«

»

Print this نوشته

یادگارهایی از قاسم هاشمی‌نژاد در روزنامه آیندگان

‌دیدار از نمایشگاه «یادگارهای ادبی و تحقیقی پنج دانشمند فقید، عباس اقبال ـ ابراهیم پور داود ـ علی اکبر دهخدا ـ محمد قزوینی ـ سعید نفیسی» گلگشتی است در جهان فرزانگی، روشندلی و وقار شکوهمندانه ارواحی که ذره ذره از جانشان را در کلمات سرشته‌اند. از ورای کلماتی که عباس اقبال از خود بجا گذاشته و به سوزن دوزی‌های یک دست هنرمند شبیه است؛ از خطوط درهم رفته و عصبی محمد قزوینی، از کلام صریح پورداود که گوئی مستقیما از اسطورهای کهن مایه می‌گیرد، یا از کلام دستاموز سعید نفیسی، یا از خط دهخدا که زهرخندی از آن می‌تراود، دنیائی پیش چشم دلربائی می‌کند، وسوسه می‌کند و دریچه حریمی را برویت می‌گشاید که یگانه و والاست. غرورانگیز است.

‌***

یادگارهایی از قاسم هاشمی‌نژاد در روزنامه آیندگان

اشاره: دریافت‌های رهروان همروزگار دریچه‌هایی‌ست که امکان بازنگری در گذشته و درنگی بر آن را ممکن و زمینۀ شناخت و کسب آگاهی‌های بیشتر و نزدیک‌تر نسل‌های آینده از این گذشته را فراهم می‌سازند. کیست که امروز دیگر، در این میدان، نقش مهم و پرمسئولیت روزنامه‌نگاری و مطبوعات را انکار کند یا دست کم گیرد؟

هفته پیش به مناسبت درگذشت قاسم هاشمی‌نژاد رسانه‌های فارسی‌زبان مکان بازتاب نوشته‌هایی در یاد و تجلیل این روزنامه‌نگار با فکر ایرانی گردید که زمانی هر چند نه چندان دراز را به همکاری با روزنامۀ آینده‌گان سپری نمود، اما یادگارهای با ارزشی از خود بجا گذاشت.

همزمان با این درگذشت، دو نوشته از سیروس علی‌نژاد از دوستان، همکاران، و همروزگارانِ هاشمی‌نژاد، در بارۀ وی در سایت‌ها انتشار یافت؛ ابتدا نوشته‌ای که تاریخ نگارش آن به سال‌هایی پیش و در قید حیات و در بزرگداشت و ابراز احترام در برابر این همکار قدیمی بازمی‌گشت و دیگری یادنامه‌ای بود نوشته شده در همین روزهای پس از درگذشت. هر دو نوشته هم‌سنگ و سراسر آمیخته به قدردانی و ستایش است از استعدادی ارجمند در میان روزنامه‌نگاران دهه‌های گذشته‌ی ایران و حاوی اشارات درخور تأمل و شایستۀ توجه‌ای به یادگارهای ارزشمند و بجای مانده از هاشمی‌نژاد.

«بنیاد داریوش همایون ـ برای مطالعات مشروطه‌خواهی»، به ترغیب و میل همیشگی دست درکاران که ستودن شایستگی در زمان وقوع و تجلیل شایستگان در قید حیات را‌ ارجح می‌شمارند،  نوشتۀ نخست و قدیمی‌ترسیروس علی‌نژاد را در مقام یادبود آن روزنامه‌نگار درگذشتۀ آیندگان در سایت خود منتشر ساخته و در ادامه برگزیده‌هایی از یادگارهای هاشمی‌نژاد ـ آرشیو روزنامۀ آیندگان سال ۱۳۴۸ ـ در اختیار علاقمندان قرار می‌دهد.

***

یادگارهای عزیز

ghassem_hasheminejad03

یادداشتی پس از دیدار نمایشگاه «یادگارهای ادبی و تحقیقی پنج دانشمند فقید: عباس اقبال ـ ابراهیم پور داود ـ علی اکبر دهخدا ـ محمد قزوینی ـ سعید نفیسی» در باشگاه دانشگاه.

قاسم هاشمی‌نژاد

 دیدار از نمایشگاه «یادگارهای ادبی و تحقیقی پنج دانشمند فقید، عباس اقبال ـ ابراهیم پور داود ـ علی اکبر دهخدا ـ محمد قزوینی ـ سعید نفیسی» گلگشتی است در جهان فرزانگی، روشندلی و وقار شکوهمندانه ارواحی که ذره ذره از جانشان را در کلمات سرشته‌اند. از ورای کلماتی که عباس اقبال از خود بجا گذاشته و به سوزن دوزی‌های یک دست هنرمند شبیه است؛ از خطوط درهم رفته و عصبی محمد قزوینی، از کلام صریح پورداود که گوئی مستقیما از اسطورهای کهن مایه می‌گیرد، یا از کلام دستاموز سعید نفیسی، یا از خط دهخدا که زهرخندی از آن می‌تراود، دنیائی پیش چشم دلربائی می‌کند، وسوسه می‌کند و دریچه حریمی را برویت می‌گشاید که یگانه و والاست. غرورانگیز است.

در ویترین محمد قزوینی نامه‌ایست به خط زیب و سادۀ دهخدا در حالیکه از دلتنگی می‌نالد ــ در حالیکه خود، چند قدم دورتر، با آن سبیل‌های پرپشت و چشمانی که طنزی تند و برنده از آن می‌تراود، چون غرائی نگران برفراز آثار و یادگارهایش نشسته است و این یادگارها از نظر کمیت و در مقایسه با یادگارهای چهار محقق دیگر چقدر اندکند! اما بخشی از کار عظیم او در اینجا هم دیده می شود، نسخه دستنویس قسمتی از دائرة‌المعارف عظیم او که تا کنون ۱۸۵۰۰ صفحه از آن انتشار یافته است.

پنج تن از مفاخر علم و ادب معاصر ما، شاید هرگز چنین نزدیک و چنین خاموش در کنار هم نبوده اند. عباس اقبال با موهای صاف و پیشانی متفکر وسیع تو را به دیدار درونش می خواند. فرزند یک پیشه‌ور آشتیانی که چند سالی از عمرش را به «صنعت نجاری» گذرانده بود، اما شور درونش را شناخته بود و مکتب‌خانه را بر دکان نجاری ترجیح داده بود تا… تا عاقبت در گیرودار تحقیق در شهر روم درگذشته بود. برگی گشوده از نسخه دستنویس «سیرت شیخ کبیر» او، گوئی حکایت زندگی اوست: «.. در ترک دنیا منفعت بسیار است و بهترین منعفت آنست که نفس را از متابعت هوا باز دارد و چون نفس از پی‌روی هوا باز ایستاد، دل روشن گفت…» نگاهت را می‌گردانی و یگبار دیگر برآن پیشانی وسیع و طالع می‌افکنی و می‌بینی که دسته گلی پژمرده و کوچک در کنارش، گوئی مزار پرنده‌ای  را تزئین می کند. دسته گل از دیشب بازمانده است که شب افتتاح نمایشگاه بود. در کنار آثار متعددش کتابی است که نگاهت را سنگ می کند. «تاریخ جواهر در ایران» چه جواهرات قلمی، چه ماشینی. و خوشت میآید که کتاب را ورق بزنی اما نمی زنی چون نمی توانی..

پس قدم دیگری بر می‌داری و «محمد قزوینی» رو در روی تست. چهره باریکش، شعله نگاهش و آن وقار گیرانه‌اش و درویش وشی سیمایش در کنار تست. حتی در نگاهش می‌توانی آن وسواس بودن روح او را که در کار تحقیق حتی به مرز بیماری کشیده بود تشخیص بدهی و در حاشیه نویسی‌های دقیقش هم. او نخستین کسی بود که روح تحقیق را به تمام و کمال در ایران شناساند.

و یادداشت‌های او منبع اطلاعات وسیعی است. آنطرفتر، «دفتر تاریخ» او بچشم می‌خورد که یادداشت‌های مربوط به جنگ بین‌الملل اول را در بر می‌گیرد. یادداشت روز پانزدهم ژانویه ۱۹۱۹ را می‌خوانی، «قتل لیب کنشت و رزالوکسامبورک» دو رئیس معروف دسته اسپارتاکوس، امروز ساعت ۹ بعد از ظهر «لیب کنشت» و «فیرو رزالوکسامبورگ» را در یک منزلی در کوچه… در محله… پولیس اسیر کرده و… لیبکنشت پا به فرار گذارده  مستحفطین بعد از سه مرتبه صدا کردن او بالاخره تیر بطرف او خالی کرده لیبکنشت مقتول شد و رزالوکسامبورگ را ازدحام مردم که در جلوی هتل عدن بود آنقدر کتک زده‌اند که مجروح..» و دیگر نمی‌توانی بخوانی. این موقعی است که قزوینی در برلین زندگی می کرد. کمی آنسوی‌تر نوشته درهم رفته و بدخطی از اوست و تو هرچقدر که دقیق بشوی، و هرچقدر که با کلمات خمیده و ناخوانا کلنجار بروی نخواهی توانست جز بعضی از اسم‌های مشهور نظیر «ستارخان» ـ سردار ملی ـ و تاریخ وفات او را تشخیص بدهی و چند خط پائین‌تر خط اندوهزده ایست، «ستاره خاتون بنت ملاحسین قزوینی. والدۀ ما. در بیست و هشتم ۱۳۳۲٫» و وقتی به عنوان نگاه میافکنی می‌بینی نوشته است، «وفیات معاصرین». و احساس می‌کنی که سخت است تاریخ مرگ مادر را ثبت کردن.

در همین ویترین است که در کنار حافظ تصحیحی قزوینی نامه‌ای بخط دهخدا و خطاب به او وجود دارد.

«.. و ببینیم آیا واقعا سنت چهار تکبیر در نماز میت دارند تا دعوی فرهنگ نویسان ثابت شود و یا چنین چیزی نیست… حالا می رویم سرحساب خودمان. اگر راستی تشرف حضور عالی همینطور بفواصل دور باید برگذار شود بر بنده سخت گران و ناگوار است. فاصله تهران و پاریس (از نظر علم‌النفس اگر هم علمای علم‌النفس متذکر نشده باشند) مایه تسلیت و سکوت خاطر بود… لیکن با در یک شهر بودن و در یک محله شهر بودن…» و آنطرفتر سعید نفیسی است با لبهای باریکش، با ریش سفید خالخالیش. و دستنویس‌های او با جوهر عنابی.

«تنها یادگار عزیزی که از دورۀ کودکی خود دارم این ستاره تابان است که در آن گوشه آسمان شبها بمن چشمک می زند…

طفل بودم، تازه اولین نور شناسائی عالم در دماغ من پرتو انداخته بود، تازه می‌خواستم بفهمم بدبختی چیست. فهمیدم.»

و تو وسوسه می‌شوی که آیا هنوز «ستاره سفید» همان گوشه همیشگی‌اش چشمک‌زن است؟ وقتی تاریخ مرگش را بیاد می‌آوری (۱۳۴۵) شاید افول ستاره‌ای را هم بخاطر بیاوری. زندگی اینست.

آنگاه دهخداست و طنز نگاهش و مهربانی کودکانه نگاهش. حاشیه‌نویسی او را در باره میرزا کوچک خان می‌خوانی و جانت لبالب شور و والائی می‌شود. میرزا کوچک خان به رئیس آتریادریمقرتیکا چنکوف جواب می‌دهد: «بنده به کلمات عقل فریبانه اعضاء و اتباع آن دولت که منفور ملت‌اید فریفته نخواهم شد. از این بیشتر نمایندگان دولت انگلیس با وعده‌هائی که به سایرین داده‌اند یکبارگی قباله مالکیت ایران را گرفتند تکلیفم کردند، تسلیم نشدم. مرا تهدید و تطمیع از وصول به معشوق یا مقصودم باز نخواهد داشت» و ناگهان تو احساس غرور می‌کنی، گردن میافرازی و در بوی کهنۀ کتابها، چرمهای نم کشیده و شیرازه‌های گسیخته براه می‌افتی تا از مردی دیگر که هم زانوی حقیقت بود دیداری کنی، از پور داود، مردی آنجا نشسته که چهره‌اش را گوئی از کتیبه‌های کهن پارسی وام گرفته است. در آنجا، کیف دستی استاد که تا پایان عمر با او بوده و جزوه‌های درسیش ـ جزوه‌های اوستا و گزامر اوستا ـ در آن جای داشت نیز در کنار آثار خطی و یادگارهای کهن اوست.

مردی که از سبزه میدان رشت برخاسته بود و بربلندترین قله ایستاد. تا دورترین تاریخ سرزمین را بنگرد. برای چنین نگرشی باید چشمی عقاب آسا داشت. نگاه میکنی و می‌بینی چشم‌های او چون حفره‌هائی است که در پیکرۀ ستونهای تخت جمشید دیده‌ای وقتی قطره‌های باران آن را پر کرده باشد. و اگر مردی مردستان هم باشی گریه‌ات می‌گیرد.

«زریر»

آیندگان / ۲۸ خرداد ماه ۱۳۴۸