زمینه های انقلاب ایران

 زمینه‌های انقلاب ایران

دوران پس از ١۳۵٧ شاهد یك دگرگونی بنیادی و دورانساز در تاریخ ایران بوده ‏است. در فراگرد دراز و ناهماهنگ آموزش و بلوغ ملی ایرانیان این فصلی است با ‏اهمیتی كه از هیچ دوره تاریخی دیگری كمتر نیست. دو پرسش اصلی در بررسی این ‏انقلاب «چرا» و «چگونه» است. چرا انقلاب روی داد و چگونه؟ با بربرسی این ‏چراها و نیز تاریخ خود انقلاب است كه می توان درسهای لازم را گرفت. و اگر ‏تاریخ انقلاب هنوز به جایی نرسیده است، بحث بر سر چرا و چگونه انقلاب را، اگر ‏هم هنوز زوداست، نباید به تأخیر انداخت. درست است كه مدارك كافی در دست ‏نیست و گذشت زمان موج احساسات برانگیخته را چندان فرو ننشانده است كه ‏قضاوت بيطرفانه آسان باشد. با اینهمه كسانی كه از انقلاب، از گوشه ها و جنبه ‏هایی از آن، آگاهیهایی دارند، در همین گرماگرم می توانند برداشتهایی را عرضه ‏دارند كه نگرندگان و بررسی كنندگان آینده را به كار خواهد آمد. اما پیش از آنها به ‏نسل كنونی یاری خواهد داد كه گذشته را درست تر دریابند و بر پیامدهای انقلاب ‏بهتر چیره شوند.‏

رویدادهای سال ۱٣۵٦، سال پیش از انقلاب، و سال ۱٣۵٧، سال انقلاب، در پرده ‏های ابهام و غرضهای شخصی و ایدئولوژیك و افسانه‎ ‎‏ پردازی پوشیده است. ‏برداشتها بیشتر جنبه شخصی دارند. با این گرایش باید مبارزه كرد. ولی برداشتهای ‏شخصی تهی از ارزش تاریخی نیستند و در بحث زنده روز نیز به كار خواهند آمد. ‏مهم آن است كه رویدادها را ثبت نشده و بررسی نشده نگذاریم تا فراموش شوند و ‏اثری را كه باید در خود آگاهی ملی نگذارند. به سبب همین كمبود بوده است كه ملت ‏ما با تاریخی كه سه هزاره را در بر می گیرد – و در ۱٣۵۰ ترجیح دادند به دلایل ‏روابط عمومی تنها ۲۵۰۰ سالش را به رسمیت بشناسند – از نظر تجربه تاریخی و ‏سیاسی در واقع شباهت به كشورهای نوخاسته دارد.‏

بحث بر سر «چرا»ی انقلاب زمینه تاریخی آن را در بر می گیرد و «چگونه» ‏انقلاب زمینه سیاسی آن، نقش عوامل خارجی و داخلی و بازیگران اصلی را.‏

برای شناخت زمینه تاریخی انقلاب باید از ۱۴۰۰ سالی پیش به این سو آمد، از ‏هنگامی كه اعراب به نام اسلام و در واقع به قصد جهانگشایی و تاراج و گسترش ‏فضای حیاتی به ایران تاختند. دوگانگی كه پیروزی اعراب به تاریخ و فرهنگ و ‏جامعه ایران داد؛ تنشی كه همواره میان جهان بینی اسلامی و احساس قومیت و ‏ناسیونالیسم ایرانی بوده است؛ و نیز تنشی كه میان نظریه حكومت شیعیگری و جاه ‏طلبی سیاسی ملایان با قدرت حكومتی بوده است؛ و سرانجام تنشهایی كه برخورد ‏میان یك جامعه واپسمانده كم و بیش قرون وسطائی با تمدن صنعتی غرب پدید آورد. ‏انقلاب بر زمینه این تنشها برخاست و باید امیدوار بود كه به فراگرد طولانی فیصله ‏یافتن آنها كمك كند.‏

ایران در برابر اسلام

‏اسلام در ایران موقعیتی یگانه دارد. در كشورهای خاورمیانه عربی، حتی در كشوری ‏مانند مصر، اسلام با زبان و فرهنگ و قومیت یكی شده است. در تركیه چنین نیست، ‏ولی در آن كشور اسلام تحمیل نشد بلكه پذیرفته شد. تركان با اسلام چیزی از كف ‏ندادند، برعكس یك امپراتوری بدست آوردند. در پاكستان اسلام عامل تفاوت قومی و ‏علت وجودی كشور است. در اندونزی اسلام موقعیت فراگیرنده كشورهای اسلامی ‏خاورمیانه را ندارد و در آنجا نیز مانند تركیه و پاكستان و مالزی یادگار یك شكست ‏بزرگ تاریخی بشمار نمی رود. در افریقای مسلمان اسلام ممكن است با خاطرات ‏برده فروشان عرب یكی باشد، ولی جانشین برتر سنتها و فرهنگهایی بوده است كه ‏دست كم هنوز بیدار نشده اند و در اندیشه رقابت با آن نیستند.‏

‏ در ایران چنین نیست. اسلام با زبان و فرهنگ و احساس ملی آمیخته است ولی با آن ‏یكی نیست. ایرانیان اسلام را به زور شمشیر پذیرفتند. قادسیه یا نهاوند یادآور یك ‏شكست تاریخی است. اسلام به دوران بزرگی ملی ایرانیان پایان داد. برخلاف ‏سرزمینهای دیگری كه سپاهیان عرب گشودند، ایران سرزمینی نبود كه یك تسلط ‏بیگانه (رومی) را با تسلط بیگانه دیگر جانشین كند. در اینجا یك امپراتوری بزرگ و ‏سرفراز بود كه پایمال گردید و این چیزی بود كه ایرانیان هرگز از یاد نبردند. اینكه ‏جامعه آن روز ایرانی از درون پوسیده بود یا عناصری از جمعیت ایران در بخش ‏باختری و عربی امپراتوری، كه با عراق امروز تطبیق می كند، در آغاز اسلام را ‏چون رهاننده ای پذیره شدند از جنبه تحمیلی اسلام نمی كاهد. چنانكه در هجوم مغول ‏نیز جامعه از درون پوسیده در طی چند نبرد – بسیار تندتر از حمله اعراب – از هم ‏پاشید و مردم هزار هزار بی مقاومت تسلیم شدند یا با مهاجمان همكاری كردند. در ‏حمله عرب بخشهایی از ایرا نزمین هرگز كاملاً به اعراب سر فرود نیاوردند و در ‏بخشهای دیگر شورشهای ملی به رغم همه سركوبهای بيرحمانه آنقدر ادامه یافت تا به ‏فرمانروایی اعراب پایان داد. ‏

این شورشها بر ضد اعراب خود اسلام را نیز در بر می گرفت زیرا تا مدتها تفاوت ‏گذاشتن میان دشمن و آیین او آسان نبود. یك نمونه را «تاریخ بخارا» ذكر می كند ‏آنجا كه «مردمان چند بار ردت آوردند» و تنها پس از لشكر كشی ها و خونریزیهای ‏بسیار بود كه به دست اعراب به اسلام بازگشتند. فرقه بازیها و مذهب سازیهای ‏فراوان ایرانیان شیوه دیگری در پیكار آنان با دین غالب بود. در هیچ سرزمین فتح ‏شده دیگر، اسلام با چنان مقاومت مستقیم و غیرمستقیم روبرو نگردید كه در ایران. ‏روشهای اعراب در ایران نیز بویژه زننده و وحشیانه بود. آنها با تمدنی عالی تر ‏روبرو بودند كه به استیلایشان گردن نمی گذاشت. عربها در سودای چیرگی بر آن و ‏در سرخوردگی در نیافتن آن به ویران كردنش می كوشیدند و با رفتارشان زخمهای ‏درمان ناپذیر بر روح ایرانیان زدند كه دامنگیر اسلام نیز گردید. برتری اخلاقی ‏اسلام – و نه عرب – در جامعه آن روزی ایران این حقیقت را نپوشاند كه اعراب ‏مشتی بیابانگرد وحشی بیش نبودند كه به شوق تاراج به ایران هجوم آوردند و هرچه ‏توانستند كشتند و ویران كردند و سوختند. سپاه عرب را كه به ایران تاخت به دشواری ‏می توان با تصویر یك ارتش رهایی بخش كه متعصبان مذهبی از آن می سازند ‏تطبیق كرد. هنگامی كه بیابانگردان همچون تند باد خزانی به باغ گل تیسفون زده ‏بودند فرمانده آنان درباره بخش كردن غنائم از خلیفه عمر دستوری خواست، او پاسخ ‏داد كه به هركس در سپاه آیه ای از قرآن می داند سهمی بدهند. چنانكه میرزاآقا خان ‏كرمانی در یكی از نامه های مشهور «ای جلال الدوله» خود می نویسد «مبالغی ‏خطیر را به مدینه فرستادند و نوشتند ما وجدنا فی جیش مسلمین الف رجل یحفظ آیت ‏من كتاب الله». در همه سپاه هزار تن نبودند كه آیه ای از قرآن بدانند. در همان قرن ‏اول هجری (زمان عبدالملك اموی) حجاج ابن یوسف در سرزمینهای شرقی خلافت ‏حكومت می راند و روایت است كه در فرمانروایی او ۱٣۰ هزار تن به دست ‏دژخیمان كشته شدند و به هنگام مرگ او ۵۰ هزار مرد و ٣۰ هزار زن در زندانهایش ‏بودند.‏

شكوفایی فرهنگی كم مانند ایران میان سده های سوم تا ششم هجری كه بی تردید به ‏بركت اسلام حاصل گردید – دسترسی به یك حوزه فرهنگی گسترده از مرزهای چین ‏تا اقیانوس اطلس؛ و فضای باز نخستین سده های اسلامی پیش از آنكه رهبران مذهبی ‏بتوانند دین و اندیشه، و رهبران سیاسی بتوانند جامعه را دچار ركود و سنگ شدگی ‏كند – می توانست تلخی شكست را در میان ایرانیان تعدیل كند. ولی آزادی از نظام ‏طبقات بسته (كاست) ساسانی و آخوندبازی مغان به زودی جای خود را به موالی ‏گری و آخوندبازی اسلامی داد. ایرانیان سرفراز عملاً خود را به صورت موالی و ‏بندگان فاتحان عرب دیدند و هركه از میانشان سری برافراشت مانند این مقطع به گناه ‏رده به دژخیم سپرده شد یا مانند بسیاری دیگر به گناه شعوبیگری.‏

آزادی اندیشه تنها در جاهایی تحقق می یافت كه قدرت سیاسی – نظامی مستقری ‏ریشه نگرفته بود. در واقع شگفتگی فرهنگی ایران بیشتر مرهون در هم شكستن ‏قدرت مركزی دین و سیاست بود كه از نیمه های خلافت اموی آغاز گردید و در ‏خلافت عباسی نیز با پیدایش ماهیتهای سیاسی محلی در گوشه و كنار ایران شدت ‏یافت. در آشفتگی چند پارگی سیاسی، اندیشمندان ایران فرصت فعالیت ذهنی آزادنه ‏یافتند و اگر مثلاً در قلمرو غزنوی بر آنها سخت می گرفتند باری می شد چندگاهی ‏به ری گریخت یا از آنجا به اسپهبدان و امیران گرگان و مازندران پناه برد و اگر در ‏عراق بیم جان بود به سوریه رفت و مرگ خشونت بار را در آنجا یافت (۱).‏

این آزاداندیشی اسلامی نبود كه چنان رونق علمی و ادبی و فلسفی را میسر ساخت – ‏كه بهرحال مقدمات آن از دوره ساسانی فراهم آمده بود با مركز علمی بزرگ ‏گندیشاپور و دانشمندان یونانی و رومی كه به آنجا پناه آورده بودند و كتابهایی كه ‏ترجمه شد و دست پرورده هایی كه تا دوران عباسی نام آور بودند – چرا كه از ‏همان اوایل كار «علمای» شیعی باب علم را در غیبت امام زمان مسدود اعلام كرده ‏بودند و «علمای» سنی پس از تدوین فقه حنفی و حنبلی و مالكی و شافعی باب اجتهاد ‏را در دین. در تاریخ اندیشه اسلامی اشعریان را پیشروان جمود فكری می دانند غافل ‏از آنكه تفتیش عقاید را معتزلیان، همان هواداران آزادی اراده و تعبیر آزادانه از قرآن ‏و عقل در برابر اعتقاد كوركورانه، باب كردند و تا مأمون عباسی را طرفدار خود ‏دیدند آزمایش عقیدتی مقامات حكومتی را با پایه گذاری اداره محنه (اوایل سده دوم ‏هجری) عملی ساختند. اشعریان كه از آن گونه اعتقادات هم نداشتند به زودی درهای ‏آزادفكری را چنان از هر سود بستند كه دیگر نیازی به آزمایشها نیز نیفتاد. از نخستین ‏سده هجری، از آن هنگام كه اسلام اندك مایه قدرت سیاسی – نظامی بدست آورد، هیچ ‏كس نتوانسته است حكومتهای اسلامی را به مدارا در برابر مخالفان دینی یا مذهبی یا ‏فرقه ای یا ایدئولوژیك متهم كند.‏

‏ تفتیش عقاید به خطا انحصار كلیسای كاتولیك قلمداد شده است. «علما» و حكمروایان ‏اسلامی نیز بلافاصله در هرجا قدرتی یافتند به سوختن و كشتن مرتدان و زندیقان و ‏ملاحده و قرمطیان و رافضیان و باطنیان و فلسفیان و صوفیان و عارفان و … ‏پرداختند. رویارویی با مخالف ایدئولوژیك در بیشتر جهان اسلامی و تا همین قرن ‏نوزدهم یك پاسخ بیشتر نداشت: آهن و خون. یا دار منصور حلاج بود یا «آتش و نفت ‏و بوریا»ی عین القضات همدانی. در هرجای جهان اسلامی امثال سلطان محمودها ‏كم نبودند كه به قول تاریخ بیهقی می گفت «من انگشت در جهان كرده ام و قرمطی ‏همی جویم». همین فراوانی عناوینی كه چون حكم اعدام بر مخالفان ایمانی و ‏ایدئولوژیك فرود می آوردند نشانه ای از روحیه ای بود كه هرجا اقتدار لازم را ‏داشت بروز می كرد و هم اكنون در به اصطلاح جمهوری اسلامی ایران به ‏صورت اعدامهای انقلابی (ترور) یا غیرانقلابی (كشتن در برابر جوخه اعدام) فرمان ‏می راند.‏

با آنكه كلیسای كاتولیك در قلمرو گسترده تر و زمان درازتری عمل كرده است شمار ‏كسانی كه به علتهای ایمانی و عقیدتی در جهان اسلامی نابود شدند نباید خیلی كمتر از ‏اروپای مسیحی باشد. تفاوت در این است كه اروپاییان هم سازمان دهندگانی بهتر از ‏خاورمیانه ای ها هستند و هم به همین دلیل تاریخ خود را بهتر نگه می دارند. ‏كشیش «توركمادا» بنیادگذار تفتیش عقاید نبود و در باورها و رفتار چیزی كم از ‏بسیاری از «علمای» اسلامی نداشت. او بدنامی خود را مرهون سازمانی است كه داد ‏آنهم در بدترین زمان؛ در قرن شانزدهم آغاز اروپای نوزایی (رنسانس) و آزاداندیشی ‏و انسانگرایی.‏

اسلام را به عنوان یك نفوذ بیگانه انگاشتن سنتی است كه در سراسر تاریخ فرهنگی ‏ایران در ۱۴ سده گذشته پیشینه دارد و هرگاه فرصت را مساعد دیده سربرداشته است. ‏زیاده رویها و بدرفتاریهای اشغالگران عرب سبب شد كه جنبشهای ملی ایران در ‏نخستین سده های اسلام جنبه ضداسلامی یافت. بیم آن است كه ایرانیان كنونی نیز كه ‏در این دومین حمله عرب به ایران چیزی از طعم زهرآگین آن نخستین تاخت و تاز را ‏می چشند بخشی از واكنش رنجش‎ ‎آمیز خود را به اسلام منتقل سازند.‏

در دوره های بپاخیزی ناسیونالیسم و احساس قومیت ایرانی این سنت نیرومندتر بوده ‏است زیرا با برخورد ناگزیر فرهنگی را چالش سیاسی شیعیگری و دعوی رهبران ‏مذهبی بر قدرت حكومتی شدت بخشیده است.‏

شیعیگری: اعتراض و قدرت سیاسی

نظریه حكومت در شیعیگری پایه منحصر آن را می سازد. تفاوت میان شیعیان با ‏گروه اكثریت مسلمانان، اهل سنت، یك تفاوت سیاسی بود – بحث بر سر اینكه خلافت ‏‏(حكومت) پس از مرگ پیامبر حق چه كسی است. شیعیان در آغاز به خلافت ابوبكر ‏و عمر و عثمان اعتراض داشتند و پس از شهادت امیرالمومین علی به خلافت ‏دودمانهای اموی و عباسی. در ایران اقلیت شیعی به برتری سیاسی اكثریت سنی ‏اعتراض می كردند. تفاوتهای مربوط به آیین شناسی (تئولوژی) و فقه بعدها میان ‏شیعیان و سنیان پدید آمد. علمای مذهبی شیعه ادبیات شگرف مذهبی خود را بر همین ‏پایه سیاسی ساختند.‏

از آیه ٦۲ سوره نسا در قرآن كه مبنای حكومت در اسلام است تعبیرهای گوناگون ‏شده است. به نظر علمای مذهبی اهل سنت مقصود از اطیعوالله و اطیعوالرسول و ‏اولی الامر منكم اطاعت از خدا و پیامبر و سلطان وقت است كه ولی امر آنهاست و تا ‏وقتی بر طبق قانون اسلام حكومت كند مسلمانان باید از او فرمانبری كنند. در تعبیر ‏علمای مذهبی سنی جایی برای خاندان پیامبر نیست، هرچند در آغاز خلافت را حق ‏قبیله پیامبر یعنی قریش می دانستند (با همه سیدقریشی و غلام حبشی … و ان اكرم ‏عندالله اتقیكم) و در قیام عباسیان، خویشاوندی آنان را با پیامبر همچون سلاحی ‏ایدئولوژیك و نه تنها تبلیغاتی بر ضد امویان بكار بردند.‏

شیعیان حق خاندان مستقیم پیامبر را در برابر حق قبیله او قرار دادند. بحث از ‏‏«دمكراتیك» بودن نظریه علمای مذهبی سنی در برابر غیردمكراتیك بودن نظریه ‏علمای مذهبی شیعه بیهوده و خارج از موضوع است. هیچ یك از سه خلیفه اول ‏راشدین به صورت دمكراتیك برگزیده نشد. در هر سه مورد یك شورای كوچك كه ‏اراده یك مرد نیرومند و شمشیر تیز یكی دو تن دیگر بر آن حكم می راند كار خلافت ‏را یكسره كرد. بیعت مردمان با خلیفه امری تشریفاتی بیش نبود و به یك امر انجام شده ‏وزن بیشتری می داد.‏

اما شیعیان تنها به حق وراثت مستقیم امام علی و فرزندانش از پیامبر بسنده نكردند. ‏آنها نظریه معصومیت، یعنی مصون بودن از خطا و گناه را كه همچون نوری الهی ‏از پدر به فرزند می رسد، در مركز عقاید خود قرار دادند. امام معصوم است و ‏دارای علم لدنی. بدون وجود امام و رهبری وی رستگاری مومنان محال است. اینكه ‏معصومیت در بسیاری مورد امری ثانوی و فرع بر شناخته شدن به عنوان امام بوده ‏است، مثلاً آنجا كه در زمان یك امام نخست یك پسر و سپس پسر دیگری به جانشینی ‏برگزیده شد، شیعیان را به فرقه های گوناگون تقسیم كرد مانند چهار امامی و شش ‏امامی و دوازده امامی و دیگران كه عموماً از اختلاف در میان فرزندان بر سر ‏جانشینی پدران برخاستند.‏

از میان شیعیان، فرقه دوازده امامی یا جعفری اهمیت بیشتر یافت. شش امامیها یا ‏اسماعیلیان چندگاهی از نظر سیاسی بسیار قوت گرفتند ولی سرانجام از جریان اصلی ‏اسلامی به كناری رانده شدند. این شیعیان دوازده امامی بودند كه به بركت سنت ‏پرمایه فرهنگی خود و ریشه گرفتن در خودآگاهی ملی ایرانیان در جریان اصلی ‏اسلامی ماندند و بزرگترین چالش را به اسلام اكثریت، یعنی اهل سنت، عرضه ‏كردند.‏

در زمینه نظریه حكومت، شیعیان دوازده امامی می گویند منظور از اولی الامر در ‏آیه، دوازده امام است و در غیاب امام دوازدهم حتی اگر حكومت بر طبق قوانین اسلام ‏باشد بهرحال غاصب است؛ هرچند بیشتر علمای مذهبی شیعه چنان حكومتی را ‏نامشروع ندانسته اند و تا هنگامی كه بر طبق قوانین اسلام بوده سزاوار اطاعت ‏شمرده اند. درباره جانشنيی امام دوازدهم در زمان غیبت او اختلاف است. گروهی ‏حكومت را حق مجتهد یا فقیه عادل می دانند و گروهی دیگر حكومت وقت را اگر بر ‏طبق قانون اسلامی باشد به رسمیت می شناسند. موارد مجتهدانی كه مشروعیت ‏پادشاه را شناخته اند از دوران صفوی فراوان بوده است. یك مورد برجسته آن تأییدی ‏كه شیخ میرزا حسن نایینی در ۱٣۰۴ از مشروعیت پادشاهی رضا شاه كرد.‏

ولی اگر درباره حكومت كنندگان اختلافاتی بوده باشد، درباره قانونگزاری و قضاوت ‏همیشه علمای مذهبی شیعه اتفاق دارند كه منشأ قانون، قرآن و حدیث و اجماع (اجماع ‏مجتهدان و نه مردم) و عقل است و چون اینهمه در قلمرو صلاحیت فقیه و مجتهد ‏است، قانونگزاری (به معنی تعبیر قرآن و حدیث) و قضاوت با آنهاست یعنی حاكمان ‏شرع. هر مجتهد حاكم شرع است و چون در میان شیعه پایگان (سلسله مراتب) مذهبی ‏مرتبی نیست جایی برای یك مرجع كه همه موظفاً از او فرمان ببرند پیش بینی نشده ‏است – اگرچه گاهگاه چنین مراجعی از سوی عموم مجتهدان پذیرفته شده اند.‏

در غیاب امام زمان و نایب امام زمان – كه سلسله آن پس از مرگ چهارمین نایب ‏خاص امام زمان و آغاز غیبت كبری قطع شده است – چنین وضعی دستور عملی ‏برای هرج و مرج در نظریه و عمل بوده است. وجود یك پادشاه شیعه كه از دوره ‏صفوی سلطنتش به تأیید مجتهد(ان) می رسید در كنار مجتهدان و حاكمان شرع ‏گوناگون و در متن جنبشی كه غالباً حكومت را نامشروع و اساس آن را غاصبانه می ‏دانست، شیعیگری را از پیوستگی و یكپارچگی بی بهره كرد؛ و در همان حال بدان ‏اهمیت یك جایگزین (آلترناتیو) سیاسی را بخشید. با آنكه در بیشتر پنج سده گذشته ‏اكثریت بسیار بزرگ رهبران مذهبی شیعه به حكومتهای وقت پیوستند و پایه های ‏اصلی آن شدند، افراد معدود و یا گروههای اقلیتی از میان آنها به اعتراض خود بر ‏حكومت ادامه دادند.‏

تنش میان حكومت و رهبران مذهبی از همان دوره صفوی آشكار شد. صفویان برای ‏نخستین بار شیعگیری را در ایران به اكثریت رسانیدند و آن را مذهب رسمی كشور ‏قرار دادند. رهبران شیعی از سویی نمی توانستند از یكی شدن با حكومتی خودداری ‏كنند كه برای نخستین بار حق آنها را از اكثریت سنی ستانده بود و به نیروی شمشیر ‏كژیهایی را كه صدها سال از آن نالیده بودند راست كرده بود، و از سویی رقابت با آن ‏را ناگزیر می یافتند.‏

‏ كوششهای شاهان صفوی برای انتظام دادن به مداخلات ملایان در امور قضائی كه نه ‏اقتداری برای حكومت می گذاشت و نه محلی برای یك نظام قضائی به جایی نرسید. ‏تعیین صدر (ملایی كه مقام وزارت داشت) و ناظر بر قضات شرع و اداره كننده ‏اوقاف بود و شیخ الاسلام شهرهای بزرگ و روسای سادات (نقیبان) را تعیین می ‏كرد از جمله این كوششها بود. ولی ملایان بزرگ با صدر در كشاكش بودند و ‏دادگاههای عرف (زیر نظر دیوان بیگی) با قضات شرع. در اواخر صفوی با تعیین ‏ملاباشی كوشش بیهوده دیگر برای روشن كردن جای ملایان در حكومت بعمل آمد.‏

از شاه عباس بزرگ به بعد سهم ملایان در حكومت پیوسته بیشتر شد. حكومت، طلاب ‏علوم دینی را كه به شمار روزافزون از حوزه های تازه تأسیس شده بیرون می ‏آمدند استخدام می كرد و پس از آنكه گرایشهای صوفیانه نخستین پادشاهان صفوی ‏مغلوب قشریگری مذهبی گردید، ملایان بزرگ حلقه خود را بر گرد قدرت سیاسی ‏تنگ تر كردند تا جایی كه در دوره شاه سلطان حسین قدرت حكومتی سراپا بدست ‏آنها افتاده بود. شكست از قبایل شورشی افغان كه خود برخاسته از مداخلات ملایان ‏شیعی در افغانستان سنی مذهب و برانگیختن آنان بر ضد حكومت مركزی بود لطمه ‏سختی بر حیثیت ملایان زد؛ و ناتوانی محض آنان در اداره امور سیاسی و نظامی و ‏ورشكستگی – بویژه ورشكستگی اخلاقی – جامعه ای كه صرفاً بر اصول مذهبی، ‏آنگونه كه ملایان تعبیر می كردند، اداره می شد چنان زمینه را فراهم كرد كه ‏نادرشاه جرئت یافت دم از اتحاد شیعه و سنی بزند و كریم خان زند در حكومت خود ‏دست رهبران مذهبی را یكسره از امور سیاسی كشور برید. با اینهمه بخشی از كار ‏قضا همچنان در دست ملایان ماند و تا هنگامی كه داور دادگستری نوین را در دوران ‏رضا شاه به ایران آورد كشور از یك نظام قضایی مرتب بی بهره بود.‏

دوران صفوی از جهات بسیار سرمشق حكومت جمهوری اسلامی بوده است. ملایان ‏هرچه به شاهان صفوی دشنام بدهند همانندی روشها و سیاستهای خود را با آن دوره ‏پنهان نتوانند كرد. سرنوشت كشور نیز شباهت نگران كننده ای با مراحل پایانی آن ‏سلسله دارد. ركود و خفقان و فساد و هرج و مرج مادی و معنوی جامعه در نیمه دوم ‏صفوی به خوبی در همین دو سه ساله حكومت ملایان تكرار شده است.‏

‏ پس از كریم خان نفوذ معنوی و قدرت سیاسی ملایان به زودی شكست خود را ‏جبران كرد و اهمیت خود را در حكومت و جامعه ایران باز یافت. شاهان قاجار ‏هرچه ناتوان تر شدند بیشتر به ملایان تكیه زدند. به عنوان نمونه قدرت ملایان می ‏توان به سید محمد باقرشفتی اشاره كرد كه در نیمه اول قرن نوزدهم با قدرت ترین ‏مجتهد اصفهان بود و چند صد كاروانسرا و بیش از دو هزار مغازه و روستاهای ‏بسیار در مركز و جنوب ایران داشت. دسته های لوطیان او (كمیته ها و حزب اللهی ‏های كنونی) آشوبهای بسیار برپا می كردند و پس از مرگ در خانه اش بقایای ‏كشتگان بیشمارش را یافتند – یك نمونه كامل بدترین پاپهای رنسانسی.‏

در این ضمن با گذشت زمان اسلام تسلطی انكارناپذیر بر فرهنگ و جامعه ایرانی ‏یافت. فرهنگ و احساس قومیت ایرانی در سه سده پس از حمله عرب پایداری ‏پیروزمندانه ای نشان داده بود كه اعراب در هیچ سرزمین دیگری با آن روبرو ‏نشدند. ولی در لحظه ای كه ایرانیان می رفتند موجودیت فرهنگی و سیاسی خود را ‏بار دیگر به كرسی نشانند هجومهای دیگری فرا می رسید. امواج پیاپی تورانیان و ‏تركان آسیای مركزی كه به دنبال فرو ریختن دیوار ساسانی از سده های میانه فلات ‏ایران را در هم نوردیدند آخرین بازمانده های مقاومت ملی ایرانیان را در برابر ‏بیگانگان ریشه كن كردند. ایرانیان گذشته خود را كم و بیش به فراموشی می ‏سپردند و اسلامی می شدند. بویژه گرایش بخشهای بزرگ و روزافزونی از مردم ‏ایران به شیعیگری دلسپردن به اسلام را آسان تر كرد زیرا در شیعیگری عنصر ‏ایران برجستگی داشت.‏

فرو ریختن پایداری ایرانیان را از اینجا بهتر می توان دریافت كه اعراب در همه ‏دوران تسلط سیاسی خود با همه فشارها از تحمیل زبان عربی به ایرانیان بازماندند؛ ‏اما سلسله های ترك زبان نزدیك بود زبان خود را به بیشتر ایرانیان بقبولانند. حتی ‏مقاومت ایرانیان در برابر تركان بیشتر به یاری اسلام صورت می گرفت زیرا ‏پذیرفتنی تر بود و دشمنی كمتری بر می انگیخت. آنها از راه اسلام بود كه اقوام ‏بیگانه را در خود مستحیل كردند و خود در این فراگرد هرچه بیشتر رنگ اسلامی ‏گرفتند.‏
ریشه های اسلام در ایران چنان ژرف و استوار شد كه در جنبشهای سیاسی ملی ‏ایران از پایان سده نوزدهم اسلام سهم تعیین كننده یافت. روحانیت شیعه با نفوذی كه ‏بر توده های مردم داشت عاملی چشم نپوشیدنی در هر پیكار سیاسی ملی شد. در ‏انقلاب مشروطه و در جنبش ملی كردن نفت سهم اسلام، سیاسی بود و تنها به بسیج ‏مردم كمك كرد. در انقلاب ۱٣۵٧ این سهم هم سیاسی و هم برای نخستین بار ‏ایدئولوژیك بود. اندیشمندان اسلامی واپسین كوشش خود را برای در آوردن اسلام و ‏شیعیگری به صورت یك مكتب سیاسی كردند و در آن به شكلی ویرانگر برای اسلام ‏و ایران كامیاب شدند.‏

سابقه شیعیگری به عنوان یك نیروی اعتراض و نقش رهبری كه ملایان در سطح ‏های گوناگون در میان مردم داشتند به آسانی می توانست در شرایط صدساله گذشته ‏ایران آن را به یك نیروی انقلابی تبدیل كند. تأثیر عمیقی كه سیدجمال الدین افغانی ‏‏(اسدآبادی) در سه دهه پایان سده نوزدهم بر دنیای اسلام گذاشته بود زمینه را فراهم ‏تر كرد. سید جمال الدین به اسلام یك وجهه مبارز داد و اعتماد مسلمانان را به خود ‏بازگردانید.‏

شیعیگری به عنوان یك نیروی انقلابی فرمولی بود كه مردانی با مبادی و اندیشه ها و ‏هدفهای متفاوت مانند شریعتی و خمینی برای چاره كردن بحران شیعیگری و رسیدن ‏به قدرت عالی سیاسی یافتند. این بحران را دو عامل پدید آورده بود، نخست تضاد ‏بنیادی كه در نظریه حكومت شیعه هست؛ یعنی اعتقاد به غاصب بودن همه حكومتها ‏و نامشروع بودن عموم آنها در غیاب امام زمان و كوشش در بدست گرفتن حكومت یا ‏همدستی با آن از سوی ملایان. رهبران جناح مخالف شیعی با متمركز كردن حملات ‏خود بر حكومتهای زمان و عیبهای آنان از اثر همدستی اكثریت بزرگ رهبران و ‏علمای مذهبی شیعی با حكومتها كاستند و با پیش كشیدن نظریه های تجدیدنظرطلبانه ‏راه را برای یك حكومت اسلامی هموار كردند.‏

دومین عامل بحران، تنش میان جامعه واپس مانده قرون وسطایی و تمدن صنعتی ‏غرب بود كه آثار دگرگون كننده خود را بر اسلام می گذاشت و همه مسأله جای دین ‏در جامعه را مطرح می كرد. مذهب از تجربه زمان صفوی به بعد با واپسماندگی و ‏واپسگرایی یكی شناخته شده بود. ایرانیان آگاه رهایی ملی ایران را در راه حلها و ‏طرز تفكرهایی جز آنچه در مدرسه ها و حوزه های نجف و قم و اصفهان و … ‏آموخته می شد، در اروپای پوینده و انقلابی می جستند. تجدید نظرطلبان مذهبی ‏براین خطر آگاه بودند و هركدام به شیوه خود با آن مقابله كردند. یا مانند شریعتی ‏اسلام را به عنوان یك ایدئولوژی ترقیخواه – با تلاشهای زیاد و عموماً ناكامیاب – ‏معرفی كردند و یا مانند خمینی اساساً منكر ضرورت پیشرفت شدند.‏

اینكه حتی جامعه ای به بی تجربه گی و ساده لوحی سیاسی ایران تعبیرات بی پایه ‏تجدیدنظرطلبان و آموزه های ساده پسند و سطحی آنان را به عنوان نه تنها نظریه ‏انقلابی، بلكه جانشین شایسته ای برای نوگرایی و پیشرفت، پذیرفت از اینجا سرچشمه ‏می گیرد كه رژیم ایران از پس وعده های بزرگ خود بر نیامده بود و بهمراه ‏سیاستهای خود بیشتر پایه های فكری را كه ایران نو بر آنها استوار شده بود – ‏ناسیونالیسم، غربگرایی و توسعه – برای چند گاهی بی اعتبار كرده بود.‏

‏ ایران نو به تعبیرهای گوناگون از آغاز سده شانزدهم (سلسله صفوی) آغاز سده بیستم ‏‏(انقلاب مشروطه) یا دهه سوم سده بیستم (سلسله پهلوی) شروع می شود. سلسله ‏صفوی مفهوم سیاسی ایران را باز گردانید. هنگامی كه ایرانیان نزدیك بود فراموش ‏كنند كه ماهیتی جداگانه اند، صفویان یك احساس نیرومند قومی به مردم ایران دادند ‏كه با همه رنگ تند قبیله ای و مذهبی دولت صفوی بس بود كه ایران را نگهدارد و تا ‏اینجا برساند. از بسیاری جهات صفویان دنباله های سلسله های پیشتر بودند. ایران ‏عموماً كشور قزلباش خوانده می شد مانند گذشته كه كشور خوارزمشاهیان یا ‏سلجوقیان بود. ولی ایرانیان قسمتی هم به یاری شیعیگری كه در برابر هجوم مدام ‏عثمانیان یك مذهب ملی شده بود یك هویت مشخص ملی یافتند كه دیگر بكلی مغلوب ‏هیچ قدرت بیگانه نشد.‏

‏ در دولت صفوی همچنین برای نخستین بار مفاهیم غربگرایی و توسعه، در خام ‏ترین و ابتدایی ترین صورتهایش، به جامعه و سیاست ایران راه یافت. ایرانیان آن ‏روزگار خود را با تمدنی بالا تر روبرو یافتند و به ضرورت دفاع از خود از آن وام ‏گرفتند.‏
كوششهای مستقیم و منظم دولت برای رونق صنعت و بازرگانی از آن هنگام آغاز شد. ‏درست است كه ایرانیان به پاره ای نشانه های بیرونی تمدن پویای غرب بسنده ‏كردند و كمتر به زمینه های فكری و فرهنگی كه اختراعات و اكتشافات اروپای ‏غربی نتیجه آنها بود اندیشیدند؛ ولی این عیبی است كه تا دهه های آخر سده بیستم نیز ‏كم و بیش گریبان سیاستگران و اندیشمندان ایران را رها نكرد.‏

دولت صفوی قربانی موفقیت خود شد. شور مذهبی شیعیگری، كه در آغاز بهمراه ‏بقایای احساس قومیت ایرانی همچون ملاطی جامعه از هم گسیخته ایران را بهم جوش ‏داد و در برابر نیروی برتر عثمانی نگهداشت، بزودی عامل اصلی ركود و ناتوانی ‏كشور شد. صفویان از خط باریكی كه اعتقاد مذهبی را از آخوندبازی جدا می كند به ‏تندی گذشتند و به ایجاد یك اساطیر مذهبی كمك كردند كه نمونه كامل خود را در ‏بحارالانوار نشان داد – دائره المعارفی از اغراقها و نیمه حقیقتها و دروغهای محض ‏كه تأثیراتش برای تخدیر و انحراف نسلها كفایت كرد. جعل احادیث و اختراع امامزاده ‏ها و سیل معجزاتی كه از هر سو روانه شد، و البته پیشینه آن به نخستین سده های ‏اسلامی می رسد، بزودی واقعیات مذهب را زیر انبوه خرافات دفن كرد. «مذهب» ‏دوران صفوی جوازی برای زیستن بدور از دایره اخلاق و عقل گردید. تأثیرات ‏ویرانگر این انحراف اساسی از دین و عقل و اخلاقیات بر سیاست و احتماع و رفتار ‏شخصی هنوز با ماست.‏

انقلاب مشروطه ملت ایران را به صحنه آورد. تصادفی نیست كه شعار «زنده باد ملت ‏ایران» برای نخستین بار در شور ناسیونالیستی انقلاب مشروطه طنین انداز شد. ‏ایران از یك جامعه قبیله ای مذهبی وارد مرحله ای شد كه سرانجام از آن یك ملت ‏امروزی خواهد ساخت. ملتی كه افراد آن پیش از هر چیز ایرانی باشند نه اول وابسته ‏به یك گروهبندی اجتماعی یا پیرو یك آیین؛ ملتی كه افرد آن از نظر حقوق برابر و در ‏آرزوهای خود مشترك باشند.‏

شكلهای تازه تر دیكتاتوری نوین كه بیشتر دوران پس از مشروطه را فرا گرفت از ‏استبداد قرون وسطایی پیش از آن پیشرفته تر بود. نهادهای انتخابی و مردمی كه در ‏همه رژیمهای پس از مشروطه حفظ شد مقدمات لازمی برای برقراری نهایی ‏دمكراسی بوده است. انقلاب مشروطه در هدف نوسازی جامعه ایرانی كامیاب نشد ‏ولی این تعهد پس از آن در سیاست ایران راه یافت و در دوران پهلوی تا حدود یك ‏آیین غیرمذهبی بالا رفت. غربگرایی انقلاب مشروطه از همان قانون اساسی آشكار ‏است و زمینه های آموزش و صنعت را نیز در بر می گیرد. برای رهبران فكری ‏ایران در نخستین سالهای سده بیستم دیگر تردیدی نمانده بود: ایران برای چیره شدن ‏بر واپسماندگی قرنها باید از تنها نمونه پیشرفته و كامیاب موجود، از دنیای غرب ‏بیاموزد.‏

با سلسله پهلوی اندیشه های ناسیونالیسم، غربگرایی (بیشتر به صورت غربزدگی) و ‏توسعه در ایران به اوج چهارصد ساله خود رسید. این هر سه در كنش و واكنش ‏متقابل خود در یك ایدئولوژی بهم آمیختند كه در بیشتر سده بیستم بویژه ۵٧ سال ‏پادشاهی رضاشاه و محمدرضا شاه جریان فكری مسلط جامعه ایران بوده است. شاهان ‏پهلوی با آنكه خود افر ادی مذهبی بودند در برابر نفوذ مذهب در سیاستهای اجتماعی ‏قر ار گرفتند و به عنوان پیشبرندگان ناسیونالیسم ایرانی و غربگرایی و نوسازی با ‏سران شیعه درگیر پیكار مرگ و زندگی شدند. تصادم میان دولت و مذهب اجتناب ‏ناپذیر بود. دولت دیگر آماده نبود قلمروهای آموزش و قانونگزاری و دادگستری را به ‏مذهب واگذارد و سیاستهایی را اجرا می كرد كه آشكارا با آموزه های ملایان ‏ناسازگار بود. نظام وظیفه، آموزش به شیوه اروپایی، آزاد كردن زنان، اصلاحات ‏ارضی و همه گرایش فرهنگی غربگرای جامعه چنان جامعه سنتی را بر هم می ‏ریخت كه برخورد با نمایندگان نیرومند آن جامعه – خانهای ایلات، زمینداران بزرگ، ‏بازاریان و كاسبكاران و بیش از همه آنها ملایان شیعه – را ناگزیر می ساخت. هریك ‏از آن سیاستها با مبارزات سخت و عموماً با خونریزی اجرا شد.‏

چنان نیست كه سیاستهای دوران پهلوی را گروههای معدود طرح ریزی و اداره می ‏كردند. همه فضای فكری ایران از دهه های پایانی سده نوزدهم برضد آنچه ‏واپسماندگی و واپسگرایی تلقی می شد برانگیخته بود و لبه تیز این واكنش متوجه ‏مذهب و رهبران شیعی بود. سه نسل روشنفكران ایرانی از دوران انقلاب مشروطه با ‏روحیه غیرمذهبی رشد كردند. برخوردهای ایدئولوژیك میان ترقی خواهان و سنت ‏گرایان مذهبی در دوران انقلاب تأثیر عمیق دیرپایی بخشید. برای روشنفكران ایرانی ‏مسلم شد كه جامعه را نه با همكاری، بلكه به رغم، رهبران مذهبی باید پیش ببرند. در ‏میان آن رهبران كمتركسی جسارت آن را داشت كه با زمان پیش بیاید. كسانی مانند ‏سنگلجی كه چنین جرأتی كردند در توفان مخالفتها از یاد رفتند.‏

مذهب به عنوان مدعی و اعتراض كننده و منتقد در همه آن سه نسل نیروی خود را به ‏درجات گوناگون نگه داشت و هرجا دست حكومت ناتوان شد یا دست اندازی آن از ‏تحمل گذشت ضربه خود را فرود آورد. ولی هیچ كوشش اساسی برای راه آمدن با ‏زمان نكرد. مدرسه ها دژهای سنت باقی ماندند. آموزش و پرورش در «حوزه های ‏علمی» مذهبی كه بیش از حد مدرسی، در جا زن و ایستاست، جلوی ابتكار و پرواز ‏اندیشه را می گیرد. بجای آن بازی با كلام و موشكافی در معانی كلمات اهمیت ‏اساسی  می یابد.  ورق زدن آثار  گذشتگان  و  حاشیه نوشتن بر  آنها جانشین  پژوهشهای  ‏تازه می شود. شیوه تفكر چنان در بند نظام آموزشی اسیر است كه بحثهای فلسفی را ‏نیز به شیوه حقوقی و با برداشت حقوقی انجام می دهند.  با پس و پیش  كردن  كلمات ‏مسایل  را  حل  شده می انگارند.‏

‎ ‎از این گذشته محافظه كارترین عناصر جمعیت شهری و روستایی كه پایه های ‏اصلی پشتیبانی مالی و معنوی ملایان بودند مانند وزنه ای برپای رهبران مذهبی، ‏آنان را از هر حركت اصلاحی باز داشتند. جامعه ناگزیر پیش می رفت ولی مذهب ‏با آن همراه نبود و از فاصله ای كه پیوسته دورتر می شد با نگاهی دشمنانه آن را ‏می نگریست.‏‎ ‎در اواخر دوران پهلوی و دوران پس از انقلاب اسلامی بسیار ‏كوشیدند به اسلام وجهه ای پیشرو بدهند. پاره ای به اصل اجماع اشاره كردند و آن ‏را پایه ای برای دمكراسی اسلامی شمردند؛ بی توجه به این حقیقت كه تقریباً همه ‏مؤلفان اسلامی، حتی اصلاح طلبانی مانند عبده، اجماع را به معنی اتفاق و همرایی ‏فقیهان در نظر دارند و همه آنها اجماع را وحدت نظری می دانند كه با مفهوم قرآن ‏توافق داشته باشد. در میان شیعه و سنی اجماع مفهومی است كه هیچ مناسبتی با ‏دمكراسی و حكومت اكثریت ندارد. همچنین در مورد حقوق و آزادی زن استدلالهای ‏بسیار شده است مانند آنكه اسلام در قرن هفتم میلادی در این زمینه پیشروتر از ‏مسیحیت بوده است كه درست است ولی ربطی به سده بیستم ندارد. یا «مگر مردان ‏آزادند كه زنان آزاد باشند؟» كه گریزی نه چندان استادانه از موضوع است.‏

اما جریان اصلی اندیشه اسلامی چه در ایران شیعی و چه در كشورهای اهل سنت ‏محافظه كار مانده است. قدرت اسلام در نظر رهبران مذهبی در آن بوده است كه ‏تغییرناپذیر بماند. آنها راه را در هرجا توانسته اند بر تعبیرات آزادنه شخصی از ‏اسلام بسته اند. اندیشمند تجدی دنظرطلبی مانند شریعتی به زودی خود را با مقاومت ‏سخت روبرو یافت و عقب نشینی كرد. منتقدان او نخست به اشتباهات سهوی و عمدی ‏فراوانش در نقل متون و رویدادها و در تعبیرات تاختند و سپس پاره ای فرضهای او ‏را مانند اعتقاد اولیه اش به اجماع به عنوان یك شیوه دمكراتیك و «انتخاب» خلفای ‏راشدین به عنوان نمونه ای از حكومت اكثریت و نیز قلمداد كردن موسیقی به عنوان ‏یك هنر اسلامی؛ یا هواداری از برطرف كردن اختلافات درونی شیعه و سنی چنان به ‏باد حمله گرفتند كه ناچار از پس گرفتن آن شد.

غربزدگی و غربگرایی

پایداری مذهب در برابر هر كوششی برای نوسازی آن دو واكنش پدید آورد. نخست ‏بازگشت به ایران باستان و نوستالژی بزرگی های پیشین كه مردانی مانند پورداود و ‏هدایت نمایندگان آن بودند. به یاری پژوهشها و كشفیات اروپاییان، ایرانیان به تاریخ و ‏حتی ادبیات خود آگاهتر و از آن سربلندتر شدند. بیداری حس ناسیونالیسم ایرانی را ‏تنها به سیاستهای دولت پهلوی نباید نسبت داد. آثار ایرانشناسان و خاورشناسان ‏اروپایی و ستایش بی دریغ آنها از تاریخ و فرهنگ ایران از همان نسل انقلاب ‏مشروطه زمینه فرهنگی را فراهم كرده بود، صدسال سرافكندگی در برابر ‏امپریالیستهای انگلستان و روسیه زمینه عاطفی را؛ در شعرهای عشقی این تركیب ‏سربلندی و سرافكندگی را خوب می توان دید.‏

واكنش دوم، غربگرایی و رو كردن كامل به اروپا بود – آنچه سیدفخرالدین شادمان ‏‏«تسخیر تمدن فرنگی» نامید. ایران كشوری هنوز به مقدار زیاد قرون وسطائی بود – ‏و تا آنجا كه به ریشه های ذهنی اكثریتی از مردم مربوط می شود هنوز هست. ‏كوششهایی كه در سطح بسیار محدود از زمان صفویان و بعد در دوره قاجار برای ‏نوسازی جنبه هایی از اقتصاد و آموزش و دستگاه اداری ایران شده بود اثر زیادی ‏نبخشیده بود. ایران می بایست نیرومند و به خود متكی شود و یك نمونه بیشتر در ‏برابر نداشت. از ایران نیمه اول سده بیستم نمی شد انتظار راه حلهای اصیل و ‏ابتكاری داشت. ایرانیان به تقلید و نمونه برداری قانع بودند و می پنداشتند اگر از ‏آخرین پیشرفتها بیاموزند و آخرین دستاوردهای تمدن اروپایی را به كشور خود ‏بیاورند به یك میانبر تاریخی دست خواهند یافت. كار چند سده را در چند نسل انجام ‏دادن رویای ایران دوران پهلوی بود.‏

مفهوم های توسعه و شبیه اروپا شدن بدین ترتیب در ذهن ایرانیان یكی شد. توسعه ‏به معنی شبیه اروپا شدن بود. هر كوششی برای تقلید از اروپا و بعد امریكا به توسعه ‏و ترقی خواهی و غربگرایی تعبیر می گردید. اگر در این میان آنچه سطحی تر و ‏آسان تر بود زود تر تقلید و پذیرفته شد عجبی نیست. ایرانیان دریای تمدن غربی را ‏در كوزه ظرفیت محدود خود ریختند و آن را هرچه لبا لب كردند. نمی توان گفت كه ‏در این میان كوزه بزرگتر نمی شد. ولی بزرگ كردن كوزه تحت الشعاع سرریز ‏كردن آن قرار گرفت.‏

گرفتن غربگرایی و ترقی خواهی به معنی شبیه اروپا زندگی كردن، مسئله اساسی ‏فرهنگی ایران در سده بیستم بوده است. ترقی خواهان خواسته اند مانند همتایان ‏غربی خود بسر برند. همان جامه ها، همان تفریحات، هان سازمانها و همان پیرامون. ‏آنها طبعاً نتوانسته اند بیش از لایه های اجتماعی معینی را به این معنی پیش ببرند و ‏جز در زمینه های محدودی نتوانسته اند روشها و كاركردهای غربی را اجرا كنند. ‏در بخش بزرگتری، اقدامات ترقیخواهانه آنان ظاهرسازانه بوده است. بزرگترین ‏غفلت آنان در بخش آموزش و فرهنگ بوده است. بجای آنكه بیشترین منابع را به ‏ساختن انسانها اختصاص دهند به آوردن ظواهر زندگی غربی به كشور پرداخته اند و ‏منابع هنگفتی را به هدر داده اند.‏

جامه و كلاه و خانه و سامان خانه و دفتر و برنامه موسیقی رادیو و «شو» تلویزیونی ‏و جشنواره فیلم و كالاهای مصرفی و طرحهای پرهزینه به قصد آوردن گوشه ای از ‏امریكا یا اروپا به ایران، و البته سازمانهای از روی نمونه غربی، وقت و نیرو و پول ‏بیشتری در این كوشش برای نوسازی گرفته است تا دگرگون كردن ذهن انسانها و ‏توانا كردنشان به اینكه منطقی بیندیشند و به شیوه علمی عمل كنند و كمتر قضا قدری ‏و خرافی باشند و بیشتر به رابطه علی امور بپردازند.‏

پس از سه نسل تقلید از غرب – كه به غلط ترقیخواهی و غربگرایی خوانده شد – ‏هنوز اگر رنگ و لعاب غربی بیشتر ایرانیان درس خوانده و دنیا دیده و با فرهنگ را ‏بخراشند زیر آن یك خرافاتی خواهند یافت كه اگر زن است بی نذر و نیاز و سفره ‏انداختن كارش نمی گذرد و اگر مرد است بی زیارت مشاهد و دعا و تعویذ و ‏تصویر مقدسان كه حرز وجودش است.‏

برداشت نادرست از مفهوم توسعه را ناتوانی و فساد عمومی جامعه ایرانی تكمیل كرد. ‏با آنكه در ۵٧ سال دولت پهلوی ایران بسیار بیش از هزار سال پیش از آن دگرگون ‏شد و بسیاری از زیرسازیهای لازم را برای خیز نهایی انجام داد، در اواخر آن دوره ‏تردیدهای جدی و سرخوردگی جانشین خوشبینی و بلندپروازی های نخستین شده ‏بود. بیش از نیم قرن تلاش برای نوسازی كشور شكافهای بزرگ میان انتظارات و ‏واقعیتها، میان پیشرفت راستین – به معنی پیشرفت فرهنگی – و پیشرفت ظاهری – ‏به معنی پیشرفت در سطح زندگی – برجای گذاشته بود. شكست در پاره ای زمینه ‏های اساسی مانند آموزش و كشاورزی و سازمان سیاسی و بروز ناهماهنگی ها و ‏عدم تعادل های ناسالم میان شهر و روستا و دارا و نادار و حكومت كنندگان و حكومت ‏شوندگان اندك اندك اساس اندیشه نوسازی را كه یك پدیده غربی است زير تردید برد.‏

نخستین تاختنها به غربزدگی بود – آن برداشت از نوسازی و نوگرایی كه بیشتر به ‏تقلید ظواهر تمدن غرب می پرداخت و از حقیقت فرهنگ غربی به مقدار زیاد بی ‏خبر بود. این برداشتی بود كه هم كوشندگان نوسازی ایران و هم منتقدان آن داشتند. ‏چه آنها كه یك استراتژی توسعه درست نفهمیده را به كشور آوردند و چه آنها كه به ‏غربزدگان تاختند فرهنگ غربی را كه از رنسانس، حتی از قرون وسطی،  پایه های ‏انقلاب فكری و  علمی و سپس  انقلاب صنعتی را  گذاشته بود  به مقدار زیاد نمی ‏شناختند. غربزدگان در بخش بزرگتر به پیشرفتهای مادی بسنده كرده بودند. منتقدان ‏غربزدگی ظواهر پیشرفت را كه آنهم در زمینه های محدود بدست آمده بود گوهر ‏فرهنگ غربی شمردند و در خوار كردنش كوشیدند. از آنها به كسانی كه خود ‏غربگرایی را محكوم شمردند و در پی باز گرداندن جامعه به ١۴۰۰ سال پیش بودند ‏راه درازی نبود.‏

آنچه كارشان را آسان می كرد بحران همه جانبه یك جامعه ناهماهنگ بود كه هنوز ‏از دشواریهای سنتی بر نیامده دستخوش دشواریهای نوین شده بود یا بهتر گفته شود ‏دشواریهای نوین را بر دشواریهای گذشته انباشته می یافت. منتقدان به ابتلای ‏میلیونها شهرنشین ریشه كن شده و میلیونها روستایی كنار زده شده از فراگرد توسعه ‏اشاره می كردند و بستگی روزافزون كشور را به هر چه خارجی نشانه ای از ‏واماندگی آن می شمردند و با استفاده از احساسات ملی و مذهبی مردم ارتباط دستگاه ‏رهبری را با سیاستهای غربی چون سلاحی برنده بر ضد آن بكار می گرفتند. آنها ‏ناتوانی یك استراتژی معین و یك رهبری معین را در گشودن مسایلی كه كاملاً قابل ‏حل بود به سراسر قلمرو توسعه و اندیشه غربگرایی و نوسازی تعمیم می دادند.‏

هر دو گروه از یاد بردند كه معنی غربگرایی مسلح شدن به سلاحهای غرب – تفكر ‏علمی، آزاد كردن و پروریدن و سازمان دادن علمی منابع انسانی برای رفاه عمومی، ‏و آزاداندیشی – است. نه صرف تقلید شیوه زندگی غربی كه هم از نظر مادی از ‏توانایی كشوری مانند ایران – حتی كشوری مانند ایران – بیرون است و هم احساس ‏دروغین پیشرفت از تقویت می كند و ملت را از كوشش برای رسیدن به پیشرفت ‏واقعی باز می دارد.‏

مسائلی كه پیشرفت پدید می آورد و گشودنشان نیاز به پیشرفتهایی باز هم بیشتر دارد ‏آنان را درباره اصل مفهوم پیشرفت دچار تردید كرد. از آموزه های مالتوس گرایان ‏نو، كلوب رم و همه هواداران رشد صفر و حفظ زیست بوم نیز هرچه را، فهمیده و ‏نفهمیده مناسب یافتند گرفتند و به سود راه حل خود یعنی بازگشت به «گذشته زرین» ‏گردانیدند.‏

غرب برایشان امپریالیست و استعمارگر بود – كه هست. هیولایی كه فرهنگهای كهن ‏و بارور را خشك می كرد. در غرب ماتریالیسم و جنون مصرف و بی اعتنایی به ‏سرنوشت دو میلیارد محرومان كره زمین را می دیدند و تجربه ناگوار خود ایران را ‏در دویست ساله برتری غربیان. اما غافل بودند كه رهایی ایران از دست اندازی ‏غربیان با پس رفتن رو به گذشته هایی كه در واقع چندان هم زرین نبوده اند امكان ‏ندارد و با غرب باید با توانایی های خود آن روبرو شد.‏

بدین ترتیب ایدئولوژی مسلط بر جامعه ایرانی در قرن بیستم، آمیزه ای از ‏ناسیونالیسم و غربگرایی (در صورت سطحی تر غربزدگی) و توسعه – در دهه ‏هفتاد قرن به حالت دفاعی درآمد. و این در هنگامی بود كه دو تجدیدنظر طلب مذهبی ‏زمینه فكری را برای یك حكومت اسلامی فراهم می كردند. شریعتی و خمینی در ‏برابر دشواریهای دهه های پایانی قرن بیستم بازگشت به ارزشها و حتی شیوه های ‏‏۱٤ سده پیش را پیشنهاد كردند و نظریه های تازه ای درباره تئوری حكومت شیعه ‏پیش كشیدند كه در مورد شریعتی نامشخص و سخت زیر تأثیر آموزه (دكترین)های ‏چپ رادیكال بود و در مورد خمینی به سادگی حكومت فقیهان و مجتهدان را توصیه ‏می كرد كه به نظر او جانشین پیامبر و امامان هستند.‏

شریعتی نظریه خود را درباره حكومت از یك بحث لغوی آغاز می كند، مانند عموم ‏مباحث دیگر او كه از موشكافی درباره معانی كلمات آغاز می شود. او كه سخت ‏زیر تأثیر آموخته های غربی خویش است از مقایسه اسلام – یا نمونه اسلامی مورد ‏نظر خویش – با غرب گریزی ندارد. در اینجا پایه استدلال او تفاوت میان معنی ‏پولیتیك و سیاست است. می گوید پولیتیك در زبانهای اروپایی از ریشه شهر (پلیس) ‏یونانی آمده كه مفهومی در جهت راضی كردن شهروندان دارد و اساساً اداری، ‏محافظه كار و متوجه وضع موجود است و می خواهد بیشترین خوشبختی را به ‏بیشترین تعداد مردم بدهد (كه بنابراین تعریف هدفی كاملاً غیراسلامی است). برعكس ‏سیاست در عربی به معنی رام كردن اسب است و مفهومی آموزشی و اصلاحگرانه ‏دارد و می خواهد به كمال برساند. سیاست مستلزم رهبری و زور در صورت لزوم ‏است.‏

او همچنین مدعی است كه امت و امامت از ریشه «ام» آمده كه به معنی تصمیم به ‏رفتن است و تأكید بر حركت بسوی تكامل است (یا به عقب؟) و انضباط و تربیت. ‏جامعه مؤمنان (امت) با «دمكراسی بورژوازی سرمایه داری» تفاوت اساسی دارد. ‏زیرا شریعتی نیز مانند خمینی مردم را كودكانی می شمارد كه نمی توانند خیر خود ‏را بشناسند و با هوشمندی انتخاب كنند. او می پذیرد كه در پایان دوره تكامل ‏اجتماعی، نظریات شیعه و سنی با هم تقارن خواهند یافت. امام زمان دیگر ضرورتی ‏نخواهد داشت كه غایب بماند و جامعه را امكان خواهد داشت با شوراهای دمكراتیك ‏اداره كرد (بدین منظور باید تا ظهور امام زمان درنگ كرد).‏

برای آنكه كمترین جایی برای دمكراسی در اسلام نماند شریعتی اصلاح اجتماعی را ‏در چهارچوب دمكراتیك غیرممكن می داند وبه قوانین خدایی برای برقراری عدالت ‏در جامعه متوسل می شود. به نظر او حتی آزادی زنان صورتی از تسلط جویی ‏غرب است.‏

خمینی از اینجا شروع می كند كه قانون شرع یا خدایی باید حاكم باشد و به این نتیجه ‏می رسد كه حكومت باید در دست مجتهدان قرار گیرد زیرا آنها از پیامبر و امامان ‏نه تنها سنت علم، بلكه حق رهبری و حكومت بر مردم را به میراث برده اند. آنها ‏هستند كه باید بر همه امور اجرائی و اداری و برنامه ریزی كشور نظارت كنند. ‏نظریه حكومت خمینی براین اصل ساده شده استوار است كه همه مسلمانان از قانون ‏خدا پیروی می كنند، و نیز بر اینكه فقیه و مجتهد خطا ناپذیر و جانشین پیامبر و امام ‏است. در عمل این باور چنان تعبیر شده كه خطاها و حتی گناهان فراوان «مسلمانان» ‏و حتی مجتهدان همه صلاح است. در واقع اصل معصومیت به افراد و جماعات ‏بيشمار نسبت داده شده است و بی آن همه نظریه حكومت فرو می ریزد؛ مانند خود ‏حكومت كه در دریای هرج و مرج و فساد فرو ریخته است.‏

آنچه خمینی درباره حكومت اسلامی می گوید بیان آرزوهاست نه اموری كه لزوماً ‏در عمل تحقق یابد و صرفاً برداشتهای شخصی است. او می گوید حكومت اسلامی نه ‏استبدادی است نه مشروطه به معنی غربی، بلكه مشروط به قرآن و حدیث (سنت) ‏است. از آنجا كه همه مسلمانان از قانون خدا پیروی می كنند حكومت متكی به زور ‏نیست بلكه صرفاً برنامه ها را تنظیم می كند. مجتهد یا فقیه قانون خدایی را می داند ‏و می تواند ارشاد كند. او قدرت را به عنوان هدف نمی خواهد. نقش فقیه و مجتهد ‏همان نقش امام و پیامبر است (٣).‏

اینكه در عمل هركس قانون خدا را چنانكه خود می خواهد تعبیر می كند (در همه ‏تاریخ چنین كرده اند و از همین روی دوران پاكی و بی پیرایگی هیچ دینی از یكی ‏دو نسل نگذشته است) یا هر موقع خواست به قانون خدا عمل نمی كند و با دادن سهم ‏امام و رد مظالم و رفتن به زیارت و گریستن بر حسین، یا حتی وانمود كردن آن، ‏چنانكه در حدیث «معتبر» آمده گناه خود را پاك می كند؛ و اینكه فقیه و مجتهد ‏چنانكه افتد و دانی خطا ناپذیر و مصون از گناه نیست و در حد او نیست كه خود را ‏جانشین امام و پیامبر بداند، دانسته یا ندانسته اصلاً در این مباحث وارد نشده است.‏

‏ شریعتی به شیعیگری جلوه و جلای یك ایدئولوژی پیشرو انقلابی را بخشید. شهادت ‏امام سوم را با اندكی دستكاری سرمشق انقلاب گردانید و با پس و پیش كردن شرایط ‏ظهور امام زمان، انتظار ظهور را آرمان ناكجا آباد و انگیزه ای برای مبارزه و ‏تلاش در راه تكامل. خمینی راه حل ساده حكومت الهی را با قوانین خدایی و بدست ‏‏«مردان خدا» پیشنهاد كرد. پیام آنها در میان توده های بزرگ ناراضی كه از شرایط ‏سخت زندگی به جان آمده بودند و تبلیغات رسمی با وعده هایی مانند «هر ایرانی باید ‏یك پیكان داشته باشد» بر انتظارات و سرخوردگی شان افزوده بود، شنوندگان فراوان ‏یافت.‏

این توده ها دارای احساسات مذهبی عمیقی بودند كه رژیم در طول چند دهه بر آن ‏دامن زده بود. وقتی صدای مخالفان مذهبی برخاست ورشكستگی سیاستهایی كه به ‏مذهب همچون عامل واپسماندگی می نگریستند ولی در عمل بدترین جنبه های ‏خرافی را تشویق می كردند و می خو استند هم مذهب را پس بزنند و هم از آن بهره ‏برداری كنند هویدا گردید. توده مردم به آسانی تسلیم رهبران مذهبی شد كه نه تنها ‏رستگاری آن جهانی را وعده می دادند، بلكه اكنون بهروزی این جهانی را نیز در ‏انحصار خود در آورده بودند.‏

از این گذشته لایه های غربی شده جامعه كه از كیفیت پایین زندگی در ایران بهم ‏برآمده بودند و سهمی در اداره كشور و سیاستگزاری می خواستند رهبری ملایان ‏مخالف را بی دشواری زیاد پذیرا شدند. آنها حامل طبیعی نوسازی و نوگرایی بودند ‏ولی رژیم كه سودای اقتدار مطلق در سر داشت و همه چیز را در انحصار خود می ‏خواست از سهم شایسته ای در گرداندن امور كشور محرومشان ساخت و خواه ناخواه ‏آنان را بسوی مخالفان مذهبی راند. بسیاری از این غربگرایان یا غربزدگان از میان ‏رژیم كه ترقیخواه ولی سركوب كننده بود و مذهب كه واپسنگر ولی مبارز بود دومی ‏را برگزیدند و زود دریافتند كه به چنگال نیرویی هم واپسنگر و هم سركوب كننده ‏افتاده اند.‏

‏ روشنفكران و طبقه متوسط در برخورد با موج تازه مخالفت مذهبی كه از سالهای ‏‏١٣۵۰ (دهه ٧۰) برخاست هم یك فرصت را دیدند و هم به یكی از نوسانهای آونگ ‏مانند كه در تاریخ فرهنگی ایران بازهم تكرار شده است افتادند. فرصت بهره برداری ‏از شور مذهبی برای پیشبرد مقاصد سیاسی دوبار در سده بیستم پیش آمده بود. در ‏گذشته رفتار روشنفكران با مذهب دشمنی متقابل عمیقی را با سران مذهبی برانگیخته ‏بود. ورطه ای كه روشنفكران را از مذهبیان جدا می كرد چنان ژرف بود كه حتی ‏مصلحت مبارزه مشترك در انقلاب مشروطه و جنبش ملی كردن نفت نتوانسته بود ‏اتحاد ناپایدارشان را از فرو ریختن باز دارد. همكاری آنان با مذهبیان در گذشته ‏همواره در آنچه «برضد» بود موفقیتی داشت و در آنچه «برای» بود به جایی نمی ‏رسید. این بار نیز چنین شد. با اینهمه هنگامی كه دورنمای پیروزی احتمالی بر رژیم ‏از هنگام انتخابات ریاست جمهوری امریكا در ۱٩٧٦ نمایان گردید برای روشنفكران ‏آسانتر از آن نبود كه بپندارند این بار نیز سوار بر امواج اعتراض مذهبی نخست در ‏كنار ملایان و سپس به تنهایی قدرت سیاسی را به چنگ خواهند آورد.‏

پنجاه سال ناكامی در مبارزه با دستگاه حكومتی بسیاری از روشنفكران را متقاعد ‏كرده بود كه راه پیروزی تنها از درون مسجدها و حسینه ها می گذرد و بریدنهای ‏پیشین از ملایان «اشتباه» بوده است. این بار آنها آماده بودند امتیازهای بیشتری به ‏رهبران مذهبی بدهند و رهبری آنان را بپذیرند. آنها مخالفتهای آشكار آن رهبران را با ‏اصلاحات ارضی، با آزادی اجتماعی و سیاسی زنان و با آموزش نوین ندیده گرفتند.‏‎ ‎‏ ‏حتی طرحهای اعلام شده شان را برای ولایت فقیه و حكومت مذهبی و حذف اداره ‏عمومی از امور كشور به روی خود نیاوردند و در موارد بسیار پذیرفتند. شعار آنها ‏ماندن در كنار رهبران مذهبی بهر بها بود. اكنون كه در میان رهبران مذهبی كسانی ‏به نبرد برخاسته بودند روشنفكران حاضر نبودند فرصت را به هیچ دلیل از دست ‏بدهند. اگر در گذشته نتوانسته بودند كهنه پرستی و مخالفت ملایان را با اندیشه ‏پیشرفت و دگرگونی و نوسازی تحمل كنند و از گرایش آنها به شكستن نظم لازم برای ‏اداره جامعه به تنگ آمده بودند این بار به همه چیز خرسند بودند (٤).‏

بهمین اندازه بسیاری از آنها زیر پیام مذهب رزمجو (میلیتانت) نوید گشودن بن بست ‏فكری را می دیدند كه بیشتر این روشنفكران در كشاكش میان واپسماندگی و نوسازی ‏دچارش شده بودند. پس از سه نسل گرایشهای غیرمذهبی، آنها اكنون آمادگی داشتند به ‏آنچه ریشه های اصیل فرهنگی خود می نامیدند باز گردند. مذهب از نوبپاخاسته با ‏اطمینان و خوشبینی و شوری كه از ندانستن و نفهمیدن می آید اعلام می كرد كه ‏باید به ارزشهای پیشین، حتی به رفتارهای پیشین، بازگشت. چنگ زدن در  جهان ‏گذشته ١٤۰۰ ساله به عنوان راه حلی  برای  مسائل  جهان امروزی  پیشنهاد می شد ‏كه كمتر كسی از آنها سر در می آورد و راه حلی برایش داشت. كامیابیهای یك ‏دوره كوتاه كه به دو نسل هم نكشید و تنها از هجرت پیامبر تا شهادت امیرالمؤمنین ‏علی را در بر گرفت به عنوان نمونه ای برای همه دورانها و همه جامعه ها عرضه ‏شد و ذهنهای خسته و ناتوان از چالشهای جهان نوین را تسخیر كرد.‏

این روشنفكران در شوق مكاشفه خود لازم ندیدند درباره محدودیتهای این راه حل ‏‏«تازه» كه هرگز از گشودن مسائل هیچ جامعه ای در ۱٣۰۰ سال گذشته برنیامده ‏است و در آن لحظه كوتاه تاریخی نیز به بركت وجود شخصیتهای استثنائی و اوضاع ‏و احوال استثنائی و نیز در دسترس بودن سرزمینهای با امكانات تاراج نامحدود میسر ‏گردید اندیشه كنند. سیاستهای اقتصادی و اجتماعی اسلام، آنگونه كه خمینی تعبیر می ‏كرد، و «تشیع علوی» و پرستش آیین شهادت، آنگونه كه شریعتی تبلیغ می كرد برای ‏این روشنفكران جانشین سه هزاره اندیشه بشری گردید.‏

گرفتاری روشنفكران این بود كه بیشترشان از آن سه هزاره تاریخ تحول و تكامل ‏اندیشه بشری نیز چیز زیادی نیاموخته بودند. غرب برایشان میزان جنایت و آزادی ‏جنسی و درجه آلودگی هوا بود و ناتوانی آشكار نظامهای سرمایه داری و ‏ماركسیستی در گشودن مسائلی كه دگرگونی و پیشرفت پدید می آورد و با دگرگونیها ‏و پیشرفتهای دیگر برطرف خواهد شد. نیروی محرك فرهنگ غربی – روحیه ‏فاوستی، فلسفه تجربی، انسانگرایی – را یا نفهمیدند یا ندیده گرفتند. در این برابر ‏نهادن بدترین جنبه های تمدن غرب و ارزشهای دور از واقع و آرمانی شده گذشته ‏های دور، نفهمیدن و زرنگی تبلیغاتی به یك اندازه بكار رفت و نتیجه آن یك دوره ‏كوتاه تخدیر و نشئه روشنفكری بود كه با اولین نهیب خمینی بر ضد نه تنها غرب، ‏بلكه اندیشه و مغز، نه تنها غربگرایی، بلكه روشنفكری، به بیداری ناخوشایندی ‏انجامید.‏

در اوضاع و احوالی كه پیوسته بحرانی تر و افكار عمومی كه پیوسته رادیكال تر ‏می شد دیگر جایی برای نازك كاری در اندیشه نماند. مسئله اصلی در گرد باد ‏تبلیغات و هیجان زدگی محو شد. دیگر نمی شد افكار را متوجه كرد كه گرفتاری ‏اصلی، فراموش كردن ارزشهای گذشته، حتی غربزدگی نیست. واپسماندگی است، از ‏كاروان واماندن است كه ایران پیش از سده نوزدهم و پیش از برخورد با فرهنگ ‏غربی نیز دچارش بوده است؛ پرداختن بیش از اندازه به كم و كاستی های غرب و در ‏نیافتن گوهر پیشرفت و نوگرایی است؛ چون به این نرسیدند پنداشتند همه آنست و به ‏آن تاختند. جنبه های ناپسند در غرب و جهان پیشرفته بسیار است. ولی این جنبه ها ‏در یك جریان نیرومند ترقی مداوم و آفرینندگی و سازندگی و یك تحرك خستگی ‏ناپذیر غرق است كه اجازه می دهد اشتباهات سرانجام تصحیح و تنگناها سرانجام ‏گشوده شود. آنها عوضی گرفتند. ایران دچار بحران مذهب نبود و راه حل های ‏مذهبی برای مسائل خود نمی خواست. بحران ایران بحران توسعه بود.‏

اما آن چند ساله كوتاه توهمات آشتی ارزشهای گذشته با جهان كنونی و بازگشت به ‏سرچشمه های قدرت و شكوفایی ۱٤۰۰ سال پیش – كه در عمل به معنی فراموش ‏كردن پیشرفتهای پس از آن بود – یك نیروی فكری، سپس سیاسی و بعدانقلابی پدید ‏آورد كه حتی یك سنت روشنفكری بسیار نیرومند دیگر جامعه ایرانی یعنی سنت ‏ماركسیستی را نیز تحت الشعاع قرارداد و آن را نیز چندگاهی در خدمت خود در ‏آورد. برای روشنفكران ماركسیست همكاری با مذهب صرفاً جنبه فرصت طلبی ‏داشت. آنها برخلاف بسیاری از لیبرالها در مذهب رزمجویی كه شریعتی و خمینی ‏نمایندگان آن بودند رستگاری ایدئولوژیك خود را نمی جستند. برای آنها مذهب باره ‏كوبی بود كه می توانست دیوارهای رژیم را فرو ریزد. آنگاه رسیدن آنها به قدرت ‏كامل و ساختن یك جامعه توتالیتر ضدمذهبی صرفاً مسأله زمان شمرده می شد.‏

ماركسیستها از همان نخستین سالهای سده بیستم در صحنه سیاسی و فكری ایران ‏ظاهر شدند و در انقلاب مشروطه حضوری نه چندان غیرقابل ملاحظه داشتند. در ‏انقلاب جنگل چندگاهی قدرت را در دست گرفتند و نمایشی از بیرحمی و ناآگاهی و ‏ناتوانی خود در اداره جامعه دادند كه پیش از حكومت مركزی خود میرزا كوچك ‏خان – پشتیبان اصلی آنها – به ریشه كنی شان همت گماشت. با اینهمه نفوذ آنها در ‏اتحادیه های كارگری و محافل كوچك ماركسیستی بالا گرفت تا هنگامی كه رضاشاه ‏همه قدرت سركوبی رژیم را برسرشان فرود آورد. پس از اشغال ایران به دست ‏سپاهیان انگلستان و شوروی ماركسیستها در حزب توده به صورت پیشبرندگان ‏سیاست شوروی در ایران نفوذی فراوان یافتند. جدا شدن گروههای كوچك ‏سوسیالیستهای مستقل از آنها تأثیری در ناتوان كردنشان نبخشید، بویژه كه این ‏كوششها نیمدلانه بود و از قوت اخلاقی و ایدئولوژیك چندان بهره ای نداشت. در ‏آذربایجان به نیروی ارتش سرخ دولتی تشكیل دادند و آن استان را تا آستانه تجزیه از ‏ایران پیش بردند و در تهران برای دادن امتیاز نفت به شوروی در پناه سربازان سرخ ‏تظاهرات كردند و با ملی كردن نفت مخالفت ورزیدند. در واقع هرچه توانستند برای ‏بی اعتبار كردن ایدئولوژی و سازمان سیاسی خود انجام دادند. ‏

به رغم اینهمه، ماركسیسم سراسر اندیشه سیاسی ایران در دهه های پس از جنگ دوم ‏را زیر نفوذ خود در آورد. داغ دست نشاندگی شوروی كه بر حزب توده، به عنوان ‏بزرگترین نماینده گرایشهای ماركسیستی در ایران، خورد و آن حزب هیچ ابائی نیز ‏از آن نداشت و ندارد، نتوانست چندان از جاذبه ماركسیسم بكاهد. ماركسیست بودن ‏نشانه برجستگی و رسم رایج روز شد. مهارت سازمان دهندگان حزب توده در اینكه ‏ماركسیسم را نه تنها به عنوان ایدئولوژی توسعه و عدالت اجتماعی، بلكه بلند ترین قله ‏دستاوردهای فكری انسان جلوه دهند در این موفقیت سهم اساسی داشت. در مدتی بیش ‏از یك نسل صدها هزار روشنفكر ایرانی، از فراورده های نیمه سواد دبیرستانها و ‏دانشگاههای ایران گرفته تا انتلكتوئل ها با این باور رشد كردند كه ماركسیسم نه تنها ‏یك بینش علمی، بلكه خود علم و تنها راه رسیدن به یك جامعه عادلانه و رفاه همگانی ‏است. با سطح پایین فرهنگی و در فضای خفه فكری ایران چنین تردستی چندان هم ‏دشوار نبود. ماركسیستها در جامه مخالف وضع موجود یك برتری نخستینی بر ‏حریفان خود داشتند. در میان مخالفان رژیم آنها از همه شناخته تر بودند. آنها ‏توانستند مخالفت خود را با رژیم و نیز مخالفت پابرجا تر رژیم را با خود – در موارد ‏بهبود كلی روابط ایران و شوروی این صورت اخیر بیشتر صدق می كرد – همواره ‏به سود خود برگردانند.‏

این حقیقت كه رژیم، كمونیستها را بزرگترین دشمنان خود می شمرد و تا اواخر سال ‏‏۱٣۵٧ حتی خطر مذهبیان افراطی را به حساب نمی آورد و آن را در پرتو یك توطئه ‏كمونیستی می دید در نظر همه ناراضیان و مخالفان بزرگترین مزیت ماركسیستها ‏بشمار می آمد. از این گذشته گروههای گوناگون ماركسیستی از مائوئیستها گرفته تا ‏تروتسكیستها و هواداران آلبانی و ماركسیستهای مستقل و حتی اسلامی با جدا كردن ‏راه خود از حزب توده جماعات بیشماری را تحت تأثیر قرار دادند كه آن حزب با بی ‏آبروئیش در چشم ایرانیان به تنهایی نمی توانست جلب كند. حزب توده در این ضن ‏با گروه كوچك ولی بسیار سازمان یافته خود و با بهره گیری از امكانات سازمانی و ‏مالی بزرگی كه حكومتهای میزبان و حزب كمونیست ما در در اختیارش می گذاشتند ‏و با اقتداری كه از پشتیبانی یك ابرقدرت بدست می آورد توانست در اینجا و آنجا، از ‏جمله بسیاری گروههای دیگر ماركسیست، رخنه كند.‏

ماركسیستها در ایران برای نخستین بار بطور آگاهانه و منظم از جنبشهای رهایی ‏بخش و انقلابی جهان سوم به سود خود بهره برداری كردند و با تبلیغات ماهرانه نفس ‏جنبش رهایی بخش و انقلابی بودن را چنان اعتلایی دادند كه به تدریج برای بیشتر ‏ایرانیان حالتی مقدس و مصون از خطا یافت و یكسره از قلمرو عینیت گرایی و ‏نقادی بیرون رفت. سازمانهای رهایی بخش و انقلابی اگر هم گاه دست نشانده ‏بیگانگان بودند یا به غیرانسانی ترین شیوه های مبارزه دست می زدند، نقطه اوج ‏افتخار بشمار می رفتند و حیثیت روشنفكری و سیاسی افراد و گروهها بستگی به ‏نزدیكی شان به یا‎ ‎دوری شان از آنها داشت.‏

در میان جنبشهای رهایی بخش و انقلابی، فلسطینیان به دلایل نزدیكی جغرافیایی و ‏همکيشی جای برتری در میان ایرانیان یافتند. از سومین جنگ اعراب و اسرائیل ‏‏(ژوئن ۱٩٦٧) عامل فلسطین بطور مؤثر وارد فضای سیاسی و روشنفكری ایران شد ‏و به رادیكال شدن آن كمك كرد. اشغال سرزمینهای عرب در سینا و كرانه باختری ‏رود اردن و بلندیهای جولان و فعال شدن جنبش آزادی بخش فلسطین، كه پس از آن ‏جنگ سازمان و استراتژی نوینی یافت، به فلسطینیان در نظر گروههای هرچه ‏بیشتری از ایرانیان وجهه قهرمانی داد.‏

افراطیان مذهبی و چپگرایان به زودی ستایش از فلسطینیان را به صورت حمله ‏نامستقیم ولی نه چندان پوشیده به رژیم در آوردند. روابط ایران و اسرائیل به آنها كمك ‏می كرد. هرچه بیشتر بر شیفتگی ایرانیان به امر فلسطینیان می افزود رژیمی كه با ‏اسرائیل رابطه داشت در چشم آنان خوارتر می شد.‏

سازمان آزادی بخش فلسطین هرچند بعدها با شاه ارتباطهایی برقرار كرد و از ‏حكومت ایران كمكهای مالی و پشتیبانی دیپلماتیك دریافت داشت به دلایل آشكار دشمن ‏ایران بود و عناصر افراطی تر آن از دیرباز به پروراندن تروریستها و كادرهای ‏انقلابی ایرانی پرداختند. از طریق آنها بود كه پای لیبی به امور ایران باز شد. در ‏آخرین سالهای پیش از انقلاب، لیبی احتمالاً بزرگترین منبع مالی كمك خارجی به ‏عناصر ضدرژیم ایران بوده است.‏

‏ در شرایط سانسور، گروههای گوناگون ماركسیست فعالیت انتشاراتی خستگی ناپذیر ‏خود را دنبال می كردند و حتی از مجاری رسمی پیام خود را به گوشها می ‏رساندند. سخن گفتن با زبان و اصطلاحاتی كه طنین علمی داشت شنوندگان ناآگاه و ‏نیمه سوادشان را سخت زیر تأثیر می گرفت. با آنكه كار آنها در ظاهر از مخالفان ‏مذهبی نیز دشوار تر بود، هیچگاه دست بالایی را كه در برابر «ایدئولوژی» رسمی – ‏در واقع دست و پا زدنهای ناشیانه تبلیغاتی حكومت – داشتند از كف ندادند.‏

دو گروه ماركسیست، یكی با رنگ اسلامی، در دهه پایانی سلطنت محمدرضا شاه به ‏نبرد چریكی پرداختند كه هرچند ضربه كاری بر حكومت نزد بر حیثیت آنها افزود و ‏بدانها توانایی سازمانی ای داد كه در انقلاب به كارشان آمد. ماركسیستها همچنین در ‏سازمانهای حرفه ای و صنفی نفوذ كرده بودند و هنگامی كه رژیم در وضع دفاعی ‏قرار گرفت توانستند با همكاری گروه لیبر الها و گروه بسیار بزرگتر فرصت طلبان ‏از نیروی آن سازمانها بر ضد حكومت استفاده كنند.‏

در ۱٣۵٦ هنگامی كه نخستین ناآرامیها آشكار شد زمینه فكری در جامعه ایرانی كاملاً ‏برای پذیرش گرایشهای افراطی، چه مذهبی و چه ماركسیستی، آماده شده بود. ملایان ‏شیعه با متحدان خود در بازار و در میان دكانداران و به یاری شبكه گسترده مراكز ‏مذهبی بر یك توده شهری ریشه كن شده و سرخورده ولی ناآرام و خانه بدوش و یك ‏توده چند میلیونی روستایی ناراضی كه پیوسته برخیل خانه بدوشان شهری می ‏افزود فرمان می راندند. روشنفكران و طبقه متوسط به ایدئولوژی ناسیونالیست، ‏غربگرا و توسعه اندیش رژیم پهلوی – كه هرگز به صورتی قانع كننده تدوین و ‏عرضه نشد – پشت كرده بودند. بخش كوچكتری از آنها به درجات گوناگون به ‏ماركسیسم روی آورده بودند كه غربگرا و توسعه اندیش بود ولی با «مارك» متفاوتی، ‏و می توانست به چهل سال پیشینه مبارزه خود با رژیم استناد كند. بخش بزرگتر آنها ‏دارای گرایشهای گوناگون و نامشخصی بودند كه زیر عنوان نه چندان دقیق لیبرال ‏شناخته می شود.‏

لیبرالها دارای برنامه مشخصی نبودند و یك پشتوانه سازمانی نداشتند – مانند همیشه. ‏فرصت، چیزی بود كه دنبالش می گشتند و آنچه بدست آوردند فرصت پیروی از ‏نیروهای برتر بود، یعنی شیعیگری رزمجو و ماركسیسم انقلابی. در همان نخستین ‏مراحل انقلاب از آنها نشانی نماند و دیگر هرچه بود قدرت سازمانی و جاذبه سیاسی ‏‏– ایدئولوژیك مذهبیان افراطی و ماركسیستها بود كه جدا اما در كنار هم توده های ‏مردم را به خیابانها ریختند، رادیو تلویزیون دولتی و روزنامه ها را به خدمت خود ‏در آوردند، در ارتش بذر نافرمانی پاشیدند، صنایع را از كار انداختند و سرانجام با یك ‏ضربت مسلحانه از هم پاشیدگی رژیم را چند هفته ای پیش انداختند.‏

انقلاب چرا روی داد؟ زیرا رژیمی كه همه چیز را در گرو توسعه اقتصادی و ‏اجتماعی گذاشته بود از آن بر نیامد؛ و بجای یك جامعه پیشرفته، یكی از پنج قدرت ‏غیر اتمی جهان، یك تمدن بزرگ، یك ژاپن دوم آسیایی، بر كشوری فرمان می راند ‏كه هرچند در بسیاری زمینه ها پیشرفتهای انكارناپذیر كرده بود از ناهماهنگی و ‏نابسامانی شگفتاوری رنج می برد؛ با سیاستهایی كه گاه هیچ ضرورتی نداشت و در ‏بیشتر موارد نا اندیشیده و سهل انگارانه و نمایشی بود و تقریباً همیشه بد اجرا می ‏شد؛ و با بی اعتنایی روزافزون به مردم، با كوشش برای خرید آنها و نه خشنود ‏كردنشان، با خوار شمردن و به حساب نیاوردنشان، با تحقیر و اهانت به شعور و ‏هوشمندی شان، آنان را تا مرز طغیان رانده بود.‏

اطمینان رهبری سیاسی به كامیابی در زمینه توسعه كشور چنان بود كه نه فساد را در ‏همه سطح ها، بویژه سطح های بالاتر، به چیزی می گرفت، نه پیوسته پرهزینه ‏شدن طرحها و عقب افتادن آنها را؛ نه از بابت تردیدهای جدی لایه های بزرگ ‏جمعیت درباره مشروعیت مذهبی و سیاسی خود نگران بود، نه مخالفان چپ و راست ‏خود را درست ارزیابی می كرد. نارسایی ها اگر هم دیگر قابل انكار و ندیده گرفتن ‏نبودند در برابر پیروزی در پیكار توسعه كه هر روز آمارها و نشانه هایش به رخ ‏مردم كشیده م ی شد، به شمار نمی آمدند.‏

اینكه مذهب رزمجو با ظرفیت بالقوه سیاسی خود و دعوی همیشگی اش بر حكومت ‏موضع خود را در گستره جامعه هرچه استوارتر می كرد و همه امكانات حكومتی ‏را نیز در اختیار گرفته بود؛ اینكه ماركسیستها رهبری فكری تقریباً بی منازع محیط ‏روشنفكری ایران را بدست داشتند و با انتشارات آشكار و پنهان خود از طریق ‏كتابهای درسی و رسانه های رسمی و غیررسمی حكومت پیام خود را به گوشهای ‏آماده می رساندند؛ اینكه مسأله فلسطین چنان به رادیكال شدن افكار عمومی در ایران ‏كمك كرده بود كه برای بسیاری از روشنفكران جامعه، مصالح ملی ایران در پرتو ‏منافع فلسطینی ها نگریسته می شد، هیچیك برای رژیم خطرناك نمی نمود.‏

آمارهای توسعه، گسترش و افزایش در همه چیزی – اگر نه همیشه در كیفیت – ‏ذهنهای حكومت كنندگان را مسخر كرده بود. در پایین جامعه مردم یا آمارها را باور ‏نداشتند یا بدان اهمیت سیاسی نمی دادند؛ و این در هنگامی بود كه كارها خوب پیش ‏می رفت. ولی وقتی در چند سال آخر، تصویر پیشرفت مداوم و شكوفایی اقتصادی ‏نیز كدر شد، دیگر چیزی زیادی برای رژیم نماند.

یك انقلاب نالازم

همه موقعیتهای انقلابی لزوماً به انقلاب نمی انجامند. زمینه انقلاب در هرجا فراهم ‏آید نباید انتظار تغییر خشونت بار و ناگهانی رژیم حاكم را كشید. در ایران ۱٣۵٧ ‏یك موقعیت انقلابی تمام عیار وجود داشت كه مقدمات آن به سال ۱٣۵٦ بر می ‏گشت. با اینهمه انقلاب اجتناب ناپذیر نبود. وضع موجود سال ۱٣۵٧ البته نمی ‏توانست دوام یابد و می بایست دستخوش تغییرات اساسی شود. ولی این تغییرات ‏حتماً به معنی انقلاب اسلامی و روی كار آمدن آخوندها و متحدانشان نمی بود. ‏ناتوانی بنیادی رژیم و نیرومند شدن رهبران مذهبی افراطی و گروههای چپگرا ‏عوامل پیدایش موقعیت انقلابی بودند. اما آنچه انقلاب را تحقق بخشید سیاستها و ‏اقدامات رهبری سیاسی بود.‏
بررسی هایی كه تاكنون از انقلاب شده بیشتر از نظرگاه انقلابیان بوده است. این ‏بررسی بیشتر از نظرگاه رژیم می نگرد. نه اینكه آنها چگونه بردند، بلكه بیشتر ‏اینكه این چگونه باخت. این ملاها و همدستانشان نبودند كه پیروز شدند. دستگاه حاكم ‏بود كه شكست خورد و بدست خودش خود را ویران كرد. در انقلابهای جهان شاید ‏نتوان موردی را یافت كه مانند انقلاب ایران انقلابیان اینهمه از كمكها و همكاری ‏حكومت برخوردار بوده باشند. تا مدتها پس از انقلاب رهبران انقلابی از سرعت و ‏آسانی پیروزی خود گیج بودند و ناآمادگی آشكار خود را برای حكومت به «پیروزی ‏پیشرس» انقلاب نسبت می دادند و از این بابت در واقع از مردم و رژیم گذشته ‏طلبكاری می نمودند.‏

شكست رژیم شكست اخلاقی، شكست اعصاب و اراده بود. پوسیدگی از درون بود و ‏به یك ضربت، كه البته خوب تدارك شده بود و از هر سو فرود آمد، فرو افتاد. تا وقتی ‏خطر جدی روی نكرده بود كسی نمی توانست باور كند كه طبقه حاكم ایران اینهمه ‏آماده تسلیم و گریز باشد. این طبقه به آسانی به خود خیانت كرد و بجای ایستادگی ‏یكپارچه و مصمم به هرچه پیش آمد تن در داد. در یك دوره شش ماهه از تابستان تا ‏زمستان ۱٣۵٧ سرامدان (الیت) ایران عموماً چنان نمایشی از باختن روحیه و دست ‏پاچگی و ندانم كاری دادند؛ چنان برای نجات خود هرچه را در دسترس بود قربانی ‏كردند؛ چنان فرصت را برای تصفیه حساب با رقیبان، حتی به بهای نابودی رژیم، ‏غنیمت شمردند كه در درون و بیرون ایران دوست و دشمن چاره ای جز دست شستن ‏از رژیم نیافتند. دشمنان ناباورانه، دلگرم و امیدوار شدند و دوستان، خواسته و ‏ناخواسته، به رژیم پشت كردند.‏

داستان آن شش ماهه شرح یك سلسله اشتباهات در قضاوت است. هرچه شد خطا بود. ‏ولی این خطاها از ضعف كاراكتر (منش) بر می خاست. نظام حكومتی ایران كه ‏همواره در یك خلاء اخلاقی عمل كرده بود و جز پول و قدرت انگیزه ای و ارزشی ‏نمی شناخت در پایان در همان مغاك افتاد. در غیاب هر ملاحظه ای جز پیشبرد و ‏حفظ خود، در غیاب هر تعهدی در برابر یك ماهیت بزرگتر یا ارزش بالاتر، رژیم در ‏برابر دشمنی كه خودش هم قدرتش را نمی دانست و تا آخرین روزها پیروزیش را ‏باور نمی كرد گام به گام پس نشست و به زودی پا به گریز نهاد.‏

در بحث انقلاب ایران بر روی عامل خارجی بسیار تأكید شده است. خود شاه در كتاب ‏پاسخ به تاریخ به صورتی نه چندان متقاعد كننده اساساً مسئولیت انقلاب را متوجه ‏خارجیان، و بیشتر شركتهای نفتی، می داند. برای ایرانیان با جنبه ماوراء طبیعی كه ‏به قدرتها می دهند، با روانشناسی ویژه آنها كه پشت سر هر رویداد سایه توطئه ای ‏را می بینند و با تلاشی كه برای فروانداختن مسئولیت و نهادنش بر دوش دیگران ‏دارند، پذیرفتن این نظر هم آسان و هم آسایش بخش است.‏

ایرانیان عموماً امریكا را نیروی محرك انقلاب می دانند و اگر هم تردیدی پیدا كنند ‏پای انگلستان را به میان می كشند كه ایران را به دست امریكا نابود كرد.  دلایل آنها  ‏جنبه بعدی دارد  و برای  توجیه نظریه ای است كه از پیش پذیرفته شده است. پاره ای ‏معتقدند ایران داشت ژاپن دومی می شد و می بایست پیش از آنكه خطرناك شود آن ‏را به كامبوج دومی تبدیل كرد. برخی می گویند امریكا و انگلیس خواستند بر گرد ‏شوروی یك كمربند مذهبی بكشند و حكومت اسلامی را در پاكستان و ایران حلقه های ‏این كمربند می دانند و به این بس نكرده، لهستان را هم وارد تصویر می كنند. ‏دیگران هزینه تولید نفت شمال را عامل اصلی می شمارند؛ انقلاب ایران می ‏بایست بهای نفت را چندان بالا ببرد كه تولید نفت دریای شمال صرف كند. نظریه ‏دیگر شركتهای نفتی را مقصر می شمارد كه در پی مجازات ایران بودند. برگرد این ‏فرضیات یك میتولوژی كامل تشكیل شده است.‏

نقش خارجیان در انقلاب ایران بسیار مهم بود ولی نه به سبب آنچه كردند، بلكه به ‏دلیل اهمیتی كه ایرانیان از رهبران گرفته تا توده مردم به آنها می دادند. هر اقدام یا ‏اظهارنظر از سوی مقامات یا نهادهای امریكا و انگلستان، حتی اگر نامستقیم یا ضمنی ‏بود، در جریان سیاست ایران در سالهای ۱٣۵۵ تا ۱٣۵٧ تأثیرات قاطع بخشید. از‏
مبارزه انتخابات ریاست جمهوری امریكا در ۱٩٧٦ ( ۱٣۵۵ ) رژیم ایران نخستین ‏نشانه های ناآرامی را نشان داد. دورنمای روی كارآمدن حزب دمكراتیك با پیشینه ‏ای كه در همكاری با پاره ای مخالفان رژیم ایران داشت و تأكید كاندیدای حزب بر ‏حقوق بشر لرزشی بر پیكر حكومت ایران افكند كه از چشم مخالفان دور نماند. خود ‏آن مخالفان با امید فراوان برآمدن حزب دمكرات را پس از رویداد واترگیت نظاره می ‏كردند. بازرگان بعداً گفت كه از آغاز مبارزه انتخاباتی كارتر همه «لیبرالها» جان ‏گرفتند.‏

اینكه برای نخستین بار پس از سالها در ١٣۵۵ و ۱٣۵٦ رهبران ناراضی و مخالف، ‏از جمله سه تن از سران جبهه ملی به شاه سخنان انتقادآمیز گفتند یا به نخست وزیر و ‏خود او نامه های سخت نوشتند تصادفی نبود. اینكه حكومت هم واكنشی نشان نداد ‏تصادفی نبود. پیروزی دمكراتها، سخنان كارتر و پاره ای نزدیكان او كه بوی خوشی ‏از آن نمی آمد، و تأخیر طولانی كه در فرستادن پاسخ تلگرام تبریك شاه به كارتر ‏نشان داده شد به یك اندازه شاه را نگران و متزلزل و مخالفان او را پشتگرم كرد.‏

كارتر در عمل دست به اقدامی بر ضد شاه نزد. فروش اسلحه كه مهمترین مسئله میان ‏حكومتهای ایران و امریكا بود هرچه بیشتر ادامه یافت ( ٤ میلیارد دلار در ۱٩٧٧ و ‏قراردادهایی برابر ٩ میلیارد دلار از ۱٩٧۸ تا ۱٩۸١). امریكا آماده بود پیشرفته ‏ترین رزمناوها و جنگنده ها را به ایران بفروشد. ولی فروش ساز و برگ ضد ‏شورش (گازاشك آور و گلوله های پلاستیكی) تا یك سال به مانع اداره حقوق بشر ‏وزارت خارجه برخورد و عملی نشد. سخنان مخالفت آمیز عناصری در حكومت ‏امریكا با نمایشهای پشتیبانی مقامات امریكایی به دنبال هم می آمد. از یك سو به شاه ‏گفته می شد امریكا تا پایان پشتیبان اوست، از سوی دیگر به او هشدار می دادند كه ‏مراقب حقوق بشر باشد. این تضادی بود كه تا پایان كار رژیم پادشاهی در سیاست ‏كارتر نسبت به ایران نمایان بود. پشتیبانی و فاصله گرفتن با چنان توالی گیج كننده ‏ای آمد كه آخرین توانایی یك رژیم لرزان و گوش به دهان خارجی را برای پیش ‏گرفتن یك سیاست روشن از میان برد.‏

اقدامات « لیبرالها» كه تا ۱٣۵٧ ادامه یافت – تشكیل شبهای شعر، تظاهرات جبهه ‏ملی، انتشار روزنامه ها و جزوه های تبلیغاتی و مانندهای آنها – كه تا سال بعد دنبال ‏شد – رژیم را به خطری نیفكند. اثر عمده آن برانگیختن رهبران مذهبی تندرو و ‏جرأت دادن به آنها بود. چنانكه خمینی خود گفت پس از انتشار نامه یكی از نویسندگان ‏به نخست وزیر در ١٣۵۵ پیروانش را متوجه این حقیقت كرده بود كه هیچ اقدامی بر ‏ضد نویسنده نامه نشده است.‏

در مرداد ١٣۵٦ حكومت امیرعباس هویدا استعفا كرد و جمشید آموزگار به نخست ‏وزیری و هویدا به وزارت دربار گمارده شدند – اشتباهی آشكار كه نتیجه حتمی اش ‏درآمدن دربار به صورت مركز تحریكات بر ضد نخست وزیر بود. حكومت آموزگار ‏با مأموریت مبارزه با تورم، اصلاح وضع اقتصادی و به حركت انداختن چرخهای ‏حكومت – كه در همه جا به زنگ زدگی و كندی دچار شده بود – و باز كردن ‏فضای سیاسی روی كار آمد. از نظر اداری، حكومت به خوبی توانایی انجام ‏مأموریتش را داشت. هزینه های دستگاه اداری ۲۰ درصد پایین آمد و با محدود ‏كردن اعتبارات و نیز مصارف عمومی و اجرای سیاست پولی سخت تر، تورم ‏كاهش و كساد و بیكاری طبعاً افزایش یافت. حكومت انتظار داشت پس از یك دوره ‏كوتاه مهار زدن به اقتصاد رشد اقتصادی را از سرگیرد. نارضایی بازاریان یا بیكاری ‏موقتی بهایی بود – كه از نظر اقتصاد صرف – می بایست پرداخت. انتظار می ‏رفت دو سال برای بازگرداندن اقتصاد به شرایط پیشرفت بس باشد.‏

از جمله صرفه جویی ها بخشی از بودجه های سری بود كه به ملایان و اشخاص ‏بیشمار دیگر به عنوان كمك و مقرری و به ملاحظات سیاسی و بیشتر شخصی، داده ‏شد (٦). درباره این كمكها و میزان آنها در آثار پاره ای نویسندگان بسیار مبالغه شده ‏است. اما مبالغ بسیار محدودتر از آن بود كه گفته می شود و پس از صرفه جویی ‏ها نیز ملایان بسیار از دربار و ساواك و شركت ملی نفت و حتی نخست وزیری و ‏اوقاف و پاره ای منابع دیگر مقرری می گرفتند. كاهش نه چندان قابل ملاحظه ‏كمكها چندان اثری در موضع ملایان نكرد – بویژه كه بسیاری از اینگونه ملایان تأثیر ‏چندانی هم نداشتند. عامل اصلی، علاوه بر دگرگونی كلی تعادل نیروها، منابع مالی و ‏تشكیلاتی عملاً نامحدودی بود كه از درون و بیرون ایران در اختیار خمینی قرار ‏گرفت. او می توانست مقرری بیشتری به شمار بیشتری از طلاب بدهد و بسیاری ‏ملایان را كه بهرحال بیرون از میدان نفوذ سازمانهای دولتی بودند در اختیار خود ‏گیرد. آنها وزنه خمینی را در «حوزه های علمی» و محیط های مذهبی سنگین تر ‏كردند و ملایان دیگر را بدنبال خود كشیدند. آمادگی پیروان خمینی برای تهدید و حتی ‏كشتن رقیبان مذهبی خود – مثلاً كشتن مؤلف كتاب «شهید جاوید» در استان اصفهان ‏‏– بقیه كار را انجام داد.‏

حكومت تازه نه تصوری از دامنه بحران و كشاكش سیاسی كه با آن روبرو بود داشت ‏و نه برای آن آماده بود. در برابر ابراز نگرانی نخست وزیر به شاه درباره امنیت و ‏ثبات كشور، او اطمینان داده بود كه نیم میلیون مرد زیر سلاح و ١۵۰۰ تانك و صدها ‏جنگنده جت دارد و خاطر نخست وزیر از بابت امنیت و ثبات آسوده باشد و همه ‏نیرویش را برای سامان دادن به وضع اداره و اقتصاد بگذارد. كابینه آموزگار برای ‏همه و برای خود آن چنان در نظر گرفته می شد كه می بایست به ایران یك حكومت ‏خوب بدهد؛ در شرایط عادی و ادامه حكومت پیشین، منتها به صورتی پاكیزه تر و ‏كارآمدتر. تا نیمه ۱٣۵٧ كمتر كسی ایران را در یك موقعیت انقلابی، حتی پیش از ‏انقلابی تصور می كرد.‏

باز كردن فضای سیاسی به عنوان مرحله مقدماتی و وسیله ای برای حكومت درست ‏تلقی می شد. سانسور علنی مطبوعات برداشته شد – تا بتوانند آزادانه تر عمل و به ‏حكومت برای شناختن نارساییها راهنمایی كنند. مجلس در برابر دولت از آزادی عمل ‏بیشتری برخوردار گردید. آزادی مطبوعات بیشتر از جهت اداری و اطلاعاتی آن در ‏نظر گرفته می شد تا جهت سیاسی آن. مطبوعات همچنان از پرداختن به اولویتها و ‏سیاستهایی كه در قلمرو اختصاصی شاه بود، و خود حكومت نیز چندان راهی بدان ‏نداشت، منع می شدند. مقامات و شخصیتهای نزدیك به شاه از مصونیت غیررسمی ‏خود مانند گذشته برخوردار بودند. تا آنجا كه به هیئت وزیران مربوط می شد بحث ‏بسیار آزادانه تر از گذشته بود. ولی هیئت وزیران در نظام حكومتی ایران قدرت ‏زیادی نداشت. تصمیم های اصلی را شاه می گرفت. هیئت وزیران تنها بر حدود ٣۸ ‏درصد بودجه كشور نظارت داشتند و ٦۲ درصد آن مستقیماً زیر نظر شاه بود. ارتش، ‏سازمانهای انتظامی و امنیتی، شركت ملی نفت ایران و سازمانها و بنیادهای دیگر كه ‏سهم شیر را از بودجه داشتند بیرون از قدرت دولت بودند. حتی پاره ای از مؤسسات ‏خصوصی بزرگ كه ارتباط مستقیم با دربار برقرار كرده بودند با برخورداری از ‏نفوذ و آزادی عمل سیاسی خود قلمرو كابینه را محدود می ساختند.‏

درباره فضای باز سیاسی گفتگو بسیار می شد ولی درباره اهمیت آن مبالغه می ‏كردند. سروصدا راه انداختن كه آزادی داده شده است كافی نمی بود. مردم می ‏خواستند ببینند نتایج آزادی دادن در تغییر اولویتها و سیاستهای نادرست و كنار رفتن ‏ده پانزده نفری كه عملاً دسترسی نامحدود بر منابع ملی داشتند و فراسوی هر قانون و ‏مقررات بودند چیست؟ آزادی دادن صرفاً به معنی اجازه گفتگو بود و به تغییر و ‏اصلاح لمس شدنی نینجامید و بر سرخوردگی و بی اعتمادی افزود.‏

در واقع می توان گفت اگر بجای فضای باز سیاسی، فضای تغییر یافته سیاسی – به ‏صورت اصلاح و تغییر اولویتها و سیاستها و برخی شخصیتها – به مردم عرضه می ‏شد نتایج مهمتری به سود رژیم می بخشید. موضوع اصلی در ایران ١٣۵٦ نارسایی ‏حكومت بود و ناتوانی در گشودن مشكلات، و نه چندان فضای باز سیاسی.‏‎ ‎‏ كمبود ‏اعتبارات برای آموزش و خانه سازی و بخش كشاورزی بود، و گستاخی و بی ‏اعتنایی معدودی صاحبان نفوذ كه به مردم نشان می دادند بر همه كار توانایند و ‏كسی را یاری آن نیست كه دست به آنها بزند.‏

انقلاب ١٣۵٧ را می توان مستقیماً به حوادثی كه از تابستان ۱٣۵٦ در تهران و قم ‏روی داد مربوط كرد. پس از مرگ پسر خمینی – كه با همه ادعاها و سروصداها هیچ ‏دلیلی بر مداخله ساواك در آن نیست – و سخنان تند خمینی بر ضد شاه كه نوارهایش ‏به ایران رسید و سخنان آیت الله روحانی در قم كه شاه منعزل است، طلاب علوم دینی ‏در قم ناآرامی هایی پدید آوردند و ۲۵۰ تنی از آنان به مدت كوتاهی دستگیر شدند. ‏در همان زمان تنها سینمای شهر قم نیمه شبی با مواد منفجره و آتشزا ویران شد – ‏تمرینی برای آتش زدن سینما ركس در آبادان سال بعد. از قول احمد خمینی گفته شده ‏كه او دستور ویران كردن سینمای قم را داده است. تظاهرات قم بیسابقه نبود. دو سال ‏پیش از آن به مناسبت ۱۵ خرداد ١٣۵٤ به مدت سه روز طلاب مدرسه فیضیه و ‏مدرسه خان تظاهات شدیدی كردند كه به كشته شدن ١۰ تن و زخمی شدن عده بیشتر ‏و دستگیری چند صد تنی از آنان انجامید. در همان زمان دانشجویان در تهران نیز با ‏طلاب قم همصدایی نمودند و دست به تظاهرات زدند.‏
‏ ‏
هنگامی كه دانشگاهها در پاییز ١٣۵٦ گشوده شدند دانشجویان در تهران به تظاهرات ‏گسترده ای پرداختند. در اعلامیه های آنان خواسته شده بود كه جدایی كامل میان ‏دانشجویان پسر و دختر، برابر سنتهای اسلامی، برقرار شود و دخترانی را كه در ‏فعالیتهای پسران شركت می جستند به مرگ تهدید كرده بودند.‏

در زمستان ١٣۵٦ و آغاز ۱٩٧٩ كارتر و خانمش به تهران آمدند تا شب اول سال را ‏با شاه و شهبانو بسر برند. بر سر شام رسمی، رئیس جمهوری امریكا با چنان سخنان ‏ستایش آمیزی از شاه سخن گفت كه حتی سفیر امریكا در تهران سخنرانی او را ‏‏«زیاده روی» توصیف كرد. اثر این سخنرانی بر شاه طبعاً فوق العاده بود و به او ‏اعتماد به نفس زیادی بخشید. به نظر می رسد پشتیبانی بی قید و شرط امریكا او را ‏مصمم كرد رهبران مخالف مذهبی و در رأس آنها خمینی را به مبارزه بخواند. روش ‏او در ماههای آینده و اصراری كه در حمله به رهبران مذهبی داشت این نظر را ‏تقویت می كند.‏

چند روز پس از سخنرانی كارتر در تهران مقاله ای در یك روزنامه پایتخت انتشار ‏یافت كه خشم طلاب قم را برانگیخت و در تظاهراتی كه روی داد چند تنی كشته و ‏زخمی شدند (٧). آن تظاهرات از سوی چند هزار طلبه می توانست بی آنكه حوادث ‏وخیمی را سبب شود به پایان رسد. آیت الله شریعتمداری بعداً در مصاحبه ای گفت ‏مقامات انتظامی می توانستند با لوله آب با تظاهر كنندگان مقابله كنند و لازم نبود آنها ‏را به گلوله ببندند. دست كم تا آنجا كه به مقامات سیاسی حكومت مربوط می شد هیچ ‏دستوری درباره تیراندازی داده نشده بود.‏

در مراسم چهلمین روز كشتگان قم دو مراسم یكی در خود قم و دیگری در تبریز ‏اعلام شد. در قم مقامات استانداری و فرمانداری پس از مذاكره با آیت الله ‏شریعتمداری موافقت كردند كه تظاهرات در مسجد انجام گیرد و چنین شد و هیچ ‏حادثه ای روی نداد – كه ثابت می كند حوادث چه اندازه قابل كنترل بود. در تبریز ‏پس از چندبار تغییر عقیده همین توافق با مقامات مذهبی شهر شد. ولی در روز ‏تظاهرات، مردم مسجد بزرگ بازار را در بسته یافتند و از آن لحظه كار بالا گرفت و ‏یك گروه چند صد نفری كه آشكارا آموزشهای لازم را دیده بودند و بر طبق نقشه عمل ‏می كردند با استفاده از هیجان عمومی بطور منظم و در مدتی كوتاه دهها سینما و ‏بانك و مركز حزب رستاخیز را آتش زدند تا سرانجام با مداخله سربازان به تظاهرات ‏پایان داده شد. ساواك و شهربانی هركدام مسئولیت بسته بودن در مسجد را به گردن ‏یكدیگر انداختند و مسلم بود كه ندانم كاری مقامات محلی سهم مهمی در بلوا داشته ‏است.‏

چند روز بعد حزب رستاخیز در شهر تبریز یك تظاهرات ٣۰۰ هزار نفری ترتیب داد ‏كه ارزش آن نه كمتر و بیشتر از بقیه تظاهراتی بود كه در ایران ترتیب یافت. تفاوت ‏در آن بود كه به این تظاهرات از سوی رهبری سیاسی اهمیتی داده نشد و آن را مانند ‏معمول مسلم گرفتند و با خیال آسوده به كارهای روزانه پرداختند. استاندار آذربایجان ‏شرقی كه در بیشتر ساعات بحران بیرون از تبریز بود و رفتارش از مدتها پیش مایه ‏رنجش آذربایجانیان بود تغییر یافت. ولی اینهمه در یك چهارچوب و با یك برداشت ‏اداری انجام می گرفت. حتی تظاهرات بزرگ تبریز به یك ارزیابی دوباره موقعیت ‏سیاسی نینجامید.‏

روز ۸ اسفند ١٣۵٦ به مناسبت روز آزادی زنان شاه در ورزشگاه بزرگ تهران ‏سخنرانی تندی كرد و در آن به رهبران مذهبی حمله برد و آنان را بطور ضمنی به ‏سگان ماند كرد: «مه فشاند نور و سگ عوعو كند.». پس از این سخنرانی بود كه ‏دیگر فتنه فرو ننشت. از آن پس رشته ها میان شاه و رهبران مذهبی – و نه تنها ‏رهبران مذهبی تندرو – پاره شد. در تظاهرات دیگری كه در اردیبهشت ۱٣۵٧ در قم ‏ری داد نیروهای ویژه كه از تهران فرستاده شده بودند به دنبال چند تن از ‏تظاهركنندگان به خانه آیت الله شریعتمداری ریختند و یك طلبه را كشتند. آیت الله ‏شریعتمداری از این رویداد بهره برداری تبلیغاتی بزرگی كرد. آثار قتل تا ماهها از ‏اتاق خانه او پاك نشده بود و خبرنگاران را به تماشای آن می بردند.‏

‏ توالی این حوادث ثابت می كند كه شاه در تصمیم خود به چالش كردن و در هم ‏شكستن مخالفان مذهبی استوار بود. او از سویی خود را در اوج قدرت می دید، ‏بویژه پس از پشتیبانی بيدریغ كارتر، و از سویی بر بیماری كشنده اش آگاه بود و می ‏دانست سالهایش شمرده است و می خواست در هنگامی كه فرصت داشت بزرگترین ‏تهدیدی را كه متوجه جانشین بود برطرف سازد. اشكال كارش این بود كه از نظر ‏سیاسی و اخلاقی توانایی پیكاری را كه خود آغاز كرده بود نداشت و تا دید در ‏ارزیابی قدرت خود و ناتوانی مخالفان اشتباه كرده همه جسارت و اراده خود را باخت.‏

‏ تا اواخر تابستان ١٣۵٧ ناآرامیها در شهرهای گوناگون با الگوی همانند و عموماً ‏توسط دسته هایی كه از این شهر به آن شهر در حركت بودند و بانكها و سینماها و ‏میخانه ها را آتش می زدند ادامه یافت. در اینجا و آنجا تظاهراتی می شد ولی هنوز ‏شعارها تند نبود و تظاهرات، حتی در اصفهان كه به اعلام حكومت نظامی انجامید، ‏دامنه گسترده ای نداشت. شواهدی از دست داشتن فلسطینیان و لیبی و سوریه در ‏ناآرامیها بدست مقامات ایران افتاده بود و گروههای چپگرا و سازمانهای چریكی از ‏نزدیك با تندروان مذهبی همكاری می كردند. در دهه آخر اردیبهشت ساواك ٣۰۰ تن ‏از هواداران خمینی را، با همه اشكالاتی كه از نظر افكار عمومی و بین المللی بر آن ‏گرفته می شد، دستگیر كرد. این اقدام آرامشی نزدیك به یك ماه به كشور داد؛ روز ‏‏۱۵ خرداد، سالگرد قیام اول خمینی، بی حادثه گذشت. در چهلم تظاهرات قم نیز ‏حادثه ای روی نداد. اما پس از انتصاب مقدم در خرداد ١٣۵٧ بازداشت شدگان به ‏زودی آزاد شدند و بار دیگر تظاهرات بالا گرفت. هواداران خمینی اگر دلیل دیگری ‏بر سرگشتگی و ناتوانی حكومت می خواستند، در تكرار این روند در ١٧ شهریور ‏‏١٣۵٧ آن را یافتند. پس از آن تظاهرات خونین نیز جمعی از كارگزاران خمینی ‏دستگیر شدند ولی بزودی به خانه ها و فعالیتهایشان بر ضد رژیم برگشتند.‏

از اوایل ١٣۵٧ حكومت به فكر تماس گرفتن با رهبران مذهبی افتاد. كمیسیونی از ‏نخست وزیر و دو وزیر و یكی دو مقام دیگر تشكیل شد و نماینده ای از سوی نخست ‏وزیر به قم رفت و با آیت الله شریعتمداری گفتگو كرد. ولی پیش از آنكه مذاكرات به ‏جایی برسد وزیر دربار نماینده ای از سوی خود نزد آیت الله فرستاد كه سبب بی ‏اعتبار شدن كوششهای هر دو طرف گردید. این تظاهر دیگری از رقابت سختی بود ‏كه میان نخست وزیر و وزیر دربار در گرفته بود. وزیر دربار مرتباً جلساتی با چند ‏تن از مدعیان نخست وزیری و مقامات بالای ساواك داشت و بطور فعال در پی ‏بركناری نخست وزیر بود. نخست وزیر چندبار سخن از كناره گیری خود به میان ‏آورد كه «اگر همه اینها برای رفتن من است، من می روم و به این مقام نچسبیده ‏ام».‏

تغییر رئیس ساواك و انتصاب سپهبد ناصر مقدم به آن مقام تأثیری در بهبود موقعیت ‏نخست وزیر نكرد. مقدم نظر خوبی به كابینه آموزگار، كه برخلاف كابینه های ‏پیشین چندان اهل بده بستان و امتیاز دادن به صاحبان نفوذ نبود، نداشت و با لحن بدی ‏از نخست وزیر یاد می كرد. كوشش او از همان آغاز كارش با كنار آمدن با ‏مخالفان، بویژه رهبران مذهبی، بود. او سالها پیش رابط ساواك با سران جبهه ملی بود ‏و مناسبات خود را با پاره ای از آنان حفظ كرده بود. بر خلاف رهبری پیشین ساواك، ‏كه به تندی تصفیه شد، او هوادار سركوبی مخالفان نبود و یك استراتژی «آشتی ملی» ‏را تعقیب می كرد. ولی گذشته از تردیدهای جدی درباره مناسب بودن چنان ‏استراتژی با شرایط آن روزی ایران – چنانكه در عمل ثابت شد – مقدم سخت درگیر ‏مبارزات و رقابتهای شخصی و سیاسی و اداری بود و این بر استراتژی او آثار منفی ‏گذاشت. او با كینه جویی از رقیبان خویش و دسته ای در ارتش كه بدان وابستگی ‏داشت تا پایان به یك دست در كنار آمدن با دشمنان میانه روتر، و  در اواخر تندروتر، ‏رژیم می كوشید و به دست دیگر از هركه او و دسته اش نمی پسندیدند انتقام می ‏گرفت. دسته او در ارتش به ریاست ارتشبد حسین فردوست شامل ارتشبد عباس قره ‏باغی و چندین ارتشبد و سپهبد دیگر بود. آنها در میان خود تقریباً همه سازمانهای ‏اطلاعاتی و ضد اطلاعاتی و بازرسی شاهنشاهی را كنترل می كردند. و از آن ‏موضع نفوذ خود را بر همه دستگاه حكومتی می گستردند. دفتر ویژه كه فردوست  بر  ‏آن ریاست داشت مركز  پرورش عوامل  او  بود  كه به تدریج در  سراسر  ارتش  پخش ‏می شدند و سمتهای مهم را بدست می آورند. او شاه را متقاعد كرده بود كه بدین ‏ترتیب افراد مورد اعتماد بر ارتش تسلط خواهند یافت.‏

در كابینه آموزگار مقاومت در برابر اعمال نفوذهای كسانی مانند فردوست بسیار ‏بیشتر شد و مخالفتهایی را برانگیخت. خود فردوست به سبب بی نتیجه ماندن ‏فشارهای فراوانش برای تصاحب زمینهای دولتی با كابینه آموزگار درگیری هایی ‏یافته بود.‏

علاوه بر مقدم كسان دیگری از نزدیكان شاه كنار آمدن با مخالفان را توصیه می ‏كردند. ادامه تظاهرات مخالفان، پولهای فراوانی كه خمینی از نجف برای ملایان و ‏طلاب می فرستاد و شبكه تبلیغاتی او كه بیشتر مسجدها و تكیه ها را پوشانده بود ‏وضع را بحرانی می كرد. دشمنان رژیم از امریكا برای دوستان خود پیام می ‏فرستادند كه فضا در امریكا تغییر كرده است و بعضی از مخالفان تا آنجا پیش رفتند ‏كه به اطرافیان خود گفتند «كارتر چراغ سبز را نشان داده است». یكی دو تن از ‏سران جبهه ملی كه در صدد تماس گرفتن با حكومت بر آمده بودند به تندی پای پس ‏كشیدند چنانكه نوشته های مؤلفان امریكایی هم نشان می دهد در آن هنگام در ‏وزارت خارجه و شورای امنیت ملی امریكا مخالفان رژیم ایران مواضع استواری ‏بدست آورده بودند و پاره ای از آنها شخصاً متعهد بیرون راندن شاه بودند. آنها ‏جریان اصلی سیاست امریكا را تشكیل نمی دادند و تا پاییز ١٣۵٧ رهبران امریكا در ‏پشتیبانی خود از شاه پا برجا ماندند و تأكید می كردند كه خود شاه توانایی غلیه بر ‏بحران را دارد.‏

نخستین گامی كه شاه به عقب برداشت در ۲۸ مرداد ۱٣۵٧ بود. چند روزی پیش از ‏آن نخست وزیر در مصاحبه ای گفته بود ایران یك حزبی باقی خواهد ماند. ولی شاه ‏در ۲۸ مرداد اعلام كرد كه انتخابات سال آینده صد در صد آزاد خواهد بود و همه ‏احزاب می توانند در آن شركت كنند. این اعلام هیچ كس را متقاعد نكرد و هیچ حسن ‏نیتی را از سوی مخالفان سبب نشد. مانند همه امتیازهای بعدی كه رژیم داد از سوی ‏مخالفان هیچ امتیازی داده نشد. ولی فرش را از زیر پای حكومت كشید و شاه را ‏ناتوان و سرگردان جلوه داد. این دو صفتی بود كه در شش ماه آینده بیش از همه می ‏بایست درباره سیاستهای رژیم بكار روند.‏
‏ ‏
آتشسوزی سینما ركس در آبادان، چند روزی پس از آن، در تاریخ انقلاب ایران جایی ‏همانند آتشسوزی رایشتاگ در آغاز روی كار آمدن هیتلر و حزب نازی در آلمان ‏دارد. تا آن زمان هواداران خمینی ۲٩ سینمای دیگر را آتش زده بودند و در رستوران ‏خوانسالار تهران بمبی منفجر كرده بودند كه بیش از ٤۰ تن را زخمی كرده بود. پس ‏از آن نیز چند سینما را آتش زدند، از جمله یكی در شیراز، كه به مرگ دو تن انجامید. ‏درباره عاملان آتشسوزی هنوز همه چیز روشن نشده است. مقامات قضائی موضوع ‏را با حرارت دنبال نكردند و حكومت تازه نیز علاقه ای به موضوع نشان نداد. شاید ‏در رده های پایین تر دادگستری كسانی نمی خواستند با روشن شدن حقیقت دامن ‏رژیم پاك شود، زیرا همه مخالفان همداستان شده بودند و آتشسوزی را به رژیم نسبت ‏می دادند. رئیس ساواك نیز با انتشار اسنادی كه از شركت مخالفان مذهبی و احتمالاً ‏عوامل فلسطینی در این جنایت بدست آمده بود مخالفت می ورزید و كابینه را با ‏استدلال خود متقاعد كرد كه چون مردم اعتقاد دارند مسئول آتشسوزی خود رژیم است ‏هر كوششی برای رفع اتهام وضع را بدتر خواهد كرد. از آنجا كه آتشسوزی پیش از ‏به حكومت رسیدن كابینه تازه روی داده بود استدلال او به آسانی پذیرفته شد.‏

وزیر اطلاعات و جهانگردی وقت هم كه در رسیدگی به پرونده شركت داشت شاه را ‏متقاعد كرده بود كه «چون با آیات در حال مذاكره» اند انتشار واقعیات مربوط به ‏آتشسوزی صلاح نیست. او یكی از نخستین كسانی بود كه ملایان اعدام كردند تا رازها ‏پوشیده بماند.‏

در جمهوری اسلامی دلایل زیادی بدست آمد – از جمله در دادرسی متهمان آتشسوزی ‏‏– كه هواداران خمینی به فتوای خود او سینماها را آتش می زدند. بازماندگان ‏كشتگان آتشسوزی كه تا یك سال پس از برقراری حكومت اسلامی با تظاهرات و ‏بست نشستن های خود حكومت را برای رسیدگی به آن جنایت ترسناك زیر فشار ‏گذاشتند نخست با بی اعتنایی روبرو شدند و سپس بارها بدست پاسداران انقلاب كتك ‏خوردند. سرانجام حكومت كه به تنگ آمده بود با كشتن چند تن از دور و نزدیك به ‏موضوع پایان داد و بر آن پرده ای كشید.‏

كابینه آموزگار پس از این آتشسوزی كنار رفت ولی سرنوشت آن قبلاً تعیین شده بود. ‏هواداران «آشتی ملی» واقعه كشتن یك طلبه در خانه آیت الله شریعتمداری را بهانه ‏كردند و شاه را زیر فشار گذاشتند. استدلال آنان این بود كه «دست دولت به خون آلوده ‏شده است». دستهای «پاكیزه» تری برای گرداندن كشور لازم بود. شاه در كتاب پاسخ ‏به تاریخ نوشته است كه به توصیه یك رهبر مذهبی كه مقدم از او پیغام آورده بود ‏‏«دست به یك اقدام چشمگیر» زد و آموزگار را وادار به استعفا كرد. طرفه آنكه مقام ‏روحانی «اقدام چشمگیر» را مشخص نكرده بود. شاه این اقدام را یكی از بزرگترین ‏اشتباهات خود دانسته است.‏

در شهریور ۱٣۵٧ رژیم با یك گزینش تاریخی روبرو بود و دو راه بیشتر در پیش ‏نداشت: یا بایستد و دشمنانش را بر سر جایشان بنشاند و پس از مستقر كردن اقتدار ‏حكومتی امتیازهای لازم را نه به دشمن، بلكه به حكومت درست و خوب بدهد و یا به ‏سازش رو كند. در اینجا بحث بر سر حفظ رژیم نیست. بحث بر سر آن است كه بر هم ‏خوردن ناگهانی وضع برای موجودیت كشور خطرناك بود. میانه روها و «لیبرالها» ‏جایگزین (آلترناتیو) رژیم نبودند و گزینش ایران میان رژیم – هرچه هم قابل انتقاد – ‏و «لیبرالها» – هرچه هم ورد توجه رسانه های همگانی غربی – نبود. ایران می ‏بایست میان راه حلهای تدریجی برای اصلاح رژیم، در عین حفظ اقتدار آن و در هم ‏شكستن افراطیان، و تغییر رژیم به شیوه های قهرآمیز یكی را بر گزیند. گزینش ‏دیگری جز در دلهای آرزومند كسانی كه قدرت واقعی نداشتند نبود. پاسخ اینكه كدام ‏یك به سود كشور می بود، اكنون با نگاه به گذشته آشكارتر است.‏

استوار ایستادن رژیم برای جلوگیری از افتادن كشور بدست نیروهای نادانی و ارتجاع ‏و تعصب و فاشیسم مذهبی لازم بودو برای جلوگیری از گسیختگی ایران كه دور نمای ‏آن به روشنی هراس انگیزی در برابر ماست ضرورت داشت. سازش و آشتی و ‏امتیاز دادن در شهریور ١٣۵٧ نمی توانست به جایی برسد زیرا از موضع ضعف ‏بود. رژیم در وضع دفاعی قرار گرفته بود و برای رژیمی مانند ایران وضع دفاعی ‏كشنده بود. اگر قرار بود جلوی انقلاب گرفته شود – با پیامدهای مصیبت بار آن – ‏رژیم نمی توانست بی حفظ اقتدار خود در چشم مردم دوام آورد.‏

‏ آنچه رژیم ایران را، حتی در شرایط بد اقتصادی، نگهداشته بود محبوبیت یا خرسندی ‏عمومی نبود. تصویر ذهنی آن به عنوان یك قدرت شكست ناپذیر بود كه دشمنان خود ‏را پیاپی از میدان بدر كرده بود. این تصویر ذهنی هزاران فرصت طلب را از ‏پیوستن به مخالفان باز می داشت و به صف پشتیبانان رژیم می راند. این تصویر ‏اقتدار و شكست ناپذیری بود كه مخالفان را به احتیاط، حتی میانه روی و تلاش ‏برای كنار آمدن با رژیم تشویق می كرد. وقتی آن تصویر ذهنی شكست، وقتی شاه ‏زیر فشار آغاز به امتیاز دادن كرد برای رژیم چیزی نماند. نه محبتی، نه قدرشناسی، ‏نه اعتمادی. آنگاه احساس كینه و سرخوردگی، نارضایی های شخصی و گروهی و ‏حرفه ای، بویة قدرت و ایدئالیسم گروههایی كه می خواستند ایران را بر خطوط ‏فكری و ایدئولوژیك خود از نو بسازند از همه سو برخاست. هنگامی كه بوی خون ‏بلند شد دیگر همه در پی كشتن بر آمدند. رژیم نمی توانست زمین بخورد و زنده ‏بماند. مانند آزاده سواران قرون وسطی، رژیم می بایست برای زنده ماندن، خود را ‏سوار نگهدارد. ‏
امتیاز دادن در شرایط ضعف خودكشی بود و در آن اوضاع و احوال هر امتیازی به ‏ضعف تعبیر می شد. اساساً امتیاز دادن به دشمنان درست نیست. اصلاح شیوه های ‏نادرست باید به عنوان امتیاز دادن به واقع نگری و منطق تلقی شود نه به دشمنان. ‏مردم حق داشتند بپرسند چرا در هنگام قدرت حتی اندكی از آن امتیازها دریغ می ‏شد؟ رژیم در واقع به مردم روی نمی آورد، به دشمنانش پشت می كرد و چگونه ‏انتظار داشت بپاید؟

یك حكومت مطمئن به خود و پابرجا كه در چشم دشمنانش رو به هزیمت نبود می ‏توانست با برگردانیدن منابع از خرید سلاحهای بسیار پیچیده دور از نیازمندیهای ‏دفاعی ایران و طرحهای پرهزینه و نمایشی و تجملی به توسعه اقتصادی و اجتماعی و ‏دور كردن عناصری كه چون خاری در چشم مردم می رفتند سیر انقلابی را آغاز ‏نشده متوقف كند. انقلاب و ویرانی ایران اجتناب ناپذیر و پیروزی انقلابیان حتمی ‏نبود – اگر رژیم فعالانه در فراگرد نابودی خویش شركت نمی جست.‏

در ١٣۵٧ دادن هیچ امتیازی نمی توانست افراطیان را از پیشی جستن بر میانه ‏روان و كشاندن موج افكار عمومی بسوی خویش و تحمیل خود بر كشور باز دارد. ‏مخالفان میانه رو و «لیبرالها» نه جاذبه لازم و نه تشكیلات نیرومند داشتند. جامعه ‏ایرانی در دهه پیش از آن سخت زیر نفوذ رادیكالها قرار گرفته بود و بخشهای بزرگی ‏از آن از گرایشهای افراطی پیروی می كردند. ماركسیستها در میان روشنفكران و ‏طبقه متوسط و افراطیان مذهبی در میان طبقه متوسط و پایین متوسط چنان رخنه كرده ‏بودند و چنان فضای فكری ساخته بودند كه هیچ راه حل میانه بختی نداشت. با هر ‏درخواستی موافقت می شد درخواست بالاتری به دنبال آن می آمد و درخواستها ‏حالت دستور به خود می گرفت. برد با كسانی بود كه شعارهای تندتر می دادند.‏

این درست چیزی بود كه پیش آمد. رژیم به تدریج تقریباً همه درخواستهای مخالفان را ‏گردن نهاد و تنها خود را نابود كرد. اختلافی كه هنوز بر سر آن گفتگوست آن است ‏كه شاه بجای شریف امامی یا ازهاری می بایست از خود جبهه ملی یا مخالفان میانه ‏رو دیگر دعوت می كرد.‏

آنها كه معتقدند امتیازهای سیاسی دوماه یا چهارماه دیر داده شد در ارزیابی تواناییهای ‏جبهه ملی – كه به گفته بختیار به شاه تنها ۲٧ عضو داشت – (٧) و بخت آن در ‏رویارویی با رادیكالها و افراطیان چپ و مذهبی و شبكه گسترده تروریستی كه در ‏داخل و  خارج ایران  از آنها پشتیبانی  می كرد مبالغه می كنند؛ و ترجیح می دهند ‏تأثیر عامل خمینی را كه از آغاز تا پایان بر درخواست اصلی خود «شاه باید برود» ‏پابرجا ماند ندیده بگیرند.‏

سیاستگرانی كه نه سازمان نیرومند و نه پایگاه گسترده ای داشتند و تنها قدرتشان در ‏امتیازهایی بود كه می توانستند به دشمنان پا برجای رژیم عرضه كنند – امتیازهایی ‏مانند آزاد كردن تروریستها از زندان، برچیدن ساواك، ضعیف كردن ارتش، میدان ‏دادن به احزاب و گروههای زیر نفوذ بیگانه و روانه كردن شاه – تفاوت اساسی با ‏شریف امامی یا ازهاری نداشتند. برتری راه حل میانه روها بر «راه حل» ‏نامشخصی كه در عمل اختیار شد آن بود كه زمان پیكار برای سرنگونی رژیم را ‏كوتاهتر می كرد و احتمالاً از هزینه های آن می كاست. از این گذشته آنها همان ‏اندازه در برابر گردبادی كه برخاسته بود و هیچ كس ابعادش را نمی دانست ناآماده ‏بودند. رهبران جبهه ملی یا سیاستگران دیگری كه نامشان در آن روزها بر سر زبانها ‏بود ناگزیر همان سیاستهای سه كابینه آخری رژیم شاه را، با سرعت بیشتر، در پیش ‏می گرفتند. آنها از خونریزی می پرهیختند. ولی نتیجه یكسان می بود. حكومت ‏زیر فشار اعتصابهای سیاسی و راه پیماییها از پای در می آمد. رادیكالها دست ‏بالاتر را، دیر یا زود، داشتند و راه حل خود را تحمیل می كردند.‏

‏ بررسی آنچه رهبران جبهه ملی در پیكار ملی شدن نفت و آنچه پس از پیروزی ‏انقلاب اسلامی كردند این نظر را بیشتر ثابت می كند كه آنها قدرت و شهامت سیاسی ‏لازم را برای آنكه در برابر سیل افكار عمومی تحریك شده بایستند و از نظرگاههای ‏خود دفاع كنند نداشتند. در سال ١٣٣١ آنها جرئت نكردند بهترین پیشنهادهایی را كه ‏در آن زمان به ایران برای حل مسأله نفت می شد بپذیرند و دكتر مصدق را بر حذر ‏داشتند كه «مردم» را از دست خواهد داد. در حالی كه یك اقدام شجاعانه در آن هنگام ‏می توانست حكومت مصدق و منافع نفتی ایران را نجات دهد و سیر تاریخ ایران را ‏دگرگون سازد. در هنگامه انقلاب دلنگرانی شان این بود كه مردم از آنها پیش افتاده ‏اند.‏
كارنامه پس از انقلاب مردانی چون سنجابی یا بازرگان یا آنها كه آمدند و از قانون ‏اساسی اسلامی دفاع كردند همه حسی را جز حس ستایش در ناظران بر می انگیزد. ‏مقاومت آنها در برابر فاشیسمی كه بی پروا پیش می آمد عاجزانه بود و بی هیچ ‏پیكاری تسلیم شدند و تنها جایی، هرجا پیش آمد، برای خود در نظام حكومتی تازه ‏دست و پا كردند.‏

چگونه می توان پنداشت این مردان می توانستند در شش ماه پیش از بهمن ١٣۵٧ ‏در برابر هیولای افراطی برخاسته ای كه به یك دست كیسه های پول و به دست ‏دیگر اسلحه داشت؛ و می خرید و می ترساند – حتی بالاترین مراجع مذهبی را ‏می ترساند و وادار به تقیه می كرد – ایستادگی نمایند؟ آنها كه در نخستین فرصت ‏مواضع سی ساله خود را رها كردند و از ملت ایران و قانون اساسی مشروطه به امت ‏اسلامی و ولایت فقیه پناه بردند، چگونه یك راه حل میانه رو را به پیروزی می ‏رساندند؟

‏از آن هنگام كه رژیم راه‎ ‎‏ حل ایستادگی و استقرار دوباره اقتدار خود را رها كرد و به ‏سازش و تسلیم روی آورد، بجای نیرومند كردن مخالفان میانه‎ ‎‏ رو و جدا كردنشان از ‏افراطیان، عناصر تند‎ ‎رو و سرسخت را نيرومند و ميانه روان را ناگزیر از دنباله‎ ‎‏ ‏روی آنها كرد. افراطیان به حق می‎ ‎‏ گفتند كه سختگیری، امتیازهای بیشتری از ‏حكومت می گیرد و هرچه بیشتر خواستند بیشتر گرفتند. این سوء تفاهم درباره میانه ‏روان و توانایی آنها در متوقف كردن افراطیان چپ و مذهبی در همه دوران انقلاب و ‏پس از آن ادامه یافت و مصیبتهای زیاد به بار آورد. امروز هم آنها كه می خواهند در ‏برابر مذهب رزمجو «میانه روان» را علم كنند نمی دانند كه این عناصر یكبار دیگر ‏راه را بر افراطیان، این بار افراطیان چپ، خواهند گشود و نقش تاریخی خود را كه ‏نقش واسطه و پل بوده است بازی خواهند كرد.‏

در كدام موقعیت انقلابی جایی برای میانه روی بوده است و كدام انقلاب را با‎ ‎لا به و ‏زاری متوقف كرده اند؟ میانه روی مال زمانی است كه قطبهای افراطی از تعادلی ‏برخوردار باشند و یك طرف بوی اشتباه ناپذیر پیروزی را نشنیده باشد. جریان ‏انقلاب را تنها با عزمی كه حتی از انقلابیون نیز استوارتر باشد می‎ ‎‏ توان متوقف ‏كرد.‏

پیوسته از نرمی به درشتی و از درشتی به نرمی پریدن، بی هیچ طرح سنجیده و هیچ ‏تسلطی بر امور، سهم خود را در ویرانی حكومت داشت؛ ولی عامل اصلی، ترك ‏برداشتن اراده مقاومت در آن تابستان ۱٣۵٧ بود. مسئول آنهمه خونهای بیهوده كه ‏برخاك ریخت و رژیمی كه زیر آوار انقلاب دفن شد و كشوری كه زیر چنگال گرگان ‏و شغالان افتاد تصمیمی بود كه از سر ناتوانی و ترس در آن هنگام گرفته شد.‏

شاه در آن شهریور تصمیم مرگباری گرفت. با آنكه او از پنج سال پیش از آن می ‏دانست بیمار و سالهای زندگیش معدود است، هرگز طرح روشنی برای جانشینی خود ‏نداشت. با آنكه چند بار سخن از كناره گیری خود در ١۰ یا ١۲ سال دیگر به میان ‏آورده بود، به نظر نمی رسید بطور جدی به موضوع اندیشیده باشد. در تابستان سال ‏‏۱٣۵٧ پادشاه و ملكه اسپانیا در یك دیدار رسمی به تهران آمدند. یك روزنامه نگار ‏امریكایی، خانم فلورا لویس، كه در تهران بود از مقامات اسپانیایی همراه پادشاه و ‏ملكه پرسیده بود آیا در گفتگوهای شاه با خوان كارلوس تحولات اسپانیا از فرانكو به ‏پادشاهی مطرح شده است؟ پاسخ آنها منفی بود. با آنكه نمونه اسپانیا می توانست ‏سرمشق طراز اولی برای ایران باشد، شاه هیچ علاقه ای به دانستن آنچه طبعاً می ‏بایست برای خود او جالب باشد نشان نداده بود (۸).‏

یكی از «اگر»های مهم انقلاب آن است كه در صورتی كه شاه بیماری خود را به ‏عنوان یك عامل فوری در نظر می آورد و در آن سال بحرانی، ملت خود را در ‏جریان می گذاشت و فراگرد انتقال تدریجی و منظم قدرت و بازگشت به پادشاهی ‏مشروطه را به جریان می‎ ‎‏ انداخت چه واكنش مساعدی از سوی مردم نشان داده می ‏شد؟ انقلاب ایران به این دلیل اضافی نیز نالازم بود كه آنكه هدف دشمنی عمومی قرار ‏گرفته بود خود چندان امیدی به ماندن در صحنه نداشت. مسلماً احساس همدردی ‏عمومی به شاه بیمار بر نگرانی از آشوب پس از او افزوده می شد و به احتمال زیاد ‏جلوی زیاده رویهای بسیاری را می گرفت و دشمنان رژیم را وادار به كوتاه آمدن ‏می كرد. اما شاه مانند بیشتر بیماران رو به مرگ در ته دل خود بیماریش را باور ‏نمی كرد. از این گذشته كسانی كه زیاد و به مدت دراز از قدرت و تنعم بر خوردار ‏بوده اند عموماً نمی توانند باور كنند كه پایانی هست و جانشینانی خواهند بود. داستان ‏سلطان محمود غزنوی در گلستان معروف است كه كسی سالها پس از مرگش او را ‏در خواب دید كه همه تنش خاك شده بود «مگر چشمانش كه در چشمخانه همی ‏گردید». خوابگزاران گفتند كه «هنوز نگران است كه ملكش باد گران است.»‏

گزینش شاه برای نخست‎ ‎‏ وزیری، جعفر شریف امامی بود، از دیرباز رئیس سنا و ‏مدیرعامل بنیاد پهلوی و استاد اعظم لژهای فراماسونری ایران. نام او با معاملات ‏مشكوك بيشمار آمیخته بود و در محافل مالی و صنعتی به آقای ۵ درصد و ۲۰ درصد ‏شهرت داشت. از مؤسسات بسیار حقوق خدمات سیاسی را كه به آنها می كرد می ‏گرفت. بنیاد پهلوی را به صورت انحصاردار كازینوها و قمارخانه های بزرگ و ‏مركز بند و بستهای مالی در آورده بود و به عنوان رئیس فرماسونهای ایران از ‏بدنامی عمومی این سازمان نیمه مخفی، كه دست‎ ‎‏ كم در ایران جز جنبه سیاسی و ‏دسته‎ ‎‏ بندی نداشت، سهمی می‎ ‎‏ برد. گزینش شاه برای نخست‎ ‎‏ وزیری و اجرا كننده ‏سیاست «آشتی ملی» چنان در چشم مردم بدنام بود كه خودش در مجلس ضمن دفاع از ‏برنامه دولت اعلام كرد «من شریف امامی بیست روز پیش نیستم». به نظر نمی‎ ‎‏ رسد ‏بتوان همانندی برای چنین ورشكستگی معنوی یافت.‏

در اینكه با بهترین و پذیرفتنی ترین شخصیتها نیز می‎ ‎‏ شد در آن اوضاع و احوال ‏سیاست «آشتی ملی» را اجرا كرد و از درآمدنش به صورت «تسلیم ملی» جلو گرفت ‏جای تردید بسیار است. ولی با گماشتن كسی كه همه شهرتش به كارگزاری یك دولت ‏خارجی و شركت درصدها میلیون دلار بند و بستهای پنهانی و نادرست بود مسلماً نمی‎ ‎‏ شد افكار عمومی برانگیخته ایران را آرام كرد. این اشتباهی در قضاوت بود كه با ‏معیارهای معمولی نمی‎ ‎‏ توان دریافت و از هر توجیه منطقی می گریزد. ایرانیان پس ‏از سالها كه یك گروه دست خود را بر منابع ملی گشوده بود، بهم برآمده بودند و اكنون ‏نمی توانستند حضور یكی از سران آن گروه را در سمت نخست وزیری ببینند. شاه ‏بعداً درباره علت این گزینش خود گفته بود كه روی روابط نزدیك نخست وزیر با یك ‏قدرت خارجی حساب می كرده است (٩).‏

نخست وزیر تازه با اختیاراتی بیش از نخست‎ ‎‏ وزیران ۱۵ ساله پیش روی كار آمد. ‏جز ارتش و نیروهای انتظامی بقیه سازمانها یكسره زیرنظر نخست وزیر بود. او ‏حتی برای نخستین بار توانست، به آسانی، از اعتبارات نظامی به مقدار زیاد بكاهد. ‏چنانكه دوبار دیگر نیز در هنگام بحران پیش آمده بود شاه خود را از صحنه كنار ‏كشید. بار اول در پایان كار دكتر محمد مصدق بود كه سپهبد فضل الله زاهدی همه بار ‏مبارزه را بر دوش گرفت. بار دوم در خرداد ١٣٤۲ بود كه اسدالله علم مبارزه را ‏انجام و رژیم را نجات داد. این بار علم مرده بود. بجای او كسی در كنار شاه بود كه ‏هرچند با او شباهتهایی داشت، آن شباهتها در بهترین صفات علم نبود.‏

شریف امامی بلافاصله سانسور مطبوعات را كه در اواخر دولت آموزگار بار دیگر ‏برقرار شده بود برداشت و دستور داد مذاكرات مجلس در بحث برنامه دولت از رادیو ‏تلویزیون پخش شود. بحث برنامه دولت، آنهم دولتی كه نقاط ضعف فراوان داشت ‏فرصتی به پاره ای نمایندگان داد كه در شرایط سیال آن روز برای خود نامی بسازند ‏و خود را بر فراز تحولات احتمالی آینده قرار دهند. بویژه كه اطمینان لازم را از ‏مقامات بالای رژیم گرفته بودند.‏

در همان آغاز دولت شریف امامی (شهریور ۱٣۵٧) شاه در مصاحبه ای با نیوزویك ‏گفت می خواهد نشان دهد كه پارلمان جای مناسب حمله به دولت و بحث درباره آن ‏است نه خیابانها، و می ثابت كند كه ایران دارای سیاستهای باز است و به قانون و ‏نظم احترام می گذارد. چنین سیاستی برای مردم چند سال پیش از آن آرامش بخش و ‏امیدواركننده می بود ولی در نیمه سال ١٣۵٧ حملات مجلس و روزنامه ها به رژیم ‏از فرو ریختن قدرت آن حكایت می كرد نه نظم و قانون. تغيير چنان ناگهانی و در ‏چنان شرایط تعرض مخالفان و در همریختگی رژیم صورت می گرفت كه تعبیر ‏دیگری نمی شد كرد. برداشت حكومت صرفاً حقوقی و ظاهری بود و واقعیتها و بعد ‏سیاسی را در بر نمی گرفت.‏

از این گذشته مایه عمده شهرت سیاسی نخست‎ ‎‏ وزیر آن بود كه سنا را سالها مانند یك ‏سربازخانه اداره كرده است و اجازه بیرون رفتن از خط به كسی نداده است. حتی یك ‏بانوی سناتور را كه سخنی در انتقاد از یك لایحه مربوط به حقوق زن گفته بود وادار ‏به استعفا كرده است. با چنان پیشینه ای به زحمت می شد وانمود كرد كه آزادیخواهی ‏تازه به دلخواه بروز كرده باشد.‏

در همان یكی دو روز اول اعلام نخست وزیری خود، شریف امامی سال شاهنشاهی ‏را ملغی كرد و به تقویم هجری شمسی كه سه سالی متروك شده بود بازگشت. نیز ‏دستور داد كازینوها و قمارخانه ها بسته شود. بیشتر این كازینوها را بنیاد پهلوی بر پا ‏كرده بود و موافقت با بسته شدن آنها را نیز هویدا گرفته بود. سه كازینو در اوایل سال ‏‏۱٣۵٧ بسته شدند و بقیه هم قرار بود بسته شوند ولی این تصمیم در آن هنگام اعلام ‏نشد. همچنانكه محدودیت اعضای خاندان پادشاهی در معاملات با دولت نیز در همان ‏زمان به كوشش هویدا عملی و دستور آن از سوی شاه به آموزگار ابلاغ گردید. این ‏تصمیم نیز بعد از سوی شریف امامی به عنوان امتیازی به مخالفان با آب و تاب زیاد ‏عنوان شد.‏

همه این اقدامات با سروصدای فراوان درباره نسبت خانوادگی نخست‎ ‎‏ وزیر با سران ‏مذهبی و ادعای نخست‎ ‎‏ وزیر به اینكه با توافق رهبران مذهبی روی كار آمده است – ‏ادعایی كه از سوی آیت الله شریعتمداری تكذیب شد – همراه بود. در همه این ‏تظاهرات درجه ای از بی اعتقادی (سینیسم) به چشم می‎ ‎‏ خورد كه حتی برای ظرفیت ‏مردمی چون ایرانیان زیاد بود.‏

ولی در همان هفته اول دولت شریف امامی امری روی داد كه زمین را زیر پای نه ‏تنها دولت، بلكه مخالفان میانه روی آن نیز، خالی كرد. در عید فطر هزاران تن از ‏تهرانی ها، از كارمند و دانشگاهی و بازاری، همه اعضای طبقه متوسط و مرفه ‏ایران، در تپه های قیطریه برای نماز جماعت گرد آمدند و پس از پایان نماز در ‏خیابانها تظاهرات آرامی برگزار كردند و در شعارهای خود آزادی و‏‎ ‎‏ استقلال و ‏حکومت اسلامی را خواستند. این نخستین تظاهرات بزرگ میانه روها نقطه پایانی ‏بر نفش آنان به عنوان یك نیروی مؤثر در بحران ایران گذاشت.‏

تظاهرات عید فطر آشكارا رنگ مذهبی داشت. به نام مذهب و به نیروی مذهب بود كه ‏میانه روها به میدان آمدند و قدرت خود را نشان دادند. برای آنها این تظاهرات ادامه ‏یك سنت هفتاد و چند ساله بود و طبعاً انتظار داشتند به نتایج همانند گذشته نیز بینجامد. ‏ولی آنچه این تظاهرات در عمل نشان داد این بود كه در پیكار با رژیم باید رهبری به ‏دست ملایان داده شود. از آن روز رهبران مذهبی بودند كه با همكاری افراطیان چپ ‏تظاهرات همه مخالفان را سازمان دادند و شعارها را تعیین كردند.‏

پیش از آن تظاهرات ضد دولت جنبه شورش داشت. آتش زدن سینماها و بانكها و ‏مؤسسات از اهمیت و برد سیاسی آن تظاهرات می كاست و نمی گذاشت توده های ‏بزرگ مردم خود را با چنان تظاهراتی یكی احساس كنند. این بار یك عمل سیاسی تمام ‏عیار صورت می گرفت كه سنگینی اش بر رژیم بیش از همه شورشهای پیشین بود. ‏
طبقه متوسط و «لیبرالها» و میانه روان با شركت خود به تظاهرات عیدفطر وزن و ‏اهمیت بیشتری بخشیدند ولی در همان حال با گردن نهادن به رهبری ملایان سیر ‏حوادث آینده را از پیش نشان دادند. مذهب رزمجو كه در یك ساله پیش از آن هدفها و ‏شیوه های مبارزه را تعیین كرده بود با نماز عید فطر تسلط خود را بر همه لایه های ‏اجتماعی و عناصر مخالف استوار ساخت.‏

تكرار تظاهرات، كابینه ای را كه می خواست كابینه «سیاسی» به معنایی كه در ایران ‏از آن می فهمند، باشد و به امید معامله با رهبران مذهبی و سیاسی مخالف به میدان ‏آمده بود سرگشته كرد و در ١٦ شهریور به برقراری حكومت نظامی در تهران ‏واداشت. ولی خبر این تصمیم تا بامداد ۱٧ شهریور اعلام نشد و كسانی كه در آن ‏روز به دعوت یك رهبر مذهبی در میدان ژاله گرد آمدند عموماً از برقراری حكومت ‏نظامی چیزی نمی دانستند. برخی از وزیران در جلسه شب پیش استدلال كرده بودند ‏كه اگر خبر همان شبانه پخش شود تظاهركنندگان به خانه های خود نخواهند رفت و ‏در خیابانها خواهند ماند. این استدلال نادرست پذیرفته شد. ولی در آن روزها كمتر ‏استدلال نادرستی بود كه پذیرفته نشود.‏

پس از ۱٧ شهریور و كشته شدن ١۸٣ تن در میدان ژاله تهران دیگر علت وجودی ‏برای حكومت شریف امامی نماند. ولی سران حكومت به یافتن راه حلهای «سیاسی» ‏خود ادامه دادند. بر پا كردن اعتصاب برای گرفتن اضافه حقوق یكی از این راه حلها ‏بود؛ برای آنكه به گمان خود خشم و اعتراض عمومی را به مجاری دیگری بیندازند. ‏تصور می كردند اگر به درخواستهای اعتصابیان تن در دهند آنان را آرام و بحران را ‏خاموش خواهند كرد. دشمنان رژیم نیز مشتاق بهره گیری از سلاح اعتصاب بودند. ‏استراتژیهای دو طرف با هم تقارن یافته بود. مخالفان كه ناتوانی حكومت را خوب ‏تشخیص داده بودند آن را زیر فشار گذاشتند. حكومت نیز آماده همكاری بود. مواردی ‏بود كه مقاماتی از ساواك با مؤسساتی كه آرام مانده بودند تماس می گرفتند كه مگر ‏اضافه حقوق نمی خواهند؟ اعتصابات به بیشتر وزارتخانه ها و مؤسسات و كارخانه ‏های دولتی گسترش یافت. هر گروه هرچه خواستند كم و بیش گرفتند و اگر باز ‏خواستند باز گرفتند. حكومتی كه از روز آغاز بی مذاكره امتیاز داده بود اكنون با ‏مذاكره بیشتر امتیاز می داد.‏

درخواستهای سیاسی پس از اضافه حقوق آمد و حكومت همچنان عقب نشست. آزادی ‏زندانیان سیاسی مانند یك برگردان در همه جا و از سوی همه گروهها تكرار می شد. ‏درهای زندانها را گشودند و اعضای سازمانهای تروریستی را آزاد كردند. زندانیان ‏آزاد شده صفحات روزنامه ها را با داستانهای واقعی یا اغراق آمیز خود پر كردند. ‏مصاحبه های آنان همراه با سخنان نمایندگان مجلس و مطالب روزنامه ها فضای ‏سیاست را چنان كرد كه گویی از باروت انباشته است.‏

اعلام حكومت نظامی در ١٧ شهریور با دو رویداد دیگر همراه بود. سه تن از ‏وزیران كابینه هویدا در همان روز دستگیر شدند. این در هنگامی بود كه زمینه آزادی ‏همه مخالفان و دشمنان رژیم، حتی آنها كه دست به خرابكاری و آدمكشی زده بودند، ‏فراهم می شد. رژیم كه تفاوت میان مخالف و دشمن را نمی دانست، اكنون تفاوت ‏میان دوست و دشمن را نیز از یاد برد. قرار بود عده بیشتری از سران رژیم دستگیر ‏شوند ولی وزیر دادگستری مقاومت كرده بود. مقدم یك فهرست ۵۰۰ نفری داشت، از ‏مقامات سیاسی و شخصیتهای مالی و اقتصادی، و در ملاقاتهایش با شاه گاه و بیگاه ‏موافقت او را با دستگیری عده ای می گرفت. ولی در دولت شریف امامی نتوانستند ‏بیش از آن سه نفر و چند مقام پآئين تر را به زندان اندازند.‏

زمینه برای تصفیه حسابها آماده شده بود. سران دولت و نزدیكان شاه به او فشار می ‏آوردند كه برای آرام كردن مخالفان كسانی را كه خود نمی پسندیدند قربانی كند. برای ‏آسان كردن كار خود در قانون اساسی دنبال موادی می گشتند كه ثابت كنند شاه ‏مسئولیتی ندارد و وزیران مسئول آنچه در گذشته روی داده بوده اند. در آن هنگامه ‏انقلابی، نازك كاریهای حقوقی آنان به بازی می مانست. خود شاه نیز از یاد برد كه ‏به عنوان «فرمانده» اعلام كننده هر تصمیم مهم بوده است و با متهم كردن همكاران ‏نزدیك خود در واقع بر گذشته خویش خط بطلان می كشد. ‏

دومین رویداد، اعصاب روزنامه ها بود كه به اعتراض به مداخله مأموران حكومت ‏نظامی صورت گرفت. دو روزنامه بزرگ تهران در همان روزهای اول كابینه ‏شریف امامی حملات سخت خود را بر رژیم آغاز كرده بودند و تصویرهای بزرگ ‏خمینی و مطالب مربوط به او را به چاپ رسانیده بودند كه بیش از ارزشی نمادین ‏‏(سمبلیك) داشت و در چشم مردمی مانند ایرانیان نشانه قطعی برگشت اوضاع بشمار ‏می رفت. روش تازه مطبوعات از سوی سران حكومت تأیید می شد. آنها استدلال ‏می كردند كه اگر مردم به مطبوعات اعتماد كنند دیگر به «بی بی سی» توجه نخواهند ‏نمود كه سخن پراكنی هایش صدای مخالفان رژیم ایران را به سراسر كشور می ‏رساند.‏
برای آنكه اعتماد مردم به مطبوعات بیشتر شود و حكومت از طریق مطبوعات بهتر ‏بتواند افكار عمومی را در جهت هایی كه خود می خواست بكشاند اعتصاب مطبوعات ‏تشویق شد و به سرعت به پیروزی اعتصابیان انجامید. مأموران حكومت نظامی پس ‏از اعلام حكومت نظامی به ادارات دو روزنامه بزرگ عصر تهران مراجعه كرده ‏بودند و قصد سانسور مطالب را داشتند. آنها گویا اعلام حكومت نظامی را جدی ‏تصور كرده بودند. گردانندگان روزنامه ها كه با مشاور اصلی نخست وزیر، یك وزیر ‏مؤثر كابینه و از استراتژهای اصلی سیاست تسلیم، در تماس نزدیك بودند مقاومت ‏ورزیدند و دست از كار كشیدند، با اطمینان از آنكه اقدام آنها پیامدهای سختی نخواهد ‏داشت. تسلیم حكومت به تندی صورت گرفت. به منظور «دراماتیزه» كردن نتایج ‏اعتصاب، نخست وزیر و دو وزیر كابینه نامه ای با چند تن از روزنامه نگاران امضا ‏كردند كه منشور آزادی مطبوعات نامیده شد. پس از آن رادیو تلویزیون دولتی نیز به ‏مطبوعات پیوستند و در سست كردن پایه های رژیم همداستان شدند.‏

آزادی مطبوعات در پخش نظریات و خبرهای دشمنان رژیم بر سرعت حوادث و ‏وخامت وضع افزود ولی برای خود آنها نیز مسائل حل نشدنی پیش آورد. افزایش ‏فروش لزوماً به معنی بالا رفتن حیثیت مطبوعات نبود. گروههای فشار آنها را بی ‏هیچ ملاحظه ای در خدمت خود می خواستند. تا آن زمان گردانندگان مطبوعات می ‏توانستند در برابر افراطیان بهانه آورند كه آزادی عمل ندارند. ولی پس از امضای آن ‏نامه بيسابقه دیگر چنان بهانه ای نماند. در شرایط آزادی مطبوعات، نیروی افراطیان ‏و تندروترین آنان، چربید. روزنامه ها به جریان رادیكال پیوستند. روزنامه نگارانی ‏كه خواستند استقلال خود را نگهدارند به كناری زده شدند. هرگاه هم روزنامه ای می ‏خواست مقاومتی نشان دهد یك تهدید بس بود كه به راهش آورد. همان تهدیدها كه آیت ‏الله شریعتمداری را نیز وا می داشت از جریان افراطی پیروی كند و به رئیس ساواك ‏گله می كرد كه بر خلاف مقامات دولتی نگهبان و محافظی ندارد. این دلیل دیگری ‏است بر اینكه زمین سیاست ایران در ۱٣۵٧ برای رشد گیاه میانه روی هیچ مناسب ‏نبود. ‏

برای مطبوعات آزادی جز این معنی نداشت كه می توانند با حمله به اشخاص و ‏انتقادات هرچه خشن تر فروش بیشتری داشته باشند. عناصر چپ افراطی كه در آنها ‏رخنه كرده بودند موقع را مناسب دیدند. نام پاره ای از آنها بعداً در فهرست كاركنان ‏ساواك نیز انتشار یافت. بسیاری از گردانندگان مطبوعات زیر فشارهای گوناگون ‏حسرت زمانی را می خورند كه تنها از یك سو فشار می آمد. هنگامی كه حكومت ‏‏«نظامیان» ازهاری روی كار آمد مطبوعات نفسی به راحت كشیدند و دست به ‏اعتصاب درازمدت خود زدند؛ جز چند روزنامه و مجله كوچكتر كه تازگی انتشار ‏یافته بودند. ادامه انتشار آنها در شرایط آزادی ناممكن شده بود و دنبال بهانه ای بودند ‏كه دست از كار بردارند و منتظر وقایع شوند.‏

مطبوعات ایران در آن ماههای پایان رژیم مسأله آزادی مطبوعات را در جامعه ای ‏كه برای دمكراسی آماده نیست به صورت عبرت انگیزی پیش كشیدند. در چنین ‏جامعه هایی آزادی مطبوعات را نباید با آزادی روزنامه نگاران اشتباه كرد. چنین ‏اشتباهی به معنی آزادی هر نوع مطبوعاتی است؛ هركس با هر صلاحیت اخلاقی و ‏حرفه ای قلم بدست گیرد نمی تواند آزاد باشد زیرا جامعه امكاناتی در اختیار او می ‏گذارد كه بر ضد خود آن بكار خواهد رفت. در غیاب نهادها و سنتهای دادگستری كه ‏یك مشخصه اصلی جامعه های واپسمانده است و با توجه به بی تجربه گی و ساده ‏لوحی سیاسی توده ها – حتی روشنفكران – چنین جامعه هایی، آزادی روزنامه ‏نگاران به زودی جای آزادی مطبوعات را خواهد گرفت؛ پول بد پول خوب را از ‏بازار بیرون خواهد راند.‏

تركیب غریب حكومت نظامی و تیراندازی به تظاهركنندگان در خیابانها با سیاستهای ‏سازشكارانه دولت و اعلام همدردی برخی وزیران با بازماندگان كشتگان، سیاست ‏حكومت را از هر معنی و هدفی بی بهره گردانید. در هیئت وزیران مسابقه ای برای ‏بدست آوردن محبوبیت شخصی در میان مخالفان در گرفته بود. رفتار مجلس و ‏مطبوعات با سران پیشین حكومت و «شخصیت كشی» كسانی كه دیگر از حمایت و ‏قدرت مشاغل خود برخوردار نبودند، وزیران و سران را فلج می كرد. برای مسئولان ‏حكومتی دیگر یك دشمن هم بسیار بود. كنار رفتن از قدرت، برخلاف گذشته، می ‏توانست به معنی نابودی باشد. هیچ مقامی دیگر جرئت نداشت از سیاستهایی پیروی ‏كند كه، هرچه هم درست، گروهی را بیازارد. ساواك و ضداطلاعات ارتش مدعی ‏بودند كه دلایلی از تماس یكی از وزیران مؤثر با لیبی بدست آورده اند.‏

نشانه های هزیمت رژیم از همان ماه شهریور ١٣۵٧ آشكار شد. از آن پس دیگر ‏هرچه بود تزلزل در تصمیم، گریز از تصمیم، «دو دوزه بازی كردن» و خیانت و ‏گریز بود. دیگر هیچ كس به دیگری و به بقای رژیم اطمینانی نداشت و هركس می ‏كوشید گلیم خود را از موج بدر برد. رژیم در سراشیب بود مگر آنكه همه نیروی خود ‏را گرد می آورد و در یك ایستادگی نهایی با ضربت زدن به سران و گردانندگان ‏توطئه و نه كشتن و زخمی كردن تظاهركنندگان در خیابانها كشور را از پاشیدگی و ‏پریشانی رهایی می داد. در ارتش و دربار و ساواك عناصری بودند كه از راه حل ‏مقاومت پشتیبانی می كردند و زمینه را برای آن فراهم می ساختند.‏

روز ١٤ آبان ١٣۵٧ در تهران مانند معمول آن روزها گروههای جوانان و نوجوانان ‏به خیابانها ریختند و به آتش زدن و ویران كردن هتلها و بانكها و سینماها پرداختند. ‏روز پیش از آن در دانشگاه تظاهرات و تیراندازی شده بود و تلویزیون دولتی فیلمی ‏از آن تظاهرات، مونتاژ شده، نشان داد كه برای تحریك احساسات هر كسی كافی بود. ‏آنچه تظاهرات ١٤ آبان را متفاوت می كرد شركت جستن عوامل ساواك بود. وزیر ‏اطلاعات و جهانگردی وقت بعداً در دادگاه انقلاب گفت كه عوامل ساواك در حمله به ‏وزارتخانه او و آتش زدن آن شركت داشتند زیرا او مأمور رسیدگی به حمله عوامل ‏ساواك به تظاهركنندگان مسجد جامع كرمان بود. ‏

رفتار مشكوك پاره ای اعضا و مقامات ساواك را در آن ماههای آخر می توان به ‏عوامل گوناگون مانند ملاحظات شخصی رئیس ساواك، موضعهای مستقلی كه پاره ای ‏اعضای ساواك هم مانند بسیاری دیگر برای حفظ خود و تأمین آینده خود می گرفتند و ‏نیز رخنه عوامل افراطی در ساواك نسبت داد (۱۰) ولی در آن روز ۱٤ آبان ساواك ‏قصد داشت حكومت شریف امامی را سرنگون كند و راه را بر حكومت نظامیان ‏بگشاید. كاندیدای ارتش برای نخست وزیری، ارتشبد غلامعلی اویسی بود. در واقع ‏همه عناصری كه در حكومت از راه حل ایستادگی هواداری می كردند امید خود را به ‏اویسی بسته بودند.‏

روش شاه در همه آن ماهها نامشخص و متزلزل بود. او ارتش را به خیابانها می ‏فرستاد ولی دستور می داد تیراندازی نكنند – هرچند گاه و بیگاه از آن هم گریزی ‏نبود. فرماندار نظامی، اویسی، كه از تأثیر ناگوار این وضع بر روحیه سربازان ‏آگاهی داشت بارها به شاه اصرار ورزید كه اگر قرار نیست ارتش به وظیفه خود عمل ‏كند حكومت نظامی را بردارد، زیرا سربازانی كه از تظاهركنندگان دشنام یا گل ‏دریافت م ی كردند و بیحركت می ماندند روحیه خود را از دست می دادند. هم ارتش ‏در خیابانها فرسوده می شد و هم تظاهركنندگان از قربانیهای گاهگاهی كه می دادند ‏دلگرم می شدند.‏

مخالفت شاه با نظرگاههای اویسی و گماشتن ارتشبد غلامرضا ازهاری به نخست ‏وزیری در ۱۵ آبان ١٣۵٧ نشان می دهد كه شاه تا پایان از ارتش بیشتر می ترسید ‏تا از خمینی. اویسی در خرداد ۱٣٤۲ نشان داده بود كه در شرایط مساعد سیاسی ‏توانایی عمل و ایستادگی تا آخرین لحظه را دارد. در آن سال عزم نخست وزیر شرایط ‏سیاسی لازم را فراهم كرد. در ١٣۵٧ شاه می بایست خودش تصمیم بگیرد. او ‏ازهاری را ترجیح داد. مردی سالخورده و از نظر جسمی ناتوان كه شهرتش در ‏ملایمت و مصالحه بود و دیر ماندنش در سمتهای بالای ارتشی به سبب نامؤثر بودنش ‏به عنوان یك فرمانده. ازهاری پیش از نخست وزیری از شاه اجازه خواسته بود كه با ‏چند سخنرانی رادیو تلویزیونی مردم را آرام كند. او از ساده لوحی سیاسی خود در دو ‏ماهه بعد نشانه های فراوان دیگری بدست داد.‏

سخنرانیهای لابه آمیزش با توسل دائمی به خدا و رسول و «استدعاهای عاجزانه» اش ‏سبب شده بود كه او را به طعنه «آیت الله ازهاری» بنامند. ظاهر شدنهای تلویزیونی ‏او در آن هفته های تیره و تار یكی از مایه های تفریح خاطر معدود مردمان بود. ‏چهره درمانده و اندام لرزان او داستان عامیانه چهارپایی را به یاد می آورد كه در ‏پوست شیر رفت ولی تا صدای معروفش را سر داد هویت خود را آشكار ساخت و ‏مردم به جانش افتادند؛ و مردم به جان حكومت نظامیان افتادند.‏

شاه با تعیین ازهاری دومین اشتباه مرگبار خود را كرد و این بس نبود، حكومت او را ‏در یك سخنرانی باور نكردنی اعلام داشت. شاه در آن سخنرانی در یك جمله هم به ‏قیام مردم بر ضد بیرحمی و فساد اشاره كرد و هم به اینكه این انقلاب از سوی او، ‏شاهنشاه و فرمانده و رهبر و گرداننده كشور، پشتیبانی می شود. در هفته های آخر ‏حكومت شریف امامی كه شبح مداخله ارتش در افق سیاسی نمودار شده بود هواداران ‏رژیم با امیدواری و دشمنانش با هراس به آینده می نگریستند. ولی هنگامی كه شاه ‏رئیس ستاد ارتش را به ریاست دولت گماشت و بلافاصله با صدای لرزان گفت «من ‏پيام انقلاب شما را شنیدم» – او خود نخستین كسی بود كه واژه انقلاب را بكار برد – ‏همگان واقعیت را دریافتند: حكومت نظامیان نیز گام دودلانه و ناپخته دیگری در ‏سراشیب سقوط بود. اشتباه حقوقی نخست وزیر در گماردن فرماندهان نظامی به ‏عنوان وزیران كابینه، كه بزودی با برداشتن آنها تصحیح شد، و نمایش معمول مجلس ‏در حمله به دولت – در واقع رژیم – از همان آغاز چیز زیادی از هیبت نظامیان ‏نگذاشت. بزودی كابینه نظامی تبدیل به یك گروه درمانده شد كه سیاستهای شریف ‏امامی را با ناتوانی بیشتر دنبال می كرد.‏

در این احوال خمینی از نجف دور افتاده به پاریس و مركز ارتباطات بین المللی رفته ‏بود. یكی از نخستین ابتكارات دولت شریف امامی تماس با عراق در موضوع خمینی ‏بود، نه برای آنكه فعالیتهای او را محدود سازند كه به خوبی در توانایی و شاید مورد ‏تمایل عراق بود، بلكه برای جلب موافقت آن دولت به اخراج خمینی از عراق. ‏مذاكرات در تهران و نیویورك (به مناسبت اجلاس مجمع عمومی سازمان ملل ‏متحدت) میان دو دولت انجام گرفت و عراقیها كه از میهمان پر دردسر خود آسوده می ‏شدند به خمینی فهماندند كه باید برود. استدلال مقامات ایران آن بود كه خمینی در ‏نجف با گروهای زائران ایرانی تماس دارد  و  از آنجا نوارهای سخنرانیهایش  را، و  ‏پول، برای ملاها و  طلاب به ایران می فرستد.‏

خمینی در نیمه مهر ١٣۵٧ رهسپار پاریس شد. مقامات فرانسوی پس از آگاهی از ‏موافقت شاه و حكومت ایران به او اجازه اقامت دادند. هنگامی كه خانه اش در حومه ‏پاریس بزرگترین مركز فعالیت ضد رژیم ایران شد نظر سفارت ایران را جویا شدند. ‏وقتی تلگرامهای سفارت ایران به تهران بی پاسخ ماند مقامات فرانسوی با خود شاه ‏تماس گرفتند. نظر شاه و حكومت ایران آن بود كه ماندن خمینی در پاریس اهمیت ‏ندارد. حتی كار به جایی رسید كه وقتی فرانسویان تصمیم به اخراج خمینی گرفتند ‏حكومت ایران مداخله كرد و آنان را بازداشت. در برابر رویدادی كه یكی از نقطه ‏های برگشت اساسی انقلاب ایران بود رفتار حكومت ایران مانند همیشه توجیه ناپذیر ‏بود. در این تردید نیست كه فرانسویان هرگز حاضر نبودند بر خلاف میل ایران ‏خمینی را نگهدارند، ولی در برابر روش ایرانیان، آنها هم هرچه خمینی خواست ‏برایش كردند زیرا در پی حفظ منافع خود در ایران پس از شاه بودند

از پایگاه خود در پاریس، خمینی سیلی از تبلیغات ضد رژیم سرازیر كرد كه در نجف ‏هرگز امكان آن را نمی داشت. یك كاروان پایان ناپذیر دیداركنندگان سیاسی و مردان ‏طراز اول بازرگانی و صنعت ایران بسوی او روانه شد كه جرئت نمی كردند در ‏عراق به دیدارش روند. در تلویزیون فرانسه جامه دانهای پر پول را نشان می دادند ‏كه سرمایه داران بزرگ ایرانی در خانه اش در نوفل لوشاتو به خمینی پیشكش می ‏كردند – مردانی كه همه زندگی شان با رژیم درآمیخته بود و رهبری سیاسی همه چیز ‏را قربانی آنها كرده بود تا هرچه ثروتمندتر شوند. نمایندگان قدرتهای بزرگ غربی ‏نخستین بار در پاریس با او دیدار كردند. در پاریس او دیگر یك رهبر مخالف نبود؛ ‏یك رئیس حكومت جایگزین (آلترناتیو) آنهم با بخت پیروزی زیاد بود.‏

‏ شرح نا امید شدن امریكا از شاه و آغاز تلاشهای حكومت كارتر برای برقراری تماس ‏با رهبران جنبشی كه اصلاً نمی شناختند – در همه دستگاه حكومتی امریكا نسخه ای ‏از كتاب خمینی نبود – به صورتی مستند در آثار نویسندگان امریكایی آمده است. ‏درخواستهای همیشگی شاه از سفیران اامریكا و انگلیس برای اندرز و راهنمایی و ‏زیگزاگ رفتن های شاه، دست كم از آبان ١٣۵٧، دیگر تردیدی نگذاشته بود كه به ‏رهبری او امیدی نیست. هرچند امریكاییان نمی فهمیدند كه سیاست تردیدآمیز خود ‏آنها و به چند زبان سخن گفتنشان علت اصلی بی تصمیمی شاه است. اختلافهای میان ‏وزارت خارجه امریكا و مشاور امنیت ملی كارتر درباره ایران، پیامهای برژینسكی ‏به شاه كه استوار بایستد و اصرارهای شاه به سفیر امریكا، سالیوان، كه تأیید وزارت ‏خارجه را به او عرضه كند – آنچه در وزارت خارجه با آن موافقت نمی شد – و ‏تأكیدهای وزارت خارجه و خود كارتر بر اینكه حقوق بشر رعایت شود و با مردم در ‏خیابانهای تهران سخت رفتار نكنید، و همه داستانهای دلگیر دیگر را در آثار این ‏نویسندگان می توان یافت (رجوع به ۵).‏

شاه امریكاییان را به اشتباه افكنده بود كه توانایی غلبه بر بحران را دارد. امریكاییان ‏نیز شاه را به اشتباه افكنده بودند كه شاید طرحی كلی برای ایران دارند و دیگر او را ‏نمی خواهند. كسانی در دستگاه رهبری امریكا مسلماً شاه را نمی خواستند. ولی ‏سیاست امریكا آن نبود، زیرا امریكا سیاستی نداشت. از آبان ١٣۵٧ امریكا و هر ‏كشور خارجی دیگر كه در ایران منافعی داشت نگاه خود را به ایران پس از شاه ‏دوخته بود كه در آن خمینی برجسته ترین جا را داشت. از آن پس روش آنها بسیاری ‏از بدگمانی های ایرانیان را درباره دست قدرتهای غربی در انقلاب ایران تأیید می ‏كند. ولی در آبان كار رژیم عملاً تمام بود و نه می شد آن را به یاری خودش نگه ‏داشت و نه بر رغم خودش. شاه هنوز بر سر جای خود ایستاده بود، و جلوی هر اقدام ‏قاطعی را می گرفت، و برای پذیرفتن هر اندرز نادرست و گرفتن هر تصمیمی، هر ‏اندازه اشتباه آمیز، آمادگی داشت. با بودن شاه ارتش دست به هیچ كاری نمی توانست ‏بزند. برداشتن شاه نیز تنها از هم پاشیدن ارتش و كشور را تسریع می كرد؛ ایران ‏برای شرایط نبودن شاه، شخص او، سازمان داده نشده بود.‏

ستونهای رژیم به دست خود آن فرو می ریختند. چند ساعت پس از روی كار آمدن ‏ازهاری مأموران ساواك و اداره دوم ستاد ارتش به نام فرمانداری نظامی، هویدا و ‏شش وزیر پیشین و رؤسای پیشین ساواك و شهربانی و شهردار پیشین تهران و معاون ‏او – كه به سبب تشابه اسمی با كسی دیگر بازداشت شده بود و تا پایان كسی تن به ‏اعتراف به این اشتباه نداد و او را آزاد نكرد – و ده دوازده تن دیگر را دستگیر كردند. ‏اعتراض وزیر دادگستری دستگیری عده بیشتری را متوقف ساخت. در میان دستگیر ‏شدگان همه كس از مقامات دولتی و بازرگان و رئیس شركت تعاونی مسكن یك ‏وزارتخانه و پزشك شركت هواپیمایی ملی و مانندهای آنها دیده می شدند. در فهرست ‏‏۵۰۰ نفری رئیس ساواك ملاحظات شخصی كسان بسیار سهم داشته بود. بعداً در ‏حكومت بختیار چند وزیر و استاندار پیشین و یك افسر بازنشسته در سنین بالای هفتاد ‏كه توان راه رفتن نداشت و از رقیبان قدیمی رئیس ساواك بود بر آنها افزوده شدند.‏

بازداشت این گروه كه چند تنی از آنان از خارج بازگشته بودند كه كشور خود را در ‏آن روزهای سهمگین تنها نگذارند و چند تنی با همه توصیه ها و تهدیدها حاضر به ‏خروج از كشور نشده بودند، اثر دستگیری سه وزیر پیشین در دول شریف امامی را ‏شدتی چند برابر بخشید. بسیاری مقامات بالای كشوری به سرعت از كشور خارج ‏شدند یا خود را از رژیمی كه پاره های تن خود را می كند و پیش گرگان گرسنه می ‏افكند و اشتهای آنان را تیزتر می كرد كنار كشیدند. سازش كردن با دشمن در اذهان ‏بسیاری از رهبران رژیم راه یافت. دیگر منطقاً نمی شد از كسی وفاداری خواست ‏‏(۱۱).‏
‏ ‏
به رژیم مسلماً كسانی از سران آن خیانت كردند و جز چند تنی بقیه كیفر خیانت خود ‏را با جان یا هستی خویش دادند. شاه در «پاسخ به تاریخ» قره باغی را صریحاً به ‏خیانت متهم كرده است و در مصاحبه ای همین اتهام را بطور ضمنی بر فردوست ‏وارد آورده است. در اواخر پادشاهی خود روزی در یك گفتگوی تلفنی به مقدم گفته ‏بود «نمی دانم شما با ما هستید یا با آنها»‏‎ ‎‏(۱۲). در محافل حكومتی پیشین گفته می شد ‏مقدم بخشی از اعتبارات ویژه را كه در اختیار ساواك بود بهمراه اسناد همكاری ‏ملایان با ساواك به آیت الله طالقانی داد. دفتر طالقانی چه پیش از انقلاب و چه پس از ‏انقلاب هزینه های گزاف می كرد – از جمله مقرری دادن به چهار هزار خانواده. ‏پس از مرگش مأموران خمینی به زور اسلحه دفتر را تعطیل و اسناد و منابع آن را ‏ضبط كردند. خود مقدم در زندان به آزادی خود و حتی رسیدن به مقامهای بالا در ‏رژیم انقلابی خوشبین بود و حتی به دیگران اطمینان می داد كه مقدمات آزادیشان را ‏فراهم خواهد كرد. او پرونده های نام و نشان كارمندان و عوامل ساواك را دست ‏نخورده به رژیم تازه تحویل داد. افراد بيشماری از میان آنها، در كنار افسران و ‏سربازان و پاسبانان یا به فتوای ملایان به دست اوباش در شهرهای گوناگون «لینچ» ‏شدند یا به اعدام محكوم گردیدند. از مقامات ساواك و افسران ارتش گروهی از سوی ‏همكاران پیشین خود متهم به همكاری با انقلاب هستند. از كارمندان «دفتر ویژه» ‏فردوست یكی در رژیم انقلابی به ریاست ستاد ارتش رسید و چند تنی فرمانده یا ‏معاون فرمانده واحدهای نظامی شدند.‏

ولی در این زمینه باید درباره مفهوم خیانت توضیحی داد. خیانت در یك بافت اخلاقی ‏می تواند پیش كشیده شود. باید پاره ای باورهای اخلاقی در یك جامعه، یا هر هيئت ‏اجتماعی، قبول عام داشته باشد تا مفاهیمی مانند خیانت معنی بیابد. جامعه ایرانی، و ‏بویژه طبقه حاكم آن، كم و بیش در یك خلاء اخلاقی عمل می كند. قانون منفعت ‏جانشین قانون اخلاقی است و بزرگترین ارزشها به پول و مقام داده می شود. حتی ‏دین از درونه اخلاقی خود تهی شده است و به صورت یك معامله هر روزه میان ‏انسان و نیروی برتر پاداش و كیفر دهنده درآمده است.‏

مردانی كه همه عمر خود شنیده بودند «سیاست پدر و مادر ندارد» «نان را باید به ‏نرخ روز خورد» «برخلاف جریان نباید شنا كرد» «ما با كسی شیر نخورده ایم» ‏‏«دستی كه به دندان نتوان برد ببوس» و دهها ضرب المثل و تعبیرات دیگر كه زبان ‏فارسی را انباشته است؛ و دیده بودند هركس بیشتر به این روحیه وفادار مانده پاداش ‏بیشتری گرفته و زیان كمتری برده، با معیارهای دیگری می اندیشیدند. انقلاب ایران ‏فرصتی بود، و هنوز هم هست، برای نشان دادن عمق بی ایمانی و فرصت طلبی ‏گروههای بی شمار – و عمق نادانی گروههای بيشمار دیگر. در وقت پیچاپیچ هركس ‏توانست نشان دهد كه چه مایه ای دارد.‏

گروههای حاكم ایران در این انقلاب بویژه نمایش دلگیری از سست عنصری دادند. ‏رشگ و كینه و آزمندی؛ تنها خود را دیدن و به خود اندیشیدن؛ موفقیتهای كوچك را ‏بالاتر از مصلحت های بزرگ گذاشتن؛ در برابر هر قدرت برتر خم شدن، از پیش ‏هر خطر گریختن؛ هرجا می شد گوشه ای از منافع خود را بدر برد بهر قیمت سازش ‏كردن، به درجات هراس آوری از آنها به ظهور رسید. آنها كشور را ویران كردند. ‏ولی، جز چند تن معدود، خود را هم نجات ندادند. در این انقلاب نشان داده شد كه ‏مردانگی و شرافت و پایبندی به اصول و آزرم نه تنها صفات بزرگی است، صفات ‏سودمندی هم هست. برای نگهداری یك ملت، یك كشور، برای خوشبخت كردن ‏جماعات و نسلها نمی توان این صفات را حذف كرد.‏

یك شخصیت سیاسی بین المللی چندی پیش گفت «دوستی كه به تعهداتش عمل نكند از ‏دشمن بدتر است». در حفظ آزادی و تمامیت ملت، در حفظ صلح جهانی، آنچه در ‏زبانهای اروپایی كاراكتر می نامند و در فارسی باید به استواری منش ترجمه كرد ‏سهم حیاتی دارد. مردمی كه در مواقع خطر یا در برابر  وسوسه سود، دوستی و  تعهد ‏را زیر پا  می گذارند  از هیچ  چیز دفاع نخواهند كرد.  انسان نمی تواند دائماً مواضع ‏خود را تغییر دهد و باید یك جایی بایستد. خطر برای همه هست و وسوسه برای همه ‏پیش می آید. اما همه متزلزل نمی شوند. بسیاری از آنها كه متزلزل نمی شوند در ‏پایان برنده اند. به نام مصلحت اندیشی از اصول روی گرداندن درست نیست. از كجا ‏كه مصلحت در پافشاری روی اصول نباشد؟

در جامعه ای كه افراد بیشتر برای معایب اخلاقی خود پاداش می گرفتند حقیقتاً نمی ‏شد از خیانت سخن گفت. آن شهردار تهران كه استعفای خود را بنده وار به خمینی – ‏هنوز به قدرت نرسیده – تقدیم می داشت روی منطق سراسر زندگی خود و همگنانش ‏عمل می كرد. او دیده بود كه همه افتضاحات مالی كه با نامش آغشته بود مانع از ‏رسیدنش به مقامهای بالا نشده بود. چه كسی از او صفات والای انسانی خواسته بود؟ ‏مگر نه آنكه همه پیشرفتهای خود را در سایه وجهه های تیره تر شخصیت خود بدست ‏آورده بود؟ او به رژیمی كه همه چیزش را از آن داشت خیانت می كرد یا به «قانون ‏اخلاقی» كه برآن رژیم فرمان می راند وفاداری می نمود؟

به زندان انداختن سران رژیم را ضرب شصت دیگری تكمیل كرد. فهرستی از نام ‏كسانی كه پولهایی را به خارج فرستاده بودند انتشار یافت. بیشتر ارقامی كه ذكر شده ‏بود به نحوی آشكار ساختگی و اغراق آمیز بود. پاره ای صحت داشت و معاملات ‏عادی بازرگانی را در بر می گرفت. بقیه مبالغ كوچكی مربوط به خرید ارزهای ‏مسافرتی یا تحصیلی بود كه تهیه كنندگان فهرست به دلخواه خود هزار و میلیون برابر ‏كرده بودند. بیشتر آنها كه نامشان در آن فهرست آمد اكنون در خارج زندگی های ‏بسیار محدود و مختصری دارند. در تهیه آن فهرست دشمنان «لیبرال» و تندروی ‏رژیم همكاری كرده بودند.‏

واكنش دولت در برابر توطئه دشمنان به منظور بی اعتبار كردن رژیم، ممنوع خروج ‏كردن كسانی بود كه نامشان در فهرست آمده بود و بی هیچ اساسی متهم شده بودند ‏‏(هرچند اساساً خروج ارز به موجب قانون آزاد بود). بجای بررسی اتهامات و ‏مجازات افترا زنندگان، دولت بر اتهامات آنان صحه گذاشت. شمار بزرگی از سران ‏رژیم بدین ترتیب به اتهامی كه نه صحت داشت و نه قانوناً جرم بود بدنام شدند. رژیم ‏مصمم بود در ضربت زدن بر خود از دشمنانش پیش افتد.‏

اینكه در جریان دستگیر كردنها و اجازه خروج دادنها و انتشار نامها در روزنامه ها ‏چه فرصتها برای سوءاستفاده به دست پاره ای مقامات و روزنامه نگاران افتاد خود ‏داستان دلتنگ كننده دیگری است. بر سر آتشفشان گروهی نشسته بودند و با هم تصفیه ‏حساب می كردند و از هم «حق و حساب» می گرفتند.‏

اگر رژیم در دشمنی با هواداران خود چالاك بود در برابر دشمنانش رفتاری دیگر ‏داشت. در اواخر حكومت ازهاری شورای فرماندهان نظامی و انتظامی پیشنهاد رئیس ‏شهربانی را تصویب كرد كه در آن دستگیری فوری چند صد تن از گردانندگان ‏اعتصابات و راه پیماییها، كه همه در آن لحظه زیرنظر بودند، و فرستادنشان به ‏جزیره كیش پیش بینی شده بود. جانشین رئیس ستاد ارتش تصمیم جلسه و آمادگی ‏فرماندهان نیروی هوایی و دریایی و هوانیروز را برای انتقال زندانیان به جزیره و ‏حفاظت آن تلفنی به آگاهی شاه رسانید. پس از پانزده دقیقه پیغام تلفنی شاه رسید كه با ‏طرح موافقت نكرده است.‏

دو هفته ای از حكومت ازهاری نگذشته بود كه زمزمه تغییر آن در دربار برخاست و ‏دست دولت را ناتوانتر كرد. موج اعتصابات در این حال كشور را به فلج كامل نزدیك ‏می كرد. با همه تسلیم دولت قبلی به درخواستهای «صنفی» و سیاسی گروههای ‏گوناگون كاركنان دولت و بخش خصوصی و صنایع دولتی، افراطیان مذهبی و چپ ‏گرایان سلاح اعتصابات سیاسی را همچنان از دست ننهادند. در جنوب گروهی از ‏زندانیان سیاسی آزاد شده، اعتصاب صنعت نفت را سازمان دادند و با هیچ واكنش ‏جدی روبرو نشدند. سرلشكر حسن پاكروان، یك رئیس پیشین ساواك، از مقدم پرسیده ‏بود مگر سازمان امنیت نام محركان اعتصاب را نمی داند كه اقدامی بر ضد آنها نمی ‏كند؟ وقتی مقدم پاسخ منفی داده بود گفته بود پس ساواك در همه این سالها چه می ‏كرده است و پاسخ شنیده بود كه زمین می خریده است! (۱٣).‏

روش دولت در برابر اعتصابات آمیزه ای از لابه و تهدید بود و در همه جا تن زدن ‏از اقدامات قاطع. در خوزستان فرماندار نظامی كه توانسته بود با مانوری ماهرانه و ‏بی هیچ خشونتی به اعتصاب مهندسان برق پایان دهد از سوی مقامات مركزی ‏سرزنش شد. در تهران مأموران فرمانداری نظامی كه انباری را با در حدود ١۰۰۰ ‏‏«پلاكارد» و شعارهای ضدرژیم توقیف كرده بودند پس از تلفن بهشتی به مقامات ‏حكومتی انبار را آزاد كردند تا تظاهركنندگان روز بعد بتوانند آنها را با خود ببرند. در ‏آن اواخر تلفنهای رهبران مذهبی مخالف وزنی به مراتب بیش از وزیران كابینه ‏داشت. هیچ كس در دولت از این تضاد در شگفت نمی ماند كه چرا باید ‏تظاهركنندگان را در خیابانها گاه و بیگاه به گلوله بست ولی از رهبران آنان فرمان ‏برد و انگشتی هم بر روی آنان دراز نكرد؟

مقدم، خستگی ناپذیر، استراتژی آشتی ملی خود را دنبال می كرد. او كه از بی ‏تصمیمی شاه به ستوه آمده بود امید خود را یكسره به مخالفان بست. به كسی كه اظهار ‏تعجب كرده بود چرا سربازان را به خیابانها می فرستند كه شاهد تظاهرات مردم باشند ‏گفته بود «به اعلیحضرت بگویید» (۱٤).‏

با آنكه كریم سنجابی پس از سفر خود به نوفل لوشاتو و مصاحبه اش در تهران دشمنی ‏خود را با قانون اساسی و شاه اعلام داشته بود و به جمهوری اسلامی خمینی پیوسته ‏بود و بهمین سبب چند روزی بازداشت شده بود، به نظر رئیس ساواك بهترین ‏كاندیدای نخست وزیری بود و او را نزد شاه فرستاد. ولی سنجابی در دیدارش با شاه ‏به توافقی نرسید.  شاه سنجابی را  پیش از  آن  تحقیر می كرد كه كشور را به او بسپارد ‏و برود. پس از او نوبت غلامحسین صدیقی، یك رهبر دیگر جبهه ملی، بود كه بیرون ‏رفتن شاه را از ایران به مصلحت نمی دانست ولی پیشنهاد می كرد شورای سلطنت ‏تشكیل شود و شاه به گوشه ای در شمال یا جنوب برود و استراحت كند. این پیشنهاد ‏به سبب یك اشكال حقوقی كه بر آن وارد گردید رد شد: چگونه می شد هم شاه در ‏ایران بماند و هم شورای سلطنت تشكیل یابد. گویی نمی شد شرط بیمار شدن شاه را ‏پیش كشید. اما اشكال واقعی شرایط صدیقی این بود كه اصرار داشت شاه در ایران ‏بماند و این چیزی بود كه شاه نمی خواست. سرانجام راه حل شاپور بختیار را كه با ‏مقدم به دیدار شاه رفت پذیرفتند – شاه از ایران برود و شورای سلطنت تشكیل گردد. ‏شاه حساب می كرد با گماردن افراد مورد اطمینانش در سمتهای حساس ارتش می ‏تواند آن را در دست داشته باشد و امیدوار بود بختیار بخواهد یا بتواند او را ‏بازگرداند. در واقع تاكتیك رفتن از ایران یا تهدید بدان برای برگرداندن افكار عمومی، ‏مدتها بود ذهن شاه را مشغول داشته بود. به موجب اطلاع خصوصی، دست كم سه بار ‏از اردیبهشت تا مهر ۱٣۵٧ نزدیكان شاه از قول او گفته بودند كه اگر وضع بهبود ‏نیابد شاه ممكن است برود و رنجش خود را از مردم قدرناشناس به این صورت نشان ‏دهد.‏

در واشنگتن نیز كفه آنها كه هواداران لیبرالها و میانه روان ایرانی بودند – بزودی ‏آنها هوادار خمینی شدند – چربید. كارتر به این نتیجه رسیدكه می بایست شاه را كه ‏مدتها بود از نقش رهبری خود كناره گرفته بود و حضورش جز مانعی بر سر هر راه ‏حل قاطع نبود كنار گذاشت و همه امیدها را به رهبران جبهه ملی و نهضت آزادی ‏بست. به شاه كه پیوسته از سفیران امریكا و انگلیس می پرسید چه باید بكند گفتند باید ‏برود. سفیران دو كشور به درخواست شاه با هم به دیدار او می رفتند.‏

برای آنكه ارتش در نبودن شاه از هم نپاشد، یا برضد بختیار كودتا نكند، یا اگر همه ‏چاره ها منحصر شد و افراطیان تن به هیچ سازشی ندادند دست به كودتا بزند (به ‏اصطلاح امریكاییان «مشت آهنین») برای آنكه زمینه این هر سه فراهم گردد، ژنرال ‏هویزر را به ایران فرستادند كه به همان اندازه برای مأموریت غیرممكن خود مناسب ‏بود كه انتصابهای قبلی و بعدی خود شاه. در واشنگتن هیچ تصمیم روشنی نداشتند. ‏مأموریت هویزر در واقع پرده ای بود كه رهبری امریكا بر بی تصمیمی و بی تكلیفی ‏خود می كشید. هویزر در آن فضای آشفته و پر از بدگمانی و شكست خورده، در حالی ‏كه چند تن از سران ارتش و مقامات بالای امنیتی با رهبران مخالف در تماس دائم ‏بودند محكوم به ناكامی بود. درغیاب شاه و بدون تعهد روشن و مستقیم امریكا در ‏برابر سران ارتش هیچ راه حلی نبود. نه ارتش را می شد نگهداشت نه حكومت را. نه ‏جلوی بازگشت خمینی را می شد گرفت نه واژگونی رژیم را.‏

شاه با توجه بیش از اندازه اش به نظر خارجیان همه راهها را بر روی خود و كشور ‏و حتی آنها بسته بود. حتی اگر تصمیم به رفتن شاه از امریكا بود جهان پایان نمی ‏یافت. وضع شاه بدتر از ژنرال «چون» در كره جنوبی نبود كه با حضور چهل هزار ‏سرباز امریكایی در خاك خود و اخطارهای مداوم و صریح رئیس جمهوری و وزارت ‏خارجه امریكا، در اوضاع و احوال بسیار خطرناك پس از كشته شدن رئیس جمهوری ‏پارك چونگ هی، از رژیم خود دفاع كرد و از تهدید قطع كمكهای امریكا نهراسید و ‏سرانجام بر راه خود رفت. یا بدتر از رژیم گواتمالا نبود كه پس از فشارهای حكومت ‏كارتر در موضوع حقوق بشر، خود كمكهای نظامی امریكا را رد كرد و تسلیم نشد و ‏اكنون امریكاست كه می كوشد آن را به پذیرفتن كمكهای خود متقاعد سازد.‏

مقایسه میان رژیمهای ایران و كره جنوبی و بویژه گواتمالا به هیچ روی در میان ‏نیست. ولی اوضاع آن روز ایران خطرناكتر و بستگی آن به پشتیبانی امریكا بیش از ‏كره جنوبی و گواتمالا نبود. شاه از آغاز می بایست چشمانش را از دهان سفیران ‏امریكا و انگلیس بر می گرفت و بر واقعیتهای كشور خود می دوخت. شاید در آن ‏زمستان ١٣۵٧ دیگر نمی شد رژیم و كشور را نجات داد ولی در این صورت نمی ‏توان مسئولیتها را به گردن كنفرانس سران غربی در گوادالوپ گذاشت كه چند روزی ‏پیش از سفر شاه تشكیل شد و پس از آن وزیر خارجه امریكا خبر رفتن شاه را از ‏ایران اعلام داشت. اگر رفتن و ماندن شاه در نتیجه نهائی تأثیری نمی گذاشت همه ‏بحثها بیهوده است. اما اگر فرض بر این باشد كه در صورت ماندن می برد، این خود ‏او بود كه رفت.‏

پیش از رفتنش شاه قره باغی را به ریاست ستاد ارتش گماشت، مردی كه در میان ‏سران ارتش حیثیتی نداشت و به صفات فرماندهی شناخته نبود. به نظر می رسد شاه تا ‏واپسین روزها از اقدام ارتش می ترسید – بیش از هر احتمال دیگری. انتصاب قره ‏باغی و رفتن شاه در حكم امضای فرمان از هم پاشیدگی ارتش بود. خود قره باغی ‏نیز این را می دانست و به هركس متوسل شد تا شاه را از رفتن باز دارد. وقتی ‏كوششهایش به جایی نرسید همه نیرویش را گذاشت و سر خود را نجات داد.‏

سفر شاه برای خود او موقتی می نمود. خانواده سلطنتی حتی بسیاری از لوازم ‏شخصی را همراه نبردند. شاه امیدوار بود با رفتنش مردم به خود آیند و او را باز ‏گردانند. او به درستی پیش بینی می كرد كه امنیت و رفاه ایران بی او پایدار نخواهد ‏ماند و همه آینده آن به خطر خواهد افتاد. ولی اشتباه می كرد كه انتظار داشت مردم ‏به هیجان آمده از چنین دوراندیشی ها برخوردار باشند یا حكومت بختیار بتواند بر سر ‏كار بماند، چه رسید كه او را بازگرداند. خاطره ۲۵ مرداد در ذهن او بود. ولی در ‏گوشه دیگری خاطره دیگری، دست كم به همان نیرومندی جای گرفته بود: شاه ‏سلطان حسین صفوی كه در كاخش بدست شورشیان افغان كشته شد. در روان بسیار ‏پیچیده او مسلماً ملاحظات دیگری نیز در كار بود: آرزوی دور بودن از رویدادها و ‏تصمیمهای ناگوار؛ رنجش از قدرناشناسی و ناپایداری مردمی كه تنها هفت هشت ماه ‏پیش همه خیابانهای مشهد را برای خوشامد گفتن به او پر كرده بودند و خیابانهای هر ‏شهر دیگری را پر می كردند؛ و بر همه اینها البته باید بیماری او را افزود.‏

در واقع شاه از همان آغاز بحران تمام شده بود. یك وزیر كه روز شنبه ١۸ شهریور ‏‏١٣۵٧، یك روز پس از به اصطلاح جمعه سیاه، او را دیده بود می گوید كه شاه به ‏اندازه ده سال پیر شده بود و لرزان راه می رفت و وقتی به بحث درباره اوضاع ‏پرداخته بود به حال گریه افتاده بود. در همه ماههای پس از آن هرچه گزارش از حال ‏شاه بود حكایت از افسردگی و بهت و سردرگمی او می كرد. شبها نمی خوابید و تا ‏دیر وقت به دیدن فیلم می گذراند. هركه او را در آن ۵ ماه آخر دیده است، خاطره ای ‏از مردی در هم شكسته دارد.‏

از سفر شاه تا سقوط رژیم در ۲۲ بهمن ١٣۵٧ حوادث با شتاب اجتناب ناپذیری سیر ‏كرد. خمینی به رغم كوششهای بیهوده ای مانند بستن فرودگاهها به تهران بازگشت و ‏دست كم دو میلیون تن به استقبالش رفتند. او پیروز شده بود و مردم بدنبال ‏پیروزمندانند. ارتش بی سرو بی فرمانده زیر ضربات تاب نیاورد و از هم گسیخت. ‏بامداد ۲۲ بهمن فرماندهان ارتشی در جلسه ای گرد آمدند كه فردوست نیز، با آنكه ‏سمت فرماندهی نداشت، در آن شركت جسته بود. همه آنها، از سرسختان و وفاداران، ‏تا خودباختگان و خیانتكاران، نامه ای امضا كردند به این مضمون كه ارتش در ‏كشاكشهای سیاسی بیطرف است و به سربازخانه ها باز می گردد. بلافاصله ‏گروههای مسلح به پادگانهای تهران حمله بردند و تا شب هنگام همه آنها را تصرف ‏كردند. دولت كه نه پایگاه مردمی داشت، نه پشتیبانی نظامی و نه تسلطی بر دستگاه ‏اداری – بیشتر وزیران را به وزارتخانه ها راه نمی دادند – مانند خانه مقوایی فرو ‏ریخت. در واقع راه حل روی كار آوردن حكومت بختیار تنها به یك كار می آمد – به ‏فراهم كردن نمای آبرومندی برای رفتن شاه از كشور. ساده لوحی زیادی می خواست ‏كه انتظار داشته باشند آن حكومت بیش از آن بتواند. همه چیز بر ضد آن بود.‏

برندگان انقلاب

وقتی انقلاب پیروز شد مدعیان زیادی یافت و در واقع بسیار كسان در آن سهم داشتند. ‏گروههای بيشمار مردم، هركس در مرحله ای، به موج انقلابی پیوسته بودند. در راه ‏پیمایی های چندصدهزار نفری، خانمها با پالتوهای پوست در كنار وزیران پیشین و ‏سرمایه داران و مقاطعه كاران معروف شركت می جستند. كارمندان دولت و ‏كارگران، اعتصابها را راه می انداختند. دانشجویان و دانش آموزان عموماً نیروهای ‏فعال انقلابی را تشكیل می دادند. كاسبكاران و بازاریان خزانه های ملایان را از پول ‏می انباشتند و راه پیمایی ها را سازمان می دادند. حتی اداره زندانها در چند ماه اول ‏انقلاب با بازاریان بود. توده های خانه بدوش شهری صفهای تظاهركنندگان را انبوه ‏می ساختند و زنانشان در بهشت زهرا مویه گران حرفه ای بودند و بر نعش هر ‏‏«شهید» كه از راه می رسید، اگر خود عجوزی نودساله و از ضعف پیری مرده بود، ‏شیون می كشیدند. حتی كارگران «میهمان» افغانی از حق خود به گردن انقلاب سر ‏بلند بودند.‏

فداییان و مجاهدان و گروههای انشعابی دیگر ماركسیست و كادرهای حزب توده سهم ‏خود را در پیكارهای خیابانی و ترتیب دادن اعتصابها و گرداندن رادیو تلویزیون و ‏مطبوعات و پیكار مسلحانه مرحله آخر ادا كرده بودند. «لیبرالها» در موقع حساس به ‏رهبری ملایان گردن گذاشته بودند و «وحدت كلمه» را نگهداشته بودند. فلسطینی ها و ‏‏«الا ملی» ها پاره ای از مأموریتهای ناپاكتر انقلابیان را برایشان انجام داده بودند. ‏بخش فارسی رادیو بی بی سی كه تنی چند از مخالفان سر سخت حكومت ایران در آن ‏نفوذ داشتند از صورت هوادار انقلاب در اوایل به صورت تعزیه گردان آن در اواخر ‏در آمده بود و لابد آن را به عنوان یك پیروزی حرفه ای تلقی می كرد. مطبوعات بین ‏المللی در دامن زدن به انقلاب از رسانه های رسمی و نیمه رسمی خود كشور كم ‏نداشتند. حكومتهای كشورهای بزرگ غربی آنچه از دستشان برآمده بود انجام داده ‏بودند تا در ایران پس از شاه جای خود را نگهدارند. سوریه و لیبی بویژه از پیشامدها ‏خرسند بودند. آنها موازنه استراتژیك را در خاورمیانه تغییر داده بودند. شوروی كه ‏خود در مراحل پایانی به انقلاب پیوسته بود از سهم بزرگ دست نشاندگانش، در ‏داخل و خارج ایران، در پیروزی انقلاب خرسند بود. انقلاب امكانات بی حسابی برای ‏اعمال نفوذ و استیلا بر یكی از كشورهای مهم استراتژیك در دسترس می گذاشت.‏

اما برنده اصلی انقلاب آنها بودند كه آن را براه انداختند. بقیه، پیوستگان و همراهان ‏بودند. آخوندها و مذهبیان افراطی و قشری؛ بازاریان و كاسبكارانی كه تولید و ‏بازاریابی انبوه و نوین آنها را تهدید می كرد؛ طبقه پایین متوسط و روستاییان ریشه ‏كن شده و خانه بدوش شهری – خمیرمایه های جنبشهای فاشیستی، نامشان هرچه ‏باشد – نیروی اصلی انقلاب بودند. مردمانی سخت محافظه كار و ناراضی كه ‏ارزشهایشان به خطر افتاده بود و جهان محدودشان دگرگون می شد و می خواستند ‏زمان را بایستانند و عقربه را به عقب بكشند.‏

تظاهرات و راه پیمایی های بزرگی كه از عید فطر ۱٣۵٧ به بعد سازمان یافت با ‏رهبری و پشتیبانی این عناصر بود. اكثریت ملاها و طلاب – جمع آنها به ۲۰۰ هزار ‏تن تخمین زده می شود – به صف انقلابیان پیوسته بودند و با دست گشاده پول خرج ‏می كردند. وقتی یحیی علامه نوری، ملایی در شرق تهران كه تظاهرات ١٧ ‏شهریور را راه انداخت، دستگیر كردند، نزد او و در حساب فرزندان خردسالش بیش ‏از ١۰۰ میلیون ریال یافتند.‏

هیئتهای مذهبی محله ها به یاری مسجدها و با تجربه زیادی كه در راه انداختن دسته ‏های عزاداران داشتند ستون فقرات تظاهرات بودند. بازاریان در هرجا نه تنها خزانه ‏جنبش انقلابی را پر پول كردند، افراد بيشماری را  كه در  اختیار داشتند  به مبارزه  ‏راندند.  آنها بودند كه به  اعتصاب كنندگان  پول می رساندند مبادا زیر فشار مالی دست ‏از اعتصاب بردارند. در واقع بازار سهم قاطع در پیروزی انقلابی داشت كه به ‏رهبری ملایان صورت گرفت.‏

انگیزه ها و عواملی كه گروههای گوناگون را به صفهای انقلابی راند بسیار بود.‏
ناراضیان – كه رژیم با سیاستهای نسنجیده و عموماً نالازم، كوشش در افزودن بر آنها ‏داشت – در دشمنی و كینه به جایی رسیده بودند  كه بهربها  واژگونی رژیم  را می ‏خواستند.  بسیار  شنیده می شد كه می گفتند این رژیم برود، جایش هرچه می خواهد ‏بیاید. دشمنی كور در پیوستن به انقلاب تقریباً همان سهم را داشت كه فرصت طلبی ‏محض. گروههای بيشمار صرفاً به جریان برنده پیوستند. آنها می خواستند روی آب ‏باشند. جهت سیل برایشان اهمیتی نداشت.‏

چپگرایان تندرو و ماركسیستها حتی بیش از مذهبی های تندرو آرزوی یك انقلاب را ‏می كشیدند. نیروی اصلی آنها جوانان و نوجوانانی بودند با ایدئالیسمی وحشیانه و بی ‏مدارا، با مایه فرهنگی اندك كه فرمولهای سطحی را بجای علم گرفته بودند و بیشتر ‏از طبقه پایین متوسط می آمدند. انقلاب برایشان فرصتی بود كه دشمن نیرومندتر را ‏به دست دشمنی كه می پنداشتند ناتوانتر است از پای در آوردند. آنها هنوز خود را ‏میراث بران انقلاب می شمارند، ولی تاكنون، بیشتر، قربانیان آن بوده اند.‏

لیبرالها – هواداران  جبهه ملی  و   مذهبیان  میانه روتر  و  رادیكالهایی كه  تاكتیكهای  میانه ‏رو  را می پسندند و چپگرایان میانه رو و همه عناصر دمكرات منش كه در نخستین ‏مراحل، رهبری جبهه ملی را پذیرفتند و عموماً از طریق آن به رهبری ملایان گردن ‏نهادند – دیر پیوستگان به انقلاب بودند. آنها در اصل از اصلاحات سیاسی و اجرای ‏درست قانون اساسی هواداری می كردند. اگر رهبری رژیم دست عوامل بزرگ فساد ‏را، كه ده پانزده تنی بیش نبودند، دور می كرد و اجازه بحث مؤثر درباره اولویتها  و  ‏سیاستها و  برنامه ها می داد  ( آنچه بدان مشاركت نام نهاده  شده بود و سخن از آن می ‏رفت و عمل بدان نمی شد) و از تسلط مطلق خود بر فراگرد تصمیم گیری می ‏كاست اختلاف زیادی میان آن و لیبرالها نمی ماند.‏

سهم این لیبرالها در انقلاب به مرحله اعتراض آن محدود می شود. اشتباهی كه هنوز ‏از آن بدر نیامده اند این است كه چند نامه انتقادآمیزی را كه با اطمینان به پیامدهای ‏بیخطر آن به نخست وزیر و شاه نوشته شد و چند حركت اعتراض آمیز سالهای آخر ‏پیش از انقلاب را به عنوان انقلاب قلمداد می كنند. ولی اعتراض را بجای انقلاب ‏نباید گرفت. چه در رهبری، چه در نیروهای شركت كننده، چه در شعارها و هدفها و ‏بویژه در ابعاد میان این دو تفاوتهای بزرگ بود.‏

اشتباه دیگر آنها – كه شاید بیشترشان اكنون از آن بدر آمده اند – آن بود كه وقتی سر ‏رشته آشكار از دستشان بدر رفت، در همان تابستان ۱٣۵٧، راهشان را از فاشیستهای ‏مذهبی جدا نكردند و نیروی مستقلی نماندند كه به احتمال زیاد می توانست كمك كند و ‏كشور را نگهدارد و پس از برقراری نظم و اقتدار حكومتی، یك حكومت جایگزین به ‏ملت عرضه دارد.‏

انقلاب از وقتی آغاز شد كه عوامل مذهبی با همه نیروی خود به میدان آمدند و ‏تظاهرات بزرگ را بر پا كردند ــ وقتی شعارهای تند ضد رژیم در قالب شعارهای ‏مذهبی از دهان هزاران تنی برخاست كه از سوی رهبران مذهبی رهبری و از سوی ‏بازار پشتیبانی مالی می شدند. حركت انقلابی از هنگامی معنی یافت كه دسته های ‏مسلح و تعلیم یافته از پناهگاهها و اردو گاههای خود در كوبا و لبنان (زیر نظر ‏فلسطینی ها والامل) و یمن جنوبی و اروپای شرقی به ایران سرازیر شدند و زیر ‏پوشش مذهب و عزاداری و با شعارهای اسلامی به غارت و سوختن و ویران كردن ‏پرداختند.‏

وقتی انقلاب آغاز شد، یعنی هنگامی كه توده های بزرگ مردم در خیابانها به حركت ‏درآمدند و سرنگونی رژیم را خواستند لیبرالها نقش فرعی داشتند و می كوشیدند ‏صدایشان را از میان فریاد جمعیت انبوه به گوشها برسانند و هنگامی كه نتوانستند، با ‏آنها هماوا شدند. آنها دنباله روی انقلاب بودند نه پیشروان آن؛ آنها بیعت كردند نه ‏رهبری. آنها آرمانهای یك عمر خود را با نخستین نهیب مذهبیان به فراموشی سپردند ‏و به شعار جمهوری اسلامی پیوستند. درست است كه موج اعتراض را آنها آغاز ‏كردند ولی میان زمزمه اعتراض آمیز و غریو انقلابی كه از نیمه ١٣۵٧ برخاست ‏تفاوت بسیار است. دعوی آنان بر انقلاب آن است كه وقتی به جنبش درآمد هرچه ‏توانستند برای پیروزیش انجام دادند.‏

اینكه می گویند انقلاب منحرف شد و ملت گول خورد از این اشتباه بر می خیزد. ‏انقلاب به هیچ روی منحرف نشد و از آغاز، از همان نیمه ١٣۵٧ خط خود را چنانكه ‏در كتاب ولایت فقیه و سخنرانیهای خمینی آمده بود و چنانكه در ١۵ خرداد ١٣٤۲ ‏عملاً نشان داده شده بود دنبال كرد. رهبری انقلاب – ائتلافی از مذهبیان قشری و ‏تندرو و ماركسیستهای گوناگون – از آغاز می دانست چه می خواهد و هدفهای خود ‏را نیز پنهان نكرد.‏

اگر لیبرالها ترجیح دادند خرداد ١٣٤۲ را ندیده بگیرند – قیامی كه برضد اصلاحات ‏ارضی و بویژه آزادیهای سیاسی زنان صورت گرفت و پس از شكست آن بود كه ‏خمینی موضع ضداستعماری گرفت و به لایحه مصونیت قضائی نظامیان امریكایی در ‏ایران حمله كرد – یا نوشته ها و سخنان خمینی را نخوانند یا فراموش كنند؛ اگر دلشان ‏خواست رهبران مذهبی را كه اسلحه بدست می گرفتند و با گروههای تروریست ‏ارتباط داشتند مردان وارسته ای بدانند كه پس از پیروزی به مدارس و مسجدهای خود ‏باز خواهند گشت این دیگر مربوط به خودشان است.‏

در همان سفر سنجابی، رهبر جبهه ملی، به پاریس در آبان ١٣۵٧ خمینی تردیدی ‏برای او نگاذشته بود كه این بار ملایان حاضر نیستند اشتباهات طباطبائی و بهبهانی ‏‏(رهبران مذهبی انقلاب مشروطیت) و كاشانی (رهبر مذهبی پیكار ملی كردن نفت) را ‏‏– تكرار كنند. پیامهای بعدی او به سنجابی درباره رهبری مبارزه به اندازه كافی ‏روشن بود كه جایی برای امثال جبهه ملی در تصمیم گیریهای آینده نمی شناسد. اگر ‏هم لیبرالها در انقلاب سهمی داشتند از آن هنگام كه سنجابی ها و بازرگان ها در ‏پاریس به دست بوس خمینی رفتند و به اوامر او گردن نهادند دیگر چیزی از آنها ‏نماند.‏

در انقلاب فریب و انحرافی نبود. دو طرز تفكر افراطی اسلامی و ماركسیستی برای ‏درهم شكستن نظام موجود چندگاهی متحد شدند، بی انكه كمترین توهمی درباره عمق ‏تعهد هر كدامشان نسبت به آیین و آموزه داشته باشند و بی آنكه اندكی از عمق بيرحمی ‏خود را بپوشانند. كافی بود كسی رویدادها را بی عینك كینه جویی و فرصت طلبی ‏بنگرد و سیر ناگزیر حوادث را به روشنی پیش بینی كند. آن لیبرالها و میانه روان كه ‏وقتی یكایك از گردونه انقلاب پیروزمند به بیرون پرتاب شدند یا زیر چرخهای آن ‏افتادند  چشمان  خود را باور نمی داشتند،  درباره  ارزش خود  بیش از  اندازه  مبالغه می ‏كردند. این مبالغه را هنوز كسانی در درون و بیرون ایران می كنند.‏

لیبرالها و چپگرایان میانه رو اگر در جایی فریب خوردند در ارزیابی نیروی خودشان ‏بود وگرنه خوب می دانستند كه رهبری مذهبی انقلاب و پشتیبانان رادیكال آن در ‏درون و بیرون ایران هیچ توجهی به آرمانهای آنان ندارند.  از میان این لیبرالها  آنانكه  ‏از پیش با رهبران مذهبی  دمخور  بودند دشوارتر می توانند ادعا كنند كه مقاصد و ‏جهت فكری آنان را نمی شناخته اند. مسئله همه آنها فرصت طلبی بود نه اشتباه و ‏فریب خوردن. می خواستند در طرف برنده باشند، هركه بود. امروز هم كه از مذهب ‏رزمجو سرخورده اند و از سوی آن به دور افكنده شده اند به یك گرایش افراطی دیگر ‏‏– اسلام در قالب ماركسیسم – روی می آورند. یك یوغ را با یوغ دیگری جانشین می ‏كنند. این بار هم فریب و اشتباهی در كار نیست. غنیمت شمردن فرصت است. این بار ‏البته بسیار بعید است كه میوه تلخ گزینش فرصت طلبانه خود را بچشند زیرا بخت ‏پیروزی ندارند. ولی اگر پیروز و باز سرخورده و به كناری افكنده شدند چه خواهند ‏گفت؟

استناد این گروهها به انقلاب پایه های ایدئولوژیك آنان را سست می كند. زیرا انقلاب ‏با رهبری و هدفهای اعلام شده اش هیچ ربطی به آنها و بتهایی كه می سازند ندارد. ‏چسباندن انقلاب به مصدق كوشش دردناكی است. مصدق یك روشنفكر غیرمذهبی ‏‏(لائیك) و طرفدار قانون اساسی و مشروطیت بود و از این انقلاب و رهبران آن شهر ‏به شهر می گریخت. نمی توان هم از مصدق اعتبار گرفت و هم از انقلابی كه از ‏روز اول، از نخستین مرحله خود در‎ ‎‏١٣٤۲‏‎ ‎، گفته بود خواهان بازگرداندن جامعه به ‏قرون وسطی به یاری شیوه ها و تكنیك های نوین مغزشویی و سركوبی است. اگر ‏انحرافی در میان بود از سوی لیبرالها و میانه روان بود كه تا دیدند به یاری مذهب ‏رزمجو می توان مردم را به خیابانها ریخت همه اصول خود را زیر پا نهادند.‏

كوری و فلج ذهنی در برابر انقلاب منحصر به لیبرالها نبود كه بهرحال از سال ‏نخست انقلاب خود را بدان گره زده بودند. گردانندگان و سران رژیم و طبقه حاكمی ‏كه آنگونه بدست خودش كشوری را به دشمنانش سپرده بود گمراه تر بودند. تسلیم ‏كردن خود به آسانی؛ آماده بودن برای محاكمه «زیرا من كه كاری نكرده ام»؛ امید ‏بستن به ترحم و انصاف حاكمان شرع؛ انتظار اینكه به زودی همه چیز آرام و اوضاع ‏عادی خواهد شد؛ پشتگرم بودن به پشتیبانی افكار عمومی در خارج؛ پیوستن شتاب ‏آمیز به انقلابیان پیروزمند و اعلامهای وفاداری؛ ظاهرسازی های پارسایانه و چنگ ‏زدن به فرمولهای مذهبی؛ از هر سو دیده می شد. هركس به دلیلی در رژیم گذشته ‏كنار گذاشته یا به بازی گرفته نشده بود سهمی از انقلاب خواست. آنها كه پایگاه پایین ‏تری در نظام گذشته داشتند اكنون پایگاه بلند تری در نظام انقلابی می خواستند. ‏جستجو برای یافتن یك رشته خویشاوندی به ملایان به سختی در خانواده ها آغاز شد. ‏آنها كه پولی به ملایی داده یا به ساختن مسجدی كمك كرده بودند گردن خود را ‏افراشته تر می گرفتند.‏

به زودی معیار تازه ای برای طبقه بندی خود یافتند. اگر در خانواده ای كسی را اعدام ‏یا مالی را مصادره نكرده بودند آن خانواده به چشم برتری و فخر بر قربانیان می ‏نگریست. این خود رژیم انقلابی بود كه زود فاصله ها را از میان وابستگان رژیم ‏پیشین – سران حكومت و كسب و كار، استادان دانشگاه و روشنفكران و روزنامه ‏نگاران، صاحبان مشاغل و هركس در چهارچوب تنگ جامعه «مستضعف» نمی ‏گنجید – برداشت و آنان را در یك صف، در صف آسیب دیدگان و محروم شدگان، با ‏یكدیگر همراه كرد. اما هركس تا آن لحظه كه آتش انقلاب دامن خودش را نگرفت ‏غافل ماند و دیگران را محكوم دانست.‏

رهبران مذهبی بویژه هیچ رعایت حق شناسی را نكردند. جز معدودی از همكاران ‏رژیم پیشین كه همچنان لازم م ی شمردند یا آنها كه پیوندهاشان با پاره ای رهبران ‏بسیار نزدیك بود، بر دیگران مراعاتی روا نداشتند. كسانی كه به ریشه های خود ‏خیانت ورزیدند یا رنگ عوض كردند اعدام شدند یا دارایی شان به غارت رفت. آنها ‏كه به رژیم آخوندی خوش خدمتی نمودند یا به چاپلوسی از آن پرداختند پاداشی ‏نگرفتند و بركناری از كار كمترین كیفرشان بود. بازار بارها تهدید و زیر فشار ‏حكومت فلج شد. ملی كردن بازرگانی خارجی در دستور قرار گرفت. دو تن از ‏بازاریان را اعدام كردند، یكی از آنها از سازمان دهندگان اصلی كمكهای مالی بازار ‏به انقلاب. مغازه داران را حتی چندگاهی به چوب بستند و موجودیشان را حراج ‏كردند. دانشگاهها را بستند و دانشجویان را بیرون راندند و استادان را دور انداختند. ‏دهها هزار معلم را پاكسازی و بیكار كردند. قلمهایی را كه به اقتضای موقع چرخیده ‏بود و منافع صنفی را بالاتر از سرنوشت ملت گرفته بود شكستند. ‏

و توده های مردم كه هرچه را دلشان خواسته بود باور كرده بودند، كه آتشسوزی ‏سینما ركس آبادان را كار ساواك می دانستند و تصویر خمینی را بر ماه می دیدند، و ‏در خیابانها فریاد مرگ بر شاه سر داده بودند و آماده بودند تن به هر رنجی برای ‏روی كار آمدن ملاها بدهند، میوه های گزنده یك انقلاب زهراگین را پیاپی می چشند: ‏بیكاری و گرانی و كمیابی به ابعادی كه سه سال پیش از این باور نكردنی بود، ویران ‏شدن كشور در جنگ داخلی و خارجی، اشغال سرزمینهای ملی، هر سال دهها هزار ‏كشته و زخمی و صدها هزار آواره، ناامنی و تسلط اوباش برجان و مال مردم، از ‏میان رفتن سرمایه مادی و معنوی كشور.‏

آنها كه از اندیشیدن و سنجیدن، از شناخت واقعیات سرباز زدند و دیوانه آسا و ‏گوسفندوار عمل كردند اكنون می بینند كه با آنان چون محجوران و چهارپایان رفتار ‏می شود.‏

از آن افراد و جماعات بیشمار كه به انقلاب پیوستند كمتر كسانی آسیب ندیده بدر رفته ‏اند. افسران و سران رژیم كه مردانه در برابر «دادگاهها» و جوخه های اعدام ‏ایستادند یا زندان خود را تحمل كردند و می كنند، كسانی كه تا پایان با انقلابیان ‏جنگیدند و جان یا هستی خود را از دست دادند، آنها كه به ارزشها و اصول خود ‏وفادار ماندند، كسانی كه به هیستری همگانی دچار نشدند و نخواستند در شمار ‏‏«برندگان» باشند سرنوشتی بدتر از سازشكارانی كه تا لحظه آخر اعدام یا مصادره ‏اموال خود را باور نمی كردند و به خود وعده مقامات بالا در جمهوری اسلامی می ‏دادند نداشتند. این بار از حسابگری یا نامردمی یا ترس و سست عنصری چیزی ‏بدست نیامد. آنان كه از خود پایداری نشان داده اند دست كم برای آیندگان سرمایه ای ‏اخلاقی گذاشته اند كه برای نگهداری و ساختن ملت بكار خواهد آمد.‏

این بار خوب آشكار شد كه گاهی هم «حكمت» تسلیم و سازش بهر قیمت و نان به نرخ ‏روز خوردن درست از آب در نمی آید. آنها كه همه عمر آموخته بودند باید همراه باد ‏رفت زندگی های خود را بر آتش دیدند. شاید ایرانیان در آینده به این انقلاب و سهم ‏خود در آن و بهره خود از آن بنگرند و به استواری اخلاقی ارزشی بیش از ‏‏«زرنگی» یا كینه جویی بدهند. زرنگی و كینه جویی آنان چیزی بیش از قربانی كردن ‏مصالح بزرگ در پای منافع كوچك نبوده است. آنها به مصداق آن ضرب المثل ‏معروف خود «برای دستمالی قیصریه را آتش زده اند.»‏
‏ شاید زمینه اخلاقی انقلاب چندان كمتر از زمینه های تاریخی یا سیاسی آن اهمیت ‏نداشته است.‏

خرداد ۱٣٦۰‏

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یادداشتها

‎ ‎‏۱ــ اشاراتی به فردوسی و ابن سینا و سهروردی.‏

‏۲ ‏‎ ‎و ٣ – در بررسی نظریات شریعتی و خمینی از پژوهشهای ‏
M.M. J. Fischer: Iran from Religious Dispute to Revolution ‎Harvard University Press 1980.‎
سود جسته ام.‏

‏٤‏‎ ‎ـ جلال آل احمد : در خدمت و خیانت روشنفكران: تهران ۱٣۵٦.‏

‏۵‏‎ ‎ــ برای بررسی فراز و نشیبهای سیاست امریكا در ایران و آشفتگی های آن در ‏دوره پیش از انقلاب، از جمله آثار زیر مراجع با ارزشی هستند:‏
A-‎ H. Leeden and W. Lewis: Dabacle, the American ‎Failure in Iran New York Alfred A. KNOP 1981.‎
B-‎ Barry Rubin: Paved with Good Interntions New York ‎Oxford University Press 1980‎
C-‎ Scott Armstrong:‎
سلسله مقالات در واشنگتن پست، به صورتی كه از ۲٧ اكتبر تا اول نوامبر ‏‏۱٩۸۰ در اینترنشنال هرالدتریبیون نقل شده است.‏
D-‎ W. H. Sulivan: Dateline Iran, The Road Not Taken ‎Foreiqn Policy, Fall 1980.‎

‎ ‎‏٦‏‎ ‎ــ یكی از گیرندگان این گونه كمكها كریم سنجانبی رهبر جبهه ملی بود كه دست كم ‏توسط دانشگاههای ملی و اصفهان و وزارت علوم و آموزش عالی هر ماه مقرری ‏محرمانه از محل بودجه سری نخست وزیری می گرفت.‏

‎ ‎‏٧ــ‎ ‎من شخصاً این پانویس را به تاریخ نویسان مدیونم. مقاله روزنامه اطلاعات، كه ‏نه نخستین و نه آخرین اشتباه در یك سلسله دراز اشتباهات بود، و در آن به خمینی به ‏عنوان نماینده ارتجاع سیاه و دارای اصل و نسب غیرایرانی (هندی) اشاره شده بود به ‏دستور شاه در دفتر مطبوعاتی هویدا، وزیر دربار، كه قبلاً در نخست وزیری بود ‏تهیه گردید كه مرتباً از سالها پیش مقالاتی برای انتشار در مطبوعات تهیه می كرد و ‏به چاپ می رساند. متن اولیه مقاله به دستور خود شاه تغییر یافت و تندتر نوشته شد. ‏مطالب اساسی مقاله همانها بود كه خود شاه چندسالی پیش در مصاحبه ای با یك مجله ‏امریكایی درباره خمینی گفته بود.‏

مقاله از دفتر وزیر دربار پس از مذاكره تلفنی خود او برای من در یك كنگره حزبی ‏فرستاده شد و من در شرایطی كه امكان خواندن مقاله هم نبودن آن را تقریباً بلافاصله ‏به خبرنگار اطلاعات كه اتفاقاً در آن نزدیكیها بود دادم. روزنامه اطلاعات كه نگران ‏موقعیت خود در قم بود پس از تماس گرفتن با وزیر اطلاعات جهانگردی و نخست ‏وزیر و تأیید مطلب (كه با توجه به دستور شخص شاه امری طبیعی و خود بخود بود) ‏دست به انتشار مقاله زد. هیچ فشار خاصی بر روزنامه نیامد و همین حقیقت كه مقاله ‏مانند مقالات بیشمار پیش از آن از سوی وزارت دربار و نخست وزیر پیشین فرستاده ‏شده بود برای چاپ آن كفایت كرد علاوه بر آنكه به تأیید مقامات بالای دولت هم رسیده ‏بود.‏

مقاله در گوشه ای از روزنامه اطلاعات چاپ شد و عده كمی (از جمله خود من) آن ‏را خواندند. بیشتر مطالبی كه درباره آن مقاله بر زبانها افتاد اغراق آمیز است. شرحی ‏كه چند روزی پس از استعفای كابینه آموزگار توسط یكی از نویسندگان روزنامه ‏اطلاعات در آن روزنامه نوشته شد و همه مسئولیت آن مقاله را به گردن وزیر ‏اطلاعات و جهانگردی وقت (این نویسنده) انداخت پر از مطالب غیرواقعی بود. خود ‏آن نویسنده بعداً با توجه به آگاهی دست اول خود و استناد به حقایقی كه از دادرسی ‏های دادگاه انقلاب فاش شده بود مقاله ای در روزنامه جمهوری اسلامی نوشت و ‏واقعیت را كم و بیش چنانكه در اینجا آمده است بیان كرد – علت آن بود كه دشمنانش ‏خود او را مسئول آن مقاله قلمداد كرده بودند. در خود روزنامه اطلاعات نیز چند هفته ‏ای پس از روی كار آمدن حكومت جمهوری اسلامی نویسنده دیگری موضوع مقاله ‏مورد بحث را بهمین صورت كه در اینجا آمده شرح داد.‏

‏ در دوران پیش از سقوط رژیم هرگونه توضیحی از این دست مایه ناتوانی بیشتر ‏رژیم و لطمه خوردن به خود شاه می شد. از این رو من هیچ پاسخی به اتهامات ‏اطلاعات ندادم و به رئیس دفتر مخصوص شاه نیز گفتم كه خاطر شاه را از این بابت ‏مطمئن سازد كه واقعیات مربوط به چاپ آن مقاله محفوظ خواهد ماند.‏
اكنون دیگر آن ملاحظات در میان نیست.‏

‏۸‏‎ ‎ــ‎ ‎گفتگو با خانم فلورا لویس.‏

‏٩‏‎ ‎ــ اطلاع خصوصی.‏

‎ ‎‏۱۰ــ چنانكه معاون ساواك، بنا به اطلاع خصوصی، گفته بود در نخستین ماههای ‏پایه گذاری ساواك گروهی از عوامل حزب توده با بهره گیری از ناآگاهی و شتابزدگی ‏مسئولان به عضویت ساواك درآمده بودند و بعداً پرونده ها را نیز از میان برده بودند. ‏خود مسئولان ساواك نیز از نفوذناپذیری سازمان خود مطمئن نبودند.‏

‏ ۱۱ ــ در آشوبهای مذهبی مصر در تابستان ١٩۸۱ سادات رئیس جمهوری مصر كه ‏با تهدیدی نه چندان متفاوت از ایران سه سال پیش روبرو شده بوده نزدیك ۱٦۰۰ تن ‏را به زندان انداخت. یكی از آنها نیز از هوادارانش نبود.‏

‏ ۱۲ ــ اطلاع خصوصی.‏

‏ ١٣ ــ اطلاع خصوصی.‏

‏١٤ ــ اطلاع خصوصی.‏