بایگانی موضوعی: بیرون از سه جهان ـ گفتمان نسل چهارم

آن سوی بنی آدم اعضای یک پیکر

بخش ۳

روبرو شدن با عناصر، عوامل و جبهه‌های واپسماندگی

آن سوی بنی آدم اعضای یک پیکر

داستان پانصد ساله ملتی که رواداری را تنها به جهانیان شناساند

ما به حق از آنچه در پهنه عمل و به ویژه اندیشه به جهان داده‌ایم ــ و بیشتر دیگران بوده‌اند که، دستاورد‌های ما را به خودمان نیز، شناسانده‌اند ــ سربلندیم و در زمان‌هائی مانند امروز، بیش از هر وقت، می‌باید یادآوری خود کنیم. ولی یک ملت مانند یک فرد برای پیشرفت و بهتر شدن، که اندازه ندارد، بیش از دستاورد‌های‌ش از شکست‌ها و کاستی‌های خود می‌آموزد و آگاه‌شدن و عبرت‌گرفتن از آنها دست‌کم همان اندازه اهمیت دارد.

ایرانیان ــ در میان بسا چیز‌ها ــ برای نخستین بار رواداری tolerance را به جهانیان آموختند. رواداری نه به معنی تحمل که پر از بیگانگی و بیزاری است؛ و نه به معنی مدارا که همان “دستی که به دندان نتوان برد ببوس،“ و از ناچاری است. رواداری به معنی آنچه بر خود می‌پسندی (روا می‌داری) بر دیگران نیز بپسند (در آئین یهود به تعبیر همسایه‌ات را همچون خود دوست بدار، و در مسیحیت به عبارت آنچه به خود نمی‌پسندی به دیگران مپسند آمده است) از یک فلسفه مذهبی یگانه بیرون آمد که در صورت نخستین خود بهترین دین اخلاقی است که انسان آورده است. رواداری با مخالفت و دشمنی و حتا جنگ بیگانه نیست ولی مخالف و دشمن و هم نبرد را نیز از انسانیت بیرون نمی‌برد. نکشتن اسیران جنگی، درمان کردن دشمن زخمی و به خاک سپردن کشته او، خوشرفتاری با تسلیم شده‌گان و غیرنظامیان از رواداری آمد نه از “با دشمنان مدارا.“

آئین زرتشتی در آموزه doctrine های خود زرتشت یک نظام والای اخلاقی است برای ساختن انسان و جهان، برای آوردن بهشت به همین کره خاکی. دوزخ و بهشت، پل “چین وت“ همان صراط، و سوشیانت ــ رهاننده پایان دوره‌های سه هزار ساله زمان کرانمند، که همان حس تاریخی است که به گفته هگل ما “نخستین ملت تاریخی جهان“ به جهان شناساندیم و تا پایان تاریخ (تاریخ با ت بزرگ) فوکویاما کشید ــ بعد‌ها بر آئین زرتشتی افزوده شد و از آنجا به آئین یهود و مسیحیت و اسلام را ه یافت. دین‌های ابراهیمی چندان هم ابراهیمی نیستند.

در چنان آئینی پاداش و کیفر نیکی و بدی در خود آنهاست، نه در جوی شیر و عسل، و لذت‌های حسی باب طبع بیابانگرد تشنه سوخته، یا گرز آتشین و مار غاشیه و شکنجه‌های ابدی که با پوست و گوشت زنده سر و کار دارد؛ و بدان منظور می‌باید مردمان را (تا همین جا شمارشان بر اختر زمین به صد میلیارد تخمین زده می‌شود) از دود و غبار دو میلیون ساله باز آفرید. ناصر خسرو به ریشخند و بد‌تر از آن، می‌پرسید “این چنین کس (مردکی را که به دشت گرگ درید، و زاو بخوردند کرکس و دالان، و آنچه پس از خوردن‌ها آمد) به حشر زنده شود؟“ پاداش نیکی، زیستن در شادی و روشنی و زیبائی است و کیفر بدی، زیستن در دروغ. (زیستن در دروغ به عنوان بد‌ترینی که انسان می‌تواند بر خود و بر جهان روا دارد فرایافتی شگفت‌آور و هنوز بالا‌تر از دریافت ماست).

خود پیداست که چنان جهانی را با دشمنی نمی‌توان ساخت و جهانی که از دشمنی پاک باشد نخست می‌باید تفاوت را بپذیرد و انسانیت را بخش نکند. روا داری از آنجا آمد، نه همچون یک مصلحت‌اندیشی، بلکه یک اصل، یک ستون فلسفه اخلاقی. هم‌تراز فرایافت شگرف دیگر آئین زرتشت که مسئولیت کیهانی فرد انسانی در کنار اهورا مزداست برای شکست دادن نیرو‌های اهریمنی. بی آنها زرتشتی‌گری بیشتر یک ساختار قدرت خواهد بود چنانکه در ساسانیان پیش آمد.

کورش را به مبالغه پدر حقوق بشر شمرده‌اند ولی کورش پدر رواداری است در عمل، و یکی از بزرگ‌ترین جهانگشایان، و از آن‌رو می‌توان به زبان امروزیان او را نخستین جهانگرای globalist تاریخ نامید. او جهان را یکپارچه و انسانیت را به یک چشم می دید و امپراتوری خود را بر پایه رواداری ساخت. آن روحیه در ایران تا ساسانیان دوام آورد، و نه به صورت رواداری ولی تحمل، سرمشق امپراتوری‌های بعدی شد.

(نمونه‌ساخت replica های استوانه کورش را در بخش‌های گوناگون امپراتوری هخامنشی یافته‌اند که نشان می‌دهد قانون قلمرو شاهنشاهی بوده است). درست است که عقل سلیم و دریای سرد دل کورش سهمی بزرگ در آن سیاست خردمندانه می‌داشت، ولی پذیرفتن دیگران و همزیستی با آنان و آموختن از آنان در پهنه فرهنگی ایران آن روزگاران تازگی نداشت. تیره‌های آریائی که از هزاره دوم پیش از میلاد، از دو سوی شمال به فلات ایران سرازیر شدند به مردمانی که از چهار هزار سالی پیش از آنان در این سرزمین تمدن‌های بزرگ پدید آورده بودند احترام گذاشتند و به جای کشتن و تاراج و سوختن همیشگی بیابانگردان با آنها درآمیختند و کار‌ها را با آنها تقسیم کردند و هر چه توانستند از آنها گرفتند و همان بود که به زودی اَبَر قدرت و فرمانروای جهان شناخته آن روزگار شدند.
ساسانیان پس از دو سده فشار بی‌امان امپراتوری رم با بازگشت به “ارزش‌های راستین“ ایرانی، در برابر یونان‌دوستی ستایش‌انگیز اشکانیان، و برقراری حکومتی متمرکز‌تر از امپراتوری از هم‌گسیخته فئودالی، اشکانیان را برانداختند و با آنها روحیه رواداری را. ارزش‌های راستین ساسانی از چشمه پاک آموزه‌های زرتشت مایه نمی‌گرفت. آئین زرتشتی همان گاه در دست موبدان دائره‌المعارف خرافات رایج شده بود. آنها دین رسمی را به ایرانیان شناساندند و پایگان موبدی شریک در قدرت حکومتی را، که به ویژه پس از اعلام مسیحیت به عنوان دین رسمی بیزانس در سده چهارم دستی گشاده بر مسیحیان که ستون پنجم دشمن ملی شمرده می‌شدند یافت. ولی موبدان از همان آغاز کار ساسانیان دست به آزار دگر‌اندیشان مذهبی زدند و نخستین بار ریشه مانویان را با کشتار و گریزاندن‌شان از ایران کندند. اما اندیشه‌های مانی در ایران نمرد و به دوران اسلامی نیز کشید ــ هم آنچه بر مزدکیان به دست انوشیروان که دادگر نیز خوانده شد، رفت. تاریخ ایران از آن پس در بخشی با خون دگراندیشان مذهبی نوشته شده است. سرزمینی که بیش از هر کشور دیگری پرورشگاه دین‌ها و مذهب‌ها و فرقه‌ها بوده یکی از بد‌ترین پیشینه‌ها را در آزار و پیگرد بی‌رحمانه پیروان آنان نیز داشته است.

***

هیچ کس نخواهد دانست که در تاریخ دراز این سرزمین ناشاد چه اندازه مردمان قربانی دگراندیشی شده‌اند. اکنون یک پژوهشگر خستگی‌ناپذیر با نامی که آشکارا مستعار است، سهراب نیکو صفت، سرگذشت خونبار یک اقلیت مذهبی را نقل کرده است. نویسنده با دقتی شگفت، نام و نشان و کیفیات آزار و کشتن هزاران و هزاران بابی و بهائی را از اوایل سده نوزده تا کنون در کتابی گرد آورده است که خواندن‌ش می‌باید لرزه بر پشت هر ایرانی بیندازد ــ آیا ما همان‌ها هستیم که جهانیان در برابر رواداری و آزاد‌منشی‌مان به شگفتی و احترام ایستادند؟

کتاب در نزدیک به نهصد صفحه دو جلد خود به صد‌ها سند و منبع استناد می‌کند، بیشتر‌شان از منابع اجتماع بهائی سازمان‌یافته ایران که دمی از زنده نگهداشتن نام کشتگان خود باز نایستاده است. اما پیروان مذاهب دیگر نیز فراموش نشده‌اند. در واقع این کتاب نخست به کشتار و تغییر مذهب اجباری یک اکثریت مذهبی، سنیان، می‌پردازد که شاه اسماعیل صفوی پایه پادشاهی خود را بر آن نهاد ــ سال‌هائی که روز‌ها خون مردمان را می‌ریخت و شب‌ها خون رز را.

برگزیدن صفویان برای گشودن در‌های بررسی از آن نظر درست بوده است که حکومت ایران امروز هر چه بیشتر به آن دوران ماننده می‌شود، فرو رفته در سیاهی بد‌ترین ارتجاع مذهبی و سرخی خون بهترین زنان و مردان ملت. نویسنده تاریخچه‌ای از خاندان سنی مذهب صفوی می‌دهد که پیشاپیش گویای درنده خوئی و خرافات زدگی و عوامفریبی سلسله‌ای است که درخشندگی استثنائی و منحصر شاه عباس آن نیز با چنان خونریزی‌های وحشیانه همراه بود (تا خورده شدن زنده زنده مردمان، از جمله یهودیان پابرجا بر دین، به دست دژخیمان چگینی آدمخوار.)

شاهان صفوی دست در دست آخوند‌هائی که از لبنان و عراق وارد کرده بودند پس از سنیان به یهودیان و زرتشتیان حمله‌ور شدند و ده‌ها هزار تن از آنان را در اجرای لا اکراه فی الدین به زور مسلمان کردند و هر که از دین خود برنگشت به فجیع‌ترین وضع کشته شد. شاه عباس دوم به ویژه در سیاست یا اسلام یا اعدام به زیاده‌روی‌هائی افتاد که پاره‌ای مجتهدین نیز شرمسار شدند و جلوگیری کردند. بر اثر آن سیاست‌ها در سلسله‌های صفوی و بعد قاجار بود که ترکیب مذهبی جمعیت ایران برای همیشه دیگرگون شد؛ ما امروز می‌توانستیم بجای اجتماعات ترسان کاهنده‌ای، ده‌ها میلیون سنی و زرتشتی و یهودی داشته باشیم ــ یک موزائیک مذهبی که مانند موزائیک قومی ما به تنوع و غنای ملت می‌افزود.

سیاست مذهبی صفوی به جدا شدن بخش‌های مهمی از سرزمین ملی انجامید و به جنگ‌های سیصد ساله ایران و عثمانی دامن زد. سرکوب و کشتار…، سنی کشی‌ها را به درستی علت اصلی جنگ‌هائی می‌داند که هر دو امپراتوری را به ناتوانی مرگبار و شکل‌های گوناگون تسلط اروپائیان انداخت. صد سالی پس از صفویان قاجار‌ها با سیاست‌های مذهبی ستمگرانه خود ارمنیان و گرجیان را پناه‌جویان به زیر پرچم روسیه فرستادند و به تحریک آخوند‌ها یک جنگ ویرانگر با روسیه را به میل و اشاره بریتانیا راه انداختند و قفقاز را به تمامی در ترکمانچای به روسیه سپردند.

 اگر امروز خامنه‌ای دستور برچیدن علوم انسانی را از دانشگاه‌ها می‌دهد پیشینیان صفوی او آموزش علوم و فلسفه را موقوف کردند تا جا برای فقه و حدیث و شرعیات باز شد. رواج خرافات و واگذاری کار‌ها به دعا و استخاره از آن زمان جای دانستن و کوشیدن را در جامعه گرفت، و انحطاط فرهنگی ایران درست با رنسانس اروپا همزمان افتاد. عاشورا و عزاداری آل عبا را شاهان صفوی و آخوند‌هائی که هر روز بر قدرت خود می‌افزودند در مرکز فضای زندگی ایرانی قرار دادند. مردمانی که خاک بر سر خود می‌ریختند و خود را می‌زدند به توسری خوردن از هر که زورش می‌رسید عادت کردند. گداپروری امروزی رژیم اسلامی که سراسر جامعه را بی‌بهره از هر نشانه استقلال فردی و جیره‌خوار خزانه نفتی می‌خواهد دنباله همان جامعه آرمانی روحانیت (و سلطنت) صفوی است که از همان هنگام دیانت آن عین سیاست‌ش شده بود ــ یکی از یکی مصیبت‌بار‌تر. آن میراث ننگ‌بار دربست به قاجاریان رسید که زمان نیافتند تا ایران را از صفحه روزگار محو کنند.

زمینه ولایت فقیه در عمل از پادشاهی صفوی آماده شد. نخست پادشاهان از سوی مراجع تقلید سلطنت کردند و اندک اندک آخوند‌ها از سوی پادشاه گشاد و بند (حل و عقد) کار‌ها را در دست گرفتند. در پادشاهی فتح‌علی شاه که صورت دیگری از دوران شاه سلطان حسین بود زمینه نظری دیکتاتوری آخوندی نیز آماده شد. هنگامی که فتح‌علی شاه از شیخ جعفر نجفی اجازه خواست که به نیابت او سلطنت کند، نویسنده کاشف الغطاء و پدر “انتلکتوئل“ خمینی دیگر دلیلی نمی‌یافت که سلطنت و حکومت مطلقه را از خود و همقطاران‌ش دریغ دارد. پیروزی مکتب اصولی بر اخباری که در همان اوان روی داد بقیه راه را برای خمینی‌ها و خامنه‌ای‌ها هموار کرد. آن پیروزی در میدان بحث و پژوهش نبود. مانند هر چه صفت اسلامی به آن می‌دهند عنصر اصلی‌اش را زور و خشونت می‌ساخت. مجتهدان برجسته اخباری، همان‌ها را که اصولیان، جانشینان پیامبر و نایبان امام می‌شمرند، از خانه‌ها و حوزه‌های درس‌شان بیرون کشیدند و زدند یا وادار به گریز کردند و چند تنی از آنان را کشتند.

این تاریخچه یکی از خدمت‌های کتاب است به روشن شدن ریشه‌های واپس‌ماندگی و استبداد‌زدگی جامعه ایرانی که جنبش مشروطه نیز از آن بر نیامد. چنانکه نیکوصفت می‌نویسد مشروطه‌خواهان شیخ فضل الله را بردار کردند ولی در پایان او برنده بود. متمم قانون اساسی، هم مذهب رسمی شیعه ۱۲ امامی را پذیرفت، هم وتوی پنج مجتهد را بر قانونگزاری. در پادشاهی پهلوی نیز اگرچه بسیاری محدودیت‌های اقلیت‌های مذهبی (بیش از همه بر یهودیان) برداشته شد و کشتار بهائیان پایان یافت ــ با استثنا‌هائی در اینجا و آنجا ــ باز رویداد‌های شرم‌آوری مانند ویران کردن حضیره القدس نشان داد که ریشه خشونت مذهبی خشک نشده است. ما سرانجام در جنبش سبز است که پایان دورانی را که با صفویان آغاز شد می‌بینیم.

صد و پنجاه صفحه نخست کتاب که نگاه سریعی بر آزار و کشتار اقلیت‌های مذهبی در پنج سده گذشته است و بیشتر داستان یهود ستیزی بافته در تار و پود اسلام است و امروز به بهانه ضد صهیونیسم در “مترقی“ترین محافل زنده نگهداشته می‌شود (می‌باید امیدوار بود مترقی‌ها روزی ترقیخواه شوند) خواننده را، هر چه هم سنگین‌دل، برای خواندن داستان ترسناک آنچه بر بابیان و بهائیان آمده است و می‌آید آماده می‌کند. لحن کتاب روائی محض و تهی از احساسات است؛ هیچ قصد بجوش آوردن دیگ ترحم نیست؛ ولی روایات و آمار‌های خشک، همان دل‌های سنگین را نیز به درد می‌آورد. من باز‌خوانی آن هفتصد صفحه سراسر تجاوز و شکنجه‌های فجیع (جوانی بابی که دست بر نمی‌داشت و یک یک اندام‌های‌ش را بریدند و آهی نیز نکشید) و کشتن‌های بیگناه (دخترک ۱۷ ساله‌ی بهائی که در جمهوری اسلامی همراه پدرش، از اسلام یا اعدام، دومی را با روی خوش برگزید و تنها از بازماندگانش دعائی می‌خواست) بر خواننده روا نمی‌دارم. می‌باید خواند و خود را و این سرزمین را از چنین باور‌ها و رویکرد‌هائی شست.

همین بس که به ریشه‌کنی اقلیت‌های مذهبی در رژیم اسلامی اشاره‌ای شود:

  • در سرشماری‌ها از ثبت دین زرتشتی خود‌داری می‌کنند.
  • با آنکه قانون اسلامی ارث را بر زرتشتیان تحمیل کرده‌اند، فرزند مسلمان شده خانواده زرتشتی تنها وارث شناخته می‌شود.
  •  از ۵ آموزشگاه وابسته به اقلیت‌های مذهبی ۳ مدرسه مدیر غیر مسلمان دارند.
  • فعالان و رهبران اجتماع بهائی به طور منظم ربوده یا اعدام، و شرکت‌های بهائیان مصادره می‌شوند، گورستان‌های بهائیان را یکی پس از دیگری ویران و بی‌نشان کرده‌اند.
  • در ۱۳۵۹ و انقلاب آموزشی، دانش‌آموزان و دانشجویان بهائی را از مدارس و دانشگاه‌ها بیرون انداختند. از آن پس بهائیان را به دانشگاه راه نداده‌اند. اما با اهمیتی که بهائیان به آموزش می‌دهند خود در خانه‌های‌شان دانشگاه خصوصی برپا داشته‌اند که در ۱۹۹۸شمار دانشجویان‌ش به ۹۰۰ و استادان‌ش به ۱۵۰ رسیده بود. بیشتر دانش‌آموختگان این دانشگاه به بهترین دانشگاه‌های جهان راه می‌یابند و از میهن قدرنشناس می‌روند.
  • کارمندان بهائی از ۱۳۶۰ از ادارات اخراج می‌شوند. تا ۱۳۶۳ شمار اخراج‌شدگان به ۱۱ هزار تن رسیده بود. ماموران هر جا بتوانند نوزادان بهائی را از شناسنامه محروم می‌کنند. ازدواج بهائیان را به رسمیت نمی‌شناسند؛ و جلو خرید و فروش اموال غیر منقول آنان را می‌گیرند.

(مسیحیان به سبب مناسبات صفویان و قاجاریان با قدرت‌های اروپائی کمتر از دیگران آزار دیده‌اند).

سرکوب و کشتار… درباره سنی‌ستیزی و سنی‌کشی جمهوری اسلامی خاموش است. ولی رژیم اسلامی این برگ را نیز از کتاب سیاه خونین صفوی وام گرفته است و به ویژه در بلوچستان چنان سیاست ویرانگری از کشتن رهبران مذهبی، ویران کردن مسجد‌ها و جلوگیری از ساختن مسجد‌های سنی، از اعدام‌های بیشمار، و تحمیل شیعی‌گری بر سنیان (مشرف شدن به اسلام!) در پیش گرفته است که یک جنگ داخلی تمام عیار دارد در آن استان به راه می‌افتد و تا همین جا پدیده کامیکاز اسلامی را به ارمغان آورده است تا به کجا‌ها برسد.

***

درس‌های این کارنامه سرشکستگی برای جامعه ایرانی آشکار است: بستگی و نیاز افراد جامعه به مذهب هر چه باشد اداره جامعه، حکومت و سیاست، هیچ نیازی به مذهب ندارد. رابطه مذهب را با زور، با حق ورزیدن خشونت (چنانکه وبر در باره ویژگی انحصاری حکومت می‌گفت) می‌باید برید. مذهب امری وجدانی است و نقش اجتماعی آن در قلمرو ارزش‌های والای اخلاقی است ــ یعنی اصولی که هر زمان زیر تاثیر دگرگشت‌های (تحولات) مادی دچار دگرگونی نشوند. تنظیم روابط آدمیان را می‌باید به حکومت واگذاشت زیرا نگاه مردمان و شرایط اجتماعی دگرگون می‌شوند و دستور‌های مقدس یعنی ابدی بر نمی‌دارند. هیچ تقدسی در این نیست که اموال مردمان پس از مرگ چگونه بخش شود یا مردمان چه بخورند و بنوشند و بپوشند. امر عمومی نام‌ش‌ بر روی‌ش است: خود عموم می‌باید درباره‌اش تصمیم بگیرند.

اقلیت‌های مذهبی، که هر روز از سوی حکومت زیر تهدید و فشارند چه درسی می‌گیرند؟ آنها می‌توانند از خانمان و یار و دیار ببرند و جان خود را به در برند؛ می‌توانند به کمترین خرسند باشند و چیزی از کشوری که همه چیزش می‌باید برای مردم‌ش باشد نخواهند و بی‌بهره‌تر شوند. می‌توانند کشته و زندانی شوند و دم بر نیاورند. می‌توانند به خشم قابل فهم بیفتند و دست به سلاح ببرند. در پانصد ساله‌ای که ایران به شیعه آخوندی افتاده همه این درس‌ها گرفته شده است.

می‌باید به تلخی اعتراف کرد که تا دیکتاتوری مذهبی در ایران جای خود را به لیبرال دمکراسی، حکومت اکثریت محدود به اعلامیه جهانی حقوق بشر ندهد، تا اقلیت‌های مذهبی نیز به سهم و شیوه خود ــ و مخاطرات ویژه برای آنان را می‌باید در نظر داشت ــ برای چنان نظامی نکوشند، گزیدار option های آنان همین‌ها خواهد بود و ملت ما پیوسته بینوا‌تر خواهد شد.

بهائیان در این میان موقعیت ویژه خود را دارند. بهاء الله مانند زرتشت یک دین اخلاقی بی بهشت و دوزخ آورد که گذشته از ریشه‌های شیعی خود هیچ تعارضی با مدرنیته ندارد (بابیگری که مرحله نخستین بهائیت است تلاشی برای مدرن کردن جامعه ایرانی بود و باب را می‌توان با لوتر مقایسه کرد.) او با درس گرفتن از مقاومت مسلحانه بابیان و پیامد‌های هراس‌انگیزش ورود در میدان سیاست را بر پیروان خود منع کرد و بهائیان همواره از سر به راه‌ترین (و سودمند‌ترین) شهروندان ایران بوده‌اند؛ نه رقابتی با گرایش‌های سیاسی، نه مبارزه‌ای با حکومت‌ها. این سیاست خردمندانه تا جمهوری اسلامی، بهائیان را نگهداشت تا با سلاح دانش و خدمت جایگاه شایسته خود را اندک اندک در میان مردمانی که اگر آخوند‌ها بگذارند مشکلی با دگر اندیشی مذهبی ندارند به دست آورند. امروز تجاوزات روز افزون رژیم به اجتماع بهائی رویکردی اندک متفاوت می‌خواهد.

دور گرفتن خود از سیاست، که مقدمه حکومت است وگر نه معنی ندارد، همچنان لازم است و نه تنها برای امنیت اجتماع بهائی. بهائیان دو ویژگی دارند که بهتر است با زندگی سیاسی همراه نشود. نخست فداکاری تصور ناکردنی در راه ایمان که هزاران بار نشان داده شده است. دوم درجات بسیار بالای سازمان‌یافتگی و روحیه جمعی. این دو ویژگی اگر با قدرت سیاسی همراه شود برای همه از باورمند و ناباور خطرناک خواهد بود. بهاء الله این نکته را در نظر نداشت ولی رهنمود او برای آینده نیز مانند صد و پنجاه ساله گذشته اعتبار دارد. آنچه در رویکرد بهائیان نیازمند تغییر است دفاع فعال‌تر از حقوق خودشان است. نمی‌توان کشته شد و هیچ نگفت. در چند ماه گذشته ما شاهد فعالیت بیشتر بهائیان ایران و به دنبال آنان جامعه جهانی بهائیان در این زمینه بوده‌ایم. انگاره image بهائی ایرانی به عنوان قربانی خاموش تن به قضا داده دارد تغییر می‌کند.

و ما ایرانیان دیگر، با احساس شرمی از نو می‌باید به جبران پشتیبانی‌ها، نادیده گرفتن‌ها، خاموش ماندن‌ها، همدستی کردن‌ها (حزب توده در نخستین سال‌های انقلاب بهائی زادگان عضو خود را سراسر اخراج کرد) برخیزیم. حقیقت وجود ما این‌ها نیز بوده است، نه فقط منشور کورش یا دو بیت سعدی. ما نه تنها به بهائیان، به همه اقلیت‌های مذهبی ایران پشتیبانی همه سویه خود را بدهکاریم. بهائیان و یهودیان و سنیان البته سهمی بیشتر دارند. نظام آخوندی با آنها از همه دشمن‌تر است.

 مارس ۲۰۱۰

منبع: فصلنامه ره آورد

محمدرضا پهلوی: سرگشته میان مذهب و فرنگی‌مآبی

بخش ۳

روبرو شدن با عناصر، عوامل و جبهه‌های واپسماندگی

محمدرضا پهلوی: سرگشته میان مذهب و فرنگی‌مآبی

رویکرد شاه به مذهب مانند بیشتر ایرانیان بود ــ تناقض آمیز و روانپاره (shizophrenic) و سودگرایانه.
او پرورش اروپائی داشت و از نظر شیوه زندگی و سلیقه‌ها از هیچ اروپائی معمولی باز‌شناختنی نبود. برای ملت خود نیز مقامی در میان پیشرفته‌ترین ملت‌های جهان می‌خواست. ولی مانند عموم هم‌میهنان نه تا پایان هر راه می‌رفت و نه از هیچ ناهمخوانی میان مقصد‌ها و راه‌ها و میان مقصدها باهم در شگفت می‌شد.

اطمینان داشت که به هر ترتیب به آنچه آرزو می‌کرد می‌رسد. در رویکرد به مذهب نیز می‌پنداشت می‌توان بیشترینه آخوند‌بازی را با بیشترینه فرنگی‌مآبی در‌آمیخت.

مهم تر از حضور علمای مذهبی در مراسم سوگند او در مجلس، بازگرداندن آیت‌الله قمی تبعید شده رضا شاه از نجف با سر و صدای بسیار بود که نخستین اقدام مهم او در پادشاهی به شمار می‌رفت و پیام اشتباه‌ناپذیری به روحانیت واپس‌رانده و در وضع دفاعی بود که می‌تواند حمله به نوآوری‌های رضا شاه و بازگشت به موقعیت برتر خود را آغاز کند.

از آن پس عناصر مذهبی از میانه‌رو‌های قم تا افراطیان فدائی اسلام تا بیست سالی بعد تا جائی که جامعه تکان خورده و متفاوت ایرانی اجازه می‌داد در مسیر ارتجاع تاخت و تاز کردند. مدارا با مذهب چنان بود که کشندگان کسروی بی‌پیگرد رها می‌شدند.

در آغاز دهه چهل خورشیدی/ شصت میلادی شاه به تنگ آمده از زنگ‌زدگی سراسر نظام سیاسی، گوش‌های خود را به نغمه‌های اصلاحات که از درون و بیرون بالا گرفته بود سپرد.

یک گروه تازه تکنوکرات‌ها دستگاه اداری را از اداری‌های پیشین گرفتند و برنامه اتحاد برای ترقی کندی در روایت ایرانی خود، اصلاحات شش گانه انقلاب سفید (بعدا شاه و ملت) پس از همه پرسی به اجرا درآمد و با مخالفت سخت روحانیتی که تا آن زمان همراهی و مدارا دیده بود روبرو شد.
قیام خرداد ۱۳۴۲ [آیت‌الله] خمینی که اگر زود سرکوب نشده بود همان گاه انقلاب اسلامی را به نتیجه می‌رساند تنها چهار ماه پس از همه پرسی شش بهمن روی داد.

شاه چالش خطرناک آخوند‌ها را دید و به همت اسدالله علم، نخست وزیر، بر آن پیروز شد ولی روش دودلانه خود را تغییر نداد. باز امتیاز دادن‌ها و دلجوئی‌ها ادامه یافت.

نفوذ اسلامی‌ها در ۱۵ ساله بعدی روزافزون بود. شمار مسجدها بنا به پژوهش عباس میلانی از ۲۰۰ در ۱۳۲۰ به ۵۰ هزار در ۱۳۵۷ رسید که به یاری هزاران صندوق قرض‌الحسنه و هیئت مذهبی و مدارس اسلامی بزرگ‌ترین شبکه تشکیلاتی را در اختیار تند‌رو‌ترین عناصر مذهبی قرار دادند ــ همه با کمک حکومت.

اسلامی‌ها، کسانی که رهبری انقلاب را در دست گرفتند، از دربار شاهنشاهی تا وزارت آموزش و پرورش همه جا رخنه کردند.

تا هفته‌های آخر رژیم در هیئت وزیران و ساواک، آخوندها را به چشم متحدان بالقوه در برابر خطر کمونیست‌ها و چریک‌ها می‌دیدند و عملا در اختیار فعالیت‌های انقلابی آنان بودند.

شاه که از آغاز می‌پنداشت به کمک ارتجاع مذهبی می‌تواند به جنگ کمونیسم برود سرانجام بیداری تلخ خود را در یکی شدن کمونیست‌ها با اسلامیان به رهبری [آیت‌الله] خمینی ـ اتحاد سرخ و سیاه و مارکسیسم اسلامی ــ که اصطلاحات خودش بود دید.

اما تنها ملاحظات سیاسی نبود. کسی که از آغاز خود را نظر کرده مقدسان می‌پنداشت و هنگام سفر همه آئین‌های خرافی واپس‌مانده‌ترین افراد ملت خود را به‌جا می‌آورد و دستی که به ضریح می‌گرفت از سر عوامفریبی نمی‌بود، در ژرفای روان خود سرگشته بود.

مانند هر زمینه دیگر هرگز نتوانست مسیر مشخصی را تا پایان برود و به جای محبوبیت عمومی، خود را هدف حملات عناصر مترقی و مذهبی هر دو یافت.

 ژوئیه ۲۰۱۰‏‏

روایت دیگری از فاشیسم مذهبی ما

بخش ۳

           روبرو شدن با عناصر، عوامل و جبهه‌های واپسماندگی

روایت دیگری از فاشیسم مذهبی ما

روشنگری ایرانی در این مرحله نهائی خود، در همه جبهه‌های لیبرالیسم، دمکراسی، و ناسیونالیسم روشنرای enlightened بی‌پروا به قلب مسائلی می‌زند که سده‌ها یا نادیده گرفته‌اند یا از آنها گریخته‌اند. پس از آشنائی‌های ابتدائی دوران جنبش مشروطه و نهاد سازی‌های دوران پهلوی، اکنون در زیر یک رژیم قرون وسطائی، که خود در همان حال فراورده آن دوره‌هاست، (ما بیهوده مردمان ویژه‌ای نیستیم) نسل کنونی ایرانیان می‌کوشد با حقیقت روبرو شود تا بتواند پاسخ‌های درست را برای مسائل هزار ساله بیابد. تبعیض مذهبی که در کنار تبعیض جنسیتی بزرگ‌ترین عوامل واپس ماندگی مایند یکی از این جبهه‌هاست. پژوهش‌ها در این زمینه فراوان شده است. کتاب‌هائی مانند رگ تاک، گفتاری درباره نقش دین در تاریخ اجتماعی ایران، از دلارام مشهوری (۱۹۹۹ خاوران، پاریس) و سرکوب و کشتار دگر‌اندیشان مذهبی در ایران از سهراب نیکو صفت (۱۳۸۸ انتشارات پیام، پاریس) و اکنون درد اهل ذمه ــ که پس از آن دو به دستم رسیده است ــ از یوسف شریفی، به ویراستاری رضا گوهر زاد (ناشر، مولف، ۱۳۸۷ لوس انجلس) ــ پژوهش‌هائی هستند که مانند نورافکنی بر گوشه تاریکی از آنچه هستیم می‌افتند. ما چنان در کوردلی و خشونت فرو رفته بودیم که اگر هم نیم نگاهی به آن گوشه می‌افکندیم زشتی هراس‌آورش را نمی‌دیدیم. این کتاب‌ها را می‌باید به ویژه از این نظر پاس داشت.

هر سه کتاب از دیدگاه اقلیت‌های مذهبی معین نوشته شده‌اند ــ بابیان و بهائیان، و یهودیان به ترتیب. ولی ــ و این درسی است برای قبایل سیاسی ما ــ هیچ‌یک به خودی‌ها محدود نمانده است. نویسندگان با همان همدردی و نگاه انسانی، چنانکه شایسته عصر روشنگری است به دیگر غیر شیعیان نگریسته‌اند.

در تاریخ جامعه‌های بشری کمتر فصلی را می‌توان به زشتی فصل مربوط به اقلیت‌های مذهبی یافت. اقلیت‌های مذهبی در کنار زنان و بردگان بزرگ‌ترین قربانیان این تاریخ دراز رنج و خشونت بوده‌اند و ما ایرانیان یکی از برجسته‌ترین جا‌ها را در آن داریم. ایران ششصد سالی نخستین و بزرگ‌ترین نمونه رواداری  toleranceمذهبی و برابر شماری مذاهب را به جهان داد و دو هزار سالی پس از آن را نیز بیشتر در ستمگری که گاه به وحشیگری باورنکردنی می‌رسید به مذاهب دیگر، مذاهب غیر حکومت‌کنندگان، گذراند. مسئله، دیگر حتا بد‌رفتاری با اقلیت مذهبی نبود. در آغاز دوران صفوی ما اکثریت سنی جمعیت را به ضرب شمشیر به اکثریت شیعی درآوردیم. این تاریخ دراز، مسئولیت‌های ویژه بر دوش نسل کنونی ایرانیان می‌گذارد که یک بار دیگر شاهد رفتار جنایتکارانه حکومت با اقلیت‌های مذهبی است.

اقلیت یا دلالت ریاضی دارد یا حقوقی. اقلیت ریاضی در هر جاست که گروهی به هر دلیل به دو بخش می‌شوند و بیرون از آن بافتار context معین هیچ پیامدی ندارد؛ داوطلبانه است و همیشگی نیست. بهترین نمونه آن را در رای‌گیری می‌توان نشان داد. اقلیت حقوقی نام دیگر تبعیض است. کسانی به دلیل آنچه هستند، به دلیل جنسیت، رنگ پوست، مذهب، عقیده سیاسی، نژاد، ملیت، زبان خود از بقیه کنار گذاشته می‌شوند و محدودیت و آزار می‌بینند. اقلیت حقوقی هیچ پایه‌ای جز زور ندارد و از هنگامی پدیدار شد که فرد انسانی توانست بیش از مصرف خود تولید کند یعنی از انقلاب کشاورزی که میان سیزده تا ده هزاره پیش در سراسر جهان روی داد و ایران باختری یکی از نخستین سرزمین‌های‌ش بود. از آن هنگام زورمندان به بهره‌کشی از ناتوان‌تران پرداختند و نخست برده‌داری و سپس مردسالاری آمد و با پیدایش دولت به اقلیت حقوقی دگرگشت یافت.

 تا پیش از آن هیچ جامعه‌ای از زورگوئی و بد‌رفتاری و خشونت به غیر خودی‌ها بیگانه نمی‌بود و غیر خودی در چنان تعبیر گسترده‌ای بکار می‌رفت که تفاوت در زینت‌های شخصی و رنگ‌آمیزی‌های چهره ویژگی تیره‌های گوناگون را نیز در بر می‌گرفت. اصلا خود آن زینت‌ها و رنگ‌ها برای فاصله انداختن میان خودی و بیگانه اجباری می‌شد. بازمانده‌های این رویکرد را هنوز در آمازون یا افریقا می‌توان دید. اما زور‌گوئی با تبعیض، با اقلیت حقوقی، تفاوت دارد. زور‌گوئی نهادینه نیست و بستگی به اوضاع و احوال دارد. گروه‌هائی که گاه تا جنگ با یکدیگر می‌روند می‌توانند بهترین رابطه را نیز با هم داشته باشند.

چنانکه گفته شد اقلیت به معنای حقوقی فراورده دولت است. دولت بنا‌بر تعریف، واحد بزرگ‌تر و سازمان‌یافته‌تر جامعه‌های انسانی است که از پیچیده‌تر شدن روابط اجتماعی پدید آمده است. بهره‌کشی زورمندان از ناتوانان در دولت با قانون و اقتدار حکومتی نهادینه شد. به همان ترتیب گرایش جامعه‌های پیشامدرن به همسانی و برنتافتن تفاوت به ویژه در زمینه مذهب ــ که برای انسان پیشامدرن از زندگی نیز مهم‌تر است ــ و نیز جنسیت، چنان اقلیت حقوقی به معنی تبعیض را در همه دولت‌ها جایگیر کرد که هخامنشیان و اشکانیان را می‌باید از این نظر بر تارک انسانیت آن زمان‌ها نشاند. بی‌تردید در همان شش سده نیز جامعه‌های بی‌شماری در سراسر جهان بودند که از تبعیض مذهبی یا جنسی در آنها نشانی نبود. ولی دولت‌های نیرومند بسیار سازمان‌یافته و کارآمد، به ویژه دولت هخامنشی که از این نظر در جهان کهن بی‌مانند است، تا دو هزاره بعدی نیز از تبعیض حقوقی رنج می‌بردند. امپراتوری رم پیش از پذیرش مسیحیت مذهب مشخصی نداشت ولی بردگی که در ایران هرگز چنان نهاد حقوقی و رسم پردامنه‌ای نشد یکی از پایه‌های جامعه رومی به‌شمار می‌آمد و زنان و غیر رومیان امپراتوری از حقوق کمتری برخوردار می‌بودند.

 در ایران تبعیض مذهبی با ساسانیان آمد که آئین زرتشتی را دین رسمی دولت کردند. اسلام که اساسا خود را در رویاروئی با “کفر“ و “شرک“ تا جنگ و تاکید بر کشتن تعریف می‌کند آنچه را که جامعه ایرانی از زور‌گوئی و تبعیض مذهبی کم داشت آورد و تبعیض جنسی را نیز بر آن افزود. از آن پس زنان بزرگ‌ترین اقلیت اجتماعی شدند (به معنی تبعیض) و آزار‌ها و کشتار‌های مذهبی چنان سراسر این تاریخ را آلوده کرد که هر چه برای جبران‌ش کم است.

طرفه تلخ تاریخ ایران در اینجاست. ایران در همان حال که مادر رواداری مذهبی است یکی از بارور‌ترین سرزمین‌ها برای مذاهب بوده است. ما بسیار بیش از سهم خود مذهب و فرقه مذهبی ساخته‌ایم. آنگاه در بیشتر تاریخ چنین کشوری دگراندیشی مذهبی بد‌ترین سرگذشت‌ها را داشته است. کشتار همگانی، محروم کردن از حقوق مدنی، تغییر مذهب زیر تهدید جانی و فشار مالی؛ هر چه حکومت‌های متعصب یا عوام فریب دست در دست روحانیون و در میان هلهله توده‌های “بی‌خبر از عالم انسانی“ خواسته‌اند در باره مذاهب غیر حکومتی شده است. سنیان، یهودیان و بهائیان ایران فاجعه‌هائی را گذرانده‌اند که اگر کشش تاریخی ایده ایران و افسونی که در ایرانی بودن است نمی‌بود حق می‌داشتند از میهن ناسپاس ببرند ــ به یک حساب اجمالی می‌توان گفت بیشتر ایرانیان برجسته در تاریخ هزار و چند صد سال گذشته ما از غیر شیعیان بوده‌اند. در هزار و چند صد ساله دوران‌های بزرگ تاریخ ایران که مسلمان هم نبودند.

گناه رفتار غیر‌انسانی و جنایت‌آمیز با اقلیت‌های مذهبی را به گردن حکومت‌ها نمی‌باید انداخت. جز در حمله عرب و پادشاهی مصیبت‌بار شاه اسماعیل صفوی، مسئولیت اصلی با مردم بوده است. مردم یا خواسته‌اند یا با خاموشی موافقت‌آمیز خود به هر وحشیگری به نام اسلام اجازه داده‌اند. هر زمان حکومت‌ها احساس ضعف کرده‌اند با سرکوب اقلیت‌ها برای خود مشروعیت خریده‌اند. پیش از جمهوری اسلامی که هیچ پرده‌پوشی در رویکرد جنایت‌آمیز خود در هیچ زمینه ندارد حتا رژیم پادشاهی با گرایش‌های انکار‌ناپذیر عرفیگرای (سکولار) آن در یک لحظه بحران مشروعیت، حضیره القدس بهائیان را به دست یک فرمانده نظامی ویران کرد ــ تنها پیروزی در پرونده نظامی آن فرمانده.
پس از جنبش مشروطه که ایرانیان را با تاریخ خود و با اندیشه دمکراسی لیبرال آشنا کرد منشور کورش و دو بیت سعدی (بنی آدم اعضای…) بهترین دستاویز توده‌های ایرانی از جمله روشنفکران شد که نارواداری جای‌گرفته در روان خود را بپوشانند و با ادعای پیشتازی در حقوق بشر همچنان چشمان خود را بر تجاوز‌های هر روزه بر اقلیت‌های مذهبی ببندند. اکنون خوشبختانه همراه با دگرگونی گفتمان جامعه، آشکارگی تازه‌ای در پرداختن به تبعیض مذهبی و جنایت بر ضد بشریت در جریان روشنگری ایرانی، در میان روشنان جامعه، دیده می‌شود. (آشکارگی یا glasnost یادگار رو به فراموشی گورباچف است که جامعه بی‌میل روسی را اندکی با جنایات دوره استالین آشنا کرد. ولی روس‌ها بر خلاف نسل جوان‌تر ایرانیان هنوز آماده روبه‌رو شدن با گذشته خود نیستند. آنها از جنایات استالین دم می‌زنند ولی نه جنایات دوره استالین که با شرکت گذشتگان خودشان صورت می‌گرفت).

***

“درد اهل ذمه“ که با توجهی ویژه به اجتماع یهودیان ایران نوشته شده است کمابیش همان دوره “سرکوب و کشتار دگراندیشان مذهبی“ را می‌پوشاند. تفاوت اصلی آن طبعا جابجا شدن تکیه‌گاه پژوهش است که بسیار ضرورت دارد. ریشه‌کن کردن یهود‌ستیزی نهفته در لایه‌هائی از جامعه ایرانی که بسیاری جا‌ها زیر پوشش دفاع از حقوق ملت فلسطین می‌آید نیاز به چنین بررسی‌ها را بیشتر می‌سازد. آیا انسان‌دوستی ما (منافع و اولویت‌های ملی ما به کنار) می‌باید تنها فلسطینیان را در‌بر گیرد؟ این همه همدلی با فلسطینیانی که از خان و مان خود رانده می‌شوند متقاعد کننده‌تر می‌بود اگر یک هزارم آن نثار دو میلیون انیمیست و مسیحی سودانی که در همین سال‌ها به بیابان‌های خشک کشور‌های همسایه رانده شده‌اند و بیش از دویست هزارتنی از آنان که حکومت عرب سودان کشته است می‌گردید. (هر ماه چند صد تنی بر آنها می‌افزاید.) با پیشینه تاریخی که گوشه‌ای از آن در درد اهل ذمه آمده است شگفتی نیست که “مترقی“‌ترین نیرو‌های سیاسی دست در دست واپس‌مانده‌ترین گرایش‌های مذهبی، یک نسل ایرانیان را چنان در کشاکش اسرائیل و فلسطین فرو بردند که از امر فلسطینیان “با مصلحت خویش نمی‌پرداختند.“ انقلاب اسلامی به یاری آن فرهنگ سیاسی وارونه یک عنصر پر رنگ فلسطینی یافت و ــ سرشکستگی ملی ما ــ یاسر عرفات در کنار قذافی از “پدران“ آن انقلاب‌اند. (آن پیشینه تاریخی را می‌باید تا سر بریدن همه مردان و برده ساختن زنان و کودکان قبیله یهودی بنی قریظه در “جامعه مدنی“ مدینه النبی آرمانی خاتمی به عقب برد. اما ساسانیان به پیروی دوستی تاریخی ایرانیان با اسرائیلیان به آن مردمان زیر تهدید کمک تسلیحاتی کرده بودند و آن جنگ افزار‌ها بی جنگ به دست مسلمانان افتاد).

درد اهل ذمه در پژوهش سیستماتیک و جامع خود ریشه‌های تاریخی تبعیض جنایت‌آمیز مذهبی را در پنج سده شیعی ایران بررسی می‌کند و کتابی است که تا مدت‌ها یکی از بهترین مراجع در این زمینه خواهد ماند. نویسنده یهودی که همراه خانواده‌اش مزه زهراگین عدالت آخوندی را در دادگاه جمهوری اسلامی چشیده و ناگزیر از گریز از ایران شده است نخست شرح تکان‌دهنده‌ای از احساس خود، زمانی که پای‌ش به خاک کشور همسایه رسیده است می‌دهد ــ آن گریه بی‌امان که انگیزه نگارش چنین کتابی شد. آنگاه در مقدمه و نه فصل و بیش از پانصد صفحه کتاب از پادشاهی شاه عباس دوم آغاز می‌کند که پس از شاه اسماعیل بیشترین سهم را در تغییر اجباری ترکیب مذهبی جامعه ایران داشت و در زشتی و ددمنشی خود توانست به پای او برسد و بزرگ‌ترین خدمت او به ایران مرگ زود‌رس‌ش بود (در سی و شش سالگی از بیماری زهروی.) قدرت واقعی را در پادشاهی شاه عباس دوم درباریان و رهبران مذهبی در دست داشتند که از میان آنان سه نام را می‌باید بر بالای این سیاهه بدنامی نشاند: محمد بیگ اعتمادالدوله صدراعظم و سیاستگزار اصلی، و شیخ بهائی و محمد تقی مجلسی پیشوایان فکری گرایشی که تا امروز ویژگی بیشتر حکومت‌های ایران بوده است و همچون یک بیماری مزمن نهانی هیچ‌گاه به تمامی از جامعه ما پاک نشده است. محمد تقی مجلسی را که همروزگار شاه عباس دوم بود به ویژه می‌باید آغازگر نظریه ولایت فقیه شمرد. اما در کنار آنها محقق سبزواری و ملافیض کاشانی نیز در کتاب سهم شایسته خود را به عنوان مشعل‌های نورانی آزادمنشی یافته‌اند.

پس از شاه عباس دوم میراث تباهی جسمی و اخلاقی او به پسرش شاه سلیمان رسید که آزار مسیحیان و کشتار صوفیان را نیز بر اقلیت‌های یهودی و زرتشتی و سنی افزود. رهبر انتلکتوئل دوران این پادشاه و فرزند‌ش شاه سلطان حسین، محمد باقر مجلسی صاحب بحار الانوار بود که خمینی می‌گفت همه روایات آن درست است. از سلیمان به سلطان حسین، سیر فرودین صفویان ادامه یافت و سختگیری مذهبی نقش تعیین‌کننده خود را در از هم پاشیدگی دولت و جامعه ایرانی به انجام رساند. به عنوان یک نمونه تکان‌دهنده هنگامی که محمود افغان بر دولت صفوی شورید یک گروه سپاهی زرتشتی به فرماندهی نصرالله‌خان گور (گبر) از کرمان در کنارش جنگید. این نصرالله خان جنگاور برجسته‌ای بود و در نبرد شیراز کشته شد. در تاریخ‌ها از فتنه افغان نام می‌برند ولی آن “فتنه“ یک جنگ داخلی مذهبی بود که صفویان در ایران به راه انداختند و تا پایان ناگزیر از هم پاشیدگی کشور رسید. محمود و اشرف افغان از بیشتر شاهان صفوی بهتر بودند و آسیب کمتری به ایران زدند. “فتنه“ آنان دست کم اجتماع (تا کنون) سه هزار ساله یهودیان ایران را از نابودی رهانید.

در فصل‌های بعدی، به سقوط فرهنگی ایران در عصر صفوی که پنج سده‌ای کمر “انتلکتوالیسم“ ایران را شکست و قرون وسطای ما را به تاریک‌ترین ژرفای آن رساند و نیز آموزه‌های شیعی در تبعیض مذهبی پرداخته می‌شود. اگر علما هر نشانه‌ای را از همان فرهنگی که با افزودن نام اسلامی به نگهداری‌اش کمک شده بود برکندند، در آن پستو‌های نادانی و فساد دود هزاران چراغ را به نوشتن کتاب‌ها و رساله‌هائی در بی‌حق ساختن توده‌های بزرگی از مردم ایران خوردند؛ و ادبیات بی‌مانندی (از فراوانی و تکرار و یک‌سو‌نگری) پدید آوردند که بخش بزرگ‌تر میراث حوزه‌های علمیه است؛ و اکنون به دست روشنفکران و آزاد‌منشان مسلمان دارد اندک اندک نو و به معیار‌های تمدن نزدیک می‌شود. فاشیسم را از ایتالیای موسولینی و آلمان هیتلری دنباله می‌گیرند ولی فاشیسم به معنی خودی و غیر خودی شمردن آدمیان و حذف کردن غیر خودی است و فاشیسم مذهبی که ما از آن سخن می گوئیم و با ساسانیان و بعد اعراب به ایران آمد زشت‌ترین جلوه خود را در عصر صفوی یافت.

شرح کوتاهی از بابی کشی در صدارت امیر کبیر که تا پگاه مشروطه نیز بکلی پایان نیافت خواننده را به گفتمان مشروطه می‌برد که یک تغییر اقیانوسی در جامعه ایرانی بود و روشنگری و رنسانس اروپا را با هم به ایران آورد. در بحث‌های آن زمان که سرتاسر زندگی ملی را در بر می‌گرفت رویاروئی دو مکتب متجدد و سنتی شیعی به ویژه جالب توجه است. (در آن بابی کشی‌ها از جمله شاگردان دارالفنون شرکت داشتند که هرچند شگفتاور، به خوبی روح زمان را باز می‌تابد. مگر نه آنکه سنگ بنای دارالفنون را همان کس گذاشت که رودی از خون بابیان روان کرده بود؟

یکی از سودمندی‌های درد اهل ذمه پیوست‌های فراوان آن است که بسیاری متن‌های مهم را در احکام اهل ذمه در بر می‌گیرد ــ از خلیفه متوکل عباسی تا آیت‌الله خمینی. بررسی همین اسناد نشان می‌دهد که جمهوری اسلامی چه اندازه دیر شد و چه دره پر نشدنی آن را از زمان و ضرورت‌های آهنین آن جدا می‌کند. خمینی و جانشینان او چه اندازه می‌خواهند به جای متوکل باشند و چه اندازه نمی‌توانند.

می‌باید امیدوار بود این گونه پژوهش‌ها آن تکان آخر را بیش از وجدان ایرانیان به شعور‌شان بدهد و زمانی برسد که اقلیت به معنی حقوقی، به معنی تبعیض، از قوانین کشور و از فرهنگ ایرانی پاک شود و ما اقلیتی جز در رای‌گیری نشناسیم. تنها در جامعه‌ای گشاده بر تنوع و دگرگونی و تازگی، در یک جامعه پویای آزاد از پیشداوری‌ها می‌توان شکفتگی انسانیت را دید و از گذران جهان سومی، “زندگانی کوتاه و زشت و دد‌منش“ (هابس) بدر آمد.

اوت ۲۰۱۰

ـــــــــ
از فصلنامه ره‌آورد شماره ۹۰ بهار ۲۰۱۰

عوامزدگی و سرامد‌گرائی

بخش ۳

روبرو شدن با عناصر، عوامل و جبهه‌های واپسماندگی

عوامزدگی و سرامد‌گرائی

در یک فرهنگ سیاسی استبداد‌زده که میان فرمانبری و پیروی کورکورانه و مخالفت و کشاکش دشمنانه در نوسان است این همه تکیه بر مردم و خواست مردم که از چپ و راست می‌بینیم دلگرمی می‌آورد. ولی آیا مردم برای همه یک معنی می‌دهد و در تحلیل آخر هر گروه در واقع خودش را به نام مردم در نظر ندارد؟ درباره تازه‌کارانی که مائیم چنین تردید‌هائی می‌توان داشت. مردم تا نظرشان دانسته نشده است تعبیری انتزاعی هستند و باور‌ها و رویکرد‌هائی که به آنان نسبت داده می‌شود هیچ مسلم نیست و به هرحال گوناگونی مردمان را نا‌دیده نمی‌توان گرفت. درست‌تر آن است که هرکس نظر خود را بگوید و بکوشد آن تعبیر انتزاعی را واقعیتی شناختنی گرداند.

اما این گذاشتن خود به جا و به نام مردم، تنها انحراف در مردمگرائی ما نیست. انحراف بد‌تر، عوامگرائی و عوامزدگی به نام دمکراسی است. در یک جامعه لایه‌های گوناگون اجتماعی و فرهنگی در کنار هم و در رقابت با هم‌اند و همه آنها مردم‌اند. درست است که لایه‌های فرهنگی پائین‌تر اکثریت دارند ولی یک، اکثریت داشتن آنها وجود، اهمیت، و ضرورت لایه‌های دیگر را نفی نمی‌کند و دو، لازم نیست آن اکثریت همواره به همان حال نگهداشته شود. طبیعت انسانی رو به بالا‌تر رفتن دارد. مردم می‌باید به آن درجه آگاهی برسند که هم بخواهند و هم بتوانند بالا‌تر روند. این وظیفه لایه‌های فرهنگی بالا‌تر است و در اینجاست که بحث عوامگرائی و سرامد‌گرائی elitism یا شایسته‌سالاری در دمکراسی‌ها پیش می‌آید که برجسته‌ترین نمونه‌های هر دو را در آمریکا و بریتانیا می‌توان نشان داد.

دموکراسی آمریکائی که روزافزون عوامگرا بوده است اکنون به گونه‌ای زننده عوامزده می‌شود. رای‌دهندگان فراوان نه تنها می‌خواهند نمایندگانشان از خودشان باشند که طبیعی است، اصرار دارند که در سطح خودشان باشند. در انتخابات میان‌دوره امسال شایستگی و سطح بالای دانش و انتلکت در بسیاری جا‌ها کیفر داده شد. امروز سرامدگرائی مانند لیبرالیسم برچسبی شده است که شکست را نزدیک به مسلم می‌سازد. سیاست و دستگاه حکومتی آمریکا به چنان وضع تاسف‌آوری افتاده است که تنها پویائی و آفرینندگی بی‌مانند جامعه آمریکائی آن را جبران می‌کند.

 در برابر، بریتانیا هنوز یک دمکراسی سرامد‌گرا مانده است. رای‌دهنده بریتانیائی هیچ مشکلی با کاندیدا‌هائی فراورده پاره‌ای بهترین دانشگاه‌ها و مناظره‌های دانشجوئی مشهور آنها ندارد. در حالی که حزب مخالف در آمریکا با یک مانیفست انتخاباتی سراسر وعده‌های بی‌پایه و متناقض به پیروزی دست می‌یابد در بریتانیا رهبر حزب مخالف به نیروی راست‌گوئی و صراحتی که سخنرانی مشهور “اشگ و عرق و خون” چرچیل را در رسیدن به نخست وزیری به یاد می‌آورد پیروز می‌شود. با آنکه دیگر نمی‌توان انتظار داشت یک نماینده مجلس عوام مانند ادموند برک (سده هژدهم) سخن بگوید انضباط سخت احزاب بریتانیائی به نمایندگان در برابر رای‌دهنگان خود آزادی عمل بیشتری می‌بخشد. (برک که از فیلسوفان سیاسی برجسته و از پدران محافظه‌کاری ترقی‌خواه بریتانیاست پس از انتخاب شدن به رای‌دهندگان‌ش گفت من در وست مینستر نه به آنچه شما می‌خواهید بلکه به آنچه به نظرم می‌رسد برای شما بهتر است رای خواهم داد).

***

عصر واقعی توده‌ها با رسانه‌های تازه سده بیستمی آغاز شد که شمشیر‌هائی دو دم هستند. تلویزیون تجارتی طبعا به ساده‌ترین و مردم‌پسند‌ترین می‌پردازد و مخرج مشترک را هر چه پائین‌تر می آورد. در همان حال توده‌ای که به این صورت “آگاه“ می‌شود می‌تواند به یاری رسانه تازه پیرامون شعار‌ها و شخصیت‌هائی گرد آید که لزوما بهترین نیستند. اینترنت امکان آن را می‌دهد که همفکران (هر فکری) از هر جا گرد هم آیند و نیروئی شوند. این هر دو در نبود اسباب دیگر پرورش فکری توده‌ها و زیر تاثیر نقش مسلط پول در انتخابات (در سیستم آمریکائی) به عوامگرائی دامن می‌زنند.

دمکراسی آینده ما می‌تواند از سپردن انتخابات به کمک‌های مالی خصوصی، و از انحصار تلویزیون تجارتی بر افکار عمومی که خطری کمتر از انحصار شبکه تلویزیونی دولتی نخواهد بود تهدید شود. ولی اینها مسائل آینده است. مساله امروز ما پذیرفتگی زشتی و ابتذال در پهنه سیاست و فضای فرهنگی کشور است، فرو کشیدن هر چیز به پائین‌ترینی است که می‌تواند مایه شرمساری باشد ولی عرف رایج شده است.

(یک صحنه شاید همه منظره بیزاری‌آور حکمرانی در بالا‌ترین مراجع را برساند. رئیس جمهوری بولیوی به دعوت رسمی احمدی نژاد به تهران آمده است و به افتخار او میهمانی شامی داده‌اند. سفره‌ای بر روی زمین پهن شده است آراسته به کاسه بشقاب هر خانه بسیار معمولی سنتی، و نان و خورش هر شبه. بر گرد سفره جماعتی که می‌توانند از سر هر گذری جمع آوری شده باشند چهار زانو نشسته‌اند و دست‌های پیچیده در کاسه‌ها. بالای سفره رئیس جمهوری سرگشته و معذب بولیوی در کنار احمدی نژاد خندان از این همه ساده‌زیستی و مردمی بودن، چهار زانو زده است و با ناراحتی آشکار به سفره می‌نگرد ــ ساده‌زیستی شامل سفر‌های دویست نفری با “برو بچه ها“ به نیو یورک نیز هست.)

ما فعلا زورمان به فرمانروایانی نمی‌رسد که هیچ درجه زشتی و ابتذال، هیچ رسوائی اخلاقی و مالی و سیاسی فرو‌تر از آنها نیست. سرنیزه را در دست و واپس‌مانده‌ترین لایه‌های اجتماعی را به کمک یاوه‌ترین خرافات و کمک‌های مالی پشت سر دارند. اما مساله بزرگ‌تر تلاش همه‌سویه‌ای است که برای زدودن زیبائی و والائی از سراسر جامعه می‌شود. دار و دسته فرمانروا می‌داند که برای ماندن می‌باید فتوای بهشتی را به تمام اجرا کند: ایران را به اندازه رژیم برساند.

سیاستگران و فرهنگ‌سازان ما با وظیفه برگرداندن موج ابتذال و هر چه پائین‌تر رفتن مخرج مشترک روبرویند و زیان نخواهند کرد اگر میان عوام‌گرائی به نام نزدیک شدن به مردم؛ و سرامد‌گرائی به معنای بالا‌تر بردن سطح فرهنگ عمومی و بحث سیاسی، دومی را برگزینند. مردم ما نشان داده‌اند که قدر سرمشق‌های والا را می‌گزارند. پرهیز از روستائی‌بازی نه اهانت به کسی یا گروهی است نه به قصد حذف آنها. هر کس حق دارد معیار‌های خود را داشته باشد. سرامد‌گرائی و پویش والائی در هیچ جامعه و هیچ زمانی عیبی نیست که توده‌گرائی چپ سنتی و چپ شیک درباری دست در دست مذهب، چند دهه‌ای مد روز گردانیدند.

این بسیار خطرناک است که ما به نام ارزش‌های اصیل و دور نیفتادن از مردم، از نازیبا‌ترین و پیش پا افتاده‌ترین تقلید کنیم؛ ظرافت و زیبائی را خوار بشماریم، سبک را که در اینجا به معنی وارد کردن هنر در زندگی روزانه است به عنوان “اسنوبیسم“ محکوم بدانیم؛ واژگان و شیوه گفتار روزانه را بر نوشتن و حتی ادبیات تحمیل کنیم. به زبان همان جماعت سر گذر بنویسیم. زبان حمامی‌ها را بجای زبان والا بگذاریم (به گفته دوستی در توجیه بکار بردن پاره‌ای تعارفات که در این رژیم باب شده است) و ندانیم که زبان با پرورش ذهن چه می‌کند. این اهانت به حمامی‌ها نیست. در همه جای دنیا لایه‌های گوناگون اجتماعی شیوه سخن گفتن خود را دارند و زبان استاندارد، زبان نوشتن، زبان فرهیخته‌ترین‌هاست. آنها که با یک زبان اروپائی آشنائی دارند متوجه بینوائی واژگانی زبان گفتگوی فارسی در مقایسه با آن زبان اروپائی می‌شوند. ما با نیمی از واژگان آنان سخن می‌گوئیم زیرا می‌ترسیم از مردم دور بیفتیم؛ مردم را از پیشرفت بی‌بهره می‌داریم و سطح اندیشه خود را پائین می‌بریم.
از بیم جدا افتادن از مردم نمی‌باید از خود جدا افتاد. اگر خواننده‌ای خرده می‌گیرد که چرا از سعدی گفتاورد می‌آید سعدی را نمی‌توان دور انداخت. خواننده و شنونده را می‌باید به اندکی مایه گذاشتن از خود نیز عادت داد. نقش فرهنگ‌سازان در هر جا آن است که معیار‌ها و نمونه‌ها را بگذارند تا در جامعه منتشر شود. هیچ درجه بهبود و پیشرفت بس نیست.

دسامبر ۲۰۱۰‏‏

نبرد فرهنگ با زندگی

بخش ۴

جهان‌بینی خوش‌بینی، امید به دگرگونی

نبرد فرهنگ با زندگی

حقیقت جمهوری اسلامی در کمتر رویدادی خود را به اندازه هفته مبارزه با بدحجابی نشان داد. از اولویت حقیر و غیر انسانی فلسفه حکومتی آن، تا قدرت و منابعی که در اختیار دستگاه سرکوبگری اوست، و سرانجام در ناتوانی ذاتی‌اش دربرابر جامعه، همه در آن هفته خودنمائی کردند. این رژیمی است که در خطیر‌ترین بحران‌های درونی و بیرونی، مسئله حجاب رهایش نمی‌کند. زن را خوار می‌شمارد ولی در کشورداری جای اصلی را به مسئله‌ای که از زن ساخته است می‌دهد. می‌تواند هزاران مامور انتظامی را به یاری ده‌ها هزار اوباش زن و مرد بسیجی بفرستد و صد و پنجاه هزار زن را در یک هفته دستگیر کند ولی با همه صحنه‌های شرم‌آوری که می‌آفریند از پس زنان بر‌نمی‌آید. مانند پیکار‌های گاه‌گاهی گردآوری بشقاب‌های ماهواره‌ای، ناگزیر است به موفقیت‌های موقتی دل خوش کند.

رژیمی که سراپای فلسفه اجتماعی و حکومتی‌اش اسلام آخوندی برخاسته از “رساله“‌هاست و هر چند غیر آخوند‌ها به ناچار در آن سهم روزافزون دارند، در جهان‌بینی‌اش آخوندی است، می‌خواهد با تکیه بر امکانات بزرگ ایران و ایرانیان برجهان اسلام سروری یابد و با جهان غرب بویژه امریکا در‌افتد، و آنگاه با روحیه‌ای که تنها به کار اداره قم می‌خورد با هرچه اسباب نیرومندی کشور است پیوسته به جنگ می‌آید و نیروی خود و فرصت ملت را تباه می‌کند. در این روحیه زن جای مرکزی دارد ــ به همان رساله‌ها نگاهی می‌توان انداخت. با زن به دلخواه مردی که چادر و جدائی وسواس‌آمیز زن و مرد سراسر نگرش او را جنسی و جنسیتی کرده است چه می‌توان کرد؟ مردی که از سخن خدای خود، آن تکه “کشتزار“ از همه به دلش نزدیک‌تر است، با زن چه باید بکند؟ چگونه می‌تواند او را در اختیار گیرد و به ملکیت در‌آورد؟

پوشاندن زن و در پرده نگهداشتنش نخستین اولویت چنین رویکردی است. می‌باید اگر بتوان او را از گهواره تا گور از دسترس مردان دیگر بدور داشت؛ سخت‌ترین کیفرها را بر او و مردانی که این مقدس‌ترین حق مرد مسلمان را زیرپا می‌گذارند روا دانست. محرم و نامحرم زیر هر عنوانی بیاید ــ از پاکدامنی و سلامت اخلاقی و “ارزش“ ــ معنائی جز این ندارد که حق دسترسی به زنان در معمولی‌ترین صورت آن نیز بار جنسی دارد و می‌باید سخت محدود باشد. در میان خودی و غیر خودی‌هائی که این فرهنگ سراسر آخوندی را پوشانده است این یک بالا‌ترین جا را دارد. مرد می‌تواند غیر مسلمان را تحمل کند ولی نامحرم را در نزدیک اموال زنانه‌اش نه.

غیرت جنسی یا ناموس (به معنی تکبر) که گرامی‌ترین ارزش‌های بیشتر مردان جهان سومی بویژه خاورمیانه‌ای است (خاورمیانه‌ای، جهان سومی است که مسلمان هم باشد) از همین احساس مالکیت و نگرش جنسی ـ جنسیتی می‌آید و زنان را در این فضای فرهنگی، در هر گوشه جعرافیای جهان باشد، به تیره روزی محکوم کرده است. زن در این جهان خاورمیانه‌ای، ارزش فردیش هرچه باشد، ناچار انسان درجه دو است. مالکیتی که تا حق کشتن می‌رسد نمی‌تواند با برابری و حقوق بشر سازگار شود؟ زن خاورمیانه‌ای تا هنگامی که در درون خود برضد این فرهنگ طغیان نکند و خود را نخست انسان با حقوق فطری ـ طبیعی که هیچ با مرد تفاوتی ندارد نشناسد این جامعه‌هائی را که مایه شرمساری سده ما هستند دگرگون نخواهد کرد. مردان هرچه بکنند تا زنان خود برنخیزند به جائی که می‌باید نخواهند رسید. به ایران صد ساله گذشته، حتی به ترکیه بنگرید.

اکنون ما این بیداری و طغیان زنان ایران را می‌بینیم. برای نخستین بار در تاریخ ایران مسلمان شده، یک توده تعیین کننده critical mass از زنان در کار دگرگون کردن این فرهنگ وحشیانه قرون وسطائی است ــ پدیده‌ای یگانه در سراسر سرزمین‌های ناشادی که در چنگال این فرهنگ به واپسماندگی محکوم شده‌اند. همه قدرت تبلیغاتی و سرکوب حکومت اسلامی در سه دهه گذشته از این جنبش ژرف و فراگیر فرومانده است. این یک میدان دیگر نبرد بازندة فرهنگ و سنت با زندگی است. فرهنگ و سنت می‌تواند بر سیاست چیره شود ــ در واقع نقش فرهنگ و سنتی که زمانش سرآمده تهی کردن جامعه از سیاست است ــ ولی دربرابر زندگی شکست خواهد خورد زیرا جامعه انسانی سرانجام نیاز به سیاست در معنی درست یونانی‌اش دارد: خوب زندگی کردن، فرد انسانی را با همه طبع فساد‌پذیر او به فضیلت‌هائی که هم در درون اوست و هم برای باقی ماندنش در جامعه ضرورت دارد، رساندن. ما خود نمونه شکست سیاست از فرهنگ و سنت هستیم و اکنون پیشگام شکستن زنجیر آهنین فرهنگ و سنتی “تنیده از خشونت و بافته از کوردلی“ شده‌ایم.

زنان ایران حجاب اسلامی را که برای پوشاندن زیبائی زنانه و جدا کردنشان از جهان مردان، در واقع از زندگی و جامعه بود، به ضد خودش درآوردند. روسری تحمیلی پروانه راهیابی به آموزشگاه و اداره شد و درهای زندگی اجتماعی را بر آنان گشود. آن اندازه از اداره کشور که در چنین نظام سراپا هرج و مرج و تاراج و ناشایستگی ممکن است بی مشارکت زنان نمی‌شود که دارند اکثریت درس‌خواندگان ایران می‌شوند. از سوی دیگر ذوق زیباشناسی‌شان از روسری زیوری خوشایند برای زیبا‌تر کردن پوشش زنانه ساخت که یکی از بهترین و تکامل‌یافته‌ترین جلوه‌های هر تمدنی است. سران رژیم از تند‌رو و میانه‌رو دربرابر این جوشش انرژی هر شیوه‌ای را به بیهوده آزموده‌اند و اکنون نومیدانه به خشونت برهنه دست می‌برند. ولی پایان مبارزه با بدحجابی از هم اکنون آشکار است. دیگ نارضائی با این پستی‌ها جوشنده‌تر خواهد شد. و زمانی خواهد رسید (اگر نرسیده باشد) که هیچ شیوه‌ای کارساز نخواهد بود.

خبرهای هر روزه از فشار بر زنان، دانشجویان، کارگران، و معلمان دل‌ها را به درد می‌آورد ولی امید را زنده نگه می‌دارد. فشار در آنجاهاست که پایداری هست. رهائی ما نیز در آنجا‌هاست که فشار بیشتر احساس می‌شود. زنان چه به دلیل شمار میلیونی خود و چه تاکتیک‌های درخشان، و چه پیگیری‌شان، در صف نخستین پیکار رهائی و بازسازی ایران هستند. پیکار یا “کمپین“ یک میلیونی زنان بدیع‌ترین شیوه مبارزه و فصل تازه‌ای در پیکار مدنی جامعه ایرانی است و حکومت دربرابرش کاری از پیش نخواهد برد. پیام زن پیشرو ایرانی با این پیکار به همه لایه‌های اجتماعی می‌رسد. فریاد‌های اعتراض زنانی که آنان را به درون اتومبیل‌های بسیجی کشیدند و فریاد‌های مرگ زنان سنگسار شدهء حکومت یا خانواده در این امضا‌ها نگهداشته خواهد شد و روزی به آزادی نه تنها زن ایرانی، بلکه مرد ایرانی نیز از فرهنگی که فرا آمدش جنین حکومت و سیاستی است یاری خواهد داد.

مه‏ ۲۰۰۷

بیست و نهمین سال

بخش ۴

جهان‌بینی خوش‌بینی، امید به دگرگونی

بیست و نهمین سال

انقلاب در معنی کلاسیک آن یک پدیده روشنگری فرانسوی است که در تاکید خود بر خردگرائی، از طبیعت آدم‌ها و موقعیت‌های انسانی دور می‌افتاد و برای ساختن جهان نوینی بر ویرانه جهان کهن می‌کوشید. “ساختن پس از ویران کردن،“ این معنی انقلاب برای تقریبا همگان، به استثنای بریتانیائی‌های خردمند بوده است که عقل سلیم را بر سیستم‌سازی برتری می‌دهند. اکنون پس از تجربه انقلاب‌های بزرگ از فرانسه تا اسلامی (و نه بهمن که آن انقلاب را از ویژگی اصلی‌اش جدا می‌کند) ورشکستگی اندیشه اصلی انقلابی ــ ویران کردن گذشته برای ساختن آینده بر روی ویرانه‌ها ــ می‌باید آشکار‌تر شده باشد. با انقلاب نه گذشته را می‌توان یکسره ویران کرد نه آینده‌ای که “به نامش چه جنایت‌ها می‌کنند“ ساخته می‌شود.

یک ویژگی انقلاب اسلامی آن بود که بر خلاف انقلابات بزرگ دیگر می‌خواست ویران کند، نه برای آنکه جهان نوینی بسازد، بلکه به جهان مرده‌ای که در زمان خودش نیز جز با کشتار و تاراج سرپا نمی‌ایستاد بازگردد. این مهم نیست که بسیاری از انقلابیان آرمان‌های دیگر در سر داشتند ــ اعتبار خود آن آرمان‌ها و با ربط بودنشان به نیاز‌ها و امکانات جامعه ایرانی به کنار. مهم آن است که برای نخستین‌بار در تاریخ جهان عناصری پاک بیگانه از یک ایدئولوژی و حتی دشمن آن، با شیفتگی و بی هیچ تردیدی به رهبری بزرگ‌ترین نمایندگان آن ایدئولوژی گردن نهادند. چنین خودکشی ایدئولوژیک که متاسفانه به “خودکشی“ فیزیکی هزاران نیز انجامید یک ویژگی دیگر انقلاب اسلامی است.

سومین ویژگی انقلاب که آن را آسان‌ترین انقلاب بزرگ تاریخ گردانید شرکت مستقیم و فعالانه رهبری سیاسی رژیم در پیروزی انقلابی بود که بی هیچ پرده‌پوشی برای نابودی آن راه افتاده بود. در برابر نمونه پادشاهی پهلوی، مثال بوربن‌ها رنگ می‌بازد. لوئی شانزدهم و نخست‌وزیرانش دست کم برای رهبری انقلاب با رهبری انقلابی در رقابت نمی‌بودند. یک ویژگی دیگر و آخر نیز هست که صفت نالازم‌ترین را نیز به احمقانه‌ترین انقلاب تاریخ می‌دهد. انقلاب اسلامی در ایران روی داد که نه مانند روسیه در جنگ شکست خورده بود، نه مانند فرانسه به ورشکستگی مالی جنگ‌های دراز افتاده بود (جنگ سی ساله لوئی سیزده و جنگ های لوئی چهارده و جنگ هفت ساله لوئی پانزده و جنگ استقلال آمریکای لوئی شانزده) ــ در جامعه‌ای پر تحرک با اقتصادی شکوفان که برخلاف آن دو، اشرافیت و طبقات بسته نداشت و گرهگاه‌های آن بی دشواری زیاد و بی انقلاب، و بویژه بی انقلاب، گشوده می‌شد.

نیرو‌های انقلابی همه حق داشتند که تا پایان رژیم پهلوی را نیز بخواهند. حق هر کسی است که تا پایان با امری مخالفت ورزد. آنچه درسی برای آینده شد آن بود که در اموری به بزرگی سرنوشت ملی نمی‌باید از اصول منحرف شد. اموری هست که سیاستبازی بر‌نمی‌دارد. درس دیگری که می‌باید امیدوار بود گرفته شده باشد آن بود که قدرت را در سیاست بجای هدف نمی‌باید گذاشت. قدرت وسیله است. رژیم پادشاهی اصولی نداشت ــ سراسر قدرت و اقتضای روز ــ و از تجدد به ارتجاع و از سرکوبگری به تسلیم و از فرمانبری به گردنکشی درگذر بود؛ و در بی‌اعتنائی محض خود به اصول، به طبیعت خویش رفتار کرد؛ ولی انقلابیان غیر‌اسلامی اصول خود را داشتند که در راه‌شان به فداکاری می‌ایستادند. زیر پا گذاشتن آن اصول در سودای قدرتی که نبود و نمی‌توانست باشد بزرگ‌ترین گناه‌شان بود.

***

آنچه در سه دهه گذشته از انقلاب برآمده یک فاجعه کامل در همه زمینه‌ها برای ملت ایران است. انقلاب توانسته است حکومت و اقتصادی به ایران بدهد که کشور ما را یک لیبی بزرگ‌تر و یک پمپ بنزین غول آسا گردانیده است. درآمد نفتی که صادراتش با روند کنونی یک دهه دیگر عملا به پایان خواهد رسید به مصرف روزانه می‌رسد و دور ریخته می‌شود و بیرون می‌رود؛ و مردمی دست به دهان روز را شب می‌کنند تا بامدادی با لگد سخت روزگار از خواب پرانده شوند. آنچه را که حکومت ناشایسته‌سالاران ــ حکومتی که در کشور شگفتی‌زای ما نیز باورنکردنی است ــ در پایمال کردن حقوق مردم و از میان بردن میراث و منابع ملی و پائین بردن سطح فرهنگی توده‌ها و از هم گسیختن جامعه می‌کند در اینجا فهرست نمی‌توان کرد. تصویری است که در کابوس‌های ما نیز نمی‌آمد.

ولی این تصویر دلگیر دورنمائی روشن دارد. سی ساله گذشته گره ایدئولوژی (با ای بزرگ) را از ذهن بهترین لایه‌های اجتماعی ایران باز کرده است. از این مهم‌تر با از میان رفتن امپراتوری شوروی لعنت دویست ساله همسایگی با روسیه از جغرافیای ایران برداشته شده، و انقلاب و جمهوری اسلامی سنگ آسیای ١۴٠٠ ساله مذهب سیاسی را از گردن فلسفه سیاسی و اجتماعی ایران فرو نهاده است. برای نخستین بار پس از نزدیک چهارده سده ما دیگر قربانی جغرافیای خود ــ سرزمینی گشوده بر امواج بیابانگردان ویرانگر (از سده هفتم تا چهاردهم) و در همسایگی قدرت‌های استعماری خارجی (در سده های نوزدهم و بیستم) ــ نیستیم. با نمایشی که اسلام به عنوان اداره کننده جامعه و حکومت داده است دوران قربانی تاریخ هزار و چهارصد ساله بودن نیز به پایان می‌رسد. در عرفیگرا (سکولار)‌ترین جامعه (و نه حکومت) خاورمیانه اسلامی، مردمی که تراژیک‌ترین تاریخ و بالا‌ترین تجربه تاریخی را در این گوشه جهان دارند، می‌آموزند که مذهب را به خانه و مسجد ببرند.

جمهوری اسلامی بیش از آنکه می‌بایست مانده است و هنوز چند‌گاهی خواهد ماند. پایندگی آن مانند پیروزی خود انقلاب بیش از قدرت درونی‌اش مرهون تصادفات تاریخی است. انقلاب نالازم، رژیمی ناهنگام  anachronisticزاده است که ناگزیر زیر وزن ناهنگامی و بی ربطی خود و فشار جامعه مدنی ایران خرد خواهد شد. آنگاه بسته به درس‌هائی که ایرانیان از تاریخ کم مانند همروزگار خود گرفته‌اند می‌توان جامعه‌ای ساخت که از کم و کاستی‌ها و کژروی‌های گذشته پاک باشد (تا بتواند کم و کاستی‌ها و کژروی‌های تازه‌ای را تجربه کند.) می‌باید امیدوار بود که آن درس‌ها گرفته، دست کم شناخته شده باشد. شاید هم بتوان امیدوار بود که نشیب ملی ما در جائی پایان یابد. شاید ما چنان فرو افتاده‌ایم که دیگر جز به بالا راهی نمانده است. از اینها همه گذشته هیچگاه پس از آن سه سده زرین ایران (دهم تا سیزدهم) که جهانگشائی‌های عرب و پانگرفتن یک حکومت متمرکز، در آن سرزمین‌های پهناور، با همه پایبند‌های مذهب، میدان گشاده‌ای از هند تا اسپانیا به متمدن‌ترین و با استعداد‌ترین سرزمین اسلامی داد، اینهمه اسباب بزرگی برای ما فراهم نبوده است ــ تنها اگر مانع جمهوری اسلامی و روحیه‌ای را که چنین لکه‌ای بر تاریخ ما گذاشته است از پیش پای برداریم.

اکنونِ تاسف‌آور ایران را آینده‌ای هست که دستمایه‌هایش زشتی و بدی و اشتباهات یک دوران هدر شده و نوید بخش تاریخی خواهد بود.

فوریه ٢٠٠٨

رستگاری در روانپارگی

بخش ۴

جهان‌بینی خوش‌بینی، امید به دگرگونی

رستگاری در روانپارگی

در این تیرگی نومیدی آور که فضای ملی ما را فرو گرفته است یادآوری گاه‌گاهی اینکه ما مردمان دیگری هم بوده‌ایم و باز می‌توانیم بشویم، برای تکان دادن ذهن‌های “خو کرده به تنگنای“ جهان‌بینی مرگبار آخوندی سودمند است. مهدی اخوان زمانی در شعر بلندی سراسر افسوس، ایرانی را “که روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود“ چنین تصویر کرد: “اگر تیر و اگر دی، هر کجا و کی/ به فرِ سور و آذین‌ها، بهاران در بهاران بود.“

هیچ تمدن دیگری را نمی‌توان نشان داد که مانند دوران پیش از اسلام ایران هر ماه یک جشن همگانی داشته بوده باشد. ایرانیان بر هر روز ماه نامی نهاده بودند، از جمله نام ماه‌ها را، و هر گاه نام روز بر نام ماه می‌افتاد آن روز جشن گرفته می‌شد. مردمی بودند که سختی‌های روزگار را با شادی و خوشبینی، باز از همان شعر، “با آفرین و نیایش و سرود آتش و خورشید و باران“ بر خود آسان می‌کردند. امروز بیشترین تسلا ــ و نزدیک‌ترین راه بهشت ــ برای مردم ما “گریستن بر خاندان“ شده است. رستم فرخزاد شاهنامه در نامه‌اش زمانه ما را چنین پیش‌بینی می‌کرد: “چنان فاش گردد غم و رنج و شور / که رامش به هنگام بهرام گور.“ (رامش را می‌توان به جای entertainment  به کار برد.) ولی او نیز نمی‌توانست تصور ملتی را بکند که تفریح‌ش عزاداری است و از دهان خود می‌زند و به نمایشگرانی entertainer به نام روضه‌خوان و مداح می‌دهد که او را بیشتر بگریانند؛ و به گریه بس نکرده بر سر و سینه می‌کوبد و تیزی قمه را با فرق سری که از اندیشه خالی‌اش کرده‌اند آشنا می‌کند. بزرگ‌ترین فعالیت اجتماعی‌اش گرد آمدن در تکیه و حسینیه و دسته سینه‌زنی است؛ و باز مویه و زاری و تظاهر به گریستن، که خمینی می‌گفت آن نیز برای رفتن به بهشت بس خواهد بود. (کدام رهبری مذهبی دیگری در جهان بیرون رفتن از قلمرو اخلاق را به این اندازه آسان، حتی پسندیده، گردانیده است؟)

ما اکنون نمی‌توانیم مانند نیاکان خود به هر بهانه جشنی برپا داریم و آرزوی‌مان آن باشد که “شب و روز به شادی بگذاریم.“ برای مردمی که سنگینی زندگانی در کشوری ناشاد کمر‌شان را خم کرده است از این تجملات نمی‌توان گفت. با اینهمه ایرانیان نوروز را در روزگارانی که رنگ زندگانی، بد‌تر از امروز، یا سرخی خون می‌بود و یا سیاهی ارتجاع، نگه داشتند و نوروز ما را نگه داشت. در این گونه مراسم نیروی زندگی چنان جاری است که نه سرخی خون از آن بر می‌آید و نه سیاهی ارتجاع. زنده کردن و افزودن یکی دو جشن دیگر، مانند سده، هم بی دشواری زیاد میسر است و هم به نیاز طبیعی مردم پاسخ می‌گوید. تا کی می‌شود جهان را از سوراخ یک رویداد کم اهمیت تاریخی دید و اندوه انباشته هزار ساله را، اندوهی که به دقت اداره و بدان دامن زده شده است، سرمایه “خوشبختی“ این جهان و رستگاری آن جهان گردانید؟

اجتماع بزرگ ایرانیان بیرون با دست گشاده‌ای که از هر نظر دارد می‌تواند پیشگام زنده کردن پاره‌ای جشن‌های مردمی ما باشد. به عنوان نمونه مرکز کانادائی ـ ایرانی در تورونتو جشنواره‌ای در ماه ژوئن امسال به نام جشنواره تیرگان برپا کرد که سه روز صحنه هنر‌نمائی هنرمندانی از آمریکا و اروپا و ایران بود و ایرانیان به شمار فراوان در آن شرکت جستند. جشنواره همچنین فرصتی برای آشنائی بیشتر با انسایکلوپدیا ایرانیکا و شاهنامه دکتر خالقی مطلق و نمایش عکس‌هائی از دوران مشروطیت بود. درونمایه اصلی جشنواره تیرگان افسانه آرش است که دکتر یار شاطر به درستی آن را یکی از گیرا‌ترین افسانه‌های ایرانی می‌داند. آرش جان خود را در یک تیر پرتاب گذاشت و آن تیر نیمروزی در پرواز بود و سرانجام بر تنه درختی نشست و مرز ایران و توران را نشانه گذاشت. سیاوش کسرائی در منظومه آرش کمانگیر شیوا‌ترین روایت شعری آن را گفته است. و شاهرخ مشکین قلم در جشنواره روایت زیبای آن را به رقص نمایش داد.

تیرگان از همه رو شایستگی آن را دارد که هر سال گرفته شود. از زیبائی خود افسانه که بگذریم نسل تازه ایرانیانی که با فولکلور مذهبی آخوندی بزرگ شده است حتی اگر از بسیاری باور‌های آن آزاد باشد، که هست، نیاز دارد که جهان را بیرون از معامله هر روزه با خداوند برای برطرف کردن دشواری‌ها و رسیدن به خواست‌های شخصی و زندگی جاویدان در بهشت ببیند. آرش کمانگیر آرمان جانبازی بی چشمداشت است ــ درست بر خلاف شهید ــ و آرمان پیروزی بی خشونت است. مردی همه نیروی جان و تن خود را در تیر و کمان‌ش می‌گذارد به امید آنکه مرز کشور‌ش را تا آمو دریا بکشاند. جان او همراه تیر از تن می‌رود ولی آمو دریا مرز ایران می‌شود.

***

این روز‌ها همزمان با مهر ماه است و شانزده مهر روز جشن بزرگ مهرگان است، جشن پائیز، هنگامی که مردمان ارمغان‌های تابستان را گرد کرده با شادی به پیشباز سرما و زمستان می‌رفتند. مهرگان در ایران اهمیتی دست کم به اندازه نوروز داشت، به اندازه‌ای که در عربی به جشن و جشنواره مهرجان می‌گویند (عرب‌ها بر خلاف ادیبان سنتی ایرانی که از طهران نیز دست بردار نیستند، حتی اگر ضرورت آوائی نباشد، واژه‌ها و حتی نام‌های وام‌گرفته را معرب می‌کنند.) می‌توان در هفته دوم اکتبر یک شنبه‌ای را برای جشن مهرگان گذاشت و در هر اجتماع ایرانی بیرون جشن گرفت تا اندک اندک به خود ایران نیز برسد. خانم‌های ایرانی می‌توانند خوراکی را از گنجینه آشپزی ایرانی برگزینند که از سبزی‌ها و دانه‌های فصل، سرشار و تهیه‌اش آسان باشد و آن را خوراک سنتی مهرگان سازند. سیزده بدر به همین گونه جشنی بزرگ در بیرون ایران شده است و هر سال تا هزاران تن در پارک‌ها (بزرگ‌ترین‌ش در آرنج کانتی کالیفرنیا) گرد می‌آیند و نمایش کمیابی از ادب و پاکیزگی و نظم می‌دهند.

آموختن از گذشته‌های ایران که با خودستائی و احساس برتری تفاوت دارد تنها یک نیاز روانشناسی برای ملتی شکست خورده نیست که نمی‌داند شرمساری داشتن چنین نظام حکومتی را به کجا ببرد. ما خود را به دست خویش چنان کوچک کرده‌ایم که دیگر نمی‌توان به ما نسبت شوونیسم داد. ولی در این زمین‌خوردگی ملی اگر پیشینه بزرگ ایران به یاری بیاید و دمی احساس والائی را در ضمیر ملت بیدار کند از آن نمی‌باید به طعنه این و آن روی برتافت. تفاوت بزرگ ما با این جغرافیای شوربخت سرنوشت ما، در همین است، در روانپارگی تاریخی ماست. رویکرد ما به خود، به آنچه هویت ملی می‌نامند، یکدست نیست و از همین دوپارگی فرهنگی و تاریخی است که می‌توانیم برای بازسازی خود بهره بگیریم. سده‌ها تکیه را بر یک پاره، بر هویت مذهبی، گذاشتیم و هنوز داریم بهای آن را می‌پردازیم. اکنون تکیه بر پاره دیگر، بر پاره ایرانی، گذاشته می‌شود. انسان نمی‌تواند کار‌های نسل جوان‌تر روشنفکران ایرانی را دنبال کند و از امید به آینده این ملت، ملتی که پیش از هر چیز ایرانی و پیچیده در افسون “ایده ایران“ خواهد بود، سرشار نشود.

 این ایده ایران در یک تاریخ استثنائی است و در یک ادبیات باز هم استثنائی و یک میتولوژی دلکش و انسانی، یکی از انسانی‌ترین میتولوژی‌ها. کاوه و آرش و سیاوش همان اندازه به آن جان داده‌اند که نوروز و مهرگان و سده…. فردوسی یک گوشه آن است، زرتشت و مولوی گوشه دیگر آن (جا برای همه نام‌ها نیست.) از خشونت و نامردمی و ستمگری دست‌کم از بسیاری دیگران ندارد. ولی در بستر اصلی انسانگرای آن عنصر رستگاری هست که همواره می‌توان بدان بازگشت. تاریخ‌ش را پادشاهان نویسانده‌اند ولی صورت آرمانی آن پادشاهان کورش تاریخی است که دلی سرد و پهناور همچون اقیانوس را با دیدی جهانگیر به هم داشت، و فریدون افسانه‌ای است که شاهنامه او را چنین می‌ستاید (بالا‌ترین ستایش در هر زبانی:) “جهان را چو باران به بایستگی / روان را چو دانش به شایستگی.“

اکتبر ٢٠٠٨

کدام شبح افتاده است؟

 

بخش ۴

جهان‌بینی خوش‌بینی، امید به دگرگونی

کدام شبح افتاده است؟

آنچه از گفتمان سیاسی و فرهنگی در درون و بیرون کشور‌های مسلمان، از خبر‌های روزانه و منظره دلگیر کامیکاز‌های اسلامی و قربانیان همه گونه بمب‌ها و گلوله‌های آنان بر می‌آید می‌تواند ما را به یاد مانیفست مشهور و پرهیب (شبح)ی که گویا بر جهان افتاده است بیندازد. اسلامیان در همه جا مسلمانان را در پشت خود گرد می‌آورند و سرزمین‌ها و اجتماعات اسلامی را در هر جا، از جمله در حومه‌های شهر‌های اروپا، فتح می‌کنند. شمشیر اسلام در دست تروریست‌های از جان گذشته کامیکاز برنده‌تر از همیشه است. جهان پس از کمونیسم با بزرگ‌ترین خطر روبرو شده است.

این تصویر برای ما که به ویژه زخم انقلاب و جمهوری اسلامی را بر تن و جان خود داریم دلسرد کننده‌تر است. ولی موج بالا‌گیرنده اسلام “خرد متعارف“ی است conventional wisdom که زمان‌ش سر آمده است. اگر از نزدیک‌تر بنگریم آن گونه‌ها هم نیست.

 گذشته از پراکندگی و دشمنی‌های درونی و رقابت‌های مذهبی و ملی کشور‌های مسلمان و اسلامی و یکدست نبودن رویکرد مذهبی مسلمانان در هر جا، مشکل اصلی نگرش ما در فراموش کردن این است که همه قدرتی که به پدیده اسلامی می‌دهیم از ضعف و نادانی و واپس‌ماندگی بر‌می‌خیزد. بنیادگرائی و پرورشگاه آن، جهان اسلام، بهتر است بگوئیم جهان کشور‌های با اکثریت مسلمان، هر روز و در هر جا در کشاکش با نیروهائی است که آن را می‌فرسایند و هیچ دفاع موثری در برابر‌شان ندارد. زمانی مائو استراتژی گردانیدن نقطه ضعف را به نقطه قدرت فرمول بندی کرد. او در شهر‌های بزرگ ضعیف بود پس رو به روستا‌های واپس‌مانده آورد تا شهر‌ها را در محاصره روستا‌ها گیرد. ولی همان مائو پس از پیروزی خواست روستا‌ها را مراکز تولید صنعتی کند (جهش بزرگ به پیش) که ویرانی کلی به بار آورد. نقطه ضعف در تحلیل آخر همان ضعف است.

جهان اسلام نه مائو دارد نه نقطه‌های ضعف بزرگ آن اجازه چنان استراتژی را می‌دهند. اسلام رزمجو  militantکه اکنون بزرگ‌ترین تهدید “نظامی“ در جهان قلمداد می‌شود در میان خود مسلمانان با مقاومت و بیزاری روزافزون روبروست؛ و در رویاروئی با جهانی که در کار گشودن راز آفرینش و طبیعت ماده و نیرو‌هائی است که اجزای روز‌افزون اتم را برگرد هم نگه می‌دارد (روز‌افزون به معنی کشف اجزای تازه) چه خواهد توانست؟ فرهنگ غربی ــ به ویژه فرهنگ پاپ ــ در کار همرنگ‌سازی توده‌های اسلامی است. در آمریکا که بیگانه معنی ندارد (تیم آمریکا در المپیاد بی جینگ از تیم همه کشور‌های دیگر نشانی داشت) دیگر از آمریکائیان مسلمان به عنوان ماهیت سیاسی مشخص نمی‌توان سخن گفت و آن هفت میلیون تن از همرنگی به همسانی می‌رسند. اروپائیان نیز خواه ناخواه و دیر یا زود بر همان راه خواهند رفت و مسلمانان را در درون خود خواهند پذیرفت. در جامعه های اسلامی فرایند همانند شدن با جهان پیشرفته کند‌تر خواهد بود ولی سرانجام آن را از هم‌اکنون می‌توان دید. هیچ نیازی به دادن امتیازات سیاسی (وارد شدن در اتحاد‌ها) یا فرهنگی (پذیرفتن نسبی‌گرائی) نیست. اسلام در دو جبهه حیاتی، در پهنه فرهنگ و کیفیت زندگی، با هماوردی روبروست که از آن بر نخواهد آمد. در پایان این نبرد اسلام به عنوان دین توده‌های بزرگ خواهد ماند ولی برای افراد به عنوان خود‌شان و نه یک کلیت زور و تهدید؛ و با آزادی عملی در اندیشه و گفتار که به هیچ جامعه اسلامی اجازه داده نشده است.

***

نمونه‌ها بسیار است ولی شاید بهتر از عربستان سعودی، سرداب هزار و چهار صد ساله راست آئینی orthodoxy و گرمخانه اسلام رزمجو، نمی‌توان آورد. در هفته‌های پیش از یازده سپتامبر دو نوشته یکی در سامانه “الف“ و دیگری در روزنامه الوطن از دو روشنفکر سعودی انتشار یافت، از این نوشته‌ها به خوبی پیداست که به دنبال حمله تروریستی گروه بن لادن به نیویورک و واشینگتن و کشتاری که راه انداختند در جامعه‌ای مانند عربستان نیز گفتمان دگرگونی، لیبرالیسم و آزاد اندیشی، دارد زیر نگاه موافق دستگاه حکومتی جائی باز می‌کند. صلاح الراشد یک روشنفکر لیبرال، در نوشته اول پس از اشاره به اینکه مسلمانان به چشمان خود دیدند که خونریزی جز ویرانی، انزوا و بدنامی و سرکوبی راه به چیزی ندارد می‌نویسد که کشتن غیر نظامیان چه در غرب و چه در میان هم‌میهنان و هم‌کیشان، مسلمانان را به هوش آورده است که چاره در پویش فرهنگ و صلح است و چشم‌پوشی از جنگ و کشاکش. او در خوشبینی‌اش تا آنجا می‌رود که از یک انقلاب معرفتی یاد می‌کند که گذشته و فرهنگ گورستان را تکان داده است و بجای باز‌زائی گذشته و نماد‌ها و پیروزی‌های آن در پی بریدن از فرهنگ مرگ و پیوستن به زندگی و پیشرفت و توسعه اقتصادی است.

به نظر او پس از حملات تروریستی در بیرون و درون عربستان سعودی، صدای لیبرالیسم دارد دست بالا‌تر را پیدا می‌کند. رهبران لیبرال به حمله پرداخته‌اند و با افراطیان اسلامی رویارو می‌شوند. جنگ با تروریسم و فرهنگ ترور به اردوی لیبرال سعودی فرصت داده است که به حکومتی که آنان را بد‌ترین دشمن خود می‌شمرد بپیوندد. در همین حال افراطیان که چند شاخه شده‌اند گاه بر ضد یکدیگر سخن می‌گویند. ناتوان شدن جریان اسلامگرا در عربستان سعودی بر قدرت همتایان آن در بیرون نیز اثر خواهد گذاشت.

در مقاله الوطن علی سعد الموسی، یک روزنامه نگار لیبرال و مدرس دانشگاه، بر این است که ۱۱ سپتامبر خطی است که دوران گفتمان اسلامگرای سعودی را از گفتمان مدرن با ویژگی بحث فعال و همه سویه آن جدا می‌کند. به نظر او آن ۴۵ دقیقه در ١١ سپتامبر بازگشت جهان را به حال پیشین نا‌ممکن ساخت؛ و در عربستان سعودی به بحث پر‌غوغائی درباره همه تابو‌ها ــ حقوق بشر و جایگاه زنان، فساد، مواد درسی، و حقوق اقلیت‌ها و مانند‌های آن ــ دامن زد. قصد آن بود که گروه‌های گوناگون از چندگرا (پلورالیست) بودن جامعه و مکاتب مختلف مذهبی و فلسفی آگاه شوند و بدانند که همه چیز را به یک رنگ درآوردن و تحمیل یک ایدئولوژی بر خلاف طبیعت بشری است. به گفته او دگرگونی‌ها فراوان بوده است. برای نخستین بار زنان و مردان به شمار برابر در میز‌گرد‌ها حضور یافتند؛ و امروز هیچ خواننده مطبوعات نیست که متوجه تفاوت آن با گذشته نشود. مردم هوای تازه‌ای تنفس می‌کنند. او می‌پذیرد که بیشتر بحث‌ها تا کنون بیش از واژه‌ها نبوده است. “با اینهمه ما دریافته‌ایم که گشاده نبودن موضوعاتی مانند مواد درسی چه هزینه سنگینی خواهد داشت و بزرگ‌ترین مانع پیشرفت، مقاومت در برابر دگرگونی و توسعه است. مهم تر از همه این است که همه چیز موضوع بحث و استدلال قرار گیرد.“

***

آنچه از این نوشته‌ها بر می‌آید آغاز هم نیست و آغاز آغاز است. ولی اگر در چنان جامعه و نظام حکومتی نیز می‌توان به چنین مرحله‌ای رسید می‌باید مسئله را بسیار جدی گرفت. در نبرد با واپس‌گرائی و بنیاد‌گرائی و تروریسم اسلامی، ما متحدانی بیش از آنچه می‌پنداشتیم داریم. امروز ــ و با درسی که در ١٣۵٧ گرفتیم ــ می‌باید پابرجا‌تر و تزلزل‌ناپذیر‌تر بایستیم. ملی مذهبی میانه‌کار، دمکرات اسلامی آماده برای زیر پا گذاشتن اصول، به ماندگاری آنچه از نظر تاریخی رو به پایان است کمک می‌کنند. وسوسه پیوستن به قدرت در همه هست ولی این بار دست کم قدرت را در جائی که هست، در جهانی که می‌خواهد دیوار‌های نادانی و ناداری و ناتوانی را فرو ریزد، جستجو کنند. اگر شبحی هم افتاده باشد بر جهان اسلام است و نامی جز روشنگری و پیشرفت ندارد.

اکتبر ٢٠٠٨

معجزه‌ای که ممکن است

بخش ۴

جهان‌بینی خوش‌بینی، امید به دگرگونی

معجزه‌ای که ممکن است

یک نویسنده نام‌آور نسل تازه درخشان روزنامه‌نگاران ایرانی چند ماه پیش تصویری دلشکن از شرایط یاس‌آور سیاسی و اجتماعی ایران به دست داد که اکنون با بحران اقتصادی، تیره‌تر و یاس‌آور‌تر است. او جامعه را در حال افتادن به یک سیاهچاله black hole توصیف می‌کند؛ می‌گوید نومیدی و احساس بی‌اثری توده‌ها و سرامدان، بر از هم‌گسیختگی بند بند جامعه افزوده شده است. مردمانی پاک از قلمرو اخلاق بیرون آمده، تنها به سود شخصی خود می‌اندیشند و حاضر به پذیرفتن هیچ “ریسک“ی نیستند. این نویسنده که آوردن نام‌ش در اینجا می‌تواند بر گرفتاری‌های‌ش بیفزاید یکی دیگر از بی‌شمارانی است که از ایران بیشتر همچون کشوری از دست شده و در سیاه‌چاله نیهیلیسم فرو رفته یاد می‌کنند.

در واقع نیز جز کوشندگان جامعه مدنی ایران و نویسندگان و اندیشه‌مندانی که امید خود را بر ضد امید نگه داشته‌اند و امید ما همه به آنهاست، هر چه از ایران می‌رسد غم‌افزاست. مسافر ایران که از دیدار دو‌باره خانواده بازگشته می‌گوید روزی در خیابان مانند کودکی، بر حال میهن خود، گریسته است. مانند آلمان نازی و اروپای شرقی کمونیست، نظام سیاسی ایدئولوژیک، جامعه را از فضیلت‌های مدنی و حس اخلاقی تهی و از بی‌اعتقادی و خشونت پر کرده است. آمار‌های ایران تکان‌دهنده است؛ به عنوان نمونه از هر هشت ایرانی یکی پرونده قضائی دارد ــ مردمان عملا دست به گریبان یکدیگر زندگی می‌کنند. اما البته از بیکاری و کودکان خیابانی دیگر نشانی نمانده است زیرا به تعریف رسمی، بیکار کسی است که در هفته کمتر از یک ساعت کار کند و کودک خیابانی کسی است که در خیابان زاده شود و در خیابان بمیرد. می‌باید انتظار داشت که روسپیان و معتادان نیز به همین ترتیب از جامعه ما پاک شوند.

ما اگر در بیرون صلای خوشبینی و امیدواری در دهیم خواهند گفت که دستی از دور بر آتش داریم؛ ولی خوشبینی و امیدواری ما تنها بر مقایسه‌های تاریخی فراوان استوار نیست ــ بد‌تر از ما نیز به رستگاری رسیده‌اند ــ و یک پایه فلسفی نیز دارد که شاید نخستین بار غزالی با نظریه ممکن شمردن معجزه بیان داشت. برای جلوگیری از هر بد فهمی می باید افزود که غزالی شیعه آخوندی نبود و معجزه ای که در نظر داشت در مقوله برآوردن حاجت با زیارت و دعا و سفره انداختن و باز کردن سرکتاب و، اکنون، فرستادن ای‌میل به چاه‌های زنانه و مردانه نمی‌گنجید. ما در اینجا با تعبیر آزاد نظریه او می‌توانیم پاسخی برای مسئله خود بیابیم. آیا کار ایران به جائی نرسیده است که مگر معجزه‌ای روی دهد؟

معجزه پدیده‌ای است که به سبب ناممکن بودن دگرگونی عناصری که آن را می‌سازند دست به آن نمی‌توان زد و همان است که هست. غزالی می‌گفت که عناصری که هر موقعیتی را می‌سازند ناگزیر از دگرگونی هستند، و هنگامی که دگرگونی در آن عناصر پیدا شود معجزه روی می‌دهد. ما می‌دانیم که دگرگونی در ذات اشیاء و امور، و تنها واقعیت تغییر‌ناپذیر است. در رمان یوز‌پلنگ که مشهور‌ترین رمان ادبیات مدرن ایتالیاست، “لامپه دوزا“ جمله‌ای بسیار پرمغز در این معنی آورده است: برای آنکه پدیده‌ها همان که هستند بمانند می‌باید آنها را تغییر داد. اگر آنها را به حال خود بگذاریم چیز دیگری می‌شوند.

هشت سده‌ای پس از غزالی یک نویسنده هوشمند آمریکائی نظریه “نقطه جابجائی tipping point“ را پیش آورده است که مکانیسم دگرگونی‌های معجز‌آسا را باز می‌گوید. او این فرایند را به انفجار یک بیماری واگیردار مانند می‌کند: افراد انسانی مانند ویروس عمل می‌کنند. ویروس‌ها پراکنده‌اند و بسیار می‌شوند. زمانی که شمار ویروس‌ها به اندازه‌ای که می‌باید برسد انفجار واگیردار روی می‌دهد. نمونه‌های چنین فرایندی را ما در زندگانی روزانه هم می‌بینیم. ناگهان یک عادت اجتماعی، یک باور عمومی جای‌ش را به دیگری می‌دهد ولی در واقع ناگهان نیست؛ جابجائی به نقطه خود رسیده است.

***

ما “سبکباران ساحل‌ها“ آن گونه هم که می‌پندارند از سر آسان‌گیری نیست که آینده بی جمهوری اسلامی را به روشنی می‌بینیم و برای رسیدن به آن می‌کوشیم. برای نومید شدن از آینده ایران چنانکه در بالا دیدیم می‌باید به پاره‌ای درخشان‌ترین ذهن‌ها بی‌اعتنا ماند. نومید شدن از مردم ایران تنها در یک صورت ممکن است ــ اینکه مردم ما نتوانند دگرگون شوند. ما می‌پذیریم که در حال حاضر مردم ایران بر روی‌هم در بهترین صورت خود نیستند. هر چه هم به دیده خطا‌پوش بر احوال بسیاری از هم‌میهنان بنگریم آنان را نمونه شهروندان مسئول و مردمان روشن‌بین نمی‌بینیم. گناه آنچه بر ایران می‌رود همه به گردن خامنه‌ای‌ها و احمدی نژاد‌ها نیست و مانند‌های کردان، وزیر پیشین کشور، را در هر جا به فراوانی می‌توان یافت.

اما یک ملت تنها معتادان و روسپیان و میلیون‌های زیر خط فقر و نامه‌نگاران چاه نیست. یک ملت، تنها، نسل حاضر آن نیز نیست، به ویژه ملتی که قطار تاریخ‌ش به درازای سه هزار سال است؛ و غنا و پیچیدگی آن تاریخ، دامنه و حجم کار‌هائی که در آن سه هزاره شده است، کمر هر ملتی را خم می‌کند و سر ش را پیوسته بالا می‌گیرد. این تاریخ یک عنصر زنده همیشه حاضر است و دست کم اهمیتی به اندازه بزرگ‌ترین جمعیت معتاد در جهان دارد. ایران چیزی بیش از آن توده‌ای است که این‌همه از کاستی‌های‌ش می‌گویند؛ و آن توده ظرفیتی بسیار بیش از موقعیت تاسف‌آور کنونی‌اش دارد. قطار دراز‌آهنگ تاریخ شگرف ایران این مردم را آگاهانه و نیاگاه در خود می‌کشد و از آنها مردمان دیگری بدر می‌آورد. ما در اینجا از صد‌ها هزارانی نمی‌گوئیم که سرکشانه در چالش هر روزه رژیم‌اند؛ روزنامه‌نگارانی که زیر تهدید همیشگی توقیف پیوسته از سر می‌گیرند؛ دانشجویان و کارگران و زنانی که زندان و بیکاری و محرومیت از تحصیل را به چیزی نمی‌شمرند؛ نویسندگان و روشنفکرانی که سانسور خفه کننده هم نمی‌تواند صدای آنها را ببرد. ایرانی نمی‌تواند خود را از سرمشق‌های بزرگ گذشته‌اش جدا کند. در ژرفای سیاهچاله‌ای که افتاده نگاه‌ش به ستارگانی است که آسمان‌های دوردست را نیز روشن کرده‌اند.

گفتاوردی از امرسون زبان حال ما نیز هست: برای من (ما) همه چیز توضیح‌پذیر و عملی است. من (ما) شکست خورده‌ام (ایم) ولی در پیروزی زاده شده‌ام (ایم).

نوامبر ٢٠٠٨

ــــــــــ

توضیح: نوشته فوق در کتاب “پیشباز هزاره سوم ـ رساله‌هائی در سیاست، تاریخ، فرهنگ“ (بخش پیشگفتار) آمده است. درج مجدد آن در این اثر به منظور ارائه مستقل آن می باشد.

مردی که از خود فرا‌تر رفت

بخش ۴

جهان‌بینی خوش‌بینی، امید به دگرگونی

مردی که از خود فرا‌تر رفت

درگذشت آیت‌الله منتظری ضایعه بزرگی برای ملت ایران است. او مردی بود که بزرگ‌ترین مقام جمهوری اسلامی را در پای دفاع از انسانیت خود فدا کرد و دو دهه در حالت نیمه‌زندانی بسر برد. حضور دلیرانه و روشنگرانه او برای مبارزه مردم ایران، برای نگهداری آبروی دین در جامعه‌ای که با واقعیت زشت حکومت دینی روبرو شده است و برای همان انسانیتی که آماده بود زندگی خود را در پای آن بگذارد اهمیت بسیار داشت و اکنون زنده نگه داشتن نام بلندش همچنان به پیشبرد آرمان‌های او کمک خواهد کرد.

آیت‌الله منتظری به عنوان یک انقلابی پیشین اسلامی که احتمالا تا پایان، پاره‌ای باور‌های خود را نگهداشته بود نمی‌تواند برای ما نمونه باشد ولی موضعی که نخست در کشتار سال ۶۷/۸۸ و سپس در برابر سیاست‌های رژیم گرفت و به ویژه پشتیبانی‌اش از جنبش سبز به او جایگاهی می‌دهد که می‌باید برای همه رهبران مذهبی نمونه باشد. او در برابر حکومت و از آن دشوار‌تر، مردمی که هنوز در افسون خمینی بودند ایستاد و با پشتیبانی از جنبش سبز و چالش مستقیم خامنه‌ای بزرگ‌ترین ضربه را به ولایت فقیه زد. کسی که خود از گزارندگان نظریه ولایت فقیه بود با روی آوردن به مردم و رویگردانی از استبداد آخوندی و اعتراف به اشتباه خویش بیش از هر کس پایه‌های حکومت اسلامی را سست کرد.

زنان و مردانی از جنس آیت‌الله منتظری در این چرخشگاه بزرگ تاریخی که همه چیز زیر بازنگری است نشان می‌دهند که برای رستگاری ملت ما صفات افراد بیش از عقاید آنان اهمیت دارد. ما به آدم‌های متفاوتی نیاز داریم. آدم‌هائی که دلاوری ایستادگی بر اصول، چالش کردن دوستان و هواداران و خرد متعارف، شکستن قالب‌ها، جبران اشتباهات را داشته باشند، با انسانیتی که فرا‌تر از هر سود شخصی و بستگی سیاسی برود. آیت‌الله چنان مردی بود، رهبر طراز اول یک انقلاب و رژیم غیر انسانی بود که سرانجام توانست دست بالا‌تر را به ارزش‌های انسانی خود بدهد و سرمشقی برای همه ما بگذارد.

دسامبر ٢٠٠٩

برگ زرین تاریخ ایران

بخش ۵

وقار سبز زیر فشار سیاه؛ تاب‌آوری یک جنبش اجتماعی

برگ زرین تاریخ ایران

یک هفته‌ای پس از انتخاباتی که همه چیز را به هم ریخت هنوز نمی‌توان مسیر رویدادها را به روشنی دید. احتمالات گوناگونی می‌توان داد و بستگی به عوامل بسیار دارد. رژیم تا کجا در خشونت و بی‌اعتنائی به مردم خواهد رفت؛ مردم تا کجا خواهند ایستاد؛ و چه بخش‌هائی از رژیم به مردم خواهند پیوست؟ ولی یک امر را مسلم می‌توان گرفت. جمهوری اسلامی، از جمله ولایت فقیه، چنانکه در سی ساله گذشته بود پایان یافته است. روند مقاومت‌ناپذیر لیبرال شدن فرهنگ و دمکرات‌منش شدن جامعه و حکومت ایران تکان اصلی را خورده است و به عقب رانده نخواهد شد.

انتخابات ریاست جمهوری را از همان آغاز پیکار انتخاباتی بر سر داو‌هائی بسیار بالا‌تر از مقام ریاست جمهوری بازی کردند. از سوئی نسل تازه، و رده‌ی سپاهی ـ مافیائی رهبری رژیم برای برقراری تسلط بی‌چون و چرای خود آماده می‌شد؛ از سوئی نیرو‌های جامعه مدنی ایران در پی فرصتی برای پیش تاختن و دگرگون کردن فضای سیاست، از جمله جا انداختن گفتمان تازه دمکراسی لیبرال می‌بودند؛ و از سوی دیگر بخش هشیار‌تر رهبری سنتی انقلاب و جمهوری اسلامی پایان خود را به روشنی می‌دید و نومیدانه آماده بود در کنار نیرو‌های جامعه مدنی نیز قرار گیرد. بازی ناشیانه و گستاخانه حکومت احمدی نژاد با انتخابات را می‌باید در پرتو این واقعیات دید. او و فرماندهان سپاه که اکنون قدرت پشت پرده‌اند می‌خواستند به یک ضرب شصت، هم جنبش مدنی ایران را سرخورده کنند و هم پایگاه قدرت مطلقی بسازند که دیگر پروائی از ظواهر قانونی نیز نداشته باشد.

 اکنون تخم مرغ در کلاه احمدی نژاد و قدرت‌های پشت سرش شکسته و نبردی که به این بزرگی انتظار‌ش را نداشتند درگرفته است. هر سه سوی کارزار بر سر دو راهی‌اند. رژیم می‌داند که اگر تسلیم شود بازی را دیر یا زود خواهد باخت، در همان حال اطمینان ندارد که بتواند با هر اندازه خشونت نیز موج اعتراض و عصیانی را که برخاسته است فرو نشاند. تاکتیک‌های بی‌رحمانه همیشه کارساز نبوده است و حکومت احمدی نژاد در سطح‌های گوناگون جامعه بیش از آن با مخالفت روبروست که دست گشاده‌ای داشته باشد. مردم بوی پیروزی را اگرچه در دور دست شنیده‌اند و اگر اکنون کوتاه بیایند نه تنها فرصتی طلائی را از دست خواهند داد بلکه راه یک حکومت فاشیستی تمام عیار را از روی نمونه اروپای مرکزی دهه سی سده گذشته هموار خواهند کرد. “روحانیت“ سنتی فرمانروا که هم اکنون تکه‌های مهمی از غنیمت‌های مالی و سیاسی را به پاسداران باخته است در پیروزی احمدی نژاد پایان خود را می‌بیند. پرده‌دری‌های او در مناظره انتخاباتی‌اش روند نبرد آینده قدرت را به روشنی نشان داد: پاکسازی آمیخته با رسوائی هر کسی بر سر راه دیکتاتوری فاشیستی آینده قرار داشته باشد. اما کار بر رهبران سنتی نیز آسان نیست. آنها متحدانی جز نیرو‌های جامعه مدنی ندارند و آن نیرو‌ها گرایش‌های عرفیگرا (سکولار) و لیبرال ـ دمکرات خود را به بانگ بلند اعلام داشته‌اند.

با آنکه هیچ کس به ویژه از بیرون ایران نمی‌تواند فرا‌آمد این کارزار سه جانبه را پیش‌بینی کند همه چیز بستگی به درجه پایداری توده بزرگ مردمانی دارد که به پیشتازی نسل جوان ایران سرتاسر نظام ولایت فقیه را چالش کرده‌اند. آنها تا‌کنون شمار روز‌افزون کشتگان و زخمی‌ها و بازداشت‌شدگان را تاب آورده‌اند. حکومتی که هم‌اکنون سپاهی است و از بالای سر مراجع قانونی عمل می‌کند با همه سرکوبگری‌ها از خاموش کردن آنان بر نیامده است. رهبران نمادین (سمبولیک) جنبش مردمی، رقیبان اصلی انتخاباتی احمدی نژاد و رئیس جمهوری پیشین، با رها نکردن میدان به حرکت توده خشمگین جهت می‌دهند و مبارزه را (تا کنون) در مسیر درست خود ــ تمرکز بر انتخابات، و دوری از خشونت حتی در پاسخ خشونت ــ نگهداشته‌اند. متحدان تاکتیکی مردم در میان رهبران مذهبی از درون نظام به مبارزه مردمی یاری می‌رسانند.

در همان حال حکومت سپاهی (حکومت بالقوه کنونی که اگر این کارزار را ببرد رسمیت خواهد یافت) همه تاکتیک‌های فریب و سرکوبگری را که از رژیم‌های دیکتاتوری و توتالیتر آموخته است بیش از پیش برای درهم شکستن مقاومت مردم بکار می‌گیرد. از کشتن و سر به نیست کردن رهبران جنبش، از ترساندن تظاهر کنندگان، از گشادن دست اوباش بسیجی بر جان مردم، از دروغ پراکنی، از کشاندن تظاهرات خویشتن‌دارانه مردم به خشونت، ما می‌باید انتظار بد‌ترین‌ها را داشته باشیم. هزینه‌های این کارزار برای مردم سنگین خواهد بود. هر چه در روز‌ها و هفته‌های آینده بتوان دید فداکاری و قهرمانی است ــ به گفته چرچیل اشگ و عرق و خون. این بر خود آنهاست که میان پیروزی احتمالی و پرداخت واقعی سنگین‌ترین هزینه‌ها یکی را برگزینند.

***

ما همه مردمانی که سی سال یا چنین برگشت روزگار را پیش‌بینی می‌کردیم یا آرزوی‌ش را می‌داشتیم چه باید بکنیم؟ منتظر باشیم که یک رهبر خمینی‌وار فرماندهی را در دست گیرد؛ هر کدام خواست‌های حد‌اکثر خود را پیش بکشیم؛ پشتیبانی خود را از جنبش مردمی دریغ کنیم چرا که موسوی از خودشان است؛ موسوی را در یکی دیگر از غلیان‌های تاسف‌آور احساساتی‌مان به آسمان برسانیم؛ باز دست پنهان اوباما و بی بی سی و دیگران را ببینیم و “تئوری“ ببافیم؟ یا بکوشیم که ویژگی‌های جنبشی را که هر چه بشود برگ زرینی در تاریخ ایران خواهد بود دریابیم و همراه آن برویم؟

خیزش باشکوه مردم ایران نه فرمانده دارد، نه رهبر، نه از جائی هدایت می‌‌‌‌شود. موسوی رهبر نمادین این پیکار شده است ولی سه ماه پیش موسوی که بود؟ آنها که سی سال بهانه آوردند که مبارزه رهبر می‌خواهد اکنون می‌توانند ببینند که مبارزه برعکس رهبر می‌سازد.

سرامدان طبقه متوسط فرهنگی ده‌ها میلیونی ایران که یک بار دیگر ایران، دمکراسی و حقوق بشر را بالا‌تر از همه نهاده‌اند و از سرچشمه‌های ناسیونالیسم ایرانی و لیبرال دمکراسی اروپائی سیراب می‌شوند رهبری این جنبش را در دست دارند. از این نظر‌ها جنبش ۲۲ خرداد، یا سبز، یادآور انقلاب مشروطه است که انقلابی به رهبری گفتمانی بود که سرامدان طبقه متوسط کوچک آن روز ایران پیشتاز آن بودند. با آنکه همه گروه‌های سنی جمعیت ایران در آن شرکت جسته‌اند موج کوه‌پیکر جوانان بیست سی ساله‌ای در پشت این جنبش است که فرض می‌شد فرزندان مغز شوئی شده انقلاب اسلامی‌اند. انتخابات و موسوی موضوع اصلی این جنبش نیستند و موسوی برای تغییر رژیم نیامده است؛ او همان است که گفته است: اصولگرای اصلاح طلب. با اینهمه هر تغییر شعار، و برداشتن تکیه از انتخابات، هر محکوم کردن موسوی به دلیل کسی که هست و کسی که بوده است، هر تسلیم شدن به خشونت و تلافی کردن و انتقام‌جوئی به بیراهه خواهد رسید. کوتاه‌بینی و رفتار کودکانه احساساتی در چنین درام سهمگین، یک بار دیگر ما را به شکست خواهد کشاند.

ژوئن ٢٠٠٩

پس از نخستین مرحله

بخش ۵

وقار سبز زیر فشار سیاه؛ تاب‌آوری یک جنبش اجتماعی

پس از نخستین مرحله

رژیم اسلامی با شیوه‌هائی که به طبیعت آن نزدیک‌تر است، با انداختن اوباش و آدمکشان به پشتیبانی پاسداران به جان مردم، خیزش مردمی را با چنان خشونتی سرکوب کرده است که می‌باید مرحله نخست آن را عملا پایان یافته دانست. اکنون مرحله تازه در راه است. نمی‌باید پنداشت که جمهوری اسلامی از این بحران سالم بدر آمده است و می‌تواند به آسودگی به سر برد. عواملی که مردم را در صفوف صد‌ها هزار تن به خیابان‌ها کشاند همچنان هست: بیزاری عمومی ایرانیان از رژیمی که هیچ سزاوار چنین جامعه‌ای نیست؛ بی اعتباری سراسری حکومت اسلامی که اصرار دارد مردم را هم کوچک و هم زخمی کند؛ خشم مردم نه تنها از انتخاباتی که از آنان دزدیده شد، بلکه از حکومتی نیز که می‌خواست با گستاخی تمام به آنها ثابت کند که هیچ نیستند.

با درهم کوبیدن وحشیانه تظاهرات اعتراضی، اکنون کینه‌ای در نرم‌ترین دل‌ها زبانه می‌کشد که گذشت زمان بر آن دامن خواهد زد زیرا رژیمی که آدمکشی را تا مرز “تیا نانمن“ چینی رساند دست از شیوه‌های جنایت‌کارانه، ربودن و شکنجه و گاه سر به نیست کردن ناراضیان، و خفه کردن هر صدای مخالف برنخواهد داشت ــ شیوه‌هائی که پاسخ جمهوری اسلامی به هر مسئله سیاسی و اجتماعی بوده است. اما مسائل، برطرف شدنی نیست و مردم در جنبش ۲۲ خرداد نشان دادند که ایران یک بیابان سیاسی نیست. این بار زور برهنه، لحظه را برای رژیم نجات داد ولی مردم نیز به نیروی خود پی بردند. دیگر کیست که بتواند از دلمردگی مردم و تن دادن آنها به قضا سخن بگوید یا شمار معتادان را در کشوری که مردم گویا زیر فشار زندگی فرصت اندیشه کردن نیز ندارند چه رسد به عمل، به رخ بکشد و نتیجه بگیرد که سودی ندارد و اینها ماندنی هستند؟ دنیا نیز دانست که این مردم در زیر یکی از تباه‌ترین حکومت‌ها به چه درجه‌ای از آگاهی و پختگی اجتماعی رسیده‌اند.

 مرحله تازه پیکار مردمی دنباله همان مرحله نخست با تاکتیک‌های متفاوت خواهد بود ــ نافرمانی مدنی توده‌ای که اعتماد‌ش به خود و احترام‌ش در چشم همگان افزون شده است با بهره‌گیری از شبکه‌سازی اجتماعی که چیره دستی طبقه متوسط ایران در آن به سطح جهانی رسیده است؛ و اینهمه بر زمینه شکاف روز‌افزون در دستگاه حکومتی که دشواری‌های اقتصادی‌ش با مشکلات سیاست خارجی پهلو می‌زند و ناگزیر است بیش از پیش سرمایه مذهبی خود را برای ماندن بر سر قدرت بر باد دهد. دیگر خود آخوند‌ها نیز می‌دانند که در قمار با قدرت چه باخت سنگینی کرده‌اند و چگونه یک نسل ایرانیان ــ بهترین نسلی که در دوران تجدد ایران داشته‌ایم ــ دارد از جهان آنان بیگانه می‌شود.

***

‌نافرمانی مدنی مجموعه تاکتیک‌ها و رفتار‌های اجتماعی است که برای تغییر مسالمت‌آمیز نظام سیاسی از سوی مردم بکار می‌رود و از گرد‌همائی‌ها و تظاهرات و اعتصابات و آگاهی‌دادن‌ها و چالش هر روزه اقتدار حکومتی، هر اقدامی را که به سود مردم و در مخالفت با رژیم باشد در بر می‌گیرد ــ همه در چهارچوب دوری از خشونت. جنبش بیست و دو خرداد پس از تظاهرات بزرگ میلیونی، اکنون تاکتیک گرد‌همائی‌های محلی و غیر متمرکز را برگزیده است که نیروهای سرکوبگری را پراکنده و هزینه نگهداری آنان را در خیابان‌ها سنگین‌تر می‌کند. این بسیار اهمیت دارد که ارتباط فیزیکی مبارزان نیز در کنار ارتباط الکترونیک حفظ شود. تماس نزدیک‌تر با هم‌اندیشان بیش از همه برای نگهداری روحیه‌ها لازم است.

اما میدان اصلی نبرد ارتباطات، سپهر سایبر cyber است با پیشرفت‌های‌ هر روزه‌اش که در دست جوانان ایرانی، به ویژه، سلاحی برا شده است. در این جنگ تکنولوژی میان رژیم و طبقه متوسط ایران، چینی‌ها و مانند‌های زیمنس پیوسته تکنولوژی کنترل جمهوری سلامی را روزآمد می‌کنند و چاره‌گری جوانان ایران شاید به تنهائی از آن بر نیاید. اگر مردم ایران در پیکار آزادیخواهانه خود نیازی به جهان آزاد داشته باشند گذشته از پشتیبانی اخلاقی و سیاسی، بیشتر در همین زمینه است. راه‌های ارتباط الکترونیکی را در ایران می‌باید باز نگهداشت. کشور‌های دمکرات غربی می‌توانند به ما در اینجا کمک کنند و در بیرون می‌باید به طور فعال در پی آن باشیم.

امروز در جامعه‌های بسته‌ای مانند ایران که برپا داشتن سازمان‌های مدنی، دشوار و سازمان‌های سیاسی بزرگ عملا نا‌ممکن است شبکه‌سازی اجتماعی به یاری اینترنت جایگزین شیوه‌های بسیج سنتی می‌شود. در خود جامعه‌های پیشرفته نیز چنانکه اوباما نشان داده است احزاب نمی‌توانند از امکانات بزرگ‌تر تکنولوژی تازه در برقراری ارتباط دو سویه با توده رای‌دهندگان غافل باشند. آمریکا نخستین پیکار انتخاباتی اینترنتی را در سال گذشته تجربه کرد و حکومت اوباما دارد نخستین گام‌های یک حکومت اندرکنشی interactive را بر می‌دارد ــ ارتباط مستقیم حکومت با افراد مردم و آگاهی دادن از یک سو و آگاهی یافتن از نظر افراد مردم و جلب پشتیبانی آنان از سوی دیگر.

رقابت‌های درونی حکومت اسلامی تا انتخابات ریاست جمهوری بر روی هم به درجات عادی هر حکومتی بود که زندگی را بر خود و مردم پیوسته سخت‌تر می‌کند. از این پس مسئله نه رقابت، بلکه نبرد قدرتی است میان نسل تازه‌ای که نفوذ خود را در کلیدی‌ترین بخش‌ها، در نیرو‌های مسلح، در دستگاه اداری و در اقتصاد، گسترده است، و نسل خسته بی‌اعتباری که پیوسته مواضع خود را از دست می‌دهد و سران‌ش حتی نمی‌توانند به امنیت خود اطمینان داشته باشند. (ناظران روس که به همه جای جمهوری اسلامی رخنه کرده‌اند خبر از گریز انبوه سرمایه از ایران توسط بانک‌ها می‌دهند.) مبارزان جامعه مدنی تنها به بهای شکست سنگین خود می‌توانند از چنین فرصتی چشم بپوشند. در بیرون البته کسانی در سودای برکناری از هر چه جمهوری اسلامی است رنگ سبز را هم ممکن است انحراف از اصول بدانند. ولی در درون، برای کسانی که دست در آتش دارند اصل، برقراری جامعه شهروندی است، و با رژیمی یک دست و دارای همه امکانات خرید و سرکوب نخواهد شد.

چه مصلحت مبارزه و چه مصلحت ملی ایران در واپس‌نشاندن دیکتاتوری سپاهی ـ امنیتی ـ مافیائی است که پیوسته مواضع خود را استوار‌تر می‌کند. نیروهای جامعه مدنی ایران چاره‌ای ندارند که در عین نگهداشتن فاصله، و آلوده نشدن به افراد، و مصالحه نکردن هدف نهائی خود، از اتحاد‌های تاکتیکی و موضعی روی نگردانند. همین ملاحظه در سوی دیگر نیز، در آن جناح‌هائی از حکومت که بهتر از بسیاری از ما واقعیت نیروی پشت سر احمدی نژاد را درمی‌یابند در کار است. آنها اگر سود شخصی خود را بشناسند و اندکی هم در اندیشه میهن باشند از روی آوردن به مردم، و دفاع از حقوق آنها گزیری نخواهند داشت.

رژیم اسلامی دستخوش بزرگ‌ترین بحران داخلی و روبرو با فرو‌پاشی اقتصادی و انزوای بین‌المللی و خطر روز‌افزون حمله نظامی، کارش آشکارا به پارانویا رسیده است. هر پیش‌بینی در ماه‌های آینده، سراسر آکنده از مخاطره و تحولات ناگوار برای جمهوری اسلامی است. دانه‌های نادانی و ناشایستگی و تبهکاری که در سه دهه و به ویژه چهار ساله گذشته بر زمین ایران نشانده‌اند اکنون به بار زهرآگین خود می‌نشیند. رژیم اسلامی در سراشیب گریز‌ناپذیرش رو به چاه‌های خود‌کنده ــ در جمکران و دیگر جا‌ها ــ سرازیر است. مگر نه آنکه گفتند ماموریت‌شان ظهور حضرت است ــ به معنی آنکه جهان را پر از فساد کنند؟

ژوئیه ٢٠٠٩

هنر “ممکن“ و قدرت موهوم

بخش ۵

وقار سبز زیر فشار سیاه؛ تاب‌آوری یک جنبش اجتماعی

هنر ممکن و قدرت موهوم

اگر کمترین تردیدی در این می‌بود که کوشندگان جامعه شهروندی ایران پیکار را با همه سرکوب جنایت‌کارانه رژیم رها نکرده‌اند تظاهرات دهمین سالگرد ۱۸ تیر به آن پایان داد. آنچه پس از آن روز‌های خونین تغییر کرده شیوه‌های پیکار مدنی است که هم لازم و هم سازنده است ــ سازنده برای امروز و آینده ایران.

برای ما همه کسانی که نه تنها به پیروزی، بلکه به چگونه پیروزی و چه پیروزی نیز می‌اندیشیم دیدن اینهمه پختگی از سوی مردمی که در آن دوزخ سی ساله پرورش یافته‌اند شادی‌آور است. آنها در مقایسه با بیرون‌افتادگانی که به بهای فداکاری‌های مردم در ایران خود را در آستانه رسیدن به آرزو‌های‌شان می‌بینند سر‌ها را بالا‌تر و نگاه‌ها را دور‌تر گرفته‌اند. هر پیشرفتی در این راه دشوار سراسر مرهون آنهاست ــ دیگران در بیرون تنها با یاری دادن به آنهاست که می‌توانند سهمی داشته باشند ــ اگر افکار عمومی جهان و حکومت‌های دمکراسی‌های غربی را به پشتیبانی از مردم ایران و تنگ کردن روزگار رژیم برانگیزند.

آن ویژگی‌های شادی‌آور کدام است؟ پیش از همه شناختن محدودیت‌های مبارزه در ایران که از بیشتر بحث‌های بیرون پاک ناپدید است. مردم می‌دانند که تنها با بهره‌گیری از رخنه‌هائی که در خود نظام هست و ورود در راه‌های باریکی که خود رژیم اجازه می‌دهد توانسته‌اند میدان عمل را این‌چنین بگشایند. آنها در انتخابات با همه آگاهی از مواد قانون اساسی و تهیه‌های سپاه و بسیج و وزارت کشور در امواج میلیونی پای صندوق‌ها رفتند. اکنون نیز بی توجه به یادآوری‌های دانایان بیرون در چهارچوب همان قانون اساسی برای زیر و رو کردن نظام ولایت فقیه در تلاش همه سویه‌اند. هیچ‌کس در ایران از این که چرا موسوی دمی از وفاداری به جمهوری اسللامی و قانون اساسی آن کوتاه نمی‌آید شکایتی ندارد. همه اعتراض به خامنه‌ای و احمدی نژاد از آنجاست که قانون خودشان را زیر پا گذاشته‌اند و هیچ عقل سلیمی نمی‌گوید که خود اعتراض‌کنندگان از قانون بیرون بیایند.

در درون کسی برای دگرگون کردن سیاست در جمهوری اسلامی به نبرد مسلحانه یا جنبش انقلابی نمی‌اندیشد، و تنها در آن صورت است که می‌توان پاک از تنگنا‌های نظام موجود بدر آمد. از سوی دیگر مقتضیات گشودن یک نظام بسته که ناگزیر از درون آن و مرحله به مرحله خواهد بود آشکار‌تر از آن است که به دیده “استراتژ“‌های سرگردان مبارزه بیاید. مبارزان درون بر خلاف آن استراتژ‌ها از امن و آسایش اروپای باختری و آمریکای شمالی برای پیکار در درون ایران طرح‌ریزی نمی‌کنند؛ و آن اندازه انصاف دارند که از بیرونیان نخواهند گامی رنجه کنند و چهره تازه سرکوبگری را از نزدیک ببینند که دیگر هیچ مرزی نمی‌شناسد. اما به خوبی می‌توان واکنش آنها را به رفتار و سخنان کسانی که اصرار دارند بی‌ربط شدن خود و بخش بزرگ مبارزه بیرون را به رخ بکشند حدس زد. ما لازم نیست درباره مقاصد جنبش جامعه شهروندی ایران ــ جامعه شهروندان آزادی که خواست‌های خود را در بیانیه‌ها و شعار‌ها بیان کرده‌اند ــ گمان‌پروری کنیم. جان بر کفان درون در گیر و دار “هنر ممکن“ هستند، خیال‌پروران بیرون در مسابقه‌ای با یکدیگر‌ند ــ مسابقه‌ای که مردم در ایران برای آنان گشوده‌اند.

دومین ویژگی پیکار که تا کنون به سود هدف‌های نهائی آن ــ برقراری یک نظام دمکراسی لیبرال ــ کمک کرده است خویشتنداری، اگر چه در برابر بیشترین خشونت است. اگر یک تصویر به یاد ماندنی جنبش ۲۳ خرداد، “ندا“ی خفته در خون است تصویر دیگر خانمی است که در برابر جمعیت خشمگین، تن خود را سپر بسیجی زمین خورده ساخته است ــ هر دو تصویر زنانی که قلب و روح این مبارزه شده‌اند. نسل تازه ایرانیان گوئی سی ساله گذشته را به آموختن درس‌های نه تنها صد سال پیکار ملی برای دمکراسی و تجدد به سر آورده بلکه تاریخ همروزگار جهان را از برابر چشم گذرانیده است و به پیوند ارگانیک شیوه‌ها و فرا آمد مبارزه آگاه شده است: هدف وسیله را توجیه نمی‌کند، وسیله هدف را تعیین می‌کند.

و سرانجام سومین ویژگی است که بیش از همه به کار نیرو‌های مخالف بیرون می‌آید و آن کنار گذاشتن تفاوت‌ها و اختلاف‌های فرعی برای رسیدن به همکاری در اصل موضوع است. ما از ایران هیچ نشنیدیم که مردم در تظاهرات هر کدام دلخواه خود را فریاد بزنند و بر سر رنگ و نشانه پرچم‌ها به جان یکدیگر بیفتند. هیچ کس در ایران از بابت پوشیدن نشانه سبز یا اهانت به هویت ملی دیگری دچار شکار جادوگران نشد و دشنام نشنید. هیچ گروه تظاهر کنندگان شعار مرگ بر گروه دیگر نداد. مردم در صف‌ها و جا‌های جدا از هم سخن یگانه خود را نگفتند و ثابت نکردند که دمکراسی و روا‌داری متقابل برای‌شان شعاری میان‌تهی بیش نیست. کسی در آن هنگامه که آینده و سرنوشت ملتی در میان است به اندیشه خودنمائی و پیش افتادن از همسایه نیفتاد. آنها در ایران جان و آزادی‌شان را برای خیر عمومی به خطر انداخته بودند نه آنکه در هزاران کیلومتری، خود را در سودای موهوم قدرت نابوده پیش اندازند.

***

به خوبی می‌توان نگرانی کسانی را که می‌ترسند جنبش جامعه شهروندی ایران در سازش‌های ناگزیر خود به صورتی تجربه سی سال پیش را تکرار کند دریافت. پذیرفتن کسی مانند موسوی به رهبری مبارزه؛ رنگ مذهبی شعار‌ها و تاکتیک‌ها؛ و بیرون نیامدن از چهارچوب جمهوری اسلامی مایه خشنودی کسانی نیست که ایران را جامعه‌ای آزاد از مذهب سیاسی و حکومت آخوندی می‌خواهند. اگر می‌شد به یک ضربت بند و زنجیر‌های یک نظام حکومتی را که سه دهه ریشه‌ها و شاخه‌های‌ش را به سراسر جامعه گسترده است گسست بسیار بهتر می‌بود. ولی گذشته از اینکه در جهان واقع از این معجزات خبری نیست، اصلا هیچ نمی‌توان اطمینان داشت که دگرگونی‌های یک شبه به هدف اصلی خدمت کنند یا بپایند. هنگامی که پای دگرگون کردن سیاست و فرهنگ و حکومت یک جامعه فرو رفته در زیان‌آور‌ترین سنت‌ها و عادت‌های ذهنی در میان است، با دست بردنی در شعر حافظ می‌باید گفت “دولت آن است که با خون دل آید به کنار. “

 ما تنها در سنگلاخ یک پیکار دراز پیچیده‌ی پر از تناقض‌ها می‌توانیم آن طبقه سیاسی را پرورش دهیم که تاب شکست‌ها و از آن دشوار‌تر پیروزی‌ها را بیاورد و دستخوش آسان‌گیری‌های عوامانه روشنفکران‌ش نشود. در یک ارزیابی واقعگرایانه به نظر نمی‌رسد که هیچ دگرگونی معنی‌داری در نظام جمهوری اسلامی جز با مصالحه‌ها از سوی همه دست درکاران ــ از جنبش جامعه شهروندی گرفته تا محافظه‌کار‌ترین رهبران مذهبی، و گونه‌هائی از همرائی امکان پذیرد. ما می‌باید منتظر ائتلاف‌های کوتاه و دراز مدت از هر سو باشیم ــ البته اگر سرمستان دیوانه‌وار قدرت، کشاکش را به رویاروئی مرگ و زندگی نکشانند که مرگ مسلم خود‌شان را همراه ویرانی کشوری که به هر حال کشور آنها نیز هست خواهد آورد.

چالش و مسئولیت بزرگ جنبش مردم ایران جلوگیری از انفجار، در عین نگهداری دستاورد‌های پیکار و پیشبرد جنبش است. ما تا اینجا از آزمایش دشوار خود بر آمده‌ایم. بهترین‌های ما در درون و بیرون، ظرفیت‌های تازه ملتی را که نه مغلوب تاریخ خود شده است نه زندانی آن، نشان داده‌اند. همین ظرفیت‌هاست که موقعیت کنونی را از دوران انقلاب اسلامی در تقریبا همه اجزاء آن متفاوت کرده است و چنانکه در جای دیگری اشاره شد نمی‌شود عناصر تشکیل دهنده دو فرایند تفاوت داشته باشند و نتیجه آنها یکی در آید. کجای همین مردمی که به خیابان‌ها ریخته‌اند و گاه الله اکبر هم می‌گویند به آن جماعت مهتاب‌زده‌ای که فریاد می‌کشم می‌کشم بر می‌آورد شباهت دارد؟ خمینی این پیکار کجاست، بازگشت به ارزش‌های اصیل‌ش کجا؟ کیست که در این دریای موج زن چشمان پر فروغ به بازگشتی بنگرد؟

ژوئیه ٢٠٠٩

واقعیات میدان و واقعیات تاریخ

بخش ۵

وقار سبز زیر فشار سیاه؛ تاب‌آوری یک جنبش اجتماعی

واقعیات میدان و واقعیات تاریخ

۱۳ آبان به گفته یک ناظر غربی دو امر را نشان داد. جنبش مردمی ایران، جنبش سبز ما، فروکش نمی‌کند؛ و رژیم [هنوز] توانائی ایستادگی در برابر آن را دارد.

آن توده‌های جوانی که در تهران و تبریز و شیراز به خیابان‌ها ریختند، و در بسیاری جا‌ها همراه مادرانی که خود را سپر فرزندان‌شان می‌ساختند، می‌دانستند که با چه ارتش بزرگی از سرکوبگران روبرو خواهند شد. (ابعاد گوناگون این جنبش سبز، همچنانکه رنگ انسانی آن تکان دهنده است و در یاد‌ها خواهد ماند و دیگر نخواهد گذاشت این جامعه در تاریخ سراسر خون و خشونت ۱۴ سده گذشته بزید). آنها توهمی دراین باره نداشتند که با یک دو تظاهرات کار این رژیم را خواهند ساخت. همچنین به تجربه دریافته بودند که چه بهای سنگینی برای سرکشی خود خواهند پرداخت؛ و با اینهمه آمدند و شعار‌های خود را که تند‌تر و تند‌تر می‌شود دادند و تصویر بزرگ خامنه‌ای را، که راه دیگری برای‌‌شان نگذاشته است، کندند و لگد‌مال کردند. خامنه‌ای هنوز در پناه روزبانان خود (واژه‌ای که فردوسی، در کنار مردم‌کشان، برای بسیجی‌ها و حزب‌الله‌ی‌های آن زمان‌ها به کار برده) هست ولی ولایت فقیه در آن روز مرد، دیگر مرد.

در این مرحله فرسایشی پیکار مردمی، که ظرفیت مردم برای تاب آوردن، ظرفیت رژیم را برای زدن و بستن و زندانی کردن چالش می‌کند، جای تردید نیست که کدام ظرفیت زود‌تر پر خواهد شد. رودخانه انسانی نسل جوانی که هیچ رشته‌ای هیچ‌گاه آن را با انقلاب و حکومت اسلامی و ولایت و فقه نپیوسته، سرازیر است؛ و منابع حکومت برای بسیج نیرو‌های سرکوبگری، همان روزبانان و مردم‌کشان، هر چه هم بزرگ، محدود است. آن پایان‌یافتنی نیست، این همچنان ادامه دادنی. چه اندازه می‌توان کلانتری‌های کوچک‌تر و کوچک‌تر ساخت و همه جا را از خبر‌چین و چماق به دست پر کرد؟ چه اندازه می‌توان با گدا‌پروری هوادار ساخت و نگهداشت؟

قدرت جنبش سبز تنها در یک تصادف جمعیت‌شناسی نیست که هر سال هفتصد هزار جوان را به بازار بیکاری می‌فرستد. رژیم اسلامی در آن نخستین سال‌ها مردم را به فرزند آوردن خواند و اینک فراورده‌های برومند آن سیاست. در یک جابجائی همه سویه ارزش‌ها و نگرش‌ها اکنون هر چه امروزین و پسندیدنی است سبز نامیده می‌شود. یک نیروی درونی از این جنبش می‌جوشد که کمتر از رودخانه انسانی پایان‌ناپذیر آن نیست. جوانی و تازگی و روشنگری enlightenment و سبز یکی شده‌اند. همین بس که به آفرینندگی هنری جنبش سبز بنگریم. مانند هر انقلاب اجتماعی مردمی، جنبش سبز نیز با یک جوشش هنری همراه شده است که نخستین بار خود موسوی بدان توجه کرد. (انقلاب اسلامی از نظر جوشش “هنری“ خود نیز ورشکسته بود؛ انقلاب فرانسه مارسییز را ساخت، انقلاب اسلامی انجزه و انجزه چندش‌آور را).

پوسته حکومتی که از هر مشروعیتی تهی شده است و هیچ پایگاه اخلاقی ندارد و تنها می‌تواند وفاداری‌های ناپایدار را بخرد چه اندازه تاب ضربات جامعه‌ای را خواهد آورد که هر چه در آن آلوده و فرو رفته در نادانی نیست با آن دشمن است؟ و با این اقتصاد وارداتی، یک پمپ بنزین بزرگ که هر روز پمپ بنزین‌تر می‌شود، چگونه می‌توان هفتاد میلیون تن را در این سرزمین پهناور زیر فشار و در زندان، بیکار و خشمگین، بی آینده و سرکش، نگهداشت؟ احمدی نژاد در چهار سال اول خود، در به اصطلاح “دولت نهم،“ ۲۲۰ میلیارد دلار واردات داشته است که به معنی ناپدید شدن ساخت ایران از بازار‌ها بوده است. آیا می‌توان تصور کرد که چه فاجعه‌ای در انتظار ایران و “دولت دهم“ خود اوست؟ (ما پس از آنکه در ولنگاری خود حاکمیت را به حد حکومت پائین آوردیم اکنون، ریاست جمهوری و کابینه را به حد دولت بالا می‌بریم: دولت‌های اروپائی، دولت‌های نهم و دهم صدام حسین آینده ایران ــ اگر بپاید).

***

جنبش سبز با واقعیات میدان روبروست ــ هزاران و هزاران مامور انتظامی از همه رنگ و با همه گونه سلاح‌های ضد شورش؛ با دستور بزنید و شوخی هم نکنید ولی روی جمعیت آتش نگشائید. تا اینجا، مگر در ۲۵ خرداد که هیچ چیز نمی‌توانست جلو سیل را بگیرد و خود سیل ایستاد، مردم نتوانسته‌اند آن هزاران و هزاران مامور انتظامی را در خود غرق کنند. اما ظرفیت‌ش را دارند و روزی آن ظرفیت نهفته در زیر سطح جامعه مانند آتشفشانی سر باز خواهد کرد. اما حکومت (و نه حاکمیت، نه دولت دهم) نیز با واقعیات جامعه‌شناسی روبروست. جمکرانی‌هائی که خیال دست انداختن بر همه چیز را دارند هرگز نخواهند توانست شعور را از این مردم بگیرند، میل به زندگی بهتر را در آنها بکشند، آزادی را در چشم‌شان ناپسند بنمایند.

برای آنها اعتماد به یکدیگر در این فضای ترسناک توطئه و کارشکنی و سراسر دروغ و نارو زدن که نام‌ش حکومت اسلامی است مهم‌ترین است و ناگزیرند با حلقه هر چه کوچک‌تری کار کنند و آن حلقه تا‌کنون هیچ استعدادی جز تدابیر امنیتی به هزینه هر چه دیگر، از خود نشان نداده است. میانمایگی mediocrity که صفت غالب حکومت‌های دوران انقلاب شکوهمند بوده است دیگر در توصیف فرمانروایان کنونی کاربرد ندارد و ناشایسته‌سالاری جمهوری اسلامی را باز هم می‌باید با استاندارد‌های پائین‌تری تعریف کرد. احمدی نژاد در این حلقه ناشایسته‌تران آسوده است و نمی‌داند و اهمیتی نمی‌دهد که برکشیدن افرادی که کوشیده است خودش برجسته‌ترین آنان باشد برای کشوری که اشغال کرده چه خواهد آورد. (او هیچ استعدادی را نمی‌تواند در پیرامون خود تحمل کند و با تیپ‌های بچه‌محل از همه خوش‌تر است). آنچه نمی‌داند و می‌باید اهمیت دهد پیامد‌های چنین ترکیبی برای حکومت خود او و رژیم اسلامی است.

بر این‌همه می‌باید طاعون فساد را افزود که بر پیکر حکومت افتاده است و خیال می‌کنند که هزینه‌اش را تنها مردم خواهند پرداخت. اما هیچ پیکر طاعون زده‌ای جان به سلامت نخواهد برد. فرماندهان پاسدار اشتهائی سیری‌ناپذیر دارند و هرچه را بتوانند می‌بلعند. من خود کسانی را به نام و نشان شنیده‌ام ــ از ایرانیان گمنام مهاجر ــ که از آشنایان خود سراغ خریداران نفت می‌گیرند. صد‌ها دست در کیسه نفت، دارد سهمی هر چه بزرگ‌تر را می‌برد و دست‌ها در هر جا در کارند.

ما با اندک آشنائی به تاریخ، به جامعه‌شناسی، به جهانی که در آن زیست می‌کنیم، به روحیات و استعداد‌های ملت خود، آن جنبش را در برابر این حکومت می‌گذاریم. هرچه از آن سو بالندگی است، از این سو گندیدگی است؛ هر چه از این سو فشار است از آن سو پایداری. اگر در پایان این تونل روشنائی را می‌بینیم از آرزو‌پروری بی‌پایه، حتی از خوشبینی لازمه سیاستگری نیست. در هیچ جا پایان چنین موقعیت‌هائی به زیان مردم نبوده است.

یک مایه قدرت دیگر جنبش سبز را هم نمی‌باید از نظر دور داشت. از آنجا که این “انقلاب آگاهی“ اساسا به آگاهی و ارتباط و نه به رهبری و سازمان بسته است، این نزدیک به دو میلیون ایرانی بیرون همین بس که دسترسی آشنایان خود را در ایران به آگاهی، و ارتباط آنان را با یکدیگر بیشتر سازند. ما اگر تنها چند‌گاهی دست از گریبان یکدیگر و تاریخ پنجاه شصت ساله گذشته برداریم و به آن خدمت بی‌خطر و بی‌هزینه پردازیم بسیاری از بی‌خدمتی‌های خود را جبران خواهیم کرد.

نوامبر ٢٠٠٩

جنبش سبز به عنوان مخالف و جایگزین

بخش ۵

وقار سبز زیر فشار سیاه؛ تاب‌آوری یک جنبش اجتماعی

جنبش سبز به عنوان مخالف و جایگزین

در ششمین ماه جنبش سبز، با پیروزی‌ها و هزینه‌های‌ش پشت سر، کوشندگان جنبش طبعا به مراحل پیش رو می‌اندیشند و پرسش‌ها بر زبان‌هاست ــ آیا یک برنامه مشخص بر پایه خواست‌های مشترک جنبش (به تقریب، زیرا جنبش و خواست‌های‌ش را دقیقا نمی‌توان تعریف کرد) لازم است و در نبود آن مردم سردرگم نمی‌شوند؟ آیا می‌باید اولویت این مرحله مبارزه شکست دادن احمدی نژاد و رسیدگی به جنایات رژیم در این شش ماهه باشد؟ آیا درست است که همچنان از روز‌های به اصطلاح مقدس رژیم برای تظاهرات بهره گرفته شود؟ آیا اکنون که رژیم توانسته است کنترل خیابان را در دست گیرد بجای ادامه تظاهرات، مرحله نافرمانی مدنی و اعتصابات فرا نرسیده است؟ آیا کسانی که، بیشتر از بیرونیان، می‌گویند این کار‌ها سودی ندارد و رژیم را می‌باید با انقلاب برانداخت؛ یا آنها که هر روز بیشتر به خشونت رانده می‌شوند حق ندارند؟ آیا پخش خبر‌ها و تصویر‌های سرکوبگری رژیم مایه ترسانیدن مردم نمی‌شود؟

این پرسش‌ها و مانند‌های آنها بجاست و بر زبان بسیاری از کوشندگان بیرون نیز می‌آید ــ همین بس که انسان دمی خود را در ایران تصور کند. شاید بد نباشد همچنان خود را در ایران بگذاریم و پاسخ‌هائی بیابیم.

نخست برنامه و خواست مشخص در این مرحله. در نگاه اول هیچ چیز منطقی‌تر از این نمی‌نماید که هر جنبشی برای رسیدن به هدف روشنی است. روشن بودن هدف، بسیج همگانی را میسر می‌سازد و انرژی مبارزه را تمرکز می‌دهد. می‌گویند انتخابات در ۲۲ خرداد چنین نقشی داشت. اکنون که مردم خواست‌های مشخصی ندارند جنبش از آن شور و عظمت افتاده است.

این درست است که جنبش سبز دست گشاده‌تر شش ماه پیش را ندارد ولی بر ژرفای آن افزوده شده است. در آن نخستین هفته‌ها نیز انتخابات مرحله‌ای از دگرگونی اساسی تلقی می‌شد؛ به نظر مردم می‌رسید که با پیروزی انتخاباتی خواهند توانست دگرگونی‌های روزافزونی را بر رژیم تحمیل کنند. اکنون انتخابات به پس زمینه رفته است ولی اعتراض به وضع موجود و خواست دگرگونی بنیادی بر جای خود هست. انتخابات آزاد، با هدف تغییر سراسری روحیه و فلسفه سیاسی و گروه فرمانروای جمهوری اسلامی جانشین می‌شود. شش ماه پیش هنوز اندیشه و عمل سیاسی در چهارچوب‌های همین رژیم جریان داشت. امروز کمتر کسی امیدی به اصلاح از درون نظام جمهوری اسلامی دارد. این رژیم همین است و دیگر جائی برای خودفریبی نمانده است. شک نیست که مبارزه را می‌باید در محدوده همین نظام سیاسی و از راه‌هائی که در همین شرایط گشوده است یا گشودنی است ادامه داد. ولی هدف مبارزه امروز از شش ماه پیش، هم به سطح بالا‌تری رفته است و هم بر گروه‌های بزرگ‌تری روشن‌تر شده است.

اگر جنبش اعتراضی نمی‌تواند صحنه‌های نخستین هفته‌ها را تکرار کند بیش از نداشتن هدف معین به دلیل بسیج همگانی رژیم و ابعاد سرکوبگری است. این بسیج همگانی از استخدام هزاران بسیجی تا دستگیری و شکنجه و کشتن و اعدام‌های گسترده تا محرومیت از تحصیل و محاکمات تلویزیونی را در بر می‌گیرد غافلگیری نخستین حکومت جای‌ش را به آمادگی داده است. اما جنبشی که انتخابات و آن تقلب تاریخی نیز برایش بهانه‌هائی بود؛ و رهبری نداشت که اراده عمومی را در خود متبلور سازد لزوما به دلیل اعلام نکردن خواست‌های مشخص از هم نخواهد پاشید. برنامه تفصیلی؛ مثلا انتخابات آزاد، آزاد کردن زندانیان سیاسی، رسیدگی به جنایات و دزدی‌های مقامات، بسیار خواست‌های با اعتباری هستند ولی بیشتر به کار یک مبارزه سیاسی در یک مرحله معین، مثلا یک پیکار (کمپین) یا انتخابات، می‌خورند. جنبشی بی‌مرز و دراز‌مدت که در حال شکل گرفتن از سوی مردمان بیشمار است و هم خودش پخته‌تر می‌شود و هم آن مردم را برای زیستن در یک جامعه شهروندی آماده‌تر می‌سازد بیش از خواست‌های محدود لازم دارد.

مانیفستی برای جنبش

برای چنین جنبشی بی‌مرز که تا آینده امتداد دارد یک بیانیه کلی، یک مانیفست که فلسفه آن را بیان کند مناسب‌تر خواهد بود ــ مانیفستی که نه دستور کار روزانه بلکه الهام بخش همه کسانی باشد که خواست‌های ویژه خود را نیز دارند یا ممکن است پیدا کنند. فردا که شرایط اقتصادی برای گروه‌های بزرگ اجتماعی طاقت‌فرسا گردد شعار‌ها ناچار عوض خواهد شد ولی آن مانیفست خواهد ماند ــ حتی پس از پیروزی، و به‌ویژه پس از پیروزی. چنان مانیفستی همان بهتر که در خود ایران نوشته و امضا شود، و دربر گیرنده کلی‌ترین خواست‌های یک جامعه شهروندی، و نه گروه‌ها و لایه‌های اجتماعی، یعنی حقوق سلب نشدنی برابر همه افراد، و حق مردم بر حکومت بر خود، و دور از هر مصالحه و چانه‌زنی بر اصول و ابهام در آرمان باشد.

اگر هر روز خواست معینی مانند انتخابات مردم را بسیج نکند نا‌امید نباید شد. نمی‌باید فراموش کرد که گفتمان مطالبه‌محور و نه مسائل انتخاباتی، آغازگر جنبش سبز بود که بهانه‌اش انتخابات شد. انتخابات همیشه در جمهوری اسلامی بوده است. این بار آرزوی سوزان حقوق بشر و دمکراسی بود که توده‌هائی را نخست به حوزه‌های رای‌گیری و سپس به خیابان‌ها کشاند. امروز آن آرزو‌ها هر چه شده باشد سوزان‌تر است و خشمی خاموش و فروننشستنی بر آن افزوده شده است. یک جنبش ملی در زیر یک رژیم فاشیستی به هر نام، بیش از این لازم ندارد. بقیه‌اش را گندیدگی گریز‌ناپذیر نظام سپاهی ـ امنیتی ـ جمکرانی فراهم خواهد کرد.

از نظر عملی و شرایط خیابان نیز وضع با خواست‌های مشخص یا بی آن تفاوتی نخواهد داشت. اگر مردم مثلا برای آزادی زندانیان سیاسی یا محاکمه آدم‌کشان و شکنجه‌گران به خیابان بریزند آیا رفتار آن آدم‌کشان و شکنجه‌گران عوض خواهد شد؟ آیا از گفتن الله اکبر و شرکت در نماز جمعه یا خواندن دعای کمیل کمتر می‌توان کرد؟ رژیمی که هر روز بیشتر به سرنیزه متکی می‌شود هر روز تحمل مخالفت را بیشتر از دست می‌دهد و مخالفت را در معنای تنگ‌تری تعریف می‌کند. در چنین رژیم‌هائی، اگر دیر ماندند، هر چه ممنوع نبود اجباری می‌شد و هر چه خوشایند هر صاحب قدرتی نبود کار گناه‌کار را به گولاگ می‌کشاند. رژیم اسلامی بر همان راه می‌رود ــ ساختن جامعه‌ای هنگ آسا regimented که در آن خرافات جای آگاهی و شعور اجتماعی را بگیرد، و دست روزی‌رسان حکومت اراده و کوشش فردی را خفه کند. (جمهوری اسلامی گولاگ خود را نیز با زندان‌هائی که هم‌اکنون شهرت جهانی یافته‌اند ساخته است.) پس از تجربه شش ماهه گذشته دیگر نمی‌توان انتظار داشت هیچ گرایشی به ملایمت در دستگاه سرکوبگری مانده باشد. خامنه‌ای بیش از همه و احمدی نژاد نه کمتر از او هر مخالفتی را می‌خواهند ریشه‌کن کنند.

 قدرت جنبش در خواست‌ها، بهتر است بگوئیم، آرزو‌هائی است که زمان بر‌نمی‌دارند و سده‌ها را ــ در مورد ما پنج سده ــ در بر می‌گیرند؛ نسل پس از نسل و توده‌های بزرگ را به حرکت در می‌آورند. ما خود تازه به این حرکت نیفتاده‌ایم. چهار نسل ایرانیان بیش از صد سال است کورکورانه و افتان و خیزان بر همان مسیر گام زده‌اند. میراث و بار این صد ساله اکنون در دست و بر دوش این نسل آخری است از همه پیشینیان خود آگاه‌تر ــ به لطف همان میراث و بار ــ و دریغ است که باز پایمال کم‌ظرفیتی و ناشکیبائی و فرصت‌طلبی شود.

شکست دادن احمدی نژاد با همه فوریت و اهمیتی که دارد عملا قابل تعریف نیست. مجموعه کنش‌های جنبش سبز، همان ادامه جنبش، موقعیت او را ضعیف و به شکست دادن او کمک می‌کند. کم‌خطر‌تر نیز هست. راه سبز امید نیز که از رویاروئی با خامنه‌ای پرهیز دارد آسان‌تر می‌تواند سیاست‌ها و اقدامات احمدی نژاد را زیر انتقاد و حمله ببرد و بجای سخنرانی در کلیات، مبارزه را زنده‌تر و به رویداد‌های روز نزدیک‌تر سازد. جنبش سبز از اینکه نقش یک نیروی مخالف و جایگزین alternative را بگیرد و زبان اعتراض گروه‌های گوناگون اجتماعی باشد زیان نخواهد کرد.

حتی چنان نقشی نیز از شدت سرکوبگری رژیم نخواهد کاست زیرا مسئله نشان دادن واکنش متناسب نیست. رژیم می‌خواهد به بیشترین حد بترساند. با اینهمه جائی هست که آن بیشترینه خشونت را که هنوز نشان نداده‌اند زیرا از پیامد‌های‌ش اندیشناک‌اند به کار خواهند برد: پیش کشیدن شعار‌های سرنگونی و شیوه‌های خشونت‌آمیز، و فاجعه‌بار‌تر از همه تروریستی، که می‌باید در فرصتی دیگر بدان پرداخت. با وام‌گیری از سعدی، درٍ پرسش‌ها از خودمان باز است و سلسله سخن دراز.

دسامبر ٢٠٠٩

جنبش‌های نافرجام ما

بخش ۵

وقار سبز زیر فشار سیاه؛ تاب‌آوری یک جنبش اجتماعی

جنبش‌های نافرجام ما

  در جریان یک سخنرانی درباره جنبش سبز این پرسش پیش آمد که چرا همه جنبش‌ها در جامعه ایرانی ناکام مانده‌اند و آیا جنبش سبز نیز چنان سرنوشتی خواهد داشت؟ این پرسش که یکی از مشکلات اصلی سیاسی ما را در خود دارد به بحثی انجامید که شاید نوری بر راه آینده ما بتاباند. ویژگی جنبش‌های ملی ما چه بوده که آنها را نافرجام کرده است؟

بجز جنبش مشروطه‌خواهی که قربانی موقعیت بی‌امید بین‌المللی و ناآمادگی همه سویه جامعه ایرانی گردید، آنچه از جنبش اجتماعی و نه مذهبی در تاریخ ایران داریم در یک تن، در یک رهبر، پیشوا، خدایگان، خلاصه می‌شده است. اصلا همه نگرش تاریخی ما فرد‌محور است ــ پیروز می‌شدیم چون آن یک تن، که تا نیمه سده بیستم افسر پادشاهی بر سر داشت، ابرمرد تاریخ بود؛ و شکست می‌خوردیم چون او نادرست یا خوشگذران یا ناشایسته بود.

این درست است که شخصیت‌ها نقشی انکار‌ناپذیر در تاریخ دارند (بهترین نشانه‌اش آنکه مارکسیست‌ها که منکر نقش شخصیت در تاریخ هستند به بیشترین و زننده‌ترین جلوه‌های کیش شخصیت آلوده شده‌اند.) ولی شخصیت‌ها چنانکه مارکس می‌گفت ابزار تحولات اجتماعی هستند. شخصیت‌ها را از جامعه‌ای که میدان نقش‌آفرینی آنهاست جدا نمی‌توان کرد. ما می‌بینیم که پیروزمند‌ترین شخصیت‌های تاریخی رهبرانی بوده‌اند که بهترین ویژگی‌ها و بالا‌ترین آرمان‌های جامعه خود را در وجود خویش تجسم بخشیده‌اند. به همین گونه بیزار کننده‌ترین شخصیت‌های تاریخی، برجسته‌ترین نمایندگان بیماری‌های جامعه خویش بوده‌اند. کورش، جهان ایرانی زمان خویش را در برتری اخلاقی و شکفتاری آفرینندگی‌اش به بالا‌ترین سطح انسانیت آن دوران رسانید. ناصرالدین شاه فرو رفته در گنداب سیاسی و فرهنگی ایران سده نوزدهم از مردمانی که بر آنها سلطنت می‌راند باز‌شناختنی نمی‌بود. آیا کورش یا ناصرالدین شاه می‌توانستند جای خود را با هم عوض کنند؟

جنبش‌های بزرگ جامعه ایرانی برخاسته از همین جامعه بوده‌اند و شخصیت‌هائی به رهبری آن جنبش‌ها می‌رسیدند که بهتر می‌توانستند مردم را گرد خود بیاورند زیرا طبیعت و آرزو‌های جامعه را بهتر باز می‌تاباندند. اگر جنبش‌ها شکست می‌خوردند ــ با همه نقش بسیار مهم بیگانگان در سده‌های نوزدهم و بیستم ــ از نارسائی جامعه برمی‌خاست که وابستگی به رهبر و پیشوا یکی از جلوه‌های آن می‌بود. (آن بیگانگان نیز به دستیاری یا رضایت خود ایرانیان چنان فرمانروائی بر ما می‌یافتند). ما در اصراری که به تعارف کردن با خودمان داریم یا شاید از نداشتن شهامت روبرو شدن با خودمان، پیوسته مسئولیت را از دوش مردم بر می‌داریم. ولی خود ما مردم، در تحلیل آخر مسئول هر بد و نیک زندگانی شخصی و ملی خود هستیم. هر ملتی که نمونه‌های زندگانی شایسته را ببیند و زیر بار الزامات آن نرود مسئول شوربختی خویش است و این حال ما در این دو هزاره‌ی بیشتر آلوده‌ی نکبت بوده است.

در همه تاریخ ما هیچ چیز برای توده‌های مردم و سرامدان طبیعی‌تر از این نمی‌نمود که انتظار برآمدن رهبر یا فرماندهی را بکشند که به نیروی خود آنان گرهگاه‌ها را بگشاید و راه‌ها را هموار سازد. حتی جنبش مشروطه که بی یک رهبری مشخص و بیشتر بر گرد یک گفتمان تازه سر گرفت به زودی با برسازی ستار‌ خان نیاز خود را به پیچیده شدن در یک شخصیت نام‌آور برآورد؛ تا همین اواخر، مشروطیت با ستار خان شناخته می‌شد. ستار خان یک چهره قهرمانی بود و نقشی بزرگ در پیروزی جنبش مشروطه و برجسته کردن ناسیونالیسم ایرانی دارد ولی مسلما همه لایه‌های پیچیده پدیده‌ای را که به جنبش مشروطه می‌شناسیم نمایندگی نمی‌کند. با این‌همه جنبش مشروطه‌خواهی که آغاز بیداری ایرانیان از خواب هزاره‌ای است نشان داد که جنبش اجتماعی که خود نخستین آن در تاریخ ما بود، نه تنها می‌تواند، بلکه ناگزیر و به طبیعت خود می‌باید، اجتماعی باشد و از افراد حتی نام‌های مشهور می‌گذرد.

***

جنبشی که نیروی برانگیزنده‌اش یک تن باشد با دو کاستی بنیادی روبروست. نخست، با تکیه بر او خود را از بهره‌گیری از بیشترینه انرژی توده‌هائی که جنبش را می‌سازند بی‌بهره می‌کند. مردمی که می‌خواهند رهبری شوند، نه آن‌گونه که می‌توانند بلکه آن‌چنان که رهبر می‌خواهد حرکت می‌کنند. دوم، رهبر که اساسا از جنس همان مردمان است زیر باران ستایش و پرستش به تباهی ناگزیر می‌افتد. امکان ندارد موضوع پرستش، هر کس می‌خواهد باشد، همه چیز را در خود خلاصه نکند و خود و امری را که پیشتاز آن است به ویرانی نکشد. هیچ نیروئی در برابرش نیست که جلو اشتباهات ناگزیر را بگیرد و تنها تصحیح کننده‌ای که برایش می‌ماند شکست است. تفاوت نمی‌کند که رهبر حقیقتا موضوع ستایش یا پرستش باشد، چنانکه مصدق و خمینی (و رضا شاه و محمد رضا شاه در دوره‌هائی) بودند یا آن را تصور کند، چنانکه محمد رضا شاه در سال‌های پایانی‌اش می‌پنداشت. پیش از عصر بیداری ایرانیان نیز پادشاهان بزرگ اگر خودشان زنده نماندند تا روند انحطاط را ببینند جانشینان‌شان بی استثنا با آن روبرو شدند.

اکنون به پاسخ آن پرسش می‌رسیم. جنبش‌های اجتماعی تاریخ ایران پس از انقلاب مشروطه که زود‌هنگام و دستخوش ابر قدرت‌های استعماری بود و کامیاب نشد، به جائی که بایست نرسیدند زیرا به عنوان جنبش اجتماعی ناقص بودند. جنبش نوسازندگی دوران پهلوی و جنبش ملی کردن نفت به اندازه‌ای زیر سایه شخصیت‌ها افتادند که کمترین کاستی اخلاقی یا انتلکتوئل آن شخصیت‌ها ابعاد ویرانگر می‌یافت؛ و انقلاب خمینی اصلا جنبش اجتماعی نبود، عاشورائی بود که یک دهه طول کشید ــ با همان هیستری و از خود بی‌خودی که مردان را به قمه‌زنی و زنجیر‌زنی، تا زخمی کردن کودکان خود و زنان را تا “دیوانگان رقیه“ می‌رساند. انقلابی که رهبرش امام بود و اساسا هر جنبش مذهبی را حتی اگر رنگ سیاسی داشته باشد می‌باید از مقوله جنبش اجتماعی بیرون برد.

جنبش سبز حتی اگر در کوتاه‌مدت به پیروزی نرسد نافرجام نخواهد ماند زیرا یک جنبش اجتماعی است به معنای لفظی اصطلاح؛ نقش عامل اجتماعی در آن به ریختن به خیابان و زنده باد و مرده باد گفتن جمعیت پایان نمی‌یابد. این توده می‌اندیشد (شعار‌های تظاهرات از بالا داده نمی‌شوند، خود مردم‌اند که به مناسبت شعار‌ها را می‌سازند.) اجتماعی است که جنبش را از همان آغاز از آن خود داشته است (و این عامل تعیین کننده‌ای است)؛ نه در یک تن آب شده است، نه رهبر دارد نه هیچ نشانه‌ای از زیر بار رفتن در آن دیده می‌شود؛ گذشته از باور‌های مذهبی بیشمارانی که جنبش را می‌سازند سراسر سیاسی است، هرچند با توجه به ضرورت‌ها از نماد‌های مذهبی و انقلاب اسلامی به فراوانی و به رغم رژیم بهره می‌گیرد. با آنکه ابعاد آن از انقلاب اسلامی بزرگ‌تر است روانشناسی مشهور توده‌ها (چنانکه‌ ای گاست و کانه تی نشان داده‌اند) بر آن چیرگی ندارد. سایه‌ای هم از هیستری و خشونت در آن نیست. همین بس که سوگواران منتظری را با خمینی مقایسه کنیم. پدیده‌ای است ناشناخته برای همه و نا‌آسوده برای زندانیان گذشته. جامعه تازه‌ای که دارد ساخته می‌شود جنبش خود را نیز در یک فرایند آموزشی ـ آفرینندگی (همان پراکسیس یونانی) شکل می‌دهد. تنها نگرانی از آینده‌اش آن است که آیا این ویژگی‌ها را نگه خواهد داشت و نه تنها پیروزی نهائی آن بلکه پگاه تازه‌ای را در تاریخ ما تضمین خواهد کرد؟

دسامبر ٢٠٠٩

بیانیه برونرفت از بحران

بخش ۵

وقار سبز زیر فشار سیاه؛ تاب‌آوری یک جنبش اجتماعی

بیانیه برونرفت از بحران

  رژیم ولایت فقیه در بحرانی افتاده است که دیگر هیچ کس حتی در خود رژیم ادامه آن را امکان‌پذیر نمی‌داند. با توده‌های مردمی که بی‌اعتنا به همه قربانی‌ها و آسیب‌ها از یک فرصت تظاهرات، آماده بهره‌برداری از فرصت بعدی می‌شوند و حکومتی که همه کارش را گذاشته است و به تاکتیک‌های ضد شورش و شیوه‌های تازه سرکوبگری با هزینه‌های کمرشکن آن می‌پردازد چگونه می‌توان دوام آورد. درست است که سپاه پاسداران رهبری را در دست گرفته است ولی دیگران هم هستند که بر آینده خود و کشور بیمناک‌اند و به صد‌ها میلیارد فرماندهان سپاه نیز دسترس ندارند. حکومت ایران دیکتاتوری هست ولی یک لخت monolith نیست و صدا‌های نارضائی و نا‌آرامی از محافل گوناگون حکومتی بر‌می‌خیزد. جنبش سبز با ساخت و ترکیب یگانه خود و در فرایند شکل‌گیری هر روزه که به معنی انعطاف‌پذیری نیرو‌بخش آن است عامل پر‌قدرتی در این معادله به شمار می‌آید و می‌تواند هم با پابرجائی خود بر بحران رژیم بیفزاید و هم به دست “راه سبز امید“ راه برونرفتی از بحران را نشان دهد ــ راه گفتگو و سازش و چاره‌جوئی که بی دادن امتیاز‌های با‌معنی از سوی خامنه‌ای و شرکا گشوده نخواهد شد. بیانیه تازه موسوی بازتابنده همه این واقعیت‌هاست و از آن می‌توان تعبیر‌های گوناگون داشت. نگاه در اینجا به دو ویژگی برجسته بیانیه است که هیچ مخالف مسئول جمهوری اسلامی با آنها مشکلی ندارد.

نخست ژرفای دگرگشت جنبش سبز در شش ماهه گذشته که بیش از همه در خود موسوی نمایان می‌شود. شش ماه پیش او یک نامزد انتخاباتی‌ی همه در پی اکثریت دزدیده شده خود می‌بود و چنان در چهارچوب رژیم می‌زیست که وقتی جنبش سبز بالا گرفت فورا شال سبزش را در برابر آن به کمر بست. امروز او چنان از آن محدوده بیرون رفته است که دیگر اشاره‌ای به غیرقانونی بودن رئیس جمهوری غاصب نمی‌کند زیرا دیگر آن جایگاه را در خواست‌های جنبش سبز ندارد. برنامه پنجگانه او دگرگونی‌های پردامنه‌ای را در اداره کشور دربر می‌گیرد که هر کدام‌شان وضع کنونی را دیر یا زود پاک بر هم خواهد زد و دست گروه‌های بزرگی را از تاراج و زور‌گوئی کوتاه خواهد کرد. این بیانیه سندی در راستای گفتمان دمکراسی لیبرال جنبش سبز است؛ و در تنگنای سیاسی قابل فهم او بیش از این نمی‌توان خواست.

اشارات و برگشت‌های او به امامان شیعه و قانون اساسی جمهوری اسلامی برای گوش‌های عرفیگرا و آنها که به درستی مشکل را اساسا برخاسته از همان قانون می‌دانند خوش نمی‌آید. در آن اشارات باور‌های دیرپای او سهمی به همان اندازه امتیاز دادن‌های لازم تاکتیکی دارند. معمای فلسفی او معمای بخش بزرگی از این جامعه نیز در این مرحله گذار از تناقض‌های فرهنگ ما هست.

موسوی راه درازی را پیموده است ولی همه شخصیت او در آن فضای سراسر غیرواقعی، حتی تقلبی چهار پنج دهه پیش ساخته شد ــ فضائی که مدرنیته در صورت کج و معوج نوسازندگی ناقص در یک ساختار قرون وسطائی قدرت مطلقه (هر گونه قدرت مطلقه، اگرچه نمونه موفق‌تر چینی آن، قرون وسطائی است) و دشمنی با هر نشانه آزاد‌اندیشی (که گوهر مدرنیته است) فهمیده می‌شد؛ و مترقی بودن، آلودگی به دروغ‌ها و نیمه حقیقت‌هائی بود که نام‌های گشوده بر هر تعبیر بر آنها گذاشته بودند: اسلام راستین، ملی مذهبی، چپ انقلابی. او یک نماینده دیگر ایرانیانی است که، جز لایه‌های نازکی، در آن فضا نفس می‌کشیدند. موضوع مهم آن است که موسوی موضوع مهم نیست. می‌باید نگاه را بر جنبشی انداخت که او را شاید به رغم خویش تا اینجا بالا برده است، حتی خاتمی را تکان داده است. آیا جنبش سبز خواهد توانست قدرت سیاسی و اخلاقی خود را که پیروزی و شکست آینده جامعه ایرانی در آن است نگاه دارد؟

دوم چیرگی عنصر سیاست‌ورزی (و نه سیاست‌بازی که چه در جمهوری اسلامی و چه در عموم مخالفان‌ش همان است که از سیاست فهمیده می‌شود) در بیانیه است. نویسنده ناگزیر بوده است میان آنچه مردم می‌خواهند و آنچه در شرایط موجود می‌تواند بگوید و بخواهد تعادلی برقرار سازد و این بیشترینه‌ای است که برایش ممکن بوده است. یک سیاست‌باز به آسانی به یکی از دو سوی تعادل می‌افتاد. مانند بندبازی که روی ریسمان باریک حرکت می‌کند و تعادل‌ش از دست می‌رود. کسانی در میان مخالفان این اندازه را بس نمی‌دانند و انتظار دارند که او نه گام به گام که مانند آنها چند پله یکی برود. تفاوت در آن است آن مخالفان در گریز خود از خطر هر چه از ایران دور‌تر می‌شوند بر آن چند پله یکی می‌افزایند. شرایط بیانیه برای دارو دسته خامنه‌ای ناپذیرفتنی است ولی یک، به آن بهانه‌ها نمی‌توان سران راه سبز امید را از میان برداشت؛ و دو، صدا‌های اعتراض و نارضائی در درون رژیم در بیانیه می‌توانند گشایشی برای خود و کشور ببینند.

 آن صدا‌های اعتراض هر چه هم تنها به سود خود بیندیشند با دورنمای مسلم زیان و آسیب شخصی ــ ملی به کنار ــ رو در رویند. اگر بحران ادامه یابد یا ناگزیرند به جبهه سرکوب بپیوندند و در حاشیه‌های آن (زیرا گروه سپاهی ـ امنیتی همه چیز را برای خود می‌خواهد) منتظر سرنوشت بمانند و یا سرگردان و بی‌تصمیم همراه همه چیز حتی خود کشور ما در آن سرنوشت تیره غرق شوند. رهبران مذهبی به ویژه می‌باید آماده پرداخت بهای سنگین خاموشی و مخالفت بی‌اثر باشند. آنها نگرانی آینده دین را در سرزمینی که بد‌ترین سیاه‌کاری‌ها در آن به نام دین و بر پایه فتوا صورت می‌گیرد دارند. پیوستن بخش قابل ملاحظه‌ای از رهبران مذهبی به خواست‌های کسانی که به اندازه آنان در پی یک ایران اسلامی هستند معادله کنونی را به زیان دارو دسته سرکوبگر خواهد گرداند.

استراتژی مشت آهنین که خامنه‌ای و گردانندگان او (زیرا او دیگر تکیه‌گاهی جز آنها ندارد) به عنوان چاره نهائی بحران در پیش گرفته‌اند آینده‌ای ندارد. زیرا این استراتژی تنها می‌تواند خیابان را کنترل و نه آرام کند.

***

مشکل رژیم در این است که جامعه و حکومت تنها به گفته یک ناظر آمریکائی در دو سوی مخالف حرکت نمی‌کنند؛ آنها دست بر گلوی یکدیگر فشرده‌اند و دیگر از رژیم فریاد جنگ با مردم بلند است و از مردم بانک مرگ بر خامنه‌ای و دیکتاتور، یعنی رژیم. هراس یک درنده زخمی و خشم آتشین یک توده به جان‌آمده در برابر یکدیگرند و آینده چنین رویاروئی‌ها هیچ‌گاه روشن نبوده است. جمهوری اسلامی می‌تواند آرزوی تکرار میدان تیانان من را داشته باشد ــ یک ضربه کاری به هر بها و یک دوران آرامش و استوار کردن قدرت الیگارشی. اما تنها چیزی که درس چین برای رژیم ولایت فقیه دارد زره‌پوش‌های ضد شورش است که چین‌یان به شتاب به جمهوری اسلامی داده‌اند تا گاو شیرده خود را نگهدارند. از آن گذشته هیچ یک از سلاح‌های سیاسی و اقتصادی که حزب کمونیست چین را در عین فساد و زور‌گوئی آن (که قابل مقایسه با جمهوری اسلامی نیست) برپا داشته است ندارد. یک نمونه‌اش حکومت چین از ته دل در پی بازگرداندن عظمت باستانی ملت خویش است؛ در جمهوری اسلامی شب و روز در ویرانی آثار بزرگی گذشته ایران و انکار ایران به عنوان یک ملت‌اند. همین بس که به بخش تاریخ ایران کتاب درسی دوره راهنمائی بنگریم.

دانش‌آموزان ایرانی اکنون داستان کشوری را می‌خوانند که پیش از اسلام در آن دختران را زنده به گور می‌کردند و آنگاه اسلام آوردند و عرب‌های مهربان برای آنکه زنان ایرانی بی‌شوهر نمانند ــ زیرا مردان به سبب جنگ‌های همیشگی قبایل در آن سرزمین کشته می‌شدند ــ هر کدام هفت هشت زن گرفتند و زنان زیادی را به عربستان فرستادند و بعد عمر که دشمن اسلام بود به ایران لشگر کشید و ایرانیان برای گرفتن انتقام اسلام او را کشتند، و تخت جمشید و چهل ستون در خلافت علی ساخته شد. (سودا زدگی جنسی اهل حوزه و مدرسه در این داستان قابل توجه است.)

چنین عناصری می‌خواهند با مشت آهنین به خود بسته، در برابر یکی از روشن‌ترین و با استعداد‌ترین مردمان جهان دوام آورند!

ژانویه ۲۰۱۰

« نوشته‌های قدیمی‌تر

نوشته‌های جدیدتر »