نگاهی به گذشته برای ساختن آينده

نگاهی به گذشته برای ساختن آينده

‏‏ پس از نزديك به سه سال كه از انقلاب و جمهوری اسلامی در ايران می گذرد ‏اكثريت بسيار بزرگ ايرانيان بطور قطع از سرنوشت دردناك خود چه در سطح ‏فردی و چه در سطح ملی به تنگ آمده اند. جز افراد و گروههای معدود، همه ايرانيان ‏در وضع بدتری نسبت به گذشته بسر می برند. سطح زندگی شان پايين و كيفيت ‏زندگی شان غيرقابل تحمل و وحشتناك است. مردم نه از آزاديهای سياسی و حقوق ‏مدنی برخوردارند و نه حتی از آزاديهای شخصی. امنيت از كشور رخت بر بسته ‏است و قانون جنگل بر اجتماع حكمروا گرديده است. ارزش جان انسانی با گوسفند ‏برابر است. توسعه فكری و فرهنگی يكسره متوقف شده است و پايه های اقتصاد ‏كشور فرو می ريزد.‏

‏ جماعت توطئه گری كه در پايان ۱٣۵٧ خود را بر دوش ملت ايران سوار كردند ‏وارث يك خزانه سرشار، درآمدهای شگرف نفتی، صنعت و بازرگانی پررونق، ‏دستگاه اداری مجهز، ارتش نيرومند و پشتيبانی بين المللی بودند و خودشان ادعا می ‏كردند ٩۸ درصد مردم را پشت سر دارند، آنها در كمتر از دو سال همه چيز را از ‏دست دادند. نه تنها نتوانسته اند از آنهمه امكانات مادی و معنوی، كه نخستين نخست ‏وزير جمهوری اسلامی با چنان شگفتی و ستايش از آنها سخن می گفت، برای ساختن ‏يك كشور ازاد و آباد استفاده كنند چنان ويرانی در هرجا به بار آورده اند كه ملت بايد ‏ده سال شب و روز بكوشد تا آثار شوم اين دوران كوتاه را جبران كند. حتی نتوانسته ‏اند امنيت خارجی و تماميت ارضی ايران را حفظ كنند و با سياستهای نادرست و ‏غرضهای شخصی خود كار را به جايی رسانده اند كه كشوری مانند عراق جرئت ‏يافت و به ايران هجوم آورد و بخشی از سرزمين ملی را اشغال و شهرهای استانهای ‏مرزی را ويران و يكی دو ميليون تن را بی خانمان كرد.‏

‏ كشور ما در سه ساله گذشته دچار آنچه حكومت جمهوری اسلامی ايران می نامند ‏بوده است. اما اين پديده نه حكومت است، نه جمهوری است، نه اسلامی است و نه ‏ربطی به ايران دارد – هرچند بايد پذيرفت كه مسلماً «جمهوری اسلامي» هست. ‏حكومت نيست زيرا دهها مركز قدرت در گوشه و كنار كشور هركدام ساز خود را می ‏زنند. قوانين، حتی قانون اساسی، هر روز نقض می شود. هيچ كس قدرت تصميم ‏گيری و اجرای تصميم ندارد. هرچه هست مبارزه قدرت ميان جناحهای مختلف، ميان ‏اركان حكومت، ميان مركز و استانها و ميان نهادهای گوناگون نظامی و غيرنظامی ‏است.‏
جمهوری نيست زيرا بدترين صورت ديكتاتوری است، يك نظام توتاليتر كه قانون ‏اساسی آن مردم را رسماً در شمار صغار و محجورين قلمداد كرده است و اختيارات ‏را به يك فرد داده است كه طرفدارانش او را تا حد معصوم و پيغمبر بالا برده اند. اين ‏رژيمی است كه می كوشد يك شيوه زندگی و يك طرز فكر را بر مردم تحميل كند و ‏آنها را حتی در خانه هايشان آزاد نمی گذارد.‏

‏ اسلامی نيست زيرا اسلام ربطی به زورگويی و قتل و خودكامگی و تبعيض دست كم ‏ميان مسلمانان – ندارد. اسلام به هركس عمامه ای سر بگذارد حق نمی دهد مردم را ‏بكشد و اموالشان را غصب كند. اسلام دين يك مشت رياكار و مقام پرست و آدمكش و ‏وسيله مال اندوزی و تجاوز نيست. اين جمهوری اسلامی بد ترين ضربتها را به اسلام ‏در ايران زده است. به نام اسلام صورت خشن تر و زننده تری از فاشيسم را به كشور ‏تحميل كرده است. بيشتر مسلمانان در ايران و بيرون از ايران از آن بيزارند و روی ‏برگردانده اند.‏

‏ و اين رژيم ربطی به ايران ندارد. ملاهای حاكم با هرچه ايران و ايرانی است ‏مخالفند. حتی در گرماگرم جنگ خارجی نمی توانند دشمنی خود را با عنصر ملی و ‏ايرانی پنهان دارند. آرزوی آنها كشوری است كه حتی زبانش هم عربی شود و تاريخ ‏سه هزار ساله اش به عنوان يك ملت متمايز از ديگران فراموش گردد. دشمنی شان با ‏فرهنگ ايرانی بر بيزاريشان از هرچه فرهنگ است افزوده شده است و اگر بيشتر ‏بپايند ايران را به صورت يك بيابان فرهنگی در خواهند آورد.‏

‏ جز در زمانهايی كه كشور ما زير اشغال قبايل عرب و مغول و تاتار بوده هرگز ‏حكومتی در تاريخ ايران اينهمه به منافع ملی و مصالح مردم بی اعتنائی نشان نداده ‏است. علت اينهمه بی پروايی را نبايد صرفاً در شخصيت و روحيات سران رژيم ‏جستجو كرد، با آنكه هر بررسی سطحی در اين زمينه شخص را از درنده خويی و ‏آزمندی و آزادی مطلقشان از هر ملاحظه اخلاقی (جايز دانستن و حتی مشروع ‏شمردن دروغ و نيرنگ و ريا) به هراس می افكند. علت را بيشتر بايد در فلسفه ‏حكومتی آنان جست. ملايان پايه حكومت خود را بر الوهيت گذاشته اند. حكومتهای ‏ديگر پس از قرنها تحول در انديشه سياسی و بدور افكندن نظريه های «حكومت ‏خدايي» و «حق الهی پادشاهان» پايه فلسفی خود را بر منافع عمومی افراد جامعه ‏قرار داده اند. مشروعيت حكومت بر رضايت حكومت شوندگان استوار است و ‏هنگامی كه چنين پايه ای برای حكومت پذيرفته شد دست كم حفظ ظواهر جلب ‏حكومت شوندگان برای بقای حكومت لازم می آيد.‏

‏ ولی وقتی حكومت پايه الهی يافت و كسی يا كسانی دعوی كردند كه از سو و به نام ‏خدا حكومت می كنند؛ و حزبی اعلام كرد كه مخالفت با آن مخالفت با اسلام است؛ و ‏هركس با سياستهای رژيم موافق نبود «محارب با خدا» اعلام شد ديگر حتی لازم ‏نيست وانمود كنند كه مصالح مردم را در نظر دارند. آنگاه به آسانی می توانند بگويند ‏مردم برای آزادی و رفاه و نان … انقلاب نكردند. آنها برای جمهوری اسلامی قيام ‏كردند و در جمهوری اسلامی بايد كشت و كشته شد.‏

‏ زيرا جمهوری اسلامی اساساً برای اين جهان نيست. هدف نهائی آن مرگ و جهان ‏ديگر است و اين يك اشكال بنيادی ديگر مذهب رزمجو (ميليتانت) است: قدری بودن ‏و مرگ پرستی و شهيدپروري؛ بی اهميت دانستن جهان گذران و همه توجه را به ‏آخرت بستن. جهان بينی اسلامی، چنانكه در ايران شناخته شده است، برای جان انسان ‏و فرديت و بهروزی او ارزشی نمی شناسد. انسان مصرف كردنی ترين چيزهاست. ‏آزادی و اراده او قدری ندارد، چنانكه رأی اكثريت به چيزی گرفته نمی شود. حق با ‏انسانها نيست. الوهيت را چنان بكار می برند كه جايی برای انسانيت نيست. با چنين ‏جهان بينی، آسان می توان مردم را پيوسته به كشتن و روانه گورستان كردن بشارت ‏داد. آن «قاضی شرع» كه بی تحقيق حكم به كشتن می دهد و استدلالش آن است كه ‏محكوم اگر گنهكار بوده بحثی نيست و اگر بيگناه بوده به بهشت می رود در واقع ‏نتيجه منطقی را از يك دستگاه فكری می گيرد كه فرد بشری در آن جايی ندارد و بايد ‏زندگيش را در اين جهان گوسفندوار به تقليد و اطاعت بگذراند و همواره در انديشه آن ‏جهان باشد.‏

‏ حكومتی نيز كه در آن چنين آميخته ای از استبداد و هرج و مرج حكمفرماست. نتيجه ‏ناگزير يك فلسفه سياسی است كه سياست را در قلمرو مذهب می شناسد و برای مجتهد ‏يا فقيه حق فرمانروايی بر همه زمينه های زندگی شخصی و اجتماعی قائل است. از ‏آنجا كه هيچ مجتهد و فقيهی كم از ديگری نيست. احكام مستبدانه مراجع گوناگون، ‏هركدام در هرجا بتوانند و هريك چنانكه خود تعبير می كند، جاری خواهد بود. نيز ‏چون مقام مجتهد را صرفاً شمار پيروان و پر بودن خزانه اش تعيين می كند، آن كس ‏كه به هر شيوه و با دست زدن به هر  وسيله  مال و  پيروان و زور بيشتری می يابد ‏ديكتاتوری خود را تحميل خواهد كرد. در چنين نظامی پايه واقعی ولايت فقيه را همان ‏شيوه ها واسباب سياستگران قدرت طلب می سازد و دعوی ميراث بری از پيامبر و ‏امامان بهانه ای خود ساخته بيش نيست. جمهوری اسلامی قمار خطرناكی با اسلام ‏كرده و باخته است. اگر حكومت حق آخوند است و آخوند ثابت كرده است قادر به ‏حكومت نيست پس فلسفه سياسی او بی اعتبار است. ملايان حاكم اسلام را به آزمايشی ‏كشانده اند كه بخت برد نداشته است.‏

‏ نمی توان اجازه داد اين هرج و مرج و وحشيگری بيش از اينها زندگی فردی و ملی ‏ايران را به تباهی كشاند. اين نتيجه ای است كه بيشتر ايرانيان در هرجا بدان رسيده ‏اند. ولی از اين مهمتر ساختن جامعه آينده ايرانی است. جامعه ای بدور از زياده رويها ‏و اشتباهات و كوتاهيهای گذشته، جامعه ای كه بتواند از آخرين فرصتهای بازمانده در ‏دو سه دهه آينده برای گشودن مشكل واپسماندگی استفاده كند. اين  كار را بايد  در همين ‏گير و دار  آغاز  كرد. ما  وضع كنونی را  نمی خواهيم.  بجای  آن چه می خواهيم؟

‏ سرمايه هايی كه برای رهانيدن ايران و باز ساختن آن داريم اينهاست: مردم، تجربه ‏ملی و پس از همه اينها منابع طبيعی و سازمانی كشور. بايد اين سرمايه ها را بسيج ‏كرد و درست بكار برد. در اين ميان بزرگترين سرمايه ما يعنی نسل كنونی ايرانيان ‏است كه بيشترين آسيبها را ديده است. تا اين مردم در شرايط كنونی پركندگی، ‏تلخكامی، بی اعتقادی و سرگشتگی بسر می برند و تا چنين زخمهای ژرف كينه و ‏دشمنی بر پيكر خود دارند نخواهند توانست به جايی رسند كه فرمانروای خود باشند و ‏تا وقتی اين مردم زمام كارهای خود را در دست نگيرند كشوری واپسمانده خواهيم ‏ماند.‏

‏ بازسازی ايران به عنوان يك ملت كه بتواند در يك چهارچوب ملی عمل كند، بساط ‏استبداد آخوندی را برچيند و حركت خود را بسوی بزرگی از سر گيرد بزرگ ترين ‏هدف فعاليت سياسی در اوضاع و احوال كنونی است. واژگونی دستگاه آخوندهای ‏حاكم يك نتيجه فرعی چنان فعاليت سياسی و تنها يكی از انگيزه های آن خواهد بود و
بدور انداختن اين نظر كه ايران مهره بی اراده ای در شطرنج جهانی بيش نيست و ‏سرنوشت آن در امريكا و انگليس و شوروی تعيين می شود نخستين گام است. ذهن ‏ايرانی در طول نسلها عادت كرده است در كارها مشيتی ببيند، نيرويی برتر از اراده ‏او كه سير امور را بهرحال تعيين می كند. در گذشته اين مشيت جنبه مافوق طبيعی ‏داشت، از هنگامی كه اروپاييان، بويژه انگليسها، در ايران نفوذ يافتند به آنان نيز ‏نيرويی برابر با آن مشيت در امور ايران نسبت داده می شود. در يك نسل گذشته ‏امريكاييان نيز برای ايرانی معمولی دارای چنين قدرتی شده اند.‏

‏ ديدن دست انگليس و امريكا در پشت هر رويداد سياسی و قلمداد كردن تاريخ چند ‏سال گذشته ايران به صورت سلسله ای از توطئه ها و نقشه های آن دو كشور، بحث ‏كنونی محافل ايرانيان داخل و خارج كشور را در بخش بزرگتر آن شبيه درامها و ‏تراژديهای يونانی كرده است كه خدايان پيوسته در امور انسانها جهت می گيرند و ‏انسانها بی اراده دستخوش نقشه ها و خواستهای آنانند. برای اين گروه ايرانيان ناتوانی ‏امريكا و انگليس در اداره امور خودشان هيچ ارتباطی به قدرت مشيت وارشان در ‏ايران ندارد. به انگليس، يك قدرت درجه دوی نظامی و اقتصادی و پاره پاره شده در ‏يك جنگ طبقاتی، و امريكا، بويژه امريكای كارتر، سرگردان در ميان سياستها و ‏مراكز قدرت متضاد، چنان طرحهای درازمدت پيچيده ای نسبت داده می شود كه خود ‏انگليسها و امريكاييان را به شگفتی می اندازد.‏

‏ حتی اينكه نتيجه اين توطئه ها به زيان جهان غرب – بيش از دو برابر شدن بهای ‏نفت وارداتی امريكا، آبروريزی و گروگانگيری، از دست رفتن ميلياردها دلار ‏صادرات سالانه، تشديد بحران و ركود و بيكاری در دنيای غرب و تقويت آشكار ‏موقعيت شوروی در حوزه خليج فارس تمام شده است، اهميتی برای نظريه بافان ‏‏«توطئه بزرگ» ندارد. اين حقيقت كه «بی بی سي» جانب مخالفان رژيم گذشته را ‏گرفت – كاری كه رسانه های همگانی خود ايران بسيار بيش از آن كردند – يا ژنرال ‏هويزر در پايان كار رژيم به ايران آمد تا شايد چيزی را از ميان ويرانه ها نجات دهد؛ ‏يا چند روزی پيش از رفتن شاه از ايران – كه تصميم خودش بود و كسی لشكری ‏نكشيد – در گوادالوپ سران غربی درباره ايران پس از شاه گفتگو كردند بس است تا ‏ثابت كند كه امريكا و انگليس از سالهای نامشخص و مورد اختلاف پيش نقشه ای ‏ريخته اند و گام به گام تا اجرای كامل آن – جنگ ايران و عراق يا هر حادثه ديگری ‏كه روی دهد – پيش آمده اند.‏

‏ كسی حتی به اسناد منتشر شده مربوط به سالهای ٩-١٩٧۸ و اظهارات مسؤولان ‏امريكايی كه خبر از يك سردرگمی و ندانم كاری باور نكردنی می دهد توجهی نمی ‏كند. سهم قطعی اشتباهات مسئولان رژيم گذشته و نيز مخالفان آن در روی كارآمدن ‏ملاها در اين نظريه بافيها همان اندازه پايمال می شود كه نقش قطعی ايرانيان در ‏تعيين سرنوشت آينده خودشان. هرچه هست انتظار تحولات سياسی امريكا و رفتن آن ‏و آمدن اين است. همه دست روی دست گذاشته اند تا «آنها كه ما را به اين روز ‏انداختند خودشان هم كارها را درست كنند.» كمتر كسی حاضر است بپذيرد كه اين ‏خود ما بوديم،  هريك در جای خود و  به  شيوه  خود، با  كارهايی  كه كرديم  و  نمی بايست  ‏و  نكرديم  و می بايست، كه خود را به اين روز انداختيم. و اين تنها خود ما هستيم كه ‏می توانيم به آينده ای كه می خواهيم برسيم. درجه مداخله بيگانگان در كارهای ما بيش ‏از همه بستگی به آن دارد كه خودمان چه اندازه چنين امكاناتی برای آنان فراهم آوريم.‏
از همه ايرانيان نمی شود انتظار داشت نارساييها و محدوديتهای جدی ابر قدرتها و ‏قدرتهای درجه دوم ديگر را بشناسند. اما دست كم می توان انتظار داشت فهرست ‏دراز ناكاميها و شكستهای آنان را در عرصه های گوناگون از پيش چشم بگذرانند. ‏اگر آنها معمولاً نمی توانند به آنچه می خواهند برسند دليلی ندارد كه وقتی پای ايران ‏به ميان آيد قادر مطلق باشند. سهم ابرقدرتها در امور جهانی انكار كردنی نيست ولی ‏قدرت آنها را شرايط گوناگون محدود می كند. در اين محدوده وسيع هر ملتی كم و ‏بيش ميدان كافی برای عمل دارد.‏

‏ اما ملتی می تواند اراده خود را اعمال كند كه در ميان خود پاره ای توافقهای اساسی ‏كرده باشد، ملتی كه گروههای گوناگون آن به بهانه های سياسی يا ايدئولوژيك يا تضاد ‏منافع آماده از ميان برداشتن يكديگر از روی زمين نباشند. اختلاف و حتی دشمنی در ‏ميان عناصر و گروههای يك جامعه امری ناگزير است، مگر آنكه دشمنی ها به جايی ‏رسند كه موجوديت ملت را تهديد كنند. در آن شرايط است كه بيگانگان نقش مؤثر در ‏امور ملت خواهند يافت و ديگر رهايی دشوار خواهد بود. اگر ملتی نتواند با اختلافات ‏درونی خود زندگی كند و در ميان خود همزيستی داشته باشد به نابودی تهديد خواهد ‏شد. اينكه بسياری از ايرانيان آگاه نگران آنند كه كشورشان به روزگار لبنان دچار ‏شود مبالغه نيست. در لبنان نيز مخالفان، نابود كردن يكديگر را بهتر از همزيستی با ‏يكديگر يافته اند و بيگانگان به دست اندازی پرداخته اند و كار بدينجا كشيده است.‏

ما اگر نخواهيم سالهای آينده را نيز، مانند گذشته در آشفتگی و سرگردانی و هدر دادن ‏نيروها و خونريزی و برادركشی از دست بدهيم بايد در پی يگانگی ملی باشيم. نه به ‏اين معنی كه همه يكسان بينديشند و عمل كنند. بلكه به اين معنی كه همه بتوانند در يك ‏نظام با هم بسر برند و حق اظهارنظر و فعاليت و رقابت، حق حيات برای يكديگر ‏قائل باشند. هر اختلاف به معنی دشمنی نيست و هر دشمنی نبايد به رويارويی تا ‏آخرين نفس بينجامد. در روحيه ايرانيان كنونی چنين گرايشهای خطرناكی را بسيار ‏می توان يافت و همين است كه ادامه زندگی ملی ما را تهديد می كند.‏

‏ دشمنی با رژيم كنونی ايران زمينه ای كافی برای يگانگی ملی نيست. آنها كه می ‏گويند اول بايد به اين معركه پايان داد و بعد ديد كه هركس چه می كند غافل از آنند كه ‏همين طرز فكر بود كه در ١٣۵٧ گروههای مختلف را در حركتی كه به زيان تقريباً ‏همه آنها بود و ايران را به نابودی تهديد می كند متحد ساخت. يگانگی بايد بر مبنای ‏سازنده تری استوار باشد، يعنی بر تفاهم تاريخی و نقادی و ارزيابی دوباره تجربيات ‏ملی و در آوردن آن به صورت يك زمينه مشترك. آنها كه با هم فراز و نشيبهايی را ‏گذرانده اند و درك كرده اند تفاهم بيشتری می يابند تا كسانی كه صرفاً به يك هدف آنی ‏می انديشند و پس از رسيدن به آن آماده اند احياناً گلوی يكديگر را هم بدرند.‏

‏ عظمت تلاشی كه در پيش است، چه در مرحله براندازی استبداد آخوندی و چه پس ‏از آن برای برقراری نظم و قانون و بازسازی ايران، يك كار تشكيلاتی پردامنه را ‏ايجاب می كند. بايد هزاران و هزاران ايرانی، هريك در حوزه توانايی خود، باهم از ‏نزديك كار كنند. چنين همكاری بی توافقهای گسترده ميان آنها، حداكثر توافق و نه ‏حداقل توافق كه آسانگيران پيشنهاد می كنند، امكان نخواهد داشت. از اين گذشته اگر ‏زمانی برای بحث و رسيدن به يك همرايی (اجماع) باشد اكنون است. در ايرانی كه ‏فاشيستهای مذهبی برجای خواهند گذاشت كسی وقت و يارای بحث نخواهد داشت.‏

‏ بازگشت به ايران و براندازی حكومت ملايان البته برای اكثريت بزرگ مخالفان ‏رژيم كنونی يك رهسپاريگاه طبيعی است، ولی پس از آن چه؟ برای آنكه بتوان ‏اكثريتی را در راه نگهداشت و پس از رسيدن به مقصد نيروی همبسته آنها را حفظ ‏كرد بايد ميانشان يگانگی يا نزديكی فكری و ايدئولوژيك برقرار باشد. در اين صورت ‏نيروها روی سردرگمی يا رقابتهای شخصی يا زير تأثير رويدادهای روز پراكنده ‏نخواهند شد و هدر نخواهند رفت.‏

‏ آنها كه می گويند بايد همه اختلافها را كنار گذاشت و تنها در انديشه پيكار با خمينی ‏بود در صف متحد خود چه جايی برای سران رژيم اسلامی و مسئولان مستقيم ‏ويرانيها و كشتارها و غارتها كه در نبرد درونی قدرت شكست می خورند و يكايك به ‏مخالفت با جمهوری اسلامی رانده می شوند در نظر می گيرند. آيا صف متحد گنجايش ‏قصابان اوين را نيز خواهد داشت؟ يك ائتلاف بزرگ با يك هدف منفی و حداقل توافق، ‏آن سلاح برنده ای نيست كه بتواند خونخواران مكتبی را به زير اندازد و آن نيرويی ‏نيست كه ايران از هم دريده و نيمه ويران پس از آنها را به صورت كشوری در آورد ‏كه به آينده اش اميدی بتوان داشت. جنبشی كه همه را در بر گيرد جنبش نيست، توده ‏بی شكلی است كه در تضادهای درونی خود توان حركت را از دست می دهد. اگر ‏اكثريتی از ايرانيان بتوانند بر سر آنچه از تجربه ملی و خودآگاهی مشتركشان ريشه ‏گرفته همرای شوند تندتر و دورتر خواهند رفت. چنانكه ظريفی گفته است آشتی ملی ‏را با آش ملی نبايد اشتباه گرفت.‏

‏ نمونه هايی كه برای ائتلاف و همراهی سازمانها و گروههای گوناگون در راه هدف ‏يگانه می آورند گمراه كننده است. در دوران اشغال فرانسه احزاب از چپ و راست و ‏ميانه رو با اختلافات سخت ايدئولوژيك بر ضد دشمن بيگانه در جنبش مقاومت ‏همداستان شدند. در سازمان آزاديبخش فلسطين گروههای افراطی چپ و راست با ‏ميانه روان در زير يك چتر گرد آمده اند. تفاوت وضع كنونی ايرانيان با اين نمونه ها ‏در آن است كه در هر دو مورد سخن از احزاب و سازمانهای نيرومند و سازمان يافته ‏است نه افراد و دسته های كوچك بيشمار كه نه استواری سازمانی دارند نه بهم بستگی ‏ايدئولوژيك. اگر هم زمانی بتوان و لازم باشد چنان ائتلافهايی ترتيب داد بايد سازمانها ‏و احزابی داشت كه نيروهای پراكنده را گرد آورده باشند. براين تفاوت بايد اشغال ‏بيگانه را در آن دو مورد افزود كه با همه ماهيت ضدايرانی حكومت كنونی ايران ‏برآن قابل انطباق نيست و پيكار ملی را از يك انگيزه عاطفی نيرومند بی بهره می ‏سازد.‏

‏ در جنبش مقاومت فرانسه يا سازمان آزاديبخش فلسطين، احزاب و سازمانهای شركت ‏كننده هرچه هم در ميان خود اختلاف داشتند يا دارند پيوسته به يكديگر وعده تصفيه و ‏برپا كردن اردوگاههای آموزشی نداده اند و احتمالاً دستشان به خون يكديگر آلوده ‏نبوده است.‏

 آشتی با تاريخ

‏‏ برای رسيدن به يگانگی ملی بايد نخست با يكديگر و تاريخ خود آشتی كنيم و به ‏عبارتی به يكديگر و به تاريخ خود يك عفو عمومی بدهيم. بيشتر افراد ملت از هر ‏طبقه در يك موقعيت هستند. جز چند صدهزار نفری بقيه ايرانيان سرخورده و ‏ناخرسندند. هيچ كدام نمی خواستند سرنوشت خود و كشورشان اين باشد كه هست. آنها ‏در هر موقعيت و هر جبهه ای بودند قصدشان بهبود و اصلاح بود و امروز همه ‏شكست خورده اند. پذيرفتن اين حقيقت می تواند خود پايه ای برای آشتی ملی باشد. ‏همه اشتباه كرده اند و فريب خورده اند. همه سهمی در مسئوليت مشترك ملی داشته اند ‏و همه آسيب و زيان ديده اند. اينكه كسی كمتر يا بيشتر اشتباه كرده يا زيان ديده، يا ‏اشتباهاتش از عمل برخاسته يا بی عملی، يا اشتباهات خود را نشان داده يا فرصت آن ‏را نيافته اهميت ندارد زيرا جز آنها كه دستشان به خون مردم و اموال عمومی آلوده ‏است بقيه نيت خوب داشته اند.‏

‏ نبايد كاری كرد كه پس از پايان يافتن اين كابوس باز ايرانيان بر سر ويرانه های ‏كشور خود بنشينند و خرده حسابهای كهنه را تسويه كنند و هر گروه كه خود را يك آب ‏شسته تر از ديگران می داند به آنها اجازه نفس كشيدن ندهد. در تحليل آخر هيچ كس ‏شسته تر از ديگران نيست. همه ايرانيان مسئول آنچه بر سرشان امده هستند و نبايد ‏بيهوده تقصير را به گردن اين و آن بيندازند. هركس با انصاف به گذشته خودش بنگرد ‏خواهد ديد كه درجايی كوتاه آمده است. اگر چنين نبود ما در وضع كنونی قرار ‏نداشتيم. اگر در ايران همه يا اكثريتی درست رفتار كرده بودند كی همه چيز به خطا ‏می رفت؟

‏ انقلاب اسلامی را يكسره ساخته دست بيگانگان و فراورده توطئه های مرموزی مانند ‏‏«كمربند سبز» انگاشتن برای بيشتر ايرانيان نوعی آسايش خاطر در سرگردانی و ‏تكان روحی سه ساله گذشته فراهم كرده است. پس از شيفتگی مذهبی سه سال پيش كه ‏آنهمه ايرانيان بيشمار – اكثريتی از آنان – را فرا گرفت و خمينی گمنام را در كوتاه ‏مدتی به مقام قهرمانی و نيمه خدايی رساند، اين يك ترياك تازه توده های ايرانی است. ‏اين ايرانيان از خود نمی پرسند كه چرا خودشان خمينی و ملايان را می ستودند؛  چرا ‏روشنفكرانشان  در بيان سرسپردگی  خود به «آقا» از يافتن كلمات پرآب و تاب در می ‏ماندند، چرا رهبران مخالفشان در يك رقص «هفت پرده» همه پوششهای ‏ايدئولوژيكشان را يكايك به دور می افكندند و در برابر ولايت فقيه و جمهوری اسلامی ‏و امت مسلمان برهنه می شدند؟ چرا اكثريت بزرگ نويسندگان در آن شش ماه آخر ‏رژيم جز در ستايش خمينی و انقلاب او ننوشتند و تا ماهها و سالهای بعد تا جايی كه ‏می توانستند و اميدی داشتند همچنان ننوشتند؟ چرا مرفه ترين لايه های اجتماعی ‏ايران، نمايندگان اشرافيت سرمايه و مقام، حتی در آسودگی پناهگاههای خود در ‏امريكا و اروپا از خمينی دفاع می كردند تا هنگامی كه اموالشان در ايران به غارت ‏رفت يا كسانشان به زندان افتادند و به دژخيم سپرده شدند؟

‏ نيروی انقلاب از مردمی برخاست كه ديگر به زحمت می شد كسی را از ميانشان ‏يافت كه هوادار خط امام نباشد – از توده مردم عادی به همان اندازه كه رهبران فكری ‏يا سياسی يا صاحبان صنعت و سرمايه. حتی اگر فرض كنيم كه دگمه انفجار را دستی ‏در خارج ايران فشار داد، ماده منفجره اش ميليونها تنی بودند كه با قلم و قدم و پول ‏خود به ملايان در پيكارشان ياری می دادند. وقتی نويسندگان پرآوازه  چپ و ليبرال – ‏بی آنكه  احتمالاً  نماز بدانند – پشت سر  ملايان  به  آنها  اقتدا می كردند و در راه پيمايی ‏ها با شعار جمهوری اسلامی شركت می جستند، وقتی كارمندان و كارگران در هرجا ‏با اعتصابات خود  حكومت را به زانو  در می آورند،  وقتی تظاهرات ميليونی به راه ‏می افتاد چه نتيجه ديگری می شد انتظار داشت؟ می گويند بيگانگان دگمه را فشردند. ‏اما آيا همه آن چندين ميليون تن هواداران فعال و غيرفعال خمينی عامل بيگانگان ‏بودند؟ می گويند گول خوردند و بی بی سی فريبشان داد و در سخنان كارتر و ‏همكارانش «چراغ سبز» ديدند. آيا كسی كه گول می خورد و چشمش به چراغ سبز ‏ديگران است خود مسئول نيست؟ آيا در خيابانهای شهرهای ايران اتباع بيگانه ميليون ‏ميليون راه پيمايی می كردند و در ادارات و كارگاه های ايران كارمندان و كارگران ‏بيگانه اعتصاب به راه می انداختند؟

‏ و آنهمه اشتباهات كه حكومتها يكی پس از ديگری در برابر مخالفان نشان دادند، ‏آنهمه ناتوانی كه در حفظ خود و نگهداری كشور از آنها ديده شد، آنهمه سستی اراده و ‏ورشكستگی معنوی، كار بيگانگان بود؟ آيا يك حكومت تنها بايد به خواست و اراده ‏خارجی از خود و كشورش دفاع كند و اگر خارجی نخواست، مسئوليت از گردنش می ‏افتد؟ اگر حكومت جمهوری اسلامی را يك ارتش اشغالگر بيگانه بر ايران تحميل كرده ‏بود چه اندازه می شد  بر سهم  خارجيان در  انقلاب ايران – آنگونه  كه بيشتر ما می ‏پنداريم – افزود؟ آنها كه امروز نظريه های گوناگون می سازند به پيرامونشان بنگرند. ‏در ١٣۵٧ دوستان و كسان و آشنايانشان چگونه رفتار می كردند؟ آيا می شد با آنها ‏حتی يك بحث ساده درباره پيامدهای ترسناك فعاليتهايشان بر ضد رژيم كرد؟ آيا ‏عمومشان نمی گفتند اين رژيم (شاه) برود، هرچه می خواهد بشود؟ اگر آنها خودشان ‏بودند كه چنين می خواستند ديگر چرا تقصيرها را به گردن اين و آن می اندازند؟ اگر ‏خيال كرده بودند انگليس و امريكا می خواهند كمربند سبز بكشند چرا خودشان آلت ‏دست بيگانگان و اسباب اجرای طرحهايشان شدند؟

‏ شايد استدلال كنند كه چنان از حكومتهای گذشته به تنگ آمده بودند كه از خود بيخود ‏شدند و از اينرو مسئوليت با آن حكومتهاست. بايد پرسيد مگر راه ديگری جز سر ‏نهادن به خاك در برابر ارتجاع و فاشيسم نبود؟ برای اصلاح يك رژيم، حتی پيكار با ‏آن، كار ديگری جز اطاعت كوركورانه از نيروهای نادانی و توحش نمی توان كرد؟ ‏از اين گذشته ايا آن حكومتها جز با پشتيبانی و شركت فعال يا ضمنی همين ميليونها تن ‏روی كار می ماندند؟ خيابانهای شهرهای ايران را در ماهها و سالهای پيش از انقلاب ‏اسلامی چه كسانی با فريادهای «جاويدشاه» خود می لرزاندند؟ در همان ارديبهشت ‏‏١٣۵٧ مردمانی كه در مشهد – دهها و صدها هزار – به پيشباز شاه رفتند از كجا آمده ‏بودند؟

اينگونه بهانه آوردنها و دليل تراشيدنها پيكار كنونی و آينده ملت ايران را ناممكن می ‏سازد. همه چيز را از چشم بيگانه ديدن جايی برای مشاركت و ابتكار خود مردم نمی ‏گذارد. كسی دليلی برای دست به كاری زدن نمی بيند. اگر مردم بی اثر بوده اند، هنوز ‏هم بی اثرند و در آينده هم بی اثر خواهند بود، پس چه نيازی به تلاش است؟ انقلاب را ‏ساخته و پرداخته ديگران دانستن برای گروههای بی شمار بهانه آسوده نشستن و  ‏انتظار برنده نهائی را كشيدن  است و برای گروههای ديگر دليلی بر اينكه می توان به ‏گذشته در تماميت آن بازگشت و انگار هيچ روی نداده، روشهای نادرست پيشين را از ‏سرگرفت.‏

‏ از هم اكنون بسياری دست دركاران گذشته را می توان يافت كه به پشتگرمی نظريه ‏های گوناگون توطئه، هيچ نقطه سياهی در نظام پيشين نمی بينند. اولاً انقلاب نبود و ‏فتنه بود. بعد هم به سبب شكست های سياسی و اقتصادی و فرهنگی نظام پيشين نبود و ‏برعكس از هراس بيگانگان از برآمدن يك ژاپن دوم در باختر آسيا سرچشمه می ‏گرفت. بنابراين چه جای انتقاد از گذشته است و چه نياز به تلاش برای بهبود و ‏اصلاح و دگرگونی برداشتها و كاركردهای نادرست و ناپسند آن؟ در برابر كسانی كه ‏هيچ نقطه روشنی در گذشته ايران نمی بينند، كسان ديگری را هم می توان يافت كه ‏اگر خيلی بخواهند منصف باشند می گويند عيب گذشته آن بود كه رهبران به اندازه ‏كافی بيرحم و دلسخت و ديكتاتور نبودند.‏

‏ ما با شناختن مسئوليت فردی و ملی خود چه برای گذشته و چه آينده، گذشت بيشتری ‏در برابر يكديگر خواهيم يافت و ارزشهای يكديگر را بهتر خواهيم شناخت زيرا كمتر ‏كسی از قله های خطاناپذيری بر ديگران خواهد نگريست؛ قضاوتهای ما ميانه روتر و ‏واقع گراتر خواهد شد. وقتی همه حق را به جانب خود ندانيم ديد انسانی تری خواهيم ‏يافت كه بيشتر ما سخت بدان نيازمنديم.‏

‏ بهمين گونه تاريخ ايران، تاريخی كه برای نسل كنونی ايرانيان زنده است، بايد ‏بخشوده شود. نمی توان پذيرفت كه هر گروه بخشی از تاريخ را مال خود بداند و بقيه ‏را نفی كند. اين تاريخ مال همه ماست. همه ما در ساختن آن سهمی داشته ايم و يا از ‏آن برخوردار شده ايم، هركس در جای خود. همه كم و بيش در سود و زيان شريك ‏بوده ايم. ما هرچه نسبت به يكديگر و مراحل تاريخ ٧۵ ساله گذشته خود كينه داشته ‏باشيم نمی توانيم تجربه خود را از جهت شدت و تلخی آن با تجربه ملی آلمانها در صد ‏سال و فرانسويان در دويست سال گذشته مقايسه كنيم. اگر آنها به اين «پالايش تاريخ» ‏قادر بوده اند ما نيز خواهيم توانست.‏

‏ بجای محكوم كردن تاريخ خود بايد آن را نقادی كنيم و بهترين عناصر آن را، هرچه ‏كه سازنده و ماندنی است، بگيريم و در ساختن آينده خود بكار بريم. اين كاری است كه ‏همه ملتهای پيشرفته كرده اند و می كنند. آنها تاريخ خود را ميان احزاب و گروهها ‏تقسيم نمی كنند، هركس مدعی دوره ای و منكر دوره های ديگر نمی شود. برای نقادی ‏و ارزيابی تاريخ اخير خود بايد از عادت ايرانی سياه و سفيد ديدن امور دست برداريم. ‏عناصر نيك و بد را بايد در هر دوره باز شناخت و از روی پيشداوری همه چيزها را ‏خوب يا بد نديد. قضاوت ما هرچه باشد هر دوره تاريخ اخير ما نشان نيك و بد خود را ‏بر زندگی ما و نسلهای پس از ما نهاده است و خواهد نهاد.‏

‏ انقلاب مشروطيت، نوسازی دوران رضاشاه اول، پيكار ملی كردن نفت به رهبری ‏مصدق، جنبش اصلاحی محمدرضا شاه و انقلاب ۱٣۵٧ همه از همين جامعه ‏برخاسته اند و همه در حدود تواناييها و كم و كاستی های نسل معاصر خود بوده اند. ‏ما نمی توانيم – فرد فرد ما – منكر اين شويم كه سزاوار تاريخی هستيم كه داريم و ‏نمی توانيم خود را از آن بركنار داريم. علاوه براين در هريك از اين مراحل تاريخی ‏جنبه های سازنده ای هست كه در هر نظام سالم آينده جای خود را خواهد داشت.‏

‏ انقلاب مشروطيت به ما يك قانون اساسی داده است كه نخستين سندی است كه به يك ‏تعبير به امضای ملت ايران رسيد و واقعيتهای جامعه ما را در بر دارد و امروز پس ‏از ٧۵ سال اصول بنيادی آن همان اندازه برای حفظ يكپارچگی و تعادل ملی ايران ‏مقتضی است كه در همه ٧۵ ساله گذشته بوده است. سلطنت مشروطه، تفكيك قوای ‏حكومتی، تضمين حداقلی از حقوق اقليتهای مذهبی و اختيارات داخلی استانها و ‏شهرستانها از جمله اصول بنيادی قانون اساسی است كه نيروی زندگی خود را ‏همچنان حفظ كرده است و می تواند پايه پيشرفتهای آينده در همه اين زمينه ها باشد. ‏در گذشته برای زير پا نهادن اين اصول بهای سنگينی پرداخته ايم و در آينده نبايد ‏خطای خود را تكرار كنيم.‏

‏ نوسازی سالهای ۱٣۲۰-۱٣۰۰ نخستين اقدام جدی و پيگير ايران در سده گذشته ‏برای ساختن يك جامعه امروزی بود. از اين گذشته رضا شاه اول ايران را از تجزيه ‏رهانيد و آن را در تماميت خود نگهداشت. اراده سياسی راسخی كه او و نسل او برای ‏حفظ تماميت ايران نشان دادند در بحران آذربايجان نيز يك بار ديگر ايران را از ‏تجزيه نجات داد. اين هر دو تعهد – كوشش برای امروزی كردن جامعه ايران و حفظ ‏تماميت و يكپارچگی كشور – بايد در آينده نيز دنبال شود.‏

‏ پيكار ملی كردن نفت يك برگ درخشان تاريخ معاصر ايران است. به پيام ‏ضداستعماری اين پيكار بايد همچنان وفادار ماند. ايران بايد سرنوشت خود را و منابع ‏ملی را در كف داشته باشد و به هيچ بيگانه ای اجازه تسلط ندهد. روابط ايران با جهان ‏خارج بايد صرفاً براساس حفظ مصالح ملی ايران و استقلال كشور تنظيم و اداره شود. ‏اين راهی است كه مصدق پيمود و ادامه آن در توانايی و به مصلحت ملت ايران است.‏

جنبش اصلاحی سالهای ۵٦-۱٣٤١ كه به نام انقلاب سفيد شهرت يافت و اصلاحات ‏ارضی و صنعتی كردن ايران و آزادی زنان در آن جای مهمی دارد دستاوردهای ‏شگرفی در هر زمينه اجتماعی و اقتصادی داشت و به ايران برای نخستين بار يك پايه ‏صنعتی و آموزشی داد كه هر حركتی بسوی پيشرفت آينده از آن بهره خواهد گرفت. ‏مفهوم توسعه ملی همه جانبه در اين دوره به بلوغ خود رسيد و نتايج آن با همه ‏ويرانگری های جمهوری اسلامی هنوز با ماست و بنيه ملی ما را تشكيل می دهد. پايه ‏گذاری يك ارتش نيرومند از ميراثهای ماندنی ديگر اين دوره است كه ارزش آن در ‏جنگ با عراق نشان داده شد – حتی در شرايط فلج و زندانی كردن ارتش.‏

‏ موج اعتراض سالهای ۱٣۵۵ تا ۱٣۵٧ تا آنجا كه به فساد و بدی حكومت و بستگی ‏به بيگانه مربوط می شود بايد به عنوان يك درس عبرت پيوسته در نظر باشد. اين ‏موج اعتراض، صرفنظر از مرحله انقلابی مصيبت بار بعدی آن، از چشم پوشيدن بر ‏واقعيتهای ايران و فدا كردن مصالح عمومی برای هدفها و مقاصد خصوصی ‏برخاست. در آينده هدفها و نظرات شخصی است كه بايد فدای مصالح عموم شود. ‏انقلاب ١٣۵٧ ورشكستگی نهائی حكومت خودكامه و فردی را نشان داد.‏

‏ اين انقلاب همچنين طغيانی برضد نابرابريهای آشكار جامعه ايرانی بود. جامعه ما ‏بايد بسوی برابری هرچه بيشتر فرصتها و امكانات – تا حدی كه فرصتها و امكانات ‏را نكشد – برود و از فاصله ميان طبقات و گروهها بكاهد. در هيچ يك از اين مراحل ‏ملت ما به هدفهای خود نرسيد. هر مرحله با اشتباهات و كوتاهيها و سؤ استفاده از ‏قدرت به درجات گوناگون به شكست انجاميد.‏

‏ قانون اساسی بازيچه شد زيرا انقلابيان مشروطه – جز قهرمانان انقلابی آذربايجان – ‏انرژی و عزم كافی برای دگرگونيهای اساسی را نداشتند و در محافظه كاری و ‏مصالحه بيش از اندازه غرق بودند. ايران در ۱٣۲۰ پايمال تجاوز نيروهای بيگانه ‏گرديد زيرا رضاشاه اول در سياست خارجی خود و ارزيابی اوضاع جهان اشتباه ‏كرد. پيكار ملی كردن نفت شكست خورد زيرا مصدق از پذيرفتن بهترين راه حل ‏ممكن برای حل مسأله نفت به سبب ترس بيهوده از دست دادن پشتيبانی عمومی تن زد ‏و مسئله نفت را بيش از اندازه و به زيان ملاحظات و ضرورتهای ديگر در مركز ‏توجهات خود قرار داد تا سرانجام همه چيز از جمله خود پيكار ملی كردن نفت قربانی ‏آن شد. اصلاحات و نوسازی جامعه ايرانی از گشودن گره فقر و واپس ماندگی بر ‏نيامد زيرا حرص و مال اندوزی از بالا تا پايين نظام حكومتی را تباه كرده بود و بدی ‏حكومت و برداشت نادرست از توسعه و وارونگی اولويتها منابع ملی را به هدر داده ‏بود. موج اعتراض سالهای ۱٣۵۵ تا ۱٣۵٧ در گرداب هرج و مرج و ارتجاع پس از ‏آن غرق شد زيرا تا آنجا كه به اكثريت بسيار بزرگ انقلابيان مربوط می شد بيشتر يك ‏حركت منفی و دنباله روانه بود. ايرانيان در شور بی اختيار خود برای كينه جويی ‏نمی ديدند كه خود را در اختيار نيروهايی گذاشته اند كه از اعماق سياه جامعه ‏برخاسته اند و قدرت خود را از نادانی و توحش می گيرند. آنها بر ضداستعبداد و فساد ‏و نابرابری اعتراض می كردند ولی فرمانبر چشم و گوش بسته اقليتی بودند كه ‏اعتراضشان برضد پيشرفت و دانش و فرهنگ، برضد جهان امروز و انسان نوين، ‏بود. آنها آوای وحش را در انقلاب خود نشنيدند.‏

‏ سودی ندارد كه هر گروه بكوشد گناه اين شكستها را به گردن ديگران بيندازد يا منكر ‏كاميابيها يا ناكاميهای هر دوره مورد نظر خود باشد. اعتبار كاميابيها و گناه شكستها ‏بردوش همه ايرانيان است. ظرفيت جامعه ايرانی از عهده بيش از آن بر نيامده است.‏

چنان هم نيست كه اين تاريخ يا هر دوره ای از آن – جز انقلاب اسلامی – مايه ‏سرشكستگی ايرانيان باشد. با همه شكستها كمتر ملتی در ميان كشورهای رشد نيافته ‏تاريخی به پرباری و تحرك ٧۵ ساله گذشته ايران داشته است و از عهده كارهای ‏نمايان تر برآمده است. انقلاب مشروطه نخستين انقلاب دمكراتيك در كشورهای ‏آسيايی – افريقايی بود و پيكار ملی كردن نفت در رديف نخستين جنبشهای ‏ضداستعماری قرار داشت. نوسازی و اصلاحات دوره پهلويها در ميان نخستين ‏تلاشهای همه جانبه برای توسعه در جهان سوم بشمار می رود و از نظر دستاوردها ‏كمتر رقيبی برای خود می شناسد. كشورهای معدودی بوده اند كه در شش دهه گذشته ‏در جنبش خود برای نوسازی از ايران در گذشته اند. ايران تنها كشوری بود كه (در ‏‏۱٣۲۵) از اشغال شوروی دست نخورده بدر آمد. اتريش يك مورد ديگر بود. ولی ‏اتريشيها آزادی سياست خارجی خود را در برابر دادند. ما بارها سرمشق و الهام ‏ديگران قرار گرفته ايم – و نه تنها در زمينه های منفی اعتراض و طغيان. شور و ‏انرژی ملی ايرانيان در يك فوران مداوم، صفحات تاريخ را با پيروزيها و شكست های ‏قابل ملاحظه پر كرده است. اين ملت همواره از خود استعداد و نيروی زندگی ‏استثنايی نشان داده است. تاريخ ٧۵ ساله گذشته ما ناشاد است، اما بزرگ است؛ مانند ‏همه تاريخ ما.‏

‏ اين تجربه مشترك بجای آنكه ما را به جان يكديگر بيندازد می تواند بهم نزديكتر كند ‏‏– اگر يكديگر را بفهميم و اين تجربه را درك كنيم. ما اين راه را با همه اختلافات ‏بهرحال با هم آمده ايم و راه آينده را نيز بهتر است جدا از هم يا بر ضد هم نپيماييم. در ‏تعيين راه آينده نيز اين تاريخ به كار ما خواهد آمد.‏

‏ در آوردن دوره های تاريخی از حالت وابستگی گروهی خود، و به تعبيری ملی ‏كردن تاريخ اخير ايران، به يك عامل اصلی كشمكش ميان گروههای گوناگون پايان ‏خواهد داد. به زبان ديگر ما می توانيم تاريخ خود را بر سر يكديگر بكوبيم يا آن را ‏توشه سفر مشترك خود بسوی بهروزی سازيم. می توانيم تاريخ را امری شخصی و ‏حزبی و گروهی بينگاريم يا مانند تاريخ قديم تر خود بدان رنگ همگانی و ملی بدهيم. ‏در واقع ميان دوره های تاريخی صدسال پيش يا سی سال پيش تفاوتی نيست. آنچه ‏هست در حالت عاطفی ماست. زمانی بود كه بحث بر سر تاريخ اخير ايران بخشی از ‏پيكار قدرت ميان هواداران رژيم و گروههای مخالف آن بود. امروز چنين نيست. همه ‏در يك صف قرار دارند. آنها كه تنها به دوران پيكار ملی كردن نفت و آنچه «واقعيت ‏انقلاب ايران» می نامند و در واقع مرحله اعتراض پيش از  انقلاب است  دلبسته اند، و  ‏آنها كه به  نوسازی و جنبش اصلاحی  دوران پهلوی  اهميت می دهند به يكسان نگران ‏سرنوشت آينده كشور خود هستند. هر دو مكتب فكری بايد جنبه های مثبت اين دوره ‏های تاريخی را بشناسند و بپذيرند. پذيرفتن اينكه قهرمانان محبوب ما دچار اشتباه يا ‏كوته بينی شده اند يا شهامت و روشن نگری كافی نشان نداده اند، يا مردانی كه عادت ‏كرده ايم منفورشان بداريم پاره ای خدمات حياتی و نمايان به كشور كرده اند از قدر ما ‏چيزی نمی كاهد و برعكس نشانه بلوغ فكری ما خواهد بود.‏

‏ در اين ميان انقلاب مشروطه از قبول عام برخوردار شده است و جای خود را در ‏فرهنگ سياسی ايران يافته است. در ميان ايرانيان كمتر كسی است كه از آن انقلاب ‏سربلند نباشد. دوران پهلوی و پيكار ملی كردن نفت در مركز كشاكشهای فكری قرار ‏دارند و انقلاب ١٣۵٧ نيز بدانها پيوسته است. بحث درباره اين دوره ها عموماً ‏يكسويه و ميان تهی و آغشته به شعار و آلوده دروغ و دشنام يا تملق گويی بوده است. ‏برای افرادی بحث درباره هريك از دوره ها رنگ شخصی دارد. می كوشند با نفی ‏يكی يا دعوی ميراث بری ديگری مقاصد خود را پيش ببرند. اما برای بقيه ايرانيان ‏بسيار آسان است كه تاريخ خود را از حالت بيش از اندازه سياسی شده و شخصی در ‏آورند و آن را چنانكه هست يعنی مربوط به همه ببينند. بدين ترتيب بسيار آسان تر ‏خواهد بود كه حوادث و اشخاص در دورنمای مناسب قرار گيرند و اهميت آنها در ‏تاريخ و سرنوشت ايران شناخته تر شود.‏

‏ در فضای تبليغاتی و با روانشناسی كنونی ايران بيش از همه ارزشهای واقعی دوران ‏پهلوی است كه از نظرها دور مانده است. فساد و بدی حكومت و بستگی به بيگانگان، ‏بويژه در دهه آخر اين دوره، چنان تصوير ذهنی از آن ساخته كه سهم حياتی رضاشاه ‏اول و محمدرضاشاه در يكپارچه كردن سرزمين و اقوام ايرانی به صورت يك ملت و ‏ساختن جامعه ايرانی تقريباً از صفر، به زحمت به يادها می آيد. كمتر كسی از خود ‏می پرسد بدون پهلويها اكنون ايران كجا بود و آيا اصلاً كشوری با اين مرزها و با اين ‏منابع و با اين زيرساخت اقتصادی و فرهنگی و با اين نيروی انسانی و قدرت ‏سازمانی می توانست بوجود آيد؟ اينكه ايران در سالهای ميان ١٣٣٤ تا ۱٣۵٧ از ‏درآمد قابل ملاحظه و در چهار سال آخری آن از درآمد سرشار نفتی برخوردار بوده ‏آنهمه كارها را كه در سالهای ميان ١٣۰۰ تا ۱٣۵٧ انجام گرفته توضيح نمی دهد و ‏تازه اگر رضاشاه اول نبود خوزستان برای ايران نمی ماند كه بعدهادرآمد نفت آن به ‏كار توسعه كشور بيايد.‏

‏ برای بسياری از ايرانيان دشوار است اوضاع و احوال ايران را در نخستين دهه های ‏سده بيستم، هنگامی كه رضاشاه اول به بازسازی آن آغاز كرد، يا در سالهای پس از ‏جنگ دوم جهانی كه نيروهای ارتجاع و تجزيه و هرج و مرج باز سر برآورده بودند، ‏تصور كند. آنها كافی است به اوضاع و احوال كنونی كشور، دو سه سالی از ‏فرمانروايی ملايان نگذشته، نظری بيفكنند تا دريابند نادانی و خرافات، و پرستش ‏مرگ و ويرانی، و ستايش پليدی، و دشمنی با پيشرفت و شعور و دانش با ايران چه ‏می كرده است. از هم پاشيدگی و بيكاری و بينوايی و ركود و رواج فساد و همه گونه ‏تباهی ها را در همه جا و همه سطح ها بنگرند تا بدانند در آن ۵٧ سال چه گامهای ‏غول آسايی برای دگرگونی ذهن و روح و پيرامون در اين كشور برداشته شد.‏

‏ قدر آنها كه « نه» گفتند و پيكار كردند و سختی كشيدند و قربانی دادند در نزد همه ‏ايرانيان بايد محفوظ و شناخته بماند. ولی تنها آنان كه آجری روی آجر نهاده اند و ‏ناچار بوده اند همه چيز را از نخستين آجر بسازند و بالا ببرند می توانند در تلاش ‏خستگی ناپذير آن سالها عنصر قهرمانانه ای را بشناسند كه ارزشی حتی والاتر از ‏فراهم آوردن امكانات زندگی امروزی برای دهها ميليون ايرانی دارد. ما از ‏دستاوردهای آن ۵٧ سال نيز سربلند شده ايم. بزرگی ايران در زيربار نرفتن و ‏سرپيچی تظاهر كرده است و نيز در سازندگی و آفرينندگی. گرايش عاطفی و فرهنگی ‏ايرانيان به شهيد و مظلوم پرستی نبايد ما را بر شكوهی كه در ساختن و پيش بردن ‏است نابينا كند. قدر ايرانيان بيشماری را كه زندگانيهای خود را اسباب ساختن ايران ‏كردند نيز بايد شناخت و محفوظ داشت.‏

‏ دشمنی با رژيم گذشته بهردليل باشد نبايد چشمان ما را برانديشه پيشرفت و نوسازی ‏ببندد – امری كه با شگفتی شاهد آن هستيم. در اعلاميه های گروهها و شخصيتهای ‏سياسی كمتر نشانی از تعهد به ترقيخواهی و توسعه است. يكی هم اشاره به بزرگی ‏ايران، ساختن قدرت اقتصادی و نو كردن جامعه آن ندارد. شايد هم پيشرفت را امری ‏مسلم و خود بخود فرض كرده اند كه لزومی ندارد تا حد يك تعهد، حتی يك ايمان بالا ‏برده شود. اگر چنين است بهتر است دو سه سال پس از پهلويها و دويست سيصد سال ‏پيش از آنها به خاطرها آورده شود.‏

‏ تعادلی كه بايد به انديشه ايرانی باز آورد بخشی در همين جاست. آزاديخواهی، ‏همچنانكه اعتقاد به عدالت اجتماعی، يك جزء مسلم هر برنامه سياسی برای ايران ‏است. اما جزء اصلی ديگر آن ترقيخواهی و توسعه است – آنچه كه بايد سنت پهلوی ‏ناميده شود. بدون ترقيخواهی و توسعه نه آزادی پايدار می ماند، نه عدالت اجتماعی ‏بدست می آيد، نه خود ملت حفظ می شود. شكستهای پياپی آزاديخواهان در ٧۵ سال ‏گذشته تاريخ ايران – در انقلاب مشروطه، در سالهای پس از جنگ جهانی دوم، در ‏پيكار ملی كردن نفت و در ۱٣۵٧ – مستقيماً به بی اعتنايی آنان به ضرورت توسعه و ‏بی خبريشان از مقتضيات و مكانيسمهای آن بر می گردد. همچنانكه شكست پهلويها از ‏بی اعتقادی شان به آزادی سرچشمه می گرفت.‏

‏ برای كسانی كه بار توسعه و نوسازی و آباد كردن كشور را بر دوش نداشته اند و ‏سختی كار را احساس نكرده اند و زندگی شان يا در مخالفت و كناره جويی گذشته ‏است يا در آسايش و تنعم بی مسئوليت، شناختن قدر كوشندگان و كسانی كه در مشاغل ‏سياسی و اداری يا در بخش خصوصی، قرن بيستم را به ايران آوردند آسان نيست. ‏ولی اين مردان و زنان بيشمار نيز از ارزش خويش بی خبرند. شكست ۱٣۵٧ كه خود ‏از همين ضعف روانی برخاست آنان را متزلزل و به خود بی اعتقاد برجای گذاشته ‏است. پيكار تبليغاتی حساب شده ای كه از پيش از انقلاب آغاز شده بود و هنوز ادامه ‏دارد و هدف آن شخصيت كشی و بی حيثيت كردن سران رژيم و در نتيجه خود رژيم ‏گذشته است به يك احساس عمومی گناه دامن زده است. زياده رويها و بی پرواييهای ‏آن ده پانزده تن اصلی كه در رژيم پيشين دست خود را بر دارايی های كشور گشوده ‏بودند و پشتيبانی بيدريغ رهبری سياسی از آنان سايه سياهی بر تصويری انداخته است ‏كه بهرحال با معيارهای ايرانی درخشان و بيمانند است.‏

‏ پيش از هرچيز بايد اين پيكار تبليغاتی را دست كم در ميان خود عناصر رژيم گذشته، ‏آن صدها هزار تنی كه هريك در جايی به آرمان ملی خدمت كردند، متوقف ساخت. ‏زيرا متأسفانه بيشتر خود اين عناصر هستند  كه با لذتی بيمارگونه يكديگر را به پلشت ‏اتهام  و  بدگويی  می آلايند.  هيچ كس نمی تواند با محكوم ساختن ديگران خود را تبرئه ‏كند و اصلاً نيازی به تبرئه نيست. چه كسانی ۵٧ سال پهلوی را محكوم می كنند؟ آنها ‏كه در راه جمهوری اسلامی تلاش كردند؟ بهتر است دستاوردهای آن دوره با ‏دستاوردهای مخالفان آن مقايسه شود.‏

‏ احساس گناه را بايد بدور انداخت و خود را از جريان عمومی نبايد بيرون كشيد. ‏كسانی كه ايران را از هرج و مرج و ويرانی پايان سلسله قاجار بدر آوردند و بدان ‏نيرويی بخشيدند كه همه نادانيها و بدخواهيهای جمهوری اسلامی نيز از نابود كردنش ‏برنخواهد آمد، در پيروزيها و شكستهای آن دوران بيمانند تاريخ اخير ايران سهم داشته ‏اند. همه اين مردان و زنان بايد از كرده های خود سربلند باشند؛ اشتباهات آن دوران ‏را بشناسند و از آن پند گيرند. ولی بی اعتقادی به خود و به عصر خود بيجاست.‏

‏ آنها كه همه گناهها را به گردن رژيم گذشته می گذارند بايد بپذيرند كه اگر چنين بود ‏با سرنگون شدنش می بايست همه چيز درست می شد. اينهم كه بگويند كم و كاستی ‏های جامعه كه كشور را به چنين روزی انداخته ساخته و پرداخته آن رژيم بود درست ‏نيست. مگر خود آن رژيم جز كم و كاستی های جامعه را منعكس می كرد؟ كسانی در ‏دشمنی خود تا آنجا پيش می روند كه شور بختی كنونی را ميراث رژيم پيشين می ‏شمرند. ولی خود آن رژيم از كجا آغاز كرده بود و چه ميراثی برده بود؟ هرگذشته ‏گذشتگانی داشته است. همه ميراث بر پيشينيان خويشند. از اين گذشته آن ميليونها تنی ‏كه به هر قيمت می خواستند شاه برود و خمينی بيايد چگونه می توانند شاه را از ‏پذيرفتن خواست خودشان سرزنش كنند؟ اينگونه استدلالها و بينشهای نيمه كاره را ‏دشمنان استقلال و رفاه ايران بسيار بكار برده اند و بايد به همانها نيز واگذاشته شود. ‏آنچه ما نياز داريم شناخت درست رويدادها و نهادن هرچيز در جای خود است.‏

‏ ايدئولوژی عصر پهلوی، آميزه ای از ناسيوناليسم و تعهد به توسعه و ترقيخواهی و ‏عدالت اجتماعی، نزديك به شش دهه ايران را از تجزيه و هرج و مرج رهانيد و بدان ‏يك زير ساخت فرهنگی و اقتصادی و سازمانی بخشيد كه نه پيش از آن داشت و نه ‏پس از آن حتی حفظ شد. اين ايدئولوژی در ۱٣۵٧ بيشتر به سبب همين احساس گناه و ‏روحيه شكست تقريباً بی مبارزه به يك جهان بينی قرون وسطايی تسليم شد. ولی ‏شكست نخورده است زيرا جايگزينان آن نيروی زندگی ندارند. «جامعه توحيدي» ‏ملايان مكتبی دوزخی از ستمگری و پليدی و بيدانشی است و «جامعه بی طبقه» ای ‏كه ماركسيستهای گوناگون و پراكنده وعده می دهند در بخش بزرگتر سياستهای ‏اقتصادی خود هم اكنون با پيامدهای مصيبت بار در ايران اجرا شده است و از افريقا ‏تا اروپای شرقی و دريای كاراييب به نمونه های شكست خورده آن فراوان می توان ‏برخورد.‏

‏ در ايدئولوژی عصر پهلوی، آزاديخواهی جای چندانی نداشت و اين كمبود بزرگ آن ‏بود. از اين استدلال كه جامعه برای آزادی آماده نيست – و جامعه برای آزادی آماده ‏نبود – چنين نتيجه گرفته شد كه بايد تا فراهم شدن همه اسباب آزادی صبر كرد. رابطه ‏ارگانيك توسعه و آزادی از ياد رفت. فراگرد توسعه هنگامی موفق است كه با افزايش ‏تدريجی آزدی همراه باشد. توسعه اقتصادی و اجتماعی را بدون توسعه سياسی نمی ‏توان تصور كرد. همان گونه كه توسعه اقتصادی و اجتماعی مرحله به مرحله است، ‏توسعه سياسی را نيز نمی توان يكباره بدست آورد.‏

‏ با اينهمه درباره سهم سنت آزاديخواهی در ساختن ايران نو نبايد مبالغه كرد. رهبران ‏انقلاب مشروطيت و مصدق – كه در سی ساله گذشته برای ايرانيان بيشمار مظهر اين ‏سنت آزاديخواهی بوده است – در هر مقايسه درست بيطرفانه در برابر كارهای ‏بزرگ و نمايان دوره پهلوی تحت الشعاع قرار می گيرند. مصدق به عنوان كسی كه ‏اجرای قانون اساسی را می خواست، هرچند خود در عمل از  آن  فراتر  رفت، و  كسی ‏كه در  بر ابر  امپراتوری  انگلستان ايستاد،  هر چند شكست  خورد  و  می توانست شكست ‏نخورد، بايد ستايش شود. ولی به مصدق بايد چنانكه بود، يعنی مرحله ای از پيكار ‏طولانی و هزار سويه ملت ايران، نگريست نه نفی آنچه پيش از او و پس از او انجام ‏گرفت. دو سهم عمده مصدق در تكامل سياسی ايران جای خود را همواره حفظ خواهد ‏كرد. او كسی بود كه خطر حكومت مقام سلطنت را يادآور شد: « شاه بايد سلطنت كند ‏نه حكومت »، و او كسی بود كه بی پرواتر از هر رهبر سياسی ديگری در برابر ‏امپرياليسم بيگانه قد علم كرد.‏

‏ شاه مسلماً اشتباه كرد كه بجای آنكه نيروی خود را پشت سر عناصر ترقيخواه قرار ‏دهد كوشيد همه نيروها را پشت سر خود صف آرايی كند. عشق او به رهبری و ‏فرماندهی به ويرانيش انجاميد. همه كسانی نيز كه خواستند در پناه شاه سنگر بگيرند و ‏او را مسئول هر پيشامدی بشمارند به او و كشور خدمت نكردند. اما اگر ناشكيبايانی ‏بودند كه می خواستند به زور سلطنت كشور را پيش ببرند يا سودجويان و فرصت ‏طلبانی بودند كه می خواستند به نام سلطنت به مال و جاه برسند، مصدق و پيروان او ‏نيز پاسخی برای مسايل كشور نداشتند؛ نه برای پيكار ملی شدن نفت، نه برای توسعه ‏اقتصادی و اجتماعی كشور. در همه سی سال از آنها نه برنامه ای برای اداره ايران ‏ديده شد نه يك سازمان سياسی كه بتواند جايگزين متقاعد كننده ای برای حكومت باشد.‏

سنت ناسيوناليسم و ملی گرايی برخلاف ادعای پاره ای از هواداران مصدق منحصر ‏به او نيست و ملی گرايان تنها مصدقی ها نيستند. رضاشاه اول و محمدرضا شاه با ‏نگهداری ايران در برابر دست اندازی بيگانگان و حفظ تماميت ارضی كشور سهمی ‏به مراتب بزرگتر دارند تا مصدق با ملی كردن نفت. ‏

‏ رضاشاه اول در آن چند سال نخستين سردار سپهی خود، كه حقيقتاً تنها دوران ‏قهرمانی تاريخ ايران پس از نادرشاه بشمار می رود و سپاهيانش در شمال و جنوب و ‏خاور و باختر ايران با تجزيه طلبان و عمال روس و انگليس می جنگيدند، ايرانزمين ‏را از «ممالك محروسه ايران» بوجود آورد ــ سهم اندازه نگرفتنی اش در بيدار كردن ‏روحيه و غرور ملی ايرانی به كنار ــ و همان بازگرداندن آذربايجان در ١٣۲۵ به ‏ايران، از نظر اهميت خود و پيروزی قاطعی كه بدست آمد، همه پيكار ملی كردن نفت ‏را منكسف می سازد. البته در ميان ملتی مانند ايرانيان، با افسانه های تاريخی و ‏فولكور مذهبی آنان، مظلوم پرستی و شهيدپروری به آسانی جای بينش درست تاريخی ‏را می گيرد. ما در كجا اندازه ها و نسبت ها را نگه داشته ايم كه در بررسی ‏رويدادهای تاريخی خود انتظار داشته باشيم؟

‏ پافشاری در برجسته تر كردن نقش مصدق و نديده گرفتن سهم بسيار بزرگتر پهلويها ‏از يك سو و كوشش در لگد مال كردن ياد مصدق و سهم قابل ملاحظه او از سوی ‏ديگر شايد زيانبارترين پديده سياسی بيست و پنج سال آخر سلسله پهلوی بود. كشمكش ‏بر سر مصدق و شاه و ٣۰ تير و ۲۸ مرداد بسياری از نيروهای كشور را در آن ‏بيست و پنج سال تلف كرد؛ روشنفكران بيشمار را از شركت فعال در زندگی سياسی ‏بازداشت و حكومت را در يك وضع نالازم دفاعی قرار داد، با همه سياستهای نمايشی ‏ناشی از آن. نيرومند شدن دست بيگانگان يك نتيجه ناگزير ديگر چنان كشمكشی بود. ‏هم شاه و هم پيروان مصدق در آن بيست و پنج سال ديگر چشمان خود را از ‏واشينگتن بر نگرفتند. هريك ويرانی ديگری و رستگاری خود را در تحولات سياسی ‏پايتخت امريكا می جست.‏

‏ بحث بر سر مداخله امريكا در ۲۸ مرداد از هر دو سو با درجات يكسانی از ناراستی ‏و بی دقتی و غرض ورزی در گرفت و تصوير را يكسره مسخ كرد. بررسی، هرچند ‏سريع، آن رويداد كه امروز جزئياتش نيز در اسناد انتشار يافته روشن گرديده است ‏شايد به فيصله يافتن آن كشمكش، كه بهرحال اكنون بيهوده است، كمك كند. چنانكه از ‏سندها، از جمله نوشته كرميت روزولت، عامل اصلی «سيا» در ۲۸ مرداد، بر می ‏آيد، وی با يك ميليون دلار ولی با اطمينان به پشتيبانی ارتش و مردم برای سرنگون ‏كردن مصدق به ايران آمده بود و تنها ده هزار دلار آن را صرف اجرای طرح خود ‏كرده بود (۱). آيا اگر شرايط ايران از هر نظر آماده دگرگونی نبود با ده هزار دلار و ‏يك يا حتی چند ميليون دلار می شد حكومتی را كه دو سال پيش از آن با چنان پشتيبانی ‏عمومی روی كار آمده بود و يك سالی پيش از آن در ٣۰ تير ۱٣٣۱ روی نعش صدها ‏تن از جانبازان خود باز به قدرت رسيده بود سرنگون كرد؟

‏ واقعيات ۲۸ مرداد نشان می دهد كه حكومت به پايان تواناييهای خود رسيده بود و ‏عملاً اشاره ای از سوی امريكا برای زمين زدنش كفايت می كرد. مخالفان نيز با آنكه ‏همه عوامل را به سود خود داشتند تا وقتی آن اشاره نشده بود  جرئت اقدام  در خود نمی ‏يافتند.  دست امريكا را در ۲۸  مرداد ۱٣٣۲ نمی توان نديد. ولی ناتوانی روزافزون ‏حكومت و وخامت وضع اقتصادی و در هم ريختن اعتماد عمومی و خطر مهيب ‏ستون پنجم كمونيست كه، از نظر شرايط داخلی ايران، با كودتای خود و رسيدن به ‏قدرت چندان فاصله ای نداشتند عوامل مؤثرتری بودند. در اوضاع و احوال ۲۸ مرداد ‏‏١٣٣۲ تكرار ٣۰ تير ۱٣٣۱ امكان نيافت و نكته اساسی در همين است. در ۲۸ مرداد ‏از آن صدها هزار تن ٣۰ تير كسی دستی به پشتيبانی مصدق بر نياورد. برعكس ‏وقتی شاه به ايران بازگشت عملاً همه مردم تهران به پيشباز او شتافتند.‏

اين واقعيات حتی از سوی خود رژيم اذعان نشد. كوشيدند سهم امريكا را زير آوار ‏تبليغات ميان تهی پنهان كنند و مصدق را عامل انگلستان بشناسانند. هواداران مصدق ‏نيز آنقدر بر سهم امريكا تأكيد كردند كه از ياد بردند اگر امريكا چنان عامل تعيين ‏كننده ای بوده ديگر گفتگو از نهضت ملی ايرانيان معنی ندارد. اگر امريكا فقط وقتی ‏بخواهد، و بی هيچ نيازی به لشكركشی و مداخله مستقيم، نهضت ملی آب می شود، ‏بهتر خواهد بود ديگر آن را در شمار نياورند. در عمل نيز كسی نهضت ملی را در ‏شمار نياورد. رژيم اميد خود را به امريكا بست و سياستهايش را بيشتر با توجه ‏واكنشهای امريكاييان تنظيم كرد و هر بار نشانی از تغيير سياست در واشينگتن نمودار ‏شد خود را باخت، هرچند بر آن بود كه مردم را در كنار خود دارد. هواداران مصدق ‏نيز بجای يك مبارزه مثبت و بسيج نيروهای مردم، با همه چيز، حتی برنامه ‏اصلاحات و نوسازی، مخالفت ورزيدند و به انتظار «چراغ سبز» نشستند. در اين ‏نديده گرفتن مردم و دل مشغولی به امريكاست كه می توان انقلاب ۱٣۵٧ را، در ‏حدودی، توضيح داد. رژيم آنقدر به امريكا متكی بود كه وقتی، به درست يا نادرست، ‏پنداشت پشتيبانی كارتر را از دست داده گريز را بر پيكار ترجيح داد. ليبرالهای پيرو ‏مصدق نيز كه كوششی برای ريشه گرفتن در مردم نكرده بودند و همه سرگرم بر ‏گرداندن افكار عمومی خارجيان از رژيم بودند به اولين نيرويی كه وعده می داد ‏سررشته های پيروزی را در دست دارد تسليم شدند و همه دعوی رهبری و ‏آزاديخواهی و ملی گرايی را به فراموشی سپردند. بيست و پنج سال پيكار آنها برای ‏آزادی و ناسيوناليسم به انقلاب اسلامی و جمهوری فاجعه آميزی پايان يافت كه همه ‏آرمانهايشان را هم نفی می كرد.‏

‏ اگر در ۲۵ سال پس از ۲۸ مرداد ۱٣٣۲ ناتوانی پيروان سلطنت و مصدق در ‏ارزيابی منصفانه حوادث تاريخی به چنان بن بستی در تحول سياسی ايران انجاميد در ‏شرايط كنونی، ادامه همان روحيه واقع گريز و ديد يكسويه می رود كه پيامدهای ‏بسيار خطرناك تر داشته باشد. در آن بيست و پنج سال، موجوديت ايران مانند امروز ‏تهديد نمی شد. كمتر منظره ای دلگيرتر از كوششهای كسانی است كه هنوز نبردهای ‏بيست و پنج سال پيش و سی سال پيش را می جنگند. هنوز در شرايط و با ‏اصطلاحات ٣۰ تير و ۲۸ مرداد با هم سخن می گويند. سيلی از فراز سر هر دو ‏گروه گذشته است و هنوز آنها گذشته خود را بر فرق يكديگر می كوبند. هريك ديگری ‏را نفی می كند، در حالی كه ديگران هر دو را حذف كرده اند و در كار حذف خود ‏ايران هستند.‏

‏ برای بسياری كسان مصدق به صورت دستاويزی درآمده است تا از بن بست شخصی ‏خود بدر آيند. آنها سالها با شاه مبارزه كرده اند – عموماً در درون خود رژيم و با ‏برخوردار شدن از آن – و سپس به انقلاب اسلامی پيوسته اند. پاره ای از آنان در ‏رژيم جمهوری اسلامی نيز جايی داشته اند و از آن رانده شده اند. اين كسان خود را ‏رها شده  و بی تكليف  می يابند و  در راه  مصدق رهايی خود را می جويند. شعارهايی ‏مانند «نجات انقلاب اصيل ايران» يا كوشش برای منحرف جلوه دادن انقلاب اسلامی ‏از همين روست. حتی كسانی می خواهند بقبولانند كه شعار اصلی انقلاب، كه از نيمه ‏‏١٣۵٧ در همه تظاهرات عمومی و در اعلاميه ها و سخنان رهبران انقلاب تكرار شد ‏‏«استقلال، آزادی، جمهوری ملی اسلامي» بوده است، نه آنچه همه مردم ايران شنيدند ‏و ميليونها تنی كه در راه پيماييها و تظاهرات شركت می جستند تكرار كردند يعنی ‏‏«استقلال، آزادی، جمهوری اسلامي».‏

‏ اينگونه برداشتهای مايوسانه به هيچچكس خدمتی نمی كند. درد بزرگ تاريخی ما ‏ناراستی است. فريب دادن خود و ديگران است. پرده پوشی خطاها و كاستی هاست. ‏گذاشتن دشنام بجای منطق است. سياه و سفيد ديدن همه چيز است. در هفتاد و پنج سال ‏گذشته ما پيوسته تاريخ خود را دستكاری كرده ايم و هرچه را خواسته ايم نديده ايم و ‏هرچه را ميل داشته ايم جای آن گذاشته ايم. اگر كسی در پی آن بوده كه تعادل را به ‏ارزيابی باز آورد و خوب و بدها را با هم ببيند، از دو سو به دشنامهای زشت ناميده ‏شده است.‏

آنها كه با نيت خوب و به قصد خدمت و اصلاح در انقلاب شركت جستند، اكنون كه به ‏اشتباه خود پی برده اند لازم نيست برای تبرئه خود يك تجربه ننگين تاريخ ايران را ‏سفيد كاری و توجيه كنند. اين انقلاب از آغاز خود اسلامی بود، از همان هنگام كه ‏مرحله اعتراض را پشت سر گذاشت؛ و رژيمی كه از آن بدر آمد يك جمهوری ‏اسلامی است با هرچه بتوان از آن انتظار داشت. اگر اسلام را چنين تعبير كنند كه در ‏آن مذهب از سياست جدا نيست و فقيه مرجع حل و عقد و اولی الامر است، حكومت ‏فقيه همين است كه در جمهوری اسلامی ديده ايم، و حكومت اسلامی را با دمكراسی و ‏حقوق بشر و ترقيخواهی و ملی گرايی نمی توان اشتباه كرد. نيروهای اصلی انقلاب ‏در همه اين سالها به آرمانهای خود وفادار مانده اند و از هدفهای اعلام شده خود، ‏هدفهايی كه از ١٣٤۲ دانسته بوده، هيچ منحرف نگرديده اند. انقلاب، رهبران واقعی ‏خود را – نه آنها كه از روی فرصت طلبی، خويشتن را به زور به آن بستند و دير يا ‏زود به حاشيه يا به بيرون پرتاب شدند – نفی نكرده است. كيست كه بتواند خمينی و ‏بهشتی و خلخالی ها را به انحراف از انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی متهم كند؟ ‏مگر آنها از سالها پيش آنچه را كه امروز می كنند موعظه نكرده اند؟ نمی شود هم با ‏خمينی و پيروانش مخالف بود، هم سنگ انقلاب را به سينه زد. انقلاب با آنها يكی ‏است. اشتباهات و مفاسد رژيم پيشين را هم نمی توان دليلی بر درستی عمل كسانی كه ‏جمهوری اسلامی را بر كشور تحميل كردند دانست. اشتباهات و مفاسد گذشته لازم ‏نبود با كابوس انقلاب اسلامی جانشين شود.‏

‏ اقرار به اشتباه روش بسيار سازنده تری خواهد بود تا دست و پا زدن های ‏ايدئولوژيك برای پذيرفتن انقلاب و نفی خمينی و هر چيز ديگری كه انقلاب از آن ‏برخاست و بدان شناخته شد و با آن به پيروزی رسيد و همراه آن به پرتگاه می رود؛ ‏يا از اين سترون تر، جنايات جمهوری اسلامی را محكوم شمردن و دامن خمينی را از ‏آن پاك دانستن و «اطرافيان» را مانند معمول سپر بلا كردن. پيش از همه خود خمينی ‏است كه همه اين تلاشها را نقش برآب می سازد.‏

‏ كسانی كه در ۱٣۵٧ عقايد آزاديخواهانه و ترقيخواهانه و ناسيوناليستی خود را زير پا ‏گذاشتند و به يك جريان ضد ملی، ارتجاعی و استبدادی سياه گردن نهادند و پنداشتند ‏كه پس از انقلاب سررشته ها را در دست خواهند گرفت، بهتر است دست كم اكنون ‏ميان دو مرحله اعتراض و انقلاب تفاوت گذارند و به اشتباه خود در يكی شمردن آن ‏دو مرحله اذعان داشته باشند. گذشته از همه اينها خطای آنان بود كه – يا به سبب ‏دست كم گرفتن نيروی ملايان يا نشناختن مقاصد آنان و يا دست بالا گرفتن تواناييهای ‏ناچيز خودشان – پيروزی ملايان را آسان كرد. آنها اگر رژيم انقلابی را محكوم می ‏كنند، در واقع به اين علت كه به انقلاب خود وفادار مانده، بايد از سهم خود در روی ‏كار آوردن آن پشيمان باشند. چنان احساس پشيمانی – بجای موجه جلوه دادن انقلاب ‏كه هر روز ناممكن تر می شود – به سلامت و نيرومندی جريان اصی سياسی ايران ‏كمك خواهد كرد. پس از تجربه های گذشته، اكنون تقريباً همه ايرانيان می توانند در ‏يك جريان ملی، آزاديخواه، ترقيخواه و طرفدار عدالت اجتماعی همراه گردند.‏

‏ از اين انقلاب كه نه لازم بود و نه اجتناب ناپذير، اكنون كه روی داده، با هزينه های ‏باور نكردنی ملی و رنجهای اندازه نگرفتنی دهها ميليون ايرانی، بايد درسهای لازم و ‏اجتناب ناپذير آن را گرفت. آزاديخواهان بايد محدوديت ديد خود را در دهه های ‏گذشته بشناسند. آزاديخواهی به آن معنی سودمند و عملی است كه به توسعه كمك كند. ‏همكاران و عوامل بيشمار رژيم پيشين نيز بايد نارساييها و زياده رويهای گذشته خود ‏را دريابند. گذشته ايران كه در ١٣۵٧ قطع شد بايد ادامه يابد ولی هيچ كسی نبايد در ‏پی تكرار آن باشد. به گذشته در تماميت آن نبايد بازگشت. هدف بايد بازگرداندن ثبات ‏سياسی باشد، بدون ركود و جمود فكري؛ و توسعه باشد بدون ريخت و پاش و ‏ناهماهنگي؛ و عدالت اجتماعی باشد، نه به صورت رشوه دادن. موضوع، بالاتر از آن ‏است كه گروهی بخواهند بر سر خانه و زندگی شان برگردند يا جبران مافات كنند يا ‏انتقام بكشند.‏

‏ انتقام جستن از كسانی كه در مرحله ای از انقلاب بدان پيوسته اند يا در آن نقشی ‏داشته اند، يا با جنبه هايی از رژيم گذشته مخالفت ورزيده اند ويرانگر است و ‏بازسازی ايران را كه بايد هدف اصلی باشد ناممكن خواهد ساخت. جز كسانی كه به ‏تعدی و جنايت و يا دزدی و غارت پرداخته اند – در هر رژيم – هيچ كس محكوم ‏نيست. حتی پرشورترين مدافعان رژيم پيشين نيز بايد بپذيرند كه اگر حمله كردن بدان ‏رژيم درست نبوده، مبارزه نكردن آن رژيم نيز همان اندازه درست نبوده است – همه ‏استدلالهای ديگر درباره حقانيت دو طرف به كنار. انقلاب ١٣۵٧ كار يك نفر و يك ‏گروه نبود و چنان نبود كه در يك سوی آن بيگناهان گرد آمده باشند و در سوی ديگر ‏گناهكاران. هواداران رژيم مخالفان خود را سرزنش می كنند كه چرا رو در روی آن ‏ايستادند. مخالفانی كه اكنون پشيمانند حق دارند رژيم را سرزنش كنند كه چرا رو در ‏روی دشمن نايستاد و چنان نمايشی از ناتوانی و بی تصميمی داد كه همگان را به ‏صف مقابل راند.‏

‏ مسئوليت انقلاب هم بر عهده رژيم پيشين و هم مردمی است كه درآن شركت جستند. ‏رژيم اشتباه می كرد كه مردم را به حساب نمی آورد و می پنداشت هرچه بخواهد با ‏آنها می تواند بكند. مردم نيز اشتباه كردند كه آنهمه پيشرفت و رفاه را اموری مسلم ‏گرفتند. رژيم البته نمی خواست مردم را ناراضی كند و اطمينان داشت كه با اجرای ‏طرحهای عمرانی اكثريت بزرگ مردم را پشت سر دارد. ميليونها ايرانی نيز كه از ته ‏دل پيروزی انقلاب را آرزو می كردند البته نمی خواستند كشورشان رو به ويرانی ‏برود و می پنداشتند با رفتن رژيم همه چيز بهتر خواهد شد. مشكل در اين بود كه نه ‏رژيم مردم را می فهميد و حتی می كوشيد بفهمد و نه مردم تجربه و بينش سياسی ‏كافی داشتند كه بتوانند محدوديتها و كژطبعی های هراس آور رهبران انقلاب و سير ‏اجتناب ناپذير آن را بسوی ارتجاع، و در نتيجه ويرانی، تشخيص دهند.آن اكثريتی از ‏ايرانيان كه بطور فعال يا غيرفعال به موج انقلابی پيوستند اكنون پشيمان و سرگشته ‏اند. آنها خود را فريب خورده م ی دانند و حق دارند چون نتايج انقلاب را نمی خواسته ‏اند. اما اين خودشان بودند كه خود را فريب دادند. رهبران انقلاب جز چند دروغ ‏تاكتيكی نگفتند. در سر سپردگی شان به اسلامی كه خودشان تعبير كرده بودند و در ‏چگونگی آن اسلام جای ترديد و ابهام نبود.‏

‏ اكنون با نگاه به گذشته بهتر می توان گفت كه واژگون كردن همه چيز ضرورتی ‏نداشت. يك تلاش سازمان يافته – كه ثابت شد دست كم در كوتاه مدت در توانايی مردم ‏هست – برای اصلاح رژيمی كه اراده مقاوت و حتی غريزه زندگی را از دست داده ‏بود سودمند تر می بود تا ويران كردن ماشينی كه ايران را بدانجا رسانيده بود كه ‏هنوز پس از نزديك سه سال غارت و كشتن و سوختن و ويران كردن سرپا ايستاده ‏است و ته مانده ارتشش عراق را سرشكسته كرده است و ته مانده اقتصادش ٣٧ ‏ميليون تن را سير می كند و می پوشاند. ‏

‏ طبقه متوسطی كه به نقش رهبری خود پشت پا زد و رهبری ملاهای بی فرهنگ و ‏شاگرد حجره های بازار و اوباش محلات را پذيرفت و امروز برای زنده ماندن و نفس ‏كشيدن می جنگد از ورطه ميان نيات خود و نتايجی كه بدست آورده گيج شده است. ‏در سياست قضاوت بيشتر روی نتيجه است و در اخلاق بيشتر روی نيت. اما سياست ‏را نبايد از اخلاق تهی كرد. نيت و نتيجه هر دو را بايد در نظر گرفت. نيتها خوب ‏بوده است و نتايج بد، ناخواسته. به نيات خوب نبايد حمله كرد، هرچه هم نتايج بد بوده ‏باشد. اما از نتايج بد هرگز نبايد دفاع كرد. اين به معنی سياسی كردن تاريخ، تهی ‏كردنش از عناصر سازنده ودر آوردنش به صورت عامل پراكندگی ملی خواهد بود.‏

به همه دوره های تاريخ اخير ايران نيز بايد بهمين گونه نگريست. بيشتر اين تاريخ را ‏شكاف بزرگ ميان نيتها و نتيجه ها ساخته است. زيرا اين جامعه هرگز تجربه و ‏سازمان سياسی لازم را نداشته است. همه قربانی اين كمبودهای بنيادی شده اند. مگر ‏با ارزيابی اين گذشته و درس گرفتن از آن، با پالايش تاريخ، بتوان كمبودها را ‏شناخت و برطرف كرد.‏

‏ ملت ايران بايد سرانجام به آن پختگی رسيده باشد كه كشاكشهای، به اندازه كافی ‏دردناك، گذشته را به اكنون و آينده كش ندهد. توانايی از هر دو سو ديدن رويدادها و ‏بدور افكندن دشمنی ها و شيفتگی های بی پايه و اغراق آميز بايد به ياری ما بيايد و ما ‏را برای پيكار بزرگتری كه در پيش است، يعنی ساختن يك جامعه نوين، جايی كه ‏انسان آزاد بتواند در آن بسر برد، آماده سازد.‏

 ‏ دگماتيسم های مذهبی و سياسی


برای ساختن جامعه نوين ايران بايد از تجربه ملی و خودآگاهی سياسی نسل كنونی ‏ايرانيان مايه گرفت. بايد ارزشهايی را كه برای ما و پدران ما در دوره معاصر تاريخ ‏ايران محترم بوده است و برای آنها پيكار كرده ايم پايه توافق ملی تازه قرار داد. اين ‏ارزشهايی هستند كه ايران را در قرن بيستم به صورت جامعه متفاوتی در آوردند و ‏سيری را آغاز كردند كه اگرچه با انقلاب اسلامی قطع شده است ناگزير باز از سر ‏گرفته خواهد شد. آزاديخواهی، ناسيوناليسم، توسعه و نوسازی (ترقيخواهی) و عدالت ‏اجتماعی به ملت ايران در ٧۵ ساله گذشته كمك كردند خود را حفظ كند و نيرومند ‏شود – چنانكه در چند قرن پيش از آن نبوده است.‏

اكثريت بزرگ ايرانيان گذشته از گرايشهای فكری خود در داخل سنت آزاديخواه – ‏ناسيوناليست – ترقيخواه – هوادار عدالت اجتماعی قرار می گيرند. اختلاف ميان آنها ‏بر سر تأكيد بوده است. ترقيخواهان از آزادی غفلت كرده اند، آزاديخواهان به توسعه ‏و نوسازی اهميت لازم را نداده اند. اين دو گروهند كه نقش اساسی را در ساختن ‏ايران در اين قرن داشته اند و می توانند با شناخت درست و منصفانه گذشته بر سر ‏راه آينده توافق كنند. قانون اساسی مشروطيت زمينه طبيعی چنين توافقی است. ‏آزاديخواهان تا ١٣۵٧ دست كم، همواره پشتيبان پرشور قانون اساسی مشروطيت بوده ‏اند و ترقيخواهان را سرزنش می كردند كه احترام آن قانون را نگه نمی دارند. ‏ترقيخواهان نيز هرگز با آن قانون مخالفتی نداشته اند و حتی اگر در عمل به قانون ‏اساسی بی اعتنايی كرده اند دست كم به ظواهر آن پايبند مانده اند. در انقلاب ۱٣۵٧ ‏هر دو گروه كيفر پشت كردن به قانون اساسی مشروطيت را ديدند. ترقيخواهان كه ‏حكومت فردی را ميانبر مؤثر توسعه و آماده كردن كشور برای دمكراسی می دانستند ‏كوتاهيها و زياده رويهای مرگبار آن را به چشم ديدند و آزاديخواهان كه آرمان خود را ‏زير پای جمهوری اسلامی قربانی كرده بودند با ورشكستگی ايدئولوژيك و سياسی ‏روبرو شدند. هردو گرايش فكری آنچنان سالها غرق در كشاكش خود بودند كه نديدند ‏هيولاهايی از ژرفای لجنزارهای اجتماع بر می آيند و همه سنت آزاديخواهی و ‏ترقيخواهی و حتی ناسيوناليسم ايرانی را لگدكوب توحش و ارتجاع می كنند.‏

بازگشت به قانون اساسی مشروطيت برای ترقيخواهان ادامه راه گذشته بدور از ‏انحرافات آن است و برای آزاديخواهان تجديد وفاداری به آرمانهايی كه خود نيز اذعان ‏دارند نمی بايست در هيستری همگانی ١٣۵٧ فراموش می شد. اگر قانون اساسی ‏مشروطيت پايه توافق قرار گيرد آنگاه حتی كشمكشهای خارج از موضوع ٣۰ تير و ‏‏۲۸ مرداد را نيز می توان، نه به فراموشی ولی، به تاريخ سپرد و يك برنامه عمل، ‏نخست برای رهايی ايران از هرج و مرج و استبداد و خونريزی و سپس برای ‏بازسازی كشور ريخت. قانون اساسی مشروطيت البته سند كاملی نيست. تبعيض و ‏تجاوز به حقوق بنيادی افراد در متن آن جای دارد و تعيين حد و قوای حكومتی در ‏جاهايی از آن به ابهام برگذار شده است. اين كمبودها را می توان با تشكيل مجلس ‏مؤسسان، بنا بر خود قانون اساسی برطرف كرد؛ ولی بازگشت به قانون اساسی ‏مشروطيت برای رسيدن به توافق و آشتی آسانتر است تا از اول آغاز كردن.‏

پيش از همه بايد تكليف ملت ايران روشن گردد. اصطلاح مشهور مردم مسلمان شيعه ‏ايران كه با منظورهای عوامفريبانه از سوی كسان گوناگون بكار می رود در واقع ‏نفی ده پانزده درصد جمعيت كشور است كه يا مسلمان نيست و يا شيعه نيست. اين كه ‏مذهب اكثريت مردم كشوری جايی برای اقليت نگذارد و آنها را به شهروندان درجه ‏دوم تنزل دهد تفاوتی با نفی حقوق اقليت سياسی توسط اكثريت سياسی ندارد. اما در ‏يك دمكراسی به ويژه حقوق اقليت است كه بايد نگهداشته شود. مقصود از ملت ‏مسلمان شيعه ايران چيست؟ اگر مسلمانی و شيعيگری ملت می سازد پس شيعيان لبنان ‏و افغانستان و هند و پاكستان و عراق ملت ايران هستند و بقيه كشورهای مسلمان ‏جهان نيز. در عوض بسته به تعبير (مسلمان يا شيعه؟) ايرانيان غيرمسلمان يا غير ‏شيعی ايرانی نيستند. وقتی دين يا مذهب ملاك است، ديگر ملت ايران معنی ندارد و ‏همان امت اسلامی آخوندهای حاكم كفايت می كند، كه تازه خود آن نيز دچار تناقض ‏ميان مسلمان يا شيعه است. اگر هم ميان دو امت مسلمان جنگ در گرفت مشكلی ‏نيست. يكی حتماً اسلام و ديگری كفر است و مشكل تئوريك بدين ترتيب «گشوده» می ‏شود.‏

جای مذهب در جامعه و پژوهش درباره اصول و مبادی آن در ايران به اجمال و ابهام ‏برگذار شده است. در حوزه های علميه تنها به بخشی از اين پژوهشها می پردازند. ‏بخش بسيار بزرگتر بحث با مخالفت حكومتها يا بی ميلی روشنفكران به ورود در ‏مباحث جنجالی يا خطرناك روبرو بوده است. مذهب تنها يك سلسله فرمولها و اوراد ‏نيست و با اهميتی كه در زندگی مردم دارد روا نيست به آن مانند يك «تابو» بنگرند. ‏تصويری كه از مذهب ساخته اند يك سلسله تصويرهای ذهنی (ايماژ) و كليشه ها و ‏فرمولهاست که از نسلی به نسل ديگر انتقال می يابد. اما مذهب هم مانند هر جنبه ‏ديگر زندگی بايد درست شناخته و فهميده شود. بويژه كه از سال ۱٣۵٧ گروهی ‏مذهب را مانند شمشير بر فرق جامعه فرود آورده اند و آن را به جای همه ارزشها ‏گذاشته اند و از آن ديناميتی برای ويران كردن كشور ساخته اند. حكومت اسلامی ‏بسيار چيزها را بر مردم ايران تحميل كرده است، يكی از آنها برخورد جدی و ‏واقعگرايانه با مذهب است، بدور از سانسور حكومت يا تهديد متعصبان. آن حكومتها ‏كه چنان مانع هر پژوهش جدی مذهبی می شدند كجا هستند؟  اكنون كه می بينيم با ‏مذهب و به نام مذهب چها می توان كرد ديگر چاره ای نمانده است مگر روشن كردن ‏جای مذهب در جامعه و آن سهمی از نيروی انسانی و منابع مادی كشور كه بايد در آن ‏صرف شود.‏

اسلام به عنوان بخشی از مجموعه تلاشهای اجتماع اسلامی برای چيره شدن بر ‏واپسماندگی جايی دارد و خواهد داشت. جنبه اخلاقی اسلام در يك كشور اسلامی بی ‏ترديد عاملی سازنده است. ولی اسلام، چنانكه ثابت كرده است، نمی تواند نسخه كاملی ‏برای همه مسايل بدهد. در هيچ كشوری و هيچ دوره ای نتوانسته است. جهان پيش می ‏رود و مسايلی پيش می آورد كه در گذشته هيچ كس از آنها آگاه نبوده است و برايشان ‏هيچ راه حل آسانی نازل نشده است. در خود شيعيگری اجماع (به شرط آنكه منظور ‏از آن را اجماع فقيهان ندانند و اجماع به معنی همرايی مردم يا اكثريت آنان در نظر ‏گرفته شود) و عقل، منابع شريعت هستند – در كنار قرآن و سنت. بدين ترتيب راه بر ‏اصلاح و نوآوری و تطبيق دادن جامعه با شرايط روز گشوده است. همه مفهوم اجتهاد ‏همين است: قضاوت مستقل. برای قضاوت مستقل تنها دانستن فقه و اصول و فلسفه ‏افلاطون و منطق ارسطو كفايت نمی كند. علمای مذهبی با آموزشی كه می بينند از ‏شناختن دنيای امروز نيز بر نمی آيند چه رسد به برطرف ساختن مشكلات آن.‏

اسلام را با سياست و حكومت يكی گرفتن، جامعه و دين هر دو را به بن بست می ‏كشاند. زيرا مذهب با مقولات مطلق سروكار دارد و جامعه در تغيير و تحول هميشگی ‏خود به انعطاف نيازمند است. تحميل معيارهای مطلق و بی چون و چرا برای  اموری ‏كه پاسخهای  مقدس و  آسمانی  برنمی دارند و بايد با آزمون و خطا و از راه مصالحه ‏با آنها روبرو شد، آن معيارها را دير يا زود از اعتبار و جامعه را از كار خواهد ‏انداخت. شركت در انتخابات يا رأی دادن يا ندادن به يك كانديدای معين يا در پيش ‏گرفتن يا نگرفتن يك سياست اموری نيست كه در قالب حرام و حلال و گناه و ثواب و ‏جهنم و بهشت بگنجد. رهبر مذهبی كه بخواهد به زور كلام آسمانی مسايل روزانه ‏سياسی را بگشايد دير يا زود در خواهد يافت كه نه رهبر و نه سياسی است.‏

جاه طلبی سياسی رهبران مذهبی در تاريخ به واكنشهای سخت ضد مذهبی انجاميده ‏است. در غرب، كليسای مسيحی بهای سنگينی برای زياده رويهای پاپهايی پرداخت ‏كه مانند خمينی معتقد بودند دين از دولت جدا نيست و هر روز به بهانه ای انجيل را ‏اسباب دست خود می كردند. كليسا تنها از هنگامی كه مداخله در سياست را متوقف ‏كرده حيثيت خود را باز يافته است. در مكزيك كليسا هفت دهه پس از انقلاب هنوز ‏بهای سنگين آلودگی خود را به سياست می پردازد.‏

منظور از جای مذهب در سياست را بايد روشن كرد. اگر بحث بر سر استفاده سياسی ‏از احساسات مذهبی مردم است كه سياست پيشگان عوامفريب باز به وسوسه آن ‏خواهند افتاد و بايد رسوا شوند. اگر مقاومت توده های مسلمان در برابر پيشرفت است ‏كه سابقه داشته است و پيشرفت بيشتر و آگاه تر كردن توده ها از آن خواهد كاست. ‏اگر راه حلهای اسلامی تازه برای مسايل تازه در جهانی متفاوت است هنوز اصلاح ‏طلبان اسلامی از سيدجمال الدين (افغانی – اسدآبادی) گرفته كه آغازگر بود تا عبده و ‏رشيد رضای مصری و مولانا مودودی پاكستان و محمد ناتسير اندونزی و علال ‏الفاسی مراكشی و شريعتی و صاحب «ولايت فقيه» و مؤلف «اقتصاد توحيدي» چيز ‏اصيل و قانع كننده ای عرضه نکرده اند. در بيشتر موارد اگر انديشه ای اصيل بوده ‏‏(مانند بانك بی بهره) قانع كننده نبوده است و اگر قانع كننده بوده جز رونوشت ناقصی ‏از انديشه ها و كاركردهای ديگران نبوده است.‏

آنها هم كه به انديشه های ماركسيستی و كمونيستی جامه اسلامی می پوشانند بهتر ‏است در شمار چاره انديشان اسلامی آورده نشوند. خود ملايان نيز به درستی آنها را ‏از صف اسلامی خود می رانند. آنها به گفته يك نويسنده (۲) در شمار بهره برداران ‏از اسلامند، تازه ترين بهره برداران از آن.‏

درد كشورهای اسلامی واپسماندگی است. تفاوتشان در اين زمينه با كشورهای ‏واپسمانده ديگر آن است كه با يك مكتب فكری پشتيبانی شده از سوی يك ساختار ‏‏(استروكتور) مذهبی (علمای مذهبی) كه هنوز مدعی است برای همه مسايل و همه ‏زمانها و مكانها پاسخ دارد روبرو هستند؛ در حالی كه ساختارهای مذهبی ديگر در ‏برابر آزمايش زمان به درجات گوناگون از اين دعوی دست برداشته اند. تا وقتی هم ‏اصلاح طلبان بر بينوايی و واپسماندگی و بی فرهنگی جامعه های اسلامی چيره نشوند ‏و از آن فرو مانند تضاد برطرف نخواهد شد. اسلام به عنوان يك نيروی سياسی به ‏دست خمينی ضربتی سخت و شايد كاری در ايران خورده است. ولی نبايد ماجرا را ‏پايان يافته پنداشت. در هر بحران جدی توسعه، اسلام يك مدعی خواهد بود. بدی ‏حكومت باز بدان فرصت خواهد داد. بدترين رويداد آن است كه بدی حكومت با تشويق ‏عوامفريبی و آخوندبازی همراه گردد. و بدترين حكومتها در پنج سده گذشته بيشترين ‏گرايش را به عوامفريبی و آخوند پروری داشته اند.‏

آخوند پروری نشان داده است كه در كم خطرترين هيأت خود شمشير دودمی است. ‏حكومتی كه به عوامفريبی مذهبی و آخوند بازی دست می زند فرض اساسی مذهب ‏رزمجو را پذيرفته است كه دين از سياست جدا نيست. ممكن است چنين حكومتی ‏استدلال كند كه اين سياست است كه دين را می چرخاند ولی دست كم زمينه نظری آن ‏را فراهم كرده است كه زمانی دين سياست را بچرخاند. اگر بخواهيم در آينده ايران ‏برای جمهوری اسلامی جايی نماند بايد فرض اساسی يگانگی دين و سياست را در ‏نظريه و عمل بدور اندازيم، كاری كه يك كشور پيشرفته پس از كشور ديگر كرد، و ‏اگر نمی كرد پيشرفته نمی بود.‏

دگم مذهبی به عنوان پايه سياست، ورشكستگی خود را سرانجام در ايران نيز ثابت ‏كرد. اگر ايرانيان با تاريخ آشنا بودند شايد می شد از تكرار مصيبت كشيش «ساو ‏ونارولا»ی فلورانس و حكومت مذهبی او در فلورانس قرن چهاردهم در ايران سده ‏بيستم جلو گرفت. اكنون بايد از دگم ديگری ترسيد كه بسياری از ويژگيهای مذهب را ‏دارد. كمونيسم (٣) كه دگم مذهبی سده بيستم شده است، برای اداره جامعه هايی كه آن ‏را هدف خود قرار داده اند ناتوانيش را ثابت كرده است. اما بيم آن است كه ايرانيان ‏باز از مصيبتهای ديگران آنقدر پند نگيرند تا ديگران از مصيبتهايشان پند بگيرند. پس ‏از شكست يك جهان بينی توتاليتر نبايد گذاشت جهان بينی توتاليتر ديگری با موجوديت ‏ملی ايرانيان بازی كند. از را ه حل ساده اسلام و به اصطلاح بازگشت به ارزشهای ‏فرهنگی خودمان به راه حل ساده ديگر، كمونيسم، نبايد افتاد.‏

در ميان آرمانهايی كه جامعه های بشری برای رسيدن بدانها تلاش كرده اند – حكومت ‏الهی (و تعبير ايرانی آن، جامعه توحيدی) برابری و جامعه بی طبقه، و دمكراسی – ‏اين آخری نه تنها از آزمايشهای بيشتر و پيروزمندانه تری بدر آمده است، شرط ‏رسيدن به بسياری آرمانهای ديگر هم هست ــ اگر بتوان به چنان آرمانهايی رسيد. ‏دمكراسی به معنی محترم شمردن فرد بشری و قرار دادن او به عنوان آغازگاه عمل ‏سياسی، اين مزيت را دارد كه بازندگی دمساز است.  زيرا تا آنجا كه به انسان مربوط ‏می شود غرض از زندگی خود اوست. بی او زندگی نيست. از مفهوم فرد بشری به ‏اكثريت و به اجتماع به صورتی طبيعی و خود بخود می توان رسيد و ضرورتی به ‏تأكيد بر مفاهيم مجردتر و نامشخص تری مانند دولت يا خلق در برابر فرد (افراد) ‏انسانی نمی ماند. دمكراسی تحقق اراده آزادنه افراد بشری است برای بهروزی هريك ‏و مجموع آنان. ترديدی نيست كه در اين معنی، دمكراسی آرمانی بيش نيست كه هنوز ‏هيچ جامعه ای بدان نرسيده است. اما هيچ آرمان ديگری هم تحقق نيافته است و نتايج ‏اين يكی از آنهای ديگر رضايت بخش تر بوده است. در ميان آزمايشهايی كه با شكل ‏حكومت شده است هنوز حكومتی به خوبی دمكراسی غربی كار نكرده است.‏

رسيدن به دمكراسی از دو مرحله می گذرد. نخست رسيدن به توافق ملی كه همه افراد ‏جامعه حقوقی دارند و دوم برقراری حكومت قانون و برابری همه افراد و گروهها در ‏پيشگاه آن. وقتی كسانی به خود حق دهند كه به نام هرچه باشد – انسانيت، عدالت، ‏سوسياليسم، مذهب، حتی دمكراسی – حق گزينش را از ديگران بگيرند و  آنها را ‏سركوب  كنند و  به استناد اينكه هدف  وسيله  را توجيه می كند جامعه را به زور در ‏قالبی كه خود می خواهند بريزند دمكراسی معنی نخواهد داشت. رقابت در چهارچوب ‏قانون البته راه دشوارتر و بسيار درازتری برای رسيدن به قدرت سياسی است. ولی ‏اگر هدف رسيدن به دمكراسی و حكومت مردم بر خودشان باشد از راههای قهرآميز و ‏خشونت بار به چنين مقصدی نمی توان رسيد. دمكراسی جز با ممارست و تمرين ‏بدست نمی آيد. مگر آنكه هدف را چيز ديگری، مثلاً برابری، قرار دهند. اما تجربه ‏‏٧۰ ساله ماركسيسم – لنينيسم در عمل نشان داده است كه بی دمكراسی به عدالت و ‏برابری، به شكفتن استعدادهای انسانی، حتی به رونق و رفاه نمی توان رسيد.‏

اداره جامعه اگر صرفاً به منظور ابدی كردن فرمانروايی يك گروه سرامدان نباشد و ‏بخواهد بيشترين خوشبختی يا دست كم بيشترين امكانات را برای بيشترين مردم فراهم ‏كند با زور و سركوبی و فرمولهای انعطاف ناپذير ميسر نخواهد بود. دگماتيسم، چه ‏مذهبی چه سياسی، با دمكراسی سازگار نيست. با خود زندگی هم سازگار نيست. زيرا ‏زندگی دگرگونی و تحول و بهتر شدن است. در آن هيچ چيز ابدی يا كامل وجود ‏ندارد. شك سازنده ای كه همه چيز را بهتر می كند با زندگی سازگاری بيشتری ‏دارد.به نام هيچ پيامبری نمی توان افراد و جامعه ها را محكوم به زيستن در گذشته ‏كرد. بيش از همه به دليل آنكه اگر خود آن پيامبران در شرايط كنونی می زيستند ‏پيامی متفاوت می داشتند و از آموزه های خود تعبيراتی جز آن می كردند كه پيروان ‏بعدی شان به خود اجازه داده اند و می دهند.‏

اگر بنا بر تعبير است چرا تعبير آينده نگر نباشد و اسير گذشته بماند؟ دنيا از هزار و ‏چهارصدسال پيش بسيار تفاوت كرده است، چنانكه ملايان اهل دنيا و سياست پيشگان ‏حريص عمامه بسر با تلخی تمام در دولت مستعجل بی درخشش خود دريافته اند. از ‏صدوسی و چهل سال پيش هم بسيار متفاوت است، چنانكه يك تجربه ماركسيستی پس ‏از تجربه ديگر دريافته است.‏

آرمان ماركسيسم (اجتماع انسانهای برابر، آزاد از زنجيرهای نياز و آسوده از بند ‏حكومت) اگر آينده ای داشته باشد، چنانكه ماركس خود گفت، در پايان مراحل تكامل ‏سرمايه داری است؛ يعنی در شرايط توسعه كامل به زبان امروزي؛ در هنگامی كه ‏تكنولوژی مسايل توليد و توزيع را حل كرده باشد كه به هركس بتوان به اندازه نيازش ‏داد، و قدرت اداره و سازماندهی به كمال رسيده باشد، تا جايی كه نياز به دولت نماند ‏‏(يا به تعبير ماركس با محو طبقات نيازی به ابزار زور گفتن نماند). او البته درباره ‏چگونگی تكامل سرمايه داری پيش بينی های نادرستی كرد، ولی اين بحثی ديگر است ‏‏(٤).‏

اسكاروايلد با طنز خشك معمول خود می گفت عيب سوسياليسم آن است كه به ‏شامگاههای بی شمار نياز دارد. منظورش آن بود كه مردم فرصت و توانايی و ‏صلاحيت آن را داشته باشند كه پس از كار سخت روزانه مسايل را بر سر ميز بحث و ‏گفتگو برطرف كنند. او سوسياليسم را در مفهوم پيش از لنينيستی آن می فهميد، يعنی ‏امری كه در شرايط معينی از پيشرفت و تكامل اجتماعی و اقتصادی می تواند روی ‏دهد.‏

كمونيستهای شوروی كه سوسياليسم را به عنوان ماركسيسم – لنينيسم و همچون ‏ميانبری از شرايط واپسمانده پيش از سرمايه داری به كمونيسم عرضه داشتند آن را ‏از مفهوم واقعی اش تهی كردند. پس از جنگ، سوسياليسم نمونه شوروی چاره ‏دردهای اجتماعات جهان سومی معرفی و در كشورهای متفاوتی تجربه شده است. اما ‏مانند نمونه شوروی، سوسياليسم نامی بوده است كه به سرمايه داری دولتی، ديوانی ‏‏(بوروكراتيزه) كردن جامعه و ديكتاتوری يك گروه سرامدان داده اند. يك سرمايه ‏داری دولتی كه ناكارآمد تر و فاس دتر و سركوب كننده تر از سرمايه داری است. يك ‏ديوانسالاری توتاليتر كه همه شئون زندگی را در بر می گيرد و بنا به گفته مبالغه آميز ‏معروف، هرچه را ممنوع نيست اجباری می كند، و يك ديكتاتوری كه اگرچه به نام ‏پرولتارياست از هر حركت آزاد كارگران به هراس مرگ می افتد. يك استراتژی ‏توسعه كه در تعهد آن به توسعه همه جانبه جای ترديد نيست، ولی در هدر دادن منابع ‏و انسانها و فرصتها مرزی نمی شناسد (۵).‏

كمونيسم به يك تعبير، نوعی ديگر از فاشيسم در كشورهای جهان سوم شده است. ‏ماركسيست – لنينستها و چپگرايان افراطی، با همه مبانی انسانگرايانه خود و تفاوتهای ‏آشكار ايدئولوژيشان با فاشيستها، در كشورهای رو به توسعه جهان سومی بيشتر از ‏عهده ساختن يك جامعه فاشيستی بر می آيند تا يك جامعه سوسياليستی. سوسياليسم، ‏آنگونه كه آرزوی ماركس بود، نياز به سطح فرهنگی و مديريت بسيار بالاتری در ‏گستره جامعه دارد. از اينرو آرمان آن دمكراتيك است (نظريه زوال دولت). ولی آنچه ‏اين ماركسيست – لنينيستها در واپس ماندگی و اختلاف سطح شديد فرهنگی جامعه ‏های واپسمانده می توانند ارائه كنند ديكتاتوری يك حزب اقليت و يك گروه كوچك در ‏درون آن حزب است. آنها می خواهند جامعه را به زور و در زمان هرچه كوتاه تر در ‏مسيری كه خود می خواهند برانند. آنچه برايشان می ماند سرآمدگرايی (اليتيسم) و ‏زير تأثير عقب ماندگی جامعه قرار گرفتن و پذيرش ارزشهای پايين طبقه متوسط و ‏دست يازيدن به تاكتيكهای فاشيستی – از سركوب و فشار گرفته تا برانگيختن ‏احساسات عمومی برضد نژادها و ملتها و فرهنگهای ديگر – است. همه شعارهای ‏خلقی  آنها،  همه  طرحهايشان  برای  اداره  شورايی  موسسات،  در برابر  واقعيتهای  ‏ناآگاهی  و بی انضباطی عمومی و كاهش توليد و رواج بازار سياه و فساد بدل به ‏خشونت و سختگيری روزافزون می شود. آنها به ماركس نمی رسند و در نيمه راه به ‏استالين بسنده می كنند.‏

در ايران ماركسيست – لنينيستها مشكل ويژه خود را عرضه می دارند كه از همان ‏نوع افغانستان است. بيشتر روشنفكران ماركسيست به بن بست سياسی و فكری كه ‏حزب توده نماينده آن در ايران است وشوروی نماينده آن در جهان، آگاهند و ‏گرايشهای گوناگون تروتسكيست و مائوئيست و ماركسيست چپ و مستقل و ‏ماركسيست اسلامی كوششهايی برای شكستن اين بن بست است. ولی در شرايط ايران ‏و در همسايگی شوروی راه حل ماركسيست متفاوت امكان پيروزی ندارد و روی كار ‏آمدن ماركسيستها از هر مكتب فكری دير يا زود پای مدافع جهانی «سوسياليسم» را به ‏امور ايران باز خواهد كرد. اختلافهای درونی و دسته بنديها و آنچه خود ماركسيستها ‏‏«سكتاريسم» می نامند و بلای هميشگی آنهاست همواره بهانه ای بدست يك گروه می ‏دهد كه در برابر وسوسه ياری خواستن از اردوگاه «برادر بزرگ» تسليم شود. ‏همواره خطر جدی آن هست كه «انقلاب خلقي» با انقلاب «پرچمي» جانشين شود ‏‏(۸).‏

و حزب توده كه تاكتيك و استراتژی آن كودتاست فرصت را از دست نخواهد داد. اين ‏حزب كوچك مركب از تشكيلاتی (آپاراتچيك)های حرفه ای و پشتگرم به منابع مالی ‏خشك نشدنی در پی رخنه كردن و زير نفوذ آوردن گروهها و سازمانها و نهادهاست ‏كه در حكومت جمهوری اسلامی با كاميابی تمام عملی كرده است. تكرار تكنيك هايی ‏كه در ۱٩١٧ بلشويكها را (اقليتی در حدود ۲۵۰ هزار تن در كشوری كه ۵۰۰ برابر ‏آن جمعيت داشت) به قدرت رساند در برنامه حزب توده است. چپگرايان كنونی ايران ‏برای حزب توده يادآور منشويكها و سوسيال رولوسيونرهای انقلاب روسيه اند، با ‏همان سرنوشت. اين بار حزب كودتا امكانات قدرت جهانی همسايه را هم پشت سر ‏دارد.‏

ايران در رژيم اسلامی، ماركسيسم – لنينيسم را نيز به گونه ای تجربه كرده است؛ هم ‏جنبه توتاليتر آن را كه از هر استبدادی بدتر است، هم برنامه های اقتصادی و پاره ای ‏از برنامه های اجتماعيش را. مردم ايران جيره بندی و كمبودها و بازار سياه و ‏مصادره و تصميم گيری های خودكامه و بی اعتنايی مطلق به حقوق افراد و ‏سختگيری تا حد مرگ به مخالفان و حتی ناموافقان و ناكارايی در سطح كشور را در ‏اين رژيم به خوبی شناخته اند. ماركسيست – لنينيستها در اين زمينه ها چيز تازه ای ‏نخواهند داشت. ماركسيستهای مستقل كه فرمانبری از بيگانگان چشمانشان را كور ‏نكرده می توانند دور نمايی، هرچند پليد تر و منكسرتر، از «جامعه بی طبقه» را هم ‏اكنون در ايران ببينند. ممكن است بگويند آنها از ملايان بيشتر كارآمد و كمتر آلوده اند ‏‏– كاری كه چندان دشوار نيست – ولی تفاوت اساسی نخواهد كرد.‏

در لهستان و رومانی چهار دهه ماركسيسم – لنينيسم چه به مردم داده است و در ‏مجارستان و چكسلواكی بی تانكهای روسی در كجا می بود؟ كوبا حتی با روزی ده ‏ميليون دلار كمك شوروی چه اندازه می تواند بدتر از حالتی باشد كه بيش از دو دهه ‏پس از پيروزی سوسياليسم هنوز اقتصاد تك محصولی است و مردم گرسنه اند و وقتی ‏بوی امكان خروج از بهشت خود را می شنوند در شوق گريز از سر و دستار می ‏گذرند؟ الجزاير سوسياليست با همه درآمد نفت و گاز با بدترين دشواريهای كشاورزی ‏ناكارآمد و شهرهای متورم و بيكاری پردامنه – حتی با وجود صادر كردن صدها ‏هزار كارگر – و برنامه ريزی نارسا روبروست و هيچ دست كم از نمونه های ‏ناموفق تر توسعه در جهان سوم ندارد. از كامبوج و نيز ويتنام پيروزمند ذكری لازم ‏است كه اولی كارآمدترين برنامه استالينيستی انهدام ملی را اجرا كرد و بايد هر ‏هوادار گرايشهای دگماتيك را در ترديد و انديشه فرو برد، و دومی شش سال پس از ‏بيرون راندن امريكاييان درگير نبرد با سوسياليستهای پيرامون خويش است و اقتصاد ‏بخش شمالی را سامان نداده اقتصاد بخش جنوبی را هم ويران كرده است. صدها هزار ‏تن از مردمش هستی خود را به دولت می دهند تا اجازه يابند در درياها به كام مرگ ‏بيفتند و شايد هم به كرانه نجاتی، هرجا و در هر شرايط، برسند. و سوسياليسم ديوار ‏آلمان شرقی، و برمة بيست سال پوسيدگی و ركود سوسياليستی و تانزانيای قحطی زده ‏و به جان آمده از آزمايش تمركز جمعيت در واحدهای سوسياليستی غيرقابل زندگی، ‏هرچند زير رهبری يكی از درستكارترين رهبران جهان سوم (٦).‏

اداره متمركز جامعه، آنگونه كه ماركسيستها از هر رنگ و گرايش می خواهند، تنها ‏با فداكاری و سرسپردگی يك گروه مصمم نمی تواند عملی شود. اينها صفاتی ستودنی ‏هستند و برای هر رهبری سياسی ضرورت دارند. ولی در كشورهايی با سطح پايين ‏فرهنگی و كمبود استعدادهای مديريت و بدون سازمان و تجربه سياسی، تمركز زياد ‏صرفاً به ديكتاتوری و فساد و ناكارايی روزافزون می انجامد. اداره متمركز جامعه و ‏اقتصاد نياز به انضباط و آگاهی گسترده در سطح جامعه و درجات بسيار بالای ‏مديريت دارد (٧) كه می توان گفت اگر فراهم باشد اصلاً نياز به اداره متمركز نيست. ‏اگر كشوری به چنان سطح های بالای فرهنگی و سازمانی برسد آنقدر پيشرفته است ‏كه ديگر برنامه های سوسياليسم دگماتيك را تحمل نخواهد كرد.‏

ماركسيستهای جوان و  رمانتيكهای انقلابی شور و شوق  و   ايدئاليسم  خود  را بجای  همه ‏چيز می گذارند. خواندن چند جزوه تعليماتی و تبليغاتی و شنيدن نام چند انديشمند و ‏آشنايی كلی و سطحی با انديشه های آنان، و تنها آنان، و بستن ذهن خود بر هرچه جز ‏آن، برای اداره، و از آن سخت تر، دگرگون كردن جامعه به معنی بهتر كردن آن، ‏تهيه های ناچيزی است. پل پت و دار و دسته او شور انقلابی و عزم آهنين و ‏سرسپردگی مطلق را جانشين شعور و دانايی كردند و اگر سی چهل درصد مردم ‏كامبوج فدا شدند باكی به خود راه ندادند. مورد آنها نمونه برجسته ای از برتر شمردن ‏مفاهيم مجرد در برابر فرد انسانی است. در حالی كه هدف سياست، فرد انسانی و ‏بهبود و بهروزی و پيشرفت و تكامل اوست، انقلابيان در حرارت تند خود نخست ‏افراد اجتماع را قربانی می كنند و سپس اجتماع افراد را.‏

يك گرفتاری اين انقلابيون سردرگمی درباره هدف و وسيله است. درباره آنكه هدف ‏وسيله را توجيه می كند بسيار گفته اند. تنها در اين اواخر – از چهل پنجاه سالی پيش ‏‏– بوده است كه پاره ای ترديدها درباره دامنه تأثير وسيله ها بر هدف پيدا شده است. ‏تجربه نسلها و كشورهای گوناگون نشان داده است كه وسيله های نادرست بجای آنكه ‏با هدف درست توجيه شوند آن را منحرف و آلوده می كنند و به صورت سرپوشی ‏برای خود در می آورند، چندانكه اندك اندك ديگر آنچه می ماند وسيله های نادرست ‏است نه هدف درست. اما كمتر كسی به اين توجه كرده است كه اگر وسيله ها بايد با ‏هدف بخوانند هدف نيز بايد با وسيله ها متناسب باشد. با وسيله های محدود – هرچند ‏درست و ستودنی – نبايد هدفهای بزرگ و دست نيافتنی در نظر گرفت. هدف بزرگ ‏و مقدس داشتن و برای آن شعار دادن و آنگاه با وسيله های ناچيز به تحقق آن كوشيدن ‏زيانش كمتر نيست.‏

از اينجاست كه در شرايط بشری بايد ديد تدريجی و تحولی داشت. و از اينجاست كه ‏انقلابها بيشتر ناكام مانده اند و ستمگری و نارساييهای تازه را جانشين اوضاع و ‏احوال پيش از انقلاب كرده اند – و گاه همان ستمگری و نارساييها را به صورت ‏شديدتر. آنها كه انقلاب اسلامی ايران را فتنه می خوانند از دو جا اشتباه می كنند. نه ‏تنها از اين جهت كه اين انقلابی به معنی كلمه بوده است – يك دگرگونی كامل و ريشه ‏ای و خشونت بار سياسی و روی كار آوردن گروهها و لايه های اجتماعی تازه، بلكه ‏از اين جهت نيز كه انقلاب هميشه كلمه مقدسی نيست كه بخواهند از انقلاب اسلامی ‏دريغ دارند. انقلاب خشونت بار و راديكال سياسی همين است: يك انفجار نوميدانه و ‏ويرانگر؛ دست بالا بخشيدن به بدترين عواطف انسانی و كورترين و واپسمانده ترين ‏عناصر جامعه؛ بی اثر ماندن نيروهای خردمندی و سازندگی. انقلابهای موفق و ‏سازنده استثنا بوده اند و تعريف خشونت بار و راديكال درباره بيشتر آنها صدق نمی ‏كند.‏

كسانی كه برگرد انقلاب هاله تقدس می گذارند و پيوسته از نيروهای انقلابی سخن می ‏گويند از توانايی خود در اصلاح و تغيير جامعه نااميدند. شايد هم باز برای ايران ‏خواب انقلاب يا انقلابهای تازه ای را می بينند. اما پيشرفت واقعی تنها با تغيير دادن ‏آدمها ممكن است كه نمی تواند ناگهانی باشد. عمل سياسی پيگير و منظم از سوی ‏اكثريت بزرگ افراد جامعه سهم بزرگتری در اصلاح آن خواهد داشت تا يك ‏‏«هيستري» موقتی – حتی اگر چند سال هم در صورتهای گوناگون و پيوسته زشت تر ‏خود بپايد – كه همه چيز را ويران و از هم گسسته برجای می گذارد و دهه ها و نسلها ‏سيرتكاملی يك كشور را به وقفه می اندازد.‏

انقلاب خشونت بار و راديكال به معنی تنگ تر كلمه، يك راه حل شتابزده و از سر بی ‏حوصله گی است. تكبر و گستاخی يك اقليت است كه می خواهد سياستهای خود را بر ‏همگان تحميل كند. آن اكثريتی كه به انقلاب خشونت بار راديكال می پيوندند تقريباً ‏همواره در تاريخ سرگشته و پشيمان شده اند و كيفر فرصت طلبی و سهل انگاری خود ‏را به سختی داده اند. كشورهای پيشرفته جهان در هر نسل يا هر قرن يك انقلاب نمی ‏كنند. آنها گام به گام پيش می روند. مردم خود را می سازند و كيفيت زندگی و قدرت ‏مادی خود را بالا می برند. برای آنها انقلاب امر مقدسی نيست. بلايی است، مانند ‏جنگ، كه می كوشند خود را از آن بدور دارند.‏

يك لعنت انقلاب اسلامی بر جامعه ايرانی در اين است كه پس از تجربه اين انقلاب بيم ‏آن می رود كه بيشتر مردم ايران از هر عمل سياسی دلزده و خسته شده باشند و ‏اقليتی، بيشتر در ميان جوانها، بسوی فعاليت انقلابی و تغيير خشونت بار ريشه ای ‏جامعه (بی شناخت جامعه و دانستن پيامدهای آن تغيير) رانده شده باشند. اين هر دو ‏گرايش فال نيكی برای آينده ايران نيست. آزاديخواهان و ملی گرايان آسوده ای هم كه ‏به رعايت حال اين اقليت، كلمه انقلاب و نيروهای انقلابی را از قلم و زبان خود نمی ‏اندازند – هرچند خود انقلابيان بسيار غيرمحتملی هستند – تنها نشانه های ره ‏گمکردگی را از خود ظاهر می سازند. آن اكثريتی كه از سياست بهم برآمده است و ‏ديگر بهر كه راضی است و تنها رهاننده ای از چنگال جمهوری اسلامی می جويد – ‏هركس كه می خواهد باشد – و روز بروز بيشتر در ژرفای بی اثری و دنيای خيالی ‏قدرتهای بزرگ و مشيت هايشان فرو می رود، زمينه را برای فساد و استبداد، در ‏هيأتی تازه تر، آماده می كند؛ و با بيحركتی خود عمر رژيم كنونی را درازتر می ‏سازد.‏

بهمين اندازه زيانبخش، بالا گرفتن گرايشهای خشونت بار در ميان جوانانی است كه ‏در فضای نيهيليستی كنونی ايران رشد می كنند. پايين بودن پايه فرهنگی آنان، اكثريت ‏بسار بزرگ نسل جوان ايرانی، به آنان نيروی ويرانگر شگرفی می بخشد. محدوديت ‏ديد آنان ترسناك است. جهان بينی آنان در فرمولهای چند خلاصه می شود. در دريايی ‏از خشم و كين شناورند كه نمی گذارد چيز ديگری از دنيای پيرامون خود بگيرند. ‏چشمان و گوشهای خود را بر تأثيرات بيرونی می بندند مبادا عزم انقلابی شان كاستی ‏گيرد. هرچه جز خودشان برايشان دشمن است كه بايد در مراحل گوناگون از ميان ‏برداشت. با انديشه مصالحه و توافق و همكاری و مدارا بيگانه اند. در پاكی و ‏سرسپردگی خود به چنان حق بجانبی رسيده اند كه، جز به دلايل تاكتيكی، ديگر حقی ‏برای كسی نمی شناسند. با آنكه همه چيز را با معيارهای انقلابی خود می سنجند و ‏اينكه چه اندازه به قدرت رسيدنشان را آسان يا دشوار كرده است و می كند، كمتر در ‏انديشه آماده كردن خود برای اعمال قدرت به صورت سازنده هستند. اين جوانان از ‏گذشته كشور خود بيخبرند و تصوری از آنجا كه پدربزرگها و پدرانشان ناگزير بودند ‏آغاز كنند ندارند. آن درجه از پيشرفت را كه ايران تا ١٣۵٧ به آن رسيد يا به حساب ‏نمی آورند يا امری خود بخود و مسلم می گيرند و وارد چند و چون و مسايل آن نمی ‏شوند. چشم انداز تاريخی شان تنگ است.‏

هنگامی كه سخن از ضرورت حياتی يك توافق گسترده و حداكثر درباره آينده ايران ‏می رود هدف منحصر به براندازی مذهبيان رزمجو نيست كه هرچند اسباب سركوبی ‏و فشار را در دست دارند پشتيبانی تقريباً همه ايرانيان را، جز چند صدهزار تنی از ‏كف داده اند. روزهای آنها شمرده است. رژيم آخوندی تنها يك سخن برای گفتن دارد: ‏كشتار. زمانی تاليران به ناپلئون گفته بود كه با سرنيزه همه كار می توان كرد، ولی ‏روی آن نمی توان نشست. ملايان اكنون، در سترونی فكری خود، روی سر نيزه ‏نشسته اند. تاكی باشد كه نوك سرنيزه از عمامه ها بيرون بزند.‏

سرنگونی استبداد و ترور آخوندی تنها مرحله نخستين است. بايد بويژه برای پس از ‏آن آماده بود. اين دوران كابوس كه همه آرزو دارند بتوانند فراموشش كنند گرايشهای ‏مستبدانه و افراطی، بذر نيهيليسم، را در كشور پاشيده است. ايرانی كه هيچگاه همسايه ‏خوبی برای ايرانی نبود اكنون گرگ ايرانی شده است. از هر سو گفتگو از مرگ و ‏كشتار و نابودی می رود. حتی همكاريها و ائتلافها به صراحت برای آن است كه پس ‏از رسيدن به مقصد «مشترك» كار همكار و موتلف يكسره شود. افراد بيشمار آماده اند ‏برای آرمان خود – كه كمترين ترديد در حقانيت آن ندارند – خون هزاران و ‏صدهزاران را بريزند – و در راه منافع خود خونهای بيشتری را. ملت ايران برای ‏آنها خميری است كه بايد بريد و فشرد و برآتش نهاد تا شكل دلخواهشان را بگيرد. در ‏صد سال گذشته هيچگاه توده ايرانی را اينهمه بی قدر و مصرف كردنی نينگاشته ‏بودند. صرف همداستانی در دشمنی با خمينی بس نيست كه چنين فضای فكری ‏خطرناكی را دگرگون سازد.

 ‏ اصول فكری يك جامعه نوين


‌‌جريان اصلی ايدئولوژيك در جامعه ايرانی، تا پيش از غلبه گرايشهای نيهيليستی ‏راست و چپ در سه ساله گذشته، آميزه ای از آزاديخواهی، ناسيوناليسم، ترقيخواهی و ‏عدالت اجتماعی بوده است. از اين اصول فكری می توان انديشه های اصلی را درباره ‏شكل حكومت و اجتماعی كه بايد در راهش پيكار كرد گرفت.‏

آزاديخواهی به معنی سپردن كار مردم به دست مردم و مسئول بودن حكومت در ‏برابر مردم است. يك نظام حكومتی كه در آن رأی اكثريت حكومت كند و حقوق اقليت ‏تضمين شود و تعادل ميان نيروهای سياسی محفوظ بماند و همه افراد در برابر قانون ‏برابر باشند و انتقال قدرت سياسی تنها با رأی مردم امكان يابد و هيچ نهاد يا فرد يا ‏گروه يا سازمانی نتواند قدرتی بيش از آنچه در قانون بدان داده شده اعمال كند. ‏آزاديخواهی برطرف كردن هرگونه تبعيض طبقاتی و جنسی و نژادی و عقيدتی و ‏جلوگيری از تجاوز از هر ناحيه و زير هر عنوان است.‏

ناسيوناليسم تجلی اراده ملت است به حفظ حقوق و هويت خود و پايداری در برابر ‏دست اندازيهای ديگران و دفاع از مصالح ملی. ناسيوناليسم اصل راهنمای سياستهای ‏خارجی و روابط بازرگانی با كشورهای ديگر و سياستهای فرهنگی است.‏

ترقيخواهی به معنی يك تعهد ملی و همه جانبه به امر توسعه اقتصادی و سياسی و ‏اجتماعی و فرهنگی است. تأمين آن درجه از رفاه و بهروزی برای مردم كه در ‏توانايی اقتصاد است و افزايش مداوم ظرفيت اقتصاد برای بهروزی بيشتر مردم و ‏بهبود كيفيت نيروی انسانی و تكميل تأسيسات زيرساختی جامعه. ترقيخواهی، آرزو و ‏تلاش يك ملت برای غلبه بر بينوايی و واپسماندگی و رسيدن به جهان امروزی است و ‏ساختن يك جامعه آباد نيرومند با انسانهای مرفه.‏

عدالت اجتماعی به مجموعه سياستهايی گفته می شود كه هدف آن دادن فرصت برابر ‏به افراد و تعديل نابرابريهای اجتماعی و حمايت از محرومان و تأمين آينده افراد است. ‏

پيش از همه بايد موضوع شكل حكومت روشن گردد. اگر قرار است قانون اساسی ‏مشروطيت آغازگاه توافقها باشد شكل حكومتی مشروطه سلطنتی يك پايه اصلی آن ‏قانون اساسی است. اما پايبندی به قانون اساسی مشروطيت تنها يك استدلال برای ‏مشروطه سلطنتی بشمار می رود. از آن گذشته مسأله شرايط و مقتضيات كشوری ‏مانند ايران است كه يك حكومت پادشاهی مشروطه را مناسب ترين جلوه می دهد. در ‏سرزمينی از اقوام گوناگون با تفاوتهای آشكار در زبان و مذهب و – برای چند ‏درصدی از جمعيت – نژاد، سلطنت همواره يك عامل متحدكننده بوده است. پادشاه به ‏عنوان مظهر اقوام ايرانی عمل می كند و اين نقشی است كه هيچ نهاد ديگری، از ‏جمله يك رئيس جمهوری انتخابی، نمی تواند داشته باشد. اگر در استان يا استانهايی يك ‏رئيس جمهوری رأی اكثريت نياورده باشد نمی توان او را عامل متحدكننده شمرد. چه ‏بسا در آن استان يا استانها او را رئيس جمهوری واقعی ندانند. انتخابات رئيس ‏جمهوری هرچند سال كشور را به مرز بحران خواهد برد. زيرا ايران سازمان سياسی ‏دمكراسی های باختری را ندارد. بر سر رياست جمهوری رقابتها به آسانی از حدود ‏مجاز درخواهد گذشت هيچ كس خود را كمتر از ديگری شايسته آن سمت نخواهد ‏دانست.‏

تازه اينهمه در صورتی است كه رئيس جمهوری به سرعت زمينه را برای رياست ‏مادام العمر آماده نسازد، يا هرچند گاه يك كودتا به عمر رئيس جمهوری «مادام ‏العمر» پايان ندهد و رژيم جمهوری جز پوششی برای مداخله نهادی ارتش در سياست ‏نباشد.‏

كسانی ممكن است علاقه شخصی به رژيم جمهوری در ايران داشته باشند، يا از اينكه ‏در ١٣۵٧ با سلطنت مخالفت ورزيده اند به چنان موقعيتی افتاده باشند كه بهر بها ‏بكوشند جلوی بازگشت پادشاهی مشروطه را بگيرند. آنها مانند همه كسانی كه ‏سرنوشت كشور را در چهارچوب ملاحظات تنگ شخصی خود می نگرند برد ‏محدودی دارند و وقت زيادی نبايد صرفشان كرد. برای اكثريت ايرانيان بايد ‏ملاحظات گسترده تر و عمومی تری مطرح باشد. سرنوشت رژيمهای جمهوری در ‏كشورهای جهان سوم، در كشورهايی همه كم و بيش همانند ايران، كه از نظر رشد ‏فرهنگی در حدود اروپای باختری در سده های هفدهم و هژدهم هستند و از نظر ‏سازمان و پختگی سياسی در اوايل سده نوزدهم بسر می برند، در برابر چشمان ‏ماست.‏

ثابت ترين رژيمهای جمهوری در اينگونه كشورها عموماً مادام العمر و ديكتاتوری ‏هستند. در مكزيك نمونه ديگری موفق بوده است. يك رئيس جمهوری كه تنها برای يك ‏دوره شش ساله برگزيده می شود. ولی در آن كشور يك حزب چندين دهه است قدرت ‏را سراسر بدست دارد و هر رئيس جمهوری جانشين خود را بر می گزيند و عموماً ‏رسم بر آن است كه در آن شش سال قدرت، چيزی را از اغتنام فرصت فرو گذار نمی ‏كند.‏

اگر كسی همه آرزويش اين نباشد كه رئيس جمهوری ايران بشود، بويژه پس از ‏آزمايشی كه با نخستين رئيس جمهوری داده شد – كسی كه تنها می خواست، بهر بها و ‏با هر نتيجه، به آرزوی هميشگی اش برسد – ناچار درباره مناسب بودن اين شكل ‏حكومت ترديدهای جدی خواهد داشت. رئيس جمهوری كه همه عمر قدرت ديكتاتوری ‏داشته باشد رئيس جمهوری نيست. آن كس نيز كه هر روز روی صندلی ناپايدارش از ‏بيم بركناری بر خود بلرزد رئيس جمهوری نيست.‏

ممكن است كسانی نمونه هند را پيشنهاد كنند – يك دمكراسی با رئيس جمهوری ‏تشريفاتی. ولی هند از استثناهای جهان سوم است. با يك سنت دمكراتيك و نهادهای ‏نيرومند كه در كمتر جای ديگر مانندی دارد. و تازه هند را بايد در پرتو واقعيات ‏حكومت خانوادگی كنونی نگريست، با گرايشهای سلسله ای آن. يك حكومت اقتدارگرا ‏‏(اتوريتارين) كه برای هميشگی كردن خود از همه شيوه ها بهره می گيرد، در حدود ‏قانون عمل می كند و از قانون هم فراتر می رود، و اگر «وضع فوق العاده» شكست ‏خورد «اختيارات ويژه» می گيرد و اگر دادگستری مستقل مانع شد از استقلال آن می ‏كاهد و همه قدرت حكومتی و منابع مالی را بی پروا برای بردن انتخابات بسيج می ‏كند. هند يك آميخته ديكتاتوری – دمكراسی و جمهوری – پادشاهی موروثی شده است. ‏نمونه ای است كه قابل تقليد نيست و اگر اصراری براين باشد، می توان نمونه های ‏تقليد ناپذير بسيار بهتری را برگزيد.‏

در برابر، پادشاهی مشروطه از خود در شرايط گوناگون نيروی زندگی و سودمندی ‏استثنائی نشان داده است. نه تنها پاره ای از پيشرفته ترين كشورهای جهان از ژاپن و ‏اروپای شمالی و باختری اين شكل حكومت را برای خود مناسب تر يافته اند، در ‏كشورهايی مانند بلژيك يا اسپانيا يا تايلند سلطنت مهمترين عامل ثبات سياسی و ‏يگانگی ملی است.‏

در بلژيك كه ميان فلامانها و والوانها، با احزاب فراوان هريك از دو قوم، دو پاره شده ‏است پادشاه را «تنها بلژيكي» می نامند. اوست كه نمی گذارد همه رشته ها ميان دو ‏قوم پاره شوند و نفوذ مؤثری است برای آنكه احزاب متعدد از ميان اختلافات سياسی ‏و قومی خود به درجه ای از توافق برای اداره كشور برسند. در اسپانيا، چنانكه پياپی ‏نشان داده شده، پادشاه بزرگترين مدافع دمكراسی و ضامن نگهداری يكپارچگی كشور ‏در برابر نيروهای گريز از مركز است. در كاميابی يكی از موفق ترين آزمايشهای ‏انتقال از ديكتاتوری به دمكراسی، كه پس از فرانكو در اسپانيا روی داد، پادشاهی ‏مشروطه سهم حياتی داشته است. در تايلند كه پادشاه كمترين نقش سياسی را دارد و ‏مقامی صرفاً تشريفاتی است پنجاه سال است كه دوام پادشاهی در ميان كودتاهای پياپی ‏و اقوام گوناگون – و عموماً ناراضی و بی آرام – كشور را نگهداشته است. احترام ‏مقام او در همه واژگونيهای حكومت از خونريزی جلوگيری كرده است و  به تازگی ‏حكومتی را  كه از سوی  فرماندهان ارتشی آزمند تهديد می شد با استفاده از حيثيت خود ‏رهانيده است.‏

ادامه نظام پادشاهی مشروطه كه به صورت طبيعی است، قرار داشتن آن بر فراز ‏كشاكشهای سياسی روزانه، وابسته نبودن آن به يك يا چند نيروی معين و ارتباطش با ‏همه كشور، نداشتن قدرت اجرائی كه آن را از آلايشهای مسئوليت پاك می دارد، به ‏پادشاهی نيرويی بخشيده است كه بيشتر به اصطلاح جمهوريها از آن بی بهره اند. ‏پادشاهی در اين مفهوم از جمهوری، چنانكه در تقريباً همه كشورهای جهان سوم ‏شناخته شده است، هم پايدارتر، هم دمكراتيك تر، هم به صرفه تر است و هم به كشور ‏بيشتر خدمت می كند.‏

سلطنت مطلقه و استبدادی البته از اين مقوله بيرون است و زيانهای جمهوری ‏استبدادی را دارد. در قانون اساسی مشروطيت ايران پادشاه از اختيارات و مسئوليت ‏مبراست و پادشاهی بايد در ايران آينده دقيقاً براين خطوط باشد. حاكميت و حكومت در ‏دست مردم است و توسط مجلس شورا و سنا و دولت مسئول آن اعمال می شود. اگر ‏ابهامهايی قانونی در اين زمينه ها باشد بايد برطرف گردد. همچنانكه پيش بينی های ‏قانونی لازم بايد برای تضمين استقلال قوه قضائی بشود. به دادگستری بايد نقش ناظر ‏بر همه امور كشور ومدافع حقوق افراد و سازمانها را داد. دادگستری وظايفی بسيار ‏گسترده تر از آن دارد كه ما تاكنون در ايران با آن آشنا بوده ايم. دادگستری نگهبان ‏حقوق فرد در برابر نهادها و نهادها در برابر فرد است و از نظر سازمان و گزينش ‏قضات و حقوق و حدود عمل آنها بايد متناسب وظايف گسترش يافته خود گردد. ‏تبعيض ميان افراد كشور و تجاوز به حقوق آنها زير هر عنوان و از سوی هر مقام و ‏قانونی بايد منع قانون اساسی پيدا كند. اينها همه جنبه هايی از قانون اساسی است كه ‏نياز به روشنگری و اصلاح دارد و به موجب خود آن قانون امكان خواهد داشت.‏

به هدف نهائی يك جامعه آزاد با افرادی در حقوق برابر و مصون از تجاوز و ‏تبعيض، اجزای يك ملت به معنی واقعی، و يك حكومت دمكراتيك در ايران با نظام ‏پادشاهی مشروطه زودتر می توان رسيد تا با جمهوريتی كه مشروعيت آن پيوسته ‏مورد سؤال و ادامه آن پيوسته در معرض تهديد است. يك نظام پادشاهی را بيشتر می ‏توان از زياده روی بر حذر داشت، زيرا پادشاهی متعهد ادامه خويش است و بايد ‏مصالح نسلهای آينده خود را نيز پيوسته در نظر داشته باشد و با يك فرد آغاز و پايان ‏نمی گيرد. درسهای گذشته نيز با ماست و نبايد گذاشت زير پرده تملق و پرستش ‏شخصيت يا مصلحت انديشی های كاذب فراموش شود.‏

برای آنكه پادشاهی، مشروطه بماند و دمكراسی در جامعه ای كه هنوز سنتها و طرز ‏تفكر دمكراتيك در آن ريشه دارد پابرجا شود نهادهای دمكراتيك بايد تقويت و پاسداری ‏شوند. از مهمترين آنها احزاب و اتحاديه های كار و رسانه های همگانی هستند. ‏احزاب با هرگونه پايه های فكری و برنامه های سياسی و اقتصادی بايد حق فعاليت ‏آزاد داشته باشند، مگر آنكه در دادگاه وابستگی آنان به كشورهای بيگانه ثابت گردد. ‏

هيچ باكی نبايد از اختلاف نظر و سليقه، حتی اختلافهای اساسی، داشت. تنها شرطی ‏كه بايد با سختگيری رعايت شود آن است كه احزاب، و نيز گروهها و اتحاديه ها، ‏مستقل از قدرتهای بيگانه، دمكراتيك و غيرمسلح باشند. يك دمكراسی می تواند عقايد ‏مخالف را تحمل كند ولی حق ندارد اجازه دهد كه از مدارای آن برضد جامعه و ‏دمكراسی بهره برداری شود. انجمنهايی كه در درون خود به شيوه دمكراتيك عمل نمی ‏كنند، يا برضد نظام دمكراتيك اسلحه در دست می گيرند يا عامل سياستهای بيگانه اند ‏به هيچ روی قابل تحمل نخواهند بود. دادگستری به اتكای قانون اساسی مرجع ‏رسيدگی به هر شكايتی درباره سوء جريانات و شيوه های غيردمكراتيك در انجمنها – ‏احزاب و گروهها و اتحاديه های كار – است و از منافع جامعه دفاع خواهد كرد.‏

به زبان ديگر اين شيوه عمل انجمنهاست كه بايد بر طبق موازين دمكراتيك زير ‏نظارت قرار گيرد. درباره اصول فكر و عقايد هيچ انجمنی – تا آنجا كه وابسته به ‏قدرتهای بيگانه و مسلح و غيردمكراتيك نباشد – كسی حق مداخله نخواهد داشت. هر ‏انجمنی می تواند با هر عقيده ای در چهارچوبهای دمكراتيك فعاليت داشته باشد. اگر ‏فردی يا مقامی با تشكيل انجمنی موافق نباشد و آن را برضد منافع جامعه بداند می ‏تواند به دادگاه برود.‏

اتحاديه های كار (كارگران، كارمندان، پيشه وران، صاحبان مشاغل…) بايد آزاد، ‏غيرانحصاری، غيراجباری و دمكراتيك باشند. دادگستری بايد جلوی هر تجاوزی را ‏به حقوق اتحاديه ها و اعضای آنان، همچنانكه هر سوء استفاده و زياده روی را از ‏سوی اتحاديه های كار بگيرد. منابع مالی و شيوه های عضوگيری اتحاديه ها، مانند ‏همه انجمنهای ديگر، بايد زير نظارت قانونی باشد. نبايد اجازه داد آزمايش اتحاديه ‏های كارگری انگلستان در ايران تكرار شود. تسلط يك گروه حرفه ای بر اتحاديه هايی ‏كه پيوسته از شيوه های دمكراتيك دورتر می افتند (به حدی كه اگر كارگری نخواهد ‏در اتحاديه ای عضو شود كار خود را از دست می دهد) و تمركز قدرت مالی در ‏دست كسانی كه عموماً مشاغل خود را دهها سال نگه می دارند و موقعيت خود را از ‏راههای غيردمكراتيك بدست آورده اند و در راههای غيردمكراتيك بكار می برند، ‏صنعت و جامعه انگلستان را به بن بستی انداخته است كه در آينده قابل پيش بينی ‏گشايشی در آن به نظر نمی رسد.‏

در كشوری مانند ايران بويژه رعايت شيوه های دمكراتيك بايد همواره با ملاحظات ‏امنيت ملی همراه باشد. دمكراسی را نبايد بهانه و وسيله ای برای اعمال نفوذ بيگانگان ‏و رخنه عوامل بيگانه و دشمنان استقلال و تماميت ارضی ايران قرار داد. آزادی نبايد ‏به زيان ناسيوناليسم تمام شود.‏

اعمال چنين سياسی در زمينه فعاليتهای سياسی و رسانه های همگانی البته بسيار دقيق ‏و حساس است. هرگونه زياده ر وی در مراعات آزادی دست خرابكاران را خواهد ‏گشود و هر زياده روی در جلوگيری از خرابكاری و رخنه گری خطر خفگی و ‏يكنواختی انديشه را پيش خواهد آورد. رسانه های همگانی (مطبوعات، انتشارات، ‏سينما) بايد آزاد باشند ولی اين آزادی به معنی آزادی عمل هركس قلمی يا دوربينی ‏بدست گرفت نيست. آزادی رسانه ها را بايد هم در برابر دست اندازيهای دولت و هم ‏بی مسئوليتی و ملاحظات شخصی و فردی دست دركاران رسانه ها حفظ كرد. يك ‏خطر بزرگ كه آزادی رسانه ها را تهديد می كند از خود آنها بر می خيزد. اگر دست ‏دركاران رسانه ها آزادی را چنان تعبير كنند كه رسانه ها در خدمت آنها و منافع ‏آنهاست دير يا زود نشانی از آزادی نخواهد ماند. از هيچ حكومتی نمی توان انتظار ‏داشت كه اگر قرار بر سوءاستفاده از رسانه هاست اجازه دهد كه ديگران، نه خودش، ‏سوءاستفاده كنند. وقتی رسانه ها در خدمت منافع و گروههای فشار قرار گيرند يا به ‏عوامفريبی پردازند آنگاه احترامی برايشان نخواهد ماند و هركه زورش بيشتر است ‏بر آنها چيره خواهد شد ودر كشوری مانند ايران مسلماً اين حكومت است كه زورش ‏خواهد چربيد.‏

شايد تنها مانعی كه بتواند در شرايط ايران جلوی دست اندازی حكومت را بر رسانه ‏ها بگيرد همان مفهوم نه چندان مشخص حيثيت و احترام رسانه هاست؛ چه خود ‏رسانه ها به عنوان نهادهايی با معيارهای بالای حرفه ای و چه دست دركارانشان به ‏عنوان انسانهايی با سطح اخلاقی و حرفه ای قابل ملاحظه. حيثيت و احترام را با ‏ميزان فروش نبايد اشتباه كرد. ممكن است رسانه ها از نظر بازرگانی بسيار سودآور ‏باشند. ولی حيثيت و احترامی كه می تواند آزادی رسانه ها را حفظ كند چيز ديگری ‏است. مردم در تحليل آخر به رسانه هايی كه سطح انتلكتوئل و اخلاقی بالاتری دارند و ‏اصول خود را نگه می دارند و در اوضاع و احوال متغير مانند برگ روی آب به اين ‏سو و آن سو نمی چرخند بيشتر احترام می گذارند تا آنها كه در هر موقعيت می كوشند ‏به هر بها خوشايند گروهها و افراد بيشتری باشند. دليلش آن است كه مردم برای ‏رسانه ها و رهبران خود معيارهای اخلاقی و انتلكتوئل بالاتر و سختگيرانه تری بكار ‏می برند تا برای خودشان و از آنها انتظار دورانديشی و پايداری بيشتری دارند تا از ‏خودشان. رسانه هايی كه همواره دنبال موج غالب حركت می كنند و مواضع خود را ‏به اقتضای زمان پيوسته تغيير می دهند در چشم مردم و حكومتها از حيثيت كمتری ‏برخوردارند تا آنها كه به ملاحظات بالاتری وفادار می مانند. در سياست محبوبيت يا ‏اقبال عمومی را با احترام و اعتماد نبايد لزوماً يكی شمرد.‏

مسئله عمده آن است كه رسانه ها از خود تصوير ذهنی شيئی قابل خريد و قابل اعمال ‏نفوذ نسازند و دست دركارانشان چنان شناخته نشوند كه تنها دنبال سودجويی هستند. ‏از آزادی رسانه ها تنها با قانونها و نهادها، هرچه هم تند و سخت، تا خودشان بدين ‏گونه كمك نكنند، نمی توان دفاع كرد. آنها كه به رسانه ها صرفاً به عنوان يك رشته ‏ديگر كسب و كار می نگرند بهتر است وارد آن نشوند. رسانه ها جنبه های بسيار ‏نيرومند اجتماعی – سياسی نيز دارند كه آنها را در مقوله ای ميان نهادهای اقتصادی ‏‏– مالی و سياسی – اجتماعی قرار می دهد، با وظايف و الزامهايی كه هيچ جنبه كسب ‏و كار ندارند.‏

قوانين مشخص درباره مسئوليت مدنی رسانه ها و جبران زيانهای افراد و نهادها در ‏برابر رسانه ها همان اندازه برای آزادی رسانه ها حياتی خواهد بود كه جلوگيری ‏قانونی از مداخلات سازمانهای دولتی در كار آنها. از آنجا كه از سانسور گريزی ‏نيست – زيرا هر اجتماع در هر زمان معيارهای رفتاری معينی دارد كه تنها به تدريج ‏و آهستگی تحول می يابد – يك هيأت انتخابی از قوای حكومتی و نهادهای اجتماعی ‏می تواند تشكيل يابد كه اعضای آن هرچند سال تغيير يابند و رسانه ها را از نظر ‏اخلاقی كنترل كنند و جلوگيری از انتشار مطالبی را كه با معيارهای رفتاری اكثريت ‏بزرگ جامعه تضاد آشكار دارد از دادگاه بخواهند. اما سانسور سياسی جايز نيست و ‏مطالبی كه جنبه اهانت به مقامات كشور داشته باشد مانند هر جرم ديگری از اين گونه ‏قابل تعقيب در دادگاه خواهد بود.‏

مالكيت راديو – تلويزيون بهتر است از آن دولت باشد. زيرا فراوانی ايستگاهها و ‏تنوع و گزينش در برنامه ها ممكن است به اشباع برسد. افراد و خانواده ها را نمی ‏توان بی دريغ در معرض نفوذ رسانه های الكترونيك قرار داد. اوقات فراغت مردم ‏نبايد همه در برابر تلويزيون سپری شود و تماشای برنامه های تلويزيونی نبايد ‏جانشين تماسهای اجتماعی گردد. از اين گذشته مالكيت دولتی راديو – تلويزيون اجازه ‏خواهد داد بر جنبه آموزشی آنها تأكيد بيشتری بگذارند و از تكيه بيش از اندازه بر ‏تبليغات بازرگانی بكاهند.‏

آزادی رسانه ها آزادی هرگونه فعاليت فرهنگی را – از پژوهش علمی تا آفرينش ‏هنری – به دنبال دارد زيرا اين هر دو از مظاهر آزادی انديشه اند. فعاليت فرهنگی ‏بر روی هم بی كمك دولت، آنهم در كشوری نيمه سواد و واپسمانده، به چيزی نخواهد ‏رسيد. ولی مداخله دولت، حتی به صورت كمك، اين اثر منفی را دارد كه ممكن است ‏جلوی آزادی انديشه را بگيرد. در اينجا نيز بايد منابع مالی را به توصيه هيئتی انتخابی ‏و صلاحيتدار تخصيص داد. علاوه براين به منظور افزودن بر اعتبارات و تنوع ‏بخشيدن به منابع، كمكهای افراد و مؤسسات را به فعاليتهای معتبر فرهنگی مشمول ‏معافيتهای مالياتی ساخت.‏

يك جامعه دمكراتيك و كارآمد را نمی توان به شيوه متمركز اداره كرد. اين ضرورت ‏عدم تمركز را ساخت قومی ايران تقويت می كند. ايران سرزمين اقوامی است كه به ‏زبانهای گوناگون سخن می گويند و در استانهای مربوط به خود – كم و بيش – گرد ‏آمده اند. برای اين اقوام و استانها اختيارات محلی و اختيارات فرهنگی هر دو مطرح ‏است. عدم تمركز در ايران بايد هم جنبه اداری و هم فرهنگی داشته باشد.‏

اداره كشور از تهران در گذشته كارآمد نبود و به بهبود سياستها و روشهای اداره كمك ‏نكرد و بر ناهماهنگی عمومی فراگرد توسعه كشور افزود. عدم تمركز با آنكه بر همه ‏زبانها بود به جايی نرسيد، به سه دليل. نخست، در حالی كه همه نظام سياسی كشور ‏بر حداكثر تمركز قدرت در دست يك مقام استوار بود نمی شد عدم تمركز را حتی در ‏پايتخت عملی كرد چه رسد به استانها و شهرستانها. دوم، در تخصيص منابع مالی هيچ ‏تعهد مشخص و الزام آوری درباره استانها نبود و اعتبارات در چهارچوب برنامه های ‏كلی صرف می شد. سوم، وزارتخانه ها و سازمانهای دولتی اگر هم اختيارات خود را ‏به مأمورانشان در استانها و شهرستانها می دادند در هر زمان می توانستند آنها را پس ‏بگيرند.‏

كليد اصلی عدم تمركز در تخصيص منابع مالی است. بايد براساس جمعيت و با حساب ‏ضريب عقب ماندگی، اعتبارات عمرانی را ميان استانها تقسيم كرد. چنين تعهدی ‏شرايط لازم را برای اداره غيرمتمركز و سياستگزاری غيرمتمركز فراهم خواهد ‏آورد. انجمنهای استان و شهرستان، چنانكه در قانون اساسی مشروطيت نيز پيش بينی ‏شده، بايد بالاترين مراجع تصميم گيری در منطقه های خود باشند. مأموران دولت ‏زيرنظر انجمنها كار خواهند كرد و وزارتخانه ها و سازمانهای دولتی بودجه ها و ‏اختيارات لازم را به آنها خواهند داد. كارهای اجرائی را تا آنجا كه بتوان بايد به ‏شهرداريها و سازمانهای محلی سپرد. روشن است كه عدم تمركز سياسی و اداری، ‏حدود خود را دارد. گذشته از امور خارجی و دفاعی، برنامه ريزی عمومی و ‏طرحهايی كه بيش از يك استان را در بر می گيرند و نيز سياستهای مالی و اقتصادی ‏ملی از شمول عدم تمركز بيرونند. هرچه در قلمرو حاكميت پولی و ملی است بدست ‏حكومت مركزی خواهد بود. نيروهای انتظامی در هر استان زير نظر مقامات محلی ‏قرار خواهند گرفت ولی فرماندهی عالی آنان بايد با مركز باشد.‏

درباره عدم تمركز و خود مختاری و خودگردانی در دوران نابسامانی جمهوری ‏اسلامی سخنان بسيار گفته شده است و گروههايی كار را تا برخوردهای مسلحانه ‏كشانيده اند. اما ملاحظات حاكم بر هر سياست عدم تمركز دو چيز بيشتر نيست: ‏دمكراسی و كارايی. كار مردم را بايد به مردم سپرد و تصميم گيری را بايد به اجزاء ‏آن بخش كرد تا همه دست دركاران نظر بدهند و همه اوضاع و احوال در نظر گرفته ‏شود، و اجرا را بايد از كاغذ بازی و پيچ و خم های اداری هرچه ممكن است آزاد كرد ‏تا بيشترين درجه ابتكار فرد مجال يابد. به عدم تمركز بايد در فضای تهی از احساسات ‏تند انديشيد و بويژه بايد واقعيات ايران را به نظر آورد. ايران يك منبع درآمد اصلی ‏دارد كه بيشتر بودجه ملی و تقريباً همه درآمد خارجی كشور از آن است. اين درآمد از ‏دو استان جنوب باختری كشور بدست می آيد. در هر ترتيبات عدم تمركز بايد اين ‏واقعيت حياتی را در شمار آورد. همه استانها بايد از يك درجه خودگردانی برخوردار ‏شوند و نمی توان به برخی اختيارات بيشتری داد. خودگردانی بايد در حدی باشد كه ‏بتوان به همه استانها از اين سرچشمه درآمد ملی كمك كرد. اين كاروانی است كه بايد ‏به سرعت كندترين اعضای خود حركت كند. سرعت تندروترين اعضا آن را از هم ‏خواهد گسست.‏

منظور از عدم تمركز فرهنگی احترام گذاشتن به زبان و فرهنگ اقوام گوناگون ‏ايرانی است. سخن گفتن و خواندن و نوشتن به زبان مادری حق هركسی است. زبان ‏ملی جای خود را دارد و همه افراد ملت بايد آن را به عنوان زبان ارتباط همگانی و ‏حامل يكی از مهمترين ادبيات جهان بياموزند. تقويت زبان و فرهنگهای محلی هيچ ‏آسيبی به وحدت ملی ايرانيان نخواهد زد، چنانكه نمونه كشورهای بسيار نشان می ‏دهد. ناسيوناليسم ايرانی را با ناسيوناليسم فارسی نبايد اشتباه كرد. آذربايجانيان به ‏تركی سخن می گويند و در ۵۰۰ سال گذشته در صف مقدم ناسيوناليستها و ميهن ‏پرستان ايران قرار داشته اند و چند تنی از بهترين گويندگان و نويسندگان فارسی را ‏هم به كشور داده اند.‏

در اداره اقتصاد اصل عمده كارايی است: چگونه از منابع كشور حداكثر بهره برداری ‏برای توليد بيشترين ثروت بشود و نيروی انسانی به بالاترين حد اشتغال و بهره وری ‏برسد؟ اين زمينه ای است كه كمترين تحمل را در برابر راه حلهای دگماتيك و مكتبی ‏دارد. آنچه مربوط به عدالت اجتماعی می شود پس از مرحله توليد می آيد. اول بايد ‏ظرفيت توليد را به اندازه كافی بالا برد و سپس در پی توزيع عادلانه ميوه های آن – ‏تا آنجا كه می توان – برآمد. به نام عدالت اجتماعی جلوی توليد و بهره وری را ‏گرفتن، ظرفيت توليدی را بيهوده گذاشتن و منابع را تلف كردن، به بينواترين ‏گروههای اجتماعی ستم روا داشتن است و بر شماره بينوايان افزودن.‏

توليد نياز به انگيزه دارد و انگيزه تنها مالی نيست. سود يا مزد تنها بخشی – اگرچه ‏بخش بزرگتری – از تلاش انسان را توضيح می دهد. بخش ديگر آن احساس شركت ‏داشتن و مؤثر بودن است. ابتكار خصوصی به معنی آزاد كردن تواناييهای سازنده ‏انسانها و عرضه داشتن بيشترين انگيزه به آنها، طبيعی ترين و عملی ترين روش ‏برای افزايش توليد و اشتغال است.‏

انحصار، چه دولتی و چه خصوصی، ابتكار و روحيه كارآفرين (آنتروپرونور) را ‏ناتوان می كند. نبايد به نام ملی كردن، اداره موسسات را به دولت سپرد و امری را كه ‏در هر مرحله نياز به ابتكار و تصميم گيری و قبول خطر و نوآوری و از خود مايه ‏گذاشتن افراد بيشمار دارد – يعنی توليد و توزيع – در چنبر يك ديوانسالاری – با ‏گرايشهای چاره ناپذيرش به ناكارايی و فساد – گرفتار كرد. بويژه در كشورهايی مانند ‏ايران ظرفيت مديريت اجازه نمی دهد كه بار دولت را از آنچه هست سنگين تر كنند. ‏دولت اگر بتواند اعمال حاكميت و نظارت را به درستی انجام دهد بايد خشنود بود. ‏اداره توليد و توزيع بايد هرچه غيرمتمركزتر باشد و يكسره به بخش خصوصی و ‏بويژه تعاونيها سپرده شود؛ جز در صنايع استراتژيك مانند نفت و گاز و انرژی و راه ‏آهن و ارتباطات كه به ملاحظات امنيت ملی بايد در دست دولت باشند. بهمين ترتيب ‏انحصارها بايد شكسته شوند و از رشد آنها به زبان ابتكار خصوصی جلوگيری گردد. ‏تمركز صنايع در دستهای معدود، همه زيانهای اداره دولتی صنعت را دارد، مگر آنكه ‏دولت دست كم می تواند ادعا كند كه از سوی جامعه عمل می كند و در خدمت افراد ‏معين نيست.‏

نقش اصلی دولت در اقتصاد (گذشته از اداره بخشهای استراتژيك) آزاد كردن ‏نيروهای توليدی و حمايت آنها در برابر انحصارات و رقابتهای غيرمنصفانه داخلی و ‏خارجی، تشويق سرمايه گذاری و فراهم آوردن شرايط رشد اقتصادی (توسعه ‏زيرساخت، آموزش نيروی انسانی، اعتبارات ارزان و آسان، معافيتهای ماليات ی) و ‏دفاع از منافع توليدكننده و مصرف كننده و جلوگيری از زياده روی و تجاوز از هر ‏ناحيه است.‏

تسلط دولت براقتصاد در اوضاع و احوال ايران يك پيامد ديگر سياسی دارد كه بايد آن ‏را باز شناخت. به بركت درآمد نفت، دولت در ايران يك سرچشمه عملاً مستقل درآمد ‏دارد كه بدان تاكنون نيروی سياسی بيكرانی به زيان دمكراسی داده است. برخلاف ‏حكومتهايی كه بايد هزينه های خود را از فرد فرد مردم بدست آورند، حكومت در ‏ايران درآمدی مستقل از مردم دارد. در غياب نهادهای سياسی و اجتماعی نيرومند، ‏اين درآمد به اضافه تسلط بر اقتصاد به حكومت موضعی در جامعه خواهد داد كه چند ‏گانگی قدرت سياسی را ناممكن خواهد كرد. جامعه چندگانه (پلوراليست ی) را با ‏اقتصاد يك سويه دولتی كه درآمد سرشار نفتی را هم در اختيار دارد نمی توان ساخت. ‏در اين تعبير، ملی كردن صنايع ضربتی بر دمكراسی سياسی خواهد زد و چنانكه ‏تجربه نشان داده به برقراری دمكراسی اقتصادی هم خدمتی شايان نخواهد كرد.‏

سپردن توليد و توزيع به بخش خصوصی و تعاونی – جز در پاره ای زمينه های ‏استثنايی و استراتژيك – نه تنها يك ضرورت كارايی است، ضرورت سياسی به ‏ملاحظات دمكراتيك هم هست. اگر همه تصميم ها را در يك ديوانسالاری بگيرند و ‏وسيله اجرايش را هم بر كنار از جامعه داشته باشند چه نيازی به دمكراسی خواهد ‏بود؟ دمكراسی چگونه ريشه خواهد گرفت و رشد خواهد كرد؟

اگر اقتصاد دولتی در همه جا شكست خورده است و به نام ملی كردن مؤسسات نبايد ‏همه مردم را حقوق بگير دولت كرد، اداره شورائی موسسات نيز شعار ديگری است ‏كه نتايج عملی آن هيچ مناسبتی با ظاهر دمكراتيك آن ندارد. اين شعار پس از شكست ‏سرمايه داری دولتی – زير عنوان ملی كردن – باب روز شده است. اما در سپردن ‏موسسات به كاركنان آنها دو اشكال اساسی هست: نخست، چرا مؤسسه ای كه با ‏سرمايه دولت يا بخش خصوصی با قبول همه مخاطرات آن برپا شده به يك عده معين ‏داده شود؟ هر عده ديگری می توانند گرد آيند و دعوی كنند كه آن مؤسسه را در دست ‏گيرند و بسياری می توانند ثابت كنند كه حتی مؤسسه را بهتر اداره خواهند كرد.‏

مشكل دوم كه بويژه در كشورهای واپس مانده با سطح پايين فرهنگی و سازمانی جنبه ‏حاد می يابد آن است كه چنين شيوه ای معمولاً يك پيامد بيشتر نخواهد داشت – ‏ورشكستگی مؤسسه و افتادن آن بدست دولت. شورای كاركنان برای آنكه دوباره ‏انتخاب شود امتيازات هرچه بيشتری پخش خواهد كرد. اعضای مؤسسه كه حقا به ‏آينده اطمينانی ندارند برای گرفتن پاداشهای بيشتر، تا فرصتی هست، فشار خواهند ‏آورد. در بيشتر موارد گرايش عمومی بر كار كمتر و درآمد بيشتر خواهد بود. ‏دمكراسی هم به تندی جای خود را به دسته بنديها و كاركردهای مشكوك خواهد داد.‏
در آغاز جمهوری اسلامی ايران مؤسسات بسيار به شوراها سپرده شدند و تقريباً در ‏همه جا همين روند تكرار شد و شكست اين راه حل را نمی توان صرفاً به ناكارايی ‏عمومی جمهوری اسلامی نسبت داد.‏

اگر منظور، شركت دادن كاركنان در اداره مؤسسات است راههای ديگری هست. در ‏سوئد اتحاديه های كارگری می توانند سهام مؤسسات را بخرند. در آلمان غربی ‏نمايندگان كارگران در هيأتهای مديره مؤسسات صنعتی عضويت می يابند. در ژاپن ‏كارگران را در تصميم گيری مراحل گوناگون توليد مشاركت می دهند، با نتايجی كه ‏از همه شيوه ها بهتر بوده است. از نظر مادی هم كاركنان و خانواده آنها در مؤسسات ‏ژاپنی از پوششهای رفاهی فزاينده (به همراه رشد مؤسسات) و عملاً از گهواره تا گور ‏برخوردارند.‏

در هرحال به نام دمكراسی اقتصادی نبايد به توليد آسيب رسانيد. دمكراسی و عدالت ‏فرع بر آن است كه چيزی توليد شود. روشن است كه در شرايط فراوانی بهتر می ‏توان به دمكراسی و عدالت رسيد. آنها كه در كشورهای واپسمانده همه ذهنشان در ‏تسخير مبارزه طبقاتی است عملاً مانع توسعه صنعتی و گسترش طبقه كارگر می ‏شوند. اگر «پرولتاريا» و «طبقه كارگر» چيزی بيش از بهانه به قدرت رسيدن ‏گروهی باشد، بهتر خواهد بود كه در نخستين مراحل به گسترش هرچه بيشتر صنعت ‏و نيروی كار كمك كرد.‏

دامن زدن به مبارزه طبقاتی و پيوسته برانگيختن لايه نازك كارگران صنعتی در ‏كشوری كه نخستين مراحل صنعتی شدن را می گذراند و زير پا نهادن رابطه مناسب ‏مزد و بهره وری طبعاً به آنجا خواهد انجاميد كه يا صنايع موجود به زيان مصرف ‏كننده و بی هيچ امكان رقابت در ميدان بين المللی توسعه يابند تا بتوانند هزينه های ‏فزاينده كارگری خود را بپردازند و پايين بودن بهره وری نيروی كار را جبران كنند و ‏يا بر خزانه دولت تحميل خواهند شد. در هر دو صورت گسترش صنعتی به كندی يا ‏توقف خواهد گراييد.‏

البته در كشوری كه گروههای حاكم حدی بر امتيازات خود نمی شناسند و هركس ‏هرچه بتواند آزادانه از خوان يغمای ملی بر می دارد از كارگران و هر گروه متشكل ‏ديگری نمی توان انتظار داشت در غم توسعه صنعتی باشند و از نيروی خود برای ‏گرفتن امتيازات هرچه بيشتر بهره نگيرند. اگر بايد جلوی زياده رويهای پاره ای ‏احزاب يا اتحاديه ها را گرفت، پيش از آن بايد طبيعت غيردمكراتيك جامعه را تغيير ‏داد. يك دمكراسی بايد سختگيرتر باشد، نخست در برابر گروههای حاكم، سپس در ‏برابر هر گروه ديگر.‏

ابزار اصلی برقراری عدالت اجتماعی، نظام مالياتی و تأمين اجتماعی است و بار هر ‏دوی آنها را اساساً توليدكنندگان ثروت بايد بكشند. ماليات، اگر بتوان وصول كرد، می ‏تواند عامل اصلی دمكراسی اقتصادی باشد و نيز مؤثرترين وسيله برای جهت دادن به ‏فعاليتهای اقتصادی و تا حدودی مهاجرت و انتقال جمعيت است. در كشورهای جهان ‏سوم كمتر مهارت سازمانی و اراده سياسی لازم برای گرفتن ماليات بسيج شده است. ‏بايد در ايران هرچه بتوان برای برقراری يك نظام مالياتی عادلانه و كارآمد انجام داد. ‏دسترسی دولت به درآمد نفت نبايد مايه غفلت از ماليات بشود – با همه دشواريها كه ‏در آن هست. اما ماليات را بايد آنقدر گرفت كه انگيزه برای بدست آوردن درآمد بيشتر ‏را از ميان نبرد و ماليات را يك حكومت نادرست نمی تواند بگيرد.‏

هزينه تأمين اجتماعی را نيز بايد كارفرمايان و كاركنان بپردازند نه دولت. ‏ثروتمندترين كشورها زير سنگينی هزينه های تأمين اجتماعی كمر خم كرده اند. اگر ‏كسانی كه خود دست دركار هستند، يعنی كارفرمايان و كاركنان، پشتگرمی به منابع ‏ظاهراً پايان ناپذير دولت نداشته باشند، بيمه های بيكاری و بيماری و بازنشستگی را ‏از طريق قراردادها با مؤسسات بخش خصوصی هم بهتر و هم ارزان تر می توان ‏اداره كرد. اگر بيمه های بيماری چنان نباشد كه به هر كمترين بهانه ای بيشترين ‏هزينه ها را به حساب آورند صندوقهای بيمه تهی نخواهد شد و دولت هرسال سهم ‏بيشتری از بودجه خود را به جبران كسری آنها نخواهد داد. اگر به نام بيمه به بيكاران ‏آنقدر نپردازند كه كار نكردن برآنان چندان گران نيايد آنگاه مانند بسياری از ‏كشورهای اروپای باختری نه نياز به اينهمه كارگران ميهمان يا مهاجر خواهد بود تا ‏كارهايی را كه كارگران خودشان خوار می شمارند انجام دهند، نه صف بيكاران ‏پيوسته انبوه تر خواهد شد، نه صندوقهای بيكاری تهی خواهد ماند، نه كمك دولت به ‏آن صندوقها هرسال افزايش خواهد يافت، نه توليد آسيب خواهد ديد.‏

كمك دولت به تأمين اجتماعی بايد اساساً به صورت تخفيف ها و معافيتهای مالياتی ‏باشد. اداره دولتی بيمه های اجتماعی همواره ناكارآمدتر، پرهزينه تر و دست و ‏پاگيرتر از ترتيبات خصوصی است. دست كم هزينه يك ديوانسالاری پر عرض و ‏طول برآن بار می شود كه ضرورتی در آن نيست. ايران هنوز در آغاز «جامعه ‏رفاه» است و می تواند از تجربه سی چهل ساله كشورهای اروپای باختری و دو دهه ‏گذشته امريكا در اين زمينه پند بگيرد. زياده روی در پوشش تأمين اجتماعی همه جا به ‏كاهش رشد اقتصادی، افزايش بيكاری و تورم و هزينه های نجومی و در موارد بسيار ‏نالازم انجاميده است. از بهره كشی كارگران در قرن نوزدهم به افراط در پوشش ‏رفاهی در نيمه دوم قرن بيستم نبايد افتاد.‏

گسترش صنعت در ايران با جمعيت فزاينده و امكانات كشاورزی محدود آن يك هدف ‏طراز اول اقتصادی است و بايد به عنوان يك ابزار طراز اول نيز در توزيع جمعيت ‏بكار رود. هرسال در ايران حدود يك ميليون تن به بازار كار سرازير می شوند و ‏كشاورزی حتی با بهره برداری حداكثر از منابع آب و زمين نخواهد توانست جز برای ‏بخش كوچكی از آنها اشتغال فراهم آورد. روستاها بهرحال مازاد جمعيتی دارند كه به ‏مراكز شهری سرازير خواهند شد، آنها را برای زندگی نامناسب تر خواهند كرد و بر ‏هزينه های بالاسری (اوورهد) اجتماعی خواهند افزود. اين محدوديت اساسی ‏كشاورزی ايران دليلی بر چشم پوشی از كشاورزی نيست. برای نگهداشتن جمعيت در ‏روستاها كه به حال كشاورزی هم سودمند خواهد بود بايد صنعت را هرچه بتوان به ‏روستاها برد، و نه تنها صنايع وابسته به كشاورزی را. هيچ مانعی ندارد كه مثلاً در ‏روستاها اجزأ يا ابزار صنعتی ساخته و پارچه بافته شود.‏

كشاورزی در ايران بايد بطور عمده كشاورزی واحدهای خانوادگی و متوسط باشد. ‏شركتهای كشت و صنعت و كشاورزی بازرگانی به شيوه امريكا در توانايی مديريت ‏كشاورزی ايران نبوده است و جز در موارد استثنائی مانند دامداری و مرغداری يا ‏كشت نيشكر نبايد تشويق شود. اما از سويی با تغيير قوانين از شكسته شدن و تقسيم ‏بيش از اندازه زمينها بايد جلوگيری كرد و از سويی تعاونيهای نيرومند و ريشه دار ‏كشاورزی بايد كارهای مربوط به ترويج و برنامه ريزی كشت و اعتبارات و ‏بازاريابی و فروش فراورده ها و خريد نيازمنديها را در دست گيرند و پای سلف خر ‏و پيله ور و دست صراف را از روستاها كوتاه كنند. نقش دولت بايد برنامه ريزی و ‏كمك باشد. اداره كشاورزی و روستاها بهتر است يكسره از دست دولت بدرآيد.‏

تراكم جمعيت در شهرهای ايران شايد اكنون بزرگترين مسأله اقتصادی و اجتماعی – ‏و سياسی – كشور باشد. با پخش صنايع در مراكز بيشمار و بردن خدمات رفاهی و ‏شهری به محل های كار و دادن امتيازهای مالياتی بايد به تدريج از جمعيت شهرهای ‏بزرگ كاست و توزيع جمعيت را عقلائی كرد. اقتصاد ايران مطلقاً از عهده اداره ‏جمعيت شهری ايران در صورت متمركز كنونی آن، بر نمی آيد. نسبت افزايش ‏جمعيت در يك شهر با هزينه های شهری يكی نيست و با تصاعد هندسی افزايش می ‏يابد.‏

و بعد، آثار ويران كننده زندگی بی ريشه و سترون شهری را در شرايط كمبود خانه و ‏تسهيلات شهری و امكانات فرهنگی بر توده های انبوه قابل انفجار بايد به حساب ‏آورد؛ نسلهايی كه در زاغه ها و محله های فقيرنشين می پژمرند، ميلياردهايی كه بايد ‏دور ريخت و تنها می توانند وضع را بهمان بدی نگهدارند و فقط نگذارند بدتر شود. ‏زنده كردن روستاها و مراكز جمعيت بيشمار در سراسر كشور، به صورتی كه ‏قطبهای جذب كننده جمعيت شوند، بايد يكی از نخستين اولويتهای هر برنامه ملی باشد. ‏آنگاه شهرها و شهركهايی كه جمعيت شان كارهای توليدی دارند و ولگرد و بيكار يا ‏دستفروش نيستند از عهده نگهداری خود نيز، بهتر بر خواهند آمد و نيازی نيست كه ‏بخش بزرگ منابع ملی را صرف كمك به شهرداريها كنند.‏

همه اين برنامه ها بستگی به يك نظام آموزشی درست و غيرتقليدی و متناسب با ‏امكانات و نيازهای كشور دارد. يك نظام دمكراتيك – كه فرصتهای برابر به استعدادها ‏عرضه دارد – و غيرمتمركز – كه امكانات محلی را بسيج كند و نيازهای محلی را ‏در نظر گيرد – و كارآمد – كه صرفه ملی را رعايت كند. از يك سو توده های بزرگ ‏ديپلمه و ليسانسه بيكار و غيرقابل استخدام پرورش ندهد و از سوی ديگر تخصص ‏هايی را كه ناگزير از مهاجرت به كشورهای پيشرفته غربی باشند. يك نظام آموزشی ‏كه همه ارزش آن به دانشنامه ها نباشد بلكه به مهارتها و دانش فنی باشد كه به ‏شاگردان می دهد.‏

پايه هرم آموزشی را بايد توده جمعيت كشور تشكيل دهند كه سواد خواندن و نوشتن و ‏محاسبه داشته باشند و به مرحله خودآموزی و بالا بردن سطح فرهنگی خود رسيده ‏باشند. بيشتر دانش آموزان بايد از شاگردان رشته های فنی و حرفه ای باشند كه برای ‏كار در بخشهای كشاورزی و صنعتی و خدمات آماده گردند. تحصيلات بالاتر بايد در ‏نوك هرم آموزشی تمركز يابد تا بتوان حقيقتاً از تحصيلات بالا با كيفيت بالا و نتايج ‏بالا سخن گفت. هيچ ضرورتی ندارد كه كشور از شماره دانشگاهها و دانشجويان بر ‏خود ببالد. آنچه بايد بدان باليد سطح آموزشی است. شمار دانشاموزان و دانشجويان در ‏سطح های بالا بستگی به نيازهای بخشهای آموزشی و اقتصادی و نيز توانايی فراهم ‏آوردن آموزش بالا و ممتاز خواهد داشت و بايد به آهستگی افزايش يابد. معيار عالی ‏بودن آموزش درجه دانشنامه آن نيست، ارزشی آموزشی آن است. دانشنامه ها را بايد ‏از ارزش قانونی و حيثيتی آنها تهی كرد. داشتن يك دانشنامه به خودی خود برای ‏پيشرفت در جامعه بس نيست. برای هر كار بايد دانش فنی آن را داشت و آن را با ‏گذراندن آزمايشها ثابت كرد. آزمايشها می توانند ملی يا بسته به مورد باشند. راه ‏پيشرفت در همه زمينه ها، از جمله ارتش، بايد برای هركس دانش فنی لازم را در هر ‏موقعيت بدست آورده باز باشد.‏

آموزش بايد تا سطح معينی برای همه و از آن بالاتر برای كسانی كه استعداد دارند ‏ولی توانايی مالی ندارند رايگان باشد. آموزش فنی و حرفه ای را بايد برای همه ‏دانشاموزان رايگان كرد و نيز برای همه گروههای سنتی آماده كار. بخش بزرگی از ‏آموزش فنی و حرفه ای بايد به صورت كارآموزی و با همكاری صنايع و خدمات ‏سازمان داده شود. بخش خصوصی بايد سهم عمده ای در پرورش نيروی انسانی مورد ‏نياز خود و بازآموزی كارگران به منظور آماده كردنشان برای كارهای تازه برعهده ‏گيرد. دولت در كار آموزش كمتر به كارهای اجرائی خواهد پرداخت – كه بايد به ‏تدريج به نهادها و سازمانها و انجمنهای محلی و بخش خصوصی سپرده شود – و ‏وظيفه آن دادن كمكها و تشويقهای مالی و برنامه ريزی و نظارت و ارزشيبابی و ‏سرپرستی آزمايشها خواهد بود.‏

ايران در يك منطقه حساس جهان يكی از مهمترين كشورهاست. سياست خارجی ايران ‏بايد متوجه حفظ امنيت و استقلال كشور و همه منطقه جغرافيائی پيرامون آن باشد. در ‏اين منطقه جغرافيائی خاص، فراوانی نفوذها و منافع بين المللی و رقابت ابرقدرتها و ‏قدرتهای درجه دوم چنان وضع پيچيده ای پيش آورده است كه در سياست خارجی بايد ‏بدنبال چيزی بيش از فرمولهای معمول «روابط دوستانه براساس منشور ملل متحد» ‏بود.‏

سياست خارجی ايران بايد مستقل و دور از دسته بنديها و رقابتهای بين المللی باشد. ‏ايران بايد روابط برابر با همه كشورها و روابط نزديك با همسايگان خود برای ‏جلوگيری از تسلط بيگانگان و تبديل منطقه به پايگاه آنان برقرار كند. جنگ عراق بايد ‏هرچه زودتر پايان يابد. عراق نمی تواند اين جنگ بی اميد را ادامه دهد و بايد به ‏بازگشت روابط دو كشور به قرارداد ۱٩٧۵ الجزيره رضايت دهد. بزرگترين ‏دستاورد عراق از اين جنگ فرسايشی و ويرانگر سرنگونی رژيم خمينی می بود كه ‏آن را هم ملت ايران بنا به مصالح ملی خود عملی خواهد كرد و اساسا نيازی به ‏مداخله عراق در امور داخلی ايران نبوده است و نخواهد بود. اگر عراقيها اصرار در ‏تسلط بر قلمرو آبی و ارضی ايران داشته باشند بايد بدانند كه ملت بزرگ ايران دير يا ‏زود خود را آزاد خواهد كرد و نيرويش را گرد خواهد آورد و آنگاه روزهای سياهی ‏در انتظار عراق خواهد بود. ناتوان كردن عراق – همچنانكه هيچ يك از همسايگان ‏ايران – به مصلحت ملی ايران نيست و اين بر رژيم عراق است كه واقعيات را ببيند و ‏از اصرار بر دعاوی بی پايه خود بر شط العرب يا خوزستان يا جزاير خليج فارس ‏دست بكشد. ايران در هر شرايط اجازه نخواهد داد به حقوق آن دست درازی شود.‏

در خليج فارس مسئوليت ايران جنبه محلی دارد و صرفاً در چهارچوب همكاری و ‏تفاهم با كشورهای منطقه ای است كه خوشبختانه گامهايی در زمينه همكاری مؤثر ‏ميان خود برداشته اند. جلوگيری از يك مسابقه تسليحاتی در ميان كشورهای خليج ‏فارس به سود همگانی است. قدرت كشورهای كرانه ای خليج فارس در شرايط ‏همكاری آنها به خوبی كافی است كه دست ديگران را از امور منطقه كوتاه كند. در ‏واقع بزرگترين خطری كه خليج فارس را تهديد می كند رقابت و بی اطمينانی ميان ‏كشورهای خود منطقه است. ايران هيچ علاقه ای ندارد ژاندارم كسی يا جايی باشد. ‏امنيت راههای دريايی خليج فارس با همه كشورهای منطقه است و بيرون از دريای ‏عمان بهرحال ربطی به ايران ندارد. هركس نفت می خرد خودش مسئول نگهداری آن ‏است.‏

برای پشتيبانی يك سياست خارجی مستقل بر پايه دوستی با كشورهای همسايه و نزديك ‏و روابط دوستانه و برابر با كشورهای صلح دوست جهان، ارتشی متناسب با امكانات ‏مالی و صنعتی و نيروی انسانی كشور لازم است، به حدی كه جلوی ديوانگی هايی از ‏نوع حمله عراق را بگيرد و در كنار نيروهای مسلح كشورهای خليج فارس تضمينی ‏برای جلوگيری از دست اندازيهای بيگانگان باشد. ولی نه آن اندازه كه اقتصاد ايران ‏را در گرو خود بگيرد؛ يك گروه بزرگ سربازان و كارشناسان و كاركنان فنی بيگانه ‏را بر ارتش و جامعه ايران تحميل كند و سرنوشت ما را به كشورهای ديگر وابسته ‏سازد.‏

توسعه ايران نياز به فروش بخشی از منابع نفت و گاز كشور دارد. بازار طبيعی نفت، ‏اروپای باختری و ژاپن و امريكا و كشورهای نزديك ايران هستند و گاز بايد به ‏شوروی و از آنجا بخشی به اروپای باختری صادر شود. نقش نفت و گاز را در ‏اقتصاد و مناسبات بازرگانی ايران با خارج بايد شناخت و اهميتی را كه دارد – ‏اهميتی صرفاً بازرگانی و اقتصادی و نه بيشتر – بدان داد. روشن است كه همكاری ‏ايران با اوپك بايد تقويت و از جنگ قيمت با همكاران ايران در آن سازمان جلوگيری ‏شود. برای بازسازی و توسعه ايران از فروش نفت و گاز به خارج و نيز خريد از ‏خارج – بويژه كشورهای نزديك و همسايه ايران مانند تركيه و هند – گريزی نيست ‏كه بايد در چهارچوب روابط بازرگانی سودمند متقابل و صرفاً روی صرفه و صلاح ‏كشور انجام گيرد. اينهمه اموری است بيرون از ملاحظات ايدئولوژيك و بايد با ديد ‏عملی بدان نگريست.‏

آرمان يك ايران دمكراتيك و پيشرو با توانايی دفاع از حقوق خود و جامعه ای ‏عادلانه، در اوضاع و احوال آشفته و گاه ياس آور كنونی ممكن است بيش از اندازه ‏آرزويی جلوه كند. چه تضمينی است براينكه ايران پس از خمينی را – كه به احتمال ‏زياد چندگاهی با دستهای آهنين اداره خواهد شد – می توان دوباره بر چنين پايه هايی ‏ساخت؛ از افتادن كشور به ديكتاتوری و تسلط يك گروه آزمند و ناسالم جلوگيری كرد؛ ‏مصالح ملی را از دستبرد بيگانگان نگه داشت؛ كشاكشهای اجتماعی و مبارزات منافع ‏گوناگون را در حدود قانون و انصاف مهار كرد؛ گرايشهای افراطی چپ و راست را ‏رام كرد؛ كينه های شخصی و گروهی را به فراموشی سپرد و يگانگی ملی را باز ‏گرداند؟

پاسخ در خود مردم ايران است. هيچ برنامه عمل و اصول عقايدی در برابر انحراف ‏و فساد، افراط و كوته بينی، غلبه اميال پست تر بر منطق عالی تر تضمين نشده است. ‏هيچ ضمانت ذاتی و ساخته شده در خود، در كار نيست. مردم هستند كه سرنوشت ‏برنامه ها و عقايد را تعيين می كنند. جز نيرومندی جنبشی كه نه تنها استبداد آخوندی ‏را سرنگون می كند بلكه ايران فردا را شكل می دهد به چيزی اميدوار نمی توان بود. ‏تا هنگامی كه اين ميليونها ايرانی رنج كشيده و تحقير شده و سرمايه و هستی و آبروی ‏شخصی و ملی را بر باد داده متقاعد نشوند كه زندگی در فساد و بی نظمی بس است و ‏چنبر نادرستی و خشونت را بايد شكست، و معنی سياست اين نيست كه دوره های ‏زورگويی و فساد از پی دوره های زورگويی و فساد و خونريزی بيايند و تاريخ يك ‏ملت را نبايد تجاوز و برداركشی و انفجارهای هيستريك و دگرگونيهای ناگهانی ‏بسازد، سرنوشت آينده ما تكرار بدتر گذشته خواهد بود.‏

در اين نوشته به تاريخ سه نسل اخير ايرانيان توجه شده است. ولی سراسر تاريخ ما را ‏درسهای تلخ فرا نگرفته پر كرده است. ما بارها در ناتوانی خود برای همزيستی ‏درست با يكديگر و حكومت كردن درست بر خود، ميدان را به بيگانگان سپرده ايم. ‏تقريباً هميشه مغلوب فساد حكومت شده ايم و از آنجا سرتاسر جامعه خود را عرضه ‏نيروهای پوسيدگی و از هم گسيختگی كرده ايم. در اوضاع و احوالی كه با نشان دادن ‏اندكی پايداری و سختگيری می توانسته ايم از زياده روی صاحبان قدرت جلوگيری ‏كنيم نرمی و سازش نشان داده ايم و هنگامی كه زياده رويها از حد می گذشته است ‏آماده بوده ايم خود را از چاله به چاه اندازيم. از هر مژده آور دروغين، حتی از بيگانه ‏آزمند خونخوار استقبال كرده ايم.‏

اگر اميدی بتوان به آينده داشت، در برآمدن يك نسل ايرانی است كه گذشته ملت خود ‏را دريافته باشد، محدوديتهای فرهنگ سياسی ايران را شناخته باشد. براين آگاهی، ‏اراده ساختن يك جامعه آزاده و عادلانه و پيشرو را افزوده باشد. نه آنها كه می خواهند ‏به هر ترتيب باز گردند و بقيه آنچه را هم كه مانده است به خارج ببرند. نه آنها كه مزه ‏زندگی در تنگدستی غربت را چشيده اند و تصميم دارند از هر كوتاه ترين فرصتی كه ‏پيش آيد برای بار بستن و گريز بهره گيرند. نه آنها كه به نام يك آرمان (نامش ‏سوسياليسم باشد يا اسلام يا جامعه دمكراتيك) كمر به كشتن يك طبقه، يك لايه ‏اجتماعی، و هركس و هر گروه ديگری كه در برابر باشد بسته اند.‏

آينده ايران به عنوان سرزمينی كه بتوان در آن زيست و بتوان مرزهايش را نگه ‏داشت و به آيندگان سپرد – آنچه پيشينيان ما با همه كم و كاستی هايشان كرده اند و ما ‏بيم آن می رود كه نتوانيم – به ايرانيان نوع ديگری بستگی دارد. به آنها كه در كوره ‏تاريخ سی ساله گذشته ايران آبديده شده اند. به آنها كه در دوزخ جمهوری اسلامی تاب ‏آورده اند و اميد خود را به ايران و آينده ايران از دست نداده اند. به آنها كه از سالهای ‏زندگی در كشورهای پيشرفته توانايی سازماندهی و روحيه مدنی و انديشه های تازه ‏بدست آورده اند.‏

گرايش اجتماعات بشری به بدی است مگر آنكه به مانع برخورد كند. اگر در ايران ‏امروز و فردا يك جريان نيرومند و متعهد به اصول آزادی، ناسيوناليسم و ترقيخواهی ‏و عدالت اجتماعی باشد می توان گروههای حاكم، نمايندگان منافع و طبقات اجتماعی ‏را هريك بر سر جای خود نشاند و همه آنها را در خدمت مصلحت عمومی قرار داد – ‏و مسئله سياست در همين است.‏

در تحليل آخر اين خود ماييم كه می توانيم سلامت آينده كشور خود را تضمين كنيم. و ‏اگر اين بررسی در سطرهای پايانی خود رنگی از نگرانی می گيرد از آنجاست كه ‏توده بزرگ جمعيت ايران، بويژه در گذشته نزديك خود الگوهای رفتاری و گرايشهای ‏اخلاقی خطرناكی ظاهر كرده است. اگر در آينده چنان رفتار كنيم كه گويی چنين ‏گذشته ای نداشته ايم افق فردای ما روشن تر از ديروز و امروز و زمان نخواهد بود.‏
خطر آينده ای كه ايران را تهديد می كند از اين ظرفيت هراس آور ايرانی برای زياده ‏روی، آسانگيری و بی اصولی بر می خيزد. از اين كه برای بسياری افراد آسانتر ‏است جان خود را در راهی كه مقبول عموم، يا بهرحال عموم پيرامونيانشان، است ‏بدهند تا در برابر آنها از عقايد خود دفاع كنند؛ از اينكه می توانند از جان خود آسان ‏تر بگذرند تا از منافع ناچيز خود.‏

اعتقاد به معجزه و امور غيرقابل توضيح؛ نداشتن ذهن منطقی و در نيافتن رابطه علی ‏امور؛ لوث كردن مسئوليت فردی به نام مذهب و مشيت الهی، و مسئوليت اجتماعی به ‏نام مداخله خارجی و مشيت امريكا و انگليس؛ تنبلی ذهنی، احساساتی بودن به افراط؛ ‏زودباوری از يك سو و بدگمانی به همه چيز و همه كس از سوی ديگر؛ پذيرفتن ‏افسانه ها و تخيلات و باور نكردن محسوسات؛ قضاوت سطحی و فوری و باك نداشتن ‏از تغيير موضع های ناگهاني؛ غرق بودن در خود و در نيافتن و در شمار نياوردن ‏ديگران و منافع و نظريات آنان؛ دشمنی و دوستی بيرون از حد و در بست؛ جهان را ‏سياه و سفيد ديدن؛ كينه جويی بيكرانه – اينهمه صفاتی است كه نمی گذارد ايرانی با ‏ايرانی كار كند و يك مبارزه منظم و دراز آهنگ را از پيش ببرد. چنين صفاتی برای ‏انفجارهای گاهگاهی، برای فراز و نشيبهای سخت و ناگهانی در فضای سياسی، برای ‏آنكه در بيشتر اوقات جامعه را به حالت غيرفعال و پذيرنده (هرچه پيش آيد خوش آيد) ‏نگهدارد بيشتر مناسب است.‏

نياز بيمارگونه ايرانی به امامزاده سازی و بت تراشی، به مقدس و معبود و معصوم؛ ‏سودای (ابسسيون) مانوی ايرانی به اينكه هر برخورد خود را با نظر يا منافع ديگری ‏به صورت رويارويی يزدان و اهريمن ببيند؛ آميختگی شگفت اين نرمش ناپذيری با ‏فرصت طلبی و رنگ به رنگ شدن، نشانه بدی از ناپختگی و نارسيدگی اخلاقی و ‏سياسی ماست. اين حالت پرستش و بيخودی، كه در برابر هرچه و هركه باب روز ‏است نشان داده می شود، سياست ايران را پيوسته به گنديدگی می كشاند.‏

بت سازی و اطاعت كوركورانه، چهل سالی پيش شاه جوان دمكرات را كم كم به ‏شاهنشاه آريامهر و رهبر و فرمانده تبديل كرد و تعظيم را به دستبوس و بعد پابوس ‏پايين آورد. هر سخن معمولی شاه را نشانه نبوغ ذاتی شمرد تا جايی كه موضوع ‏اينهمه ستايش و پرستش، ديگر حاضر نبود با هم ميهنانش وارد بحث جدی شود و ‏اظهارنظر مستقل از سوی آنان را نشانه گستاخی می شمرد. سه سال پيش هم اين ‏توانايی امامزاده سازی، خمينی را از گرد راه نرسيده به امامت و نيابت امام زمان، ‏سهل است خود امام زمان، رساند. مقامش را از پيامبر هم بالاتر برد و عملاً به خدايی ‏تشبيه كرد. چنان شد كه يك انسان نا آگاه كژ انديش به خود حق داد در هر موضوع ‏مداخله كند و مخالفت با خود را كفر و «محاربه با خدا و امام زمان» بشمارد.‏

ما هرچه هم خود را قربانی اين يا آن نيرو و اين يا آن شخص و گروه قلمداد كنيم بايد ‏انصاف دهيم كه اندازه نگه نداشتن و نزديك بينی كه بيشتر ما در بيشتر موارد نشان ‏داده ايم، فرمانبری بی چون و چرايی كه بهترين رهبران را هم فاسد می كند، و ‏دشمنی آشتی ناپذيری كه راه ميانه روی و اصلاح را می بندد و هر برخورد را به ‏رويارويی مرگ و زندگی می كشاند، سهم اساسی در شوربختی ملی ما داشته است. ‏بايد انصاف دهيم. ولی ما معمولاً انصاف نمی دهيم. برخورد ما برخورد همه يا هيچ ‏است. حق هميشه با ماست. ما می توانيم معيارهای گوناگون داشته باشيم. برای ‏خودمان و ديگران، حتی برای خودمان در موقعيتهای گوناگون. اگر اهل سازشيم هيچ ‏كس و هيچ چيز نيست كه نتوان با آن كنار آمد. اگر اصولی هستيم كور و كر می ‏شويم؛ آنگاه ديگر هيچ شيوه و وسيله ای نيست كه بيش از اندازه برای هدف زشت و ‏نامناسب باشد.‏

اشكال اصلی ما آن نيست كه اينهمه به منفعت خود می انديشيم. اين است كه در واقع ‏در پی منافع خود نيستيم. زيرا شناختن منفعت شخصی هوشمندانه و روشنرايانه نياز ‏به درجه ای از پختگی و رسيدگی دارد كه بايد هنوز آرزومند آن باشيم. بجای توصيه ‏اصول والای اخلاقی، آيا می توان دست كم توقع داشت كه مردم ما در پی منافع ‏شخصی هوشمندانه خود باشند – كه همكاری و همياری و گذشتهای كوچك و رعايت ‏ديگران و توانايی نگريستن به دورتر از نوك بينی را طلب می كند؟

نسل كنونی ايرانيان با يكی از آزمايشهای بزرگ تاريخ روبروست و بايد از خود ‏دورنگری و مردانگی و خردمندی استثنائی نشان دهد. آنها كه دست خود را از ايران ‏شسته اند و دل به سرزمينهای ديگر بسته اند بايد نگران شهامت خود باشند كه كجا از ‏كفشان رفته است. آنها كه در ويرانه ميهن دنبال گنج شخصی خود می گردند و به ‏سرنوشت ملی اعتنا ندارند دنيای خود را بيش از اندازه كوچك گرفته اند. آنها كه می ‏پندارند فرصت تاريخی برای آنها و تنها برای آنها پيش آمده است اشتباه می كنند. ‏ايران آينده را بايد با شركت گروههای هرچه بيشتر و بر پايه يك توافق هرچه گسترده ‏تر ساخت. هيچ گروه سياسی يا مكتب فكری آن تسلط بر اوضاع ايران ندارد كه بتواند ‏گليم خودش را هم از توفان بدر برد چه رسد به كشتی ملت. آرام كردن ايران به زبان ‏خوش البته امكان نخواهد داشت. ولی ساختن ايران با آهن و خون، ريختن خونهای ‏بازهم بيشتر و كاشتن تخم برادركشی های بزرگتر آينده را در پی خواهد داشت. بايد ‏احترام ايرانی و خون ايرانی را باز گردانيد. بس است اينهمه كشتن و بيحرمت كردن. ‏بس است اين همه كينه و نفرت. بس است اين همه خوار شمردن خودمان به عنوان يك ‏ملت.‏

شهريور ۱٣٦۰‏

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

  يادداشتها:
‎ ‌
‏١-‏ Kermit Roosevelt: Countercoup New York McGraw Hill ‎‎1979.‎

۲-‏ G. H. Jansen: Militant islam (London Pan Books Ltd. 1979)‎

‏٣‏‎ ‎ــ كمونيسم، ماركسيسم و سوسياليسم از بس در تعبيرات و بافتارهای (كانتكس) ‏گوناگون فرسوده شده اند ديگر واژه های دقيقی نيستند. كمونيسم كه در اصل به عنوان ‏مرحله پايانی گذار از سرمايه داری و سوسياليسم شناخته می شد، به هر گرايش فكری ‏متمايل به شوروی يا هوادار ملی كردن وسائل توليد گفته می شود. سوسياليسم، طيف ‏گسترده ای از چپ تا راست و از مسيحی و اسلامی تا دمكرات و فاشيست را در بر ‏می گيرد. ماركسيسم، كه در خود ماركس دو وجهه مشخص و متفاوت تحليلی و ‏پيامبرانه دارد، از سوی گروهها و كشورهای بيشمار مورد سوءاستفاده و سوء تعبير ‏قرار گرفته است.‏

در اين نوشته كمونيسم با ماركسيسم – لنينسم كم و بيش به يك مفهوم گرفته شده است و ‏آن تعبيری است از ماركسيسم كه سوسيال دمكراتهای روسيه (دست كم گروه اكثريت ‏‏«بالشويك» آنها) كردند و آن حذف مرحله تكامل سرمايه داری و فرا يافت سوسياليسم ‏در يك كشور (عقب افتاده) بود. سوسياليسم در اين نوشته به عنوان طرز تفكری بكار ‏رفته است  كه  از  آموزه های ماركس الهام می گيرد و هوادار ملی كردن – يا به ‏اصطلاح تازه تر خلقی كردن – وسائل توليد و صورتهای گوناگونی از ديكتاتوری به ‏نام پرولتاريا يا دمكراسی و مردم يا خلق است.‏

‏٤‏‎ ‎ــ درباره نامناسب بودن راه حلهای سوسياليستی (به تعبيری كه در يادداشت ٣ بكار ‏رفته) برای كشورهای فقير واپسمانده كتابهای زيرمراجع سودمندی هستند:‏
John Kenneth Galbraith: The nature of Mass Poverty (Harvard ‎Univeristy Press: 1979)‎
Edward S. Mason: Economic Planning In Underdeveloped areas: ‎Government And Business New York Fordham University ‎Press: 1958.‎

‏۵‏‎ ‎ــ ماركس با پافشاری و شيوايی بسيار اصرار می ورزيد كه توسعه اقتصادی و ‏سياسی پی هم می آيند. سرمايه داری يك شرط مقدماتی اساسی برای سوسياليسم است. ‏سرمايه داری، به عبارت امروزی، انضباط و  تجربه صنعتی را  پرورش  می دهد  كه  ‏گذار  بعدی به  سوسياليسم  را  ممكن می سازد. سرمايه داری ضمناً چيزهايی را فراهم ‏می آورد كه بتوان «سوسياليزه» كرد. هيچ  كس بيش از ماركس به اين نظر جلب نمی ‏شد كه در كشور فقير، ظرفيت اداری، منبع نايابی است كه بايد توسعه يابد، پيش از ‏آنكه سوسياليسم بتواند موفق شود. پيش از مرگش لنين به عنوان يك مسأله عملی به اين ‏توافق رسيده بود. او پيش از در دست گرفتن قدرت، وظايف اداری سوسياليسم را ‏خوار می شمرد و آنها را بيشتر به عنوان مسائل «حسابداری و كنترل» می ديد. پس ‏از روی كار آمدن، از روی ضرورت، با سياست اقتصادی نوين (نپ) به درجه بالايی ‏از سرمايه داری بازگشت. وظايف اداری سوسياليسم برای ديوانسالاری ابتدائی ‏‏(هرچند پردامنه) شوروی بيش از اندازه بزرگ می بود.‏
Galbraith: P. 94‎

٦‏‎ ‎ــ «سطح معينی از تكنولوژی، فراوانی، تكامل دمكراتيك در ميان توده ها، ظرفيتی ‏برای حكومت برخود، چه در ساختار اقتصادی و چه سياسی، برای سوسياليسم لازم ‏است».‏
به نقل از :‏Galbraith : P. 93‎‏ ‏

‏٧‏‎ ‎ــ «مورد چين، يك كشور بسيار بسيار فقير كه دست به يك توسعه همه جانبه ‏سوسياليستی زده است، و با نشانه های موفقيت زياد، ممكن است به عنوان دليلی ‏برضد اين استدلال بكار رود. ولی … چين در ميان همه كشورهای جهان بيشترين ‏تجربه را در سازمان، اداره و پذيرفتن انضباط مربوط بدان دارد … در نتيجه كاملاً ‏ممكن است كه چين بيش از مثلاً اتحاد شوروی از عهده الزامات اداری سوسياليسم ‏برآيد».‏
Micael Harrington: The Vast Majority: A Journey To The ‎World’s Poor.‎
Galbraith: P. 93‎

‏۸‏‎ ‎ــ اشاره ای به دو جناح جنبش كمونيستی افغانستان و مداخله مستقيم شوروی به ‏سود جناح پرچم دربرابر جناح خلق و کودتای خلقی ها در ۱٩٧۸. ‏