نگاهی به گذشته برای ساختن آینده
پس از نزدیک به سه سال که از انقلاب و جمهوری اسلامی در ایران می گذرد اکثریت بسیار بزرگ ایرانیان بطور قطع از سرنوشت دردناک خود چه در سطح فردی و چه در سطح ملی به تنگ آمده اند. جز افراد و گروههای معدود، همه ایرانیان در وضع بدتری نسبت به گذشته بسر می برند. سطح زندگی شان پایین و کیفیت زندگی شان غیرقابل تحمل و وحشتناک است. مردم نه از آزادیهای سیاسی و حقوق مدنی برخوردارند و نه حتی از آزادیهای شخصی. امنیت از کشور رخت بر بسته است و قانون جنگل بر اجتماع حکمروا گردیده است. ارزش جان انسانی با گوسفند برابر است. توسعه فکری و فرهنگی یکسره متوقف شده است و پایه های اقتصاد کشور فرو می ریزد.
جماعت توطئه گری که در پایان ۱٣۵٧ خود را بر دوش ملت ایران سوار کردند وارث یک خزانه سرشار، درآمدهای شگرف نفتی، صنعت و بازرگانی پررونق، دستگاه اداری مجهز، ارتش نیرومند و پشتیبانی بین المللی بودند و خودشان ادعا می کردند ٩۸ درصد مردم را پشت سر دارند، آنها در کمتر از دو سال همه چیز را از دست دادند. نه تنها نتوانسته اند از آنهمه امکانات مادی و معنوی، که نخستین نخست وزیر جمهوری اسلامی با چنان شگفتی و ستایش از آنها سخن می گفت، برای ساختن یک کشور ازاد و آباد استفاده کنند چنان ویرانی در هرجا به بار آورده اند که ملت باید ده سال شب و روز بکوشد تا آثار شوم این دوران کوتاه را جبران کند. حتی نتوانسته اند امنیت خارجی و تمامیت ارضی ایران را حفظ کنند و با سیاستهای نادرست و غرضهای شخصی خود کار را به جایی رسانده اند که کشوری مانند عراق جرئت یافت و به ایران هجوم آورد و بخشی از سرزمین ملی را اشغال و شهرهای استانهای مرزی را ویران و یکی دو میلیون تن را بی خانمان کرد.
کشور ما در سه ساله گذشته دچار آنچه حکومت جمهوری اسلامی ایران می نامند بوده است. اما این پدیده نه حکومت است، نه جمهوری است، نه اسلامی است و نه ربطی به ایران دارد – هرچند باید پذیرفت که مسلماً «جمهوری اسلامی» هست. حکومت نیست زیرا دهها مرکز قدرت در گوشه و کنار کشور هرکدام ساز خود را می زنند. قوانین، حتی قانون اساسی، هر روز نقض می شود. هیچ کس قدرت تصمیم گیری و اجرای تصمیم ندارد. هرچه هست مبارزه قدرت میان جناحهای مختلف، میان ارکان حکومت، میان مرکز و استانها و میان نهادهای گوناگون نظامی و غیرنظامی است.
جمهوری نیست زیرا بدترین صورت دیکتاتوری است، یک نظام توتالیتر که قانون اساسی آن مردم را رسماً در شمار صغار و محجورین قلمداد کرده است و اختیارات را به یک فرد داده است که طرفدارانش او را تا حد معصوم و پیغمبر بالا برده اند. این رژیمی است که می کوشد یک شیوه زندگی و یک طرز فکر را بر مردم تحمیل کند و آنها را حتی در خانه هایشان آزاد نمی گذارد.
اسلامی نیست زیرا اسلام ربطی به زورگویی و قتل و خودکامگی و تبعیض دست کم میان مسلمانان – ندارد. اسلام به هرکس عمامه ای سر بگذارد حق نمی دهد مردم را بکشد و اموالشان را غصب کند. اسلام دین یک مشت ریاکار و مقام پرست و آدمکش و وسیله مال اندوزی و تجاوز نیست. این جمهوری اسلامی بد ترین ضربتها را به اسلام در ایران زده است. به نام اسلام صورت خشن تر و زننده تری از فاشیسم را به کشور تحمیل کرده است. بیشتر مسلمانان در ایران و بیرون از ایران از آن بیزارند و روی برگردانده اند.
و این رژیم ربطی به ایران ندارد. ملاهای حاکم با هرچه ایران و ایرانی است مخالفند. حتی در گرماگرم جنگ خارجی نمی توانند دشمنی خود را با عنصر ملی و ایرانی پنهان دارند. آرزوی آنها کشوری است که حتی زبانش هم عربی شود و تاریخ سه هزار ساله اش به عنوان یک ملت متمایز از دیگران فراموش گردد. دشمنی شان با فرهنگ ایرانی بر بیزاریشان از هرچه فرهنگ است افزوده شده است و اگر بیشتر بپایند ایران را به صورت یک بیابان فرهنگی در خواهند آورد.
جز در زمانهایی که کشور ما زیر اشغال قبایل عرب و مغول و تاتار بوده هرگز حکومتی در تاریخ ایران اینهمه به منافع ملی و مصالح مردم بی اعتنائی نشان نداده است. علت اینهمه بی پروایی را نباید صرفاً در شخصیت و روحیات سران رژیم جستجو کرد، با آنکه هر بررسی سطحی در این زمینه شخص را از درنده خویی و آزمندی و آزادی مطلقشان از هر ملاحظه اخلاقی (جایز دانستن و حتی مشروع شمردن دروغ و نیرنگ و ریا) به هراس می افکند. علت را بیشتر باید در فلسفه حکومتی آنان جست. ملایان پایه حکومت خود را بر الوهیت گذاشته اند. حکومتهای دیگر پس از قرنها تحول در اندیشه سیاسی و بدور افکندن نظریه های «حکومت خدایی» و «حق الهی پادشاهان» پایه فلسفی خود را بر منافع عمومی افراد جامعه قرار داده اند. مشروعیت حکومت بر رضایت حکومت شوندگان استوار است و هنگامی که چنین پایه ای برای حکومت پذیرفته شد دست کم حفظ ظواهر جلب حکومت شوندگان برای بقای حکومت لازم می آید.
ولی وقتی حکومت پایه الهی یافت و کسی یا کسانی دعوی کردند که از سو و به نام خدا حکومت می کنند؛ و حزبی اعلام کرد که مخالفت با آن مخالفت با اسلام است؛ و هرکس با سیاستهای رژیم موافق نبود «محارب با خدا» اعلام شد دیگر حتی لازم نیست وانمود کنند که مصالح مردم را در نظر دارند. آنگاه به آسانی می توانند بگویند مردم برای آزادی و رفاه و نان … انقلاب نکردند. آنها برای جمهوری اسلامی قیام کردند و در جمهوری اسلامی باید کشت و کشته شد.
زیرا جمهوری اسلامی اساساً برای این جهان نیست. هدف نهائی آن مرگ و جهان دیگر است و این یک اشکال بنیادی دیگر مذهب رزمجو (میلیتانت) است: قدری بودن و مرگ پرستی و شهیدپروری؛ بی اهمیت دانستن جهان گذران و همه توجه را به آخرت بستن. جهان بینی اسلامی، چنانکه در ایران شناخته شده است، برای جان انسان و فردیت و بهروزی او ارزشی نمی شناسد. انسان مصرف کردنی ترین چیزهاست. آزادی و اراده او قدری ندارد، چنانکه رأی اکثریت به چیزی گرفته نمی شود. حق با انسانها نیست. الوهیت را چنان بکار می برند که جایی برای انسانیت نیست. با چنین جهان بینی، آسان می توان مردم را پیوسته به کشتن و روانه گورستان کردن بشارت داد. آن «قاضی شرع» که بی تحقیق حکم به کشتن می دهد و استدلالش آن است که محکوم اگر گنهکار بوده بحثی نیست و اگر بیگناه بوده به بهشت می رود در واقع نتیجه منطقی را از یک دستگاه فکری می گیرد که فرد بشری در آن جایی ندارد و باید زندگیش را در این جهان گوسفندوار به تقلید و اطاعت بگذراند و همواره در اندیشه آن جهان باشد.
حکومتی نیز که در آن چنین آمیخته ای از استبداد و هرج و مرج حکمفرماست. نتیجه ناگزیر یک فلسفه سیاسی است که سیاست را در قلمرو مذهب می شناسد و برای مجتهد یا فقیه حق فرمانروایی بر همه زمینه های زندگی شخصی و اجتماعی قائل است. از آنجا که هیچ مجتهد و فقیهی کم از دیگری نیست. احکام مستبدانه مراجع گوناگون، هرکدام در هرجا بتوانند و هریک چنانکه خود تعبیر می کند، جاری خواهد بود. نیز چون مقام مجتهد را صرفاً شمار پیروان و پر بودن خزانه اش تعیین می کند، آن کس که به هر شیوه و با دست زدن به هر وسیله مال و پیروان و زور بیشتری می یابد دیکتاتوری خود را تحمیل خواهد کرد. در چنین نظامی پایه واقعی ولایت فقیه را همان شیوه ها واسباب سیاستگران قدرت طلب می سازد و دعوی میراث بری از پیامبر و امامان بهانه ای خود ساخته بیش نیست. جمهوری اسلامی قمار خطرناکی با اسلام کرده و باخته است. اگر حکومت حق آخوند است و آخوند ثابت کرده است قادر به حکومت نیست پس فلسفه سیاسی او بی اعتبار است. ملایان حاکم اسلام را به آزمایشی کشانده اند که بخت برد نداشته است.
نمی توان اجازه داد این هرج و مرج و وحشیگری بیش از اینها زندگی فردی و ملی ایران را به تباهی کشاند. این نتیجه ای است که بیشتر ایرانیان در هرجا بدان رسیده اند. ولی از این مهمتر ساختن جامعه آینده ایرانی است. جامعه ای بدور از زیاده رویها و اشتباهات و کوتاهیهای گذشته، جامعه ای که بتواند از آخرین فرصتهای بازمانده در دو سه دهه آینده برای گشودن مشکل واپسماندگی استفاده کند. این کار را باید در همین گیر و دار آغاز کرد. ما وضع کنونی را نمی خواهیم. بجای آن چه می خواهیم؟
سرمایه هایی که برای رهانیدن ایران و باز ساختن آن داریم اینهاست: مردم، تجربه ملی و پس از همه اینها منابع طبیعی و سازمانی کشور. باید این سرمایه ها را بسیج کرد و درست بکار برد. در این میان بزرگترین سرمایه ما یعنی نسل کنونی ایرانیان است که بیشترین آسیبها را دیده است. تا این مردم در شرایط کنونی پرکندگی، تلخکامی، بی اعتقادی و سرگشتگی بسر می برند و تا چنین زخمهای ژرف کینه و دشمنی بر پیکر خود دارند نخواهند توانست به جایی رسند که فرمانروای خود باشند و تا وقتی این مردم زمام کارهای خود را در دست نگیرند کشوری واپسمانده خواهیم ماند.
بازسازی ایران به عنوان یک ملت که بتواند در یک چهارچوب ملی عمل کند، بساط استبداد آخوندی را برچیند و حرکت خود را بسوی بزرگی از سر گیرد بزرگ ترین هدف فعالیت سیاسی در اوضاع و احوال کنونی است. واژگونی دستگاه آخوندهای حاکم یک نتیجه فرعی چنان فعالیت سیاسی و تنها یکی از انگیزه های آن خواهد بود و
بدور انداختن این نظر که ایران مهره بی اراده ای در شطرنج جهانی بیش نیست و سرنوشت آن در امریکا و انگلیس و شوروی تعیین می شود نخستین گام است. ذهن ایرانی در طول نسلها عادت کرده است در کارها مشیتی ببیند، نیرویی برتر از اراده او که سیر امور را بهرحال تعیین می کند. در گذشته این مشیت جنبه مافوق طبیعی داشت، از هنگامی که اروپاییان، بویژه انگلیسها، در ایران نفوذ یافتند به آنان نیز نیرویی برابر با آن مشیت در امور ایران نسبت داده می شود. در یک نسل گذشته امریکاییان نیز برای ایرانی معمولی دارای چنین قدرتی شده اند.
دیدن دست انگلیس و امریکا در پشت هر رویداد سیاسی و قلمداد کردن تاریخ چند سال گذشته ایران به صورت سلسله ای از توطئه ها و نقشه های آن دو کشور، بحث کنونی محافل ایرانیان داخل و خارج کشور را در بخش بزرگتر آن شبیه درامها و تراژدیهای یونانی کرده است که خدایان پیوسته در امور انسانها جهت می گیرند و انسانها بی اراده دستخوش نقشه ها و خواستهای آنانند. برای این گروه ایرانیان ناتوانی امریکا و انگلیس در اداره امور خودشان هیچ ارتباطی به قدرت مشیت وارشان در ایران ندارد. به انگلیس، یک قدرت درجه دوی نظامی و اقتصادی و پاره پاره شده در یک جنگ طبقاتی، و امریکا، بویژه امریکای کارتر، سرگردان در میان سیاستها و مراکز قدرت متضاد، چنان طرحهای درازمدت پیچیده ای نسبت داده می شود که خود انگلیسها و امریکاییان را به شگفتی می اندازد.
حتی اینکه نتیجه این توطئه ها به زیان جهان غرب – بیش از دو برابر شدن بهای نفت وارداتی امریکا، آبروریزی و گروگانگیری، از دست رفتن میلیاردها دلار صادرات سالانه، تشدید بحران و رکود و بیکاری در دنیای غرب و تقویت آشکار موقعیت شوروی در حوزه خلیج فارس تمام شده است، اهمیتی برای نظریه بافان «توطئه بزرگ» ندارد. این حقیقت که «بی بی سی» جانب مخالفان رژیم گذشته را گرفت – کاری که رسانه های همگانی خود ایران بسیار بیش از آن کردند – یا ژنرال هویزر در پایان کار رژیم به ایران آمد تا شاید چیزی را از میان ویرانه ها نجات دهد؛ یا چند روزی پیش از رفتن شاه از ایران – که تصمیم خودش بود و کسی لشکری نکشید – در گوادالوپ سران غربی درباره ایران پس از شاه گفتگو کردند بس است تا ثابت کند که امریکا و انگلیس از سالهای نامشخص و مورد اختلاف پیش نقشه ای ریخته اند و گام به گام تا اجرای کامل آن – جنگ ایران و عراق یا هر حادثه دیگری که روی دهد – پیش آمده اند.
کسی حتی به اسناد منتشر شده مربوط به سالهای ٩-١٩٧۸ و اظهارات مسؤولان امریکایی که خبر از یک سردرگمی و ندانم کاری باور نکردنی می دهد توجهی نمی کند. سهم قطعی اشتباهات مسئولان رژیم گذشته و نیز مخالفان آن در روی کارآمدن ملاها در این نظریه بافیها همان اندازه پایمال می شود که نقش قطعی ایرانیان در تعیین سرنوشت آینده خودشان. هرچه هست انتظار تحولات سیاسی امریکا و رفتن آن و آمدن این است. همه دست روی دست گذاشته اند تا «آنها که ما را به این روز انداختند خودشان هم کارها را درست کنند.» کمتر کسی حاضر است بپذیرد که این خود ما بودیم، هریک در جای خود و به شیوه خود، با کارهایی که کردیم و نمی بایست و نکردیم و می بایست، که خود را به این روز انداختیم. و این تنها خود ما هستیم که می توانیم به آینده ای که می خواهیم برسیم. درجه مداخله بیگانگان در کارهای ما بیش از همه بستگی به آن دارد که خودمان چه اندازه چنین امکاناتی برای آنان فراهم آوریم.
از همه ایرانیان نمی شود انتظار داشت نارساییها و محدودیتهای جدی ابر قدرتها و قدرتهای درجه دوم دیگر را بشناسند. اما دست کم می توان انتظار داشت فهرست دراز ناکامیها و شکستهای آنان را در عرصه های گوناگون از پیش چشم بگذرانند. اگر آنها معمولاً نمی توانند به آنچه می خواهند برسند دلیلی ندارد که وقتی پای ایران به میان آید قادر مطلق باشند. سهم ابرقدرتها در امور جهانی انکار کردنی نیست ولی قدرت آنها را شرایط گوناگون محدود می کند. در این محدوده وسیع هر ملتی کم و بیش میدان کافی برای عمل دارد.
اما ملتی می تواند اراده خود را اعمال کند که در میان خود پاره ای توافقهای اساسی کرده باشد، ملتی که گروههای گوناگون آن به بهانه های سیاسی یا ایدئولوژیک یا تضاد منافع آماده از میان برداشتن یکدیگر از روی زمین نباشند. اختلاف و حتی دشمنی در میان عناصر و گروههای یک جامعه امری ناگزیر است، مگر آنکه دشمنی ها به جایی رسند که موجودیت ملت را تهدید کنند. در آن شرایط است که بیگانگان نقش مؤثر در امور ملت خواهند یافت و دیگر رهایی دشوار خواهد بود. اگر ملتی نتواند با اختلافات درونی خود زندگی کند و در میان خود همزیستی داشته باشد به نابودی تهدید خواهد شد. اینکه بسیاری از ایرانیان آگاه نگران آنند که کشورشان به روزگار لبنان دچار شود مبالغه نیست. در لبنان نیز مخالفان، نابود کردن یکدیگر را بهتر از همزیستی با یکدیگر یافته اند و بیگانگان به دست اندازی پرداخته اند و کار بدینجا کشیده است.
ما اگر نخواهیم سالهای آینده را نیز، مانند گذشته در آشفتگی و سرگردانی و هدر دادن نیروها و خونریزی و برادرکشی از دست بدهیم باید در پی یگانگی ملی باشیم. نه به این معنی که همه یکسان بیندیشند و عمل کنند. بلکه به این معنی که همه بتوانند در یک نظام با هم بسر برند و حق اظهارنظر و فعالیت و رقابت، حق حیات برای یکدیگر قائل باشند. هر اختلاف به معنی دشمنی نیست و هر دشمنی نباید به رویارویی تا آخرین نفس بینجامد. در روحیه ایرانیان کنونی چنین گرایشهای خطرناکی را بسیار می توان یافت و همین است که ادامه زندگی ملی ما را تهدید می کند.
دشمنی با رژیم کنونی ایران زمینه ای کافی برای یگانگی ملی نیست. آنها که می گویند اول باید به این معرکه پایان داد و بعد دید که هرکس چه می کند غافل از آنند که همین طرز فکر بود که در ١٣۵٧ گروههای مختلف را در حرکتی که به زیان تقریباً همه آنها بود و ایران را به نابودی تهدید می کند متحد ساخت. یگانگی باید بر مبنای سازنده تری استوار باشد، یعنی بر تفاهم تاریخی و نقادی و ارزیابی دوباره تجربیات ملی و در آوردن آن به صورت یک زمینه مشترک. آنها که با هم فراز و نشیبهایی را گذرانده اند و درک کرده اند تفاهم بیشتری می یابند تا کسانی که صرفاً به یک هدف آنی می اندیشند و پس از رسیدن به آن آماده اند احیاناً گلوی یکدیگر را هم بدرند.
عظمت تلاشی که در پیش است، چه در مرحله براندازی استبداد آخوندی و چه پس از آن برای برقراری نظم و قانون و بازسازی ایران، یک کار تشکیلاتی پردامنه را ایجاب می کند. باید هزاران و هزاران ایرانی، هریک در حوزه توانایی خود، باهم از نزدیک کار کنند. چنین همکاری بی توافقهای گسترده میان آنها، حداکثر توافق و نه حداقل توافق که آسانگیران پیشنهاد می کنند، امکان نخواهد داشت. از این گذشته اگر زمانی برای بحث و رسیدن به یک همرایی (اجماع) باشد اکنون است. در ایرانی که فاشیستهای مذهبی برجای خواهند گذاشت کسی وقت و یارای بحث نخواهد داشت.
بازگشت به ایران و براندازی حکومت ملایان البته برای اکثریت بزرگ مخالفان رژیم کنونی یک رهسپاریگاه طبیعی است، ولی پس از آن چه؟ برای آنکه بتوان اکثریتی را در راه نگهداشت و پس از رسیدن به مقصد نیروی همبسته آنها را حفظ کرد باید میانشان یگانگی یا نزدیکی فکری و ایدئولوژیک برقرار باشد. در این صورت نیروها روی سردرگمی یا رقابتهای شخصی یا زیر تأثیر رویدادهای روز پراکنده نخواهند شد و هدر نخواهند رفت.
آنها که می گویند باید همه اختلافها را کنار گذاشت و تنها در اندیشه پیکار با خمینی بود در صف متحد خود چه جایی برای سران رژیم اسلامی و مسئولان مستقیم ویرانیها و کشتارها و غارتها که در نبرد درونی قدرت شکست می خورند و یکایک به مخالفت با جمهوری اسلامی رانده می شوند در نظر می گیرند. آیا صف متحد گنجایش قصابان اوین را نیز خواهد داشت؟ یک ائتلاف بزرگ با یک هدف منفی و حداقل توافق، آن سلاح برنده ای نیست که بتواند خونخواران مکتبی را به زیر اندازد و آن نیرویی نیست که ایران از هم دریده و نیمه ویران پس از آنها را به صورت کشوری در آورد که به آینده اش امیدی بتوان داشت. جنبشی که همه را در بر گیرد جنبش نیست، توده بی شکلی است که در تضادهای درونی خود توان حرکت را از دست می دهد. اگر اکثریتی از ایرانیان بتوانند بر سر آنچه از تجربه ملی و خودآگاهی مشترکشان ریشه گرفته همرای شوند تندتر و دورتر خواهند رفت. چنانکه ظریفی گفته است آشتی ملی را با آش ملی نباید اشتباه گرفت.
نمونه هایی که برای ائتلاف و همراهی سازمانها و گروههای گوناگون در راه هدف یگانه می آورند گمراه کننده است. در دوران اشغال فرانسه احزاب از چپ و راست و میانه رو با اختلافات سخت ایدئولوژیک بر ضد دشمن بیگانه در جنبش مقاومت همداستان شدند. در سازمان آزادیبخش فلسطین گروههای افراطی چپ و راست با میانه روان در زیر یک چتر گرد آمده اند. تفاوت وضع کنونی ایرانیان با این نمونه ها در آن است که در هر دو مورد سخن از احزاب و سازمانهای نیرومند و سازمان یافته است نه افراد و دسته های کوچک بیشمار که نه استواری سازمانی دارند نه بهم بستگی ایدئولوژیک. اگر هم زمانی بتوان و لازم باشد چنان ائتلافهایی ترتیب داد باید سازمانها و احزابی داشت که نیروهای پراکنده را گرد آورده باشند. براین تفاوت باید اشغال بیگانه را در آن دو مورد افزود که با همه ماهیت ضدایرانی حکومت کنونی ایران برآن قابل انطباق نیست و پیکار ملی را از یک انگیزه عاطفی نیرومند بی بهره می سازد.
در جنبش مقاومت فرانسه یا سازمان آزادیبخش فلسطین، احزاب و سازمانهای شرکت کننده هرچه هم در میان خود اختلاف داشتند یا دارند پیوسته به یکدیگر وعده تصفیه و برپا کردن اردوگاههای آموزشی نداده اند و احتمالاً دستشان به خون یکدیگر آلوده نبوده است.
آشتی با تاریخ
برای رسیدن به یگانگی ملی باید نخست با یکدیگر و تاریخ خود آشتی کنیم و به عبارتی به یکدیگر و به تاریخ خود یک عفو عمومی بدهیم. بیشتر افراد ملت از هر طبقه در یک موقعیت هستند. جز چند صدهزار نفری بقیه ایرانیان سرخورده و ناخرسندند. هیچ کدام نمی خواستند سرنوشت خود و کشورشان این باشد که هست. آنها در هر موقعیت و هر جبهه ای بودند قصدشان بهبود و اصلاح بود و امروز همه شکست خورده اند. پذیرفتن این حقیقت می تواند خود پایه ای برای آشتی ملی باشد. همه اشتباه کرده اند و فریب خورده اند. همه سهمی در مسئولیت مشترک ملی داشته اند و همه آسیب و زیان دیده اند. اینکه کسی کمتر یا بیشتر اشتباه کرده یا زیان دیده، یا اشتباهاتش از عمل برخاسته یا بی عملی، یا اشتباهات خود را نشان داده یا فرصت آن را نیافته اهمیت ندارد زیرا جز آنها که دستشان به خون مردم و اموال عمومی آلوده است بقیه نیت خوب داشته اند.
نباید کاری کرد که پس از پایان یافتن این کابوس باز ایرانیان بر سر ویرانه های کشور خود بنشینند و خرده حسابهای کهنه را تسویه کنند و هر گروه که خود را یک آب شسته تر از دیگران می داند به آنها اجازه نفس کشیدن ندهد. در تحلیل آخر هیچ کس شسته تر از دیگران نیست. همه ایرانیان مسئول آنچه بر سرشان امده هستند و نباید بیهوده تقصیر را به گردن این و آن بیندازند. هرکس با انصاف به گذشته خودش بنگرد خواهد دید که درجایی کوتاه آمده است. اگر چنین نبود ما در وضع کنونی قرار نداشتیم. اگر در ایران همه یا اکثریتی درست رفتار کرده بودند کی همه چیز به خطا می رفت؟
انقلاب اسلامی را یکسره ساخته دست بیگانگان و فراورده توطئه های مرموزی مانند «کمربند سبز» انگاشتن برای بیشتر ایرانیان نوعی آسایش خاطر در سرگردانی و تکان روحی سه ساله گذشته فراهم کرده است. پس از شیفتگی مذهبی سه سال پیش که آنهمه ایرانیان بیشمار – اکثریتی از آنان – را فرا گرفت و خمینی گمنام را در کوتاه مدتی به مقام قهرمانی و نیمه خدایی رساند، این یک تریاک تازه توده های ایرانی است. این ایرانیان از خود نمی پرسند که چرا خودشان خمینی و ملایان را می ستودند؛ چرا روشنفکرانشان در بیان سرسپردگی خود به «آقا» از یافتن کلمات پرآب و تاب در می ماندند، چرا رهبران مخالفشان در یک رقص «هفت پرده» همه پوششهای ایدئولوژیکشان را یکایک به دور می افکندند و در برابر ولایت فقیه و جمهوری اسلامی و امت مسلمان برهنه می شدند؟ چرا اکثریت بزرگ نویسندگان در آن شش ماه آخر رژیم جز در ستایش خمینی و انقلاب او ننوشتند و تا ماهها و سالهای بعد تا جایی که می توانستند و امیدی داشتند همچنان ننوشتند؟ چرا مرفه ترین لایه های اجتماعی ایران، نمایندگان اشرافیت سرمایه و مقام، حتی در آسودگی پناهگاههای خود در امریکا و اروپا از خمینی دفاع می کردند تا هنگامی که اموالشان در ایران به غارت رفت یا کسانشان به زندان افتادند و به دژخیم سپرده شدند؟
نیروی انقلاب از مردمی برخاست که دیگر به زحمت می شد کسی را از میانشان یافت که هوادار خط امام نباشد – از توده مردم عادی به همان اندازه که رهبران فکری یا سیاسی یا صاحبان صنعت و سرمایه. حتی اگر فرض کنیم که دگمه انفجار را دستی در خارج ایران فشار داد، ماده منفجره اش میلیونها تنی بودند که با قلم و قدم و پول خود به ملایان در پیکارشان یاری می دادند. وقتی نویسندگان پرآوازه چپ و لیبرال – بی آنکه احتمالاً نماز بدانند – پشت سر ملایان به آنها اقتدا می کردند و در راه پیمایی ها با شعار جمهوری اسلامی شرکت می جستند، وقتی کارمندان و کارگران در هرجا با اعتصابات خود حکومت را به زانو در می آورند، وقتی تظاهرات میلیونی به راه می افتاد چه نتیجه دیگری می شد انتظار داشت؟ می گویند بیگانگان دگمه را فشردند. اما آیا همه آن چندین میلیون تن هواداران فعال و غیرفعال خمینی عامل بیگانگان بودند؟ می گویند گول خوردند و بی بی سی فریبشان داد و در سخنان کارتر و همکارانش «چراغ سبز» دیدند. آیا کسی که گول می خورد و چشمش به چراغ سبز دیگران است خود مسئول نیست؟ آیا در خیابانهای شهرهای ایران اتباع بیگانه میلیون میلیون راه پیمایی می کردند و در ادارات و کارگاه های ایران کارمندان و کارگران بیگانه اعتصاب به راه می انداختند؟
و آنهمه اشتباهات که حکومتها یکی پس از دیگری در برابر مخالفان نشان دادند، آنهمه ناتوانی که در حفظ خود و نگهداری کشور از آنها دیده شد، آنهمه سستی اراده و ورشکستگی معنوی، کار بیگانگان بود؟ آیا یک حکومت تنها باید به خواست و اراده خارجی از خود و کشورش دفاع کند و اگر خارجی نخواست، مسئولیت از گردنش می افتد؟ اگر حکومت جمهوری اسلامی را یک ارتش اشغالگر بیگانه بر ایران تحمیل کرده بود چه اندازه می شد بر سهم خارجیان در انقلاب ایران – آنگونه که بیشتر ما می پنداریم – افزود؟ آنها که امروز نظریه های گوناگون می سازند به پیرامونشان بنگرند. در ١٣۵٧ دوستان و کسان و آشنایانشان چگونه رفتار می کردند؟ آیا می شد با آنها حتی یک بحث ساده درباره پیامدهای ترسناک فعالیتهایشان بر ضد رژیم کرد؟ آیا عمومشان نمی گفتند این رژیم (شاه) برود، هرچه می خواهد بشود؟ اگر آنها خودشان بودند که چنین می خواستند دیگر چرا تقصیرها را به گردن این و آن می اندازند؟ اگر خیال کرده بودند انگلیس و امریکا می خواهند کمربند سبز بکشند چرا خودشان آلت دست بیگانگان و اسباب اجرای طرحهایشان شدند؟
شاید استدلال کنند که چنان از حکومتهای گذشته به تنگ آمده بودند که از خود بیخود شدند و از اینرو مسئولیت با آن حکومتهاست. باید پرسید مگر راه دیگری جز سر نهادن به خاک در برابر ارتجاع و فاشیسم نبود؟ برای اصلاح یک رژیم، حتی پیکار با آن، کار دیگری جز اطاعت کورکورانه از نیروهای نادانی و توحش نمی توان کرد؟ از این گذشته ایا آن حکومتها جز با پشتیبانی و شرکت فعال یا ضمنی همین میلیونها تن روی کار می ماندند؟ خیابانهای شهرهای ایران را در ماهها و سالهای پیش از انقلاب اسلامی چه کسانی با فریادهای «جاویدشاه» خود می لرزاندند؟ در همان اردیبهشت ١٣۵٧ مردمانی که در مشهد – دهها و صدها هزار – به پیشباز شاه رفتند از کجا آمده بودند؟
اینگونه بهانه آوردنها و دلیل تراشیدنها پیکار کنونی و آینده ملت ایران را ناممکن می سازد. همه چیز را از چشم بیگانه دیدن جایی برای مشارکت و ابتکار خود مردم نمی گذارد. کسی دلیلی برای دست به کاری زدن نمی بیند. اگر مردم بی اثر بوده اند، هنوز هم بی اثرند و در آینده هم بی اثر خواهند بود، پس چه نیازی به تلاش است؟ انقلاب را ساخته و پرداخته دیگران دانستن برای گروههای بی شمار بهانه آسوده نشستن و انتظار برنده نهائی را کشیدن است و برای گروههای دیگر دلیلی بر اینکه می توان به گذشته در تمامیت آن بازگشت و انگار هیچ روی نداده، روشهای نادرست پیشین را از سرگرفت.
از هم اکنون بسیاری دست درکاران گذشته را می توان یافت که به پشتگرمی نظریه های گوناگون توطئه، هیچ نقطه سیاهی در نظام پیشین نمی بینند. اولاً انقلاب نبود و فتنه بود. بعد هم به سبب شکست های سیاسی و اقتصادی و فرهنگی نظام پیشین نبود و برعکس از هراس بیگانگان از برآمدن یک ژاپن دوم در باختر آسیا سرچشمه می گرفت. بنابراین چه جای انتقاد از گذشته است و چه نیاز به تلاش برای بهبود و اصلاح و دگرگونی برداشتها و کارکردهای نادرست و ناپسند آن؟ در برابر کسانی که هیچ نقطه روشنی در گذشته ایران نمی بینند، کسان دیگری را هم می توان یافت که اگر خیلی بخواهند منصف باشند می گویند عیب گذشته آن بود که رهبران به اندازه کافی بیرحم و دلسخت و دیکتاتور نبودند.
ما با شناختن مسئولیت فردی و ملی خود چه برای گذشته و چه آینده، گذشت بیشتری در برابر یکدیگر خواهیم یافت و ارزشهای یکدیگر را بهتر خواهیم شناخت زیرا کمتر کسی از قله های خطاناپذیری بر دیگران خواهد نگریست؛ قضاوتهای ما میانه روتر و واقع گراتر خواهد شد. وقتی همه حق را به جانب خود ندانیم دید انسانی تری خواهیم یافت که بیشتر ما سخت بدان نیازمندیم.
بهمین گونه تاریخ ایران، تاریخی که برای نسل کنونی ایرانیان زنده است، باید بخشوده شود. نمی توان پذیرفت که هر گروه بخشی از تاریخ را مال خود بداند و بقیه را نفی کند. این تاریخ مال همه ماست. همه ما در ساختن آن سهمی داشته ایم و یا از آن برخوردار شده ایم، هرکس در جای خود. همه کم و بیش در سود و زیان شریک بوده ایم. ما هرچه نسبت به یکدیگر و مراحل تاریخ ٧۵ ساله گذشته خود کینه داشته باشیم نمی توانیم تجربه خود را از جهت شدت و تلخی آن با تجربه ملی آلمانها در صد سال و فرانسویان در دویست سال گذشته مقایسه کنیم. اگر آنها به این «پالایش تاریخ» قادر بوده اند ما نیز خواهیم توانست.
بجای محکوم کردن تاریخ خود باید آن را نقادی کنیم و بهترین عناصر آن را، هرچه که سازنده و ماندنی است، بگیریم و در ساختن آینده خود بکار بریم. این کاری است که همه ملتهای پیشرفته کرده اند و می کنند. آنها تاریخ خود را میان احزاب و گروهها تقسیم نمی کنند، هرکس مدعی دوره ای و منکر دوره های دیگر نمی شود. برای نقادی و ارزیابی تاریخ اخیر خود باید از عادت ایرانی سیاه و سفید دیدن امور دست برداریم. عناصر نیک و بد را باید در هر دوره باز شناخت و از روی پیشداوری همه چیزها را خوب یا بد ندید. قضاوت ما هرچه باشد هر دوره تاریخ اخیر ما نشان نیک و بد خود را بر زندگی ما و نسلهای پس از ما نهاده است و خواهد نهاد.
انقلاب مشروطیت، نوسازی دوران رضاشاه اول، پیکار ملی کردن نفت به رهبری مصدق، جنبش اصلاحی محمدرضا شاه و انقلاب ۱٣۵٧ همه از همین جامعه برخاسته اند و همه در حدود تواناییها و کم و کاستی های نسل معاصر خود بوده اند. ما نمی توانیم – فرد فرد ما – منکر این شویم که سزاوار تاریخی هستیم که داریم و نمی توانیم خود را از آن برکنار داریم. علاوه براین در هریک از این مراحل تاریخی جنبه های سازنده ای هست که در هر نظام سالم آینده جای خود را خواهد داشت.
انقلاب مشروطیت به ما یک قانون اساسی داده است که نخستین سندی است که به یک تعبیر به امضای ملت ایران رسید و واقعیتهای جامعه ما را در بر دارد و امروز پس از ٧۵ سال اصول بنیادی آن همان اندازه برای حفظ یکپارچگی و تعادل ملی ایران مقتضی است که در همه ٧۵ ساله گذشته بوده است. سلطنت مشروطه، تفکیک قوای حکومتی، تضمین حداقلی از حقوق اقلیتهای مذهبی و اختیارات داخلی استانها و شهرستانها از جمله اصول بنیادی قانون اساسی است که نیروی زندگی خود را همچنان حفظ کرده است و می تواند پایه پیشرفتهای آینده در همه این زمینه ها باشد. در گذشته برای زیر پا نهادن این اصول بهای سنگینی پرداخته ایم و در آینده نباید خطای خود را تکرار کنیم.
نوسازی سالهای ۱٣۲۰-۱٣۰۰ نخستین اقدام جدی و پیگیر ایران در سده گذشته برای ساختن یک جامعه امروزی بود. از این گذشته رضا شاه اول ایران را از تجزیه رهانید و آن را در تمامیت خود نگهداشت. اراده سیاسی راسخی که او و نسل او برای حفظ تمامیت ایران نشان دادند در بحران آذربایجان نیز یک بار دیگر ایران را از تجزیه نجات داد. این هر دو تعهد – کوشش برای امروزی کردن جامعه ایران و حفظ تمامیت و یکپارچگی کشور – باید در آینده نیز دنبال شود.
پیکار ملی کردن نفت یک برگ درخشان تاریخ معاصر ایران است. به پیام ضداستعماری این پیکار باید همچنان وفادار ماند. ایران باید سرنوشت خود را و منابع ملی را در کف داشته باشد و به هیچ بیگانه ای اجازه تسلط ندهد. روابط ایران با جهان خارج باید صرفاً براساس حفظ مصالح ملی ایران و استقلال کشور تنظیم و اداره شود. این راهی است که مصدق پیمود و ادامه آن در توانایی و به مصلحت ملت ایران است.
جنبش اصلاحی سالهای ۵۶-۱٣۴١ که به نام انقلاب سفید شهرت یافت و اصلاحات ارضی و صنعتی کردن ایران و آزادی زنان در آن جای مهمی دارد دستاوردهای شگرفی در هر زمینه اجتماعی و اقتصادی داشت و به ایران برای نخستین بار یک پایه صنعتی و آموزشی داد که هر حرکتی بسوی پیشرفت آینده از آن بهره خواهد گرفت. مفهوم توسعه ملی همه جانبه در این دوره به بلوغ خود رسید و نتایج آن با همه ویرانگری های جمهوری اسلامی هنوز با ماست و بنیه ملی ما را تشکیل می دهد. پایه گذاری یک ارتش نیرومند از میراثهای ماندنی دیگر این دوره است که ارزش آن در جنگ با عراق نشان داده شد – حتی در شرایط فلج و زندانی کردن ارتش.
موج اعتراض سالهای ۱٣۵۵ تا ۱٣۵٧ تا آنجا که به فساد و بدی حکومت و بستگی به بیگانه مربوط می شود باید به عنوان یک درس عبرت پیوسته در نظر باشد. این موج اعتراض، صرفنظر از مرحله انقلابی مصیبت بار بعدی آن، از چشم پوشیدن بر واقعیتهای ایران و فدا کردن مصالح عمومی برای هدفها و مقاصد خصوصی برخاست. در آینده هدفها و نظرات شخصی است که باید فدای مصالح عموم شود. انقلاب ١٣۵٧ ورشکستگی نهائی حکومت خودکامه و فردی را نشان داد.
این انقلاب همچنین طغیانی برضد نابرابریهای آشکار جامعه ایرانی بود. جامعه ما باید بسوی برابری هرچه بیشتر فرصتها و امکانات – تا حدی که فرصتها و امکانات را نکشد – برود و از فاصله میان طبقات و گروهها بکاهد. در هیچ یک از این مراحل ملت ما به هدفهای خود نرسید. هر مرحله با اشتباهات و کوتاهیها و سؤ استفاده از قدرت به درجات گوناگون به شکست انجامید.
قانون اساسی بازیچه شد زیرا انقلابیان مشروطه – جز قهرمانان انقلابی آذربایجان – انرژی و عزم کافی برای دگرگونیهای اساسی را نداشتند و در محافظه کاری و مصالحه بیش از اندازه غرق بودند. ایران در ۱٣۲۰ پایمال تجاوز نیروهای بیگانه گردید زیرا رضاشاه اول در سیاست خارجی خود و ارزیابی اوضاع جهان اشتباه کرد. پیکار ملی کردن نفت شکست خورد زیرا مصدق از پذیرفتن بهترین راه حل ممکن برای حل مسأله نفت به سبب ترس بیهوده از دست دادن پشتیبانی عمومی تن زد و مسئله نفت را بیش از اندازه و به زیان ملاحظات و ضرورتهای دیگر در مرکز توجهات خود قرار داد تا سرانجام همه چیز از جمله خود پیکار ملی کردن نفت قربانی آن شد. اصلاحات و نوسازی جامعه ایرانی از گشودن گره فقر و واپس ماندگی بر نیامد زیرا حرص و مال اندوزی از بالا تا پایین نظام حکومتی را تباه کرده بود و بدی حکومت و برداشت نادرست از توسعه و وارونگی اولویتها منابع ملی را به هدر داده بود. موج اعتراض سالهای ۱٣۵۵ تا ۱٣۵٧ در گرداب هرج و مرج و ارتجاع پس از آن غرق شد زیرا تا آنجا که به اکثریت بسیار بزرگ انقلابیان مربوط می شد بیشتر یک حرکت منفی و دنباله روانه بود. ایرانیان در شور بی اختیار خود برای کینه جویی نمی دیدند که خود را در اختیار نیروهایی گذاشته اند که از اعماق سیاه جامعه برخاسته اند و قدرت خود را از نادانی و توحش می گیرند. آنها بر ضداستعبداد و فساد و نابرابری اعتراض می کردند ولی فرمانبر چشم و گوش بسته اقلیتی بودند که اعتراضشان برضد پیشرفت و دانش و فرهنگ، برضد جهان امروز و انسان نوین، بود. آنها آوای وحش را در انقلاب خود نشنیدند.
سودی ندارد که هر گروه بکوشد گناه این شکستها را به گردن دیگران بیندازد یا منکر کامیابیها یا ناکامیهای هر دوره مورد نظر خود باشد. اعتبار کامیابیها و گناه شکستها بردوش همه ایرانیان است. ظرفیت جامعه ایرانی از عهده بیش از آن بر نیامده است.
چنان هم نیست که این تاریخ یا هر دوره ای از آن – جز انقلاب اسلامی – مایه سرشکستگی ایرانیان باشد. با همه شکستها کمتر ملتی در میان کشورهای رشد نیافته تاریخی به پرباری و تحرک ٧۵ ساله گذشته ایران داشته است و از عهده کارهای نمایان تر برآمده است. انقلاب مشروطه نخستین انقلاب دمکراتیک در کشورهای آسیایی – افریقایی بود و پیکار ملی کردن نفت در ردیف نخستین جنبشهای ضداستعماری قرار داشت. نوسازی و اصلاحات دوره پهلویها در میان نخستین تلاشهای همه جانبه برای توسعه در جهان سوم بشمار می رود و از نظر دستاوردها کمتر رقیبی برای خود می شناسد. کشورهای معدودی بوده اند که در شش دهه گذشته در جنبش خود برای نوسازی از ایران در گذشته اند. ایران تنها کشوری بود که (در ۱٣۲۵) از اشغال شوروی دست نخورده بدر آمد. اتریش یک مورد دیگر بود. ولی اتریشیها آزادی سیاست خارجی خود را در برابر دادند. ما بارها سرمشق و الهام دیگران قرار گرفته ایم – و نه تنها در زمینه های منفی اعتراض و طغیان. شور و انرژی ملی ایرانیان در یک فوران مداوم، صفحات تاریخ را با پیروزیها و شکست های قابل ملاحظه پر کرده است. این ملت همواره از خود استعداد و نیروی زندگی استثنایی نشان داده است. تاریخ ٧۵ ساله گذشته ما ناشاد است، اما بزرگ است؛ مانند همه تاریخ ما.
این تجربه مشترک بجای آنکه ما را به جان یکدیگر بیندازد می تواند بهم نزدیکتر کند – اگر یکدیگر را بفهمیم و این تجربه را درک کنیم. ما این راه را با همه اختلافات بهرحال با هم آمده ایم و راه آینده را نیز بهتر است جدا از هم یا بر ضد هم نپیماییم. در تعیین راه آینده نیز این تاریخ به کار ما خواهد آمد.
در آوردن دوره های تاریخی از حالت وابستگی گروهی خود، و به تعبیری ملی کردن تاریخ اخیر ایران، به یک عامل اصلی کشمکش میان گروههای گوناگون پایان خواهد داد. به زبان دیگر ما می توانیم تاریخ خود را بر سر یکدیگر بکوبیم یا آن را توشه سفر مشترک خود بسوی بهروزی سازیم. می توانیم تاریخ را امری شخصی و حزبی و گروهی بینگاریم یا مانند تاریخ قدیم تر خود بدان رنگ همگانی و ملی بدهیم. در واقع میان دوره های تاریخی صدسال پیش یا سی سال پیش تفاوتی نیست. آنچه هست در حالت عاطفی ماست. زمانی بود که بحث بر سر تاریخ اخیر ایران بخشی از پیکار قدرت میان هواداران رژیم و گروههای مخالف آن بود. امروز چنین نیست. همه در یک صف قرار دارند. آنها که تنها به دوران پیکار ملی کردن نفت و آنچه «واقعیت انقلاب ایران» می نامند و در واقع مرحله اعتراض پیش از انقلاب است دلبسته اند، و آنها که به نوسازی و جنبش اصلاحی دوران پهلوی اهمیت می دهند به یکسان نگران سرنوشت آینده کشور خود هستند. هر دو مکتب فکری باید جنبه های مثبت این دوره های تاریخی را بشناسند و بپذیرند. پذیرفتن اینکه قهرمانان محبوب ما دچار اشتباه یا کوته بینی شده اند یا شهامت و روشن نگری کافی نشان نداده اند، یا مردانی که عادت کرده ایم منفورشان بداریم پاره ای خدمات حیاتی و نمایان به کشور کرده اند از قدر ما چیزی نمی کاهد و برعکس نشانه بلوغ فکری ما خواهد بود.
در این میان انقلاب مشروطه از قبول عام برخوردار شده است و جای خود را در فرهنگ سیاسی ایران یافته است. در میان ایرانیان کمتر کسی است که از آن انقلاب سربلند نباشد. دوران پهلوی و پیکار ملی کردن نفت در مرکز کشاکشهای فکری قرار دارند و انقلاب ١٣۵٧ نیز بدانها پیوسته است. بحث درباره این دوره ها عموماً یکسویه و میان تهی و آغشته به شعار و آلوده دروغ و دشنام یا تملق گویی بوده است. برای افرادی بحث درباره هریک از دوره ها رنگ شخصی دارد. می کوشند با نفی یکی یا دعوی میراث بری دیگری مقاصد خود را پیش ببرند. اما برای بقیه ایرانیان بسیار آسان است که تاریخ خود را از حالت بیش از اندازه سیاسی شده و شخصی در آورند و آن را چنانکه هست یعنی مربوط به همه ببینند. بدین ترتیب بسیار آسان تر خواهد بود که حوادث و اشخاص در دورنمای مناسب قرار گیرند و اهمیت آنها در تاریخ و سرنوشت ایران شناخته تر شود.
در فضای تبلیغاتی و با روانشناسی کنونی ایران بیش از همه ارزشهای واقعی دوران پهلوی است که از نظرها دور مانده است. فساد و بدی حکومت و بستگی به بیگانگان، بویژه در دهه آخر این دوره، چنان تصویر ذهنی از آن ساخته که سهم حیاتی رضاشاه اول و محمدرضاشاه در یکپارچه کردن سرزمین و اقوام ایرانی به صورت یک ملت و ساختن جامعه ایرانی تقریباً از صفر، به زحمت به یادها می آید. کمتر کسی از خود می پرسد بدون پهلویها اکنون ایران کجا بود و آیا اصلاً کشوری با این مرزها و با این منابع و با این زیرساخت اقتصادی و فرهنگی و با این نیروی انسانی و قدرت سازمانی می توانست بوجود آید؟ اینکه ایران در سالهای میان ١٣٣۴ تا ۱٣۵٧ از درآمد قابل ملاحظه و در چهار سال آخری آن از درآمد سرشار نفتی برخوردار بوده آنهمه کارها را که در سالهای میان ١٣۰۰ تا ۱٣۵٧ انجام گرفته توضیح نمی دهد و تازه اگر رضاشاه اول نبود خوزستان برای ایران نمی ماند که بعدهادرآمد نفت آن به کار توسعه کشور بیاید.
برای بسیاری از ایرانیان دشوار است اوضاع و احوال ایران را در نخستین دهه های سده بیستم، هنگامی که رضاشاه اول به بازسازی آن آغاز کرد، یا در سالهای پس از جنگ دوم جهانی که نیروهای ارتجاع و تجزیه و هرج و مرج باز سر برآورده بودند، تصور کند. آنها کافی است به اوضاع و احوال کنونی کشور، دو سه سالی از فرمانروایی ملایان نگذشته، نظری بیفکنند تا دریابند نادانی و خرافات، و پرستش مرگ و ویرانی، و ستایش پلیدی، و دشمنی با پیشرفت و شعور و دانش با ایران چه می کرده است. از هم پاشیدگی و بیکاری و بینوایی و رکود و رواج فساد و همه گونه تباهی ها را در همه جا و همه سطح ها بنگرند تا بدانند در آن ۵٧ سال چه گامهای غول آسایی برای دگرگونی ذهن و روح و پیرامون در این کشور برداشته شد.
قدر آنها که « نه» گفتند و پیکار کردند و سختی کشیدند و قربانی دادند در نزد همه ایرانیان باید محفوظ و شناخته بماند. ولی تنها آنان که آجری روی آجر نهاده اند و ناچار بوده اند همه چیز را از نخستین آجر بسازند و بالا ببرند می توانند در تلاش خستگی ناپذیر آن سالها عنصر قهرمانانه ای را بشناسند که ارزشی حتی والاتر از فراهم آوردن امکانات زندگی امروزی برای دهها میلیون ایرانی دارد. ما از دستاوردهای آن ۵٧ سال نیز سربلند شده ایم. بزرگی ایران در زیربار نرفتن و سرپیچی تظاهر کرده است و نیز در سازندگی و آفرینندگی. گرایش عاطفی و فرهنگی ایرانیان به شهید و مظلوم پرستی نباید ما را بر شکوهی که در ساختن و پیش بردن است نابینا کند. قدر ایرانیان بیشماری را که زندگانیهای خود را اسباب ساختن ایران کردند نیز باید شناخت و محفوظ داشت.
دشمنی با رژیم گذشته بهردلیل باشد نباید چشمان ما را براندیشه پیشرفت و نوسازی ببندد – امری که با شگفتی شاهد آن هستیم. در اعلامیه های گروهها و شخصیتهای سیاسی کمتر نشانی از تعهد به ترقیخواهی و توسعه است. یکی هم اشاره به بزرگی ایران، ساختن قدرت اقتصادی و نو کردن جامعه آن ندارد. شاید هم پیشرفت را امری مسلم و خود بخود فرض کرده اند که لزومی ندارد تا حد یک تعهد، حتی یک ایمان بالا برده شود. اگر چنین است بهتر است دو سه سال پس از پهلویها و دویست سیصد سال پیش از آنها به خاطرها آورده شود.
تعادلی که باید به اندیشه ایرانی باز آورد بخشی در همین جاست. آزادیخواهی، همچنانکه اعتقاد به عدالت اجتماعی، یک جزء مسلم هر برنامه سیاسی برای ایران است. اما جزء اصلی دیگر آن ترقیخواهی و توسعه است – آنچه که باید سنت پهلوی نامیده شود. بدون ترقیخواهی و توسعه نه آزادی پایدار می ماند، نه عدالت اجتماعی بدست می آید، نه خود ملت حفظ می شود. شکستهای پیاپی آزادیخواهان در ٧۵ سال گذشته تاریخ ایران – در انقلاب مشروطه، در سالهای پس از جنگ جهانی دوم، در پیکار ملی کردن نفت و در ۱٣۵٧ – مستقیماً به بی اعتنایی آنان به ضرورت توسعه و بی خبریشان از مقتضیات و مکانیسمهای آن بر می گردد. همچنانکه شکست پهلویها از بی اعتقادی شان به آزادی سرچشمه می گرفت.
برای کسانی که بار توسعه و نوسازی و آباد کردن کشور را بر دوش نداشته اند و سختی کار را احساس نکرده اند و زندگی شان یا در مخالفت و کناره جویی گذشته است یا در آسایش و تنعم بی مسئولیت، شناختن قدر کوشندگان و کسانی که در مشاغل سیاسی و اداری یا در بخش خصوصی، قرن بیستم را به ایران آوردند آسان نیست. ولی این مردان و زنان بیشمار نیز از ارزش خویش بی خبرند. شکست ۱٣۵٧ که خود از همین ضعف روانی برخاست آنان را متزلزل و به خود بی اعتقاد برجای گذاشته است. پیکار تبلیغاتی حساب شده ای که از پیش از انقلاب آغاز شده بود و هنوز ادامه دارد و هدف آن شخصیت کشی و بی حیثیت کردن سران رژیم و در نتیجه خود رژیم گذشته است به یک احساس عمومی گناه دامن زده است. زیاده رویها و بی پرواییهای آن ده پانزده تن اصلی که در رژیم پیشین دست خود را بر دارایی های کشور گشوده بودند و پشتیبانی بیدریغ رهبری سیاسی از آنان سایه سیاهی بر تصویری انداخته است که بهرحال با معیارهای ایرانی درخشان و بیمانند است.
پیش از هرچیز باید این پیکار تبلیغاتی را دست کم در میان خود عناصر رژیم گذشته، آن صدها هزار تنی که هریک در جایی به آرمان ملی خدمت کردند، متوقف ساخت. زیرا متأسفانه بیشتر خود این عناصر هستند که با لذتی بیمارگونه یکدیگر را به پلشت اتهام و بدگویی می آلایند. هیچ کس نمی تواند با محکوم ساختن دیگران خود را تبرئه کند و اصلاً نیازی به تبرئه نیست. چه کسانی ۵٧ سال پهلوی را محکوم می کنند؟ آنها که در راه جمهوری اسلامی تلاش کردند؟ بهتر است دستاوردهای آن دوره با دستاوردهای مخالفان آن مقایسه شود.
احساس گناه را باید بدور انداخت و خود را از جریان عمومی نباید بیرون کشید. کسانی که ایران را از هرج و مرج و ویرانی پایان سلسله قاجار بدر آوردند و بدان نیرویی بخشیدند که همه نادانیها و بدخواهیهای جمهوری اسلامی نیز از نابود کردنش برنخواهد آمد، در پیروزیها و شکستهای آن دوران بیمانند تاریخ اخیر ایران سهم داشته اند. همه این مردان و زنان باید از کرده های خود سربلند باشند؛ اشتباهات آن دوران را بشناسند و از آن پند گیرند. ولی بی اعتقادی به خود و به عصر خود بیجاست.
آنها که همه گناهها را به گردن رژیم گذشته می گذارند باید بپذیرند که اگر چنین بود با سرنگون شدنش می بایست همه چیز درست می شد. اینهم که بگویند کم و کاستی های جامعه که کشور را به چنین روزی انداخته ساخته و پرداخته آن رژیم بود درست نیست. مگر خود آن رژیم جز کم و کاستی های جامعه را منعکس می کرد؟ کسانی در دشمنی خود تا آنجا پیش می روند که شور بختی کنونی را میراث رژیم پیشین می شمرند. ولی خود آن رژیم از کجا آغاز کرده بود و چه میراثی برده بود؟ هرگذشته گذشتگانی داشته است. همه میراث بر پیشینیان خویشند. از این گذشته آن میلیونها تنی که به هر قیمت می خواستند شاه برود و خمینی بیاید چگونه می توانند شاه را از پذیرفتن خواست خودشان سرزنش کنند؟ اینگونه استدلالها و بینشهای نیمه کاره را دشمنان استقلال و رفاه ایران بسیار بکار برده اند و باید به همانها نیز واگذاشته شود. آنچه ما نیاز داریم شناخت درست رویدادها و نهادن هرچیز در جای خود است.
ایدئولوژی عصر پهلوی، آمیزه ای از ناسیونالیسم و تعهد به توسعه و ترقیخواهی و عدالت اجتماعی، نزدیک به شش دهه ایران را از تجزیه و هرج و مرج رهانید و بدان یک زیر ساخت فرهنگی و اقتصادی و سازمانی بخشید که نه پیش از آن داشت و نه پس از آن حتی حفظ شد. این ایدئولوژی در ۱٣۵٧ بیشتر به سبب همین احساس گناه و روحیه شکست تقریباً بی مبارزه به یک جهان بینی قرون وسطایی تسلیم شد. ولی شکست نخورده است زیرا جایگزینان آن نیروی زندگی ندارند. «جامعه توحیدی» ملایان مکتبی دوزخی از ستمگری و پلیدی و بیدانشی است و «جامعه بی طبقه» ای که مارکسیستهای گوناگون و پراکنده وعده می دهند در بخش بزرگتر سیاستهای اقتصادی خود هم اکنون با پیامدهای مصیبت بار در ایران اجرا شده است و از افریقا تا اروپای شرقی و دریای کاراییب به نمونه های شکست خورده آن فراوان می توان برخورد.
در ایدئولوژی عصر پهلوی، آزادیخواهی جای چندانی نداشت و این کمبود بزرگ آن بود. از این استدلال که جامعه برای آزادی آماده نیست – و جامعه برای آزادی آماده نبود – چنین نتیجه گرفته شد که باید تا فراهم شدن همه اسباب آزادی صبر کرد. رابطه ارگانیک توسعه و آزادی از یاد رفت. فراگرد توسعه هنگامی موفق است که با افزایش تدریجی آزدی همراه باشد. توسعه اقتصادی و اجتماعی را بدون توسعه سیاسی نمی توان تصور کرد. همان گونه که توسعه اقتصادی و اجتماعی مرحله به مرحله است، توسعه سیاسی را نیز نمی توان یکباره بدست آورد.
با اینهمه درباره سهم سنت آزادیخواهی در ساختن ایران نو نباید مبالغه کرد. رهبران انقلاب مشروطیت و مصدق – که در سی ساله گذشته برای ایرانیان بیشمار مظهر این سنت آزادیخواهی بوده است – در هر مقایسه درست بیطرفانه در برابر کارهای بزرگ و نمایان دوره پهلوی تحت الشعاع قرار می گیرند. مصدق به عنوان کسی که اجرای قانون اساسی را می خواست، هرچند خود در عمل از آن فراتر رفت، و کسی که در بر ابر امپراتوری انگلستان ایستاد، هر چند شکست خورد و می توانست شکست نخورد، باید ستایش شود. ولی به مصدق باید چنانکه بود، یعنی مرحله ای از پیکار طولانی و هزار سویه ملت ایران، نگریست نه نفی آنچه پیش از او و پس از او انجام گرفت. دو سهم عمده مصدق در تکامل سیاسی ایران جای خود را همواره حفظ خواهد کرد. او کسی بود که خطر حکومت مقام سلطنت را یادآور شد: « شاه باید سلطنت کند نه حکومت »، و او کسی بود که بی پرواتر از هر رهبر سیاسی دیگری در برابر امپریالیسم بیگانه قد علم کرد.
شاه مسلماً اشتباه کرد که بجای آنکه نیروی خود را پشت سر عناصر ترقیخواه قرار دهد کوشید همه نیروها را پشت سر خود صف آرایی کند. عشق او به رهبری و فرماندهی به ویرانیش انجامید. همه کسانی نیز که خواستند در پناه شاه سنگر بگیرند و او را مسئول هر پیشامدی بشمارند به او و کشور خدمت نکردند. اما اگر ناشکیبایانی بودند که می خواستند به زور سلطنت کشور را پیش ببرند یا سودجویان و فرصت طلبانی بودند که می خواستند به نام سلطنت به مال و جاه برسند، مصدق و پیروان او نیز پاسخی برای مسایل کشور نداشتند؛ نه برای پیکار ملی شدن نفت، نه برای توسعه اقتصادی و اجتماعی کشور. در همه سی سال از آنها نه برنامه ای برای اداره ایران دیده شد نه یک سازمان سیاسی که بتواند جایگزین متقاعد کننده ای برای حکومت باشد.
سنت ناسیونالیسم و ملی گرایی برخلاف ادعای پاره ای از هواداران مصدق منحصر به او نیست و ملی گرایان تنها مصدقی ها نیستند. رضاشاه اول و محمدرضا شاه با نگهداری ایران در برابر دست اندازی بیگانگان و حفظ تمامیت ارضی کشور سهمی به مراتب بزرگتر دارند تا مصدق با ملی کردن نفت.
رضاشاه اول در آن چند سال نخستین سردار سپهی خود، که حقیقتاً تنها دوران قهرمانی تاریخ ایران پس از نادرشاه بشمار می رود و سپاهیانش در شمال و جنوب و خاور و باختر ایران با تجزیه طلبان و عمال روس و انگلیس می جنگیدند، ایرانزمین را از «ممالک محروسه ایران» بوجود آورد ــ سهم اندازه نگرفتنی اش در بیدار کردن روحیه و غرور ملی ایرانی به کنار ــ و همان بازگرداندن آذربایجان در ١٣۲۵ به ایران، از نظر اهمیت خود و پیروزی قاطعی که بدست آمد، همه پیکار ملی کردن نفت را منکسف می سازد. البته در میان ملتی مانند ایرانیان، با افسانه های تاریخی و فولکور مذهبی آنان، مظلوم پرستی و شهیدپروری به آسانی جای بینش درست تاریخی را می گیرد. ما در کجا اندازه ها و نسبت ها را نگه داشته ایم که در بررسی رویدادهای تاریخی خود انتظار داشته باشیم؟
پافشاری در برجسته تر کردن نقش مصدق و ندیده گرفتن سهم بسیار بزرگتر پهلویها از یک سو و کوشش در لگد مال کردن یاد مصدق و سهم قابل ملاحظه او از سوی دیگر شاید زیانبارترین پدیده سیاسی بیست و پنج سال آخر سلسله پهلوی بود. کشمکش بر سر مصدق و شاه و ٣۰ تیر و ۲۸ مرداد بسیاری از نیروهای کشور را در آن بیست و پنج سال تلف کرد؛ روشنفکران بیشمار را از شرکت فعال در زندگی سیاسی بازداشت و حکومت را در یک وضع نالازم دفاعی قرار داد، با همه سیاستهای نمایشی ناشی از آن. نیرومند شدن دست بیگانگان یک نتیجه ناگزیر دیگر چنان کشمکشی بود. هم شاه و هم پیروان مصدق در آن بیست و پنج سال دیگر چشمان خود را از واشینگتن بر نگرفتند. هریک ویرانی دیگری و رستگاری خود را در تحولات سیاسی پایتخت امریکا می جست.
بحث بر سر مداخله امریکا در ۲۸ مرداد از هر دو سو با درجات یکسانی از ناراستی و بی دقتی و غرض ورزی در گرفت و تصویر را یکسره مسخ کرد. بررسی، هرچند سریع، آن رویداد که امروز جزئیاتش نیز در اسناد انتشار یافته روشن گردیده است شاید به فیصله یافتن آن کشمکش، که بهرحال اکنون بیهوده است، کمک کند. چنانکه از سندها، از جمله نوشته کرمیت روزولت، عامل اصلی «سیا» در ۲۸ مرداد، بر می آید، وی با یک میلیون دلار ولی با اطمینان به پشتیبانی ارتش و مردم برای سرنگون کردن مصدق به ایران آمده بود و تنها ده هزار دلار آن را صرف اجرای طرح خود کرده بود (۱). آیا اگر شرایط ایران از هر نظر آماده دگرگونی نبود با ده هزار دلار و یک یا حتی چند میلیون دلار می شد حکومتی را که دو سال پیش از آن با چنان پشتیبانی عمومی روی کار آمده بود و یک سالی پیش از آن در ٣۰ تیر ۱٣٣۱ روی نعش صدها تن از جانبازان خود باز به قدرت رسیده بود سرنگون کرد؟
واقعیات ۲۸ مرداد نشان می دهد که حکومت به پایان تواناییهای خود رسیده بود و عملاً اشاره ای از سوی امریکا برای زمین زدنش کفایت می کرد. مخالفان نیز با آنکه همه عوامل را به سود خود داشتند تا وقتی آن اشاره نشده بود جرئت اقدام در خود نمی یافتند. دست امریکا را در ۲۸ مرداد ۱٣٣۲ نمی توان ندید. ولی ناتوانی روزافزون حکومت و وخامت وضع اقتصادی و در هم ریختن اعتماد عمومی و خطر مهیب ستون پنجم کمونیست که، از نظر شرایط داخلی ایران، با کودتای خود و رسیدن به قدرت چندان فاصله ای نداشتند عوامل مؤثرتری بودند. در اوضاع و احوال ۲۸ مرداد ١٣٣۲ تکرار ٣۰ تیر ۱٣٣۱ امکان نیافت و نکته اساسی در همین است. در ۲۸ مرداد از آن صدها هزار تن ٣۰ تیر کسی دستی به پشتیبانی مصدق بر نیاورد. برعکس وقتی شاه به ایران بازگشت عملاً همه مردم تهران به پیشباز او شتافتند.
این واقعیات حتی از سوی خود رژیم اذعان نشد. کوشیدند سهم امریکا را زیر آوار تبلیغات میان تهی پنهان کنند و مصدق را عامل انگلستان بشناسانند. هواداران مصدق نیز آنقدر بر سهم امریکا تأکید کردند که از یاد بردند اگر امریکا چنان عامل تعیین کننده ای بوده دیگر گفتگو از نهضت ملی ایرانیان معنی ندارد. اگر امریکا فقط وقتی بخواهد، و بی هیچ نیازی به لشکرکشی و مداخله مستقیم، نهضت ملی آب می شود، بهتر خواهد بود دیگر آن را در شمار نیاورند. در عمل نیز کسی نهضت ملی را در شمار نیاورد. رژیم امید خود را به امریکا بست و سیاستهایش را بیشتر با توجه واکنشهای امریکاییان تنظیم کرد و هر بار نشانی از تغییر سیاست در واشینگتن نمودار شد خود را باخت، هرچند بر آن بود که مردم را در کنار خود دارد. هواداران مصدق نیز بجای یک مبارزه مثبت و بسیج نیروهای مردم، با همه چیز، حتی برنامه اصلاحات و نوسازی، مخالفت ورزیدند و به انتظار «چراغ سبز» نشستند. در این ندیده گرفتن مردم و دل مشغولی به امریکاست که می توان انقلاب ۱٣۵٧ را، در حدودی، توضیح داد. رژیم آنقدر به امریکا متکی بود که وقتی، به درست یا نادرست، پنداشت پشتیبانی کارتر را از دست داده گریز را بر پیکار ترجیح داد. لیبرالهای پیرو مصدق نیز که کوششی برای ریشه گرفتن در مردم نکرده بودند و همه سرگرم بر گرداندن افکار عمومی خارجیان از رژیم بودند به اولین نیرویی که وعده می داد سررشته های پیروزی را در دست دارد تسلیم شدند و همه دعوی رهبری و آزادیخواهی و ملی گرایی را به فراموشی سپردند. بیست و پنج سال پیکار آنها برای آزادی و ناسیونالیسم به انقلاب اسلامی و جمهوری فاجعه آمیزی پایان یافت که همه آرمانهایشان را هم نفی می کرد.
اگر در ۲۵ سال پس از ۲۸ مرداد ۱٣٣۲ ناتوانی پیروان سلطنت و مصدق در ارزیابی منصفانه حوادث تاریخی به چنان بن بستی در تحول سیاسی ایران انجامید در شرایط کنونی، ادامه همان روحیه واقع گریز و دید یکسویه می رود که پیامدهای بسیار خطرناک تر داشته باشد. در آن بیست و پنج سال، موجودیت ایران مانند امروز تهدید نمی شد. کمتر منظره ای دلگیرتر از کوششهای کسانی است که هنوز نبردهای بیست و پنج سال پیش و سی سال پیش را می جنگند. هنوز در شرایط و با اصطلاحات ٣۰ تیر و ۲۸ مرداد با هم سخن می گویند. سیلی از فراز سر هر دو گروه گذشته است و هنوز آنها گذشته خود را بر فرق یکدیگر می کوبند. هریک دیگری را نفی می کند، در حالی که دیگران هر دو را حذف کرده اند و در کار حذف خود ایران هستند.
برای بسیاری کسان مصدق به صورت دستاویزی درآمده است تا از بن بست شخصی خود بدر آیند. آنها سالها با شاه مبارزه کرده اند – عموماً در درون خود رژیم و با برخوردار شدن از آن – و سپس به انقلاب اسلامی پیوسته اند. پاره ای از آنان در رژیم جمهوری اسلامی نیز جایی داشته اند و از آن رانده شده اند. این کسان خود را رها شده و بی تکلیف می یابند و در راه مصدق رهایی خود را می جویند. شعارهایی مانند «نجات انقلاب اصیل ایران» یا کوشش برای منحرف جلوه دادن انقلاب اسلامی از همین روست. حتی کسانی می خواهند بقبولانند که شعار اصلی انقلاب، که از نیمه ١٣۵٧ در همه تظاهرات عمومی و در اعلامیه ها و سخنان رهبران انقلاب تکرار شد «استقلال، آزادی، جمهوری ملی اسلامی» بوده است، نه آنچه همه مردم ایران شنیدند و میلیونها تنی که در راه پیماییها و تظاهرات شرکت می جستند تکرار کردند یعنی «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی».
اینگونه برداشتهای مایوسانه به هیچچکس خدمتی نمی کند. درد بزرگ تاریخی ما ناراستی است. فریب دادن خود و دیگران است. پرده پوشی خطاها و کاستی هاست. گذاشتن دشنام بجای منطق است. سیاه و سفید دیدن همه چیز است. در هفتاد و پنج سال گذشته ما پیوسته تاریخ خود را دستکاری کرده ایم و هرچه را خواسته ایم ندیده ایم و هرچه را میل داشته ایم جای آن گذاشته ایم. اگر کسی در پی آن بوده که تعادل را به ارزیابی باز آورد و خوب و بدها را با هم ببیند، از دو سو به دشنامهای زشت نامیده شده است.
آنها که با نیت خوب و به قصد خدمت و اصلاح در انقلاب شرکت جستند، اکنون که به اشتباه خود پی برده اند لازم نیست برای تبرئه خود یک تجربه ننگین تاریخ ایران را سفید کاری و توجیه کنند. این انقلاب از آغاز خود اسلامی بود، از همان هنگام که مرحله اعتراض را پشت سر گذاشت؛ و رژیمی که از آن بدر آمد یک جمهوری اسلامی است با هرچه بتوان از آن انتظار داشت. اگر اسلام را چنین تعبیر کنند که در آن مذهب از سیاست جدا نیست و فقیه مرجع حل و عقد و اولی الامر است، حکومت فقیه همین است که در جمهوری اسلامی دیده ایم، و حکومت اسلامی را با دمکراسی و حقوق بشر و ترقیخواهی و ملی گرایی نمی توان اشتباه کرد. نیروهای اصلی انقلاب در همه این سالها به آرمانهای خود وفادار مانده اند و از هدفهای اعلام شده خود، هدفهایی که از ١٣۴۲ دانسته بوده، هیچ منحرف نگردیده اند. انقلاب، رهبران واقعی خود را – نه آنها که از روی فرصت طلبی، خویشتن را به زور به آن بستند و دیر یا زود به حاشیه یا به بیرون پرتاب شدند – نفی نکرده است. کیست که بتواند خمینی و بهشتی و خلخالی ها را به انحراف از انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی متهم کند؟ مگر آنها از سالها پیش آنچه را که امروز می کنند موعظه نکرده اند؟ نمی شود هم با خمینی و پیروانش مخالف بود، هم سنگ انقلاب را به سینه زد. انقلاب با آنها یکی است. اشتباهات و مفاسد رژیم پیشین را هم نمی توان دلیلی بر درستی عمل کسانی که جمهوری اسلامی را بر کشور تحمیل کردند دانست. اشتباهات و مفاسد گذشته لازم نبود با کابوس انقلاب اسلامی جانشین شود.
اقرار به اشتباه روش بسیار سازنده تری خواهد بود تا دست و پا زدن های ایدئولوژیک برای پذیرفتن انقلاب و نفی خمینی و هر چیز دیگری که انقلاب از آن برخاست و بدان شناخته شد و با آن به پیروزی رسید و همراه آن به پرتگاه می رود؛ یا از این سترون تر، جنایات جمهوری اسلامی را محکوم شمردن و دامن خمینی را از آن پاک دانستن و «اطرافیان» را مانند معمول سپر بلا کردن. پیش از همه خود خمینی است که همه این تلاشها را نقش برآب می سازد.
کسانی که در ۱٣۵٧ عقاید آزادیخواهانه و ترقیخواهانه و ناسیونالیستی خود را زیر پا گذاشتند و به یک جریان ضد ملی، ارتجاعی و استبدادی سیاه گردن نهادند و پنداشتند که پس از انقلاب سررشته ها را در دست خواهند گرفت، بهتر است دست کم اکنون میان دو مرحله اعتراض و انقلاب تفاوت گذارند و به اشتباه خود در یکی شمردن آن دو مرحله اذعان داشته باشند. گذشته از همه اینها خطای آنان بود که – یا به سبب دست کم گرفتن نیروی ملایان یا نشناختن مقاصد آنان و یا دست بالا گرفتن تواناییهای ناچیز خودشان – پیروزی ملایان را آسان کرد. آنها اگر رژیم انقلابی را محکوم می کنند، در واقع به این علت که به انقلاب خود وفادار مانده، باید از سهم خود در روی کار آوردن آن پشیمان باشند. چنان احساس پشیمانی – بجای موجه جلوه دادن انقلاب که هر روز ناممکن تر می شود – به سلامت و نیرومندی جریان اصی سیاسی ایران کمک خواهد کرد. پس از تجربه های گذشته، اکنون تقریباً همه ایرانیان می توانند در یک جریان ملی، آزادیخواه، ترقیخواه و طرفدار عدالت اجتماعی همراه گردند.
از این انقلاب که نه لازم بود و نه اجتناب ناپذیر، اکنون که روی داده، با هزینه های باور نکردنی ملی و رنجهای اندازه نگرفتنی دهها میلیون ایرانی، باید درسهای لازم و اجتناب ناپذیر آن را گرفت. آزادیخواهان باید محدودیت دید خود را در دهه های گذشته بشناسند. آزادیخواهی به آن معنی سودمند و عملی است که به توسعه کمک کند. همکاران و عوامل بیشمار رژیم پیشین نیز باید نارساییها و زیاده رویهای گذشته خود را دریابند. گذشته ایران که در ١٣۵٧ قطع شد باید ادامه یابد ولی هیچ کسی نباید در پی تکرار آن باشد. به گذشته در تمامیت آن نباید بازگشت. هدف باید بازگرداندن ثبات سیاسی باشد، بدون رکود و جمود فکری؛ و توسعه باشد بدون ریخت و پاش و ناهماهنگی؛ و عدالت اجتماعی باشد، نه به صورت رشوه دادن. موضوع، بالاتر از آن است که گروهی بخواهند بر سر خانه و زندگی شان برگردند یا جبران مافات کنند یا انتقام بکشند.
انتقام جستن از کسانی که در مرحله ای از انقلاب بدان پیوسته اند یا در آن نقشی داشته اند، یا با جنبه هایی از رژیم گذشته مخالفت ورزیده اند ویرانگر است و بازسازی ایران را که باید هدف اصلی باشد ناممکن خواهد ساخت. جز کسانی که به تعدی و جنایت و یا دزدی و غارت پرداخته اند – در هر رژیم – هیچ کس محکوم نیست. حتی پرشورترین مدافعان رژیم پیشین نیز باید بپذیرند که اگر حمله کردن بدان رژیم درست نبوده، مبارزه نکردن آن رژیم نیز همان اندازه درست نبوده است – همه استدلالهای دیگر درباره حقانیت دو طرف به کنار. انقلاب ١٣۵٧ کار یک نفر و یک گروه نبود و چنان نبود که در یک سوی آن بیگناهان گرد آمده باشند و در سوی دیگر گناهکاران. هواداران رژیم مخالفان خود را سرزنش می کنند که چرا رو در روی آن ایستادند. مخالفانی که اکنون پشیمانند حق دارند رژیم را سرزنش کنند که چرا رو در روی دشمن نایستاد و چنان نمایشی از ناتوانی و بی تصمیمی داد که همگان را به صف مقابل راند.
مسئولیت انقلاب هم بر عهده رژیم پیشین و هم مردمی است که درآن شرکت جستند. رژیم اشتباه می کرد که مردم را به حساب نمی آورد و می پنداشت هرچه بخواهد با آنها می تواند بکند. مردم نیز اشتباه کردند که آنهمه پیشرفت و رفاه را اموری مسلم گرفتند. رژیم البته نمی خواست مردم را ناراضی کند و اطمینان داشت که با اجرای طرحهای عمرانی اکثریت بزرگ مردم را پشت سر دارد. میلیونها ایرانی نیز که از ته دل پیروزی انقلاب را آرزو می کردند البته نمی خواستند کشورشان رو به ویرانی برود و می پنداشتند با رفتن رژیم همه چیز بهتر خواهد شد. مشکل در این بود که نه رژیم مردم را می فهمید و حتی می کوشید بفهمد و نه مردم تجربه و بینش سیاسی کافی داشتند که بتوانند محدودیتها و کژطبعی های هراس آور رهبران انقلاب و سیر اجتناب ناپذیر آن را بسوی ارتجاع، و در نتیجه ویرانی، تشخیص دهند.آن اکثریتی از ایرانیان که بطور فعال یا غیرفعال به موج انقلابی پیوستند اکنون پشیمان و سرگشته اند. آنها خود را فریب خورده م ی دانند و حق دارند چون نتایج انقلاب را نمی خواسته اند. اما این خودشان بودند که خود را فریب دادند. رهبران انقلاب جز چند دروغ تاکتیکی نگفتند. در سر سپردگی شان به اسلامی که خودشان تعبیر کرده بودند و در چگونگی آن اسلام جای تردید و ابهام نبود.
اکنون با نگاه به گذشته بهتر می توان گفت که واژگون کردن همه چیز ضرورتی نداشت. یک تلاش سازمان یافته – که ثابت شد دست کم در کوتاه مدت در توانایی مردم هست – برای اصلاح رژیمی که اراده مقاوت و حتی غریزه زندگی را از دست داده بود سودمند تر می بود تا ویران کردن ماشینی که ایران را بدانجا رسانیده بود که هنوز پس از نزدیک سه سال غارت و کشتن و سوختن و ویران کردن سرپا ایستاده است و ته مانده ارتشش عراق را سرشکسته کرده است و ته مانده اقتصادش ٣٧ میلیون تن را سیر می کند و می پوشاند.
طبقه متوسطی که به نقش رهبری خود پشت پا زد و رهبری ملاهای بی فرهنگ و شاگرد حجره های بازار و اوباش محلات را پذیرفت و امروز برای زنده ماندن و نفس کشیدن می جنگد از ورطه میان نیات خود و نتایجی که بدست آورده گیج شده است. در سیاست قضاوت بیشتر روی نتیجه است و در اخلاق بیشتر روی نیت. اما سیاست را نباید از اخلاق تهی کرد. نیت و نتیجه هر دو را باید در نظر گرفت. نیتها خوب بوده است و نتایج بد، ناخواسته. به نیات خوب نباید حمله کرد، هرچه هم نتایج بد بوده باشد. اما از نتایج بد هرگز نباید دفاع کرد. این به معنی سیاسی کردن تاریخ، تهی کردنش از عناصر سازنده ودر آوردنش به صورت عامل پراکندگی ملی خواهد بود.
به همه دوره های تاریخ اخیر ایران نیز باید بهمین گونه نگریست. بیشتر این تاریخ را شکاف بزرگ میان نیتها و نتیجه ها ساخته است. زیرا این جامعه هرگز تجربه و سازمان سیاسی لازم را نداشته است. همه قربانی این کمبودهای بنیادی شده اند. مگر با ارزیابی این گذشته و درس گرفتن از آن، با پالایش تاریخ، بتوان کمبودها را شناخت و برطرف کرد.
ملت ایران باید سرانجام به آن پختگی رسیده باشد که کشاکشهای، به اندازه کافی دردناک، گذشته را به اکنون و آینده کش ندهد. توانایی از هر دو سو دیدن رویدادها و بدور افکندن دشمنی ها و شیفتگی های بی پایه و اغراق آمیز باید به یاری ما بیاید و ما را برای پیکار بزرگتری که در پیش است، یعنی ساختن یک جامعه نوین، جایی که انسان آزاد بتواند در آن بسر برد، آماده سازد.
دگماتیسم های مذهبی و سیاسی
برای ساختن جامعه نوین ایران باید از تجربه ملی و خودآگاهی سیاسی نسل کنونی ایرانیان مایه گرفت. باید ارزشهایی را که برای ما و پدران ما در دوره معاصر تاریخ ایران محترم بوده است و برای آنها پیکار کرده ایم پایه توافق ملی تازه قرار داد. این ارزشهایی هستند که ایران را در قرن بیستم به صورت جامعه متفاوتی در آوردند و سیری را آغاز کردند که اگرچه با انقلاب اسلامی قطع شده است ناگزیر باز از سر گرفته خواهد شد. آزادیخواهی، ناسیونالیسم، توسعه و نوسازی (ترقیخواهی) و عدالت اجتماعی به ملت ایران در ٧۵ ساله گذشته کمک کردند خود را حفظ کند و نیرومند شود – چنانکه در چند قرن پیش از آن نبوده است.
اکثریت بزرگ ایرانیان گذشته از گرایشهای فکری خود در داخل سنت آزادیخواه – ناسیونالیست – ترقیخواه – هوادار عدالت اجتماعی قرار می گیرند. اختلاف میان آنها بر سر تأکید بوده است. ترقیخواهان از آزادی غفلت کرده اند، آزادیخواهان به توسعه و نوسازی اهمیت لازم را نداده اند. این دو گروهند که نقش اساسی را در ساختن ایران در این قرن داشته اند و می توانند با شناخت درست و منصفانه گذشته بر سر راه آینده توافق کنند. قانون اساسی مشروطیت زمینه طبیعی چنین توافقی است. آزادیخواهان تا ١٣۵٧ دست کم، همواره پشتیبان پرشور قانون اساسی مشروطیت بوده اند و ترقیخواهان را سرزنش می کردند که احترام آن قانون را نگه نمی دارند. ترقیخواهان نیز هرگز با آن قانون مخالفتی نداشته اند و حتی اگر در عمل به قانون اساسی بی اعتنایی کرده اند دست کم به ظواهر آن پایبند مانده اند. در انقلاب ۱٣۵٧ هر دو گروه کیفر پشت کردن به قانون اساسی مشروطیت را دیدند. ترقیخواهان که حکومت فردی را میانبر مؤثر توسعه و آماده کردن کشور برای دمکراسی می دانستند کوتاهیها و زیاده رویهای مرگبار آن را به چشم دیدند و آزادیخواهان که آرمان خود را زیر پای جمهوری اسلامی قربانی کرده بودند با ورشکستگی ایدئولوژیک و سیاسی روبرو شدند. هردو گرایش فکری آنچنان سالها غرق در کشاکش خود بودند که ندیدند هیولاهایی از ژرفای لجنزارهای اجتماع بر می آیند و همه سنت آزادیخواهی و ترقیخواهی و حتی ناسیونالیسم ایرانی را لگدکوب توحش و ارتجاع می کنند.
بازگشت به قانون اساسی مشروطیت برای ترقیخواهان ادامه راه گذشته بدور از انحرافات آن است و برای آزادیخواهان تجدید وفاداری به آرمانهایی که خود نیز اذعان دارند نمی بایست در هیستری همگانی ١٣۵٧ فراموش می شد. اگر قانون اساسی مشروطیت پایه توافق قرار گیرد آنگاه حتی کشمکشهای خارج از موضوع ٣۰ تیر و ۲۸ مرداد را نیز می توان، نه به فراموشی ولی، به تاریخ سپرد و یک برنامه عمل، نخست برای رهایی ایران از هرج و مرج و استبداد و خونریزی و سپس برای بازسازی کشور ریخت. قانون اساسی مشروطیت البته سند کاملی نیست. تبعیض و تجاوز به حقوق بنیادی افراد در متن آن جای دارد و تعیین حد و قوای حکومتی در جاهایی از آن به ابهام برگذار شده است. این کمبودها را می توان با تشکیل مجلس مؤسسان، بنا بر خود قانون اساسی برطرف کرد؛ ولی بازگشت به قانون اساسی مشروطیت برای رسیدن به توافق و آشتی آسانتر است تا از اول آغاز کردن.
پیش از همه باید تکلیف ملت ایران روشن گردد. اصطلاح مشهور مردم مسلمان شیعه ایران که با منظورهای عوامفریبانه از سوی کسان گوناگون بکار می رود در واقع نفی ده پانزده درصد جمعیت کشور است که یا مسلمان نیست و یا شیعه نیست. این که مذهب اکثریت مردم کشوری جایی برای اقلیت نگذارد و آنها را به شهروندان درجه دوم تنزل دهد تفاوتی با نفی حقوق اقلیت سیاسی توسط اکثریت سیاسی ندارد. اما در یک دمکراسی به ویژه حقوق اقلیت است که باید نگهداشته شود. مقصود از ملت مسلمان شیعه ایران چیست؟ اگر مسلمانی و شیعیگری ملت می سازد پس شیعیان لبنان و افغانستان و هند و پاکستان و عراق ملت ایران هستند و بقیه کشورهای مسلمان جهان نیز. در عوض بسته به تعبیر (مسلمان یا شیعه؟) ایرانیان غیرمسلمان یا غیر شیعی ایرانی نیستند. وقتی دین یا مذهب ملاک است، دیگر ملت ایران معنی ندارد و همان امت اسلامی آخوندهای حاکم کفایت می کند، که تازه خود آن نیز دچار تناقض میان مسلمان یا شیعه است. اگر هم میان دو امت مسلمان جنگ در گرفت مشکلی نیست. یکی حتماً اسلام و دیگری کفر است و مشکل تئوریک بدین ترتیب «گشوده» می شود.
جای مذهب در جامعه و پژوهش درباره اصول و مبادی آن در ایران به اجمال و ابهام برگذار شده است. در حوزه های علمیه تنها به بخشی از این پژوهشها می پردازند. بخش بسیار بزرگتر بحث با مخالفت حکومتها یا بی میلی روشنفکران به ورود در مباحث جنجالی یا خطرناک روبرو بوده است. مذهب تنها یک سلسله فرمولها و اوراد نیست و با اهمیتی که در زندگی مردم دارد روا نیست به آن مانند یک «تابو» بنگرند. تصویری که از مذهب ساخته اند یک سلسله تصویرهای ذهنی (ایماژ) و کلیشه ها و فرمولهاست که از نسلی به نسل دیگر انتقال می یابد. اما مذهب هم مانند هر جنبه دیگر زندگی باید درست شناخته و فهمیده شود. بویژه که از سال ۱٣۵٧ گروهی مذهب را مانند شمشیر بر فرق جامعه فرود آورده اند و آن را به جای همه ارزشها گذاشته اند و از آن دینامیتی برای ویران کردن کشور ساخته اند. حکومت اسلامی بسیار چیزها را بر مردم ایران تحمیل کرده است، یکی از آنها برخورد جدی و واقعگرایانه با مذهب است، بدور از سانسور حکومت یا تهدید متعصبان. آن حکومتها که چنان مانع هر پژوهش جدی مذهبی می شدند کجا هستند؟ اکنون که می بینیم با مذهب و به نام مذهب چها می توان کرد دیگر چاره ای نمانده است مگر روشن کردن جای مذهب در جامعه و آن سهمی از نیروی انسانی و منابع مادی کشور که باید در آن صرف شود.
اسلام به عنوان بخشی از مجموعه تلاشهای اجتماع اسلامی برای چیره شدن بر واپسماندگی جایی دارد و خواهد داشت. جنبه اخلاقی اسلام در یک کشور اسلامی بی تردید عاملی سازنده است. ولی اسلام، چنانکه ثابت کرده است، نمی تواند نسخه کاملی برای همه مسایل بدهد. در هیچ کشوری و هیچ دوره ای نتوانسته است. جهان پیش می رود و مسایلی پیش می آورد که در گذشته هیچ کس از آنها آگاه نبوده است و برایشان هیچ راه حل آسانی نازل نشده است. در خود شیعیگری اجماع (به شرط آنکه منظور از آن را اجماع فقیهان ندانند و اجماع به معنی همرایی مردم یا اکثریت آنان در نظر گرفته شود) و عقل، منابع شریعت هستند – در کنار قرآن و سنت. بدین ترتیب راه بر اصلاح و نوآوری و تطبیق دادن جامعه با شرایط روز گشوده است. همه مفهوم اجتهاد همین است: قضاوت مستقل. برای قضاوت مستقل تنها دانستن فقه و اصول و فلسفه افلاطون و منطق ارسطو کفایت نمی کند. علمای مذهبی با آموزشی که می بینند از شناختن دنیای امروز نیز بر نمی آیند چه رسد به برطرف ساختن مشکلات آن.
اسلام را با سیاست و حکومت یکی گرفتن، جامعه و دین هر دو را به بن بست می کشاند. زیرا مذهب با مقولات مطلق سروکار دارد و جامعه در تغییر و تحول همیشگی خود به انعطاف نیازمند است. تحمیل معیارهای مطلق و بی چون و چرا برای اموری که پاسخهای مقدس و آسمانی برنمی دارند و باید با آزمون و خطا و از راه مصالحه با آنها روبرو شد، آن معیارها را دیر یا زود از اعتبار و جامعه را از کار خواهد انداخت. شرکت در انتخابات یا رأی دادن یا ندادن به یک کاندیدای معین یا در پیش گرفتن یا نگرفتن یک سیاست اموری نیست که در قالب حرام و حلال و گناه و ثواب و جهنم و بهشت بگنجد. رهبر مذهبی که بخواهد به زور کلام آسمانی مسایل روزانه سیاسی را بگشاید دیر یا زود در خواهد یافت که نه رهبر و نه سیاسی است.
جاه طلبی سیاسی رهبران مذهبی در تاریخ به واکنشهای سخت ضد مذهبی انجامیده است. در غرب، کلیسای مسیحی بهای سنگینی برای زیاده رویهای پاپهایی پرداخت که مانند خمینی معتقد بودند دین از دولت جدا نیست و هر روز به بهانه ای انجیل را اسباب دست خود می کردند. کلیسا تنها از هنگامی که مداخله در سیاست را متوقف کرده حیثیت خود را باز یافته است. در مکزیک کلیسا هفت دهه پس از انقلاب هنوز بهای سنگین آلودگی خود را به سیاست می پردازد.
منظور از جای مذهب در سیاست را باید روشن کرد. اگر بحث بر سر استفاده سیاسی از احساسات مذهبی مردم است که سیاست پیشگان عوامفریب باز به وسوسه آن خواهند افتاد و باید رسوا شوند. اگر مقاومت توده های مسلمان در برابر پیشرفت است که سابقه داشته است و پیشرفت بیشتر و آگاه تر کردن توده ها از آن خواهد کاست. اگر راه حلهای اسلامی تازه برای مسایل تازه در جهانی متفاوت است هنوز اصلاح طلبان اسلامی از سیدجمال الدین (افغانی – اسدآبادی) گرفته که آغازگر بود تا عبده و رشید رضای مصری و مولانا مودودی پاکستان و محمد ناتسیر اندونزی و علال الفاسی مراکشی و شریعتی و صاحب «ولایت فقیه» و مؤلف «اقتصاد توحیدی» چیز اصیل و قانع کننده ای عرضه نکرده اند. در بیشتر موارد اگر اندیشه ای اصیل بوده (مانند بانک بی بهره) قانع کننده نبوده است و اگر قانع کننده بوده جز رونوشت ناقصی از اندیشه ها و کارکردهای دیگران نبوده است.
آنها هم که به اندیشه های مارکسیستی و کمونیستی جامه اسلامی می پوشانند بهتر است در شمار چاره اندیشان اسلامی آورده نشوند. خود ملایان نیز به درستی آنها را از صف اسلامی خود می رانند. آنها به گفته یک نویسنده (۲) در شمار بهره برداران از اسلامند، تازه ترین بهره برداران از آن.
درد کشورهای اسلامی واپسماندگی است. تفاوتشان در این زمینه با کشورهای واپسمانده دیگر آن است که با یک مکتب فکری پشتیبانی شده از سوی یک ساختار (استروکتور) مذهبی (علمای مذهبی) که هنوز مدعی است برای همه مسایل و همه زمانها و مکانها پاسخ دارد روبرو هستند؛ در حالی که ساختارهای مذهبی دیگر در برابر آزمایش زمان به درجات گوناگون از این دعوی دست برداشته اند. تا وقتی هم اصلاح طلبان بر بینوایی و واپسماندگی و بی فرهنگی جامعه های اسلامی چیره نشوند و از آن فرو مانند تضاد برطرف نخواهد شد. اسلام به عنوان یک نیروی سیاسی به دست خمینی ضربتی سخت و شاید کاری در ایران خورده است. ولی نباید ماجرا را پایان یافته پنداشت. در هر بحران جدی توسعه، اسلام یک مدعی خواهد بود. بدی حکومت باز بدان فرصت خواهد داد. بدترین رویداد آن است که بدی حکومت با تشویق عوامفریبی و آخوندبازی همراه گردد. و بدترین حکومتها در پنج سده گذشته بیشترین گرایش را به عوامفریبی و آخوند پروری داشته اند.
آخوند پروری نشان داده است که در کم خطرترین هیأت خود شمشیر دودمی است. حکومتی که به عوامفریبی مذهبی و آخوند بازی دست می زند فرض اساسی مذهب رزمجو را پذیرفته است که دین از سیاست جدا نیست. ممکن است چنین حکومتی استدلال کند که این سیاست است که دین را می چرخاند ولی دست کم زمینه نظری آن را فراهم کرده است که زمانی دین سیاست را بچرخاند. اگر بخواهیم در آینده ایران برای جمهوری اسلامی جایی نماند باید فرض اساسی یگانگی دین و سیاست را در نظریه و عمل بدور اندازیم، کاری که یک کشور پیشرفته پس از کشور دیگر کرد، و اگر نمی کرد پیشرفته نمی بود.
دگم مذهبی به عنوان پایه سیاست، ورشکستگی خود را سرانجام در ایران نیز ثابت کرد. اگر ایرانیان با تاریخ آشنا بودند شاید می شد از تکرار مصیبت کشیش «ساو ونارولا»ی فلورانس و حکومت مذهبی او در فلورانس قرن چهاردهم در ایران سده بیستم جلو گرفت. اکنون باید از دگم دیگری ترسید که بسیاری از ویژگیهای مذهب را دارد. کمونیسم (٣) که دگم مذهبی سده بیستم شده است، برای اداره جامعه هایی که آن را هدف خود قرار داده اند ناتوانیش را ثابت کرده است. اما بیم آن است که ایرانیان باز از مصیبتهای دیگران آنقدر پند نگیرند تا دیگران از مصیبتهایشان پند بگیرند. پس از شکست یک جهان بینی توتالیتر نباید گذاشت جهان بینی توتالیتر دیگری با موجودیت ملی ایرانیان بازی کند. از را ه حل ساده اسلام و به اصطلاح بازگشت به ارزشهای فرهنگی خودمان به راه حل ساده دیگر، کمونیسم، نباید افتاد.
در میان آرمانهایی که جامعه های بشری برای رسیدن بدانها تلاش کرده اند – حکومت الهی (و تعبیر ایرانی آن، جامعه توحیدی) برابری و جامعه بی طبقه، و دمکراسی – این آخری نه تنها از آزمایشهای بیشتر و پیروزمندانه تری بدر آمده است، شرط رسیدن به بسیاری آرمانهای دیگر هم هست ــ اگر بتوان به چنان آرمانهایی رسید. دمکراسی به معنی محترم شمردن فرد بشری و قرار دادن او به عنوان آغازگاه عمل سیاسی، این مزیت را دارد که بازندگی دمساز است. زیرا تا آنجا که به انسان مربوط می شود غرض از زندگی خود اوست. بی او زندگی نیست. از مفهوم فرد بشری به اکثریت و به اجتماع به صورتی طبیعی و خود بخود می توان رسید و ضرورتی به تأکید بر مفاهیم مجردتر و نامشخص تری مانند دولت یا خلق در برابر فرد (افراد) انسانی نمی ماند. دمکراسی تحقق اراده آزادنه افراد بشری است برای بهروزی هریک و مجموع آنان. تردیدی نیست که در این معنی، دمکراسی آرمانی بیش نیست که هنوز هیچ جامعه ای بدان نرسیده است. اما هیچ آرمان دیگری هم تحقق نیافته است و نتایج این یکی از آنهای دیگر رضایت بخش تر بوده است. در میان آزمایشهایی که با شکل حکومت شده است هنوز حکومتی به خوبی دمکراسی غربی کار نکرده است.
رسیدن به دمکراسی از دو مرحله می گذرد. نخست رسیدن به توافق ملی که همه افراد جامعه حقوقی دارند و دوم برقراری حکومت قانون و برابری همه افراد و گروهها در پیشگاه آن. وقتی کسانی به خود حق دهند که به نام هرچه باشد – انسانیت، عدالت، سوسیالیسم، مذهب، حتی دمکراسی – حق گزینش را از دیگران بگیرند و آنها را سرکوب کنند و به استناد اینکه هدف وسیله را توجیه می کند جامعه را به زور در قالبی که خود می خواهند بریزند دمکراسی معنی نخواهد داشت. رقابت در چهارچوب قانون البته راه دشوارتر و بسیار درازتری برای رسیدن به قدرت سیاسی است. ولی اگر هدف رسیدن به دمکراسی و حکومت مردم بر خودشان باشد از راههای قهرآمیز و خشونت بار به چنین مقصدی نمی توان رسید. دمکراسی جز با ممارست و تمرین بدست نمی آید. مگر آنکه هدف را چیز دیگری، مثلاً برابری، قرار دهند. اما تجربه ٧۰ ساله مارکسیسم – لنینیسم در عمل نشان داده است که بی دمکراسی به عدالت و برابری، به شکفتن استعدادهای انسانی، حتی به رونق و رفاه نمی توان رسید.
اداره جامعه اگر صرفاً به منظور ابدی کردن فرمانروایی یک گروه سرامدان نباشد و بخواهد بیشترین خوشبختی یا دست کم بیشترین امکانات را برای بیشترین مردم فراهم کند با زور و سرکوبی و فرمولهای انعطاف ناپذیر میسر نخواهد بود. دگماتیسم، چه مذهبی چه سیاسی، با دمکراسی سازگار نیست. با خود زندگی هم سازگار نیست. زیرا زندگی دگرگونی و تحول و بهتر شدن است. در آن هیچ چیز ابدی یا کامل وجود ندارد. شک سازنده ای که همه چیز را بهتر می کند با زندگی سازگاری بیشتری دارد.به نام هیچ پیامبری نمی توان افراد و جامعه ها را محکوم به زیستن در گذشته کرد. بیش از همه به دلیل آنکه اگر خود آن پیامبران در شرایط کنونی می زیستند پیامی متفاوت می داشتند و از آموزه های خود تعبیراتی جز آن می کردند که پیروان بعدی شان به خود اجازه داده اند و می دهند.
اگر بنا بر تعبیر است چرا تعبیر آینده نگر نباشد و اسیر گذشته بماند؟ دنیا از هزار و چهارصدسال پیش بسیار تفاوت کرده است، چنانکه ملایان اهل دنیا و سیاست پیشگان حریص عمامه بسر با تلخی تمام در دولت مستعجل بی درخشش خود دریافته اند. از صدوسی و چهل سال پیش هم بسیار متفاوت است، چنانکه یک تجربه مارکسیستی پس از تجربه دیگر دریافته است.
آرمان مارکسیسم (اجتماع انسانهای برابر، آزاد از زنجیرهای نیاز و آسوده از بند حکومت) اگر آینده ای داشته باشد، چنانکه مارکس خود گفت، در پایان مراحل تکامل سرمایه داری است؛ یعنی در شرایط توسعه کامل به زبان امروزی؛ در هنگامی که تکنولوژی مسایل تولید و توزیع را حل کرده باشد که به هرکس بتوان به اندازه نیازش داد، و قدرت اداره و سازماندهی به کمال رسیده باشد، تا جایی که نیاز به دولت نماند (یا به تعبیر مارکس با محو طبقات نیازی به ابزار زور گفتن نماند). او البته درباره چگونگی تکامل سرمایه داری پیش بینی های نادرستی کرد، ولی این بحثی دیگر است (۴).
اسکاروایلد با طنز خشک معمول خود می گفت عیب سوسیالیسم آن است که به شامگاههای بی شمار نیاز دارد. منظورش آن بود که مردم فرصت و توانایی و صلاحیت آن را داشته باشند که پس از کار سخت روزانه مسایل را بر سر میز بحث و گفتگو برطرف کنند. او سوسیالیسم را در مفهوم پیش از لنینیستی آن می فهمید، یعنی امری که در شرایط معینی از پیشرفت و تکامل اجتماعی و اقتصادی می تواند روی دهد.
کمونیستهای شوروی که سوسیالیسم را به عنوان مارکسیسم – لنینیسم و همچون میانبری از شرایط واپسمانده پیش از سرمایه داری به کمونیسم عرضه داشتند آن را از مفهوم واقعی اش تهی کردند. پس از جنگ، سوسیالیسم نمونه شوروی چاره دردهای اجتماعات جهان سومی معرفی و در کشورهای متفاوتی تجربه شده است. اما مانند نمونه شوروی، سوسیالیسم نامی بوده است که به سرمایه داری دولتی، دیوانی (بوروکراتیزه) کردن جامعه و دیکتاتوری یک گروه سرامدان داده اند. یک سرمایه داری دولتی که ناکارآمد تر و فاس دتر و سرکوب کننده تر از سرمایه داری است. یک دیوانسالاری توتالیتر که همه شئون زندگی را در بر می گیرد و بنا به گفته مبالغه آمیز معروف، هرچه را ممنوع نیست اجباری می کند، و یک دیکتاتوری که اگرچه به نام پرولتاریاست از هر حرکت آزاد کارگران به هراس مرگ می افتد. یک استراتژی توسعه که در تعهد آن به توسعه همه جانبه جای تردید نیست، ولی در هدر دادن منابع و انسانها و فرصتها مرزی نمی شناسد (۵).
کمونیسم به یک تعبیر، نوعی دیگر از فاشیسم در کشورهای جهان سوم شده است. مارکسیست – لنینستها و چپگرایان افراطی، با همه مبانی انسانگرایانه خود و تفاوتهای آشکار ایدئولوژیشان با فاشیستها، در کشورهای رو به توسعه جهان سومی بیشتر از عهده ساختن یک جامعه فاشیستی بر می آیند تا یک جامعه سوسیالیستی. سوسیالیسم، آنگونه که آرزوی مارکس بود، نیاز به سطح فرهنگی و مدیریت بسیار بالاتری در گستره جامعه دارد. از اینرو آرمان آن دمکراتیک است (نظریه زوال دولت). ولی آنچه این مارکسیست – لنینیستها در واپس ماندگی و اختلاف سطح شدید فرهنگی جامعه های واپسمانده می توانند ارائه کنند دیکتاتوری یک حزب اقلیت و یک گروه کوچک در درون آن حزب است. آنها می خواهند جامعه را به زور و در زمان هرچه کوتاه تر در مسیری که خود می خواهند برانند. آنچه برایشان می ماند سرآمدگرایی (الیتیسم) و زیر تأثیر عقب ماندگی جامعه قرار گرفتن و پذیرش ارزشهای پایین طبقه متوسط و دست یازیدن به تاکتیکهای فاشیستی – از سرکوب و فشار گرفته تا برانگیختن احساسات عمومی برضد نژادها و ملتها و فرهنگهای دیگر – است. همه شعارهای خلقی آنها، همه طرحهایشان برای اداره شورایی موسسات، در برابر واقعیتهای ناآگاهی و بی انضباطی عمومی و کاهش تولید و رواج بازار سیاه و فساد بدل به خشونت و سختگیری روزافزون می شود. آنها به مارکس نمی رسند و در نیمه راه به استالین بسنده می کنند.
در ایران مارکسیست – لنینیستها مشکل ویژه خود را عرضه می دارند که از همان نوع افغانستان است. بیشتر روشنفکران مارکسیست به بن بست سیاسی و فکری که حزب توده نماینده آن در ایران است وشوروی نماینده آن در جهان، آگاهند و گرایشهای گوناگون تروتسکیست و مائوئیست و مارکسیست چپ و مستقل و مارکسیست اسلامی کوششهایی برای شکستن این بن بست است. ولی در شرایط ایران و در همسایگی شوروی راه حل مارکسیست متفاوت امکان پیروزی ندارد و روی کار آمدن مارکسیستها از هر مکتب فکری دیر یا زود پای مدافع جهانی «سوسیالیسم» را به امور ایران باز خواهد کرد. اختلافهای درونی و دسته بندیها و آنچه خود مارکسیستها «سکتاریسم» می نامند و بلای همیشگی آنهاست همواره بهانه ای بدست یک گروه می دهد که در برابر وسوسه یاری خواستن از اردوگاه «برادر بزرگ» تسلیم شود. همواره خطر جدی آن هست که «انقلاب خلقی» با انقلاب «پرچمی» جانشین شود (۸).
و حزب توده که تاکتیک و استراتژی آن کودتاست فرصت را از دست نخواهد داد. این حزب کوچک مرکب از تشکیلاتی (آپاراتچیک)های حرفه ای و پشتگرم به منابع مالی خشک نشدنی در پی رخنه کردن و زیر نفوذ آوردن گروهها و سازمانها و نهادهاست که در حکومت جمهوری اسلامی با کامیابی تمام عملی کرده است. تکرار تکنیک هایی که در ۱٩١٧ بلشویکها را (اقلیتی در حدود ۲۵۰ هزار تن در کشوری که ۵۰۰ برابر آن جمعیت داشت) به قدرت رساند در برنامه حزب توده است. چپگرایان کنونی ایران برای حزب توده یادآور منشویکها و سوسیال رولوسیونرهای انقلاب روسیه اند، با همان سرنوشت. این بار حزب کودتا امکانات قدرت جهانی همسایه را هم پشت سر دارد.
ایران در رژیم اسلامی، مارکسیسم – لنینیسم را نیز به گونه ای تجربه کرده است؛ هم جنبه توتالیتر آن را که از هر استبدادی بدتر است، هم برنامه های اقتصادی و پاره ای از برنامه های اجتماعیش را. مردم ایران جیره بندی و کمبودها و بازار سیاه و مصادره و تصمیم گیری های خودکامه و بی اعتنایی مطلق به حقوق افراد و سختگیری تا حد مرگ به مخالفان و حتی ناموافقان و ناکارایی در سطح کشور را در این رژیم به خوبی شناخته اند. مارکسیست – لنینیستها در این زمینه ها چیز تازه ای نخواهند داشت. مارکسیستهای مستقل که فرمانبری از بیگانگان چشمانشان را کور نکرده می توانند دور نمایی، هرچند پلید تر و منکسرتر، از «جامعه بی طبقه» را هم اکنون در ایران ببینند. ممکن است بگویند آنها از ملایان بیشتر کارآمد و کمتر آلوده اند – کاری که چندان دشوار نیست – ولی تفاوت اساسی نخواهد کرد.
در لهستان و رومانی چهار دهه مارکسیسم – لنینیسم چه به مردم داده است و در مجارستان و چکسلواکی بی تانکهای روسی در کجا می بود؟ کوبا حتی با روزی ده میلیون دلار کمک شوروی چه اندازه می تواند بدتر از حالتی باشد که بیش از دو دهه پس از پیروزی سوسیالیسم هنوز اقتصاد تک محصولی است و مردم گرسنه اند و وقتی بوی امکان خروج از بهشت خود را می شنوند در شوق گریز از سر و دستار می گذرند؟ الجزایر سوسیالیست با همه درآمد نفت و گاز با بدترین دشواریهای کشاورزی ناکارآمد و شهرهای متورم و بیکاری پردامنه – حتی با وجود صادر کردن صدها هزار کارگر – و برنامه ریزی نارسا روبروست و هیچ دست کم از نمونه های ناموفق تر توسعه در جهان سوم ندارد. از کامبوج و نیز ویتنام پیروزمند ذکری لازم است که اولی کارآمدترین برنامه استالینیستی انهدام ملی را اجرا کرد و باید هر هوادار گرایشهای دگماتیک را در تردید و اندیشه فرو برد، و دومی شش سال پس از بیرون راندن امریکاییان درگیر نبرد با سوسیالیستهای پیرامون خویش است و اقتصاد بخش شمالی را سامان نداده اقتصاد بخش جنوبی را هم ویران کرده است. صدها هزار تن از مردمش هستی خود را به دولت می دهند تا اجازه یابند در دریاها به کام مرگ بیفتند و شاید هم به کرانه نجاتی، هرجا و در هر شرایط، برسند. و سوسیالیسم دیوار آلمان شرقی، و برمة بیست سال پوسیدگی و رکود سوسیالیستی و تانزانیای قحطی زده و به جان آمده از آزمایش تمرکز جمعیت در واحدهای سوسیالیستی غیرقابل زندگی، هرچند زیر رهبری یکی از درستکارترین رهبران جهان سوم (۶).
اداره متمرکز جامعه، آنگونه که مارکسیستها از هر رنگ و گرایش می خواهند، تنها با فداکاری و سرسپردگی یک گروه مصمم نمی تواند عملی شود. اینها صفاتی ستودنی هستند و برای هر رهبری سیاسی ضرورت دارند. ولی در کشورهایی با سطح پایین فرهنگی و کمبود استعدادهای مدیریت و بدون سازمان و تجربه سیاسی، تمرکز زیاد صرفاً به دیکتاتوری و فساد و ناکارایی روزافزون می انجامد. اداره متمرکز جامعه و اقتصاد نیاز به انضباط و آگاهی گسترده در سطح جامعه و درجات بسیار بالای مدیریت دارد (٧) که می توان گفت اگر فراهم باشد اصلاً نیاز به اداره متمرکز نیست. اگر کشوری به چنان سطح های بالای فرهنگی و سازمانی برسد آنقدر پیشرفته است که دیگر برنامه های سوسیالیسم دگماتیک را تحمل نخواهد کرد.
مارکسیستهای جوان و رمانتیکهای انقلابی شور و شوق و ایدئالیسم خود را بجای همه چیز می گذارند. خواندن چند جزوه تعلیماتی و تبلیغاتی و شنیدن نام چند اندیشمند و آشنایی کلی و سطحی با اندیشه های آنان، و تنها آنان، و بستن ذهن خود بر هرچه جز آن، برای اداره، و از آن سخت تر، دگرگون کردن جامعه به معنی بهتر کردن آن، تهیه های ناچیزی است. پل پت و دار و دسته او شور انقلابی و عزم آهنین و سرسپردگی مطلق را جانشین شعور و دانایی کردند و اگر سی چهل درصد مردم کامبوج فدا شدند باکی به خود راه ندادند. مورد آنها نمونه برجسته ای از برتر شمردن مفاهیم مجرد در برابر فرد انسانی است. در حالی که هدف سیاست، فرد انسانی و بهبود و بهروزی و پیشرفت و تکامل اوست، انقلابیان در حرارت تند خود نخست افراد اجتماع را قربانی می کنند و سپس اجتماع افراد را.
یک گرفتاری این انقلابیون سردرگمی درباره هدف و وسیله است. درباره آنکه هدف وسیله را توجیه می کند بسیار گفته اند. تنها در این اواخر – از چهل پنجاه سالی پیش – بوده است که پاره ای تردیدها درباره دامنه تأثیر وسیله ها بر هدف پیدا شده است. تجربه نسلها و کشورهای گوناگون نشان داده است که وسیله های نادرست بجای آنکه با هدف درست توجیه شوند آن را منحرف و آلوده می کنند و به صورت سرپوشی برای خود در می آورند، چندانکه اندک اندک دیگر آنچه می ماند وسیله های نادرست است نه هدف درست. اما کمتر کسی به این توجه کرده است که اگر وسیله ها باید با هدف بخوانند هدف نیز باید با وسیله ها متناسب باشد. با وسیله های محدود – هرچند درست و ستودنی – نباید هدفهای بزرگ و دست نیافتنی در نظر گرفت. هدف بزرگ و مقدس داشتن و برای آن شعار دادن و آنگاه با وسیله های ناچیز به تحقق آن کوشیدن زیانش کمتر نیست.
از اینجاست که در شرایط بشری باید دید تدریجی و تحولی داشت. و از اینجاست که انقلابها بیشتر ناکام مانده اند و ستمگری و نارساییهای تازه را جانشین اوضاع و احوال پیش از انقلاب کرده اند – و گاه همان ستمگری و نارساییها را به صورت شدیدتر. آنها که انقلاب اسلامی ایران را فتنه می خوانند از دو جا اشتباه می کنند. نه تنها از این جهت که این انقلابی به معنی کلمه بوده است – یک دگرگونی کامل و ریشه ای و خشونت بار سیاسی و روی کار آوردن گروهها و لایه های اجتماعی تازه، بلکه از این جهت نیز که انقلاب همیشه کلمه مقدسی نیست که بخواهند از انقلاب اسلامی دریغ دارند. انقلاب خشونت بار و رادیکال سیاسی همین است: یک انفجار نومیدانه و ویرانگر؛ دست بالا بخشیدن به بدترین عواطف انسانی و کورترین و واپسمانده ترین عناصر جامعه؛ بی اثر ماندن نیروهای خردمندی و سازندگی. انقلابهای موفق و سازنده استثنا بوده اند و تعریف خشونت بار و رادیکال درباره بیشتر آنها صدق نمی کند.
کسانی که برگرد انقلاب هاله تقدس می گذارند و پیوسته از نیروهای انقلابی سخن می گویند از توانایی خود در اصلاح و تغییر جامعه ناامیدند. شاید هم باز برای ایران خواب انقلاب یا انقلابهای تازه ای را می بینند. اما پیشرفت واقعی تنها با تغییر دادن آدمها ممکن است که نمی تواند ناگهانی باشد. عمل سیاسی پیگیر و منظم از سوی اکثریت بزرگ افراد جامعه سهم بزرگتری در اصلاح آن خواهد داشت تا یک «هیستری» موقتی – حتی اگر چند سال هم در صورتهای گوناگون و پیوسته زشت تر خود بپاید – که همه چیز را ویران و از هم گسسته برجای می گذارد و دهه ها و نسلها سیرتکاملی یک کشور را به وقفه می اندازد.
انقلاب خشونت بار و رادیکال به معنی تنگ تر کلمه، یک راه حل شتابزده و از سر بی حوصله گی است. تکبر و گستاخی یک اقلیت است که می خواهد سیاستهای خود را بر همگان تحمیل کند. آن اکثریتی که به انقلاب خشونت بار رادیکال می پیوندند تقریباً همواره در تاریخ سرگشته و پشیمان شده اند و کیفر فرصت طلبی و سهل انگاری خود را به سختی داده اند. کشورهای پیشرفته جهان در هر نسل یا هر قرن یک انقلاب نمی کنند. آنها گام به گام پیش می روند. مردم خود را می سازند و کیفیت زندگی و قدرت مادی خود را بالا می برند. برای آنها انقلاب امر مقدسی نیست. بلایی است، مانند جنگ، که می کوشند خود را از آن بدور دارند.
یک لعنت انقلاب اسلامی بر جامعه ایرانی در این است که پس از تجربه این انقلاب بیم آن می رود که بیشتر مردم ایران از هر عمل سیاسی دلزده و خسته شده باشند و اقلیتی، بیشتر در میان جوانها، بسوی فعالیت انقلابی و تغییر خشونت بار ریشه ای جامعه (بی شناخت جامعه و دانستن پیامدهای آن تغییر) رانده شده باشند. این هر دو گرایش فال نیکی برای آینده ایران نیست. آزادیخواهان و ملی گرایان آسوده ای هم که به رعایت حال این اقلیت، کلمه انقلاب و نیروهای انقلابی را از قلم و زبان خود نمی اندازند – هرچند خود انقلابیان بسیار غیرمحتملی هستند – تنها نشانه های ره گمکردگی را از خود ظاهر می سازند. آن اکثریتی که از سیاست بهم برآمده است و دیگر بهر که راضی است و تنها رهاننده ای از چنگال جمهوری اسلامی می جوید – هرکس که می خواهد باشد – و روز بروز بیشتر در ژرفای بی اثری و دنیای خیالی قدرتهای بزرگ و مشیت هایشان فرو می رود، زمینه را برای فساد و استبداد، در هیأتی تازه تر، آماده می کند؛ و با بیحرکتی خود عمر رژیم کنونی را درازتر می سازد.
بهمین اندازه زیانبخش، بالا گرفتن گرایشهای خشونت بار در میان جوانانی است که در فضای نیهیلیستی کنونی ایران رشد می کنند. پایین بودن پایه فرهنگی آنان، اکثریت بسار بزرگ نسل جوان ایرانی، به آنان نیروی ویرانگر شگرفی می بخشد. محدودیت دید آنان ترسناک است. جهان بینی آنان در فرمولهای چند خلاصه می شود. در دریایی از خشم و کین شناورند که نمی گذارد چیز دیگری از دنیای پیرامون خود بگیرند. چشمان و گوشهای خود را بر تأثیرات بیرونی می بندند مبادا عزم انقلابی شان کاستی گیرد. هرچه جز خودشان برایشان دشمن است که باید در مراحل گوناگون از میان برداشت. با اندیشه مصالحه و توافق و همکاری و مدارا بیگانه اند. در پاکی و سرسپردگی خود به چنان حق بجانبی رسیده اند که، جز به دلایل تاکتیکی، دیگر حقی برای کسی نمی شناسند. با آنکه همه چیز را با معیارهای انقلابی خود می سنجند و اینکه چه اندازه به قدرت رسیدنشان را آسان یا دشوار کرده است و می کند، کمتر در اندیشه آماده کردن خود برای اعمال قدرت به صورت سازنده هستند. این جوانان از گذشته کشور خود بیخبرند و تصوری از آنجا که پدربزرگها و پدرانشان ناگزیر بودند آغاز کنند ندارند. آن درجه از پیشرفت را که ایران تا ١٣۵٧ به آن رسید یا به حساب نمی آورند یا امری خود بخود و مسلم می گیرند و وارد چند و چون و مسایل آن نمی شوند. چشم انداز تاریخی شان تنگ است.
هنگامی که سخن از ضرورت حیاتی یک توافق گسترده و حداکثر درباره آینده ایران می رود هدف منحصر به براندازی مذهبیان رزمجو نیست که هرچند اسباب سرکوبی و فشار را در دست دارند پشتیبانی تقریباً همه ایرانیان را، جز چند صدهزار تنی از کف داده اند. روزهای آنها شمرده است. رژیم آخوندی تنها یک سخن برای گفتن دارد: کشتار. زمانی تالیران به ناپلئون گفته بود که با سرنیزه همه کار می توان کرد، ولی روی آن نمی توان نشست. ملایان اکنون، در سترونی فکری خود، روی سر نیزه نشسته اند. تاکی باشد که نوک سرنیزه از عمامه ها بیرون بزند.
سرنگونی استبداد و ترور آخوندی تنها مرحله نخستین است. باید بویژه برای پس از آن آماده بود. این دوران کابوس که همه آرزو دارند بتوانند فراموشش کنند گرایشهای مستبدانه و افراطی، بذر نیهیلیسم، را در کشور پاشیده است. ایرانی که هیچگاه همسایه خوبی برای ایرانی نبود اکنون گرگ ایرانی شده است. از هر سو گفتگو از مرگ و کشتار و نابودی می رود. حتی همکاریها و ائتلافها به صراحت برای آن است که پس از رسیدن به مقصد «مشترک» کار همکار و موتلف یکسره شود. افراد بیشمار آماده اند برای آرمان خود – که کمترین تردید در حقانیت آن ندارند – خون هزاران و صدهزاران را بریزند – و در راه منافع خود خونهای بیشتری را. ملت ایران برای آنها خمیری است که باید برید و فشرد و برآتش نهاد تا شکل دلخواهشان را بگیرد. در صد سال گذشته هیچگاه توده ایرانی را اینهمه بی قدر و مصرف کردنی نینگاشته بودند. صرف همداستانی در دشمنی با خمینی بس نیست که چنین فضای فکری خطرناکی را دگرگون سازد.
اصول فکری یک جامعه نوین
جریان اصلی ایدئولوژیک در جامعه ایرانی، تا پیش از غلبه گرایشهای نیهیلیستی راست و چپ در سه ساله گذشته، آمیزه ای از آزادیخواهی، ناسیونالیسم، ترقیخواهی و عدالت اجتماعی بوده است. از این اصول فکری می توان اندیشه های اصلی را درباره شکل حکومت و اجتماعی که باید در راهش پیکار کرد گرفت.
آزادیخواهی به معنی سپردن کار مردم به دست مردم و مسئول بودن حکومت در برابر مردم است. یک نظام حکومتی که در آن رأی اکثریت حکومت کند و حقوق اقلیت تضمین شود و تعادل میان نیروهای سیاسی محفوظ بماند و همه افراد در برابر قانون برابر باشند و انتقال قدرت سیاسی تنها با رأی مردم امکان یابد و هیچ نهاد یا فرد یا گروه یا سازمانی نتواند قدرتی بیش از آنچه در قانون بدان داده شده اعمال کند. آزادیخواهی برطرف کردن هرگونه تبعیض طبقاتی و جنسی و نژادی و عقیدتی و جلوگیری از تجاوز از هر ناحیه و زیر هر عنوان است.
ناسیونالیسم تجلی اراده ملت است به حفظ حقوق و هویت خود و پایداری در برابر دست اندازیهای دیگران و دفاع از مصالح ملی. ناسیونالیسم اصل راهنمای سیاستهای خارجی و روابط بازرگانی با کشورهای دیگر و سیاستهای فرهنگی است.
ترقیخواهی به معنی یک تعهد ملی و همه جانبه به امر توسعه اقتصادی و سیاسی و اجتماعی و فرهنگی است. تأمین آن درجه از رفاه و بهروزی برای مردم که در توانایی اقتصاد است و افزایش مداوم ظرفیت اقتصاد برای بهروزی بیشتر مردم و بهبود کیفیت نیروی انسانی و تکمیل تأسیسات زیرساختی جامعه. ترقیخواهی، آرزو و تلاش یک ملت برای غلبه بر بینوایی و واپسماندگی و رسیدن به جهان امروزی است و ساختن یک جامعه آباد نیرومند با انسانهای مرفه.
عدالت اجتماعی به مجموعه سیاستهایی گفته می شود که هدف آن دادن فرصت برابر به افراد و تعدیل نابرابریهای اجتماعی و حمایت از محرومان و تأمین آینده افراد است.
پیش از همه باید موضوع شکل حکومت روشن گردد. اگر قرار است قانون اساسی مشروطیت آغازگاه توافقها باشد شکل حکومتی مشروطه سلطنتی یک پایه اصلی آن قانون اساسی است. اما پایبندی به قانون اساسی مشروطیت تنها یک استدلال برای مشروطه سلطنتی بشمار می رود. از آن گذشته مسأله شرایط و مقتضیات کشوری مانند ایران است که یک حکومت پادشاهی مشروطه را مناسب ترین جلوه می دهد. در سرزمینی از اقوام گوناگون با تفاوتهای آشکار در زبان و مذهب و – برای چند درصدی از جمعیت – نژاد، سلطنت همواره یک عامل متحدکننده بوده است. پادشاه به عنوان مظهر اقوام ایرانی عمل می کند و این نقشی است که هیچ نهاد دیگری، از جمله یک رئیس جمهوری انتخابی، نمی تواند داشته باشد. اگر در استان یا استانهایی یک رئیس جمهوری رأی اکثریت نیاورده باشد نمی توان او را عامل متحدکننده شمرد. چه بسا در آن استان یا استانها او را رئیس جمهوری واقعی ندانند. انتخابات رئیس جمهوری هرچند سال کشور را به مرز بحران خواهد برد. زیرا ایران سازمان سیاسی دمکراسی های باختری را ندارد. بر سر ریاست جمهوری رقابتها به آسانی از حدود مجاز درخواهد گذشت هیچ کس خود را کمتر از دیگری شایسته آن سمت نخواهد دانست.
تازه اینهمه در صورتی است که رئیس جمهوری به سرعت زمینه را برای ریاست مادام العمر آماده نسازد، یا هرچند گاه یک کودتا به عمر رئیس جمهوری «مادام العمر» پایان ندهد و رژیم جمهوری جز پوششی برای مداخله نهادی ارتش در سیاست نباشد.
کسانی ممکن است علاقه شخصی به رژیم جمهوری در ایران داشته باشند، یا از اینکه در ١٣۵٧ با سلطنت مخالفت ورزیده اند به چنان موقعیتی افتاده باشند که بهر بها بکوشند جلوی بازگشت پادشاهی مشروطه را بگیرند. آنها مانند همه کسانی که سرنوشت کشور را در چهارچوب ملاحظات تنگ شخصی خود می نگرند برد محدودی دارند و وقت زیادی نباید صرفشان کرد. برای اکثریت ایرانیان باید ملاحظات گسترده تر و عمومی تری مطرح باشد. سرنوشت رژیمهای جمهوری در کشورهای جهان سوم، در کشورهایی همه کم و بیش همانند ایران، که از نظر رشد فرهنگی در حدود اروپای باختری در سده های هفدهم و هژدهم هستند و از نظر سازمان و پختگی سیاسی در اوایل سده نوزدهم بسر می برند، در برابر چشمان ماست.
ثابت ترین رژیمهای جمهوری در اینگونه کشورها عموماً مادام العمر و دیکتاتوری هستند. در مکزیک نمونه دیگری موفق بوده است. یک رئیس جمهوری که تنها برای یک دوره شش ساله برگزیده می شود. ولی در آن کشور یک حزب چندین دهه است قدرت را سراسر بدست دارد و هر رئیس جمهوری جانشین خود را بر می گزیند و عموماً رسم بر آن است که در آن شش سال قدرت، چیزی را از اغتنام فرصت فرو گذار نمی کند.
اگر کسی همه آرزویش این نباشد که رئیس جمهوری ایران بشود، بویژه پس از آزمایشی که با نخستین رئیس جمهوری داده شد – کسی که تنها می خواست، بهر بها و با هر نتیجه، به آرزوی همیشگی اش برسد – ناچار درباره مناسب بودن این شکل حکومت تردیدهای جدی خواهد داشت. رئیس جمهوری که همه عمر قدرت دیکتاتوری داشته باشد رئیس جمهوری نیست. آن کس نیز که هر روز روی صندلی ناپایدارش از بیم برکناری بر خود بلرزد رئیس جمهوری نیست.
ممکن است کسانی نمونه هند را پیشنهاد کنند – یک دمکراسی با رئیس جمهوری تشریفاتی. ولی هند از استثناهای جهان سوم است. با یک سنت دمکراتیک و نهادهای نیرومند که در کمتر جای دیگر مانندی دارد. و تازه هند را باید در پرتو واقعیات حکومت خانوادگی کنونی نگریست، با گرایشهای سلسله ای آن. یک حکومت اقتدارگرا (اتوریتارین) که برای همیشگی کردن خود از همه شیوه ها بهره می گیرد، در حدود قانون عمل می کند و از قانون هم فراتر می رود، و اگر «وضع فوق العاده» شکست خورد «اختیارات ویژه» می گیرد و اگر دادگستری مستقل مانع شد از استقلال آن می کاهد و همه قدرت حکومتی و منابع مالی را بی پروا برای بردن انتخابات بسیج می کند. هند یک آمیخته دیکتاتوری – دمکراسی و جمهوری – پادشاهی موروثی شده است. نمونه ای است که قابل تقلید نیست و اگر اصراری براین باشد، می توان نمونه های تقلید ناپذیر بسیار بهتری را برگزید.
در برابر، پادشاهی مشروطه از خود در شرایط گوناگون نیروی زندگی و سودمندی استثنائی نشان داده است. نه تنها پاره ای از پیشرفته ترین کشورهای جهان از ژاپن و اروپای شمالی و باختری این شکل حکومت را برای خود مناسب تر یافته اند، در کشورهایی مانند بلژیک یا اسپانیا یا تایلند سلطنت مهمترین عامل ثبات سیاسی و یگانگی ملی است.
در بلژیک که میان فلامانها و والوانها، با احزاب فراوان هریک از دو قوم، دو پاره شده است پادشاه را «تنها بلژیکی» می نامند. اوست که نمی گذارد همه رشته ها میان دو قوم پاره شوند و نفوذ مؤثری است برای آنکه احزاب متعدد از میان اختلافات سیاسی و قومی خود به درجه ای از توافق برای اداره کشور برسند. در اسپانیا، چنانکه پیاپی نشان داده شده، پادشاه بزرگترین مدافع دمکراسی و ضامن نگهداری یکپارچگی کشور در برابر نیروهای گریز از مرکز است. در کامیابی یکی از موفق ترین آزمایشهای انتقال از دیکتاتوری به دمکراسی، که پس از فرانکو در اسپانیا روی داد، پادشاهی مشروطه سهم حیاتی داشته است. در تایلند که پادشاه کمترین نقش سیاسی را دارد و مقامی صرفاً تشریفاتی است پنجاه سال است که دوام پادشاهی در میان کودتاهای پیاپی و اقوام گوناگون – و عموماً ناراضی و بی آرام – کشور را نگهداشته است. احترام مقام او در همه واژگونیهای حکومت از خونریزی جلوگیری کرده است و به تازگی حکومتی را که از سوی فرماندهان ارتشی آزمند تهدید می شد با استفاده از حیثیت خود رهانیده است.
ادامه نظام پادشاهی مشروطه که به صورت طبیعی است، قرار داشتن آن بر فراز کشاکشهای سیاسی روزانه، وابسته نبودن آن به یک یا چند نیروی معین و ارتباطش با همه کشور، نداشتن قدرت اجرائی که آن را از آلایشهای مسئولیت پاک می دارد، به پادشاهی نیرویی بخشیده است که بیشتر به اصطلاح جمهوریها از آن بی بهره اند. پادشاهی در این مفهوم از جمهوری، چنانکه در تقریباً همه کشورهای جهان سوم شناخته شده است، هم پایدارتر، هم دمکراتیک تر، هم به صرفه تر است و هم به کشور بیشتر خدمت می کند.
سلطنت مطلقه و استبدادی البته از این مقوله بیرون است و زیانهای جمهوری استبدادی را دارد. در قانون اساسی مشروطیت ایران پادشاه از اختیارات و مسئولیت مبراست و پادشاهی باید در ایران آینده دقیقاً براین خطوط باشد. حاکمیت و حکومت در دست مردم است و توسط مجلس شورا و سنا و دولت مسئول آن اعمال می شود. اگر ابهامهایی قانونی در این زمینه ها باشد باید برطرف گردد. همچنانکه پیش بینی های قانونی لازم باید برای تضمین استقلال قوه قضائی بشود. به دادگستری باید نقش ناظر بر همه امور کشور ومدافع حقوق افراد و سازمانها را داد. دادگستری وظایفی بسیار گسترده تر از آن دارد که ما تاکنون در ایران با آن آشنا بوده ایم. دادگستری نگهبان حقوق فرد در برابر نهادها و نهادها در برابر فرد است و از نظر سازمان و گزینش قضات و حقوق و حدود عمل آنها باید متناسب وظایف گسترش یافته خود گردد. تبعیض میان افراد کشور و تجاوز به حقوق آنها زیر هر عنوان و از سوی هر مقام و قانونی باید منع قانون اساسی پیدا کند. اینها همه جنبه هایی از قانون اساسی است که نیاز به روشنگری و اصلاح دارد و به موجب خود آن قانون امکان خواهد داشت.
به هدف نهائی یک جامعه آزاد با افرادی در حقوق برابر و مصون از تجاوز و تبعیض، اجزای یک ملت به معنی واقعی، و یک حکومت دمکراتیک در ایران با نظام پادشاهی مشروطه زودتر می توان رسید تا با جمهوریتی که مشروعیت آن پیوسته مورد سؤال و ادامه آن پیوسته در معرض تهدید است. یک نظام پادشاهی را بیشتر می توان از زیاده روی بر حذر داشت، زیرا پادشاهی متعهد ادامه خویش است و باید مصالح نسلهای آینده خود را نیز پیوسته در نظر داشته باشد و با یک فرد آغاز و پایان نمی گیرد. درسهای گذشته نیز با ماست و نباید گذاشت زیر پرده تملق و پرستش شخصیت یا مصلحت اندیشی های کاذب فراموش شود.
برای آنکه پادشاهی، مشروطه بماند و دمکراسی در جامعه ای که هنوز سنتها و طرز تفکر دمکراتیک در آن ریشه دارد پابرجا شود نهادهای دمکراتیک باید تقویت و پاسداری شوند. از مهمترین آنها احزاب و اتحادیه های کار و رسانه های همگانی هستند. احزاب با هرگونه پایه های فکری و برنامه های سیاسی و اقتصادی باید حق فعالیت آزاد داشته باشند، مگر آنکه در دادگاه وابستگی آنان به کشورهای بیگانه ثابت گردد.
هیچ باکی نباید از اختلاف نظر و سلیقه، حتی اختلافهای اساسی، داشت. تنها شرطی که باید با سختگیری رعایت شود آن است که احزاب، و نیز گروهها و اتحادیه ها، مستقل از قدرتهای بیگانه، دمکراتیک و غیرمسلح باشند. یک دمکراسی می تواند عقاید مخالف را تحمل کند ولی حق ندارد اجازه دهد که از مدارای آن برضد جامعه و دمکراسی بهره برداری شود. انجمنهایی که در درون خود به شیوه دمکراتیک عمل نمی کنند، یا برضد نظام دمکراتیک اسلحه در دست می گیرند یا عامل سیاستهای بیگانه اند به هیچ روی قابل تحمل نخواهند بود. دادگستری به اتکای قانون اساسی مرجع رسیدگی به هر شکایتی درباره سوء جریانات و شیوه های غیردمکراتیک در انجمنها – احزاب و گروهها و اتحادیه های کار – است و از منافع جامعه دفاع خواهد کرد.
به زبان دیگر این شیوه عمل انجمنهاست که باید بر طبق موازین دمکراتیک زیر نظارت قرار گیرد. درباره اصول فکر و عقاید هیچ انجمنی – تا آنجا که وابسته به قدرتهای بیگانه و مسلح و غیردمکراتیک نباشد – کسی حق مداخله نخواهد داشت. هر انجمنی می تواند با هر عقیده ای در چهارچوبهای دمکراتیک فعالیت داشته باشد. اگر فردی یا مقامی با تشکیل انجمنی موافق نباشد و آن را برضد منافع جامعه بداند می تواند به دادگاه برود.
اتحادیه های کار (کارگران، کارمندان، پیشه وران، صاحبان مشاغل…) باید آزاد، غیرانحصاری، غیراجباری و دمکراتیک باشند. دادگستری باید جلوی هر تجاوزی را به حقوق اتحادیه ها و اعضای آنان، همچنانکه هر سوء استفاده و زیاده روی را از سوی اتحادیه های کار بگیرد. منابع مالی و شیوه های عضوگیری اتحادیه ها، مانند همه انجمنهای دیگر، باید زیر نظارت قانونی باشد. نباید اجازه داد آزمایش اتحادیه های کارگری انگلستان در ایران تکرار شود. تسلط یک گروه حرفه ای بر اتحادیه هایی که پیوسته از شیوه های دمکراتیک دورتر می افتند (به حدی که اگر کارگری نخواهد در اتحادیه ای عضو شود کار خود را از دست می دهد) و تمرکز قدرت مالی در دست کسانی که عموماً مشاغل خود را دهها سال نگه می دارند و موقعیت خود را از راههای غیردمکراتیک بدست آورده اند و در راههای غیردمکراتیک بکار می برند، صنعت و جامعه انگلستان را به بن بستی انداخته است که در آینده قابل پیش بینی گشایشی در آن به نظر نمی رسد.
در کشوری مانند ایران بویژه رعایت شیوه های دمکراتیک باید همواره با ملاحظات امنیت ملی همراه باشد. دمکراسی را نباید بهانه و وسیله ای برای اعمال نفوذ بیگانگان و رخنه عوامل بیگانه و دشمنان استقلال و تمامیت ارضی ایران قرار داد. آزادی نباید به زیان ناسیونالیسم تمام شود.
اعمال چنین سیاسی در زمینه فعالیتهای سیاسی و رسانه های همگانی البته بسیار دقیق و حساس است. هرگونه زیاده ر وی در مراعات آزادی دست خرابکاران را خواهد گشود و هر زیاده روی در جلوگیری از خرابکاری و رخنه گری خطر خفگی و یکنواختی اندیشه را پیش خواهد آورد. رسانه های همگانی (مطبوعات، انتشارات، سینما) باید آزاد باشند ولی این آزادی به معنی آزادی عمل هرکس قلمی یا دوربینی بدست گرفت نیست. آزادی رسانه ها را باید هم در برابر دست اندازیهای دولت و هم بی مسئولیتی و ملاحظات شخصی و فردی دست درکاران رسانه ها حفظ کرد. یک خطر بزرگ که آزادی رسانه ها را تهدید می کند از خود آنها بر می خیزد. اگر دست درکاران رسانه ها آزادی را چنان تعبیر کنند که رسانه ها در خدمت آنها و منافع آنهاست دیر یا زود نشانی از آزادی نخواهد ماند. از هیچ حکومتی نمی توان انتظار داشت که اگر قرار بر سوءاستفاده از رسانه هاست اجازه دهد که دیگران، نه خودش، سوءاستفاده کنند. وقتی رسانه ها در خدمت منافع و گروههای فشار قرار گیرند یا به عوامفریبی پردازند آنگاه احترامی برایشان نخواهد ماند و هرکه زورش بیشتر است بر آنها چیره خواهد شد ودر کشوری مانند ایران مسلماً این حکومت است که زورش خواهد چربید.
شاید تنها مانعی که بتواند در شرایط ایران جلوی دست اندازی حکومت را بر رسانه ها بگیرد همان مفهوم نه چندان مشخص حیثیت و احترام رسانه هاست؛ چه خود رسانه ها به عنوان نهادهایی با معیارهای بالای حرفه ای و چه دست درکارانشان به عنوان انسانهایی با سطح اخلاقی و حرفه ای قابل ملاحظه. حیثیت و احترام را با میزان فروش نباید اشتباه کرد. ممکن است رسانه ها از نظر بازرگانی بسیار سودآور باشند. ولی حیثیت و احترامی که می تواند آزادی رسانه ها را حفظ کند چیز دیگری است. مردم در تحلیل آخر به رسانه هایی که سطح انتلکتوئل و اخلاقی بالاتری دارند و اصول خود را نگه می دارند و در اوضاع و احوال متغیر مانند برگ روی آب به این سو و آن سو نمی چرخند بیشتر احترام می گذارند تا آنها که در هر موقعیت می کوشند به هر بها خوشایند گروهها و افراد بیشتری باشند. دلیلش آن است که مردم برای رسانه ها و رهبران خود معیارهای اخلاقی و انتلکتوئل بالاتر و سختگیرانه تری بکار می برند تا برای خودشان و از آنها انتظار دوراندیشی و پایداری بیشتری دارند تا از خودشان. رسانه هایی که همواره دنبال موج غالب حرکت می کنند و مواضع خود را به اقتضای زمان پیوسته تغییر می دهند در چشم مردم و حکومتها از حیثیت کمتری برخوردارند تا آنها که به ملاحظات بالاتری وفادار می مانند. در سیاست محبوبیت یا اقبال عمومی را با احترام و اعتماد نباید لزوماً یکی شمرد.
مسئله عمده آن است که رسانه ها از خود تصویر ذهنی شیئی قابل خرید و قابل اعمال نفوذ نسازند و دست درکارانشان چنان شناخته نشوند که تنها دنبال سودجویی هستند. از آزادی رسانه ها تنها با قانونها و نهادها، هرچه هم تند و سخت، تا خودشان بدین گونه کمک نکنند، نمی توان دفاع کرد. آنها که به رسانه ها صرفاً به عنوان یک رشته دیگر کسب و کار می نگرند بهتر است وارد آن نشوند. رسانه ها جنبه های بسیار نیرومند اجتماعی – سیاسی نیز دارند که آنها را در مقوله ای میان نهادهای اقتصادی – مالی و سیاسی – اجتماعی قرار می دهد، با وظایف و الزامهایی که هیچ جنبه کسب و کار ندارند.
قوانین مشخص درباره مسئولیت مدنی رسانه ها و جبران زیانهای افراد و نهادها در برابر رسانه ها همان اندازه برای آزادی رسانه ها حیاتی خواهد بود که جلوگیری قانونی از مداخلات سازمانهای دولتی در کار آنها. از آنجا که از سانسور گریزی نیست – زیرا هر اجتماع در هر زمان معیارهای رفتاری معینی دارد که تنها به تدریج و آهستگی تحول می یابد – یک هیأت انتخابی از قوای حکومتی و نهادهای اجتماعی می تواند تشکیل یابد که اعضای آن هرچند سال تغییر یابند و رسانه ها را از نظر اخلاقی کنترل کنند و جلوگیری از انتشار مطالبی را که با معیارهای رفتاری اکثریت بزرگ جامعه تضاد آشکار دارد از دادگاه بخواهند. اما سانسور سیاسی جایز نیست و مطالبی که جنبه اهانت به مقامات کشور داشته باشد مانند هر جرم دیگری از این گونه قابل تعقیب در دادگاه خواهد بود.
مالکیت رادیو – تلویزیون بهتر است از آن دولت باشد. زیرا فراوانی ایستگاهها و تنوع و گزینش در برنامه ها ممکن است به اشباع برسد. افراد و خانواده ها را نمی توان بی دریغ در معرض نفوذ رسانه های الکترونیک قرار داد. اوقات فراغت مردم نباید همه در برابر تلویزیون سپری شود و تماشای برنامه های تلویزیونی نباید جانشین تماسهای اجتماعی گردد. از این گذشته مالکیت دولتی رادیو – تلویزیون اجازه خواهد داد بر جنبه آموزشی آنها تأکید بیشتری بگذارند و از تکیه بیش از اندازه بر تبلیغات بازرگانی بکاهند.
آزادی رسانه ها آزادی هرگونه فعالیت فرهنگی را – از پژوهش علمی تا آفرینش هنری – به دنبال دارد زیرا این هر دو از مظاهر آزادی اندیشه اند. فعالیت فرهنگی بر روی هم بی کمک دولت، آنهم در کشوری نیمه سواد و واپسمانده، به چیزی نخواهد رسید. ولی مداخله دولت، حتی به صورت کمک، این اثر منفی را دارد که ممکن است جلوی آزادی اندیشه را بگیرد. در اینجا نیز باید منابع مالی را به توصیه هیئتی انتخابی و صلاحیتدار تخصیص داد. علاوه براین به منظور افزودن بر اعتبارات و تنوع بخشیدن به منابع، کمکهای افراد و مؤسسات را به فعالیتهای معتبر فرهنگی مشمول معافیتهای مالیاتی ساخت.
یک جامعه دمکراتیک و کارآمد را نمی توان به شیوه متمرکز اداره کرد. این ضرورت عدم تمرکز را ساخت قومی ایران تقویت می کند. ایران سرزمین اقوامی است که به زبانهای گوناگون سخن می گویند و در استانهای مربوط به خود – کم و بیش – گرد آمده اند. برای این اقوام و استانها اختیارات محلی و اختیارات فرهنگی هر دو مطرح است. عدم تمرکز در ایران باید هم جنبه اداری و هم فرهنگی داشته باشد.
اداره کشور از تهران در گذشته کارآمد نبود و به بهبود سیاستها و روشهای اداره کمک نکرد و بر ناهماهنگی عمومی فراگرد توسعه کشور افزود. عدم تمرکز با آنکه بر همه زبانها بود به جایی نرسید، به سه دلیل. نخست، در حالی که همه نظام سیاسی کشور بر حداکثر تمرکز قدرت در دست یک مقام استوار بود نمی شد عدم تمرکز را حتی در پایتخت عملی کرد چه رسد به استانها و شهرستانها. دوم، در تخصیص منابع مالی هیچ تعهد مشخص و الزام آوری درباره استانها نبود و اعتبارات در چهارچوب برنامه های کلی صرف می شد. سوم، وزارتخانه ها و سازمانهای دولتی اگر هم اختیارات خود را به مأمورانشان در استانها و شهرستانها می دادند در هر زمان می توانستند آنها را پس بگیرند.
کلید اصلی عدم تمرکز در تخصیص منابع مالی است. باید براساس جمعیت و با حساب ضریب عقب ماندگی، اعتبارات عمرانی را میان استانها تقسیم کرد. چنین تعهدی شرایط لازم را برای اداره غیرمتمرکز و سیاستگزاری غیرمتمرکز فراهم خواهد آورد. انجمنهای استان و شهرستان، چنانکه در قانون اساسی مشروطیت نیز پیش بینی شده، باید بالاترین مراجع تصمیم گیری در منطقه های خود باشند. مأموران دولت زیرنظر انجمنها کار خواهند کرد و وزارتخانه ها و سازمانهای دولتی بودجه ها و اختیارات لازم را به آنها خواهند داد. کارهای اجرائی را تا آنجا که بتوان باید به شهرداریها و سازمانهای محلی سپرد. روشن است که عدم تمرکز سیاسی و اداری، حدود خود را دارد. گذشته از امور خارجی و دفاعی، برنامه ریزی عمومی و طرحهایی که بیش از یک استان را در بر می گیرند و نیز سیاستهای مالی و اقتصادی ملی از شمول عدم تمرکز بیرونند. هرچه در قلمرو حاکمیت پولی و ملی است بدست حکومت مرکزی خواهد بود. نیروهای انتظامی در هر استان زیر نظر مقامات محلی قرار خواهند گرفت ولی فرماندهی عالی آنان باید با مرکز باشد.
درباره عدم تمرکز و خود مختاری و خودگردانی در دوران نابسامانی جمهوری اسلامی سخنان بسیار گفته شده است و گروههایی کار را تا برخوردهای مسلحانه کشانیده اند. اما ملاحظات حاکم بر هر سیاست عدم تمرکز دو چیز بیشتر نیست: دمکراسی و کارایی. کار مردم را باید به مردم سپرد و تصمیم گیری را باید به اجزاء آن بخش کرد تا همه دست درکاران نظر بدهند و همه اوضاع و احوال در نظر گرفته شود، و اجرا را باید از کاغذ بازی و پیچ و خم های اداری هرچه ممکن است آزاد کرد تا بیشترین درجه ابتکار فرد مجال یابد. به عدم تمرکز باید در فضای تهی از احساسات تند اندیشید و بویژه باید واقعیات ایران را به نظر آورد. ایران یک منبع درآمد اصلی دارد که بیشتر بودجه ملی و تقریباً همه درآمد خارجی کشور از آن است. این درآمد از دو استان جنوب باختری کشور بدست می آید. در هر ترتیبات عدم تمرکز باید این واقعیت حیاتی را در شمار آورد. همه استانها باید از یک درجه خودگردانی برخوردار شوند و نمی توان به برخی اختیارات بیشتری داد. خودگردانی باید در حدی باشد که بتوان به همه استانها از این سرچشمه درآمد ملی کمک کرد. این کاروانی است که باید به سرعت کندترین اعضای خود حرکت کند. سرعت تندروترین اعضا آن را از هم خواهد گسست.
منظور از عدم تمرکز فرهنگی احترام گذاشتن به زبان و فرهنگ اقوام گوناگون ایرانی است. سخن گفتن و خواندن و نوشتن به زبان مادری حق هرکسی است. زبان ملی جای خود را دارد و همه افراد ملت باید آن را به عنوان زبان ارتباط همگانی و حامل یکی از مهمترین ادبیات جهان بیاموزند. تقویت زبان و فرهنگهای محلی هیچ آسیبی به وحدت ملی ایرانیان نخواهد زد، چنانکه نمونه کشورهای بسیار نشان می دهد. ناسیونالیسم ایرانی را با ناسیونالیسم فارسی نباید اشتباه کرد. آذربایجانیان به ترکی سخن می گویند و در ۵۰۰ سال گذشته در صف مقدم ناسیونالیستها و میهن پرستان ایران قرار داشته اند و چند تنی از بهترین گویندگان و نویسندگان فارسی را هم به کشور داده اند.
در اداره اقتصاد اصل عمده کارایی است: چگونه از منابع کشور حداکثر بهره برداری برای تولید بیشترین ثروت بشود و نیروی انسانی به بالاترین حد اشتغال و بهره وری برسد؟ این زمینه ای است که کمترین تحمل را در برابر راه حلهای دگماتیک و مکتبی دارد. آنچه مربوط به عدالت اجتماعی می شود پس از مرحله تولید می آید. اول باید ظرفیت تولید را به اندازه کافی بالا برد و سپس در پی توزیع عادلانه میوه های آن – تا آنجا که می توان – برآمد. به نام عدالت اجتماعی جلوی تولید و بهره وری را گرفتن، ظرفیت تولیدی را بیهوده گذاشتن و منابع را تلف کردن، به بینواترین گروههای اجتماعی ستم روا داشتن است و بر شماره بینوایان افزودن.
تولید نیاز به انگیزه دارد و انگیزه تنها مالی نیست. سود یا مزد تنها بخشی – اگرچه بخش بزرگتری – از تلاش انسان را توضیح می دهد. بخش دیگر آن احساس شرکت داشتن و مؤثر بودن است. ابتکار خصوصی به معنی آزاد کردن تواناییهای سازنده انسانها و عرضه داشتن بیشترین انگیزه به آنها، طبیعی ترین و عملی ترین روش برای افزایش تولید و اشتغال است.
انحصار، چه دولتی و چه خصوصی، ابتکار و روحیه کارآفرین (آنتروپرونور) را ناتوان می کند. نباید به نام ملی کردن، اداره موسسات را به دولت سپرد و امری را که در هر مرحله نیاز به ابتکار و تصمیم گیری و قبول خطر و نوآوری و از خود مایه گذاشتن افراد بیشمار دارد – یعنی تولید و توزیع – در چنبر یک دیوانسالاری – با گرایشهای چاره ناپذیرش به ناکارایی و فساد – گرفتار کرد. بویژه در کشورهایی مانند ایران ظرفیت مدیریت اجازه نمی دهد که بار دولت را از آنچه هست سنگین تر کنند. دولت اگر بتواند اعمال حاکمیت و نظارت را به درستی انجام دهد باید خشنود بود. اداره تولید و توزیع باید هرچه غیرمتمرکزتر باشد و یکسره به بخش خصوصی و بویژه تعاونیها سپرده شود؛ جز در صنایع استراتژیک مانند نفت و گاز و انرژی و راه آهن و ارتباطات که به ملاحظات امنیت ملی باید در دست دولت باشند. بهمین ترتیب انحصارها باید شکسته شوند و از رشد آنها به زبان ابتکار خصوصی جلوگیری گردد. تمرکز صنایع در دستهای معدود، همه زیانهای اداره دولتی صنعت را دارد، مگر آنکه دولت دست کم می تواند ادعا کند که از سوی جامعه عمل می کند و در خدمت افراد معین نیست.
نقش اصلی دولت در اقتصاد (گذشته از اداره بخشهای استراتژیک) آزاد کردن نیروهای تولیدی و حمایت آنها در برابر انحصارات و رقابتهای غیرمنصفانه داخلی و خارجی، تشویق سرمایه گذاری و فراهم آوردن شرایط رشد اقتصادی (توسعه زیرساخت، آموزش نیروی انسانی، اعتبارات ارزان و آسان، معافیتهای مالیات ی) و دفاع از منافع تولیدکننده و مصرف کننده و جلوگیری از زیاده روی و تجاوز از هر ناحیه است.
تسلط دولت براقتصاد در اوضاع و احوال ایران یک پیامد دیگر سیاسی دارد که باید آن را باز شناخت. به برکت درآمد نفت، دولت در ایران یک سرچشمه عملاً مستقل درآمد دارد که بدان تاکنون نیروی سیاسی بیکرانی به زیان دمکراسی داده است. برخلاف حکومتهایی که باید هزینه های خود را از فرد فرد مردم بدست آورند، حکومت در ایران درآمدی مستقل از مردم دارد. در غیاب نهادهای سیاسی و اجتماعی نیرومند، این درآمد به اضافه تسلط بر اقتصاد به حکومت موضعی در جامعه خواهد داد که چند گانگی قدرت سیاسی را ناممکن خواهد کرد. جامعه چندگانه (پلورالیست ی) را با اقتصاد یک سویه دولتی که درآمد سرشار نفتی را هم در اختیار دارد نمی توان ساخت. در این تعبیر، ملی کردن صنایع ضربتی بر دمکراسی سیاسی خواهد زد و چنانکه تجربه نشان داده به برقراری دمکراسی اقتصادی هم خدمتی شایان نخواهد کرد.
سپردن تولید و توزیع به بخش خصوصی و تعاونی – جز در پاره ای زمینه های استثنایی و استراتژیک – نه تنها یک ضرورت کارایی است، ضرورت سیاسی به ملاحظات دمکراتیک هم هست. اگر همه تصمیم ها را در یک دیوانسالاری بگیرند و وسیله اجرایش را هم بر کنار از جامعه داشته باشند چه نیازی به دمکراسی خواهد بود؟ دمکراسی چگونه ریشه خواهد گرفت و رشد خواهد کرد؟
اگر اقتصاد دولتی در همه جا شکست خورده است و به نام ملی کردن مؤسسات نباید همه مردم را حقوق بگیر دولت کرد، اداره شورائی موسسات نیز شعار دیگری است که نتایج عملی آن هیچ مناسبتی با ظاهر دمکراتیک آن ندارد. این شعار پس از شکست سرمایه داری دولتی – زیر عنوان ملی کردن – باب روز شده است. اما در سپردن موسسات به کارکنان آنها دو اشکال اساسی هست: نخست، چرا مؤسسه ای که با سرمایه دولت یا بخش خصوصی با قبول همه مخاطرات آن برپا شده به یک عده معین داده شود؟ هر عده دیگری می توانند گرد آیند و دعوی کنند که آن مؤسسه را در دست گیرند و بسیاری می توانند ثابت کنند که حتی مؤسسه را بهتر اداره خواهند کرد.
مشکل دوم که بویژه در کشورهای واپس مانده با سطح پایین فرهنگی و سازمانی جنبه حاد می یابد آن است که چنین شیوه ای معمولاً یک پیامد بیشتر نخواهد داشت – ورشکستگی مؤسسه و افتادن آن بدست دولت. شورای کارکنان برای آنکه دوباره انتخاب شود امتیازات هرچه بیشتری پخش خواهد کرد. اعضای مؤسسه که حقا به آینده اطمینانی ندارند برای گرفتن پاداشهای بیشتر، تا فرصتی هست، فشار خواهند آورد. در بیشتر موارد گرایش عمومی بر کار کمتر و درآمد بیشتر خواهد بود. دمکراسی هم به تندی جای خود را به دسته بندیها و کارکردهای مشکوک خواهد داد.
در آغاز جمهوری اسلامی ایران مؤسسات بسیار به شوراها سپرده شدند و تقریباً در همه جا همین روند تکرار شد و شکست این راه حل را نمی توان صرفاً به ناکارایی عمومی جمهوری اسلامی نسبت داد.
اگر منظور، شرکت دادن کارکنان در اداره مؤسسات است راههای دیگری هست. در سوئد اتحادیه های کارگری می توانند سهام مؤسسات را بخرند. در آلمان غربی نمایندگان کارگران در هیأتهای مدیره مؤسسات صنعتی عضویت می یابند. در ژاپن کارگران را در تصمیم گیری مراحل گوناگون تولید مشارکت می دهند، با نتایجی که از همه شیوه ها بهتر بوده است. از نظر مادی هم کارکنان و خانواده آنها در مؤسسات ژاپنی از پوششهای رفاهی فزاینده (به همراه رشد مؤسسات) و عملاً از گهواره تا گور برخوردارند.
در هرحال به نام دمکراسی اقتصادی نباید به تولید آسیب رسانید. دمکراسی و عدالت فرع بر آن است که چیزی تولید شود. روشن است که در شرایط فراوانی بهتر می توان به دمکراسی و عدالت رسید. آنها که در کشورهای واپسمانده همه ذهنشان در تسخیر مبارزه طبقاتی است عملاً مانع توسعه صنعتی و گسترش طبقه کارگر می شوند. اگر «پرولتاریا» و «طبقه کارگر» چیزی بیش از بهانه به قدرت رسیدن گروهی باشد، بهتر خواهد بود که در نخستین مراحل به گسترش هرچه بیشتر صنعت و نیروی کار کمک کرد.
دامن زدن به مبارزه طبقاتی و پیوسته برانگیختن لایه نازک کارگران صنعتی در کشوری که نخستین مراحل صنعتی شدن را می گذراند و زیر پا نهادن رابطه مناسب مزد و بهره وری طبعاً به آنجا خواهد انجامید که یا صنایع موجود به زیان مصرف کننده و بی هیچ امکان رقابت در میدان بین المللی توسعه یابند تا بتوانند هزینه های فزاینده کارگری خود را بپردازند و پایین بودن بهره وری نیروی کار را جبران کنند و یا بر خزانه دولت تحمیل خواهند شد. در هر دو صورت گسترش صنعتی به کندی یا توقف خواهد گرایید.
البته در کشوری که گروههای حاکم حدی بر امتیازات خود نمی شناسند و هرکس هرچه بتواند آزادانه از خوان یغمای ملی بر می دارد از کارگران و هر گروه متشکل دیگری نمی توان انتظار داشت در غم توسعه صنعتی باشند و از نیروی خود برای گرفتن امتیازات هرچه بیشتر بهره نگیرند. اگر باید جلوی زیاده رویهای پاره ای احزاب یا اتحادیه ها را گرفت، پیش از آن باید طبیعت غیردمکراتیک جامعه را تغییر داد. یک دمکراسی باید سختگیرتر باشد، نخست در برابر گروههای حاکم، سپس در برابر هر گروه دیگر.
ابزار اصلی برقراری عدالت اجتماعی، نظام مالیاتی و تأمین اجتماعی است و بار هر دوی آنها را اساساً تولیدکنندگان ثروت باید بکشند. مالیات، اگر بتوان وصول کرد، می تواند عامل اصلی دمکراسی اقتصادی باشد و نیز مؤثرترین وسیله برای جهت دادن به فعالیتهای اقتصادی و تا حدودی مهاجرت و انتقال جمعیت است. در کشورهای جهان سوم کمتر مهارت سازمانی و اراده سیاسی لازم برای گرفتن مالیات بسیج شده است. باید در ایران هرچه بتوان برای برقراری یک نظام مالیاتی عادلانه و کارآمد انجام داد. دسترسی دولت به درآمد نفت نباید مایه غفلت از مالیات بشود – با همه دشواریها که در آن هست. اما مالیات را باید آنقدر گرفت که انگیزه برای بدست آوردن درآمد بیشتر را از میان نبرد و مالیات را یک حکومت نادرست نمی تواند بگیرد.
هزینه تأمین اجتماعی را نیز باید کارفرمایان و کارکنان بپردازند نه دولت. ثروتمندترین کشورها زیر سنگینی هزینه های تأمین اجتماعی کمر خم کرده اند. اگر کسانی که خود دست درکار هستند، یعنی کارفرمایان و کارکنان، پشتگرمی به منابع ظاهراً پایان ناپذیر دولت نداشته باشند، بیمه های بیکاری و بیماری و بازنشستگی را از طریق قراردادها با مؤسسات بخش خصوصی هم بهتر و هم ارزان تر می توان اداره کرد. اگر بیمه های بیماری چنان نباشد که به هر کمترین بهانه ای بیشترین هزینه ها را به حساب آورند صندوقهای بیمه تهی نخواهد شد و دولت هرسال سهم بیشتری از بودجه خود را به جبران کسری آنها نخواهد داد. اگر به نام بیمه به بیکاران آنقدر نپردازند که کار نکردن برآنان چندان گران نیاید آنگاه مانند بسیاری از کشورهای اروپای باختری نه نیاز به اینهمه کارگران میهمان یا مهاجر خواهد بود تا کارهایی را که کارگران خودشان خوار می شمارند انجام دهند، نه صف بیکاران پیوسته انبوه تر خواهد شد، نه صندوقهای بیکاری تهی خواهد ماند، نه کمک دولت به آن صندوقها هرسال افزایش خواهد یافت، نه تولید آسیب خواهد دید.
کمک دولت به تأمین اجتماعی باید اساساً به صورت تخفیف ها و معافیتهای مالیاتی باشد. اداره دولتی بیمه های اجتماعی همواره ناکارآمدتر، پرهزینه تر و دست و پاگیرتر از ترتیبات خصوصی است. دست کم هزینه یک دیوانسالاری پر عرض و طول برآن بار می شود که ضرورتی در آن نیست. ایران هنوز در آغاز «جامعه رفاه» است و می تواند از تجربه سی چهل ساله کشورهای اروپای باختری و دو دهه گذشته امریکا در این زمینه پند بگیرد. زیاده روی در پوشش تأمین اجتماعی همه جا به کاهش رشد اقتصادی، افزایش بیکاری و تورم و هزینه های نجومی و در موارد بسیار نالازم انجامیده است. از بهره کشی کارگران در قرن نوزدهم به افراط در پوشش رفاهی در نیمه دوم قرن بیستم نباید افتاد.
گسترش صنعت در ایران با جمعیت فزاینده و امکانات کشاورزی محدود آن یک هدف طراز اول اقتصادی است و باید به عنوان یک ابزار طراز اول نیز در توزیع جمعیت بکار رود. هرسال در ایران حدود یک میلیون تن به بازار کار سرازیر می شوند و کشاورزی حتی با بهره برداری حداکثر از منابع آب و زمین نخواهد توانست جز برای بخش کوچکی از آنها اشتغال فراهم آورد. روستاها بهرحال مازاد جمعیتی دارند که به مراکز شهری سرازیر خواهند شد، آنها را برای زندگی نامناسب تر خواهند کرد و بر هزینه های بالاسری (اوورهد) اجتماعی خواهند افزود. این محدودیت اساسی کشاورزی ایران دلیلی بر چشم پوشی از کشاورزی نیست. برای نگهداشتن جمعیت در روستاها که به حال کشاورزی هم سودمند خواهد بود باید صنعت را هرچه بتوان به روستاها برد، و نه تنها صنایع وابسته به کشاورزی را. هیچ مانعی ندارد که مثلاً در روستاها اجزأ یا ابزار صنعتی ساخته و پارچه بافته شود.
کشاورزی در ایران باید بطور عمده کشاورزی واحدهای خانوادگی و متوسط باشد. شرکتهای کشت و صنعت و کشاورزی بازرگانی به شیوه امریکا در توانایی مدیریت کشاورزی ایران نبوده است و جز در موارد استثنائی مانند دامداری و مرغداری یا کشت نیشکر نباید تشویق شود. اما از سویی با تغییر قوانین از شکسته شدن و تقسیم بیش از اندازه زمینها باید جلوگیری کرد و از سویی تعاونیهای نیرومند و ریشه دار کشاورزی باید کارهای مربوط به ترویج و برنامه ریزی کشت و اعتبارات و بازاریابی و فروش فراورده ها و خرید نیازمندیها را در دست گیرند و پای سلف خر و پیله ور و دست صراف را از روستاها کوتاه کنند. نقش دولت باید برنامه ریزی و کمک باشد. اداره کشاورزی و روستاها بهتر است یکسره از دست دولت بدرآید.
تراکم جمعیت در شهرهای ایران شاید اکنون بزرگترین مسأله اقتصادی و اجتماعی – و سیاسی – کشور باشد. با پخش صنایع در مراکز بیشمار و بردن خدمات رفاهی و شهری به محل های کار و دادن امتیازهای مالیاتی باید به تدریج از جمعیت شهرهای بزرگ کاست و توزیع جمعیت را عقلائی کرد. اقتصاد ایران مطلقاً از عهده اداره جمعیت شهری ایران در صورت متمرکز کنونی آن، بر نمی آید. نسبت افزایش جمعیت در یک شهر با هزینه های شهری یکی نیست و با تصاعد هندسی افزایش می یابد.
و بعد، آثار ویران کننده زندگی بی ریشه و سترون شهری را در شرایط کمبود خانه و تسهیلات شهری و امکانات فرهنگی بر توده های انبوه قابل انفجار باید به حساب آورد؛ نسلهایی که در زاغه ها و محله های فقیرنشین می پژمرند، میلیاردهایی که باید دور ریخت و تنها می توانند وضع را بهمان بدی نگهدارند و فقط نگذارند بدتر شود. زنده کردن روستاها و مراکز جمعیت بیشمار در سراسر کشور، به صورتی که قطبهای جذب کننده جمعیت شوند، باید یکی از نخستین اولویتهای هر برنامه ملی باشد. آنگاه شهرها و شهرکهایی که جمعیت شان کارهای تولیدی دارند و ولگرد و بیکار یا دستفروش نیستند از عهده نگهداری خود نیز، بهتر بر خواهند آمد و نیازی نیست که بخش بزرگ منابع ملی را صرف کمک به شهرداریها کنند.
همه این برنامه ها بستگی به یک نظام آموزشی درست و غیرتقلیدی و متناسب با امکانات و نیازهای کشور دارد. یک نظام دمکراتیک – که فرصتهای برابر به استعدادها عرضه دارد – و غیرمتمرکز – که امکانات محلی را بسیج کند و نیازهای محلی را در نظر گیرد – و کارآمد – که صرفه ملی را رعایت کند. از یک سو توده های بزرگ دیپلمه و لیسانسه بیکار و غیرقابل استخدام پرورش ندهد و از سوی دیگر تخصص هایی را که ناگزیر از مهاجرت به کشورهای پیشرفته غربی باشند. یک نظام آموزشی که همه ارزش آن به دانشنامه ها نباشد بلکه به مهارتها و دانش فنی باشد که به شاگردان می دهد.
پایه هرم آموزشی را باید توده جمعیت کشور تشکیل دهند که سواد خواندن و نوشتن و محاسبه داشته باشند و به مرحله خودآموزی و بالا بردن سطح فرهنگی خود رسیده باشند. بیشتر دانش آموزان باید از شاگردان رشته های فنی و حرفه ای باشند که برای کار در بخشهای کشاورزی و صنعتی و خدمات آماده گردند. تحصیلات بالاتر باید در نوک هرم آموزشی تمرکز یابد تا بتوان حقیقتاً از تحصیلات بالا با کیفیت بالا و نتایج بالا سخن گفت. هیچ ضرورتی ندارد که کشور از شماره دانشگاهها و دانشجویان بر خود ببالد. آنچه باید بدان بالید سطح آموزشی است. شمار دانشاموزان و دانشجویان در سطح های بالا بستگی به نیازهای بخشهای آموزشی و اقتصادی و نیز توانایی فراهم آوردن آموزش بالا و ممتاز خواهد داشت و باید به آهستگی افزایش یابد. معیار عالی بودن آموزش درجه دانشنامه آن نیست، ارزشی آموزشی آن است. دانشنامه ها را باید از ارزش قانونی و حیثیتی آنها تهی کرد. داشتن یک دانشنامه به خودی خود برای پیشرفت در جامعه بس نیست. برای هر کار باید دانش فنی آن را داشت و آن را با گذراندن آزمایشها ثابت کرد. آزمایشها می توانند ملی یا بسته به مورد باشند. راه پیشرفت در همه زمینه ها، از جمله ارتش، باید برای هرکس دانش فنی لازم را در هر موقعیت بدست آورده باز باشد.
آموزش باید تا سطح معینی برای همه و از آن بالاتر برای کسانی که استعداد دارند ولی توانایی مالی ندارند رایگان باشد. آموزش فنی و حرفه ای را باید برای همه دانشاموزان رایگان کرد و نیز برای همه گروههای سنتی آماده کار. بخش بزرگی از آموزش فنی و حرفه ای باید به صورت کارآموزی و با همکاری صنایع و خدمات سازمان داده شود. بخش خصوصی باید سهم عمده ای در پرورش نیروی انسانی مورد نیاز خود و بازآموزی کارگران به منظور آماده کردنشان برای کارهای تازه برعهده گیرد. دولت در کار آموزش کمتر به کارهای اجرائی خواهد پرداخت – که باید به تدریج به نهادها و سازمانها و انجمنهای محلی و بخش خصوصی سپرده شود – و وظیفه آن دادن کمکها و تشویقهای مالی و برنامه ریزی و نظارت و ارزشیبابی و سرپرستی آزمایشها خواهد بود.
ایران در یک منطقه حساس جهان یکی از مهمترین کشورهاست. سیاست خارجی ایران باید متوجه حفظ امنیت و استقلال کشور و همه منطقه جغرافیائی پیرامون آن باشد. در این منطقه جغرافیائی خاص، فراوانی نفوذها و منافع بین المللی و رقابت ابرقدرتها و قدرتهای درجه دوم چنان وضع پیچیده ای پیش آورده است که در سیاست خارجی باید بدنبال چیزی بیش از فرمولهای معمول «روابط دوستانه براساس منشور ملل متحد» بود.
سیاست خارجی ایران باید مستقل و دور از دسته بندیها و رقابتهای بین المللی باشد. ایران باید روابط برابر با همه کشورها و روابط نزدیک با همسایگان خود برای جلوگیری از تسلط بیگانگان و تبدیل منطقه به پایگاه آنان برقرار کند. جنگ عراق باید هرچه زودتر پایان یابد. عراق نمی تواند این جنگ بی امید را ادامه دهد و باید به بازگشت روابط دو کشور به قرارداد ۱٩٧۵ الجزیره رضایت دهد. بزرگترین دستاورد عراق از این جنگ فرسایشی و ویرانگر سرنگونی رژیم خمینی می بود که آن را هم ملت ایران بنا به مصالح ملی خود عملی خواهد کرد و اساسا نیازی به مداخله عراق در امور داخلی ایران نبوده است و نخواهد بود. اگر عراقیها اصرار در تسلط بر قلمرو آبی و ارضی ایران داشته باشند باید بدانند که ملت بزرگ ایران دیر یا زود خود را آزاد خواهد کرد و نیرویش را گرد خواهد آورد و آنگاه روزهای سیاهی در انتظار عراق خواهد بود. ناتوان کردن عراق – همچنانکه هیچ یک از همسایگان ایران – به مصلحت ملی ایران نیست و این بر رژیم عراق است که واقعیات را ببیند و از اصرار بر دعاوی بی پایه خود بر شط العرب یا خوزستان یا جزایر خلیج فارس دست بکشد. ایران در هر شرایط اجازه نخواهد داد به حقوق آن دست درازی شود.
در خلیج فارس مسئولیت ایران جنبه محلی دارد و صرفاً در چهارچوب همکاری و تفاهم با کشورهای منطقه ای است که خوشبختانه گامهایی در زمینه همکاری مؤثر میان خود برداشته اند. جلوگیری از یک مسابقه تسلیحاتی در میان کشورهای خلیج فارس به سود همگانی است. قدرت کشورهای کرانه ای خلیج فارس در شرایط همکاری آنها به خوبی کافی است که دست دیگران را از امور منطقه کوتاه کند. در واقع بزرگترین خطری که خلیج فارس را تهدید می کند رقابت و بی اطمینانی میان کشورهای خود منطقه است. ایران هیچ علاقه ای ندارد ژاندارم کسی یا جایی باشد. امنیت راههای دریایی خلیج فارس با همه کشورهای منطقه است و بیرون از دریای عمان بهرحال ربطی به ایران ندارد. هرکس نفت می خرد خودش مسئول نگهداری آن است.
برای پشتیبانی یک سیاست خارجی مستقل بر پایه دوستی با کشورهای همسایه و نزدیک و روابط دوستانه و برابر با کشورهای صلح دوست جهان، ارتشی متناسب با امکانات مالی و صنعتی و نیروی انسانی کشور لازم است، به حدی که جلوی دیوانگی هایی از نوع حمله عراق را بگیرد و در کنار نیروهای مسلح کشورهای خلیج فارس تضمینی برای جلوگیری از دست اندازیهای بیگانگان باشد. ولی نه آن اندازه که اقتصاد ایران را در گرو خود بگیرد؛ یک گروه بزرگ سربازان و کارشناسان و کارکنان فنی بیگانه را بر ارتش و جامعه ایران تحمیل کند و سرنوشت ما را به کشورهای دیگر وابسته سازد.
توسعه ایران نیاز به فروش بخشی از منابع نفت و گاز کشور دارد. بازار طبیعی نفت، اروپای باختری و ژاپن و امریکا و کشورهای نزدیک ایران هستند و گاز باید به شوروی و از آنجا بخشی به اروپای باختری صادر شود. نقش نفت و گاز را در اقتصاد و مناسبات بازرگانی ایران با خارج باید شناخت و اهمیتی را که دارد – اهمیتی صرفاً بازرگانی و اقتصادی و نه بیشتر – بدان داد. روشن است که همکاری ایران با اوپک باید تقویت و از جنگ قیمت با همکاران ایران در آن سازمان جلوگیری شود. برای بازسازی و توسعه ایران از فروش نفت و گاز به خارج و نیز خرید از خارج – بویژه کشورهای نزدیک و همسایه ایران مانند ترکیه و هند – گریزی نیست که باید در چهارچوب روابط بازرگانی سودمند متقابل و صرفاً روی صرفه و صلاح کشور انجام گیرد. اینهمه اموری است بیرون از ملاحظات ایدئولوژیک و باید با دید عملی بدان نگریست.
آرمان یک ایران دمکراتیک و پیشرو با توانایی دفاع از حقوق خود و جامعه ای عادلانه، در اوضاع و احوال آشفته و گاه یاس آور کنونی ممکن است بیش از اندازه آرزویی جلوه کند. چه تضمینی است براینکه ایران پس از خمینی را – که به احتمال زیاد چندگاهی با دستهای آهنین اداره خواهد شد – می توان دوباره بر چنین پایه هایی ساخت؛ از افتادن کشور به دیکتاتوری و تسلط یک گروه آزمند و ناسالم جلوگیری کرد؛ مصالح ملی را از دستبرد بیگانگان نگه داشت؛ کشاکشهای اجتماعی و مبارزات منافع گوناگون را در حدود قانون و انصاف مهار کرد؛ گرایشهای افراطی چپ و راست را رام کرد؛ کینه های شخصی و گروهی را به فراموشی سپرد و یگانگی ملی را باز گرداند؟
پاسخ در خود مردم ایران است. هیچ برنامه عمل و اصول عقایدی در برابر انحراف و فساد، افراط و کوته بینی، غلبه امیال پست تر بر منطق عالی تر تضمین نشده است. هیچ ضمانت ذاتی و ساخته شده در خود، در کار نیست. مردم هستند که سرنوشت برنامه ها و عقاید را تعیین می کنند. جز نیرومندی جنبشی که نه تنها استبداد آخوندی را سرنگون می کند بلکه ایران فردا را شکل می دهد به چیزی امیدوار نمی توان بود. تا هنگامی که این میلیونها ایرانی رنج کشیده و تحقیر شده و سرمایه و هستی و آبروی شخصی و ملی را بر باد داده متقاعد نشوند که زندگی در فساد و بی نظمی بس است و چنبر نادرستی و خشونت را باید شکست، و معنی سیاست این نیست که دوره های زورگویی و فساد از پی دوره های زورگویی و فساد و خونریزی بیایند و تاریخ یک ملت را نباید تجاوز و بردارکشی و انفجارهای هیستریک و دگرگونیهای ناگهانی بسازد، سرنوشت آینده ما تکرار بدتر گذشته خواهد بود.
در این نوشته به تاریخ سه نسل اخیر ایرانیان توجه شده است. ولی سراسر تاریخ ما را درسهای تلخ فرا نگرفته پر کرده است. ما بارها در ناتوانی خود برای همزیستی درست با یکدیگر و حکومت کردن درست بر خود، میدان را به بیگانگان سپرده ایم. تقریباً همیشه مغلوب فساد حکومت شده ایم و از آنجا سرتاسر جامعه خود را عرضه نیروهای پوسیدگی و از هم گسیختگی کرده ایم. در اوضاع و احوالی که با نشان دادن اندکی پایداری و سختگیری می توانسته ایم از زیاده روی صاحبان قدرت جلوگیری کنیم نرمی و سازش نشان داده ایم و هنگامی که زیاده رویها از حد می گذشته است آماده بوده ایم خود را از چاله به چاه اندازیم. از هر مژده آور دروغین، حتی از بیگانه آزمند خونخوار استقبال کرده ایم.
اگر امیدی بتوان به آینده داشت، در برآمدن یک نسل ایرانی است که گذشته ملت خود را دریافته باشد، محدودیتهای فرهنگ سیاسی ایران را شناخته باشد. براین آگاهی، اراده ساختن یک جامعه آزاده و عادلانه و پیشرو را افزوده باشد. نه آنها که می خواهند به هر ترتیب باز گردند و بقیه آنچه را هم که مانده است به خارج ببرند. نه آنها که مزه زندگی در تنگدستی غربت را چشیده اند و تصمیم دارند از هر کوتاه ترین فرصتی که پیش آید برای بار بستن و گریز بهره گیرند. نه آنها که به نام یک آرمان (نامش سوسیالیسم باشد یا اسلام یا جامعه دمکراتیک) کمر به کشتن یک طبقه، یک لایه اجتماعی، و هرکس و هر گروه دیگری که در برابر باشد بسته اند.
آینده ایران به عنوان سرزمینی که بتوان در آن زیست و بتوان مرزهایش را نگه داشت و به آیندگان سپرد – آنچه پیشینیان ما با همه کم و کاستی هایشان کرده اند و ما بیم آن می رود که نتوانیم – به ایرانیان نوع دیگری بستگی دارد. به آنها که در کوره تاریخ سی ساله گذشته ایران آبدیده شده اند. به آنها که در دوزخ جمهوری اسلامی تاب آورده اند و امید خود را به ایران و آینده ایران از دست نداده اند. به آنها که از سالهای زندگی در کشورهای پیشرفته توانایی سازماندهی و روحیه مدنی و اندیشه های تازه بدست آورده اند.
گرایش اجتماعات بشری به بدی است مگر آنکه به مانع برخورد کند. اگر در ایران امروز و فردا یک جریان نیرومند و متعهد به اصول آزادی، ناسیونالیسم و ترقیخواهی و عدالت اجتماعی باشد می توان گروههای حاکم، نمایندگان منافع و طبقات اجتماعی را هریک بر سر جای خود نشاند و همه آنها را در خدمت مصلحت عمومی قرار داد – و مسئله سیاست در همین است.
در تحلیل آخر این خود ماییم که می توانیم سلامت آینده کشور خود را تضمین کنیم. و اگر این بررسی در سطرهای پایانی خود رنگی از نگرانی می گیرد از آنجاست که توده بزرگ جمعیت ایران، بویژه در گذشته نزدیک خود الگوهای رفتاری و گرایشهای اخلاقی خطرناکی ظاهر کرده است. اگر در آینده چنان رفتار کنیم که گویی چنین گذشته ای نداشته ایم افق فردای ما روشن تر از دیروز و امروز و زمان نخواهد بود.
خطر آینده ای که ایران را تهدید می کند از این ظرفیت هراس آور ایرانی برای زیاده روی، آسانگیری و بی اصولی بر می خیزد. از این که برای بسیاری افراد آسانتر است جان خود را در راهی که مقبول عموم، یا بهرحال عموم پیرامونیانشان، است بدهند تا در برابر آنها از عقاید خود دفاع کنند؛ از اینکه می توانند از جان خود آسان تر بگذرند تا از منافع ناچیز خود.
اعتقاد به معجزه و امور غیرقابل توضیح؛ نداشتن ذهن منطقی و در نیافتن رابطه علی امور؛ لوث کردن مسئولیت فردی به نام مذهب و مشیت الهی، و مسئولیت اجتماعی به نام مداخله خارجی و مشیت امریکا و انگلیس؛ تنبلی ذهنی، احساساتی بودن به افراط؛ زودباوری از یک سو و بدگمانی به همه چیز و همه کس از سوی دیگر؛ پذیرفتن افسانه ها و تخیلات و باور نکردن محسوسات؛ قضاوت سطحی و فوری و باک نداشتن از تغییر موضع های ناگهانی؛ غرق بودن در خود و در نیافتن و در شمار نیاوردن دیگران و منافع و نظریات آنان؛ دشمنی و دوستی بیرون از حد و در بست؛ جهان را سیاه و سفید دیدن؛ کینه جویی بیکرانه – اینهمه صفاتی است که نمی گذارد ایرانی با ایرانی کار کند و یک مبارزه منظم و دراز آهنگ را از پیش ببرد. چنین صفاتی برای انفجارهای گاهگاهی، برای فراز و نشیبهای سخت و ناگهانی در فضای سیاسی، برای آنکه در بیشتر اوقات جامعه را به حالت غیرفعال و پذیرنده (هرچه پیش آید خوش آید) نگهدارد بیشتر مناسب است.
نیاز بیمارگونه ایرانی به امامزاده سازی و بت تراشی، به مقدس و معبود و معصوم؛ سودای (ابسسیون) مانوی ایرانی به اینکه هر برخورد خود را با نظر یا منافع دیگری به صورت رویارویی یزدان و اهریمن ببیند؛ آمیختگی شگفت این نرمش ناپذیری با فرصت طلبی و رنگ به رنگ شدن، نشانه بدی از ناپختگی و نارسیدگی اخلاقی و سیاسی ماست. این حالت پرستش و بیخودی، که در برابر هرچه و هرکه باب روز است نشان داده می شود، سیاست ایران را پیوسته به گندیدگی می کشاند.
بت سازی و اطاعت کورکورانه، چهل سالی پیش شاه جوان دمکرات را کم کم به شاهنشاه آریامهر و رهبر و فرمانده تبدیل کرد و تعظیم را به دستبوس و بعد پابوس پایین آورد. هر سخن معمولی شاه را نشانه نبوغ ذاتی شمرد تا جایی که موضوع اینهمه ستایش و پرستش، دیگر حاضر نبود با هم میهنانش وارد بحث جدی شود و اظهارنظر مستقل از سوی آنان را نشانه گستاخی می شمرد. سه سال پیش هم این توانایی امامزاده سازی، خمینی را از گرد راه نرسیده به امامت و نیابت امام زمان، سهل است خود امام زمان، رساند. مقامش را از پیامبر هم بالاتر برد و عملاً به خدایی تشبیه کرد. چنان شد که یک انسان نا آگاه کژ اندیش به خود حق داد در هر موضوع مداخله کند و مخالفت با خود را کفر و «محاربه با خدا و امام زمان» بشمارد.
ما هرچه هم خود را قربانی این یا آن نیرو و این یا آن شخص و گروه قلمداد کنیم باید انصاف دهیم که اندازه نگه نداشتن و نزدیک بینی که بیشتر ما در بیشتر موارد نشان داده ایم، فرمانبری بی چون و چرایی که بهترین رهبران را هم فاسد می کند، و دشمنی آشتی ناپذیری که راه میانه روی و اصلاح را می بندد و هر برخورد را به رویارویی مرگ و زندگی می کشاند، سهم اساسی در شوربختی ملی ما داشته است. باید انصاف دهیم. ولی ما معمولاً انصاف نمی دهیم. برخورد ما برخورد همه یا هیچ است. حق همیشه با ماست. ما می توانیم معیارهای گوناگون داشته باشیم. برای خودمان و دیگران، حتی برای خودمان در موقعیتهای گوناگون. اگر اهل سازشیم هیچ کس و هیچ چیز نیست که نتوان با آن کنار آمد. اگر اصولی هستیم کور و کر می شویم؛ آنگاه دیگر هیچ شیوه و وسیله ای نیست که بیش از اندازه برای هدف زشت و نامناسب باشد.
اشکال اصلی ما آن نیست که اینهمه به منفعت خود می اندیشیم. این است که در واقع در پی منافع خود نیستیم. زیرا شناختن منفعت شخصی هوشمندانه و روشنرایانه نیاز به درجه ای از پختگی و رسیدگی دارد که باید هنوز آرزومند آن باشیم. بجای توصیه اصول والای اخلاقی، آیا می توان دست کم توقع داشت که مردم ما در پی منافع شخصی هوشمندانه خود باشند – که همکاری و همیاری و گذشتهای کوچک و رعایت دیگران و توانایی نگریستن به دورتر از نوک بینی را طلب می کند؟
نسل کنونی ایرانیان با یکی از آزمایشهای بزرگ تاریخ روبروست و باید از خود دورنگری و مردانگی و خردمندی استثنائی نشان دهد. آنها که دست خود را از ایران شسته اند و دل به سرزمینهای دیگر بسته اند باید نگران شهامت خود باشند که کجا از کفشان رفته است. آنها که در ویرانه میهن دنبال گنج شخصی خود می گردند و به سرنوشت ملی اعتنا ندارند دنیای خود را بیش از اندازه کوچک گرفته اند. آنها که می پندارند فرصت تاریخی برای آنها و تنها برای آنها پیش آمده است اشتباه می کنند. ایران آینده را باید با شرکت گروههای هرچه بیشتر و بر پایه یک توافق هرچه گسترده تر ساخت. هیچ گروه سیاسی یا مکتب فکری آن تسلط بر اوضاع ایران ندارد که بتواند گلیم خودش را هم از توفان بدر برد چه رسد به کشتی ملت. آرام کردن ایران به زبان خوش البته امکان نخواهد داشت. ولی ساختن ایران با آهن و خون، ریختن خونهای بازهم بیشتر و کاشتن تخم برادرکشی های بزرگتر آینده را در پی خواهد داشت. باید احترام ایرانی و خون ایرانی را باز گردانید. بس است اینهمه کشتن و بیحرمت کردن. بس است این همه کینه و نفرت. بس است این همه خوار شمردن خودمان به عنوان یک ملت.
شهریور ۱٣۶۰
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یادداشتها:
١- Kermit Roosevelt: Countercoup New York McGraw Hill ۱۹۷۹٫
۲- G. H. Jansen: Militant islam (London Pan Books Ltd. 1979)
٣ ــ کمونیسم، مارکسیسم و سوسیالیسم از بس در تعبیرات و بافتارهای (کانتکس) گوناگون فرسوده شده اند دیگر واژه های دقیقی نیستند. کمونیسم که در اصل به عنوان مرحله پایانی گذار از سرمایه داری و سوسیالیسم شناخته می شد، به هر گرایش فکری متمایل به شوروی یا هوادار ملی کردن وسائل تولید گفته می شود. سوسیالیسم، طیف گسترده ای از چپ تا راست و از مسیحی و اسلامی تا دمکرات و فاشیست را در بر می گیرد. مارکسیسم، که در خود مارکس دو وجهه مشخص و متفاوت تحلیلی و پیامبرانه دارد، از سوی گروهها و کشورهای بیشمار مورد سوءاستفاده و سوء تعبیر قرار گرفته است.
در این نوشته کمونیسم با مارکسیسم – لنینسم کم و بیش به یک مفهوم گرفته شده است و آن تعبیری است از مارکسیسم که سوسیال دمکراتهای روسیه (دست کم گروه اکثریت «بالشویک» آنها) کردند و آن حذف مرحله تکامل سرمایه داری و فرا یافت سوسیالیسم در یک کشور (عقب افتاده) بود. سوسیالیسم در این نوشته به عنوان طرز تفکری بکار رفته است که از آموزه های مارکس الهام می گیرد و هوادار ملی کردن – یا به اصطلاح تازه تر خلقی کردن – وسائل تولید و صورتهای گوناگونی از دیکتاتوری به نام پرولتاریا یا دمکراسی و مردم یا خلق است.
۴ ــ درباره نامناسب بودن راه حلهای سوسیالیستی (به تعبیری که در یادداشت ٣ بکار رفته) برای کشورهای فقیر واپسمانده کتابهای زیرمراجع سودمندی هستند:
John Kenneth Galbraith: The nature of Mass Poverty (Harvard Univeristy Press: 1979)
Edward S. Mason: Economic Planning In Underdeveloped areas: Government And Business New York Fordham University Press: 1958.
۵ ــ مارکس با پافشاری و شیوایی بسیار اصرار می ورزید که توسعه اقتصادی و سیاسی پی هم می آیند. سرمایه داری یک شرط مقدماتی اساسی برای سوسیالیسم است. سرمایه داری، به عبارت امروزی، انضباط و تجربه صنعتی را پرورش می دهد که گذار بعدی به سوسیالیسم را ممکن می سازد. سرمایه داری ضمناً چیزهایی را فراهم می آورد که بتوان «سوسیالیزه» کرد. هیچ کس بیش از مارکس به این نظر جلب نمی شد که در کشور فقیر، ظرفیت اداری، منبع نایابی است که باید توسعه یابد، پیش از آنکه سوسیالیسم بتواند موفق شود. پیش از مرگش لنین به عنوان یک مسأله عملی به این توافق رسیده بود. او پیش از در دست گرفتن قدرت، وظایف اداری سوسیالیسم را خوار می شمرد و آنها را بیشتر به عنوان مسائل «حسابداری و کنترل» می دید. پس از روی کار آمدن، از روی ضرورت، با سیاست اقتصادی نوین (نپ) به درجه بالایی از سرمایه داری بازگشت. وظایف اداری سوسیالیسم برای دیوانسالاری ابتدائی (هرچند پردامنه) شوروی بیش از اندازه بزرگ می بود.
Galbraith: P. 94
۶ ــ «سطح معینی از تکنولوژی، فراوانی، تکامل دمکراتیک در میان توده ها، ظرفیتی برای حکومت برخود، چه در ساختار اقتصادی و چه سیاسی، برای سوسیالیسم لازم است».
به نقل از :Galbraith : P. 93
٧ ــ «مورد چین، یک کشور بسیار بسیار فقیر که دست به یک توسعه همه جانبه سوسیالیستی زده است، و با نشانه های موفقیت زیاد، ممکن است به عنوان دلیلی برضد این استدلال بکار رود. ولی … چین در میان همه کشورهای جهان بیشترین تجربه را در سازمان، اداره و پذیرفتن انضباط مربوط بدان دارد … در نتیجه کاملاً ممکن است که چین بیش از مثلاً اتحاد شوروی از عهده الزامات اداری سوسیالیسم برآید».
Micael Harrington: The Vast Majority: A Journey To The World’s Poor.
Galbraith: P. 93
۸ ــ اشاره ای به دو جناح جنبش کمونیستی افغانستان و مداخله مستقیم شوروی به سود جناح پرچم دربرابر جناح خلق و کودتای خلقی ها در ۱٩٧۸.