«

»

Print this نوشته

در مورد تاریخ معاصر ایران

در مورد تاریخ معاصر ایران

  • روزنه ـ آقای همایون عزیز، ضمن تشکر بسیار، اگرچه که می‌دانم که شما بیشتر آینده‌نگر هستید و گذشته را صرفاً برای اجتناب از تکرار اشتباهات آن و بهتر ساختن آینده قابل‌طرح و بررسی می‌دانید ولی با این‌همه بسیار علاقه‌مند هستم با بهره‌‌گیری از حافظۀ تاریخی شما و اینکه شما شخصاً شاهد بسیاری از وقایع ۵۰ ـ۶۰ سال گذشتۀ ایران بوده‌اید و بسیاری از بازیگران سیاسی این عصر را نیز از نزدیک می‌شناختید، نظرتان را در مورد گوشه‌هایی از تاریخ معاصر ایران بدانم.

شما در اینجاوآنجا در مصاحبه‌هایتان گفته‌اید که از سنین نوجوانی یعنی ۱۴ـ۱۳ سالگی به سیاست روی آوردید و فعال شدید. چه چیزی در دوروبرتان می‌گذشت که در آن سن، به سیاست متمایل شدید؟ چه چیزی رنجتان می‌داد؟

همایون ـ سال‌های کودکی من با بخش بزرگ‌تر پادشاهی رضاشاه همزمان شد و آن‌یکی از دوران‌های بالا گرفتن شور ناسیونالیستی ایرانیان بود. من از آنچه در پیرامونم می‌دیدم و می‌شنیدم سراپا در یک احساس غرور ملی فرورفتم که نسل‌های بی‌شمار پیش از آن زمان خبری از آن نداشتند. ما از یک‌سو با خواندن کتاب‌هایی که برای نخستین‌بار به فراوانی در ایران چاپ می‌شدند با گذشته پرافتخار ایران آشنا می‌شدیم و از سوی دیگر با چشمان خود می‌دیدیم که ایران نوینی از ویرانه‌های صد‌ها ساله بیرون می‌آید و ساخته می‌شود. خود من از هشت‌سالگی روزنامه‌خوان هرروزه بودم و تا دوازده سیزده‌سالگی کتاب‌هایی در تاریخ ایران و یک دوره تاریخ جهان را خوانده بودم و احساس سیاسی ـ تاریخی زودرس ولی قابل‌ملاحظه‌ای پیداکرده بودم.

هجوم نیروهای بریتانیا و شوروی (همان روس و انگلیس منفور سده نوزدهم) در سوم شهریور ۱۳۲۰/۱۹۴۱ ضربه سختی به ما زد. به نظر من و بسیاری از همسالانمان نمی‌شد نشست و ویرانی دوباره ایران و فعال شدن عوامل روس و انگلیس را نگاه کرد. به همین دلیل گروه‌های کوچک دانش‌آموزی در همه‌جا تشکیل شدند و بازار بحث گرم شد.

  • روزنه ـ آیا به‌جز گروه‌های دانش‌آموزی، گروه‌های علنی فعال سیاسی دیگری هم بودند که به‌صورت گروهی و یا حزبی عمل کنند؟

همایون ـ بله، بلافاصله پس از سرنگونی رضاشاه، چپ‌گرایان که از پیش از دهۀ ۲۰ و ۳۰ میلادی در ایران فعال بودند و در دهۀ ۳۰ سعی کردند سندیکای کارگری به‌اصطلاح سوسیالیستی بسازند با کمک هستۀ کمونیستی که از پیش به رهبری ارانی به‌وجود آمده بود، شروع به فعالیت کردند. البته با کارهای ارانی من بعداً آشنا شدم، او یکی از ایرانیان بزرگ سدۀ بیستم بود. به‌هرحال حزب توده تشکیل شد که در آغاز حزبی بود به‌نوعی مشروطه‌خواه اما با گرایش‌های چپ‌گرایانه.

  • روزنه ـ این در سال‌های پس از سرنگونی رضاشاه بود؟

همایون ـ بله، از سال‌های ۲۰ و بعد از رضاشاه شروع شد چون پس از خروج رضاشاه یک انفجار بزرگ مطبوعاتی روی داد و روزنامه‌های بی‌شماری درآمدند. بعضی از این روزنامه‌ها خوب بودند ولی بقیه مثل قارچ روییدند و همه گونه فعالیت شروع شد، حتی در سطح دبیرستان‌ها، و یک عده از ما هم در دبیرستانی که من درس می‌خواندم مشغول به کار شدیم.

  • روزنه ـ پس در زمان خود رضاشاه فقط‌‌ همان هستۀ کمونیستی که به آن اشاره کردید وجود داشت و گسترش نیافت؟

همایون ـ نه،‌‌ همان ۵۳ نفر بودند که دستگیر شدند و خود ارانی در زندان کشته شد. البته می‌گویند براثر بیماری درگذشت ولی قطعاً کشته شد، یعنی‌‌ همان زمان هم همه می‌دانستند. بسیار حیف بود برای اینکه ارانی اگر زنده می‌ماند با آن استقلال فکری و توانائی روشنفکرانه و اعتباری که داشت، شاید می‌توانست یک حزب سالم چپ برای ایران به‌وجود بیاورد. درحالی‌که جانشینانش هرچه بیشتر به شوروی متکی شدند. ما در آن سال‌ها بزرگ‌ترین دشمن خود را حزب توده می‌دانستیم.

در همین زمان‌ها، یعنی بعد از شهریور ۲۰، دکتر مصدق هم نامش دوباره به میان آمد، قوام‌السلطنه که خانه‌نشین شده بود و بعداً به خارج‌رفته بود، او هم فعال شد، سید ضیاء‌الدین هم از فلسطین با مأموریت صریح آوردن آخوند‌ها تا حد فدائیان اسلام، به سیاست ایران برگشت. یک مطالعه‌ای آقای محمد امینی کرده است که ارتباط فدائیان اسلام و طرفدارانشان را با سید ضیاء‌الدین و طرفداران انگلیسی او کاملا نشان می‌دهد. پس یک صف‌بندی آشکار انگلیسی / روسی در صحنۀ سیاسی ایران شکل گرفت و این دو گروه باهم به ستیز برخاستند و ماهم در مبارزاتمان هردو این‌ها را هدف قراردادیم.

  • روزنه ـ پیش از آنکه به سال‌های بعد از شهریور ۲۰ بپردازیم علاقه‌مندم نظرتان را در مورد دوران پیش از آن کمی بیشتر بدانم. مخالفین رضاشاه او را باعث‌وبانی به هم خوردن روند دموکراتیک و مردمی می‌دانند که به گمان آن‌ها پس از مشروطه آغازشده بود. با در نظر گرفتن اینکه به دلیل اشغال ایران توسط روس و انگلیس در تمام طول جنبش مشروطه و دماری که روس‌ها علناً از مبارزین و مجاهدین و کل جنبش درآوردند، آیا امکان اینکه این جنبش به‌جایی برسد بود؟ آیا می‌شد ایران باآن‌همه آشوب و نا‌بسامانی را به‌صورت دموکراتیک اداره کرد؟

همایون ـ نه، به‌هیچ‌وجه. جنبش مشروطه بعد از پیروزی بر محمدعلی‌شاه در دو جا شکست خورد، یکی در خود مجلس و در محافل مشروطه‌خواه. اصولاً نیروهایی که محمدعلی‌شان را شکست داده بودند برخلاف رهبران جنبش مشروطه نیروهای آگاه و روشن و باسواد جامعه نبودند؛ خان‌ها بودند، ایلات بودند، حالا خیلی هم با نیت خوب، ولی اصلاً این حرف‌ها سرشان نمی‌شد. حتی ستارخان و باقر خان هم در چارچوب قوانین و مقررات مشروطه نمی‌گنجیدند. در خود مجلس هم دسته‌بندی‌های بی‌شماری وجود داشت که مجلس را از کار انداخت و در نتیجه مشروطه اصلاً به‌کلی ناکام ماند و هم آن‌وقت این اصطلاح باب شد که مشروطه‌ای در کار نیست، یک عده به مشروطه‌شان رسیده‌اند.

حکومت‌های آن زمان عمرشان از دو ماه و بیست روز به‌طور متوسط تجاوز نمی‌کرد، همین‌طور پشت سر هم یکی می‌آمد و دیگری جای او را می‌گرفت و باز قبلی می‌آمد و اصلاً کشور قابل اداره نبود، این از مجلس. در جبهۀ دیگر در ۱۹۱۲ـ۱۹۱۱ روس‌ها با اولتیماتم به مجلس باعث تعطیل آن شدند، ایران را اشغال کردند و مجلس هم تا سال‌ها تشکیل نشد. دو سال بعد هم که جنگ جهانی درگرفت دیگر مجلسی در کار نبود. یک عده از ملیون رفتند به‌طرف کرمانشاه و در آنجا به کمک عثمانی و آلمان حکومت مستقل تشکیل دادند.

  • روزنه ـ ببخشید، این‌ها‌‌ همان مشروطه‌خواهان و مبارزینی بودند که از بیم حملۀ احتمالی روس‌ها به تهران، برای تجهیز و تجدیدقوا و جمع‌آوری سپاه، از تهران به اصفهان مهاجرت کرده بودند؟

همایون ـ بله. ایران علناً به‌طور غیررسمی عرصۀ جنگ بین‌المللی بود. نیروهای انگلیس، روس، عثمانی و عوامل آلمان باهم در ایران مشغول جنگ بودند. پس ما وقتی می‌رسیم به پایان جنگ جهانی اول یعنی ۱۹۱۸ در حدود ۷ـ۶ سال اصلاً مشروطه‌ای در کار نبود، مملکتی نبود. بعد در پایان جنگ روس‌ها از ایران می‌روند….

  • روزنه ـ به دلیل انقلاب بلشویکی و تغییرات داخلی خودشان البته…

همایون ـ بله، به دلیل گرفتاری‌های خودشان روس‌ها از ایران می‌روند ولی انگلیس‌ها می‌مانند و تقریباً تمام ایران را اشغال می‌کنند اما آن‌ها هم نمی‌توانستند ایران را تا ابد در اشغال داشته باشند به همین دلیل سعی می‌کنند ایران را به یک ترتیبی سروسامان و نظمی بدهند تا بتوانند ارتش‌شان را بیرون ببرند. نخست درصدد برمی‌آیند که قرارداد ۱۹۱۹ را تحمیل و ایران را تحت‌الحمایه بکنند و امورش را انتظام بدهند. حقیقتاً می‌خواستند مملکت را انتظاماتی بدهند و بروند، هیچ شکی نیست. یعنی انگلیس در برابر خطر بلشویسم در روسیه می‌خواست یک ایران مرتب و منظم مثل هند بسازد که کار‌هایش دست خودش باشد ولی کشوری باشد با یک نیروی نظامی منظم و با یک مالیۀ مرتب. ولی ایرانی‌ها به‌درستی زیر بار آن قرارداد نرفتند. ایرانیانی هم که طرفدار آن قرارداد بودند درست است که سران‌شان پول گرفته بودند ولی یک‌طرف فکرشان هم این بود که برای ایران چارۀ دیگری نیست، این‌ها را بایستی در نظر گرفت. ما خیلی در بررسی‌های تاریخی‌مان سیاسی فکر می‌کنیم و در نتیجه امروز را بر دیروز فرا می‌افکنیم و دیروز را مثلاً به پس‌فردا. هر دورۀ تاریخی را بایستی در ارتباط با‌‌ همان شرایط قضاوت کرد. در وضعی که ایران در سال‌های ۱۹۱۹ـ۱۹۱۸ بود بسیاری از میهن دوستان ایران اشکالی در این نمی‌دیدند که انگلیس بیاید و اوضاع را مرتب کند. من تأیید نمی‌کنم ولی این را باید فهمید که شرایط چه بوده است و چرا راه‌حل رضاشاه بهترین بود.

آن قرارداد که به هم خورد طبعاً انگلیس‌ها به فکر راه دیگری افتادند. منظورم انگلیس‌های دست در کار است و نه مثلاً وزارت خارجۀ انگلیس که نه با کودتا موافق بود و نه از آن خبر داشت و همه‌اش به فکر تحمیل قرارداد ۱۹۱۹ بود. ولی فرمانده انگلیسی نیروهای اشغالی وظیفه داشت که نیروهای خود را بیرون ببرد و ایران را تحویل کمونیست‌ها ندهد. این خطر واقعاً بود و ایران هیچ وسیلۀ دفاعی نداشت. هرج‌ومرج و نارضائی و فقر و قحطی، همۀ این‌ها کمک می‌کرد که مردم از یک نجات‌دهندۀ ملی استقبال کنند. فرماندۀ انگلیسی رضاشاه را پیدا کرد و کمک کرد که آن کودتا صورت بگیرد. مردم به‌عنوان نجات‌دهنده به رضاشاه روی آوردند، مردمی که حاضر بودند هر نجات‌دهنده‌ای را بپذیرند.

در آن هنگام هیچ راه‌حل دیگری جز دست قوی رضاشاه نبود و تصادفی نیست که اکثریت مشروطه‌خواهان رفتند و دوروبر رضاشاه را گرفتند. مجلۀ کاوه را که انسان می‌خواند خوب می‌بیند که بهترین مشروطه‌خواهان زمان به این نتیجه رسیده بودند که چاره‌ای به‌جز یکدست نیرومند نیست. رضاشاه آن دست نیرومند بود.

رضاشاه جز با یکدست نیرومند امکان نداشت بتواند از عهدۀ آن‌همه کار برآید یعنی کشور را یکپارچه کند، نظم را برقرار کند، و زیرساخت‌های لازم را بسازد. او هزاران طرح را عملی کرد. یکی از آن‌ها را من می‌گویم که هیچ‌گاه به آن اشاره نشده است. رضاشاه در سالٍ ۱۳۰۷ /۱۹۲۸ برده‌داری را در ایران غیرقانونی کرد. یعنی تا آن موقع ما برده داشتیم، نه اینکه کشور بر روی برده‌داری بناشده باشد ولی مردم غلام و برده داشتند. این ممنوع شد….

  • روزنه ـ منظورتان خریدوفروش برده به سبک روم و یونان قدیم که نیست؟

همایون ـ چرا، اعیان و اشراف بنا به قوانین شرع اسلام غلام و کنیز داشتند.

  • روزنه ـ یعنی برده خریدوفروش می‌شد؟

همایون ـ بله، خرید و فروش می‌شد… همین حاجی ‌فیروز که در مراسم نوروزی ما زنده مانده از جملۀ‌‌ همان زرخرید‌ها بود که در نمایش‌های روحوضی با حاج‌آقا بازی می‌کرد. بله اشخاص می‌توانستند صاحب افراد دیگر باشند…

  • روزنه ـ بله، راجع به کارهای رضاشاه می‌گفتید…

همایون ـ منظورم این است که از ممنوع کردن برده‌داری بگیرید، تا موسیقی در مدارس و پیشاهنگی، و هزاران طرح دیگر. در ایران هیچ زمینه‌ای برای اینکه ما یک ساختار دموکراتیک داشته باشیم و آن را تقویت کنیم وجود نداشت. مجلس هم ظاهری بود، ما پیش از رضاشاه فقط ۶ سال مجلس داشتیم، ۹ سال اصلاً مجلسی نداشتیم. تازه مجلسی هم که بود دچار هزار اختلافات و اشکالات بود و اختیارش هم در دست زمین‌داران. از مجلس دوم به شیوۀ خیلی دموکراتیک عمل کردند و گفتند هر فرد یک رأی دارد. هر رعیت یک رأی داشت و به‌این‌ترتیب هزاران رأی به مالک داده می‌شد و او هم مجلس را کنترل می‌کرد که تا حدود دهه ۴۰ این وضع در ایران ادامه داشت. مجلس در کنترل زمین‌داران بود.

  • روزنه ـ ببخشید، ولی همین مجلس به گفتۀ خودتان به تمدید قرارداد ۱۹۱۹ تن نداد.

همایون ـ ما درباره شایستگی سیاسی مجلس می‌گفتیم نه میهن‌دوستی مشهور ایرانیان. با همه کوتاهی‌های طبقه سیاسی ایران، در میهن‌دوستی اکثریت بزرگ آن تردید نمی‌توان کرد.

  • روزنه ـ بله، می‌فرمودید..

همایون ـ نه، نمی‌شد…… و من چون کمی تاریخ خوانده بودم و خوب هم خوانده بودم، یک دوره کتاب تاریخ آلبر ماله و ژول ایزاک را…. آلبر ماله یک دوره تاریخ جهان را شروع کرد ولی به دلیل کشته شدنش در جنگ جهانی اول کتاب نیمه‌کاره ماند. پس از او ژول ایزاک دنبالۀ کار او را گرفت و کتاب را که تا‌‌ همان حوالی جنگ اول جهانی را در برمی‌گرفت، در ۶ جلد تمام کرد. کتابی که بعداً به‌عنوان کتاب درسی در فرانسه تا دوره‌های بالا درس می‌دادند. خیلی تاریخ جامع و خوبی بود، هنوز هم اگر پیدا بشود از بهترین‌هاست. در آن زمان بهترین مترجمان آن را ترجمه کرده بودند و وزارت فرهنگ هم آن را چاپ کرده بود. این کتاب با تصاویر فوق‌العاده از ایران باستان و سایر وقایع تاریخی مهم، جایزۀ تصدیق کلاس ششم من بود، آن را به یک دوچرخه ترجیح داده بودم.

من چون این کتاب را خوانده بودم می‌دیدم که کشورهای دیگری که از اروپای غربی عقب‌افتاده بودند، مثل روسیه، پروس و پرتقال، مدت‌ها، تا قرن ۱۸ و ۱۹ و بیشتر همه توسط پادشاهان مستبد روشنرای، به‌اصطلاح به شیوه استبداد منور Enlightened Despot اول به زیرساخت‌ها پرداختند و حکومت قانون را برقرار کردند و بعد البته دموکراسی هم رشد کرد. برای اینکه شما وقتی جامعه‌ای داشته باشید که نظم داشته باشد و قانون داشته باشد و نظام آموزشی داشته باشد و روزنامه داشته باشد و دانشگاه داشته باشد سرانجام به دموکراسی می‌رسد، چاره‌ای ندارد. چنانکه نظام حکومتی ایران بالاخره دموکراتیک خواهد شـد یعـنی با یک نظام دموکراتیک جایگزین خواهد شـد؛ برای اینـکه این پیشرفت‌ها را ما کرده‌ایم. رضاشاه زیاده‌روی‌های فراوان کرد ولی ما چاره نداشتیم.

  • روزنه ـ پس چرا باوجود داشتن همۀ این‌ها در زمان محمدرضاشاه، به جمهوری اسلامی رسیدیم؟

همایون ـ اگر در ۱۳۵۷در اداره بحران بجای ضعف‌ها و اشتباهات باورنکردنی،‌‌ همان چیره‌دستی نشان داده می‌شد که در ۱۳۴۲خودمان و در تقریباً همه کشور‌های دچار موقعیت انقلابی نشان داده‌شده است، این‌همه نظریه‌پردازی‌ها درباره علل انقلاب اسلامی اساساً پیش نمی‌آمد. ولی به‌طور خلاصه به یکی از مهم‌ترین علت‌ها اشاره می‌کنم. ما قربانی تجدد کج‌ومعوج و سراسر مصالحه‌جوئی و امتیاز دادن، و رویکرد نیمه‌کاره خود شدیم.

  • روزنه ـ آقای همایون، در بالا درجایی به‌درستی گفتید که روس‌ها یکی از عوامل مهم بازدارندۀ روند دموکراسی در جریان مشروطه بودند. آیا فکر نمی‌کنید که اصولاً روس‌ها بزرگ‌ترین صدمات را در تمام تاریخ معاصر ایران چه مستقیم و چه غیرمستقیم به ما آورده‌اند؟ می‌دانیم که در آن زمان‌ها پاکستانی وجود نداشت و انگلستان مستقیماً از طریق هند مستعمره‌اش با ایران مرز مشترک داشت و دائم نگران نفوذ روس‌ها در ایران بود. آیا فکر نمی‌کنید که اگر به خاطر حضور روس‌ها و چشم طمعی که به ایران داشتند نبود شاید اصلاً انگلیس‌ها تا این حد در امور داخلی ایران دخالت نمی‌کردند؟

همایون ـ چرا… انگلستان که از قرن هژدهم شد بریتانیا، کشوری بود که هوای امپراتوری شدن داشت، به گفتۀ امروز امپریالیست بود و تا جزایر اقیانوس کبیر و امریکای شمالی و کانادا را گرفته بود. در قرن ۱۸ هند را هم گرفت و داشت به ایران نزدیک می‌شد. اگر روس‌ها نبودند بالاخره انگلیس‌ها ایران را گرفته بودند، و البته اگر انگلیس‌ها نبودند روس‌ها تمام ایران را گرفته بودند. ایران در وضعی بود که کارش تمام بود. انگلیس‌ها پس از هند شروع کردند به نفوذ در افغانستان برای ضعیف کردن ایران و ۲۰۰ سال پیش بحرین را از ایران گرفته بودند. نه، در این شکی نیست که انگلستان خطری بود به‌‌ همان بزرگی روسیه. منتها نظام حکومتی انگلیس و جامعۀ انگلیس ۲۰۰ سال از روسیه جلو بود، و وضع فرق می‌کرد؛ چنانکه وقتی رفتند هند، هند را جلو بردند. به‌قدری برای هند کارکردند و سودمند بودند که مارکس تسلط انگلیس بر هند را ستایش کرد، البته همفکرانش بر او تاختند و او یک‌جوری حرفش را پس گرفت ولی خیلی خوش‌بین بود. خوب اگر به‌جای روس‌ها انگلیس‌ها ایران را گرفته بودند مسلماً وضع ایران بهتر می‌شد ولی استقلال ایران در هردو حال از بین می‌رفت.

روس‌ها هم مثل بریتانیا دنبال جهان‌جویی بودند. آن‌ها هم مرتب در حال گسترش بودند، تمام آسیای مرکزی و قفقاز را گرفتند. ایران را هم می‌خواستند بگیرند و بروند به خلیج‌فارس. وصیت‌نامۀ پترکبیر معروف است. ایران این وسط افتاد. ما دورۀ قاجار را سراسر محکوم می‌کنیم ولی نباید از این واقعیت غافل باشیم که بسیاری از رجال دورۀ قاجار ــ و نه پادشاهانش ــ حقیقتاً خدمت کردند و با بازی بین انگلستان و روسیه استقلال کشور را حفظ کردند. نقش بریتانیا در برابر روسیه این بود که این تعادل را حفظ کند. اما روس‌ها به دلیل نظام استبدادی، جامعۀ عقب‌مانده و اصولاً خشونتی که در آن مملکت هست اگر به ایران می‌آمدند آسیب‌های زیادتری می‌زدند. شما الآن می‌بینید هر گروگان‌گیری روسیه به قیمت صد‌ها جان تمام می‌شود. روس‌ها بقول انگلیسی‌ها گنجشک را با توپ شکار می‌کنند. در چچن که امروز آرام شده و بیش از ۲۰۰ـ ۳۰۰ هزار نفر جمعیت ندارد، برای آرام کردن آن روس‌ها بیش از جمعیت چچن سرباز وارد منطقه کردند ــ روس‌ها این‌طوری کار می‌کنند. در طول سدۀ نوزدهم و نیمی از قرن بیستم، حقیقتاً همسایگی روسیه لعنت سیاست ایران بوده است یعنی از ترس روس‌ها در سیاست و حکومت ایران همه گونه فسادی وارد شد. توسل به انگلیس و توسل به آخوند‌ها نیز به همین دلیل بود. البته انگلیس‌ها هم به شیوۀ خودشان جامعۀ ایران را فاسد کردند و این باز از ترس روس‌ها بود که به انگلیس‌ها پناه می‌بردیم. هیچ‌وقت روس‌ها نگذاشتند جامعۀ ایرانی سیر طبیعی خودش را بکند. در جریان مشروطیت هم بزرگ‌ترین آسیب‌ها را روس‌ها زدند. روس‌ها مشروطه را از بین بردند. اگر روس‌ها نبودند، ما می‌توانستیم خودمان را جمع‌وجور کنیم.

  • روزنه ـ در شهریور ۲۰ پس از پایان جنگ، انگلیس‌ها قوایشان را از ایران بیرون کشیدند اما روس‌ها نرفتند و این خود برای مدت‌ها گرفتاری بزرگی برای دولت‌های وقت بود. فکر می‌کنید چه عامل یا عواملی باعث شد که روس‌ها که بعدازاین جنگ هرجایی را که اشغال کرده بودند در آنجا ماندند، ولی از ایران سرانجام بیرون رفتند؟ آیا آن‌گونه که می‌گویند به دلیل سیاست درست قوام‌السلطنه بود، یا مقاومت‌های مردمی و ارتش و یا التیماتومی که گفته می‌شود ترومن به روس‌ها داد یا همۀ این عوامل؟

همایون ـ روس‌ها بعد از جنگ دوم از اتریش هم بیرون آمدند به‌شرط اینکه اتریش وارد هیچ پیمان بین‌المللی نشود و به‌کلی بی‌طرف بماند. روس‌ها به استقلال فنلاند رضایت دادند به دلیل مقاومتی که فنلاندی‌ها کرده بودند و می‌دانستند که اشغال آنجا برایشان گران تمام خواهد شد. فنلاندی‌ها یک‌بار روس‌ها را شکست دادند پیش از حملۀ آلمان‌ها به روسیه ولی روس‌ها به‌هرحال آنجا را به‌اصطلاح دوران جنگ سرد فنلاندیزه کردند یعنی سیاست خارجی آن را در دست گرفتند. تنها کشوری که سالم و دست‌نخورده از اشغال شوروی بیرون آمد، ایران بود، تنها کشور. دلیلش خوب اولاً این بود که ایران یک سنت نیرومند بازی کردن میان قدرت‌ها را داشت. ما در این دیپلماسی از همۀ دنیا قوی‌تر بودیم، صد و پنجاه سال تجربه کرده بودیم. دوم اینکه تصادف تاریخی شخصیتی را به نام قوام‌السلطنه در آن لحظه گذاشت بر سر حکومت ایران به‌عنوان نخست‌وزیر که در اختیار شاه هم نبود.

تا پیش از ۲۸ مرداد شاه قدرتی نداشت، تحریکاتی می‌کرد، می‌خواست قدرتش را زیاد کند ولی اگر یک نخست‌وزیر قوی می‌آمد مثل قوام، مصدق، رزم‌آرا و بعد سپهبد زاهدی، قدرتش محدود بود. قوام‌السلطنه هم خیلی قوی بود و مستقل کار می‌کرد. بعد امریکا در کنار شوروی پیروزمند جنگی بود ولی پیروزمند بزرگ‌تری، به این معنی که روسیه با ۲۰ میلیون تلفات جنگی ولی خوب بیشتر اروپا را گرفته، با آمریکائی روبرو بود که هنوز می‌توانست ۵ ـ۴ سال دیگر بجنگد. علاوه بر آن امریکا یک مزیت بزرگ پیداکرده بود و آن‌هم بمب اتمی بود که ۲ تای آن را روی ژاپن انداخته بود. روس‌ها باآنکه به‌ظاهر به روی خودشان نمی‌آوردند وحشت فراوانی کرده بودند. اینکه می‌گویند ترومن به روس‌ها التیماتوم داده بود درست نیست ولی ترومن به روس‌ها فهماند که در ایران جلویشان خواهد ایستاد. روس‌ها از طریق جاسوسی که گمان می‌کردند جاسوس آن‌هاست و در حقیقت عامل نادانسته اینتلیجنس سرویس انگلیس‌ها بود به این دژ آگاهی (Disinformation) دست یافتند که آمریکائی‌ها بمب‌های زیادی دارند که در آن موقع این‌گونه نبود. دکترمیلانی در این باب به اسناد قابل‌توجهی دست‌یافته است. به‌هرحال ترکیب این عوامل یعنی دیپلماسی استادانه و میهن‌دوستی قوام‌السلطنه و بمب اتمی امریکا و ارادۀ راسخ ترومن که جلو پیشروی روس‌ها را بیش از آنچه حاصل‌شده بود بگیرد، روس‌ها را وادار به بیرون رفتن از ایران کرد.

  • روزنه ـ پس مردم خود آذربایجان و ارتش چه رلی بازی کردند؟

همایون ـ الآن عرض می‌کنم. بعد خود احساسات ملی ایرانیان که همیشه بود ولی در آن لحظه دیپلماسی و قدرت نظامی عوامل مهم‌تری بود. یعنی اگر تهدید امریکا نمی‌بود تمام احساسات ناسیونالیستی ایرانیان کفایت نمی‌کرد. روس‌ها یا می‌ماندند یا باز سرازیر می‌شدند. اگر قوام نمی‌بود یا ایران تسلیم تهدیدات روس‌ها شده بود برای اینکه به‌شدت ترسیده بود، خود قوام هم ترسیده بود و آماده بود امتیازات بیشتری هم بدهد، یا کار به برخورد می‌کشید که باز برای ایران نتیجه‌ای مصیبت‌بار به دنبال داشت.

  • روزنه ـ قوام چه‌کار کرد؟ آیا این درست است که با وعدۀ دادن امتیاز نفت شمال در برابر آزادی آذربایجان و موکول کردن قبول آن توسط مجلس در حقیقت روس‌ها را فریب داد؟

همایون ـ بله، قوام روس‌ها را به بهای سوظن شدید آمریکائی‌ها و شاه به حسن‌نیت خودش مطمئن کرد. حالا ممکن است که واقعاً هم به روس‌ها حسن‌ظن داشت، آن را کسی نمی‌داند تا اثبات بشود. به هر جهت قوام روس‌ها را متقاعد کرده بود که با او بر سر آذربایجان معامله کنند و روس‌ها هم پذیرفتند. این قبول پیشنهاد از طرف روس‌ها را می‌شود این‌گونه تعبیر کرد که از طرفی عقب‌نشینی قوای روس به‌صورت آبرومندانه‌ای باشد و از طرف دیگر می‌شود تعبیر کرد که روس‌ها فکر می‌کردند که معاملۀ درستی کرده‌اند چون به‌هرحال با فشار امریکا و جامعۀ بین‌المللی و شورای امنیت مجبور بودند آذربایجان را تخلیه کنند و کار می‌توانست به جنگ بکشد. البته نمی‌توانیم قاطعانه بگوییم که آمریکائی‌ها وارد جنگ می‌شدند ولی این خطر بود.

قوام اطمینان روس‌ها را جلب کرد، قرارداد عادلانه‌ای جلو آن‌ها گذاشـت که نتوانسـتند نه بگویند ولی همه‌چیز را موکول کرد به تصمیم مجلس. روس‌ها از ایران رفتند و بساط حکومت فرقۀ دموکرات در تبریز با قیام مردم برچیده شد. این افسانه که ارتش ایران رفت آنجا و قتل‌عام کرد درست نیست به این دلیل که واحدهای ارتش سه روز بعد از سقوط فرقۀ دموکرات وارد تبریز شده بودند. در آن سه روز خیلی اتفاقات بد افتاد برای اینکه در یک‌سالۀ حکومت فرقۀ دموکرات هم از آن‌طرف اتفاقات خیلی بدی افتاده بود.

ایرانی‌ها متأسفانه در این دوران زندۀ تاریخ ایران، دورانی که ما به یاد داریم، مانند یک ارتش غالب با هم‌وطنان خود رفتار کرده‌اند. در آذربایجان هم همه طرف‌ها‌‌ همان رفتار را داشتند. بعد از شهریور ۲۰ هم‌چنین شد، بعد از جریان آذربایجان نیز چنین شد. بعد از شهریور ۲۰ آخوند‌ها و سیاستگران شروع کردند به ویران کردن خاطره و سیاه کردن رضاشاه. زور فیزیکی نداشتند که مثلاً هرچه را سلسلۀ پهلوی درست کرده بود خراب کنند ولی آنچه که توانستند کردند که او را بدنام کنند و هر کار خوبی هم که کرده بود بد جلوه دهند تا جایی که گفتند کشیدن راه‌آهن خیانت بوده و برای این بوده که بعداً متفقین بیایند و ازآنجا به روسیه کمک کنند، یعنی ۱۳ سال بعد! در رژیم پیشه‌وری، شروع کردند به اذیت و آزار و کشتن دشمنان طبقاتی. بعد از سقوط آن‌ها هم مردم و تا حدودی دولت ریختند سر آن‌ها و آن‌ها را کشتند. بعد از ۲۸ مرداد رژیم پادشاهی که پیروز شده بود جبهۀ ملی و توده‌ای‌ها را شدیداً سرکوب کرد ــ البته بعداً سعی کردند استمالت کنند و جبهۀ ملی را یک‌جوری وارد بازی کنند ــ ولی به‌هرحال در سیاست ایران همیشه رفتار غالب و مغلوب بوده است. انقلاب اسلامی هم که بد‌ترین نمونۀ آن شده است.

  • روزنه ـ اما دست‌به‌دست شدن سلطنت از سلسلۀ قاجار به پهلوی تقریباً بدون کمترین خونریزی صورت گرفت و این به نظرم در تاریخ ایران بی‌نظیر بوده است.

همایون ـ این تنها موردی بود که به‌صورت مسالمت‌آمیز و قانونی انجام گرفت برای اینکه با رأی مجلس شد. رضاشاه در آن ۵ سال بعد از کودتا یعنی از ۱۲۹۹ تا ۱۳۰۴ که به پادشاهی رسید، یکی از بهترین نمایش‌های رهبری سیاسی و نظامی را در تاریخ ایران نشان داد، این را فراموش نکنید. در این زمینه خوب است که به کتاب آقای سیروس غنی «ایران و برآمدن رضاشاه» رجوع کنید و ببینید که چه بازی شگفت‌انگیزی کرد این مرد و چگونه افکار عمومی را پیرامون خودش مساعد کرد و با چه استقبال و هلهله عمومی به روی کار آمد.

درست است که رضاشاه با کودتا شروع کرد ولی با علاقۀ عمومی به پادشاهی رسید. در آن موقع کمونیست‌ها، ملیون زمان و آزادیخواهان و ناسیونالیست‌ها، اکثریت‌شان پشتیبان او بودند. بله این‌یک استثنا بود.

  • روزنه ـ ببخشید، برگردیم به جریان آذربایجان و قوام‌السلطنه. آیا درست است که قوام پس از بازگشـت از روسـیه جریان را به اطلاع مجلس می‌رساند و می‌گوید آن‌گونه که صلاح است عمل کنید و اگر لازم شد مرا نیز از کار برکنار کنید؟

همایون ـ بله. او به روس‌ها وعده را داد و قرارداد را بست ولی همه‌چیز را موکول کرد به موافقت مجلس بر طبق قانون اساسی. پس از بازگشت به ایران انتخابات مجلس را انجام داد چون یکی از نکته‌هایی که در قرارداد با روس‌ها وجود داشت این بود که ما برای برگزاری انتخابات در ایران نیاز داریم که واحدهای نیروهای انتظامی‌مان در آذربایجان هم حضورداشته باشند و بر جریان انتخابات نظارت کنند. بنابراین انتخابات را انجام داد و اکثریت را هم برد ولی به‌هیچ‌وجه مجلس را زیر فشار نگذاشت و گفت که شما آزادید که به قرارداد رأی ندهید و مهم نیست که به سر من چه خواهد آمد. برای او ایران مهم‌تر از خودش بود. مجلس هم همین کار را کرد و قوام هم به‌سرعت ساقط شد برای اینکه شاه از او خوشش نمی‌آمد.

  • روزنه ـ چرا شاه از قوام خوشش نمی‌آمد؟ آیا فکر می‌کنید که شاه حتی در جریان ۳۰ تیر به دلیل اینکه دکتر مصدق را به قوام‌السلطنه ترجیح می‌داد به‌نوعی دخالت داشت؟

همایون ـ فکر نمی‌کنم، ولی شما یک رهبر سیاسی و نظامی برجسته را در تاریخ ۳۷ سالۀ سلطنت محمدرضاشاه نشان بدهید که مورد علاقۀ شاه بوده باشد. او اصولاً با هر آدم مستقلی مخالف بود و اگر زورش نمی‌رسید با تحریکات او را از میدان بدر می‌کرد، این در طبیعت شاه بود، به‌هیچ‌وجه نمی‌توانست کسی را که از خودش قوی‌تر بود، تحمل کند. قوام‌السلطنه معتقد بود که شاه بایستی سلطنت کند و نه حکومت.

  • روزنه ـ ولی در این سال‌ها آیا شاه قدرتی داشت؟

همایون ـ نه‌چندان ولی مرتباً مشغول تحریک نمایندگان مجلس بود. شاه به سبب تسلطی که بر ارتش داشت ــ ارتش روی‌هم‌رفته به شاه وفادار بود ــ در همۀ مواقع جز دوره‌هایی کوتاه و گروه‌های کوچک در ارتش. در مجلس هم نفوذ شاه همیشه خیلی زیاد بود برای اینکه مجلس‌‌ همان‌طورکه گفتم در دست محافظه‌کاران و زمین‌داران بزرگ و آخوند‌ها بود که به دستگاه پادشاهی نزدیک بودند. شاه همیشه می‌توانست یک عده نمایندۀ مجلس را بخواهد و آن‌ها هم سر از پا نمی‌شناختند که با دربار مربوط باشند، روی آن سنت قدیمی، و از همان‌جا می‌توانست برعلیه نخست‌وزیر اعمال‌نفوذ و تحریک کند. هیچ نخست‌وزیر مستقلی نمی‌توانست در مقابل جبهۀ متحد دربار و مجلس دوام بیاورد.

  • روزنه ـ چند سال بعد از حل غائلۀ آذربایجان جریان ۲۸ مرداد پیش می‌آید که به یکی از مهم‌ترین اتفاقات تاریخ معاصر ایران بخصوص در سال‌های اخیر تبدیل‌شده است. عده‌ای به آن نام کودتا داده‌اند و عده‌ای نام قیام. به نظر شما در نبود مجلس آیا شاه اختیار عزل نخست‌وزیر را داشت یا خیر و اگر داشت دکتر مصدق که پایبند قانون اساسی بود چرا از قبول فرمان شاه سرپیچی کرد و حتی فرستادۀ او را بازداشت نمود؟ با در نظر گرفتن این که شـاه لااقل در ابتدا به دکتر مصدق ارادت داشـت و حتی گویا

قبلاً هم دو سه بار به او پیشنهاد نخست‌وزیری کرده بود؟

همایون ـ همان‌طور که گفتید شاه در گذشته از مصدق برای نخست‌وزیری درخواست کرده بود. مصدق هم نفوذ انگلیس‌ها را بهانه آورده بود که اگر آن‌ها موافق نباشند فایده ندارد. البته مصدق کاندیدای مورد علاقۀ شاه به آن صورت نبود. شاه با سیدضیا میانۀ بهتری داشت ولی وقتی‌که مصدق نخست‌وزیر شد شاه کمال همکاری را با او کرد و تا پایان کارٍ مصدق حقیقتاً در برابر او مطیع محض بود.

یکی از نکات جالب در اتفاقات ۱۳۳۲ این بود که آمریکائی‌ها می‌خواستند فکری برای مصدق بکنند و او را بردارند ولی شاه مخالف بود و زیر بار نمی‌رفت. سه ماه تقریباً طول کشید که آمریکائی‌ها و انگلیسی‌ها بتوانند شاه را متقاعد کنند که فرمان عزل مصدق را امضا کند. حاضر نبود، به‌هیچ‌وجه زیر بار نمی‌رفت. مصدق اشتباه بزرگی مرتکب شد که شاه را وادار به کناره‌گیری عملی و رفتن از ایران کرد. مصدق به دست شاه هر کاری می‌خواست می‌توانست بکند. او فرماندهی کل قوا را از شاه گرفت. تمام قدرت شاه فرماندهی کل قوا بود و او آن را هم تقدیم کرد به مصدق. نمی‌دانم چرا شاه را کنار گذاشت. شاه بهترین همکارش بود در آن مدت. مصدق اشتباهات بی‌شمار کرد، مثل اشتباهات شاه در ۶ ماه آخر حکومتش. اشتباهاتی که با هیچ منطقی نمی‌توانیم توجیه کنیم.

در جریان ۲۸ مرداد مصدق از یک افراط به‌افراط تازه افتاد. بعد از اینکه اختیارات را از مجلس گرفت؛ سنا و مجلس و دیوان عالی کشور را هم منحل کرد که همۀ این‌ها خلاف قانون اساسی بود. من نمی‌دانم چرا این‌همه روی قانون‌دوستی و قانون‌خواهی مصدق تکیه می‌کنند؟ این‌گونه نگریستن یک‌سویه به تاریخ اصلاً عامل انصاف و خرد را از سیاست و تاریخ بیرون می‌برد. بایستی آنچه را که بود پذیرفت. مصدق به‌هیچ‌وجه حاضر نبود در چهارچوب قانون کار بکند. گرفتن اختیارات قانونگزاری در قانون اساسی نیامده بود و به‌کلی کار غیرقانونی بود. گرفتن فرماندهی کل قوا و دادن آن به نخست‌وزیر نیز غیرقانونی بود ولی مصدق و چند نفر دیگر از سران مجلس قبلاً نیز در زمان سردار سپه‌ی رضاشاه فرماندهی کل قوا را از احمدشاه گرفتند و دادند به سردار سپه. این‌ها هیچ‌کدام در چارچوب قانون نمی‌گنجید. بعد از همۀ این کار‌ها، مصدق ناگهان خودش را با وضعی روبرو دید که تک‌وتنها شده است. دیگر هیچ‌کس دوروبر او نمانده بود. آن‌وقت عناصر افراطی مانند دکتر فاطمی دست بالا‌تر را یافتند و درصدد برآمدند که پادشاهی را از بین ببرند و شاه را سرنگون کنند. در این اثنا آمریکائی‌ها که نگران کمونیسم بودند (اینکه امریکا برای نفت به ایران آمده بود یک افسانه است. امریکا در آن زمان به نفت ایران احتیاجی نداشت و شرکت‌های نفتی آمریکائی مطابق اسناد با بی‌میلی وارد کنسرسیوم شدند.) نه، مسئلۀ امریکا موضوع کمونیسم بود و بس، چون آیزنهاور که جانشین ترومن بود از نظر سیاست جلوگیری از نفوذ کمونیسم مصمم بود که ایران را از دست ندهد.

درباره ۲۸ مرداد به‌عنوان مهـم‌ترین رویـداد تاریخی برای گروه‌هایی، به‌طور معتـرضه عرض کنـم که سوم شهریور از نظر اهمیت و پیامد‌هایش به‌مراتب از ۲۸ مرداد جای بالاتری دارد. ولی آن گروه‌ها حتی ۱۶ آذر را مهم‌تر می‌شمارند.

  • روزنه ـ بله….. ولی برگردیم به موضع آمریکائی‌ها در مورد دکترمصدق، فکر نمی‌کنید قبل از اینکه آن‌ها یعنی آمریکائی‌ها به این نتیجه برسند که راهی به‌جز سرنگون کردن حکومت دکترمصدق ندارند، لااقل در زمان ترومن، سعی بسیار کردند که با میانجی‌گری بین ایران و انگلیس و با عرضۀ پیشنهادهای تازه و جالبی بقول معروف با دکترمصدق کنار بیایند؟

همایون ـ سفیر امریکا در دوران ترومن در ایران شخصی بود بنام گریدی. او یکی از پر و پا قرص‌ترین طرفداران مصدق بود.

  • روزنه ـ گریدی یا هندرسن؟

همایون ـ نه، هندرسون بعداً سفیر شد. گریدی برنامۀ اصل چهار را که در ایران با نیم میلیون دلار شروع‌شده بود به ۲۳ میلیون دلار رساند که از کل درآمد نفت که اصلاً ایران تصور نمی‌کرد در آن هنگام بتواند دربیاورد بیشتر بود. یعنی ملی شدن نفت و قطع درامد نفتی تأثیری از بابت ارزی که نصیب ایران می‌شد نکرد برای اینکه امریکا ۲۳ میلیون دلار زیر عنوان طرح‌های مختلف در ایران خرج می‌کرد. آمریکائی‌ها واقعاً طرفدار مصدق بودند. آن‌ها بسیار می‌کوشیدند که به امپراتوری انگلیس پایان دهند به این دلیل که می‌دیدند نارضائی در کشورهای مستعمره باعث نفوذ و رشد کمونیسم در آن کشور‌ها شده است. آن‌ها طرفدار آزادی کشورهای مستعمره بودند مطابق منشور سازمان ملل متحد و دنبالۀ سنت پس از جنگ اول. در نتیجه امپراتوری بریتانیا با منافع امریکا به‌هیچ‌وجه نمی‌خواند و به همین دلایل آن‌ها مدت‌ها طرفدار مصدق بودند. منتها می‌خواستند قرارداد در یک چهارچوب قانونی و قابل تسری به همۀ دنیا باشد چون خودشان هم منافع نفتی بزرگی در عربستان سعودی و اینجاوآنجا داشتند. مصدق حاضر نبود. هیچ راه‌حلی او را راضی نمی‌کرد مگر پیروزی صد در صد که امکان نداشت. در نتیجه پیشنهاد پس از پیشنهاد آمریکائی‌ها را رد کرد. آخرین پیشنهاد مشترک ترومن، چرچیل و بانک بین‌المللی که از هر نظر به سود ایران بود بازهم پذیرفته نشد. مصدق راه‌حلی برای آمریکائی‌ها باقی نگذاشت بنابراین، به فکر برکناریش افتادند.

برای برکناری او نخست می‌خواستند از طریق قانونی عمل کنند یعنی برکناری او توسط شاه. شاه، همان‌گونه که گفتم زیر بار نمی‌رفت و خلاصه بعد از سه ماه فشار آوردن به شاه و سفر والاحضرت اشرف به تهران و سفر شوارتسکف به تهران و تماس‌های دیپلماتیک و آمدن افرادی که مورد اعتماد شاه بودند و فرستادن رجال به‌ناچار شاه رضایت داد.

وقتی آن فرمان را از شاه گرفتند، حزب توده ــ که صد‌ها تن از شبکه افسرانش بعد از ۲۸ مرداد دستگیر شدند و معلوم شد که یک شبکۀ بسیار عظیمی در ارتش داشتند که بخش درجه‌دارانش البته هیچ‌وقت کشف نشد ــ خبر یافت و داستان را به مصدق اطلاع داد. کودتای ۲۸ مرداد در حقیقت کودتای ۲۵ مرداد بود. در ۲۵ مرداد طرح کودتا به اجرا گذاشته شد.

کودتا اصولاً به مداخلۀ نظامی در امر حکومت گفته می‌شود حال به نتیجه برسد یا نرسد، مملکت را تغییر بدهد یا ندهد و قانون اساسی و رژیم را دست‌نخورده نگه دارد، فرقی نمی‌کند. پس در ۲۵ مرداد کودتا بود یعنی تصمیم گرفتند با نیروی نظامی و به استناد فرمان شاه مصدق را برکنار کنند که آن تکه‌اش کاملاً بر اساس قانون اساسی بود و شاه این اختیار را داشت. فرمان شاه را به دکتر مصدق ابلاغ کردند و مصدق هم آورنده را بازداشت کرد و کودتاگران هم در کمال ناشیگری عمل کرده بودند. نیم شب یک سرهنگ گارد را با کامیون ارتشی فرستادند به در خانۀ مصدق. یک غیرنظامی یا افسر هم می‌توانست برود و نامه را به مصدق بدهد. آن کار‌ها لازم نبود. بعد هم‌‌ همان نیمه‌شبی رفتند و عده‌ای از سران جبهۀ ملی و وزیران مصدق را دستگیر کردند؛ فاطمی را گرفتند و به بد‌ترین و خشن‌ترین صورت هم با او عمل کردند. عرض کردم، ایرانی‌ها وقتی با دشمنان داخلی‌شان روبرو می‌شوند هیچ فرقی با دشمنان خارجی ندارد. البته شاه بعداً سعی کرد اشتباهاتش را جبران کند و به خانوادۀ فاطمی خیلی محبت کرد. منظور این است که ۲۵ مرداد یک کودتا بود ولی شکست خورد و تقریباً همه عوامل آن دستگیر شدند. مصدق اعلام کرد که کودتا را کشف کرده است و دیگر اختیار از دست همه بدر رفت و حزب توده بزرگ‌ترین ضربه را به خودش و به مصدق زد یعنی افراد حزب توده راه افتادند، شروع کردند به پائین آوردن مجسمه‌های شاه در هر گوشۀ شهر و سخنرانی‌هایی در مورد جبهۀ دموکراتیک و پایان سلسلۀ پهلوی. فاطمی هم به‌عنوان وزیر خارجه در رادیو و روزنامه‌اش از هیچ اهانتی به شاه و سلسله پهلوی فروگذار نکرد. تودۀ مردم ایران متوحش شدند.

من یک ایرانی معمولی بودم، نه خبر از کودتا داشتم و نه دستم در دست امریکا و انگلیس بود. جوانی بودم پرشور و امثال من فراوان بودند. ما حقیقتاً نگران تسلط روس‌ها بر ایران بودیم. دیگر مسئلۀ مصدق مطرح نبود، اصلاً مصدقی وجود نداشت، قدرتی در کشور نداشت، هیچ‌کس طرفدارش نبود. روز ۲۸ مرداد یک نفر به طرفداری از مصدق به خیابان نیامد. مسئله در مصدق نبود، در این بود که کی جانشین او بشود: نیروهای طرفدار شاه یا کمونیست‌ها.

مقاله‌ای در آن روز‌ها نوشته بودم (نمی‌دانم در ماه تیر بود یا مرداد) زیر عنوان «کرنسکی یا هیندنبورگ» که مصدق یا به سرنوشت کرنسکی دچار می‌شود که کمونیست‌ها (بلشویک‌ها) برکنارش کردند و یا هیندنبورگ که هیتلر به‌جایش آمد.‌‌ همان‌طور هم شد. یا چپ بود و یا راست. مصدق بیشتر می‌توانست کرنسکی ایران بشود و ۲۸ مرداد برای جلوگیری از آن احتمال روی داد و ترکیبی بود از مداخلۀ نظامی و مردم. در این شکی نیست و اساس حرکت یک فرمان قانونی بود.

  • روزنه ـ در مصاحبه‌ای که مدت‌ها پیش با دکتر میلانی داشتم، ایشان معتقد بود که شـاه بعد از ۲۸ مرداد تا حدودی مشـروعیت خود را از دسـت داد و انقلاب ۵۷ به‌نوعی دنبالۀ کودتای۲۸ مرداد بود، فکر می‌کنید این‌طور بود؟

همایون ـ تا ۱۳۴۰ این نظر درست است. شاه هرگز مشروعیتی پیدا نکرد. آن دوره بد‌ترین دورۀ پادشاهی محمد رضاشاه بود برای اینکه از حکومتی به یک حکومت دیگر و از رجل فاسد و یا بی‌عرضه‌ای به رجل فاسد و یا بی‌عرضۀ دیگر روی می‌آور‌د و آن‌ها را سرکار می‌گذاشت. یک نفر هم که جلویش ایستاد، فوراً او را برکنار کرد. پس از سپهبد زاهدی دیگر فقط افراد مطیع، آن‌هم آدم‌های بسیار میان‌مایه یا فاسد مصدر کار شدند. شریف امامی مثلاً یکی از اشخاص مورد علاقۀ او بود، یا حسین علای بی‌خاصیت. این است که هیچ مشروعیتی نداشت.

از اصلاحات ارضی که در ۱۳۴۰ به‌طور آزمایشی در مراغه آغاز شد و بعد در ۱۳۴۱ که برنامۀ شش ماد‌ه‌ای اصلاحات اجتماعی حقیقتاً ایران را تکان داد مردم و حتی بخش بزرگی از روشنفکران به او رو نهادند، البته غیر از کمونیست‌ها و جبهه ملی. ما برای اولین بار یک لایه روشنفکر طرفدار رژیم پیدا کردیم. آن اصلاحات مشروعیت را به نظر من به پادشاه بازگرداند. برای چند سال او در اوج محبوبیت بود. در تمام دهۀ ۶۰ تا اوایل۷۰ و با چهار برابر شدن بهای نفت، ایران بهترین دوره‌اش را در پنج سده گذشته تاریخ ما سپری می‌کرد. مردم به‌هیچ‌وجه احساس کمونیست‌ها و مصدقی‌ها را به محمدرضاشاه نداشتند، حتی اکثریت روشنفکران، برای اینکه با او کار می‌کردند و داشتند کشور را دوباره می‌ساختند. شرکت در ساختن یک کشور احساسی است وصف‌نشدنی. من چون خودم شرکت کردم، می‌دانم که اصلاً آن حرف‌ها مطرح نیست.

منتها محمدرضاشاه مغرور شد و به عمق هیچ‌چیزی هم نرفت. به پیشرفت‌های سطحی، حتی گزارش پیشرفت‌ها راضی می‌شد و متوجه نبود که محدودیت‌های رژیمش چیست و طبقۀ متوسطی را که همین‌طور داشت رشد می‌کرد در تصمیم‌گیری‌ها شرکت نداد. این بزرگ‌ترین اشکالش بود. فساد و ولخرجی نیز کم‌کم پیشرفت اقتصادی را دچار تنگنا کرد. درآمد بود ولی پول به‌اندازه کافی نبود. این در تاریخ دنیا شاید بی‌مانند باشد. در سال ۱۳۵۴ درآمد نفتی ما چهار برابر شد ولی در ۱۳۵۵ـ ۱۳۵۶ دچار کسر بودجه بودیم. ناگهان به تلف کردن پول‌ها افتادند. حالا آن داستان‌ها دانسته است که مثلاً چه اندازه کالا وارد ایران شد و از بین رفت چون برایش جا نبود، چقدر از آن‌ها را در بیابان ریختند؛ چه اندازه کشتی‌ها ۶ ماه و بیشتر در دریا معطل می‌شدند و چه ولخرجی‌هایی صورت می‌گرفت. همۀ این‌ها آثاری بر جامعه گذاشت که وحشتناک بود. به نظر من آنچه که مشروعیت پادشاه را از بین برد، پیامد‌های چهار برابر شدن بهای نفت بود ــ ترکیبی از تکبر و بی‌اعتنائی و خودکامگی روزافزون و ناتوانی در اداره درست امور کشور. از آن پس بود که شاه دیگر مشروعیت به دست نیاورد.

  • روزنه ـ علاوه بر همۀ این‌ها، فکر می‌کنم که شاه بیش از هر مسئلۀ دیگری چوب اتحاد و دوستی‌اش با آمریکا را نیز می‌خورد. این پدرکشتگی تمام‌نشدنی چپ ایران با امریکا و یا به قول خودشان امپریالیسم جهان خوار حقیقتاً قابل‌مطالعه است. بگذریم… پیش از آنکه از جریان ۲۸ مرداد خیلی دور بشویم اجازه می‌خواهم و علاقه‌مند هستم به یکی دیگر از چهره‌های مهم این دوران بپردازیم، یعنی سپهبد زاهدی که نقش تعیین‌کننده و اصلی را در کودتا و یا قیام ۲۸ مرداد داشت.

همایون ـ سپهبد زاهدی را من هرگز ندیدم. وقتی با خانمم آشنا شدم ایشان در سویس زندگی می‌کرد. من و همسرم چند سال بعد و پس از مرگ ایشان باهم ازدواج کردیم. او در سال ۱۹۶۳ (۱۳۴۲) فوت کرد. از احوالش هم از بیرون و هم از خانواده، خانم و برادرخانمم و دیگران بسیار شنیده‌ام و همچنین از طریق مطالعه. مسلماً سپهبد زاهدی در دورۀ رضاشاه مهم‌ترین افسر ارتش ایران است برای اینکه نه‌تنها از نظر نظامی نمایان‌ترین کار‌ها را در آن دوران کرد؛ سمیتقو در غرب، ترکمان‌ها در شمال شرقی، و غائله‌های فارس و خوزستان که خوزستان به معنی واقعی تاریخ‌ساز بود و ایران ساز…. از نظر محبوبیت نیز هیچ افسر دیگری با او قابل‌مقایسه نبود. هر جا می‌رفت، شهربانی، ژاندارمری و در واحدهای نظامی محبوبیت فوق‌العاده‌ای پیدا می‌کرد. او دارای کاراکتر بسیار نیرومندی بود و اگر چنان کسی در زمان انقلاب می‌داشتیم اصلاً اوضاع به آن صورت درنمی‌آمد. بسیار انسان دست‌ودل‌باز و دوست‌باز و جوانمردی بود. مهارت‌های سیاسی قابل‌ملاحظه‌ای داشت که به جاذبه مقاومت‌ناپذیر شخصی و هوش سرشارش برمی‌گشت. خیلی دریغ می‌خورم که او را ندیدم. درعین‌حال او نیز محدودیت‌هایی داشت، محدودیت‌های قزاقی مانند خود رضاشاه. سپهبد زاهدی اساساً قزاق بود. قزاق یعنی کسی که به سرنیزه و زور بیشتر معتقد است و آن را بیشتر کارساز می‌داند. البته با آن طبع جوانمرد و سخاوتمندش بعداً سعی می‌کرد جبران کند. مجازات‌های سخت نمی‌کرد، دشمن شکست‌خورده را نمی‌آزرد ولی طرز فکر، طرز فکر فرماندهی بود. هم به دلیل خلق‌وخوی شخصی و هم‌پیشۀ نظامی در قالب یک رهبر دموکرات نمی‌توانست باشد. اما به نظر من بیشترین بی‌انصافی که پس از رضاشاه در حق کسی شده است در حق او بود، تاریخ پس‌ازاین نسل در مورد او قضاوت بهتری خواهد کرد. اگر او نمی‌بود، ما در ۲۸ مرداد به‌احتمال بیش از نود درصد ایران را از دست‌ داده بودیم، به کمونیست‌ها و به انگلیسی‌ها باخته بودیم. ایران تقسیم شده بود.

نقش زاهدی در خوزستان یکی شکست دادن خزعل در جبهۀ جنگ بود که با توجه به وضع ارتش در آن زمان (ارتشی عملاً پابرهنه) کار مهمی بود و بعد هم دستگیری خزعل بدون سروصدا، بدون خونریزی، بدون بی‌نظمی و بی‌هیچ اشکالی. چون زاهدی همان‌گونه که گفتم مهارت دیپلماتیک زیادی داشت، یک افسر سیاسی ـ نظامی بود. در دوره خودش فرهمند‌ترین شخصیت ایران بود پس از رضاشاه و مصدق. هر جا می‌رفت تأثیر فوق‌العاده‌ای می‌گذاشت. فرمانده نظامی بسیار شجاعی بود ولی محدودیت‌های سربازی در حکومت و در کار ادارۀ کشور جلوی آدم را می‌گیرند. او در آن زمان شاید مناسب‌ترین نخست‌وزیر نبود. بستگی بیش از اندازه‌اش به دوستان و نزدیکان و حق‌شناسی‌های نابجایش به کار اداره کشور نمی‌آمد. ولی بهترین فرد بود برای ۲۸ مرداد، در دورانی که سرنوشت ایران به موئی بسته بود. باز می‌باید به این برگردم که بی خوزستان اصلاً مصدقی به‌وجود نمی‌آمد. اگر رضاشاه خوزستان را نگرفته بود انگلیسی‌ها بهر ترتیبی بود آن را از ایران جدا می‌کردند و پیامد‌هایش را می‌توانیم تصور کنیم. کسانی که ایران را در این ۸۰ سال نگاه داشتند اول رضاشاه است که بزرگ‌ترین سهم را دارد؛ دوم فروغی است که ایران را در بد‌ترین لحظه‌هایش نگه داشت؛ سوم قوام است که آذربایجان را به ایران برگرداند و چهارم سپهبد زاهدی ۲۸ مرداد است. این چهار نفر نگذاشتند ایران، به این‌گونه که می‌شناسیم از بین برود، آن‌ها این مجموعه را دست‌نخورده به ما تحویل دادند. در این شکی نیست.

  • روزنه ـ پس از این دوران، سال‌های بعد را چگونه می‌بینید؟ چه طرح‌ها و پروژه‌هایی در دست اجرا بودند که مردم اصلاً خبر نداشتند، ایران داشت به کجا می‌رفت؟

همایون ـ پادشاهی محمدرضاشاه را می‌توان به دو دوره تقسیم کرد؛ دوره پیش از ۲۸ مرداد که شاه اقتدار چندانی نداشت مگر از طریق تحریک روزنامه‌ها، مجلس و غیره و دیگری دوران پس از سقوط کابینۀ زاهدی در اوایل ۱۳۳۴. از آن به بعد ما به دورۀ اقتدار مطلق شاه برمی‌خوریم که تا ۱۳۴۰ سال‌های ازدست‌رفته است. پس از آن یک دورۀ ۱۰ـ۱۲ سالۀ رشد فوق‌العاده داریم که بهترین دوره در تاریخ ایران است از زمان شاه‌عباس، در تمام این ۵۰۰ سال ما هرگز از نظر پیشرفت اقتصادی و اجتماعی چنان وضعی نداشتیم. من چون به دیدن جهان اشتیاق داشتم، روزنامه‌نگار بودم و یکی دو سالی نیز در حزب فعال بودم مسافرت بسیار می‌کردم و به سراسر ایران سر می‌زدم. در آن سال‌ها به هر گوشۀ ایران که رفتم به قول این آمریکائی‌ها Boomtown بود، اصلاً باورکردنی نبود. یعنی فقط در یک‌گوشۀ ایران حدود صد کارخانه داشت در یک‌فاصلۀ ۶۰۰ کیلومتری ساخته می‌شد. در هر جای ایران همین‌طورها بود. ما رشد صنعتی‌مان به بیست‌و‌دو درصد در سال رسید. چنان روحیه‌ای را اکنون در چین می‌بینیم. باورنکردنی بود… ما چین آن زمان بودیم. رشد سالانه درآمد نا‌خالص ما ده و یازده درصد شده بود. یک همچه وضعی بود. یک طرح را به‌عنوان نمونه برای شما بگویم؛ در مورد همافران. این‌ها دیپلمه‌هایی بودند که استخدام می‌شدند و آموزش فنی می‌دیدند. قراردادشان فکر می‌کنم ده‌ساله بود. بعد از ده سال می‌توانستند از دولت سرمایه بگیرند و بروند صنایع ایران را راه بیندازند.

  • روزنه ـ ولی عده‌ای از این‌ها درزمان انقلاب انقلابی شدند!!

همایون ـ بله شاید همه آن‌ها، ولی منظور این است که یک زیربنای فوق‌العادۀ صنعتی داشت در ایران ساخته می‌شد که حقیقتاً بی‌نظیر بود. وقتی جامعه‌ای به‌قدر کافی صنعتی شده باشد همه‌چیز می‌تواند دنبالش بیاید،‌‌ همان‌طور که در چین چنین شده است و مسلماً دموکراسی هم دنبالش می‌آید. یعنی اگر انقلاب نشده بود ما بدون شک تابه‌حال یک دموکراسی می‌داشتیم که کار می‌کرد. اسبابش کاملاً فراهم‌شده بود. ما فقط صد هزار دانشجو در خارج داشتیم یا فقط در امریکا، درست به خاطر نمی‌آورم، که بازمی‌گشتند. فراوان بودند آشپز‌ها و باغبان‌ها که فرزندانشان را برای تحصیل به خارج می‌فرستادند چون دولت تسهیلات زیادی فراهم می‌کرد، ارز ارزان می‌داد، کمک می‌کرد. دورۀ آخر سلطنت محمدرضاشاه فوق‌العاده بود به‌استثنای سه‌ساله آخر که واقعاً فاجعه بود، یعنی سال‌های ۵۴ ـ ۵۵ به بعد، واقعاً فاجعه…

  • روزنه ـ از چه نظر؟

همایون ـ از نظر هدر کردن منابع و دشمن‌تراشی. یعنی با هزینۀ سرشار مردم را با خودشان دشمن کردند و با پادشاهی دشمن کردند. این کینه‌ای که مردم به پادشاهی پیدا کردند بیشتر مال آن سال‌هاست. پیش از آن بدان گونه نبود. من خود شاهد بودم. می‌کوشم هیچ غرضی نسبت به آن دوره نداشته باشم. نه دشمنش هستم و نه مدافع آن. اما به‌عنوان یک نگرنده و یک پژوهندۀ تاریخ در جریانات خیلی دقیق و عمیق شرکت داشتم. مردم طرفدار پادشاه بودند ولی در دو سال آخر به قول سعدی حقیقتاً به هم بر‌آمدند، حالشان از اوضاع گرفته‌شده بود. فساد و سوءاستفاده و مداخلات صاحبان قدرت در هر امر و مداخلۀ بی‌‌‌نهایت دولت در امور کشور دیگر به حد غیرقابل تحمل رسیده بود. دو سه نمونه می‌توانم بیاورم. در‌‌ همان کابینه‌ای که خود من عضوش بودم تصویب‌نامه‌ای گذرانده بودند و می‌خواستند تقدیم مجلس کنند که خانه‌هایی را که خالی مانده بودند به‌زور بگیرند و اجاره بدهند. خوب این کار‌ها و مانند‌هایش پایان مالکیت بود و آغاز فرار سرمایه که شروع هم شد. در عرض یک دو سال دو میلیارد ارز از ایران خارج شد. یا وزارت فرهنگ و هنر تصویب‌نامه‌ای آورد به هیئت‌وزیران که تمام صنعت فیلم‌سازی کشور در آن وزارت خانه متمرکز شود که فیلم هم دیگر کسی نتواند به‌طور مستقل بسازد. خوشبختانه این‌یکی را من نگذاشتم. یا مدارس اجاره‌ای را از مردم به‌زور می‌خریدند. همه‌چیز افتاده بود دست دولت، از فروشگاه بزرگ تا خانه‌سازی. این کار‌ها، این قدرت‌نمائی‌ها و زورگوئی‌های روزافزون، به مجلس به مطبوعات و غیره… وقتی حکومتی به اینجا‌ها می‌رسد، دیگر پابرجا ماندنش آسان نیست. یا می‌باید تا آخرش برود و بگیرد و ببندد و خفقان برقرار کند که آن‌هم عاقبت ندارد و یا به‌زانو درخواهد آمد که آمد.

  • روزنه ـ این بد شدن اوضاع به این صورت که شرح دادید در زمان نخست‌وزیری امیرعباس هویدا اتفاق افتاد یا پس از بروی کار آمدن کابینۀ جمشید آموزگار؟

همایون ـ من از روحیه قزاقی سپهبد زاهدی گفتم ولی این روحیه عمومی حکومت‌های ایران بود و با بهبود اوضاع بد‌تر می‌شد و به‌ویژه پس از چهار برابر شدن بهای نفت دیگر هر میانه‌روی و تعادل و خویشتن‌داری را از نظام حکومتی ایران گرفت. قدرت دروغین همه را مست کرده بود.

  • روزنه ـ شما قاعدتاً امیرعباس هویدا را از نزدیک می‌شناختید. ایشان مدت ۱۳ سال نخست‌وزیر ایران بود و در زمان او کارهای مفید بسیاری نیز انجام گرفت اما پس از سرنوشت بسیار غم‌انگیز او آب از آب به قول معروف تکان نخورد و تا سال‌ها بعد، تا زمانی که دکتر میلانی کتاب «معمای هویدا» را به چاپ رساند، هیچ‌کس کلمه‌ای راجع به او ننوشت و حرفی نزد، این سکوت بسیار عجیب می‌نمود، گوئی آن سرنوشت را شایستۀ او می‌دانستیم. نظر شما راجع به او به‌عنوان یک انسان و یک نخست‌وزیر چیست؟

همایون ـ هویدا دوست من بود، من به او نزدیک بودم، خیلی هم به من در زندگی کمک کرد. آخرین بار که او را دیدم در خانۀ مادرش زمانی بود که هردوی ما خانه‌نشین شده بودیم. من از سال ۱۹۶۵/۱۳۴۴ تا آخرین روز‌ها روابطم را با او حفظ کردم. بسیار مرد باهوش و فرهیخته‌ای بود، هم‌صحبتی خوب و دوستی خوشایند. آدمی بود اهل مطالعه، البته این اواخر کمتر، چون وقت نداشت. متأسفانه او را هم قدرت خراب کرده بود، هم از نظر سیاسی هم شخصی. در سال‌های آخر به الکل روی آورده بود. به نظر من هویدا یک شخصیت فاوستی است در تاریخ ایران. واقعاً حیف شد که دیگر تنها به قدرت فکر می‌کرد و بر سر قدرت ماندن؛ درحالی‌که آمده بود کشور را درست کند و هشت نه سالی هم خوب کار کرد. ولی هرچه گذشت از نخست‌وزیر به رئیس دفتر شاه تنزل کرد.

او واقعیت نقش شاه و مداخله هر روزیش را در جزئیات نه‌تنها پذیرفت بلکه در خدمت آن درآمد. بجای اینکه کوششی برای بهتر کردن تدریجی سیاست ایران کند ــ که می‌توانست چون اعتماد شاه را به دست آورده بود ــ خودش بیش ‌از پیش بخشی از مشکل سیستم شد. من بار‌ها به دفترش می‌رفتم. چندان کاری به کار‌ها نداشت. همۀ هم‌وغم او این بود که چگونه اشخاص و به‌ویژه شاه را از خودش راضی نگه دارد. کار عمده‌اش دوست‌یابی و در نتیجه غفلت از مسائل مهم بود. اندک‌اندک کشورداری را به روابط عمومی فرو کاسته بود. «هر ایرانی باید یک پیکان داشته باشد» یا «بودجه ایران از امریکا بیشتر است.» بعد هم مانند خود شاه تصور بسیار ساده‌ای از امور کشور پیداکرده بود به این صورت که هرکسی دارد کار خودش را می‌کند و سهمش را می‌گیرد و کشور دارد پیش می‌رود و مسئله‌ای نیست و آدمی نیست که خریدنی نباشد. در این عوالم بود. وارد عمق مسائل و گرفتاری‌های اصلی که زیر سطح آرام جریان داشت، نمی‌شد. خیلی شبیه فرانسۀ پیش از انقلاب شده بود که همه خوب و خوشند و اگر نان پیدا نمی‌شود می‌توانند کیک بخورند.

برای من آسان نیست که درباره دوستی که چنان سرنوشتی پیدا کرد که آن نیز به خوش‌خیالی و ساده انگاریش برمی‌گشت این‌گونه قضاوت کنم ولی این تراژدی دوران ماست: بد شدن هر چه خوب بود. بزرگ‌ترین دستاورد ما این شد که هر چه از آن برآمدیم در پایان باختیم.

اما در مورد «حقش بود،» این مردم تا سال‌های دراز و تا هنگامی‌که نحوست انقلاب دامن خودشان را نگرفت درباره دیگران همین را می‌گفتند. در چند سال اول پس از انقلاب کسانی که هنوز مالشان را به‌زور نگرفته بودند به گریختگان دیگر فخر می‌فروختند.

  • روزنه ـ با شـرحی که خودتان در مورد پیشـرفت‌های چشـمگیر ایران در۱۰ ـ ۱۵ سال آخر رژیم گذشته منهای ۲ـ۳ سال آخر دادید و با در نظر گرفتن موقعیت جالبی که کشورمان در صحنۀ بین‌المللی پیداکرده بود آیا فکر می‌کنید این عوامل منفی برای بروز انقلابی با این وسعت و این خشونت کافی بودند؟ آیا شاه و امیرعباس هویدا به جهت این اشتباهات مستحق چنان سرنوشت‌هایی بودند؟ آیا ملک حسن و ملک حسین اشتباه نکرده بودند که با عزت و احترام در خاک کشورهای خودشان به خاک سپرده شدند و حافظ اسد؟ چه چیزی در فرهنگ ما وجود دارد که گاه به قول معروف از در دروازه نمی‌توانیم بگذریم و‌ گاه از سوراخ سوزن می‌توانیم؟ این خشونت و بی‌گذشت بودن در مقابل کسی که دوست نداریم و آن چشم‌پوشی‌های بی‌خردانه از اشتباهات آنان که دوست می‌داریم از کجا آب می‌خورند؟ چگونه کسی که هنوز مفتون استالین است می‌تواند به خود اجازه دهد که از نبود دموکراسی در ایران ایراد بگیرد؟ اگر هرکدام از گروه‌های مخالف رژیم گذشته سرکار می‌آمدند آیا شما فکر می‌کنید که بهتر و مهربانانه‌تر از جمهوری اسلامی عمل می‌کردند و دموکراسی به ایران می‌آوردند؟ این کنجکاوی من به‌هیچ‌وجه برای دفاع و یا توجیه رژیم گذشته نیست، مطلقاً، فقط کوششی است برای یافتن حقیقت. سئوال من به فرهنگمان برمی‌گردد، اشکال فرهنگ ما در کجاست؟

همایون ـ هیچ‌کس سزاوار سرنوشت غم‌انگیزی که در این انقلاب و حکومت پیدا کرد نبود. هیچ انسانی ــ اگرچه دژخیمی مانند لاجوردی ــ در جامعه‌ای که مانند آدم رفتار کنند نمی‌باید به چنان سرنوشت‌هایی دچار شود. ولی ما در هیچ‌جا درست رفتار نکرده‌ایم. حکومت فردی و غیردمکراتیک برای همه از جمله حکومت‌کنندگان گران تمام می‌شود به‌ویژه اگر با ضعف و تزلزل و ندانم‌کاری نیز همراه باشد که رژیم پادشاهی در برخورد با نخستین علائم بحران نشان داد.

در اینکه ما قربانی فرهنگ خود هستیم و با همه نازشی که به آن داریم می‌باید بخش مهمی از آن را دور بیندازیم و نوسازی کنیم ــ گاهی با مصالح سه‌هزارساله ــ تردیدی نیست. ولی فرهنگ از جمله فرآورده سیاست است، چنانکه سیاست هم از جمله فرآورده فرهنگ است. درباره مقایسه ملک حسین و ملک حسن و اسد با شاه، از زمان دوتوکویل درباره انقلاب را انتظارات بالا گیرنده گفته‌اند. حکومت‌ها و اوضاع‌واحوال مناسب انتظارات را بالا می‌برند و در برآوردنشان کوتاه می‌آیند و انقلاب روی می‌دهد ــ البته در آن موارد استثنائی که حکومت‌ها بگذارند روی دهد.

شاه از ۱۳۵۴/۱۹۷۵ دیگر اروپا و امریکا را هم به چیزی نمی‌شمرد و در‌‌ همان حال نمی‌توانست مسئله برق شهر‌های ایران را حل کند ــ روستا‌ها که جای خود داشتند ــ یا جلو روستایی شدن تهران و شهر‌های بزرگ دیگر را بگیرد. در آنجا‌ها روستا‌ها را شهر می‌کنند؛ ما توانسته بودیم شهر را روستا کنـیم، با جماعات بزرگ واپس‌مانده‌ای که روشـن‌ترین فکر‌های زمان را به پیـروی خود به بنـدگی و پرستش خمینی کشاندند.

بااین‌همه نمی‌توان همه گناهان را به گردن حکومت انداخت. همه طبقه سیاسی ایران ناسالم بود. کم‌سوادی و غرور نادانان علم به دست افتاده به قول مولوی دست در دست کینه‌جوئی مشهور ایرانی که‌ گاه از غریزه حفظ نفس هم نیرومند‌تر است هنوز بخش مهمی از این طبقه سیاسی را بی‌ربط می‌سازد. رویکرد بسیاری از روشنفکران و سیاسی‌کاران ایرانی در سه دهه گذشته، حتا در پیشرفته‌ترین جامعه‌های جهان نشان می‌دهد که چه اندازه کمبود داشته‌اند. رفتار آن‌ها پس از پیروزی انقلاب خوب نشان داد که منظورشان از آزادی و قانون و دمکراسی چه بوده است. لیبرال‌ها و «ملیون»شان پیشگام بستن مطبوعات و تصرف و تعطیل دانشگاه به کمک حزب‌اللهی‌ها شدند و چپ‌گرایانشان حتا از به کشتن دادن همفکران خود به دست رژیم انقلابی دریغ نداشتند و هر جا پیدایشان شد هر صدای مخالفی را خفه کردند. هیچ‌کدامشان در زورگویی و خشونت کم نیاوردند. امروز هم پس از این‌همه سال یکی از همین ملیون لیبرال و آزادی‌خواه افسوس می‌خورد که چرا حزب توده برای نجات حکومت پیشوای ملت و رهبر نهضت ملی دست به ترور شاه و سپهبد زاهدی نزد!

از این‌ها گذشته نقش این فولکلوری را که آخوند‌ها به یاری بیشتر حکومت‌ها در پنج سده گذشته به‌عنوان مذهب به جامعه ایرانی خورانده‌اند نمی‌باید در فاجعه انقلاب و حکومت اسلامی نادیده گرفت. این بسیار پر معنی است که هم مصدق و هم گل‌سرخی در دادگاه پای سیدالشهدا را به میان می‌کشند و می‌خواهند در نقش او ظاهر شوند. کسی متعرض این موضوع در میان چپ‌گرایان و ملیون نمی‌شود ولی مشکل اصلی اینجاست، در «پارادایم» است. پارادایم را می‌باید تغییر داد. مذهب به روایت آخوند به‌هر تباهی و خشونتی راه می‌دهد. آنچه سی سال است بر ایران می‌رود‌‌ همان است که از دوران صفوی رفته است. شاهان پهلوی و لایه نازک روشنفکران و طبقه متوسط مدرن ایران، میان‌پرده‌ای در این تراژدی خون‌بار بودند ولی آن میان‌پرده اسباب بیرون آمدن نهائی جامعه ما را از جهان آخوندی فراهم کرده است.

  • روزنه ـ به نظرم این مبحثی است که حقیقتاً به موشکافی دقیق و کالبدشکافی بسیار نیاز دارد که در این مصاحبه مجال آن نیست، متأسفانه. فکر می‌کنم این جان کلام است که امیدوارم بتوانیم بعداً در فرصتی دیگر به آن بپردازیم. برای نگاه‌داشتن روند این مصاحبه پرسش بعدیم بازهم در مورد شخصیت شاه است. با در نظر گرفتن اینکه شما از نزدیک شاه را می‌شناختید، جنبه‌های مثبت و منفی کاراکتر او چه بودند، نکات مثبت و منفی به‌طورکلی؟

همایون ـ شاه آدم بسیار وطن‌پرستی بود. آرزوهای دورودراز برای ایران داشت، یعنی اگر بگوییم که همت مقدمۀ دستاورد است او همت بلندی داشت، حقیقتاً می‌خواست که ایران پنجمین قدرت جهان بشود ــ البته این به نظر من غیرعملی بود. بسیار خوب است که انسان آرزوهای بلند داشته باشد و سعی کند به آن‌ها برسد و او در این مورد سعی بسیار می‌کرد. این انصاف را بایستی داشت، دائماً کار می‌کرد. منتها به نظر من استعداد‌ها و کاراکتر او با آرزو‌هایش همخوانی نداشت. شاه عنصر بزرگی را که در پدرش بود در خود نداشت. چندان کوششی نکرد که خود را به‌پای اختیارات و قدرتی که هر روز بیشتر می‌شد برساند. قدرتی که داشت از خودش بسیار بزرگ‌تر شده بود و نا‌کامی او از همین‌جا شروع می‌شد چون در ارزیابی توانائی‌هایش اشتباه کرد.

  • روزنه ـ توانائی‌های خودش یا توانائی‌های ایران به‌طورکلی؟

همایون ـ در توانائی‌های خودش. او فرقی بین خودش و ایران نمی‌دید همان‌گونه که لوئی چهاردهم می‌گفت دولت منم. ولی ایران از او توانا‌تر بود، از هرکس دیگری توانا‌تر است. آخرین مصاحبۀ شاه با دیوید فراست که به نظر من بد‌ترین مصاحبۀ زندگی او بود و واپسین عکس او در فرودگاه به بهترین صورت مشکل اصلی او را می‌رسانند. در مصاحبه با فراست حالت چشم و صورت و سخنان، او را در هنگامی‌که خود را ارباب همه می‌دانست نشان می‌دهد. چند ماه بعد چهره گریان او تصویری از درماندگی است. شاه از آن‌هایی بود که نه در پیروزی و نه در شکست اندازه نگه نمی‌دارند، به‌اصطلاح ژرفای استراتژیک ندارند. قدرت در او بد‌ترین اثر را کرد. چنان شخصی با چنان قدرتی و چنان آرزوهایی و چنان محدودیت‌هایی هنگامی‌که ناگهان با یک چنان بحرانی روبرو شد به‌کلی درهم شکست یعنی دیگر هیچ اثری از توانائی در وجودش نماند. او به سبب اعتقاد بی‌جایش به خود نخواست نهادسازی کند، نخواست از بهترین استعداد‌ها در ایران استفاده کند، نخواست نیروی مردم را پشت سر طرح‌های خودش داشته باشد. «فضولی می‌کنند، غلط می‌کنند، آدم نیستند» از زبان او نمی‌افتاد. انسان نمی‌تواند ملتی را این‌گونه نگاه کند و آن ملت را بالا ببرد. آن ملت یا بالا نمی‌رود و یا چنین بلائی به‌روز خودش و حکومتش می‌آورد. شاه اصولاً آدم بسیار پیچیده‌ای بود. بزرگ‌ترین قوتش هوش فوق‌العادۀ او بود، ولی هوش به تنهائی کافی نیست، کاراکتر اهمیتی بیشتر از هوش دارد چه در جنگ و چه در جامعه.

ستاد ارتش به سبک امروزی را برای اولین بار آلمان‌ها (از روی نمونه ناپلئون) پایه گذاشتند، دستگاهی که همۀ سویه‌های جنگ را در خود جمع می‌کند، همۀ گوشه‌ها و عوامل را برای روز مبادا در یک طرح کلی می‌ریزد که هم اداره کلی روزانه عملیات را هماهنگ سازد و هم آماده روبرو شدن با رویداد‌های پیش‌بینی‌نشده باشد. در ستاد ارتش آلمان مهم‌ترین شرط افسر بودن داشتن کاراکتر نیرومند بود. پادشاه در آن حد قدرت اگر می‌خواست دیکتاتور هم باشد، کاراکتر بسیار نیرومندی لازم می‌داشت. اما کاراکتر شاه قوی نبود، با همه هوش بسیار بالایش، و همین ضعف کاراکتر شکستش داد. با نگاه به آنچه بر ایران رفته است دلم می‌خواهد بگویم کاش مصدق (حالا ناچاریم به کاش متوسل بشویم) از آن فرصت یگانه‌ای که دستش آمد برای اینکه ایران را یک پادشاهی مشروطه، همراه با دموکراسی، بکند استفادۀ درست کرده بود و آن‌گونه کوته‌بینانه خودش و ایران و آیندۀ ایران را از بین نمی‌برد. حیف شد که یک کینۀ کور که هنوز هم در قلب بسیاری از ایرانیان هست و جای هر ملاحظه ملی را تنگ کرده است پیشرفت ایران را به‌سوی دموکراسی متوقف کرد. ۲۸ مرداد دلیل و عامل انقلاب اسلامی نبود ولی مسلماً یکی از عواملش بود. ۲۸ مرداد برای این انقلاب لازم بود! لازم بود تا گروه‌های بزرگی را به دنبال خمینی بیندازد که خود در زمانش از موافقان ۲۸ مرداد بود!

  • روزنه ـ آیا فکر نمی‌کنید که بیماری شاه و داروهایی که در آن اواخر مصرف می‌کرد طبعاً بر خصوصیات روحی و اخلاقی او و تصمیماتش اثر می‌گذاشت؟ خوب این دارو‌ها افسردگی می‌آوردند و خواب‌آور بودند و گویا با مطالعاتی که شده است، حتی باعث سستی اراده و کندی در تصمیم‌گیری بوده‌اند. فکر نمی‌کنید بیماری شاه در این بی تصمیمی‌ها و سردرگمی‌ها مؤثر بوده است؟

همایون ـ مسلماً چنین بوده است ولی شاه در مواقع دیگر هم در برابر بحران همین واکنش‌ها را نشان داده است. دکتر میلانی شمرده است که شاه پنج بار آماده بود و می‌خواست از ایران بیرون برود. یکی از اولین راه‌حل‌هایی که در سختی به فکرش می‌رسید خروج از ایران بود. این اشکال همیشه در او بود منتها آن بیماری هم کمک کرد. آنچه قابل‌ملاحظه است این است که چگونه ممکن است آدمی دو ماه پس از مصاحبۀ با دیوید فراست ناگهان آن اندازه زیرورو شود؟ مگر در آن دو ماه چقدر دارو خورده بود؟ بیماری آن‌چنان را آن‌چنان‌تر کرد ولی آن‌چنانی بود. نمی‌شود انسان از آن اوج ناگهان به پائین‌ها بیفتد.

  • روزنه ـ قبول…. منظورم توجیه نیست اما وقتی ملتی هر شب می‌رود روی بام‌ها و فریاد می‌زند «مرگ بر شاه» دیگر چگونه می‌توان ماند؟ من فکر می‌کنم، آن‌گونه که دیده‌ایم و شنید‌ه‌ایم و خوانده‌ایم، دل کندن از قدرت بایستی سخت‌تر از ماندن و جنگیدن باشد و به نظر من شجاعت بیشتری می‌خواهد. در تاریخ جهان هزاران شاهد داریم که دیکتاتور و یا فرماندهی تا آخرین‌نفس خود و دیگران برای حفظ قدرتش جنگیده است و مانده است. فقط برای حفظ قدرت. مردم مصراً می‌خواستند که او برود.

همایون ـ آخر چه شد که مردم ریختند گفتند نمی‌خواهند؟ یک‌دفعه که نریختند، روز اول که نریختند. با نشان دادن ضعف از سوی حکومت و شاه بود که کم‌کم مردم به این ماجرا پیوستند. آن‌ها از روز اول انقلابی نبودند، عمومشان روی فرصت‌طلبی، برای آنکه در سوی برنده باشند به انقلاب پیوستند. بسیاری اصلاً خمینی را نمی‌شناختند، یا اگر می‌شناختند با او مخالف بودند و از او خوششان نمی‌آمد، چپ‌گرا بودند، مصدقی بودند، خانم‌های آلامد بودند. این‌ها که از روز اول عاشق خمینی نبودند، هنگامی‌که در خمینی برنده را دیدند رفتند طرف برنده. شاه خمینی را برنده کرد وگرنه خمینی چنان قدرتی در ایران نبود. خمینی در ۱۳۴۲ آن شورش را کرد و‌‌ همان شاه دستور سرکوب داد و شورش تمام شد. این‌طور نیست. شاه وقتی احساس کرد که دارد می‌بازد، روی این تصور غلط که آمریکائیان می‌خواهند او را ببرند، درهم شکست. اما اولاً این‌طور نبود، ثانیاً به فرض آمریکائی‌ها می‌خواستند وظیفه او این نبود که به خواست آمریکائیان تسلیم شود. بایست مقاومت می‌کرد و نمی‌گذاشت. آمریکائی‌ها چند نفر را خواسته‌اند ببرند و نتوانسته‌اند؟ این کاسترو سال گذشته پنجاهمین سال تصدی قدرتش بود. دیگر بیشتر از او که با ایران نکردند، آن‌هم در کشوری فقیر که به کمک دیگران سرپا مانده است. نه این‌طور نیست.‌‌ همان کاراکتر که قبلاً صحبتش را کردیم بسیار دخیل بود. یک رهبر سیاسی یا نظامی نمی‌تواند همین‌طور‌‌ رها کند و برود.

  • روزنه ـ شما آقای همایون در کابینۀ جمشید آموزگار وزیر اطلاعات بودید. آیا انتخاب جمشید آموزگار در آن موقعیت تصمیم درستی بود. آن کابینه چرا آن‌قدر زود کنار گذاشته شد؟

همایون ـ من وزیر اطلاعات و جهانگردی بودم و پس از انقلاب کسان فراوانی در گروه‌های چپ کوشیدند اطلاعات آن وزارتخانه را با اطلاعات سازمان امنیت و اطلاعات و امنیت کشور جابجا کنند و مرا رئیس ساواک معرفی کردند. در فارسی اطلاعات به دو معنی بکار می‌رود. ما آن تکه انفورماسیون بودیم که چندان در بساط ما پیدا نمی‌شد و ساواک آن تکه اینتلیجنس را داشت که خبری از آن نبود. در آن زمان دو تن در صف اول جانشینان هویدا بودند و آموزگار بسیار گزینش بهتری بود. شاه از بیرون حلقه تنگ نزدیکانش کسی را نمی‌آورد. کابینه آموزگار باآنکه یک گروه تکنوکرات با راه‌حل‌های تکنوکراتیک بود و مانند شریف امامی و ازهاری بعدی «سیاسی» نبود اتفاقاً درست به‌‌ همان دلیل بهتر می‌توانست جلو موج انقلاب را بگیرد. تا هنگامی هم که ماند نگذاشت ناآرامی‌ها به انقلاب برسد. اصلاً در خیالش نمی‌گنجید که به انقلابیون امتیاز بدهد. شاه آن کابینه را برداشت که به آخوند‌ها نزدیک شود و به‌زودی در طاس لغزنده افتاد. آتش‌سوزی سینما رکس آبادان شاه را به‌کلی از جا بدر برد و دیگر یک تصمیم درست نگرفت.

  • روزنه ـ به نظرم فاجعۀ سینما رکس آبادان کمر رژیم را شکست و دیگر همه‌چیز به سرازیری افتاد. چرا حکومت باآنکه می‌دانست و این بعد‌ها روشن شد که این کار ساواک نبوده است عکس‌العملش در مقابل این حادثه آن‌قدر ضعیف بود، نخست‌وزیر و یا شخصیت مهم دیگری حتی به محل حادثه نرفتند. چرا آن‌قدر با این مسئله ناشیانه روبرو شدند؟

همایون ـ کابینه ما دو یا سه روز پس از آتش‌سوزی برکنار شد. در آن دو سه روز شهربانی با جدیت عاملان جنایت را تعقیب کرد. یکی از مظنونان در عراق دستگیر و تحویل داده شد و من و آموزگار در حال سفر به آبادان بودیم که شاه به خدمت ما پایان داد. در حکومت شریف امامی دلایل قطعی بر مداخله اسلامی‌ها و آیت‌الله‌ها در آن جنایت به دست آمد ولی وزیر جانشین من در کابینه «آشتی ملی» استدلال کرد که نباید «آیات عظام را رنجاند» و مقدم رئیس ساواک دلیل آورد که ما هرچه بگوییم مردم‌باور نخواهند کرد. وزیران کابینه سیاسی این استدلال‌های خرد گریز را پذیرفتند و حکومت به میل خودش مسئولیت چنان جنایتی را به گردن گرفت. گفتم، که بیهوده اینتلیجنس را در نام ساواک به اطلاعات (درواقع خبرچینی) ترجمه نکرده بودند. با چنان اینتلیجنس سرویسی رویداد‌های شش‌ماهه بعدی هیچ دور از انتظار نمی‌بود.

  • روزنه ـ صحبت از جمشید آموزگار شد شما از ایشان خبری دارید؟ چرا این‌همه سکوت؟ کجا هستند و چه می‌کنند؟

همایون ـ نه خبری ندارم. بیست‌وچند سالی می‌شود. از سیاستگران رژیم پیشین کسانی که خبری از ایشان هست به انگشتان یک دست نمی‌رسند. من فضای سیاست ایران آن زمان را به گلخانه تشبیه کرده‌ام. فضائی بود دور از باد و باران؛ نه حمله‌ای نه انتقاد جدی. همه از یک‌تن حساب می‌بردند و دیگر جز رقابت‌ها یا کارشکنی‌های پشت پرده خبری نبود. پس از انقلاب، آن‌ها خود را ناگهان در میان دشتی توفان‌زده یافتند. هرکس سری برمی‌آورد هزار دهان به تهمت و بدزبانی باز می‌شد. یک جماعت بزرگ بی‌مایه که تنها مزیتش آزادی عمل نامحدود بود کینه‌ها و عقده‌های خود را بر هر که نامی داشت و به‌جایی رسیده بود خالی می‌کردند و البته بساط پاک کردن خرده‌حساب‌ها که در همه‌جا گسترده بود. تقریباً همه آن سیاستگران خردمندانه سلامت را برکنار دیدند و ناپدید شدند. آن چند نفر استثنا، بیش از همه خود من که در دشمنی می‌بالم، درس عبرتی برای بقیه همکاران بودند ــ اگر اصلاً لازم می‌داشتند.

اخیراً آموزگار همه دارائی خود را که پس از انقلاب به رنج و کاردانی به دست آورده وقف بخش مطالعات ایرانی دانشگاه مریلند کرده است که به رهبری دکتر احمد کریمی حکاک یکی از فعال‌ترین مراکز نوع خود بشمار می‌رود ــ اقدامی نجیبانه در خدمت موسسه‌ای که نام ایران را در آن گوشه امریکا بلند نگاه می‌دارد.

  • روزنه ـ پیش از اینکه آخرین پرسشم را مطرح کنم سئوال بعدی من در مورد دستگیری شما در زمان انقلاب است. رژیم در آخرهای کار ناگهان ابتکار عجیبی به خرج داد! عده‌ای از کسانی را که سالیان دراز به آن سیستم، خوب یا بد، خدمت کرده بودند دستگیر کرد و به زندان انداخت. شما یکی از آن‌کسان بودید. خصوصیتی که در شما بیش از همه برای من جالب و متفاوت بود این بود که شما آمدید بیرون و بعد از رفع خستگی در اولین فرصت شروع کردید به فعالیت سیاسی و مهم‌تر اینکه به‌اصطلاح آن خشم و عقدۀ ظلمی که بر شما رفته بود باعث نشد که مثل بعضی از دستگیرشدگان بلندپایۀ دیگر که به‌محض خروج از ایران جزو مخالفین رژیم پادشاهی درآمدند شما نیز ناگهان به جهت صدمۀ شخصی مخالف‌خوانی کنید بلکه به‌عکس حدود ۱۶ـ۱۷ سال پیش حزب مشروطه ایران را در خارج از ایران بنیاد نهادید و کماکان معتقد به سیستم پادشاهی هستید. چگونه توانستید با این مسئله کنار بیانید و ببخشید و به چنین نتیجه‌ای برسید؟

همایون ـ درست است. من رفتم در دستگاه حکومت و دو سه سالی در مقامات بالای سیاسی خدمت کردم. البته خیلی زود‌تر می‌توانستم وارد دستگاه حکومتی در سطح بالا بشوم، پیشنهاد هم شده بود، از سال‌های ۴۰ـ۴۱. ولی من تأمل کردم و علتش هم این بود که می‌خواستم ابتدا کمی کارهای فرهنگی بکنم، کتاب چاپ کردم، روزنامه چاپ کردم. بعد از بس مقاله نوشتم و کسی گوش نکرد بالاخره گفتیم برویم شاید خودمان بتوانیم کاری بکنیم. رفتم آنجا اما در سطح کشوری نتوانستم کاری بکنم. در سطح وزارتخانه هم فقط توانستم دست وزارتخانه را از کارهای تصدی کوتاه کنم. به نظر من مشکل اصلی حکومت در آن موقع این بود که از بس به اعمال (عمل‌های) تصدی افتاده بود از سیاستگزاری غافل می‌ماند. اما اصلاحاتی که هدف اصلی من برای رفتن به دستگاه حکومتی بود روی‌هم‌رفته در آن مدت کوتاه به‌جایی نرسید. سیستم اجازه نمی‌داد. بعد ناگهان ما را برداشتند و شریف امامی را گذاشتند سرکار و به‌کلی همه‌چیز درهم ریخت و بعد هم ازهاری آمد و ما را هم دستگیر کردند. اندیشه دستگیری ما (خیال داشتند در برابر چند صدنفری که از دشمنان خونین رژیم از زندان‌ها‌‌ رها می‌کردند پانصد تنی از مقامات پیشین را دستگیر کنند) بخشی، از استراتژی‌‌ همان دستگاه به‌اصطلاح اینتلیجنس بود، خیال داشتند آشتی ملی را با چنان تاکتیک‌های خودکشانه‌ای به‌پیش ببرند.

فضائی بود که درجایی آن را سورئالیستی توصیف کرده‌ام. از بالا تا پائین در بی‌اعتقادی محض، سود شخصی خود را هم درنمی‌یافتند. به بی‌اخلاقی و بی‌شعوری در مسابقه‌ای ویرانگر افتاده بودند. رفتار گروه فرمانروای ایران در آن ماه‌ها یک‌بار دیگر نشان داد که هیچ ماهیت اجتماعی را نمی‌توان بی یک عنصر اخلاقی نگهداشت و اداره کرد. حتی دسته دزدان به یک «کد» اخلاقی نیازمند است.

ولی دستگیر شدن مقدمه‌ای شد برای من که بنشینم و از اول فکر کنم. تا آن‌وقت دنبالۀ اندیشه‌های از شهریور ۲۰ را گرفته بودم و آمده بودم جلو. آن رویداد تکان‌دهنده فرصتی برای من شد که دوباره زندگیم را بررسی کنم. عادت من این است که می‌باید از الف شروع کنم و جلو بروم نه اینکه از میانه کار بروم.

وقتی از ایران بیرون آمدم فرصت این را پیدا کردم که بنویسم چون پیش از آن می‌ترسیدم که قلم بروی کاغذ بیاورم، چه در دورۀ وزارت و چه در دورۀ دستگیری و پنهان شدن. به خود گفتم اول باید بنویسم که مشکل در کجا بود. مشکل به نظر من شخصی نبود، این نبود که شاه ما را گرفت و به زندان انداخت. مشکل سیستمی بود. مشکل روان‌شناسی و اساساً اخلاقی بود، اخلاق سیاسی. پس ملاحظۀ شخصی را گذاشتم کنار. به قول هویدا یک سیستمی بود، ماهم جزو آن سیستم بودیم. آن سیستم هم همین‌ها بود و به آنجا کشید که بسیاری از کسانی که در دستگیری ما دست داشتند و حساب‌هاشان را پاک کردند آرزومند سرنوشت ما شدند. پس بایست سیستم درستی داشته باشیم. من ترجیح دادم شکل حکومت پادشاهی را که به نظرم می‌رسید برای ایران بهتر است دنبال کنم. ولی نه آن پادشاهی که داشتیم. آن پادشاهی به نظرم مادر مشکلات ایران بود. پیشتر‌ها کارهای خوب بسیار کرده بودند ولی در سال ۵۷ همه کم‌وکاستی‌های ساختاری آن‌گونه پادشاهی پدیدار گردید؛ و در لحظه آزمایش سخت خود به بد‌ترین نحوی کشور را به آخوند‌ها تقدیم کرد. علاقه‌ام به پادشاهی قسمتی هم برمی‌گشت به مشروطیت چون همیشه به مشروطیت علاقه داشتم.

مسئلۀ عمده این است که ما بایستی مسائل شخصی‌مان را کنار بگذاریم و عواطف را کمتر دخالت بدهیم چون دیدیم که نتیجه‌اش چه شد. در آن ماه‌های انقلاب به‌عنوان نمونه از هر سو همه در فکر خودشان بودند و خیر عمومی را در نظر نگرفتند و تقریباً همه زیان کردند و کشور ما دهه‌ها می‌باید تاوان آن بدبختی را بدهد که این مردم به سر خود آوردند. این شخصی کردن امر عمومی یک آفت بزرگ سیاست ایران است. تصمیم گرفتم که به‌ویژه در شرایط تبعید و درحالی‌که دست هیچ‌کس به‌جایی بند نیست ملاحظات شخصی و محبوبیت و دوستی و دشمنی افراد را کنار بگذارم و با موقعیت ملی آن‌چنان‌که هست و بی‌توجه به مصلحت سیاسی و شخصی روبرو شوم. علت این هم که اکنون با این صراحت صحبت می‌کنم باآنکه می‌دانم خیلی‌ها ناراحت می‌شوند همین است. ناراحت شدن بهتر از در دروغ زندگی کردن است. باید با واقعیات ناخوشایند روبرو شد و چاره‌جوئی کرد. حالا وقت روابط عمومی و دوست‌یابی نیست. نسل من ممکن است نتواند این صحبت‌ها را تحمل کند. ولی کسانی که آن بستگی‌های عاطفی را ندارند باید بفهمند تا این اشکالات در آینده پیش نیاید.

  • روزنه ـ بسیار ممنون آقای همایون. آخرین سئوال من دربارۀ کتاب اخیرتان است بانام «صدسال کشاکش با تجدد در ایران.» ممنون می‌شوم اگر خیلی خلاصه دربارۀ این اثرتان صحبت کنید. گویا تأکید اصلی کتاب بر مدرنیته و مدرنیزاسیون است و فرق بین این دو است. این دو معنایشان چیست و چه فرقی باهم دارند، لطفاً؟

همایون ـ مدرنیته به معنای تغییر نظام ارزش‌ها، تغییر نگرش و دید انسان، تغییر مبانی اندیشگی است. انسان از جهان سنتی مذهب زده می‌آید بیرون. دیگر بندۀ بی‌اختیار خداوند نیست، موجود مستقلی است که سر پای خود ایستاده و مسئول خودش و اجتماعش است و اعتقاد به پیشرفت دارد. حالا یک‌وقتی این پیشرفت مکانیکی و مداوم تصور می‌شد ولی امروز اعتقاد داریم که پیشرفت سکندری خوران پیش می‌آید ولی به‌هرحال این اعتقاد به کمال پذیری انسان را مدرنیته می‌گویند، اینکه انسان می‌تواند بهتر بشود و بالا‌تر برود. مدرنیزاسیون اما تغییر نهاد‌ها و تشکیلات و روابط اجتماعی و زیرساخت‌ها و نو کردن آن‌ها و گسترش دادن نیروهای تمدن است به سطح جامعه. مدرنیزاسیون یا نوسازندگی تا مدت‌ها می‌تواند بدون تغییر اساسی در نظام ارزش‌ها و شیوۀ حکومت صورت بگیرد. این کاری است که در همه‌جا شده است. در اروپا شده است در تاریخ ما هم شده است. اما به یکجایی می‌رسد که اگر نظام ارزش‌ها و نظام حکومتی تحولی پیدا نکند حتا فرایند نوسازندگی نیز کند می‌شود، چنان‌که در ایران شد. در ایران آن اواخر این فرایند کند شده بود، یعنی با سرعت و ژرفایی که جامعه ما به‌خوبی می‌توانست پیش نمی‌رفت و به موانع یک نظام سنتی واپس‌مانده برمی‌خورد.‌‌ همان وقت‌ها لازم بود که مردم به میدان بیایند ولی نمی‌گذاشتند.

اما این کتاب بیشتر برای این نوشته‌شده است که سوءتفاهم‌هایی را که ما دربارۀ تجدد، مدرنیته و مدرنیزاسیون داریم برطرف کند. چون سراسر نگرش ما به این مسئله دچار سوءتفاهم است، از نقش و پیام انقلاب مشروطه و دوران رضاشاه و اصلاحاتش و تا دورۀ محمدرضاشاه تا دلایل پیروزی انقلاب اسلامی که نفهمیدن پیام مشروطه و تجدد مایه‌اش بود؛ برای اینکه ما سعی کردیم تجدد را با سنت آشتی بدهیم و مشروطه ایرانی بسازیم ــ کتابی هم آقای آجودانی در این باب دارد ــ یعنی تجدد را در قالب جامعۀ سنتی عقب‌مانده بریزیم و این ادامه پیدا کرد. بعد هم متوقف شدن جریان مدرنیته در ایران، جلوگیری از آن و توجه بیش‌ازاندازه به نوسازندگی و غفلت از اسباب مدرنیته. اگر مدرنیته نباشد نوسازندگی اصلاً به‌جایی نمی‌رسد و برعکس. این فرایند می‌باید روی‌هم‌رفته و با تأخیرهای ناگزیر هماهنگ باشد.

این اولین اشتباه ما بوده است، برخورد ما با تجدد ناقص بوده است، یعنی گوشه‌ای از آن را دیدیم ولی همه‌اش را ندیدیم. عمل هم که کردیم ناقص بود و درعین‌حال عناصر ضد مدرنیته را هم تقویت کردیم. هم کوشیدیم جامعه را جلو ببریم و هم دشمنان پیشرفت را تقویت کردیم به‌خصوص با آخوند بازی در زمان رژیم گذشته که سرانجام به انقلاب اسلامی رسید.

انقلاب اسلامی را من به‌عنوان آغاز‌گاه بازنگری کل حقیقت ایران در نظر گرفتم، کل واقعیت ایران، که ما از اینجا بایستی شروع کنیم و همه‌چیز را تقریباً زیرورو کنیم و آن‌وقت در این کتاب به آنجا رسیدم که مشکل ما مشکل فرهنگی است. ما فرهنگ را با هویت از یک‌سو و با دین از سوی دیگر آمیخته‌ایم یعنی میگوییم فرهنگ ما دین ماست و بعدازآن طرف میگوییم هویت ما فرهنگ ماست. خودمان را دچار بن‌بست کرده‌ایم. بایستی هویت را از دین و از فرهنگ جدا کنیم و آزاد کنیم. فرهنگ می‌تواند عوض بشود و بایستی عوض بشود، دین می‌تواند جای خود را داشته باشد و لازم نیست جزو هویت ما باشد. ایرانی غیرمسلمان و غیرمذهبی هم هویت ایرانی دارد. در نتیجه ما می‌توانیم جامعۀ متحدی درست کنیم که فقط مسلمان شیعه در آن به‌حساب نیاید. اینکه می‌گویند ملت مسلمان شیعه ایران، دشمنی با ایران است و جدا کردن خودی از غیرخودی.

ازاینجا در همین زمینۀ فرهنگی جلو‌تر رفته‌ام و مفاهیم امروزی یعنی آنچه فرهنگ جهان پیشرفته را تشکیل می‌دهد بررسی کرده‌ام که دریابم درجاهای دیگر چه خبر بوده است. کشورهایی که خیلی عقب‌مانده بودند، مثلاً از اروپای قرن ۱۲ شروع کردم. چه کردند، این‌ها که به اینجا‌ها رسیده‌اند، چگونه به جهان نگریسته‌اند؟ انسان‌گرائی و روشنگری سده‌های ۱۷ و ۱۸، نقش دولت ـ ملت؛ و بعد به پاره‌ای از ریشه‌های واپس‌ماندگی ایران پرداختم که یکی از آن‌ها اعتقاد به مشیت است که ما فکر می‌کنیم خداوند در هرلحظۀ زندگی انسان و کائنات حضور دارد و تعیین‌کننده است. نشان داده‌ام که این‌یکی از دلایل کلی واپس‌ماندگی ماست. اروپائی‌ها در‌‌ همان سده ۱۲ در داستان آفرینش توراتی دقیق شدند و نتایجی گرفتند که همه پیشرفت‌های امروز جهان از آن آغاز شد. خداوند در شش روز جهان را آفرید و روز هفتم رفت کنار و استراحت کرد! یعنی گذاشت دنیا کار خودش را بکند. پس خدا در هرلحظه حضور ندارد و در کار‌های ما تصمیم نمی‌گیرد و ما خودمان تعیین‌کننده هستیم. وظیفه انسان دین‌دار تسلیم و توکل نیست، یافتن قوانینی است که خداوند جهان هستی را بر آن‌ها ساخته است و دیگر آن قوانین است که جهان را اداره می‌کند.

بازگشت به ارزش‌های نخستین و اصیل زردشتی که ما چه اندازه لازم داریم وارد فرهنگمان کنیم، منظورم مسئولیت مشترک انسان و اهورامزدا در پیروزی نیکی بر بدی است، و به‌کلی یک فرایافت مدرن است؛ موضوع رستگاری و جانشین کردنش با پویش خوشبختی که در قانون اساسی آمریکا آمده است؛ بخش دیگر کتاب است. در ادامه همین بحث‌ها به سیر دمکراسی و لیبرالیسم در جهان غرب و آنچه ما از آن گرفتیم و بایستی بگیریم می‌رسد و سرانجام به آنجا که ما بایستی از این جهان‌های واپس‌مانده‌ای که خود را در آن‌ها گیر انداخته‌ایم بیرون بیانیم و خود را یک ملت غیراسلامی و غیرخاورمیانه‌ای و غیرجهان سومی بدانیم. نه اینکه مسلمان نباشیم ــ هرکس دلش خواست می‌تواند باشد ــ اما به‌عنوان اسلامی تعریف نشویم. ما ملت اسلامی نیستیم، ما ملت ایران هستیم، ملت ایران که می‌تواند بجای خاورمیانه و جهان سوم در جهان اول زندگی کند، اروپائی بشود به مقدار زیاد. اساساً بازگشت به تقی‌زاده است. تقی‌زاده می‌گفت ما بایستی روحاً و جسماً فرنگی بشویم یعنی نظام ارزش‌ها و شیوۀ زندگی‌مان را تغییر بدهیم. ما شیوۀ زندگی‌مان را به مقدار زیاد عوض کرده‌ایم، نظام ارزش‌هایمان را نیز بایستی تغییر بدهیم. شهادت و عزاداری و روحیه قضا قدری و معامله ریاکارانه هرروزی باخدا برای خرید بهشت در عین تباهی سرتاسر زندگی، و حفظ ظاهر دین و فرورفتن در خرافات و پلیدی‌های فولکلور آخوندی شایسته ملتی نیست که نخستین‌بار مسئولیت و خودمختاری انسان را کشف کرد و تا آنجا رفت که انسان را هم‌تراز خداوند گذاشت.

  • روزنه ـ آقای همایون عزیز، چقدر از شما ممنونم از اینکه با این صبر و حوصله به پرسش‌های من پاسخ دادید. سئوال بسیار است، به‌روزهای آخر انقلاب و کابینه‌های بعدی نرسیدیم و همچنین چندوچون نگاه شما به گروه‌های مخالف رژیم گذشته که فکر می‌کنم بحث‌های بسیار مهم و جالبی هستند. شاید در فرصتی دیگر. یک دنیا از شما سپاسگزارم و با آرزوی موفقیت بیشتر برای کتابتان.

شیرین طبیب‌زاده

ژوئن ۲۰۰۷