در پنجاه سال گذشته، ایران سه دگرگونی بزرگ، هر بار به رنگی از رنگهای پرچماش را از سر گذرانده است. نخستین آنها، انقلاب سفید، اصلاحاتی بود که خود را انقلاب مینامید. دومین دگرگونی، انقلابی بود که اسلام آورد و رنگ خونین بیشتر از آنکه نمادِ پسزمینه پیدایشاش باشد، دستاوردش شد. و آخرین آنها، جنبش سبز، نیمه انقلابی بود که میخواست اصلاحات باشد.
پ) پارادوکس ایران اسلامی
۵. نهادِ اسلام
از سردار ارمنی که رستم فرخزاد در نامه به برادرش مینویسد با سرداران دیگری همراه او «به جنگ اند با کیش اهریمنی» و پرسان که سپاهیان اسلام «به ایران و مازندارن بر چه اند؟»، تا پرسوناژِ ارمنیِ لطیفهای به یادمانده از نخستین سالهای پس از پیروزی انقلاب، دلخوش به اینکه : «خوب شد امامشان آمد، پیغمبرشان نیامد»، چه گذشته است؟ ایران با اسلام آنچنان درآمیخته که «ما»یِ یگانگیِ میهنیِ مردمانی از تیرهها و چه بسا دینهای گوناگون برای بازماندگانِ سردار ارمنی، «آنها»ی بیگانگیِ امت مسلمان شده است. ایرانِ اسلامی دیگر چنان به تمامی جانشین ایران شده است که دشوار بتوان نخست موصوف را از صفتش سوا کرد و سپس از «حمله دوم اسلام» سخن گفت. اما گدازشِ یادگارِ دیرگذرِ نخستین حمله اسلام در گذار این همه سال آنسان در یادِ تاریخی ما حک شده است که در برسنجشِ با آن، پیکیرگیری هولناک و نابیوسانِ جانمایهِ اسلامِ ایرانی ـ امام ـ در ناخودآگاهِ سازندگانِ گمنامِ این شوخک، هنوز جا برای خرسندی طعنهآمیزی میگذارد.
سر برآوردن «داعش» در این روزها به ما اجازه میدهد تا از نگرش به پدیدهای کنونی دریافتِ روشنتری از چگونگیِ پیشرفتِ سپاه اسلام و گسترشِ این دین آنگونه که بر همروزگاراناش رفته بود داشته باشیم. یعنی با پدیداری تاریخی سروکار داریم که میتواند در آشکاری خود ما را به درونمایهای فراتاریخی رهنمون شود که نمودی از جوهرِ اسلام است پیش از آلایشاش به تمدن و درگیر شدنِ ناگزیر آن در فرایندِ مدنیت که پیروزی اسلام بر امپراتوریهای ایران و بیزانس فراهم آورد و نیروی ویرانگرش را تا اندازهای مهار کرد. نگریستن به پدیده داعش بدون پرداختن به جزییاتِ بافتار و بسترِ پیدایشاش، یعنی نگریستن به آنچه اسلام را در جلوههای گوناگون تاریخیاش ممکن میسازد. چنین نگرشی شاید بتواند ایدهای از نخستین تجربه زیستِ جوهر آن به دست دهد، همان جوهری که آرامش دوستدار «نهاد اسلام» مینامد و آن را در پژوهشی چشمگیر بر پایه دریافتِ فردوسی از اسلام وامینمایاند.
گزارشِ نامههای رستم فرخزاد به برادرش و نامههای میان او و سعدبن ابیوقاص، آنگونه که در شاهنامه آمده، فردوسی را به چشمِ دوستدار در سراسر فرهنگ ایران اسلامی بیمانند میکند. چون در تمامی گستره فرهنگ اسلامی و از زمان پیدایشِ مسلمان ایرانی ـ که به تعبیر دوستدار ماهیتِ مجعولی است برساخته «از آمیختن قهری و ناآگاهانه چیستهای متنافر و متنافی»[۱]ـ فردوسی تنها کسی است که یارایی نگریسن در نهاد اسلام را داشته است. یگانگی فردوسی همچون مسلمان ایرانی اینجاست که وقتی سعد و رستم، نمایانگر اسلام و نماینده ایران را در برابر هم میگذارد، درآمیختگی «مسلمان» و «ایرانی» را چنان میپالاید که نهاد هریک را از چشم آن دیگری درمییابد، چون تناقض درونی را همچون دوگانگیِ دو یگانِ ناسازگار و همچون یگانگیِ هویتی یکتا، همزمان به خدمتِ ساختِ شناختی یکه و فرارونده میگیرد. و اینگونه توانسته است هم نهاد اسلام را بیندیشد (نامههای رستم و سعد) و هم چگونگیِ گسترشِ فرهنگی را آشکار سازد که از این نهاد میزاید و زیر سیطرهاش رشد میکند[۲](نامه رستم به برادرش). باید گفت هدف ما اینجا نه بررسی اندیشه دوستدار است و نه وارسی خوانشاش از فردوسی، از همین رو به چکیده این خوانش بسنده میکنیم. چون هدف نمایاندن بازیافتِ نهاد اسلام است در لحظه پیدایشِ انقلاب اسلامی و پیش چشم آوردنِ همگونی امروز ما با آیندهای که فردوسی برای ایران اسلامی پیشبینی کرد.
پاسخ سعد به رستم که در نامهاش از آیین او پرسیده بود، «نهاد اسلامی را در برهنگی محضش پدیدار میسازد»[۳]. که بر محور بندگی از یکسو و فرجام پذیرش یا نپذیرش این بندگی از سوی دیگر بنا شده است. سعد به رستم هشدار میدهد که پذیرش بیچونوچرای فرمان خدا و نبوت پیغمبر، بهشت را نصیب بنده خواهد کرد و نافرمانی دوزخ را. با توجه به بستگی درونی سازههایِ تشکیلدهندهِ نهادِ اسلام، به ضرب و زورِ وعده و وعید آخر زمانی است که بی چونوچراییِ توحید و نبوت در پیکربندی اسلامیشان خود را تحمیل میکنند. سعد در هشداری که میدهد «کُنایش نهاد اسلام را در تعیین و ایجاد عاقبتی بهشتی یا جهنمی به رستم مینمایاند.»[۴] گردن نهادنِ بیچونوچرا را خمینی در شبه استدلالی که برای اثبات ولایت فقیه پیش میکشد چنین بیان میکند : «ولایت فقیه از موضوعاتى است که تصور آنها موجب تصدیق مىشود، و چندان به برهان احتیاج ندارد.»[۵] به باور او همین که ولایت فقیه نیازمند استدلال شده، نشانِ سست شدنِ ایمان اسلامی است. از آنجا که ایمان به اسلام اطاعت از احکام آن است، و باز از آنجا که احکام اسلام از گهواره تا گور حتا پیش از آن و پس از این را در برمیگیرد، پس نمیتوان انگاشت که برای نگزاردن گذاشته شده باشند، چون ضرورت تبعیت از آنها بیمعنا خواهد شد. از ضرورتِ اجرای احکامِ اسلام ضرروتِ حکومتِ اسلامی نتیجه میشود : باید به حکمِ ولی فقیه که پس از پیغمبر و امامان آگاه به این احکام است گردن نهاد. در بهشت شدن بستگی دارد به تن دادن به این بندگی، و در دوزخ افتادن به تن زدن از آن. نوآوری خمینی این بود که با وعده آب و برق مجانی و تقسیم پول نفت، فرجامِ بهشتی ایمان را اینجهانی کرد. از این نگرگاه فرایندِ برانگیختن آزمندی برای تحمیل ولایت فقیه چیزی نیست جز بازیافتِ نهادِ اسلامی در لحظه پیدایشِ انقلابِ اسلامی.
فرهنگی را که از چیرگی درونی کُنایش اسلامی، پیگیرِ خجستگی یا گجستگی فرجامین، میزاید و میبالد، دوستدار فرهنگ اسلامی مینامد. پیامدهای شوم این چیرگی را فردوسی در نامه رستم به برادرش پیش چشم میآورد. بداندیشی و بیداد، دروغ و ناراستی زیستِ آینده چنین فرهنگی را میسازند. میتوان پنداشت که فردوسی تجربه روزگار خویش را همچون پیشبینی در دهان رستم گذاشته باشد. اما آن آینده آنچنان با اکنون ما یکی است، که باید گفت فردوسی به یاری نگاه کاوشگر خود در نهاد اسلامی چگونگی گسترش آن را تا آینده دوردست دریافته بوده است : زیان کسان از پی سود خویش \ بجویند و دین اندر آرند پیش[۶]. پیش آوردن دوباره دین در این سی و چند سالی که از انقلاب اسلامی میگذرد، در چارچوب و بر بستر همان ایران اسلامی، که با تحقق بخشیدن به دین پا گرفت، جا میگیرد.
زیانِ «پیش آوردنِ دین» بیش از هر چیز به بنیانهای اخلاقی جامعه رسیده است. بخشندگی، بلندنطری، مهماننوازی، بزرگمنشی، دادگری، درستکاری، راستگویی و پرهیز از دروغزنی در برهمکنش سازوارشان «آزرم همگانی»[۷] را میسازند. بر شالوده چنین آزرمی است که جامعهای سالم و به سامان بنیاد میگیرد و فرهنگ هم والایی مییابد. اما ازهمپاشیدگی پایههای آزرم عمومی که همیشه در بین ما رنگ و بویی مذهبی داشته است را تنها به پای بیشرمی، جنایتکاری، پولپرستی و تباهی روزافزون «روحانیتی» که در پندار عمومی میبایستی پناهگاه و پاسدار اخلاق میبود نوشتن، یعنی چشم پوشیدن از بررسی ریشههای این ازهمگسستگی در نهاد اسلامی. پیش آوردنِ دوباره دین، یعنی تحقق بخشیدن به یک گونه از اسلام به ضربِ نهادی که اسلام را هربار در گوناگونیاش پدید میآورد. از این دیدگاه میان «داعش» و «حکومت اسلامی» خمینی، تفاوت در چونی است و نه در چیستی. کوشش خمینی پیراستنِ ایران اسلامی از فرایند نوگرایی بود، فرایندی که به باور او از نیروی نهاد اسلامی کاسته بود و میبایستی در برابرش حکومت اسلامی تشکیل داد که در آن ولی فقیه همه اختیاراتی که پیغمبر و امامان داشتند را دارا باشد. پس جمهوری اسلامی که آمد، امامشان تنها نیامد.
۶. بازتابِ شعار «جمهوری ایرانی»
بازشناختِ شدت احساسِ بیپناهیِ هراسانگیز در برابر تازندگانِ سوار بر نیروی سهمناکی که ایمان اسلامی رهانیده بود، همان نیرویی که امروز پدیده داعش به آن گواهی میدهد، شاید پرتوی بیفکند بر این پرسش که چرا ایرانیان شکستخورده، وقتی دین و دولت خودشان را بر باد رفته میدیدند، گریزگاه دیگری جز اسلام نجستند. گواه آن باز در همین روزگار، رفتار ایزدیانِ گرفتار. و شاید اسلامپناهیِ سختجانِ ما ریشه در انتقال نسل اندر نسل همین خاطره هولناک داشته باشد. به امیدِ کاستن از سوزشِ هولِ خلیده تا ژرفای روان، «ایرانی [توانست] با دستگاه گوارش دینیاش اسلام را چنان تا قطره آخر بمکد که خود در هیأت شعوبی مدعی آن شود [...] [که] سرآغاز تاریخچه پیروزی ایرانی بر عرب و اسلام بر ایرانی است»[۸]. آمیزشِ درونی با اسلام چنان هستی ما را گواریده و بودونبود ما چنان بر بستر آن گوالیده که از ما «اسلامیان مادرزاد» ساخته است. این آمیختگی یک واقعیت تاریخی و فرهنگی است، و به بهانه اینکه با ذوق ما دمساز نیست نمیتوان انکارش کرد. اما انکارناپذیری واقعیت تاریخی یک چیز است، خیالِ خامِ بیرون کشیدن مدرنیته و دموکراسی از دل اسلام بر پایه این واقعیت یک چیز دیگر.
پس انکارناپذیری این واقعیت چندان جای خرده گرفتن بر موسوی نمیگذارد که از نخستین بیانیهاش به مناسبت اعلام حضور در انتخابات ریاست جمهوری و منشور حقوق بشری که فراهم کرد، تا ویراست دوم منشور جنبش سبز، بر میراث و تمدن و هویت ایرانی ـ اسلامی پا فشرد و بر جداییناپذیری این دو انگشت گذاشت. موسوی آمیختگی آنها را نتیجه فرایند مدنیت میداند که اعتماد به آن «همچون لنگری است که این ملت را در طول بحرانها و توفانهای سهمگین پابرجا نگه داشته است و به اتکای آن، پرچم هویت دینی ـ ملی خویش را از گزند تندبادهای حوادث، مصون و پراهتزاز نگاه خواهد داشت.»[۹] ایستادگی دلاورانه موسوی بر باورهایش که حبس خانگی چندین سالهاش را در پی داشته است، گواهی داد که اعتماد به فرایند مدنیت گوهر کنش سیاسی اوست. همچنین موسوی را نمیتوان نکوهید انگار تنها او آرزوی برآوردن دموکراسی و آزادی از اسلام را پرورانده است. اما خشنودیاش از تولد گفتمانی نو «که اسلامیت و جمهوریت نظام و حاکمیت مردمسالاری بر همه شئونات کشور را تنها راه سعادت مردم میداند»[۱۰]، نشان باورداشتِ کاستیناپذیر او به سازگاری اسلام و دموکراسی است، به ویژه که رویکرد مردم به اصلاحطلبی به پایداری چنین باورداشتی یاری میرساند.
از پایان سده نوزدهم در ایران که پندارِ سازگاری اسلام و مدرنیته طرح شد، کم کم سودای جانشین کردنِ مدرنیته با اسلام هم پا گرفت که به بنیادگرایی اسلامی انجامید. پیشینه وابستگی فکری موسوی به جریانی است که با سرکردگانش، آلاحمد و شریعتی، اگر عمرشان وفا کرده بود، همان میرفت که با همه هموارکنندگانِ راهِ به قدرت رسیدن خمینی که موسوی به او سرسپردگی عاطفی دارد. و این کسان همه از طیف ملی ـ مذهبی نبودند. همه کسانی هستند که پیوند جداییناپذیر هویت ایرانی و هویت اسلامی را بهانه کرده و میکنند تا سیاست خراجگزار دین بماند. غافل از اینکه سیاست (پولیتیک) با آنچه بیرون از آدمها و در میان و میانهشان میگذرد سروکار دارد و نه با سرشت و هویتشان که از همان دگرگونیهای بیرونی دگرگونی میپذیرند. از دیدگاه موسوی پذیرشِ رهبری اصلاحطلبان از سوی مردم، نشانه دلبستگی آنها به آمیختگی اسلام و ایران در پیوستارِ جمهوری اسلامی است. اما اگر رویکردِ ایرانیان به اصلاحطلبی نتیجه روگردانیشان از انقلاب باشد چه؟ در برابر ساختار سیاسی ناهنجاری که هنجارهای آنچه میان آنها میگذرد را به دلخواه تعریف میکند، اگر میپندارند با پادرمیانی اصلاحطلبان درخواست دگرگونیِ این ساختار را بدون پرداختن هزینههای انقلاب، بیسایش و در فرسایش پیش خواهند برد، تا چه اندازه میتوان چنین رهیافتی را دلنگرانی برای پایندگیِ صفتِ اسلامیِ جمهوری دانست؟
چون درخواستِ دگرگونیِ ساختارِ سیاسی را خواستِ آشکارِ واژگونی آن همراهی نمیکند، نمیتوان همچون موسوی[۱۱] به چنین پاسخی بسنده کرد : جمهوری اسلامی نه یک کلمه کم و نه یک کلمه زیاد (از بیانیه سیزدهم، ٧ مهر ١٣٨٨) [۱۲]. که تکرار جملهای از خمینی است. اما باید به یاد آورد کی خمینی این جمله را گفت، تا پاسخ موسوی و شاید پارادوکس خود اور را، که ریشه در پارادوکس ایران اسلامی دارد، بهتر ارزیابی کرد. خمینی با این حکم در بیانیهای پیش از رفتن به قم در نهم اسفند ۵٧، درست یکماه پیش از همهپرسی برای انتخاب نوع نظام سیاسی کشور، به خوشخیالیهایِ آخرین لحظههایی که هنوز انقلاب جنبش بود و تازه داشت رژیم میشد پایان داد. فردای آن روز در قم، پس از وعده آب و برق و اتوبوس مجانی، صفت «دموکراتیک» را برازنده رژیم اسلامی ندانست و از آن به عنوان «فرم غربی» یاد کرد. سی و یکسال بعد موسوی این جمله را برای جلوگیری از انقلاب شدنِ جنبشی دموکراسیخواه تکرار میکند. باید باز به یاد آورد کی موسوی اولین بار این جمله خمینی را تکرار کرد. در تظاهرات هشتم مرداد ١٣٨٨برای بزرگداشت خاطره قربانیان شنبه سیاه، سی خرداد، روز قتل ندا آقاسلطان، برای نخستین بار مردم شعارِ «جمهوری ایرانی» را سر دادند که واکنش موسوی را چنان برانگیخت که دو روز بعد، شنبه دهم مرداد، جمله خمینی را شعار کلیدی مردم قلمداد کرد و حرفی در دهان مردم گذاشت که حرفِ دهان آنها نبود. اما چون چیزی که باور داشت را میگفت، دروغ نمیگفت وقتی که آن را شعار مردم میخواست. اما یکی دانستن این خواست با خواسته مردم چندان راست نبود.
چکیده موضع موسوی در هنگامه جنبش سبز را در این عبارت بیان کردن، با همه راستیاش، پیچیدگی موضع او را نشان نخواهد داد. برای موسوی انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی در یگانگیشان، همیشه همانه نیستند. باید در راه همانگیشان کوشید. جمهوری اسلامی «تبلور مطالبات اساسی [مردم ایران] برای دستیابی به آزادی، استقلال، عدالت و پیشرفت در سایه دینداری»[۱۳] است و انقلاب اسلامی «حاصل جمع مجموعه حرکتهایی است که بعد از انقلاب مشرطه ایجاد شد»[۱۴]. پس جمهوری اسلامی تبلور انقلاب اسلامی است که خودش فرایند درهمآمیختگی دو عنصر اسلامی و ایرانی را متبلور میکند و «برقراری آزادی و برابری از اهداف انکارناپذیر»[۱۵] آن هستند.
از این دیدگاه جمهوری اسلامی تنها وقتی هدفهای انقلاب را برآورده میکند میتواند با آن یکی انگاشته شود. وقتی که موسوی در ١٣ بهمن ١٣٨٨ به روشنی گفت که انقلاب به هدفهای خود نرسیده است[۱۶]، آن وردی که خمینیوار برای تاراندن شبحِ «جمهوری ایرانی» تکرار کرده بود، تا چه اندازه هنوز برای خودش اعتبار داشت؟ موسوی آن «جمهوری اسلامی نه یک کلمه کم و زیاد» را میتوانست کماکان با «جمهوری اسلامی آنگونه که باید باشد» یکی بداند، تا بتواند «جمهوری ایرانی» را براند. چون مفهومِ هویت را زیر بنای حرکت سیاسی قرار میداد. حتی وقتی که از سازگار بودن «جمهوریت نظام» و «اسلامیت» آن سخن میگفت، این سازگاری را با توجه به پیوندِ جدایی ناپذیر میان هویت ایرانی و هویت اسلامی اثبات میکرد. از همین رو شعار جنبش را «جمهوری اسلامی» میخواست، زیرا که «جمهوری» میتواند پاسخگو به هویت ایرانی باشد و صفت «اسلامی» پاسخگو به هویت اسلامی. و به «جمهوری ایرانی» از آنجا که در آن هویت ایرانی را بی همراهیِ هویت اسلامی یا در رقابت با آن میدید، آنچنان واکنشی نشان داد. انگار با تکرار جمله خمینی، موسوی میخواست به چشمزدِ (لحظه) یگانگیِ انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی برگردد، زمانی که اسلامی و ایرانی به دور از هر گزندی هویت یگانهای میساختند. موسوی شعار «ایران! ایران!»[۱۷] را در مسجدها دوستتر میداشت تا در خیابانها.
اما جانمایه شعار «جمهوری ایرانی» (دومین شعار اصلی جنبش سبز پس از نخستین : «رای من کو؟» و پیش از سومین : «نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران») برتری دادن یک هویت بر هویتِ دیگر نبود، بلکه جدا شدن و فاصله گرفتن از هویتهای از پیش مشحض و مقرر را پیش میکشید. صفت اسلامی جمهوری اسلامی را نشانه میگرفت، برای بیان اینکه پیش آوردن دین در سیاست، دستمایه برقراری نابرابری شده است. فرآیند اثبات و بررسیِ برابری به همان اندازه میتواند با هویتهای از پیش مقرر فاصله بیندازد که با شکل مشخص و مسلط فرهنگ. و این به معنای نفی کامل تأثیر دادههای فرهنگی نیست، بلکه دگرگونی در آرایش آن دادههاست تا معنای دیگری یابند. واکنش موسوی به شعارهای جنبش سبز، واکنش یک دولتمردِ رژیم جمهوری اسلامی بود که پیشنیهاش را فراموش نکرده بود، پیشینه یک انقلابی اسلامی. در برابر شعار «رای من کو؟» شور انقلابیاش خروشید، و در برابر شعار «جمهوری ایرانی» غیرت اسلامیاش جوشید.
با اینهمه تنها در یکی از نوشتهها و گفتوگوهای این دوره، در بیانیه پنجم، ٣۰ خرداد ١٣٨٨، زمانی که موسوی هنوز پیگیر باطل شدن نتیجه انتخابات بود، ردِ پایی مییابیم از شکی که ناگهان به اندیشه موسوی رخنه کرده بود و سپس دیگر در هیچیک از نوشتههایش نه اثری از آن میبینم و نه اشارهای به نتیجهای که باید از آن گرفته میشد : « اگر حجم عظیم تقلب و جابهجایی آرا، که آتش به خرمن اعتماد مردم زده است، خود دلیل و شاهد فقدان تقلب معرفی شود، جمهوریت نظام به مسلخ کشیده خواهد شد و عملا ایده ناسازگاری اسلام و جمهوریت به اثبات میرسد.»[۱۸] چند روز بعد شورای نگهبان «صحت نتیجه انتخابات» را تایید کرد.
ادامه دارد
[۱] آرامش دوستدار، امتناع تفکر…، ص ٣۶٣. هدایت در یکی از نامههایش به شهیدنورائی (١١ تیر ١٣٢۹) پس از شکایت از بیخوابی به علت پخش رادیویی دعا و مناجات ماه رمضان تا صبح از قهوهخانه نزدیک خانهشان، مینویسد : « این برنامه را آقای امامی که خودشان سالی به دوازده ماه در فرنگ معلق میزند برای هممیهنان عزیزش تنظیم کرده و آقای ارباب شاهزاده ساسانی آن را در رادیو اجرا میکند و هیچکس حق اعتراض ندارد.» (صادق هدایت، هشتاد و دو نامه به حسن شهیدنورائی، پاریس، کتاب چشمانداز، چاپ دوم، ١٣٧۹، ص ١۹٢)
[۲] در شاهنامه نخست نامه رستم به برادرش را داریم و سپس نامههای میان او و سعد. دوستدار است که چنین ترتیبی را در بررسی اندیشه فردوسی برقرار میکند، چون پس از شناخت نهاد اسلام آنگونه که از نامههای رستم و سعد به دست میآید، بهتر میتوان نامه رستم به برادرش را ارزیابی کرد. همینجا گذرا میافزایم که خواننده شکیبایی که به بند ١١٢ کتاب با عنوان «نامه رستم به برادر» میرسد، میتواند، اگر سطرهای آخر پیشگفتار چاپ نخست را به یاد داشته باشد، همه کتاب «امتناع تفکر در فرهنگ دینی» را همسو با نامه رستم، همچون «نامه به برادر» بخواند.
[۳] آرامش دوستدار، امتناع تفکر…، ص ٣۶۹.
[۴] همان، ص ٣٧٢.
[۵] روح الله خمینی، حکومت اسلامی، مجموعه درسهای رهبر شیعیان جهان تحت عنوان “ولایت فقیه” در نجف اشرف، بیروت، ناشر؟،چاپ سوم، ١٣۹١ قمری(١۹٧١میلادی)، ص۶.
[۶] اینجا به بازگویی همین بیت بسنده کردیم. شایستهترین شیوه اما همان است که صادق چوبک در رمان «سنگ صبور» برگزید و آغاز داستان و نامه رستم به برادر و به سعد را بی کموکاست در متن رمان خود گنجاند.
[۷] آزرم همگانی یا مشترک معادلی است برای آنچه جرج ارول در بسیاری از جستارها و نوشتههای تئوریکش از ١۹٣۵ به بعد common decency مینامید و باور داشت که رژیمهای توتالیتر، استالینی و هیتلری، با خوار شماردن ارزشهای معمولیِ مردمان ساده به نابودیاش میکوشند.
[۸] آرامش دوستدار، امتناع تفکر…، ص ١۵۵-١۵۶.
[۹] میرحسین موسوی، «مردم از خود میپرسند، ١١ شهریور ١٣٨۹»، چنین گفت میرحسین، مجموعه سخنرانیها، گفتگوها، بیانیهها، یادداشتها، اطلاعیهها و پیامهای میرحسین موسوی؛ از بهمن١٣٨٧ تا اسفند ١٣٨۹، تهیه و گردآوری: کانون دکتر علی شریعتی(دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه)، ویراست نخست : خرداد ١٣۹١، ص ١۰۵٣.
[۱۰] همان، «بیانیه مشترک با کروبی به مناسبت سالگرد پیروزی انقلاب»،١۹بهمن ١٣٨۹، ص١١۵١.
[۱۱] آنچه موسوی امروز میاندیشد بر ما پوشیده است و چون هرچه درباره آن بگوییم بر پایه حدس و گمان خواهد بود، نمیتواند جایی در این جستار داشته باشد. برای بررسی اندیشههای او تنها میتوانیم به آنچه در دوران جنبش سبز نوشت و در دسترس گذاشت بازگردیم. برای نخستینبار در ایران، جنبش سیاسی بزرگی را نوشتههای فکرشده یکی از سرکردگانش همراهی میکند.
[۱۲] چنین گفت…، ص ٣٨۰.
[۱۳] همان، «بیانیه یازدهم»، ١۴ شهریور ١٣٨٨، ص ٣۴١-٣۴٢.
[۱۴] همان، «دیدار با دانشچویان به مناسبت دهه فجر»، ١۹ بهمن ١٣٨٨، ص ۶۰۰.
[۱۵] همان، «بیانیه هجدهم»١۴ تیر ١٣٨۹، ص۹٢۴.
[۱۶] همان، ص ۵۶٨.
[۱۷] همان، «بیانیه نهم»، ١۰ تیر ١٣٨٨، ص ٣۰٣.
[۱۸] همان، صص ٢٧١-٢٧٢.