انقلاب، بزدلی بیاعتقادانه رژیم پیشین را با نامردمی حقمدارانه خود جانشین کرد و ابتذال دل بهمزن خود را بر ابتذال دلگیر آن افزود. اما ضربت بیدار کنندهای بر روان و ذهن ایرانیان زد که در دو دهه بعدی با ضربتهای دیگری در جهان بیرون تقویت شد. این ملتی که هیچگاه و در ناپسندترین روزهای خود نیز ناامیدکننده نیست نشیب انقلاب و حکومت اسلامی را تخته پرشی برای جهشهای بلندتر آینده گردانید.
داریوش همایون
در نخستین سالها، انقلاب اسلامی به فراوانی با انقلاب فرانسه یا روسیه مقایسه میشد. نوشتهای از تونی جات تاریخنگار امریکائی در بررسی دو کتاب درباره فرانسه سالهای سی و چهل، فرانسه “سالهای توخالی“ و “فرانسه در ساعت آلمان“ این خواننده را بیشتر به یاد ایران سالهای انقلاب اسلامی و پیش از آن انداخت. در نگاه اول میان فرانسهای که زیر چکمه هیتلر افتاد و ایرانی که زیر عبای خمینی رفت همانندی نمیتوان یافت. ولی درونمایه (تم)های مسلط بر این کتابها با همه فاصله زمانی و تفاوتهای سیاسی و فرهنگی و اوضاع و احوال، همانندیها را نشان میدهد. انفجار خشم وکین از گونهای خاص که در هر انقلابی زمینه اصلی است در هر دو موقعیت یکسان است، ولی در فرانسه آن سالها، همچنانکه در ایران آن سالها، گروههای بزرگی از فرانسویان چندان در دشمنی با یکدیگر پیش رفتند که کشورشان و زندگیهای خود را به آتش سپردند. ریمون آرون که روشنبینترین و بزرگترین نویسنده و اندیشهمند سیاسی فرانسه زمان خود بود درباره آن سالها سخنی دارد که گوئی درباره ایران این دو سه دهه گفته است: “فرانسه دیگر نبود و تنها در نفرتی که فرانسویان از هم داشتند وجود داشت.“
در سالهای پیش از جنگ آنچه در زندگی سیاسی فرانسه جنبه مرکزی داشت زشتی و ناپسندی بنیادی آن بود، از دامنه نفرت عمومی، حملات و دشمنیهای شخصی، بدگمانی، بیگانه ستیزی. اسقف “داکس“ در ۱۹۴۱ میگفت “برای ما سال گجسته (لعنتی) نه ۱۹۴۰ که ۱۹۳۶ بود .“ در۱۹۴۰ فرانسه از آلمان شکست خورد؛ در۱۹۳۶ حکومت جبهه مردمی به نخستوزیری لئون بلوم سوسیالیست روی کار آمد. آن سال ۱۹۳۶ یک سال استثنائی در تاریخ فرانسه میان دو جنگ بود؛ نه تنها از آنرو که بلوم برجستهترین و باشهامتترین سیاستگر، و حکومتش نویدبخشترین حکومت آن دوره بشمار میرفت، بلکه بویژه از آنرو که همه نیروهای ترس و تعصب و ناسازگاری که چهار سال بعد فرانسه را به زانو درآوردند برضد او متحد شدند. ژرفای ورطهای که فرانسویان را از هم جدا میکرد به بدترین صورت در لذتی که دشمنان بلوم سقوط فرانسه را پذیرا شدند نمایان گردید.
اما گندیدگی پیکر سیاسی body politics از این فراتر میرفت. گرایشهای ضدیهودی، نژادپرستانه و ضد دمکرات تنها به فاشیستها و کاتولیکها و عناصر ارتجاعی دیگر محدود نمیبود. افراد و گروههای چپگرائی نیز که از نقد متعارف مارکسیستی سرمایهداری و بحران یک نظام پارلمانی منحط سرخورده بودند جمهوری سوم را به انحطاط و نرمی متهم میکردند و خواستار “عمل“ بودند. سودازدگی (ابسسیون) باززائی revivalدر همه آنها مشترک بود. در واقع این آسیب پذیری در برابر حمله از هر سو بود که جمهوری را در۱۹۴۰ چنان بیدفاع گذاشت.
نگرنده ایرانی دهه پایانی پادشاهی پهلوی، بویژه از نیمه دهه هفتاد، بسیاری از آنچه را تونی جات درباره فرانسه آن روزگار از آن کتابها میآورد احساس میکند. زشتی و ناپسندی بنیادی زندگی سیاسی ایران و ژرفای ستیزهجوئی و کینه و نفرتی که ایرانیان را از هم جدا میکرد، ــ بویژه و نه کمتر از همه در میان کسانی که از یک اردوگاه میبودند، چه در حکومت و چه در سازمانهای مخالف ــ گندیدگی پیکر سیاسی، فضای تحملناپذیر زمانه، گرایشهای شبهفاشیستی چه در جامه نظام شاهنشاهی و چه جامه پیشواپرستی ملیون یا مارکسیسم ـ لنینیسم انقلابی (که بویژه در جامعههای واپسمانده و جهان سومی صورت دیگری از فاشیسم شد،) سودازدگی obssession بازگشت به ارزشهای اصیل، یادآور باززائی فرانسه آن سالها، رادیکال شدن نیروهای مخالف از یک سو و رکود و انحطاط دستگاه حکومتی از سوی دیگر، و آن احساس رنجوریmalaise ملی، همه در ایران آن دوران نیز میبود. حتا طنین اظهار نظر نخستوزیر وقت فرانسه ادوارد دالادیه را درباره فرماندهان نظامی کشورش در۱۹۴۰ در سخنان واپسین نخستوزیر شاه درباره سران ارتش ایران میتوان شنید: “چه گروه غمانگیزی هستند. چگونه میتوانستم به چنین مردانی اعتماد کنم. ما جنگ را نباختیم چون جنگ افزار نداشتیم. جنگ را به سبب بیلیافتی سرگیجهآور رهبران نظامی پای درگل گذشته باختیم.“
لذتی که دشمنان بلوم با آن سقوط فرانسه را پذیرا شدند به خوبی یا سرمستی انقلابیان غیراسلامی ــ هنگامی که میدیدند اسلامیها چگونه آتش در خرمن قدرت و میراث ملی ایران میزنند قابل مقایسه است. منظره سران ملیون و دستیاران مصدق و قهرمانان آزادی و حقوق بشر که از برپا شدن نهادهای یک رژیم توتالیتر شادی میکردند و مردم را به پشتیبانی عاشقانه میخواندند بایست برای فرانسویانی که ۱۹۴۰ را به یاد داشتند بسیار آشنا بوده باشد.
اگر در فرانسه “راست“ بود که در دشمنی کورش با چپ و در دلبستگی زمانفرسودش به یک جامعه دهقانی سنتی، فرانسه را به شکست کشانید و دو دستی پیشکش دشمن ملی کرد، در ایران چپ بود ــ در صورت بی شکل “ملی“ و در صورت سازمانیافتهتر مارکسیست انقلابی آن ــ که در دشمنی تا پای نابودی خودش و کشور رفت. نه آنکه راست ایران همه مظلومیت بود و قربانی کینه کور چپگرایان؛ همچنانکه چپ فرانسه نیز نقشی بسیار فعالتر از قربانی صرف داشت. ولی در هر دو جا یک سوی طیف سیاسی آمادهتر بود که برای شکست دادن دشمن، خودش را نیز قربانی کند. انقلاب اسلامی در ابتذال و بینوائی اخلاقی و سیاسیاش، چه در موقعیت انقلابی پیش از آن و چه در رژیمی که از آن برخاست بیش از آنکه تکرار انقلاب ۱۷۸۹ باشد نگرنده را به یاد شکست اخلاقی و سیاسی و نظامی فرانسه ۱۹۴۰ و رژیم تبهکار ورشکستهای که در چهار ساله پس از آن، رسوائی و شکست را کامل کرد میاندازد. بیشترین همانندی با فرانسه انقلابی در “عامل لوئی شانزده“ بود؛ همچنانکه پونیاتوفسکی وزیر کشور فرانسه پس از سفری به تهران و دیدار با شاه برای روشن کردن وضع خمینی به رئیس جمهوری ژیسکار دستن گزارش داد: “همان لوئی شانزده است.“ (فرانسویان درباره خمینی آماده بودند بسیار بیش از آنکه در تهران جرئتش را داشتند راه بیایند ولی پس از سفر پونیاتفسکی چارهای جز کنار آمدن با خود او نیافتند.)
- هیچ دوره تاریخی پیامد ناگزیر دوره پیش از خود نیست. در تاریخ و سیاست، در پهنه تجربه بشری، امر حتمی وجود ندارد. چنانکه توین بی میگفت ابتکار انسانها دربرابر آنچه پیش آید علت نیست، چالش است؛ و پیامدهای آن معلول نیست، پاسخ است. برخلاف رابطه علت و معلول، پاسخ به یک چالش، گریزناپذیر و تغییرناپذیر و پیش بینی پذیر نیست. با اینهمه هر دورهای هرچه متفاوت، دنباله دوره و دورههای پیش از خود است. آنچه جامعه ایران و طبقه سیاسی آن در سالهای پیش از انقلاب بر آن قادر شده بود بازتاب خود را در سالهای انقلاب اسلامی نیز یاقت.
چرخ انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ در واقع از چهار سال پیش از آن و چهار برابر شدن بهای نفت در کنفرانس اوپک تهران و نقش پادشاه ایران به عنوان یکی از بازیگران اصلی و سخنگوی کشورهای صادرکننده نفت به راه افتاد. از آن هنگام دو تحول بزرگ روی داد. نخست، دور افتادگی رهبری سیاسی و دستگاه حکومتی از واقعیات ایران، از مردم و احساس و نیازهای آنان، با تفرعنی تحملناپذیر همراه گردید و به تنبلی ذهنی و زیستن در یک جهان تخیلی دامن زد. در آن جهان تخیلی، صدور یک دستور یا فرمان، هر چه هم دشوار یا غیرعملی، با اجرای آن یکی شمرده میشد؛ همه چیز آسان میبود و مسائل را میشد خرید و به یک اشاره برطرف کرد.
دوم، محافل نیرومندی در بیرون ایران در رنجش سخت خود بر آن شدند که درسی به این نورسیده نوکیسه بدهند که مانند کدوبن آن شعر، شوکت بیست روزه خود را به رخ چنارهای دویست ساله میکشید و در عمل آشکار شد که نه به تندبادهای مهرگانی، که به نسیمی میافتد. آنها البته نمیخواستند کار به آنجا بکشد که در ۱۹۷۹ کشید و یک بازار ثروتمند که به یک اشاره میشد میلیاردها از آن گرفت و درآورد، از دستشان رفت. ولی در ایران چنین تصور شد که چنان میخواهند؛ و مسابقهای در میان حکومت و مخالفان برای تحقق طرحهای تصورشده دیگران درگرفت ــ به همان اندازه که از فردای جهش درامد نفت، به برکت جنگ ۱۹۷۳ خاورمیانه و تحریم نفتی اعراب، مسابقهای برای ریخت و پاش و هدر دادن در همه چیز، در منابع مالی و در حیثیت، در پیوسته بود.
- انقلاب، بزدلی بیاعتقادانه رژیم پیشین را با نامردمی حقمدارانه خود جانشین کرد و ابتذال دل بهمزن خود را بر ابتذال دلگیر آن افزود. اما ضربت بیدار کنندهای بر روان و ذهن ایرانیان زد که در دو دهه بعدی با ضربتهای دیگری در جهان بیرون تقویت شد. این ملتی که هیچگاه و در ناپسندترین روزهای خود نیز ناامیدکننده نیست نشیب انقلاب و حکومت اسلامی را تخته پرشی برای جهشهای بلندتر آینده گردانید.
“سالهای توخالی ایران“ آن چند سالی بود که قدرت خرید بجای قدرت اندیشه نشست. گرایشی که سرتاسر جامعه همواره به نمایشهای سطحی و زرق و برق نشان میداد، اسباب مادی خود را به تمام یافت. اما پیش از آنکه به پختگی ناگزیر خود برسد، که در ظرفیت جامعهای با مایه فرهنگی ایران میبود و نشانههای امیدبخش آن را از همان هنگام میشد دید، به توفان انقلابی برخورد.
دستگاه حکومتی ایران که در ده ساله پیش از آن با سختکوشی و چارهگری و سوار بر موج نیروبخش اصلاحات اجتماعی پردامنه شاه توانسته بود درامد نفتی ناچیز ایران را برای رسیدن به یک رشد اقتصادی تند ولی در توانائی ملی و هماهنگ با تحولات جامعه بسیج کند ــ و اگر یک استراتژی توسعه نزدیکتر به نمونه کره جنوبی را برگزیده بود بسیار بیشتر میتوانست ــ در آن چند ساله آخر خوان یغمائی شد که نیروی برانگیزندهاش نه یک استراتژی پیش اندیشیده، هرچند پرعیب و آبستن دشواریهای بعدی، بلکه عظمتجوئی پایانناپذیر یک تن و آزمندی سیرنشدنی یک پلوتوکراسی، یک گروه کوچک ثروتمندان بانفوذ، (مانند الیگارشهای روسیه پس از فروپاشی) بود.
سیاست، میدان هرچه کوچکتری میشد که فرصت و دید محدود تنها یک تن چهارچوبها و قواعد آن را تعیین میکرد؛ و آن یک تن چه در اختیار داشت: سی چهل تنی از نزدیکانش با درجات گوناگون درستکاری و شایستگی و یکرنگی؛ یک تکنوکراسی نوپا ــ شمار روزافزون ولی هنوز ناکافی زنان و مردانی که بویژه از دانشگاههای بیرون به خدمت دولت در میآمدند و در تار عنکبوت دیوانسالاری سنتی ایران و اعمال نفوذهای مالی پارهای نزدیکان شاه گرفتار میبودند؛ ــ ارتشی که زیر سنگینی امیران (ژنرال)های بیشمارش نمیتوانست تکان بخورد.
در آن فضای کوچک قدرت و پول، رقابتها و دشمنیها سخت و دوستیها ناپایدار بود. پادشاه مانند بیشتر کسانی که به اندازه مقام خود نمیرسند از اصل تفرقهانداز و حکومت کن پیروی میکرد، و به افراط. برای کسی که از به رخ کشیدن قدرت خود خسته نمیشد تماشای سرامدانی که شکایتهای خود را پیش او میبردند و برای جلب محبتش از وقت و وظیفه خود میزدند، یک مایه خرسندی اضافی میبود. تفرقه انداختن برای حکومت کردن در میان دشمنان همیشه به کار میآید ولی در کشورداری نمیباید آن را بکار برد. زیرا تفرقه انداخته میشود ولی حکومت آسیب میبیند ــ چنانکه دید. لینکلن سه تن از رقیبان انتخاباتی خود را در حزب جمهوریخواه و یکی از سرسخت ترین منتقدانش را در ۱۸۶۱ به مقامات بالای کابینهاش منصوب کرد زیرا میخواست با قویترین مردان حکومت کنند و آن گروه رقیبان به رهبری او نه تنها جنگ را به شایستگی اداره کردند، از نظر هماهنگی نیز زبانزد ماندهاند. پادشاه در اواخر دیگر حکومت نمیکرد. در زیر ظاهر فرمانبرداری و تملق، کنترل او بر تحولات کشور و بر افکار عمومی به مقدار زیاد از میان رفته بود. این آسیب بیش از همه خود را در ارتش نشان داد. ارتش سر تا پا دچار چند دستگی، چنان سازمان داده شده بود که قدرت سیاسی را چالش نکند و در بحران چنان ناتوانی و سرگشتگی از خود نشان داد که همه کوششهای ناشیانه ژنرال هویزر و طرحهای سوخت رساندن به خودروهای ارتش که ذخیره برای روز مبادا نداشت از امریکا، نتوانست آن را از شکست سیاسی و نظامی هر دو رهائی بخشد. “پنجمین ارتش غیر هستهای جهان“ در آن هنگامه برای نگهداشتن خودش به نفتکش امریکا و پادرمیانی هویزر سردرگم نیازمند میبود.
- در حالی که هیچ بخشی از جریان انقلابی، از مذهبی و عرفی، نه دریافت درستی از دمکراسی و نه تعهدی بدان داشت؛ و رهبری و موتور انقلاب، اسلام بنیادگرای انقلابی بودکه هیچ کس نمیتوانست آن را متهم به باورداشتن مردمسالاری و حقوق بشر کند. انتظار برآمدن یک نظام دمکراتیک از انقلاب اسلامی به رهبری آخوندها همان اندازه خودفریبی بودکه دست و پازدنهای پس از انقلاب برای انداختنش به گردن این و آن؛ و جلوه دیگری از زیستن در دروغ بود. از آن جامعه وطبقه سیاسی پیش از انقلاب چشمداشت چنان معجزهای نمیشد داشت.
گروه حاکم ایران بیست و پنج سال تربیت یافته بود که نقشی جز اجرا کننده دستورهای پادشاه نداشته باشد و از ابتکار و اعتماد به خود تهی شده بود. در برابر سیلی که برمیخاست همه چشم به دهان پادشاه بودند ولی آن سرچشمه قدرت که در روزهای آفتابی، شرق و غرب را بازی میداد در نخستین غرش تندر ناگهان خشکیده بود؛ در ترکیبی از درهم شکستگی روحی و جسمی، رهبری را از دست نهاده بود و میدان را به سیاستگرانی از درون حکومت و از میان مخالفان سپرده بود که در واقع سیاستبازانی بیش نبودند و در آن گیرودار مجالی برای پیش انداختن خود و بندوبست چند روزهای با این، و پاک کردن خرده حساب چند سالهای با آن میجستند؛ نه موقعیت را درمییافتند نه هیچ طرح روشنی میداشتند. نقش آنها در فاجعهای که شکل میگرفت همان بود که همتایان ارتشیشان درگفتگوهای شگفتاور “مثل برف آب خواهیم شد“ نشان دادند. اگر تکنوکراتها بیاثر ماندند “سیاسی“ها تنها این در و آن در زدند.
در آن سوی طیف سیاسی، نیروهای مخالف همان سطح پائین اخلاقی و انتلکتوئل را در گفتار و کردار خود به نمایش گذاشتند که حکومتگران در کشورداری. عناصر “ملی“، لیبرالهای نویسندگان غربی، در پناه سانسور رهاننده از ظاهرکردن بینوائی اندیشگی خود معاف میبودند ــ تا زمانی که در فضای باز پیش از انقلاب و “بهار آزادی“ پس از آن و سپس در فضای بیبندوبار بیرون و سیاستهای تبعیدی، این بهانه، با پیامدهای تاسفآور برای “غول“های سیاسی و ادبی زمانه، از آنان گرفته شد. هنگامی هم که فرصت تاریخی، خود را به آنان نمود جز از هموار کردن راه نیروهائی که با آنان کمتر از نظام پادشاهی دشمنی نداشتند و کینهشان را از انقلاب مشروطه و جنبش ملی کردن نفت به دل گرفته بودند برنیامدند.
چپگرایان که در پیکار و ضد پیکار چریکی بیرحمانه شکست خوردند ــ تا دولت مستعجل انقلاب به یاری آمد ــ و در آنجا که میتوانستند، در رسانههای همگانی که از شگفتیهای روزگار عرصه قدرتنمائی آنها شده بود، سانسور رئالیسم سوسیالیستی را رو در روی سانسور ناشیانه و خلاف منظور و سطحی دولتی فرستادند. آنچه از گفتمان آن دوره چه از چپ با همه فرمانروائی فکری سی سالهاش، و چه از تبلیغات رسمی با همه هزینههای سنگینش بر دل و ذهن مردمان نشست کارهای آلاحمد و شریعتی و خیل نویسندگان “مترقی“ بود که نان سانسور و زندان را میخوردند. بیشتر آن کارها سخت به آن سالهای بیشکوه، و انقلابی که از آن برآمد میبرازید.
در انقلاب اسلامی هیچ ناگزیری، هیچ قضای آسمانی نبود. ولی چه گروههای حاکم و چه گروههای مخالف ــ از جمله غیرمذهبی یا عرفیگراها ــ در همان نخستین برخورد با اسلام انقلابی تن به آسودگی “تن به قضا“ دادند. دستگاه حکومتی ایستادگی را در برابر جنبشی که همه جامعه نمیبود و میشد در مراحلی آن را بیدشواری زیاد و با تلفاتی کمتر از دو سه هزار تنی که در نیمه دوم سال ۱۳۵۷ کشته شدند متوقف کرد، بیهوده شمرد و از در امتیاز دادن درآمد؛ و مخالفان غیرمذهبی با سرسپردگی از همان آغاز، هر امکان تغییر مسیر انقلاب را از خود گرفتند. مبارزه انقلابی اندکی نکشید و به تندی یک گردباد، ریگ روان جامعه ایرانی را زیر و رو کرد. خلاء سیاسی و اخلاقی به دنبال پرشدن بود و خود را با نخستین چیزی که در دسترس یافت انباشت. بر شکست باورنکردنی گروههای فرمانروائی که تا شش ماه پیش از پیروزی انقلاب بر جهانیان فخر میفروختند و مردم را شایسته آن نمیدانستند که نظرشان را بپرسند، و گروههای مخالفی که خود را به سنتها و شخصیتهای ملی میچسباندند، یا بویه انقلاب جهانی پرولتاریا در سر میپروراندند (آنها هم پرولتاریا را شایسته نمیدانستند که نظرش را بپرسند) جز این دلیلی نمیتوان آورد که در آن زندگی پر دروغ، جملگی در خود به بنبست و ناامیدی رسیده بودند.
رنگ عوض کردن گروه نخست، که پیش از آن هیچ بدی از بیاعتقادی و زرنگی خود ندیده بود؛ و طمع بهرهبرداری از نیروی پیروزمند انقلابی برای گروه دوم، جز بهانهای نبود که آن سایه مردان برای تسلیم و زیر پا نهادن اصول آوردند. در رفتار رهبری انقلاب هیچ قرینهای نبود که کمترین تردیدی در بیرحمی محض و سازشناپذیریاش بگذارد. کسانی که در گروه فرمانروا میگفتند ما که کاری نکردهایم و به امید همدردی و مهربانی میبودند یا از آن بدتر، انتظار پاداش خوش خدمتی خود را به آخوندها میداشتند؛ و آنها که در میان مخالفان، تظاهرات صدها هزار نفری را میدیدند و باز به خیال فرستادن خمینی به قم یا دستبرد زدن به قدرت از روی نمونه اکتبر ۱۹۱۷ میبودند تنها دنبال دستاویزی میگشتند ــ راه حلی برای فروریختگی اخلاقی مردمی که در زمین سترون دروغ و باور اندرmake believe بار آمده بودند. (به قیاس از مادر اندر: نامادری)
- انقلاب باخود یک فوران انرژی آورد؛ ولی دریغ از یک اندیشه درخشان. گوئی ژرفای بیخبری و واپسماندگی جامعه، از جمله بسیاری لایههای روشنفکری، منتظر زمین لرزه ۱۳۵۷ میبود تا به سطح بیاید.
در حالی که هیچ بخشی از جریان انقلابی، از مذهبی و عرفیگرا، نه دریافت درستی از دمکراسی و نه تعهدی بدان داشت؛ و رهبری و موتور انقلاب، اسلام بنیادگرای انقلابی بود که هیچکس نمیتوانست آن را متهم به باورداشتن مردمسالاری و حقوق بشر کند، انتظار برآمدن یک نظام دمکراتیک از انقلاب اسلامی به رهبری آخوندها همان اندازه خودفریبی بود که دست و پازدنهای پس از انقلاب برای انداختنش به گردن این و آن؛ و جلوه دیگری از زیستن در دروغ بود. از آن جامعه و طبقه سیاسی پیش از انقلاب چشمداشت چنان معجزهای نمیشد داشت.
هیچ دوره تاریخی پیامد ناگزیر دوره پیش از خود نیست. در تاریخ و سیاست، در پهنه تجربه بشری، امر حتمی وجود ندارد. چنانکه توین بی میگفت ابتکار آدمیان در برابر آنچه پیش آید علت نیست، چالش است؛ و پیامدهای آن معلول نیست، پاسخ است. برخلاف رابطه علت و معلول، پاسخ به یک چالش، گریزناپذیر و تغییرناپذیر و پیشبینیپذیر نیست. با اینهمه هر دورهای هرچه متفاوت، دنباله دوره و دورههای پیش از خود است. آنچه جامعه ایران و طبقه سیاسی آن در سالهای پیش از انقلاب بر آن قادر شده بود بازتاب خود را در سالهای انقلاب اسلامی نیز یافت. انقلاب با خود یک فوران انرژی آورد؛ ولی دریغ از یک اندیشه درخشان. گوئی ژرفای بیخبری و واپسماندگی جامعه، از جمله بسیاری لایههای روشنفکری، منتظر زمین لرزه ۱۳۵۷ میبود تا به سطح بیاید. آنها که انقلاب اسلامی را با انقلابهای دیگر مقایسه میکنند در برابر آثار فرهنگی و سیاسی آن، از جمله قانونها و نهادهایش، چه میتوانند گفت؟ روشنفکرانی که در آن چند ماهه نخستین، در آن ماهها که خمینی هنوز دستگاه سرکوبیش را راست نکرده بود، همچون باد بهاری بر آن برهوت سیاسی و فرهنگی گذشتند انگشت شمار بودند و صدایشان در غوغای چپ مارکسیست ـ لنینیست و راست حزبالله و “لیبرال“ سر از پا نشناخته گم شد، چنانکه در سالهای پیش از آن نیز به درجات کمتر، میشد.
انقلاب، بزدلی بیاعتقادانه رژیم پیشین را با نامردمی حقمدارانه خود جانشین کرد و ابتذال دل بهمزن خود را بر ابتذال دلگیر آن افزود. اما ضربت بیدار کنندهای بر روان و ذهن ایرانیان زد که در دو دهه بعدی با ضربتهای دیگری در جهان بیرون تقویت شد. این ملتی که هیچگاه و در ناپسندترین روزهای خود نیز ناامیدکننده نیست نشیب انقلاب و حکومت اسلامی را تخته پرشی برای جهشهای بلندتر آینده گردانید. ظرفیت قابل ملاحظه فرهنگی که بویژه در بیست ساله پیش از انقلاب ساخته شده بود بر یک زمینه ذهنی مساعدتر از گذشته بالیدن گرفت. چه در درون و چه در بیرون ایران برای نخستینبار، آزاداندیشی با مایه فرهنگی درخور همراه شد. پیش از آن چنان مایه فرهنگی درخوری کمتر بهم میرسید و زیرساخت فرهنگی تازه داشت برپا میشد؛ آزاداندیشی نیز کالائی کمیاب بشمار میرفت. این آزاداندیشی در بیرون بی مانع فیزیکی، رنگهای طیف سیاسی را کمتر و بیشتر فرامیگیرد و در درون همه سرکوبگریهای جمهوری اسلامی از بازایستاندنش درمانده است.
در واقع به سبب طبیعت واپسگرا و سترون جهانبینی آخوندی، هر جوشش زندگی فرهنگی و سیاسی ایران ــ هرچه در سنت آخوندی و مصالح نظام نگنجد ــ پیکار مستقیمی با سراسر آن است، حتا اگر تا چندگاهی از فضاهای خصوصی به فضای عمومی نرسد. این پیکار هر روزه در گستره جامعه ادامه دارد و آزاد از پندارهای سالهای توخالی و ساعت انقلاب، پایههای یک فرهنگ امروزین از جمله فرهنگ سیاسی شایسته انسان این سده را میریزد.