زبان سياست و زبان نمادها

 

زبان سياست و زبان نمادها

حزب سياسی در يك جامعه عادی براي رسيدن به قدرت تشكيل می‌شود و در بهترين صورتش دارای برنامه سياسی روشنی برای اداره بهتر جامعه است. در جامعه ازهم گسيخته‌ای مانند ايران چنين نقشی حتا در آن بهترين صورت باز بسنده نيست. حزب سياسی كه به همه نيازهای جامعه پاسخ دهد يا دست‌كم توضيحی برای آنها داشته باشد بلند پروازی بيشتری لازم دارد. مسئله ما تنها آن نيست كه برنامه سياسی روشنی برای دگرگون كردن اداره جامعه بينديشيم؛ مسئله دگرگون كردن جامعه نيز هست. می‌بايد هرچه لازم و هرجا ممكن است دگرگون شود؛ و بسيار جاها لازم است، بسيار چيزها نيز برخلاف تصور، ممكن است. در احزاب و سازمان‌های سياسی ايران امروز دست‌كم يكی، حزب مشروطه ايران، اولويت خود را چنان دگرگونی پردامنه‌ای قرار داده است.

فرهنگ سياسی ايران نخستين آماج چنان دگرگونی است. اين فرهنگي است كه می‌توان آن را در آميخته‌ای از بندگی و نيهيليسم تعريف كرد. بندگی به معنی روی ديگر سكه استبداد، و نيهيليسم به معنی نشستن هوای دل و سود آنی، و در بسياری جاها تصوری، در جای اصول و نگرش اخلاقی. بهترين‌ها (از نظر اخلاقی) در چنين فرهنگی پرستنده بت‌های گوناگونند و بدترين‌ها آماده زير پا گذاشتن همه چيز. بهترين‌ها خود را از كاربرد خرد بی‌نياز می‌سازند و بدترين‌ها از زيور شرم.

به گوشه‌های اين فرهنگ سياسی مي‌بايد در فرصت‌های بيشتر پرداخت. در اينجا به يكی از خطرناك‌ترين آنها نگاهی می‌اندازيم، به زبان نماد (سمبل)ها و نشانه‌ها در سياست كه آن بهترين‌ها را به آساني بازيچه آن بدترين‌ها می‌گرداند. فرهنگ سياسی ايران به دليل چيرگی روحيه عاشورائی در ميان فرهنگ‌های سياسی جهان سومی يكی از برجسته‌ترين نمونه‌های چيرگی نمادها بر سياست است. منظور از چيرگی نماد، تاثيری است كه آويختن به نام‌ها يا رويدادهای معين بر گفتمان و رفتار سياسی چهار خانواده سياسی ايران (تقسيم‌بنديی كه در سال‌های اخير معمول شده است) می‌بخشد؛ جای بالائی است كه عاشورا و مصدق و 28 مرداد و شاهنشاه آريامهر در بحث سياسی مذهبيان و مصدقي‌ها و چپگرايان و سلطنت‌طلبان شاهنشاهي  دارند. سخن گفتن و انديشيدن با نمادها در ميان اين گرايش‌ها به اندازه‌ای است كه هيچ بحث جدی و مربوط به موضوع را در تاريخ همروزگار و سياست نمی‌توانند به جائی برسانند. ذهن آنها بی‌اختيار در كمند نماد مثبت (مقدسات خودشان) و نماد منفی (مقدسات طرف مقابل) می‌افتد و بحث بيهوده می‌ماند. اين افراد و گروه‌ها يا برای خود لالائی می‌گويند يا با نمادها به سر و روی يكديگر می‌زنند و يا با مزه تلخی در دهان از هم جدا می‌شوند.

اگر نسل انقلاب اسلامی‌ تا كنون نتوانسته است زيانكاری بزرگ خود را جبران كند از اين روست كه هنوز بازبان نمادها از سياست می‌گويد. انديشه‌اش نمی‌تواند از تقدس آزاد شود. برای يك مصدقی كه همه تاريخ ايران را در پيش از مصدق و پس از مصدق خلاصه می‌كند و از سياست اقتصادی درست تا خردگرائی و قانونگرائی در سياست را از او سراغ می‌گيرد؛ يا چپگرائی كه اسطوره myth مصدق را بر اسطوره پيشين خود افزوده است و اكنون پس از فروپاشی كمونيسم تنها همان را در دست دارد؛ يا سلطنت‌طلبی كه آريامهر را همچون سپری بر بينوائی انديشگی كشيده است، جهان ديگری نيست. بر فراز همه آنها، مذهبی، در صورتك‌ها (ماسك)‌های گوناگونش نشسته است و هر جا كوتاه بياورد، در همه جا، گرز شهيد كربلا را دارد كه بر هر سری بكوبد. اينها نمادهائی هستند كه می‌توانند به ياری هر استدلال سست و نامربوطی بيايند و لحظه را با منحرف كردن موضوعات اساسی نجات دهند. به ياری همين نمادها نيز بوده است كه نسل انقلاب، از انقلابی و ضد انقلاب، از يك فرود به فرود ديگر می‌افتد و بيست و پنج سال و پنجاه سال است دلش از تكرار نگرفته و جانش ملول نشده است.

انقلاب اسلامی ‌خود بزرگ‌ترين و زننده‌ترين پيروزی نماد بر سياست بود. در آن انقلاب بود كه توانستند خاك كربلا را آنچنان بر چشمان يك ملت بپاشند كه تفريبا همه كس، مگر بهره برندگان هميشگی اسطوره، با خود به دشمنی برخاستند؛ و حتا آن بهره برندگان هميشگی اسطوره نيز دكان خود را از نظر تاريخی بستند و آينده را از دست دادند. پس از آن تجربه می‌شد انتظار داشت كه نسل دست در كار و شاهد انقلاب، نسلی كه اكنون سال‌های ميانی و پايانی را می‌گذراند، سياست را به قلمرو درست آن، به قلمرو سود ملی و سود روشنرايانه شخصی كه تنها در سود جمع بدست مي‌آيد، بازآورد و برای خود نقشی بالاتر از متولی و زيارتنامه خوان اسطوره‌ها بشناسد و به زباني جز زبان پاسداران نمادها و اسطوره‌ها سخن بگويد. انتظار می‌رفت اين نسلی كه مسئول‌تر و بلا كشيده‌تر از آن به دشواری می‌توان يافت، بيش از “بازتاب شرطی“ سگ مشهور پاولف را نشان دهد و به آشتی دادن خود با واقعيات، هر چه هم نا مانوس و نا هموار، قادر باشد.

در اين ميان گروه‌های سياسی مسئوليتی بزرگ‌تر داشتند زيرا فرض بر اين است كه گروه سياسی، تبلور دست كم بخشی از خواست‌ها و نيازهای جامعه است و نياز و خواست جامعه را می‌بايد بالاتر از محدوديت‌های شخصي برد. اما چنين كاری تنها با بازنگری انتقادی از از خود و گذشته خود، و پائين كشيدن مقدسات و بيرون شدن از تفكر مذهبی (هر تفكر اسطوره‌گرا) شدنی است و اينجاست كه جز استثناهائی، مهم‌ترين آنها حزب مشروطه ايران، نمی‌توان يافت كه كنفرانسی از آن در اين روزها صحنه پرهيجانی بود از فضای سياسی تازه‌ای كه دارد با شركت نمايندگانی از نسل سوم انقلاب و نسل برآينده چهارم جامعه نوين ايران جانشين فضای گذشته می‌شود. در اين فضای تازه اسطوره‌ها و نمادها صدای رسائی ندارند و بحث سياسی برای گشادن موضوع، و نه بستن ذهن صورت می‌گيرد. اكنون كه بيشتر نمايندگان نسل انقلاب عملا راي به بركناری خود داده‌اند و ترجيح می‌دهند بازمانده روزهای خود را در آنچه از گذشته‌هاشان مانده است بسر برند، مايه‌های اميدواری را در اين نسل چهارم می‌توان يافت كه از ديروز تنها می‌خواهد درس و نه انتقام بگيرد؛ آن را بشناسد و از آن به قول شاعر “در دامن فردا گريزد.“

اکتبر 2004