«

»

Print this نوشته

مدرنیته و مشروطۀ ما / بخش دوم / فرخنده مدرّس

چرا برای ما ایرانیان، در کنار ضرورت توجه و شناخت همۀ ظرفیت‌های دگرگون‌کنندۀ مشروطیت، همچنین توجه به این ساحت جدید، یعنی یک جامعه مبتنی و متکی بر مناسبات جدید اهمیت دارد؟ و چرا باید، چنین بحثی، بیشتر از هر جریان سیاسی دیگری، مورد توجه و فهم هواداران بازگشت به پادشاهی مشروطه باشد؟ آیا ساده‌ترین پاسخ به این پرسش آن نیست؛ که این‌ ما هستیم که مشروطیت را به مثابۀ چشم‌اندازی برای آیندۀ ایران قرارداده و مردم را بدین چشم‌انداز فرامی‌خوانیم؟ و از آنها می‌خواهیم در راه آن از هستی خود مایه بگذارند؟ آیا این «ما» به عنوان هواداران بازگشت پادشاهی خاندان پهلوی، نیستیم که باید به یادها بیاوریم که بزرگترین شانس تأسیس چنین جامعه‌ای نه تنها در ظرفیت مشروطیت و تجدد ما، بلکه همچنین در اصلاحات سترگی بود که بدست پادشاهان پهلوی صورت می‌گرفت، حرکتی آغازین اما بنیادی در همان سمت و جهت زیست و تولید فرهنگ مدرنیته!

‌ ‌

FR

مدرنیته و مشروطۀ ما

بخش دوم

‌فرخنده مدرّس

‌ ‌

یادآوریِ یک بحران تاریخی

در بخش نخست این نوشته، با نگاهی نه چندان امیدوار به جدل‌های جاری در شبکه‌های اجتماعی، میان برخی «فعالان سیاسی»، در جبهۀ هواداران بازگشت به پادشاهی مشروطه، به نقد برخی دیدگاه‌ها و تفسیر‌های محدود و پرمغلطه در بارۀ مشروطیت پرداختم. در آن نوشته، ابتدا سعی کردم، با یادآوریِ مهمترین آرمان‌های مشروطه‌خواهی و با تکیه بر تحقق بخش‌های مهمی از آن آرمان‌ها، پس از پیروزی انقلاب مشروطه، این رخداد مهم تاریخی، که همچنان بُردار حاملِ ایده‌هایِ هدایت‌گر در مسیر تجربه و زیست تجدد مردم ایران است را، در حد توان، در افق گسترده‌ای‌، که به حق در خور آن است، قرار دهم؛ در افق مدرنیته که ما از آن به تجدد یاد می‌کنیم.

در آن نوشته بر این نیز تکیه داشتم که دریافت درستی از مشروطیت، برای جنبش ملی و پیکار امروز ما، به مثابۀ چشم‌انداز آینده، اهمیتی اساسی دارد. تأمل بر همۀ ژرفا و ابعاد آن و آنچه که، به عنوان دستاورد، مشروطه‌خواهی از آن بر آمده است، بازبینیِ همۀ کاستی‌هایی که در راه پیشبرد اهداف آن، در عمل و در نظر، پدیدار و آن اهداف را نافرجام گذاشته، بسیار مهم است. اما، همچنین گفتم؛ آنچه از اهمیت بالایی نیز برخوردار است، شناختن ظرفیت‌های تاریخی مشروطیت است که همچون همان بُردارِ هدایت‌گر، کماکان حامل آن ظرفیت‌هاست.

وقتی ما از ظرفیت‌های تاریخی مشروطیت سخن می‌گوییم، همان‌گونه که بارها نیز گفته شده است، از دیدگاهی‌ست ناظر بر تاریخ ایران و تاریخ مشروطیت و مضامین تجددخواهانه آن و ناظر بر آن دگرگونی‌های تاریخی‌ست‌‌ که انقلاب مشروطه با خود داشته است. از جمله مهمترینِ آن دگرگونی‌های تاریخی این‌که؛ مشروطیت آن لحظۀ پیروزی تاریخی‌ بود که در آن ایرانیان، در لایه‌ای از برجسته‌ترین سرآمدان تجددخواهی و نمایندگان خرد و فرزانگی ایرانی، که در کانون دلمشغولی‌هایشان، حفظ حاکمیت ملی و پاسداری از کیان و استقلال کشور، که جز از راه ترقی و توسعه ممکن نبود، با آگاهی به ملت‌بودگی خویش، با هدف بازسازی دولت خود در صورت و ماهیت یک دولت ملی، بار دیگر تصمیم گرفتند، از «جهانی» که در آن بسر می‌برند، بیرون بزنند. به قول مهمترین و جامع‌ترین نظریه‌پرداز تاریخ مشروطه، دکترجواد طباطبایی؛ با مشروطیت، ایران به عنوان کشوری در «جهان اسلام» ــ و از دیدگاه داریوش همایون؛ محصور و آلوده به نگرش‌های برخاسته از جهان‌های سه‌گانۀ «سومی، اسلامی و خاورمیانه‌ای» ــ توانست، برای نخستین‌ بار مؤسس «حکومت قانون» شود. به بیانی دیگر، و به برداشت من از آثار دکتر طباطبایی، «تأسیس حکومت قانون» آن نقطۀ تاریخی و نقطۀ عطفی‌ بود که نه تنها یارای شکستن کمر دو ستون استبداد، یعنی دین و خودکامگی، را داشت، نه تنها با مشروطیت ضمیر ایران و ایرانیان به خروج از «دورۀ اسلامیِ» هزاروچهارصد ساله و سراسر آشوب، تنش، واپس‌ماندگی و تحجر، فراخوانده و به «دورۀ قدیم ایران پایان داد» و نه تنها کشور و ملت تاریخی ایران به «آستانۀ دوران جدید» خود رسید، بلکه «تأسیس نخستین حکومت قانون»، در «جهان اسلامی»، برای ما ایرانیان تجربۀ مُجَدَّدی بود، برای بیرون آمدن از آن «جهان». معنای ژرف این تجربۀ مجدد، علاوه بر پیوندی ناگسستنی با نخستین تجربه، یعنی احیای استقلال ایران، پس از تهاجم عرب‌های اسلامی، به معنای تکمیل تجربۀ اول، در حل یک بحرانِ بیش از هزارساله نیز هست و پتانسیل آن را دارد که ما را به کمال، تمام قد و بر دو پا در بیرون از آن سه جهان‌ سراسر فلاکتِ «سومی، اسلامی و خاورمیانه‌ای» بایستاند و گَرد واپسماندگی از چهرۀ ما بزداید.

بار نخست، به‌رغم بزرگترین شکست تاریخی‌مان از عرب‌های اسلامیِ مهاجم و جری شده از آیین و دین «مبین» غلبه‌جو و سلطه‌گر خود، با وجود آن‌که «ما» هرگز در مورد ریشه‌ها و دلایل این شکست تاریخی پرسشی اساسی طرح نکردیم، اما توانستیم، به قیمت‌های گزاف، از جمله از دست دادن بسیاری از وجوه فرهنگی‌مان، نظام سیاسی دینِ جدید سلطه‌گر، یعنی خلافت اسلامی، را پس بزنیم و با احیای سرزمینی و زبان فارسی، توانستیم پایی به بیرون از «جهان اسلامی» بگذاریم. اما کارزار اصلی ما، پس از آن گام بلند، یعنی مضمحل نشدن در «جهان اسلام»، یک کارزار دشوار فکری و فرهنگی بود که گام نهادن در راهی بسیار ناهموار را در پی داشت و مستلزم طرح پرسش از آن شکست تاریخی نیز بود. دین «دنیاپرست» و سهیم در قدرت و قدرت حامی خودکامگی، کار بیرون آمدن فکری و فرهنگی را دشوار می‌کرد و پس از سده‌هایی، در ضعف انتلکتوئلی «ما»، راه‌های بیرون آمدن از «جهان اسلامی» از طریق فکر و فرهنگ مستقل ایرانی، نیز بسته و «ما» غرق در خمار مستِ عرفان و خرافات، به ورطۀ بیخردی منظم و سیستماتیک و غفلت از خود، افتادیم و آن راه، آغاز نشده، بسته شد و ناتمام ماند و گرفتاری در دو جهان فلاکت دیگر از پی آمد.

با مشروطیت بود که ما با «دَگَنَکِ» جهان نو و لگد روزگارِ قدرت‌های جهانی بی‌مرز، از خواب غفلت سده‌ها بیدار شدیم. با مشروطیت بود که ما این امکان را یافتیم که بار دیگر، و این‌بار با دو پا، از «جهان اسلام» بیرون بزنیم. با مشروطیت همچنین «ما» بالقوه مستعد آن شدیم که از همۀ آن «جهان‌های» فلاکت و واپسماندگی بیرون آییم. فهم این بیرون آمدن از آن «جهان‌ها»، به ویژه «جهان اسلامی» اما کشیده شدنِ دوباره به درون آنها، به ویژه به «جهان اسلامی» همانا، همان بحران تاریخیِ، برخاسته از واپس‌ماندگی ما و ذهن گریزان و آسوده از پرسش است، همانا، «کشاش با تجدد» ما است، که حکایتی‌ست از دِفُرمه و قناس شدن ذهنی، فکری و فرهنگی، که به نوعی به روانپارگی ما نیز انجامیده است. کاری را که باید با مشروطیت به سرانجام می‌رساندیم، به دلایل بی‌شمار، معوق گذاشته شد، که جای شمارش، توضیح و بحث آن دلایل، در همان آثار دکترطباطبایی و همچنین در آثار داریوش همایون است و در این فشرده نمی‌گنجد. امروز، به یاری بُردار مشروطه‌خواهی و در تکامل، و در جرأتِ فراتر رفتن از آن به یاری یک جنبش قدرتمند ملی و با الهام از همان تجربۀ اول و دوم احیای دوبارۀ ایران می‌توان آن امر تاریخی را به فرجام پیروزی رساند. مشروطیت برای ما همچنان در دل، ایده‌های نغزِ، بسیار دارد. تأسیس حکومت قانون یکی از آنها و بسیار راه‌گشا بود، راهی که باید ملتی را به سرانجام ِ تأسیس جامعه‌ای پایدار برساند که مکان بود ـ و ـ باش انسان‌های آزاد دارای حقوق برابر و خواهندگان، سازندگان و تولیدکنندگان فرهنگ والایی، هم در حوزۀ مادی و هم در حوزۀ معنوی، باشد. خلاصه کردن مشروطه در دستاوردهای اولیه و به ویژه در قانون اساسی آن، نشانه‌های همان ناتوانی فکری و ناپویایی در ادامه و ضعف ذهنی در فراتر رفتن است که نشانۀ بازگشتی به ورطۀ تن‌آسانی و بیخردی‌ مزمن شده است.

‌ ‌

«تفسیر حقوقی مشروطیت» و بنیان‌گذاری جامعۀ مدرن

پس از این مقدمه، در ادامه، تلاشی می‌کنم، تا شاید به افق‌های جدیدی که در همین چهل‌واندی سال، در خلال پیکار علیه حکومت اسلامی و فرهنگ ارتجاعی آن، در توضیح مشروطیت، به موازات جنبش ملی و در جهت تقویت آن، گشوده شده است، در حد توان، نزدیک شده و بر وجهی از آن تکیه کنم، که اگر اشتباه نکنم، راه‌گشای راه‌ جدیدی برای هرچه بیرون‌ آمدن و فاصله گرفتنِ بیشتر و بیشتر، از آن «جهان‌های» فلاکت و عقب‌ماندگی‌، می‌تواند باشد. و در این بحث بیشتر از هر منبع دیگری بر برداشت‌هایم از دیدگاه‌ها و نظریه‌ها و توضیحات دکتر طباطبایی تکیه دارم.

دکتر طباطبایی، برخلاف بسیاری از نظریه‌های رایج در بارۀ انقلاب مشروطه که آن را عموماً به یک انقلاب «سیاسی» تنزل داده‌اند، ضمن ‌تأکید بر اهمیت تأثیر تاریخی آن انقلاب بر تحول نظام سیاسی ایران و نوآیین شدن آن، ضمن تکیه بر مفهوم اصلی و بنیادین مشروطیت، یعنی «حکومت قانون»، که پیوندی معنابخش برای آغاز دوران جدید ایران دارد، یعنی تکیه بر اصل حاکمیت ملت، ایشان همچنین بر لزوم «تفسیر حقوقی مشروطیت» تأکید مؤکد و مکرری داشته‌اند. «تفسیری» که متأسفانه روزگار، در حقِ جامعۀ ایران، چنان بزرگ‌منشی را روا نداشت تا خودِ ایشان آن را، به کمال عرضه نمایند. البته کمتر کسی، از جمله نگارنده، در این نکته تردید دارد که چنان تفسیر حقوقی می‌توانسته راهی به بحث «حقوق» ـ در برابر قانون شرع ـ و راه برون‌رفتِ ایران از چنبره‌ای باز نماید که در اثر سلطۀ چندین سده‌ای احکام شرع و نفوذ اهل دیانت در سیاست، ایجاد شده و سایۀ تیرگی و توقف را بر مناسبات فرهنگی و امور اجتماعی و انسانی ما انداخته است. اما علاوه بر اهمیت خود این موضوع که ورود به آن مستلزم مقام تخصصی ـ تاریخی‌ست و وارد شدن در آن را شخصاً مشروط و مسبوق به بحث‌های تفصیلی و تضارب آرای اهل نظر می‌دانم، اما خود را از وسوسۀ ذکر برداشت خویش از این معنا و بسط محتاطانۀ آن نیز آسوده نمی‌بینم.

به باور نگارنده، دکتر‌طباطبایی با این بحث «ناتمام» خود، یعنی تکیه بر ضرورت ارائۀ «تفسیری حقوقی» از مشروطیت، برای نخستین بار ما را متوجۀ ظرفیتی در مشروطیت به مثابۀ نقطۀ آغاز دوران جدید، می‌نماید که از نظرهای‌ ما پنهان مانده است. پنهان به این دلیل که اهل نظری که در ممارست دائمی با آثار دکتر هستند، هنوز روزنه‌ای بر این بحث نگشوده‌اند؛ یعنی زاویه‌ای بر بحثِ ظاهر شدن تدریجی «جامعه» در معنای نوین آن از مجرای بحث «حقوق». نگاه به مشروطیت ایران از این منظرگاه، به «تأسیس حکومت قانون»، ابتنای حاکمیت بر ارادۀ ملت، تکیه بر نظام پارلمانی و قانونگذاری عرفی و… به مشروطیت معنای ژرف‌تری می‌بخشد. به عبارت دیگر؛ از منظر جایگاه آغازین تاریخی مشروطیت و پدید آمدن مقدمات و امکان زیست در سنت مدرنیته که حقوق جدید انسانی از بنیادهای آن است، به ظهور تدریجی ساحت جدیدی به نام «جامعه» و امور مربوط به آن از جمله «حقوق برابر» می‌انجامید.

در حقیقت حقوق موضوعی در قلمرو امور انسانی‌ست که در جامعه ظاهر شده و کیفیت مناسبات اجتماعی در آن را زیر تأثیر خود می‌گیرد. جامعه نیز به معنای ساحتی‌ست که در آن مناسبات اجتماعی میان انسان‌ها، برپایۀ امور اجتماعی و نیازها و تمایلات انسانی ساخته و جاری می‌شود. تداوم پویای چنین ساحت یا قلمروی، نیازمند نظمی قانونی، مبتنی بر عدالت، آزادی و حقوق برابر انسان‌هایی‌ست که بر احوال خود و بر احوال میهن و اجتماع خود اختیار و مسئولیت داشته باشند. طبیعی‌ست که رفتن به ژرفای این بحث در این مختصر ناممکن است و بی‌تردید از تاب و توان توییت‌نویسان، بالطبع توییت‌خوان‌ها، بیرون می‌زند. به رغم این، اما دریافت و فهم این موضوع که پدیداری جامعه، به عنوان ساحت بود ـ و ـ باش مردمان دارای حقوق برابر و بهره‌مند از آزادی و دارای حق مشارکت در سرنوشت جمعی خود، برآمدی از درون سنت مدرنیته است و از آن جدا نیست، و فهم آن برای «ما» بسیار مهم است. اما چرا برای ما ایرانیان، در کنار ضرورت توجه و شناخت همۀ ظرفیت‌های دگرگون‌کنندۀ مشروطیت، همچنین توجه به این ساحت جدید، یعنی یک جامعه مبتنی و متکی بر مناسبات جدید اهمیت دارد؟ و چرا باید، چنین بحثی، بیشتر از هر جریان سیاسی دیگری، مورد توجه و فهم هواداران بازگشت به پادشاهی مشروطه باشد؟ آیا ساده‌ترین پاسخ به این پرسش آن نیست؛ که این‌ ما هستیم که مشروطیت را به مثابۀ چشم‌اندازی برای آیندۀ ایران قرارداده و مردم را بدین چشم‌انداز فرامی‌خوانیم؟ و از آنها می‌خواهیم در راه آن از هستی خود مایه بگذارند؟ آیا این «ما» به عنوان هواداران بازگشت پادشاهی خاندان پهلوی، نیستیم که باید به یادها بیاوریم که بزرگترین شانس تأسیس چنین جامعه‌ای نه تنها در ظرفیت مشروطیت و تجدد ما، بلکه همچنین در اصلاحات سترگی بود که بدست پادشاهان پهلوی صورت می‌گرفت، حرکتی آغازین اما بنیادی در همان سمت و جهت زیست و تولید فرهنگ مدرنیته!

اصلاً منظور از خودِ جامعه چیست؟ مناسبات در یک جامعۀ با فرهنگ مدرن چگونه است؟ اما پیش از هر پاسخی به این پرسش‌ها، باید دید که اندیشۀ مشروطه‌خواهی و پیروزی انقلاب مشروطه و اصلاحات پادشاهان پهلوی، چه نسبتی در عمل با یک جامعۀ مدرن داشته و از این منظرگاه کدام دریچه‌ها را به روی دوران مدرن در این کشور می‌گشاید که بنای یک جامعۀ مدرن و مولد فرهنگ مدرن، از آن جدایی‌ناپذیر است؟ به باور نگارنده، همان‌طور که در بخش نخست این نوشته آوردم؛ نطفۀ مناسبات یک جامعۀ با فرهنگ و مدرن و اساساً پدیداری شالوده‌های چنین جامعه‌ای، در انقلاب مشروطه و ایده‌ها و آرزوهای مشروطه‌خواهی، همچون مفردات آن جامعه نهفته بود.

‌ ‌

نظری اجمالی به آرمان‌های مشروطه‌خواهی در راه تأسیس جامعه

درست است که مشروطه‌خواهان آرزوی ارتشی قدرتمند برای دفاع از امنیت و مرزهای ایران را داشتند و آن ارتش به دست مقتدر رضاشاه، از زیر فرمان بیگانگان، از صورت عشایری و مناصب آن از انحصار سران ایل‌ها و قبایل یا فرزندان درباری بدر آمد و صورت یک ارتش متعلق به ملت و کشور ایران را یافت! و برای جوانان آرزومند پیشرفت و ترقی، از اقصی نقاط کشور، مدرسۀ آموزش احترام به نظم و قانون و دیسیپلین و فراگیری ایدئولوژی یگانۀ دفاع از کشور گردید! درست است که نخستین پدران مشروطه، خواهان تأسیس صنعت و کارخانه بوده و آرزوی راه‌آهن و راه‌های امن بازرگانی در سر داشتند و بعد رفته رفته، هر چند با دشواری‌های بسیار، به بخش‌هایی از آن آرزوها نایل آمدند و از درون تحقق آنها اقشار و طبقات جدید پدیدار شدند! درست است که مشروطه‌خواهان آرزوی گسترش سواد و تحصیل، در میان مردم و ملت، را در سر داشتند! درست است مردان «مدرن» و زنان «آوانگارد» از آزادی و حقوق زنان دفاع می‌کردند و گام‌های نخستین آن دفاع، با چکمه‌های رضاشاه مقتدرانه برداشته و بدستِ پرتدبیر محمدرضاشاه گسترش یافت! درست است که از اولین اقدامات زنان و مردان مشروطه‌خواه تأسیس گستردۀ مدارس بود و بعد مراکز تحصیلی نیز به روی دختران باز شد، بعدها نیز دانشگاه تأسیس و به روی فرزندان این مردم، از لایه‌ها و طبقات گوناگون گشوده و تحصیل رایگان شد! درست است که از نخستین اقدامات اولین روشنفکران مشروطه انتشار مجله و روزنامه بود، و بسیار آرزوهای و طرح‌های دگرگون‌کنندۀ دیگری که جز به رشد فردی و قوام جامعه نمی‌انجامید! اما آیا مشروطه‌خواهان، آن زمان بر این نیز واقف بودند که در عمل مبتکران و مؤسسان خلاق یک جامعۀ مدرن هستند؟ به عنوان مثال، بنیانگذاران و گسترش‌دهندگان کتاب و مطبوعات آیا می‌دانستند که با این اقدام خود ساحتی به نام «افکار عمومی» را باب می‌کنند و مردمان تازه سواد و نیم‌سواد را به این ساحت فرامی‌خوانند تا آنان نیز «صاحبِ نظر» شوند تا بتوانند دارای حق ابراز نظر در بارۀ سرنوشت خود و آیندۀ کشورشان بشوند؟ ما بعید می‌دانیم! با نگاه به همۀ آن اقدامات و جمیع جهات آن اصلاحات و تحولات اجتماعی که در بخش بزرگی هیچ ربط مستقیمی به «سیاست» و «مناسبات قدرت» نداشت که در آن زمان‌ها هنوز تنها موضوع سیاست شناخته می‌شد. آیا اگر، بر فرض محال، طرح این پرسش از بانیان همۀ آن اقدامات ممکن می‌بود، که آیا می‌دانید که با جمیع جهات این اقدامات خود، یک جامعۀ با فرهنگ و مدرن را به ساحت تاریخ ایران فرامی‌خوانید؟ ما بعید می‌دانیم! آیا آنها بر این وجه مدرن و پیشرفته از عمل خود آگاهی مبسوط و روشنی می‌داشتند! مطمئن نیستیم!

اما به هر تقدیر آنچه، در این یادآوری‌ها اهمیت بیشتری دارد، الزام ما به آگاهی از معنا و حاصل کار و نتایج اقدامات آن نسل‌های نمایندۀ خردمندی و افق‌های باز فرزانگی ایرانی‌ست، لازم به دانستن این‌که حاصل کار آنان، تأسیس جامعه‌ای بوده است که در حقیقت، همه چیز از آن برمی‌خیزد؛ از تلاش و بود ـ و ـ باش و مناسبات ناظر و حاصل از آن، از ارادۀ ملت گرفته تا منشأ قدرت، از رشد و ترقی و توسعه گرفته تا فرهنگ والایی و… طبعاً بحثی که در اینجا با زبان قاصر تلاش می‌شود زاویه‌ای بر آن باز شود، اگر نگویم از بنیاد، اما بی‌تردید در بخش‌هایی اساسی، نه تنها از بحث‌های جاری میان نیروهای هوادار بازگشت به پادشاهی مشروطه جداست، بلکه هنوز حتا جای پای خود را در بحث‌های صِرف نظریِ اهل نظر مشروطه‌خواهی نیز نیافته است. اما نگارنده بر آن است که طلیعه‌های پُر تلألوی آن را در نوشته‌های فشردۀ همایون و البته به تفصیل بسیار بیشتری در آثار دکتر طباطبایی دیده است. در اینجا تلاش می‌کنم شمای فشرده‌ای از آن طلیعه‌ها و تلألؤها را، در صورت‌هایی بسیار عام و کلی بیان کنم، تا بلکه در افق اندیشیدن به مشروطیت و ظرفیت‌های آن، در آینۀ این مبانی کلی، راهی به سوی جهان جدیدمان بگشاییم و به خود امیدوار شویم؛ به این‌که ما بخشی از این مسیر را طی کرده و بی‌تردید در آینده نیز به ادامه قادر خواهیم شد.

‌ ‌

بحثی در مبانی کلی «جامعه»

پس از هزاره‌هایی که آدمی برای انسان شأنی جز سیاست و سیاست را جز ساحت قدرت فرمانروایان نمی‌شناخت، اما، حال، اندک سده‌هایی‌ست که از اجتماعات انسانی و اهمیت امور اجتماعی و امور انسانی و از ربط اینها با جامعه از یک سو و نسبت‌شان با ساحت دیگر یعنی سیاست از سوی دیگر سخن می‌گوید. در این سده‌های اندک، اما نو، گفته شده است که جامعۀ انسانی، «ساحت شکل‌گیری مناسبات اجتماعی»ست، زمینِ رویش فرهنگِ دادگری و رواداری میان انسان‌ها‌‌ست و خاستگاه آزادی، رشد، ترقی و رفاه و ثروت است. چنین ساحتی برای تداوم خود نیازمند امنیت، نظم و نسق و نظام قانونی مبتنی بر حقوق برابر انسان‌ها و مستلزم دولتی‌ست مقتدر و مدافع ‌با مجموعه‌ای از نهادهای حامی‌، تا جامعه بتواند حیاتِ پویا و سرزندۀ خود را ادامه دهد و اعضای خود را در بود ـ و ـ باش و در تولید و ثروت و رفاه سهیم ساخته و امکان احساس خوشبختی در آنان، را فراهم آورد. البته این تصوری کلی در کلام و تصویری به اختصار در افق دید، از نظم ساختاریِ تشکل یافته از اجزاء و عناصری‌‌ست که در پیوند باهم، در چنان ساحتی، یعنی جامعه، به چنین نتایج مطلوبی می‌انجامند. چنین گردآمدن و پیوند مطلوبی از عناصر در جامعه، در تشبیهی به تسامح، به گردآمدن عناصری می‌ماند که در حادث شدنِ یک رخداد طبیعی سهیم و مؤثرند. به این معنا که؛ بنا بر قانون طبیعت، وقتی عناصری از طبیعت، در یک همزمانی و نسبت معینی در پیوند با یکدیگر، در یک هماهنگی که، از کارکرد هریک از آن عناصر برخاسته و در یک تأثیرگذاری و تأثیرپذیری متقابل، در کنار هم قرارمی‌گیرند، آنگاه یک واقعۀ طبیعی رخ می‌دهد، که برای انسان، بسته به امکانات مادی و معنوی و دستاوردهای معرفتی و علمی‌اش، بعضاً، قابل شناخت، بازسازی، آزمون و یا پیش‌بینی شده‌اند. در تأیید توانمند شدن انسان به پیش‌بینی حوادث طبیعی حکایتی در بارۀ آلبرت انشتین نقل کرده و می‌گویند؛ زمانی خبرنگاران از آلبرت انشتین، که خسوفی را برای چند دهۀ بعد پیش‌بینی کرده بود، پرسیدند، اگر آن رخداد طبیعی که شما چنان دور در آینده و چنین با اطمینان امروز پیش‌بینی کرده‌اید، رخ ندهد چه؟ وی پاسخ می‌دهد؛ آن دیگر مشکل خداوند خواهد بود، نه من!

صرف نظر از میزان سلطۀ انسان بر طبیعت، اما همۀ ما می‌دانیم، یا حداقل این‌طور می‌گویند؛ که انسان، و به تبع او جامعۀ انسانی، از قانون طبیعت پیروی نمی‌کند. هابز که می‌گویند، در رد نظریۀ «طبیعت» ارسطو کوشید، تشکیل «جامعه» را نه یک امر «طبیعی»، بلکه ساخته انسان، بعد از خروج از «وضعیت طبیعی» که در آن «انسان گرگ انسان» دانسته است. انسان هم البته، حتا به نظر توماس هابز، از «طبع» خود پیروی می‌کند، اما از قوانین طبیعت به نفع خود بهره می‌گیرد و داعیۀ هم تقلید و هم تغییر طبیعت را نیز داشته و در این داعیه‌‌داری آزمون و خطاهای بیکران را پشت سر گذاشته، تجربه‌ها آموخته و به همان نسبت، هم نابود کرده و هم به کسب دستاوردهای ارزشمندی نیز نایل آمده است. همین امر ثابت می‌کند که انسان تابعی از طبیعت نیست. زیرا موجودات از چیزی که قدرت شناخت، دخل و تصرف در آن را داشته باشند، تبعیت نمی‌کنند! احترام و قبول را باید از آن جدا دانست.

انسان، همچنین، در شناختِ طبع خود و آنچه برپایۀ این طبع برای خودش آفریده است، نیز زمان، کم و اندک، صرف نکرده و پشت سر نگذاشته است. به عنوان مثال، انسان تنها برای دریافت همین یک نتیجه کلی که همۀ حیثیت و شأن انسان سیاسی نیست یا جامعه خاستگاه حق و عدالت و آزادی‌ست و این امور انسانی از درون و با اوست که می‌جوشند، زمان‌ها سپری کرده و برای رسیدن به چنین فرایافت‌هایی، هزاره‌هایی سراسر بی‌نظمی، جنگ و خونریزی و بی‌عدالتی و نابرابری و بردگی و بندگی را، در سایۀ جنگل هابزی و «انسان گرگ انسان» در عمل، پشت سر گذاشته است. تجربۀ همۀ این خون‌ریزی‌ها و بردگی‌ها و بندگی‌ها در میان نوع انسان و از سوی او، خود برهانی برای عدم سلطۀ قانون طبیعت بر انسان است. مگر آن‌که بگوییم که انسان جز به طبیعت خونریزی و سرشت بندگی آفریده نشده است، که به طبع چنین حکمی نمی‌تواند درست باشد. زیرا همین دو خصلت متضاد در آدمی، یعنی استعداد خونریزی و بندگی، در تعارض با «وجدان» خود و در تعارض با دیگری، تا چشم کار می‌کند، هنوز، نیازمند داوری در بیرون از طبیعت انسان است.

بنابراین اگر مناسباتِ انسانی در اجتماعاتش، برخاسته از قانونی در طبیعت می‌بود، شاید اصلاً آن تصویر فشردۀ مطلوب از جامعه، که شامل عناصر لازم و ملزوم یکدیگر و در کنار هم است، نمی‌توانست به تصور آدمی درآید، چه این‌که به مرحلۀ تجربه و عمل برسد. چگونه ماهی می‌تواند تصوری از آب زلال و پاکیزه داشته باشد، یا موجودات تابع قوانین و محاط در طبیعت چگونه می‌توانند تصوری از محیط زیست طبیعی خود داشته باشند، تا بتوانند در آن، در خدمت خود، دخل و تصرف کنند؟ بی‌تردید، اگر، آن‌گونه که در فلسفه‌های قدیم پذیرفته بود، تشکیل اجتماع انسانی در طبیعت آدمی می‌بود، آنگاه بخشی از عناصر آن مجموعه نظیر، دولت یا قانون، بدان صورت‌هایی که ما در ذهن داریم، زاید به‌نظر می‌آمدند. آنگاه زندگی انسان یا به دلایل «طبیعی»، احتمالاً بدست خودش، نابود می‌شد و یا تا ابد تداوم می‌یافت، آن‌هم از راه هارمونی و هماهنگی دائمی و خودکار که یا تنها در ابزار و آلات و ماشین‌ها قابل تصور است و یا از آنِ جهانی، متعلق به خدایان و پریان است، که نه امیالی دارند و نه عقلی که در تبعیت از آنها بتوانند نظمی را ایجاد کنند و یا برهم زنند. اگر چنین می‌بود، آنگاه اجتماع انسانی به صورت همان نمونۀ زندگانی مورچگان و زنبورانی درمی‌آمد که مورد بحث و استدلال ارسطو می‌بود که سپس، تقریباً در دو هزاره‌ای بعد، مورد نقد هابز به عنوان مخالف نظریۀ طبیعت ارسطویی، قرارگرفت. فعلاً، هنوز نیز، تا چشم کار می‌کند، حق با نظر هابز در نظریۀ «انسان گرگ انسان» بوده است.

از این رو ما، اگر می‌خواهیم جامعه‌ای انسانی داشته باشیم، گریزی نیست که اولاً در راه ساختن جامعۀ خود از روی همان نمونه‌های مطلوب بکوشیم، ثانیاً سرعت عمل ساختن خود را، با تسریع تلاش در فهم ریشه‌ها و بنیادهای هر یک از آن عناصر لازم و ملزوم، همراه سازیم، والا چیزی ساخته نخواهد شد که بنیادی داشته باشد. و مهمتر از همه دریابیم که این عناصر در چه نسبت و چگونه و در چه هم‌پیوندی متناسب برای «ما» بهره و بازدهی مطلوب را خواهند داشت. در نکته سوم آنچه نهفته است، یک ارزیابی از خودِ «ما»، یعنی داشته‌ها و کاستی‌ها‌ی‌مان است. همۀ این استعدادهای بالقوه را مشروطیت و ایده‌های مشروطه‌خواهی داده است، باید تن‌آسانی و تنبلی را، در شناخت و بسط آن، کنار گذاشت.

در بخش‌ پایانی این نوشته برای جلب نظرها به اهمیت داشتن تصوری از یک «جامعه» مطلوب و شایستۀ انسان ایرانی، به نظریه‌های هابز به طور فشرده توسلی جستم، از هابز یعنی صاحبِ نظریۀ «وضعیت طبیعی» یعنی همان وضعیتی که در آن «انسان گرگ انسان» است و قانون جنگل سلطه دارد، و لاجرم در نگاه اول بی‌اعتمادی به نوع انسان را در آدمی می‌پرورد. اما درخور توجه و شایستۀ ذکر نیز هست که؛ نخستین کاشف «وجدان» آزاد، در جهان درونی آدمی، یعنی درون همان موجود نیم‌گرگ و نیم‌انسان نیز توماس هابز بوده است. این همان نقطه‌ای‌ست که می‌گویند، از آن سرچشمۀ حق و آزادی و مسئولیت انسان، و در کنار آن تعبیر جدید از دولت حافظ و نگهبان آن سر باز کرده است. پس ما نیز، برای فائق آمدن بر نظام اسلامی و توحش سیاسی و فرهنگی که بر ما تحمیل کرده است و آسیب‌های فراوانی به جامعۀ نوپای ما زده است، می‌توانیم به توان وجدانی و انسانی خود امیدوار باشیم و بر طبیعت درنده خوی نظام اسلامی و گرگ‌های آن فائق آمده و انسانیت در خود و در جامعۀ خویش را دوباره احیا کنیم.