اما ظلمت مطلق اهریمن خود چیز دیگر است. لکۀ نوری در آن نمیجوشد تا چشم دل بدان دوخت. تاریکی گستردهای است که هرچه آن را بپیمائی باز به پایانش نمیرسی و هرچه آن را بنگری باز چیزی ندیدهای. «صحبت حکام ظلمت شب یلداست» انگار سحری در پی ندارد، انگار تمامی ندارد، هرچه صبر کنی و به انتظار بنشینی همچنان عمر در تاریکی گذراندهای مگر آنکه از همدمی و همدلی با اینان طمع ببری و رهایشان کنی. «زاهد بدخو» نیز از قماش همین «نودولتان» و فخر فروشان است که هر صبحی بدمد او چون شام سیاهی فرود میآید، با احکامی که در دست دارد و طوماری از یجوز و لایجوز و محتسبی که «شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد»
اینها تاریکاند و در «ظلمات حیرت» اسیرند. حتی اسکندر نیستند که در طلب آب حیات سرگردان بمانند زیرا در طلب چیزی جز خود نیستند، پس خود ظلماتاند و حیرت زده در جان و دل تاریک خود ماندگارند.