شادمانی اعطای لوح تقدیر به یکی از آثار دکتر طباطبایی به جای خود، ایرانیان ایراندوست و آشنا با آثار وی از این که با ایشان همروزگارند سرفرازند. او برای نام و لوح تقدیر، نمینویسد. نام و لوح تقدیر، با هر نام و انگیزه و از دست و از سوی هرکس بسوی او آمده است
تقدیر رئیس جمهور از دکترجواد طباطبایی
علی کشگر
«صبح امروز ــ ۲۴ دی ماه ۱۳۹۶ ــ رئیسجمهوری اسلامی ایران از نوزده تن از برگزیدگان نهمین جشنواره بینالمللی فارابی، ویژه تحقیقات علوم انسانی، تقدیر کرد. حسن روحانی در مراسم اختتامیه نهمین جشنواره بینالمللی فارابی به جواد طباطبایی در رشته علوم سیاسی روابط بینالملل و مطالعات منطقهای لوح تقدیر اهدا کرد.»
ما خبر فوق را با، خرسندی، همان روز در سامانه و صفحۀ فیس بوک «بنیاد داریوش همایون برای مطالعات مشروطهخواهی» درج کردیم. دوستانی با خواندن خبر همچون ما شاد گشته و شادمانی خود را ابراز داشتند. دوستان دیگری در ابراز مخالفت خود یاداشتهایی در بخش نظرات درج نمودند. از جمله دوستی نوشت: «این لوح افتخاری ندارد.» دیگری نوشت: «من برای مقالات ایشون ارزش قائلم ولی ایشون نیازی نداشت که آنجا باشد. ایشون باید خودش را خیلی بالاتر از آن بداند که با کسانی سر و کله بزند و تقدیرنامه بگیرد که در کل با بنیاد فکری و پژوهشهای ایشون رو در رو است. این نظر شخصی بنده است.»
از میان مخالفان دوست گرامیمان آقای جودکی، فردی دانشگاه دیده در رشته فلسفه و اهل کتاب و قلم، در یادداشتی برخاسته از ناخرسندی خویش، ضمن نواختن ما به چوب سرزنش و ابراز نگرانی از «بردن آبروی بنیاد» در درج این خبرِ «نه چندان با اهمیت» که از نظر ایشان «بیش از آن که بهانۀ سرفرازی باشد میبایستی شرمساری بیاورد»، این رویداد را در قیاسی ناروا با اعتراضات اخیر و کشته شدن ۲۵ تن از معترضان در ایران قرار داده به ارزشگذاریهای نابرازنده و نتایج نادرست رسیدهاند که عبور از کنار آن نارواییها و بیپاسخ گذشتن از ناسزاواریها، خاصه برای من، که در یادداشت ایشان به نام مورد خطاب قرارگرفتهام، دشوار است. ایشان در یادداشت کوتاه خود در بخش نظرات نوشتهاند:
«دوست عزیزم، آقای کشگر گرامی،
این روزها به گفته خود دستگاه حکومتی بیست و پنج نفر در خیابانها کشته شدهاند. از میان آنان نام این کشته شدگان را میدانیم : در درود محمد ویرایسی، حسن رشنو، محمد چوباک، حمزه لهشنی، احمد موسوی؛ در قهدریجان غلامحسین شهاب، حسین شفیعزاده، نعمتالله شفیعی، احمد حیدری (۱۳ ساله) و محمد ابراهیمی؛ در ایذه مسعود کیانی قلعه سردی؛ در دزفول محسن عادلی. از کشتهشدگان در زندانها نامهای سینا قنبری (تهران)، وحید حیدری (اراک)، سارو قهرمانى (سنندج) هم تا کنون اعلام شده است. فکر میکنم خبر جایزه گرفتن طباطبایی از رئیس دولت در این میان نمیتواند چندان اهمیتی داشته باشد و بیش از آنکه بهانه سرفرازی باشد، میبایستی شرمساری بیاورد.
دوستدار شما، و نگران آبروی نام بنیاد شما، آرش جودکی»
و اما ابتدا، پیش از پرداختن به اصل موضوع، تذکر دو نکته را هرچند بدیهی، اما لازم میدانم؛ نخست این که؛ اگر قرار بر «نگرانی» در رفتن «آبروی نام بنیاد» باشد، پس این «آبرو»، با استناد به سابقۀ فعالیت بنیاد، با توجه به مطالب درج شده در سامانه و صفحۀ فیسبوک آن و با در نظر گرفتن مضمون مواضع اخذ شده در رسانههای آن، دیریست که باید از دست رفته و موج «بیآبرویی» باید از سر گذشته باشد. زیرا نه دفاع ما از دیدگاه دکتر طباطبایی مربوط به دیروز و امروز است و نه ابراز خرسندی ما از هر گامی که در جهت تشویق و تقویت بنیانهاییست که ایران را از در غلطیندن به درک فلاکت بازمیدارد، بدست هرکس، تازگی داشته است. ما چندان دربند «آبروی» اعطایی «روشنفکری» ایران با سابقۀ «پرآبروی» طرفداری از مبارزۀ خیابانی و انقلاب و سرنگونی به هر قیمت در ایران، نبوده و نیستیم. اندکی عنایت و دقت منصفانه، در سابقۀ ما، خاصه قرارگرفتمان در کنار داریوش همایون، که نام بنیاد از اوست، درستی و صداقت و استواری این ادعاها را میرساند. لازم به یادآوریست که این بار نخست نیست که ما در «بیآبرویی» خطر میکنیم. بسیاری از روشنفکران مبارز انقلابی سالهای نخست تبعید، باید بیاد داشته باشند، که ما را به اتهام «بیآبرویی» ایستادن در کنار داریوش همایون «سلطنتطلب» و ضدانقلاب از محافل خود راندند و برخی از روشنفکران «فیلسوفشان» حتا حاضر به پاسخ سلام ما نبودند! البته اگر دوستانی مایل به بحث مفصلتری در این باره باشند، ما آمادهایم بدان در سرجایش بپردازیم.
و تذکر دیگر این که؛ تأسفبار و دردآور بودن خبر ریخته شدن خون ۲۵ تن از معترضان در اعتراضات اخیر کشور برای هر ایرانی علاقمند به میهن بدیهیتر از آنست که بخواهیم آن را پرده و پوششی بر اصل نظرات خود و بر واقعیتهای جاری در کشور کنیم. خشم و نفرتی که در دل مردم ایران میجوشد و استعداد و ظرفیت سرکوب و خشونتی که در حکومت اسلامی سراغ داریم، ایندو اگر با هم تلاقی کنند، که حوادث اخیر ایران تنها شاهد و نمودی کوچک از آن بود، کافیست که کشور را به آتش بکشد. تعداد کشتهشدگان توسط رژیم اسلامی تا کنون از هزاران گذشته است. هنر آن است که نگذارد به میلیونها برسد و ایران سوریه شود. این همان مرکز ثقل و منطق و روشیست که بحثها را چه به آبرو و چه به «بیآبرویی» باید بر آن گذاشت و از تجربههای گذشتۀ آن آموخت، گذشتهای که من مترصد آنم، که بار دیگر به رخ روشنفکری «مبارزهجوی» با «آبرو» بکشم، تا بلکه از آن تجربهها بیاموزد، یا حداقل بیاد بیاورد و پیش از هر گفته؛ بر سخن و ارزشگزاریهای خود تأملی کند.
نخستین یادآوری: از کنایۀ «شرمساری» «خبر جایزه گرفتن طباطبایی از رئیس دولت»، آنچه در قیاس به یاد میآید رفتاریست که با دکتر پرویز ناتل خانلری شد. دوستان حتماً فراموش کردهاند، اما ما از یاد نبرده و نمیبریم که کانون نویسندگان، یعنی یکی از بزرگترین نهادهای «فرهنگی» کشور چگونه با دعوت از شصت شاعر و نویسنده و با جمع کردن عده بسیاری از انقلابیان مبارز، پشت سر خود، در پائیز سال ۱۳۵۶، با غوغا و سر و صدای انقلابی، ده شب شعر را در انستیتو گوته برپا داشته و آن کانون را به جبهه مقدم مبارزه علیه رژیم حاکم مبدل و رسالت خود را حضور در اعتراضات خیابانی و در سرنگونگی رژیم وقت ـ به هر قیمت ـ تعریف میکرد و جمعی از سران همان کانون در بیانیۀ خود به تکریم رهبری انقلاب اقدام و در اولین فرصت به حضورش شرفیاب شدند. اما همین کانون در همان هنگامۀ انقلابی ـ و البته بسیار پیش از آن ـ ادیب، زبانشناس، نویسنده و شاعر ارزشمندی چون دکتر پرویز ناتل خانلری را، با آن همه خدمات درخشان به تاریخ ایران و زبان فارسی، تنها به دلیل اینکه وی سناتور و وزیر کابینه علم بود، در کانون نویسندگان نپذیرفت. دوستان اگر طنین «شرمساری» را در این یادآوری درنمییابند، آنان را به خواندن مصاحبۀ خانم ماندانا زندیان با نعمت آزرم در کتاب «بازخوانی ده شب» دعوت میکنم تا شاید نوای پر سوز و تأسف این شاعر هممیهن از رفتارهای گذشته «روشنفکری» انقلابی و مبارز علیه مفاخر ایران را دریابند.
ما بدرستی برحقیقت تعداد کشتگان رژیم گذشته واقف نبوده و نیستیم، و تنها، پس از افشاگریهای و پردهبرداریهای نمایندگان و کارگزاران حکومت اسلامی، دروغپردازیهای خود و مبارزان مخالف رژیم گذشته و «روشنفکران» انقلابی، دانستهایم، که آن تعداد حتا به نیم زانوی کشتگان در رژیم اسلامی نمیرسد. اما روزهای آبان ماه ۵۷ را فراموش نکردهایم که چگونه دانشگاهیان، روشنفکران، وکلای دادگستری، کانون نویسندگان، محققان، مورخان، مدرسان، تشکلهای دانشجویی، تشکیلات دانشآموزی، کارگران صنعتی، در زمین چمن دانشگاه تهران به سخنرانی و شعر خوانی میپرداختند و با مشتهای گره کرده و چشمهای بسته شعارهای «مرگ بر شاه، مرگ برشاه»، «تا شاه کفن نشود وطن وطن نشود» و «دیو چو بیرون رود فرشته درآید» سرمیدادند. رسالت روشنفکری در آن روزگار نادانی و غفلت، تنها در اعتراض و آنهم اعتراض خیابانی و بر پایه مرگ، کفن، دیو، و «فرشته» بود. اما ما خیلی زود در عمل تجربه کردیم که «دیو» و «دیوها» ممکن است بروند، اما بر بستر نادانی و غفلت و در فخر روشنفکرِ «باآبروی» مبارزاتی، زیر پای «فرشته» فرشی گسترده خواهد شد که از خون و خونریزی گلگون خواهد شد.
ما در تأسف خود از وقوع انقلابی مبتنی بر نادانی و ایدهها و ایدئولوژیهای روشنفکری مبارز انقلابی تنها نیستیم، اصلاً ما کیستیم! پیام «گند زدنِ» ما از زبان سرشناسترین اندیشمند آن زمان همین چندی پیش، از درون ایران به این سوی جهان رسید و «قاشق قاشق خوردن» آن را از زبان چهره سرشناس محقق تاریخ کشور همین یک دهه پیش شنیدیم. اما تأسف و ابراز ندامت در باره آنچه گذشته و تاریخ نام دارد و دستکاری در آن نمیتوان کرد، راه به جایی نمیبرد. اما فراموش نکردن و پرداختن به این که چرا و چگونه دستاوردهای هشتاد سال تجدد و انقلاب مشروطهمان را در بسیج تودهها و اعتراضات فکر نشده خیابانی در انقلاب اسلامی سال ۵۷ به اندیشههای شرعی باختیم و قوانین عصر حجری را بر مردم میهن حاکم گردانیدیم بسیار ضروریست. آیا رسالت «روشنفکری» دریافتن، شناختن واقعه پیش از حادثه نبود؟ آری انتظار فکر کردن، دانستن و حساب شده گام برداشتن و به موفقیتهای، حتا کوچک دستیافتن از انقلابیها بیهوده است چرا که اصلاً زمان نمیشناسند.
زمان را نمیتوان به گذشته و پیش از وقوع حادثه بازگرداند، هیچ سودی هم نخواهد داشت. اما با تعمق نکردن بر اسباب و علل آن حادثه و تأمل نکردن بر سخن و ارزشگذاریهای فکر نشده، میتوان آن گذشته را تکرار کرد و قربانیان را افزایش داد و وضع ملت و کشور را وخیم تر و خیم تر کرد، تا نابودی هر دو و میلیونی شدن کشتهها و تلنبار شدن اردوگاههای کشورهای دیگر از پناهندگان ایرانی، از وزیر و وکیل و محقق و استاد و هنرمند و اهل قلم و اهل نظر و….
طبیعیست عمل به ملاحظه و محافظه و گام به گام، زمان میبرد و شکیبایی میخواهد و بیش همه دانستن و شناختن و مقدم بر همه شناختن کشور و مختصات و امکانات آن و تغییر توازن نیروها و کاهش و کوچک کردن صف نادانی و افزودن بر جبهه دانایی. در هزارۀ گذشتۀ تاریخ ایران کسانی در این راه گام برداشتند، برخی از درخشندهترین آنان نیز جان خود در این راه گذاشتند و کشته شدند و عموماً نیز بدست اسلاف اسلامزدگان کنونی. ما تردید نداریم که روشنفکری ایران اگر، بجای این همه تلاش برای بسیج توده در خیابان و در فکر انقلابها و سرنگونیهای پی درپی و انتقام گرفتن و چشم در برابر چشم و از خشونت نهراسیدن، اندک عنایتی و جهدی در شناختن حاصل کار و شیرۀ جان آنان که ایران را به خردمندی و به هر قیمت حفظ کردهاند، میکرد و از عهدۀ بسط ِخردمندانه و مطابق روح زمان آن شیره جانها و حاصل کارها برمیآمد، ایران این نمیبود که امروز است. دکتر طباطبایی در این راه گام گذاشته و پیش آمده است. به عبارت صادقانهتر ما این راه را با او و در آثار او شناختهایم.
دکتر طباطبایی در چهار دهه گذشته در شرایط بسیار دشوار و با تحمل سختیهای بسیار ـ و بیشتر در دشمنی اهل قدرت با وی ـ با انتشار هزاران صفحه کتاب و دهها سخنرانی و گفتگو با نشریات مختلف نوری بر بسیاری از زوایای ناشناخته تاریخ فکری میهنمان افکنده و فراز و فرودهای آن و پایداری بسیاری از شخصیتهای تاریخی و فکری ایران را نمایانده و شناسانده که برای قوام و بقای این سرزمین کوشیدهاند، متاسفانه این شخصیتهای تاریخی و فکری ایران برای اکثریت قریب به اتفاق روشنفکران و نویسندگان و شاعران پیش از انقلاب نه تنها ناشناخته بودند بلکه وقتی نام بسیاری از آنها را که میشنیدند به صرف نام عربی، آنان را عرب قلمداد میکردند، امروز هم آنان را خادمان اسلام، دیروز هم خدمتگزاران رژیم و دستبوسان شاه و… نادانی تا به کجا!
شادمانی اعطای لوح تقدیر به یکی از آثار دکتر طباطبایی به جای خود، ایرانیان ایراندوست و آشنا با آثار وی از این که با ایشان همروزگارند سرفرازند. او برای نام و لوح تقدیر، نمینویسد. نام و لوح تقدیر، با هر نام و انگیزه و از دست و از سوی هرکس بسوی او آمده است. دکتر طباطبایی اهل مبارزه خیابانی و اهل سیاست به تعبیر روشنفکری انقلابی نیست ـ ما از ایشان و از داریوش همایون آموختهایم، در کنار همه امور دیگر، سیاست را نیز دو باره تعریف کنیم ـ او سالک طریق سرنگونی رژیمهای وقت نیست، اما بدرستی مصداق بارز آن ابیات سعدی است، که توسط ایشان بار دیگر دفتر آن را، در معنای تازهای، بر ما گشودهاند:
صاحب دلی به مدرسه آمد ز خانقاه
بگسست عهد صحبت اهل طریق را
گفتم میان عابد و عالِم چه فرق بود؟
تا اختیار کردی از آن، این فریق را
گفت آن گلیم خویش به در میبَرَد ز موج
وین جهد میکند که بگیرد غریق را
و این غریق ایران است که ما با آن زندهایم و اگر به یمن خدمات چهرههای درخشانی چون دکتر طباطبایی، پاینده بماند، ما نیز به عنوان ایرانی زنده میمانیم. خادم نجات ایران، هر کس میخواهد باشد در هر پست و مقام! ما این را نیز از زنده یاد داریوش همایون آموختهایم که گفته است:
«من حتی در محکوم کردن روشنفکرانی که با رژیم اسلامی همکاری دارند با احتیاط رفتار میکنم. ما نمیتوانیم در بیرون انتظار داشته باشیم که روشنفکران به ترک یار و دیار بگویند تا از هر آلایشی دور باشند. همچنین نمیدانیم هر کدام در چنین شرایط دشوار برای نگهداری این ملت و میراث ملی ما چه رنجها میبرند. تاریخ دویستساله پایداری ایرانیان در برابر امواج عربزدگی به من آموخته است که از احکام قطعی بپرهیزم. ما تنها در آینده خواهیم دانست که بهعنوان ایرانیان برکنار چه بدهی سنگینی به روشنفکران ایرانی در میهن داریم.»