«

»

Print this نوشته

قلب ماهیت جنگ میهنی ایرانیان در «آگورای» روشنفکری / علی کشگر

شگفت ما از این است که چرا مقاومت در برابر متجاوزین و بیرون راندن دشمن از میهن و دفاع از سرزمین، بازگرداندن امنیت به مرزهای کشور در ظرافت‌های ادبی مسئولانه و میهن دوستانه آرش جودکی راه نیافته است؟ چرا نپرسیده است که معنای تاریخی حضور دلاورانه ارتش ایران در این جنگ چه بود و چگونه بار دیگر میخ میهن‌دوستی ایرانی ـ به ویژه در این حضور ـ به تابوت آن «مرده» خورد و پایان روایت دروغین «امت» بودن ملت ایران در همان جنگ نوشته شد.

‌ ‌

قلب ماهیت جنگ میهنی ایرانیان در «آگورای» روشنفکری

علی کشگر

حاصل رد و بدل نمودن چند نوشته میان آقای جودکی و من، ابراز خشم و اعلام خودداری ایشان از ادامۀ بحث شد و البته همراه با افزودن بر ناسزاها و اتهامات در نوشتۀ آخرشان تحت عنوان «نگهداشت جمهوری اسلامی به بهای ایران؟». موضوع را ایشان با اعتراض فیس‌بوکی به ما در انتشار شادمانۀ خبر اعطای جایزه به یکی از آثار دکتر طباطبایی و با هشدار در «بردن آبروی بنیاد داریوش همایون برای مطالعات مشروطه‌خواهی» آغاز کردند. و در ادامه، مرا که طی نخستین نوشتۀ خود اعلام داشتم «الویت حفظ ایران به هر قیمت» اصل راهنمای ما و درس‌های انقلاب اسلامی، و عمل نیاندیشیده و خالی از خرد و عقلانیت روشنفکری برانداز و سهیم در انقلابی که به صدرنشینی حکومت اسلامی و فلاکت کنونی انجامید، عبرتی تلخ است، به سالوسی، همزبانی با رژیم و… متهم نمودند. بهانه ایشان آن بود که ما چرا «آرمان‌های همایون» را چنان تفسیر نمی‌کنیم و بسط نمی‌دهیم تا به سرنگونی رژیم اسلامی از طریق «خیزش» خیابانی و «انقلابی» دیگر، برسیم. هنگامی که من، با استناد به گفته‌های داریوش همایون، در پاسخ نوشتم:

«آرش جودکی از ما می‌خواهد، در خدمت براندازی حکومت اسلامی از طریق انقلابی دیگر، با نادیده گرفتن شرایط ایران و به رغم صف قدرتمند جهان و منطقه علیه کشور، دست در کار «بازاندیشی آرمان همایون» شویم و تا جایی پیش رویم و از آن نظرگاه و دیدگاه افکار و مواضعی بدر‌آوریم که هر چند هیچ نسبت و سنخیتی با آرمان و افکار همایون ندارند، اما به دل آرش جودکی نزدیک‌ترند. اما ما برای دل رفیقمان، حداقل از سوی خودمان، متأسفیم؛ چه آموزه‌های داریوش همایون، چنان روشن و صریح‌اند و چنان، کماکان منطبق با حال و روز و روزگار امروزمان که «بازاندیشی» به معنای کج و کور کردن آنها جز به ناراستی و فرصت‌طلبی، که ما اهل آن نیستیم، ممکن نیست!»

آرش جودکی باز ـ در نوشتۀ آخر خود ـ انگشت اتهام را بلند کرد که گویا من «استراتژی و تاکتیک همایون را به سود ایدئولوژی جناح اصلاح‌طلب رژیم هزینه می‌کنم!» و البته بازهم بی‌آنکه زحمتی به خود دهد و خطی یا نقلی و مستندی از گفته‌ها و نوشته‌های داریوش همایون در بارۀ چگونگی «استراتژی و تاکتیک» وی ارائه نماید. او پس از وارد آوردن اتهام و فضاسازی، قاب‌گرفته در شعر و روایت و داستان، به نام «ظرافت‌های ادبی»، همچنان بر همان طریق آرزویی خویش، یعنی یک خیزش همگانی و فراگیر، و «انقلابی دیگر» کوبیده و نوشت:

«بیرون آمدن ایران از وضعیت فعلی به دست نخواهد آمد مگر با برافتادن جمهوری اسلامی با انقلاب» «روزی نبوده است که به سرنگونی این رژیم نیندیشیده و آن را آرزو نکرده… آن هم از راه یک خیزش همگانی و فراگیر… و به در آمدن از پارگین جمهوری اسلامی تنها از این راه».

سخن نادرست و نیاندیشیده، نادرست و نیاندیشیده است، حتا اگر در ناسزا یا روایت‌ و داستان ادبی و شعر پوشانده شود. این که وضعیت فلاکت‌بار کنونی حاصل سیاست‌های حکومت اسلامی‌ست درست است. اما آیا تضمینی هست که در اثر «انقلابی دیگر» از دل وضعیت بد امروز وضع بدتری بدر نیاید؟ مگر وضع در زمان گذشته و پیش از انقلاب، به زعم انقلابیون، «بد» نبود؟ انقلاب و روشنفکر برانداز در بدر آوردن از آن وضع بد و افتادن به وضعیت بدتر دورۀ اسلامی چه نقشی داشت؟ آیا «جمهوری اسلامی» آخرین پارگین ما است؟ نه!

در سیاست و عوامل مؤثر در آن، سخن اول را توازن نیرو ـ در درون و بیرون ـ می‌زند. این که ما چه آرزوهای «نیک» و خوش‌آیندِ دلمان برای ایران داریم واقعیت‌ توازن نیروها را تغییر نمی‌دهد. کمترین و بی‌اهمیت‌ترین واقعیت در نوشته‌های آرش جودکی و مواضع سیاسی آرزومندانه‌اش در حال حاضر این است که آقای جودکی و همگنان براندازشان اگر به اندازۀ ارزنی بر «خیزش همگانی و فراگیر» تأثیر می‌داشتند و توازن نیروها به نفع و دلخواهشان می‌بود، آنگاه این چنین گریبان مرا نمی‌‌گرفتند که سنگین‌ترین جرمم آنست که چشم از تصویر سراسری و پرمخاطره علیه ایران و توازن نیروها علیه کشور برنمی‌گیرم. جرم دیگرم این است که دل به تحولات عمیق فرهنگی و تدریجی در درون ایران ـ در همۀ حوزه‌ها ـ بسته‌ام که به تدریج هر چه می‌گذرد به زیان هر چه بیشتر فرهنگ حکومتگران اسلامی عمل کرده و در عمل سلطۀ سیاسی و فرهنگی آنان در کشور را ناممکن‌تر می‌نمایند. جرم دیگر من این است که از واژۀ «مردم» به میل خود سودجویی سیاسی نمی‌کنم و هر حرکت اجتماعی را با ماهیت مطالبات و درجۀ روشن‌بینی حاکم بر آن و سطح رفتار شرکت‌کنندگان و ماهیت هدایت‌گران و عوامل بسیج‌گر آنها می‌سنجم. به عنوان نمونه از موج اعتراضات شجاعانه و مسالمت‌آمیز «دختران انقلاب» به حجاب اجباری سربلند و امیدوارتر می‌شوم، اما از این که کشاورزان اصفهان در عصیان و خشم و استیصال خود راه آب را بر مردم هموطنشان در یزد می‌بندند، هراس به دلم می‌افتد، گویی اگر یزد هم بخشکد، دامنۀ آن اصفهان و کاشان و… را نخواهد گرفت. گناه دیگرم آنست که سفرها و تحریکات، عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی خامنه‌ای و آدم‌های کوتوله و محدودی چون احمدی‌نژاد خاری در چشمم است. و بوی گند تحریکات دسته‌های مافیایی ـ سپاهی ـ امنیتی در بسیج مردمی که اتوبوس اتوبوس برای خرید «ارز» جلوی بانک‌ها آورده می‌شوند، مشامم را می‌آزارد.

و در این پروندۀ «سیاه و بی‌آبرویی» جرم دیگر من آنست که همچون آرش جودکی، مقام و منزلت انقلاب مشروطه و اقدامات اصلاحی و ریشه‌ای رضاشاه را، به نام «برکنار بودن مردم» از آن، تنزل نمی‌دهم و بجای آن همچون «کلاغی» پر قیل و قال مقام «بهمن‌وار اسلام» در یورش به ایران را نمی‌ستایم که گویا، به زبان همان «ظرافت‌های ادبی»، «دو خدمت به ایران کرد»! یک برچیدن بساط شاهنشاهی ساسانی و دوم به میدان آوردن «مردم» از اعماق روستاهای کشور. خوانندگان خوبست باردیگر این افاضات و «ظرافت‌های ادبی» را از نظر گذرانده و بر معنای آن تأمل و تعمق کنند و خود در بارۀ مشکل فکری و روحی روشنفکری، «شاعر» مسلک ایران قضاوت نمایند که همچنان با تخیلات «ادبی» و «شاعرانۀ» خود مشغولند و در عالم خیال «آگورایی» خود، و بدور از زمین سخت واقعیت‌های سیاسی، با مفاهیم مهمی چون «مردم»، «حکومت»، «حاکمیت»، «انقلاب» دست به بازهای کودکانه پرمخاطره می‌زنند.

باری به اصل موضوع یعنی دیدگاه همایون بازگردیم و نظر وی را در بارۀ «انقلاب» مورد علاقۀ آرش جودکی جویا شده و از این طریق محکی بدست دهیم تا به یاری آن عیار بلوغ سیاسی و «تکامل» حقیقی این روشنفکر برانداز انقلابی را «پس از بدر آمدن از آب و گل کودکی» سنجیده شود. مگر نه آن که آقای جودکی این محک را،حداقل در ظاهر، قبول کرده‌اند!

بر کسی پوشیده نمانده است که داریوش همایون مخالف انقلاب بود، آن هم نه تنها مخالف انقلاب اسلامی بلکه اساساً مخالف آن، با دلایل روشنی که بخشی از آن دلایل را در سپتامبر سال ۲۰۰۳ به قلم کشیده و در بارۀ آن چنین نوشته است:

«جامعه‌هائی که در آنها آشوبهائی مانند انقلابهای بزرگ تاریخی روی می‌دهد نمونه‌های آزادمنشی و خردمندی سیاسی نیستند. انقلاب در جامعه‌ای که به بلوغ سیاسی و مدنی رسیده باشد روی نمی‌دهد. دانه انقلاب نیاز به زمینی دارد پوشیده از یکسونگری و ناآگاهی و بینوائی فرهنگ سیاسی… نباید فراموش کرد که اگر طبقه سیاسی در کشوری دچار چنین کاستی‌ها نباشد و جامعه در واقع استعداد انقلابی بهم نرسانده باشد اصلا نیازی به برهم زدن همه چیز نخواهد یافت. اگر بتوان کشاکش سیاسی یا برخورد منافع را در یک چهارچوب اصولی و اخلاقی کمترینه انجام داد و همه حق را از آن خود ندانست و همه چیز را برای خود نخواست و هر مخالف یا هماورد و رقیبی را دشمن نشمرد، سهل است از انسانیت بیرون نکرد، و هر رفتاری را با او روا ندانست، آنگاه استعداد انقلابی در جامعه بهم نمی‌رسد و دگرگونی، که گوهر هستی است و دیر یا زود در هرجا روی می‌دهد، تدریجی و همراه نظم خواهد بود.»

تذکر دیگر من در نوشتۀ قبلی‌ام این بود که آرش جودکی مختارست هر تفسیر و ترجمه‌ای از نویسندگان و اندیشمندان غربی بدست دهد، اما بهتر است از بکاربستن غلط‌های مصطلحی چون «حکومت مردم» خودداری و بکارگیری صحیح مفاهیم سیاسی مهمی نظیر حاکمیت و تفکیک آن از حکومت را مراعات کند و همچنین یادآور شدم که «ما تنها با تعریف دقیق از معنای حکومت، دولت و حاکمیت و آشنایی با سیر تاریخ این مفاهیم به تعیین جایگاه و نهاد تبلور ارادۀ مردم خواهیم رسید و معنای حکومت‌های دمکراتیک را خواهیم فهمید.» همچنین در آنجا کابینۀ ۸۰ نفره «کشور» جهان سومی و فلاکت‌زدۀ سومالی، را مثال آوردم تا صورت عملی و ناپسند شعارهای نادرستی چون «حکومت مردم» را برجسته کنم، تا بلکه ادبی از بی‌ادبان بیآموزیم و اصطلاحات غلط و عوامانه، با عواقب ناشایست، را تکرار نکنیم. اما، آرش جودکی، بجای اهتمام در ارائۀ تعریف‌های جدی و دقیق، هر چند از تکرار لفظ «حکومت مردم» در نوشتۀ بعدی خود پرهیز کرد، ولی بلافاصله اضافه نمود که منظور وی «آگورای آتنی» به عنوان «خاستگاه حاکمیت مردم» بوده است. و آنگاه به من تشر زد که چرا منظور وی را نفهمیده‌ام! عجب، ما چقدر در تعریف و در فهم رابطۀ «آگورا» و «حاکمیت» غافل بوده‌ایم. شاید پس از این «روشنگری» لازم باشد، «تذکری» به دکتر طباطبایی بدهیم تا در تعریف «حاکمیت»، که صرفنظر از منشاء و نشأت‌گیری آن، بنیاد کشور بر آن استوار است، تجدید نظری بکنند و «آگورای آتنی» را در این تعریف ذی‌دخیل نمایند!

شاید باید به آرش جودکی حق داد که می‌گوید: «هر گفت‌وگویی نیازمند پیش‌فرض‌هایی است که هر یک از دو سوی سخن آشنایی با، و پایبندی به آنها را، پیش دیگری انگار می‌کند.» و آشنایی با «ظرافت‌های ادبی» یکی از آن پیش فرض‌های اوست. اما اگر «ظرافت‌های ادبی» ابزار و وسیلۀ ناروشن، پرابهام و پرایهام سخن گفتن شود، چطور؟ اگر کلمات و مفردات در ظاهر زیبا و متناسب و هم وزن و قافیه، ولی با معانی دور و نزدیک و متفاوت در نوشته‌ای، در نثر و نظم سحرانگیز، قاب گرفته تا هر زمان به ضرورت نیاز و به حکم لحظه معنای دلخواه از آن بیرون کشیده شود، چطور؟ امروز یک معنا و شش سال بعد معنایی دیگر! «ظرافت ادبی» در چنین حالتی به روی پرچین نشستنی می‌ماند که در حوزۀ سیاست هیچ معنایی جز فرصت‌طلبی ندارد. من در قسمت انتهایی این نوشته، و با این مقدمه، بار دیگر مصرم به موضوع جنگ ۸ سالۀ عراق علیه ایران بازکردم که ظاهراً برخورد من در نوشتۀ پیشین به موضع آرش جودکی در قبال این جنگ میهنی ـ از نظر من ـ وی را از خود بدر کرده تا درجه‌ای که به من نسبت «زشتکاری» و… داده است. پیش از هر توضیح و روشنگری در این باره توصیف آرش جودکی را پیش چشم خوانندگان قرار می‌دهم:

«ایرانِ نیمه‌جان‌شده به ستم در میان ویرانه‌های جنگی خونین و پس از آزادسازی خرمشهر بیگمان بیهوده، که «نعمت»‌اش را همان مرده‌‌ی خوابگردافسا بر گُرده و به بهای جان مردمانی بیشتر از همین شهرستان‌هایی که امروز به سادگی فریاد می‌زنند : «جمهوری اسلامی نمی‌خواهیم» ارزانی کرده بود»

نخستین پرسش؛ ماهیت یک جنگ را چه چیز تعیین می‌کند؟ درجۀ ویرانی و خونین بودن آن؟ کدام جنگ در تاریخ بشری خونین و ویرانگر نبوده است؟ حتا درجۀ شقاوت و جنایت نیروهای جنگده علیه آن دیگری نیست که ماهیت جنگی را تعیین می‌کند. به عنوان نمونه؛ جنگ متفقین در جنگ جهانی دوم ، از ابتدا تا انتها، علیه نازیسم و فاشیسم و علیه نژادپرستی وحشیانه و ضد بشری قلمداد شد و می‌شود، به رغم عمل وحشیانه و بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی و یا بمباران شهر دِرِسدنِ آلمان و کشتار مردم غیرنظامی در این شهر،آن هم پس از تسلیم نیروهای نظامی آلمان، توسط جنگنده‌های نیروی هوایی آمریکا. آمریکایی‌ها از شرکت در این جنگ به خود می‌بالند. و این هم از هیچ کس برنمی‌آید تا در این بالیدن تردید کند. این جنگ برای روس‌ها علاوه بر مشخصه و ماهیت جنگ علیه نژادپرستی، یک جنگ بزرگ میهنی بود و ماند؛ به رغم تجاوزات و جنایت‌هایی که از سربازان روسی در برلین سرزد، اما هیچ کس را تردید در ماهیت میهنی بودن این جنگ برای روس‌ها برنیاید! گفته می‌شود پس از آزادسازی لنینگراد، هفت بار سعی شد به مناسبت عزت و به پاس قدردانی از قهرمانی‌های سربازان روسی سنفونی شستاکوویچ به طور زنده در ویرانه‌های شهر و در کنار اجساد هم‌آنان نواخته شود و هر بار تعدادی از نوازندگان مجروح از هوش رفتند و تنها بار هفتم آوای بلند آن اثر هنرمندانه رعشه بر پیکر سپاه دشمن انداخت و جنگ پیروزمندانۀ روس‌ها علیه آلمان‌های نازیست تازه از آن نقطه آغاز شد.

«هنگامی که ارتش آلمان نازی به شوروی حمله کرد، رژیم استالین در حد بالای بدنامی و نفرت عمومی بود. مردم شوروی چنان از رژیم خود بیزار بودند که در نخستین ماههای جنگ به استقبال ارتش آلمان رفتند و تنها پس از دیدن وحشیگری‌های نازی‌ها بود که متوجه اشتباه خود شدند و به ندای جنگ بزرگ میهنی که استالین سرداد پاسخ گفتند و با آلمان‌ها کردند آنچه را که در تاریخ با خطوط درخشان ثبت است.» (از دست‌نوشته‌های داریوش همایون در بارۀ جنگ)

درست است! مگر می توان در بارۀ آن جنگ نوشت و از کشته شدن هشتاد میلیون انسان، ویرانی شهرها و روستاها، بی خانمانی و آوارگی مردم و از تجاوز جمعی به زنان و دختران در شوری و آلمان در جنگ دوم جهانی براحتی عبور کرد. اما هیچ نویسنده یا تاریخ‌نگاری تا کنون پیدا نشده است که شابلنی بگذارد و این جنگ را تقسیم‌بندی کند، از اینجا تا آنجا باهوده و پس از آن بیهوده!

جنگ عراق علیه ایران جنگی بود خونین و ویرانگر که همۀ این مفردات را در آن می توان دید و برشمرد. از جمله همانگونه که آرش جودکی نوشته و توصیف کرده است: «کرخه را موج پیکره‌های پاره پاره و بی‌جان یا همچنان پرپرزنِ کودک و نوجوان آنچنان برمی‌داشت که «انگشت شرم از شمردن می‌کرد» و بوی لاشه‌ها تا کیلومترها اینسو دماغ را می‌آزرد و جان را می‌خراشید.»

اما ماهیت این جنگ از سوی ایرانیان دفاع از خود در برابر تجاوز دشمن بود و از سوی عراقیان قادسیۀ دوم و به قصد اشغال بخش‌هایی از خاک ایران. آزادی خرمشهر و شکست حصر آبادان از نقطه‌های سربلندی و فراموش نشدنی این جنگ میهنی بوده و هستند، اما آن آزادی و این شکست حصر، خاتمۀ تهاجم دشمن و جنایات آن نبود و نمی‌توانست، با وقوع این دو پیروزی، ماهیت آن جنگ تغییر کند و به جنگ «بیهوده» بدل گردد.

تا خاتمۀ کامل جنگ، یعنی طی سال‌های بعد از آزادی خرمشهر، هنوز بخش‌هایی از خاک ایران در دست سپاه تجاوزگر بود و عراق در مجموع نزدیک به چهارصدبار با حمله شیمیایی موجب مصدوم و زخمی و کشته شدن بیش از صد هزار ایرانی در جبهه های جنگ و شهرها و روستاها شد. فقط بیست هزار سرباز ایرانی در اثر گاز اعصاب در جنگ جان باختند. پس از قبول قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت از سوی ایران، یعنی سه روز پس از آن، صدام حسین طی یک سخنرانی تلویزیونی اعلام کرد: «… بعد از مدتی خواهید دید که چگونه مجاهدین خلق به اعماق خاک خودشان نفوذ خواهند کرد و همین‌طور پیوستن مردم ایران به صفوف آنها را خواهید دید.» به این ترتیب شش روز پس از قبول قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت توسط ایران، نیروهای عراقی توافقات این قطعنامه را زیر پا گذاشته، دوباره در جنوب و حوالی خرمشهر حمله کردند تا راه نفوذ برای ارتش مجاهدین خلق، و راه خیانت تاریخی آنان، باز شود.

و مسعود رجوی در شب آغاز عملیات «فروغ جاویدان» گفت: «بر اساس تقسیمات انجام شده، ۴۸ ساعته به تهران خواهیم رسید… کاری که ما می‌خواهیم انجام دهیم در حد توان و اشل یک ابرقدرت است؛ چون فقط یک ابرقدرت می‌تواند کشوری را ظرف این مدت تسخیر کند… از پایگاه نوپزه هم ترسی نداشته باشید؛ هر سه ساعت به سه ساعت دستور می‌دهم هواپیماهای عراقی بیایند و آنجا را بمباران کنند. پایگاه هوایی تبریز را هم با هواپیما هر سه ساعت به سه ساعت مورد هدف قرار خواهیم داد… علاوه بر آن، ضدهوایی و موشک سام ۷ هم که داریم… هوانیروز عراق تا سرپل ذهاب به‌همراه ستون‌ها خواهد بود. از نظر هوایی ناراحت نباشید چون هواپیماهای عراقی پشتیبان ما هستند و تمام ماشین‌ها به صورت ستون حرکت می‌کنند.»

تا خاتمۀ جنگ، عراق چندین روستای ایران در اطراف کرمانشاه، شهرستان گیلانغرب، شهرستان پاوه و شهرستان دالاهو را با بمب‌های گاز خردل و گاز اعصاب بمباران کرد. در اثر این بمباران‌ها صدها غیرنظامی جان خود را از دست دادند و چندین هزار نفر مجروح شدند و تمامی زمین‌های کشاورزی مردم که محل معیشت انان بود تا مدت‌ها آلوده شد. بخش بزرگی از مجروحان این روستاها به دلیل آثار بمب‌های شیمیایی به بیماری‌های اعصاب، سرطان و… مبتلا شده و کودکان ناقص‌الخلقه در این روستاها به دنیا آمدند. در این جنگ بسیاری از شهرهای مرزی ایران به اشغال و به محاصره نیروهای متجاوز صدام درآمد و ساکن شهرها از خانه کاشانه خود آواره شدند و به شهرهای مرکزی ایران پناه آوردند.

آری دربارۀ این مفردات و آثار خونین جنگ می توان کتابها نوشت و ضد انسانی بودن جنگ را نشان داد همانطور که در نوشته آقای جودکی می توان دید، البته تا آنجا که «ظرافتهای ادبی»شان اجازه داده است؛ همانند یگ روزنامه‌نگار خوش قلم که برای یک جریدۀ بی‌طرف اروپایی یا بروکسلی گزارشی از خونین و ویرانگری یک جنگِ بیگانه از خود، ارائه نموده است. اما این جنگ از سوی ایرانیان هر چه بود «بیهوده» نبود، صفتی که البته آرش جودکی، این گزارشگر خوش‌قلم با طبع ادبی، بی‌مهابا آن را بکار بسته است.

شگفت ما از این است که چرا مقاومت در برابر متجاوزین و بیرون راندن دشمن از میهن و دفاع از سرزمین، بازگرداندن امنیت به مرزهای کشور در ظرافت های ادبی مسئولانه و میهن دوستانه آرش جودکی راه نیافته است؟ چرا نپرسیده است که معنای تاریخی حضور دلاورانه ارتش ایران در این جنگ چه بود و چگونه بار دیگر میخ میهن‌دوستی ایرانی ـ به ویژه در این حضور ـ به تابوت آن «مرده» خورد و پایان روایت دروغین «امت» بودن ملت ایران در همان جنگ نوشته شد. چرا سرور ما نمی‌پرسند؛ در طی این جنگ خونین چند بار لشکر ۷۷ خراسان بازسازی شد؟ چرا موضوع مقاومت‌های مردم و شرکت آنان در شکستن حصر آبادان یا مقاومت کردها در برابر مجاهدین خادم صدام در این «ظرافت‌های ادبی» سر بر نیاورده است. مردم خوبند، تنها اگر دست به انقلاب و خیزش همگانی بزنند؟ اما آنجا که از خانه و کاشانه و سرزمین خود دفاع می‌کنند و در راه حفظ میهن خویش سروجان می‌بازند، می‌شوند نعمت‌گزار «همان مرده‌‌ی خوابگردافسا»!؟

من فکر می‌کنم نفرت از رژیم اسلامی در نزد آقای جودکی آنچنان بالاست که به ظرافتهای ادبی وی اجازه نمی دهد ببیند:

 «در ١٣۵٩ بار دیگر همان ناسیونالیسم بود که از تمامیت ارضی ایران نگهداری کرد. مردانی که از چنگ جوخه‌های اعدام رسته بودند و فردای‌شان همان اندازه تهدید‌آمیز بود که دیروز‌شان، دلیرانه سینه‌های‌شان را دیواری ساختند که پس از تحمل ضربت غافلگیرانه نخستین دیگر در برابر دشمن خم نشد؛ و دیری نگذشت که تا وا‌پسین سرباز عراقی را در هزیمتی بی شکوه از خاک میهن راندند. … افسران و سربازان پس از دو سال سرافکندگی، که مسئولش رهبری سیاسی پیشین بود، در آزمایش آتش و خون سربلند شدند. ملت با ستایش، و دشمن با هراس، و دنیا با احترام بدان‌ها نگریست.»

دوست گرامی! فرض بر آن که متن شما در بارۀ آزادی خرمشهر «بد» خوانده شده است، اما چه کسی می‌تواند ادعا کند که برای یک ایرانی میهن‌دوست که «همۀ ایران سرای اوست»، آزادی مهران، سرپل ذهاب، نفت‌شهر و… کمتر از آزادی خرمشهر قدر و منزلت داشته است؟ و یا آسوده کردن روستاییان غرب کشور از خطر حملات وحشیانه عراق با بمب‌های شیمیایی؟ کیست که بگوید چنین امری «بیهوده» بوده است و «نعمتش» به جمهوری اسلامی رسیده است! خیر دوست عزیر ما مواضع شابلونی شما در بارۀ «جنگ خونین و ویرانگر» «بیهوده» ـ و از نظر ما «جنگ میهنی» هشت ساله ـ را نه بد خوانده‌ایم و نه دستکاری کرده‌ایم. از آینه‌ای که در برابر «ایراندوستی» «ادبی‌» و بی‌مایه‌اتان گرفته‌ایم برانگیخته نشوید و ناسزا نگویید!