمیت کارگزارانش بود و استبداد و خشونت فرمانروائیاش درخشش سالهای پیشتر را کدر میکرد، تا پیش از سوم شهریور کنارهگیری در خاطرش نمیگنجید. او چند سالی دیگر را برای آنکه اصلاحاتش به جائی برسد لازم میدید و هیچ مطمئن نبود که پس از او جانشینش بتواند از عهده برآید.
ــ آیا رفتن رضاشاه الزاماً میبایست به «بازگشت از مسیری» که به پشتوانه اقتدار وی هموار شده بود، آن هم بصورت پشت کردن به دستاورهای آن دوران و وارونه جلوه دادن آنها میانجامید؟
امروز در پاسخ به این پرسش بسیاری به این نظر رسیدهاند که میتوان با رژیمی مخالف بود و حتی در راه برانداختنش تلاش نمود، اما نابود ساختن دستاوردهای آن در حقیقت دشمنی با خود، با ملت و با میهن است.
آیا چنین پاسخ عجولانهای امروز، با وجود تجربه انقلاب اسلامی و بجای توضیح شکست آن، باز هم به نوعی گفتن نیمی از واقعیتها نیست؟ چه، دستاوردهای آن ۶ دهه قبل از انقلاب اسلامی و حاصل دوران پهلویها بر یک نظام ارزشی بنا شده بود که نه تنها «با روند تاریخی رشد ارزشهای تمدن ساز زمان در تضاد نبود»، بلکه با آنها همسو و در جهت نزدیکی به آنها بود. چگونه میشد در پی انقلابی بر علیه آن نظام ارزشی بود، اما دستاوردهایش را محفوظ داشت؟
داریوش همایون ــ نیروهائی که از رضا شاه شکست خورده بودند و خود در سرنگونیاش نقشی نداشتند محافظهکارانی بودند (محافظهکار در کاربرد ما با کنسرواتیو تفاوت دارد) که اصلا ضرورتی به اصلاحات نمیدیدند و رضاشاه ارابه سنگین نوسازندگی را از روی آنها گذرانده بود. خانهای فئودال یا آخوندها هر کمترین برنامه درآوردن ایران به کشوری یکپارچه و امروزی را به حق مرگ خود میدانستند. کمونیستها مانند همیشه هر اصلاحی را که به دست خودشان نبود به عنوان جلوگیرنده انقلاب و راه رشدسرمایهداری محکوم میکردند. مصدق به عنوان بزرگترین نماینده طبقه سیاسی دوران مشروطه در حال و هوای آن دوره سیر میکرد و و آرزویش بازگشت به فضای آشنای مجلسهای مشروطه و دربار فاسد و ناتوان آن زمانها میبود. او اصلاحات و نوسازندگی رضاشاهی را یا مسخره میکرد یا نالازم و حتا خیانت میشمرد. مشکل بیش از سیاسی، فلسفی بود. سرآمدان یک جامعه سنتی، از ناسیونالیست و مذهبی و خان، در لشگرکشی بیگانه فرصتی برای درهم پیچیدن یک دوره انقلابی تاریخ ایران و برگرداندن ساعت یافته بودند. جامعه ایرانی بایست تا مدتها برای رسیدن به همرائی تازهای بر لزوم اصلاحات و نوسازندگی صبر میکرد ولی آن محافظهکاران و کمونیستها هرگز به آن همرائی نپیوستند و بقایای سرسختترشان هنوز نپیوستهاند. آنچه از دستاوردهای رضاشاه از سوی آن محافظهکاران پذیرفته شد، مانند دانشگاه، باز نه به عنوان فرا آمد ارزش تمدنساز بلکه بیشتر وسیله تازهای برای جنگ سیاسی بود.
ــ پس از دههها ستیز با نام رضاشاه و «بیاعتبار» نمودن دستاوردهای دوران اقتدارش، امروز بحث بر سر اینکه رضاشاه برای آینده ایران چه چیزی باقی گذاشت، تازه آغاز شده است. در اینکه او یک واحد یکپارچه سیاسی به مفهوم کشور و یک واحد اجتماعی به مفهوم ملت و هردو در یک صورت نوین و هم ارزِ انتظارات متداول در جهان امروز، برجای گذاشت، کمتر سخن به مخالفت گفته میشود. با این همه هنوز بسیاری دوره اقتدار و حکومت وی را به دلیل سلطه خودکامگی و انحصار قدرت، مصداق مفهوم «دولت ملی» نمیدانند. تا کجا میتوان با این دیدگاه همنظر بود؟
دایوش همایون ــ تا هنگامی که آشفتگی در اصطلاحات جامعهشناسی در میان نویسندگان ما چاره نشود از این ابهامات بسیار خواهیم داشت. «ملی» یکی از آن اصطلاحات است که مانند قوم و ملت و خلق، بیشتر به عمد و برای بهرهبرداری سیاسی در معانی گوناگون بکار میرود. ما در کاربرد اصطلاحات جامعهشناسی چارهای نداریم که مانند علوم دیگر از زبانهای بزرگ اروپائی پیروی کنیم. حکومت ملی national government از پیش از آنکه موج مردمسالاری اروپا را درهم نوردد بکار میرفت و منظور از آن حکومتی بود نه به دست بیگانگان. حکومت ملی با جا افتادن دولت ـ ملت آمد که پدیدهای پیش از دمکراسی است (درسده هفدهم که عصر جدید خوانده شد و سده مدرنیته است.) نباید فراموش کرد که که ملت پیش از نظام دمکراتیک هم بوده است؛ درباره همه ملتها چنین بوده است. اکنون اگر برخی از ما تعریفهای خود را دارند و حکومت ملی را با حکومت دمکراتیک یکی میدانند و از ملی، دمکراتیک اراده میکنند کاری نه به مقدمات علمی دارند نه تاریخی. امروز در پیشرفتهترین جامعهها حکومت ملی، دمکراتیک هم هست. ولی آیا ایران صد ساله گذشته را میتوان پیشرفتهترین دانست؟ رضاشاه دولت ـ ملت سده هفدهمی را به ایران داد و کار چند سده را در چند سال کرد. بقیهاش ــ دمکراتیک کردن دولت ـ ملت ــ نه از جامعه ایرانی زمان برمیآمد نه در تصور او میگنجید. در خود اروپا هم بیش از صد سال طول کشید. ملامتگران، دستاوردهای شگرف را چون ناقص و نیمه کاره بود انکار کردند ولی در کارنامه خودشان چه داشتند؟ مگر شکست و شهادت و مظلومیت را مهمتر بشماریم.
ــ مشروط کردن ظهور «دولت ملی» به پیدایش مجلس نمایندگی ملت و سهم فعال آن در تصمیم گیری و اداره سیاسی کشور، با تجربه همه کشورهای جهان خوانائی ندارد. بعنوان نمونه ملت آلمان سرمنشاء ظهور «دولت ملی» خود را در حادثه به پادشاهی فراخوانده شدن ویلهلم اول توسط اتو فون بیسمارک در ۱۸ ژانویة ۱۸۷۱ مییابد. در واقعهای که پس از اشغال پاریس در تالار آینه قصر ورسای رخ داد. علیرغم وجود روایتهای بسیار از دمکراسی ستیزی، مخالفت با شکلگیری قانون اساسی، سرکوب سوسیالدمکراتها و….. توسط بیسمارک صدراعظم مقتدر آلمان، اما هیچگاه در جایگاه ویژه وی به عنوان بنیانگزار «دولت ملی» آلمان تردید نشد. بیسمارک خواست ملت آلمان یعنی وحدت و یکپارچگی آن را از دل «آهن وخون» ـ و نه از درون بحث و گفتگوی نمایندگان پارلمان ـ بیرون کشید. امروز پس از صدوسی سال از او به عنوان «دیدهبان آلمان مدرن» یاد میکنند. اگر ما چنین موردهائی را ـ حتا به عنوان استثناء ـ میپذیریم، چرا نمیتوانیم آن را برای خود قائل شویم؟ اساساً تا چه میزان تجربههائی نظیر فوق میتوانند ما را در درک موقعیت تاریخی خود و دریافت دقیقتری از دستاوردها و کم وکاستیهایمان یاری دهند؟
داریوش همایون ــ در آلمان کسی از بیسمارک ترسی ندارد. در میان انقلابیان و سیاسیکارانی که زندگی سیاسیشان در دشمنی با رضاشاه و پهلویها سپری شده است ترس از رضاشاه و میراث او هنوز نمیگذارد تعادل و واقعگرائی به بحث سیاسی راه یابد. از بس تفاوت میان ششدهه پهلوی، که بیش از هرچیز مرهون رضاشاه است، با پیش و پس از آن زیاد است، بسیاری، خود را با ندیده گرفتن یا بیاعتبار کردن او تبرئه میکنند. پذیرفتن حقی که رضاشاه بر ایرانی که یکپارچه ماند و پائی در سده بیستم گذاشت دارد زندگیهای سیاسی بسیاری را بیارزش جلوه میدهد. ولی تاریخ کار خودش را میکند و هر کس را در جای خودش میگذارد. در عصر ما که عصر اطلاعات است مداخله سیاست در تاریخ دشوارتر شده است و عمر کوتاهتری دارد. نگاه دوباره به تاریخ همروزگار ما در چند ساله گذشته رونق بسزائی یافته است و نسل تازهای از پژوهندگان، سخنان تازهای برای ما دارد.
ــ مجلس شورای ملی نهاد بنیادین و مهمترین دستاورد جنبش مشروطه قلمداد میشود. اما در این صدساله دوران حیات خود هرگز قوام و دوام لازم را نیافت و هیچگاه به درجهای از قدرت نرسید تا بتواند مستقلانه ـ مستقل از گروهها و دستههای حاکم ـ به وظائف خود بپردازد. گفته میشود؛ استبداد و خودکامگی در ایران عنصر و عامل اصلی این تجربه ناموفق بوده است.
اما بررسی تاریخچة پارلمانها در کشورهای دارای نظامهای دمکراتیک نشان میدهند؛ اعتبار، اقتدار، دوام و قوام آنها پیشکشی نبوده که در طبقی تقدیم نمایندگان مردم گردد. مجلسهای نمایندگی در بدو پیدایش خود در این کشورها نیز بیشترین تنشها را با خودکامگان و استبدادهای مطلقه داشتهاند. بنابراین ـ باز هم در یک مقایسه تطبیقی با تجربه دیگران ـ آیا طرح وجود خودکامگی به عنوان عامل شکست تجربه دمکراسی در ایران به نوعی پوششی بر عدم کفایت و فقدان اراده یکپارچه سیاسی و…. نزد کوشندگان دمکراسی نیست؟
داریوش همایون ــ هنگامی که رضا شاه در سیاست ایران قد برافراشت از فرمان مشروطیت شانزده سال میگذشت و مجلس شورای ملی پس از انحلال و فترتهای دراز، دوره دو ساله سوم خود را میگذراند. مجلس در آن سالهای کوتاه خود استبداد شاهی را در هم شکسته بود و دربرابر دست اندازیهای استعماری پایداری کرده بود ولی مردم طبعا انتظارات بیشتری از انقلاب داشتند، پیش از همه امنیت حتا در کوچههای تهران. مجلسهای مشروطه ـ گذشته از احزاب و مطبوعات کوچک آن زمان ـ در چهار دیواری خود بیشترین نشانههای یک نظام دمکراتیک را نمایش میدادند. ولی بیرون از آن چهار دیواری، هرج و مرج یک کشور قرون وسطائی زیر اشغال بیگانه و پارهپاره در دست هرصاحب قدرت از آخوند و خان بود و بس. ایران از دمکراسی سروصدایش را داشت و نه چندان بیش از آن. با همه روحیه ناسیونالیستی بیشتر نمایندگان، مجلس نمیتوانست نیروهای نظامی ایران را از فرماندهی بیگانه افسران روسی در قزاقخانه و افسران انگلیسی در پلیس جنوب (Persian Rifles) آزاد کند یا انتشار اسکناس را از بانک انگلیسی که به تعارف بانک شاهنشاهی خوانده میشد بگیرد.
برتری مجلس که یک ویژگی دمکراسی پارلمانی است اگر به هزینه قوای دیگر حکومتی باشد همان نتایج تسلط قوه اجرائی را بر قوای دیگر میبخشد و دمکراسی را ضعیف میکند در ایران آغاز دهه سوم سده بیستم قوه قضائی به معنی یک نظام قانونی و شبکه دادگاهها نبود (هر آخوندی بساط خود را پهن میکرد و قانون مدنی و قانون جزا و قانون تجارت را در سالهای پادشاهی رضا شاه نوشتند) و قوه مجریه که حقوق کارمندانش را نمیتوانست بپردازد (گاه میشد که به کارمندان آجر میدادند) قدرتی نداشت. مجلس همه کاره بود و کشور دستخوش هوسها و منافع نمایندگان. منکران رضاشاه چنان از پایمال شدن دمکراسی در زیر چکمههای او سخن راندهاند که گوئی کرامول دیگری «وست مینیستر» بهارستان را تعطیل کرده است. رضاشاه دمکراسی را در ایران شکست نداد؛ مشروطهخواهان خود این کار را همانگاه کرده بودند. در ایران آن زمان مانند تاج پادشاهی، دمکراسی نیز بیصاحب افتاده بود. (در آغاز پادشاهی خود به بزرگان قاجار گفته بود که او تاج را نه از سر احمد شاه بلکه از وسط خیابان برداشته است.) آنچه رضاشاه کرد کشتن جوانههای دمکراسی در جامعهای بود که به دست او برای نخستین بار در تاریخ داشت برای دمکراسی آماده میشد (اشتباهی که جانشینش هم کرد.) اینکه او در نخستین مراحل از پشتیبانی بیدریغ بیشتر طیف سیاسی زمان، از جمله در مجلس، برخوردار شد هم موقعیت یاس آور دمکراسی ایران را باز میگوید هم ناشکیبائی و بیمدارائی فزاینده و خفه کننده پادشاه را توضیح میدهد. هیچ جامعهای حق ندارد در بدترین شرایط نیز حتا به بهترین رهانندگان تسلیم شود. همراه شدن با تسلیم تفاوت دارد.
ــ با توجه به همین تجربهها آیا میتوان ادعا نمود؛ تشخیص اراده وخواست ملت و در جهت «مصالح ملی» در همه مقاطع تاریخی الزاماً در درون سالنها یا راهروهای مجلسهای نمایندگی و پارلمانهای ملی صورت نمیگیرد؟
رضاشاه همراه با تیم روشنفکرانش نه تنها در تشخیص اراده و خواست تاریخی ملت ایران ـ در بخشهای اساسی و مهم آن ـ همطراز با دیگران شد، بلکه در متحقق ساختن آنها گوی سبقت را از دیگران ربود. پس چرا باید در برابر مشروعیت تاریخی حکومت وی هنوز تردید داشته باشیم؟
همایون ــ شناخت مصالح ملی و عملی کردن آن در بهترین شرایط از مجلسهای نمایندگی میگذرد ولی مجلسهای نمایندگی تازهاند و مصالح ملی همیشه بودهاند. در بررسی دوران رضاشاه میباید واقعیات را در نظر گرفت. اگر مجلسهای مشروطه میتوانستند از کاری برآیند رضاشاهی پیدا نمیشد. جایگزینان دمکراتیک رضاشاه در آن دوره کهها میبودند؟ آیا میشد با سیاستبازیهای سترون آن زمان که نمونهاش را هم امروز در بسیاری عناصر مخالف در بیرون میبینیم، و با مدرس و مستوفی و برادران پیرنیا، حتا قوام، برای ایرانی که بیشتر روی نقشه وجود داشت کاری انجام داد و همان نامی را که مانده بود نگهداشت؟ (مصدق سیاستگری در رده دوم بود و چنانکه بعدها نشان داد کشورداری و سازندگی نقطه قوتش بشمار نمیرفت.) ما امروز آنچه را که در بیستساله پس از سوم اسفند شد مسلم میگیریم ولی معاصران نظر دیگری داشتند. ایران بایست بر راه تازهای میافتاد و اراده و جسارت آن را نداشت. مردی مناسب در زمان مناسب در جای مناسب پیدا شد و اکنون که به پشت سر مینگریم تنها او بود که میتوانست. هر کسی نمیتواند یک ملت را «گالوانیزه» و نیروهایش را بسیج کند، چنانکه در سده گذشته رضاشاه و مصدق و خمینی کردند. امروز کدام ناظر بیغرضی تردید دارد که کدامیک برای ایران نتیجهبخشتر بود؟
ایرانیان هنوز در هر روز زندگی خود از آنچه رضاشاه کرد برخوردارند (درآمد نفت یکی از آشکارترین آنها) و دیگر نمیباید نگران مشروعیت دادن به حکومت او باشند. بقایای پنجاه سال سیاست به عنوان دشمنی و کینهجوئی، میتوانند همچنان به انتقام گرفتن خود روزگار بگذرانند. آنچه اهمیت دارد آگاهی تازه توده ایرانیان بر اولویتهای واقعی جامعه است که کمابیش همان اولویتهای هشتاد سال پیش است: نگهداری یکپارچگی ایران، بوجود آوردن زیرساختهای یک جامعه امروزی، رسیدن به پیشرفتهترینها، البته همه در یک چهارچوب دمکراتیک که امروز میتوانیم و هشت دهه پیش هیچ معلوم نیست میتوانستیم. بار دیگر بجای فرهنگ شهادت و مظلومیت و شکست، بجای مرگ اندیشی مذهبی که سرمایه شیادان است شوق پیشرفت و زندگی و آزادی نشسته است. عزاداری و کربلا در برابر شادی و زیبائی و بلندپروازی ملی رنگ میبازد. ملتی آماده میشود که با کنار زدن مظاهر واپسماندگی، حرکت نیمهکاره و به کژراه افتاده خود را بسوی بزرگی از سرگیرد. آنچه رضاشاه در ژرفای تیرگی و سقوط نه دهه پیش ایران توانست، الهام بخش نسل تازهای است که با دستهای پرتر به پیشواز آینده بهتر میرود.
ــ از نظر شما برجستهترین آموزة تاریخی نهفته در این واقعیت، بویژه برای وضعیت امروز ما چیست؛ که هفتدهه پیش سرباز ساده قزاقی که همه عمر خود را تا آن زمان در جنگهای خونین یا ساخلوهای سربازی و دور از مناسبات و معادلات سیاسی سپری کرده بود، با ظهور یکباره خود در صحنه سیاست ایران، در وطنپرستی و در درک شرائط حساس تاریخی همطراز اشرافزادگان، سیاستپیشگان حرفهای، تحصیلکردگان دانشگاههای معتبر عالم قرار گرفت و در شکستن بنبست و استیصال سیاسی و برونبرد کشور از دوران فلاکت، گوی توانائی تصمیم و عزم و اراده را از آنها ربود؟
داریوش همایون ــ اولویتهائی که اشاره کردم در فضای ایران آغاز سده بیستم تنفس میشد. همه جا سخن از اصلاحات بود. رضاشاه برآمده از ژرفای جامعه با نگاه شکافنده خود میدانست که گرفتاریها کجاست. در ایران آن زمان آگاهی بود، قدرت عمل نبود. روشنفکران منتظر دست توانائی بودند که تا از آستین سردارسپه بدر آمد به او پیوستند. با اینهمه نمیتوان شگفتی خود را از استعدادهای استثنائی مردی با آن زمینه محقر پنهان کرد. رضاشاه نه تنها منظره کلی، بلکه جزئیات را به روشنی میدید و میتوانست اسباب لازم را برای اجرای استراتژی بدیع و رسیدن به هدفهای جسورانه خود از تقریبا هیچ فراهم کند. آنها که رضاشاه را عروسک آیرونساید میپندارند همین بس که پنج ساله فرازش (صعود) او را در عرصه نظام و سیاست بررسی کنند. هیچ رهبر سیاسی ـ نظامی ایران به آنهمه کامیابی نتیجهبخش و نه صرفا جلب مردمان، در چنان مدت کوتاه نرسیده است.
مانند هر رهبر دیگری رضاشاه شامهای تیز برای ارزیابی مردمان و ایدهها داشت. جز در سالهای واپسینش که گندیدگی قدرت لبه تیز قضاوتش را کند کرده بود بهترینها را مییافت. یک نمونهاش را دکتر علیاکبر سیاسی در خاطراتش آورده است. او و دوستانش در کانونی گرد آمده بودند و طرحی برای ایراننو داشتند. تا روزی سردارسپه او را خواسته و درباره طرحهایشان پرسیده بود و پس از آنکه به دقت گوش داده بود او را مطمئن ساخته بود که آنها را اجرا خواهد کرد؛ و کرد.
ــ از «عامی بودن»، «بیسوادی» و «بیدانشی» رضاشاه سخن بسیار رفته است. اما پرسش این است؛ اگر این سخنها راست و بیغرض باشند، پس چگونه میتوان قدرت درک و دید روشن او را از موقعیت ایران نسبت به جهان پیشرفته، آشنائیاش با تاریخ و اوضاع روز جهان و دید وسیع و ناظر به آیندهاش در مورد ایران و طرحهای روشناش برای نوسازی کشور و راههای عملی دستیابی به این طرحها را توضیح داد؟
داریوش همایون ــ رضاشاه در آغاز سواد مختصری داشت که با خواندن کتابها در ساعاتی که از خواب خود میزد بر آن افزود. او بیشتر تاریخ میخواند که برای سیاستگر و دولتمرد از بایستهاست. بقیهاش را هوش تند، انرژی بیپایان و تجربه دست اول از جامعه در همه گوشههای آن به او داد. دانش و سواد او از گونه امثال رهبران نهضت آزادی یا سنجابیها و حسیبیها، همه دکتر و مهندس، نبود. ولی در تحلیل موقعیت و انگشت گذاشتن بر قلب مشکل و شناخت اولویتها مانندی نداشت. پترکبیر هم در دانشگاهها درس نخواند و سالهایش در اروپای باختری به کارگری و کارآموزی پیشههای گوناگون، از جمله کشتیسازی در هلند، سپری شد. مانند همه شخصیتهای تاریخی او «دید»ی vision داشت که انسان را به اندازه ماموریتی که برای خود قرار داه است میرساند. رویائی برای ایران داشت که نیروهائی ناشناخته را در جامعه و پیش از همه در روان خود او برانگیخت و از مرز ممکنات (تا آن لحظه) فراتر برد.
ــ آقای همایون با سپاس فراوان از شما
مهر ماه ۱۳۸۳