هویت اگر از دلالتهای فرهنگی ـ سیاسی خود آزاد شود معنائی سادهتر از آن دارد که نزد ماست. برای بیشتر مردم پیشرفته جهان هویت، آگاهی به خویش و درباره خویش است؛ هم از سوی خود، هم از سوی دیگران. هویت یک ملت یا اجتماع چنان آگاهی درباره وابستگی به یک ماهیت تاریخی است. با این تعریف روشن است که هویت فرایافتی پویاست و سراسر گذشته و اکنون و آینده را در بر میگیرد و هم به ماهیت بزرگتر ارتباط دارد هم به یگانهای آن؛ هم شخصی است هم جمعی، و هر چه انسانیت پیشتر آمده، به این معنی که فرد جای مهمتری یافته، مولفه شخصی آن نیرومندتر شده است. خود، چه فرد و چه جامعه، از مراحل گوناگون میگذرد و شکلهای گوناگون میگیرد ولی همواره برای خودش و دیگران همان است.
پیوند گسستنی دین و فرهنگ و هویت
داریوش همایون
برای ناظران هشیارتر بیگانه ویژگی اصلی ایرانیان بسر بُردنشان در تاریخ است. آنها در شگفتاند که چگونه مردمی با رویدادهای هزار ساله و صد ساله و پنجاه ساله چنان رفتار میکنند که گوئی موضوعات روز است. این ویژگی البته تنها از ایرانیان نیست و تعریف دیگری برای پدیدهای است که در اصطلاحات گوناگونی که برایش گذاردهاند یک معنی بیشتر ندارد و آن واپسماندگی است. واپسماندگی در واژه نیز حالت در گذشته ماندن را میرساند: زیستن در تاریخ، در گذشته، که همواره در پرده اوهام پیچیده میشود و نماد ساده شده در آن جای واقعیت پیچیده را میگیرد؛ درنگ کردن در منزلهائی که کاروانیان پویاتر از آن فرسنگها دور شدهاند؛ چشم بستن بر امکانات و واقعیاتی که اگر هم آن گذشتهها را به درجات گوناگون بیربط نکنند از پایگاهشان پائین میآورند. نمیباید پنداشت آنان که در تاریخ نمیزیند کمتر از واپسماندگان به تاریخ احترام میگذارند. ژرفترین پژوهشهای تاریخی در پویاترین فرهنگها انجام میگیرد. رویدادها و شخصیتهای تاریخی در هر نسل از دیدگاه تازه و با دستیابی به منابع تازه بررسی میشوند. آنها که در گذشتهها نمیزیند بیشتر و بهتر معنی تاریخ را میجویند و میفهمند. تاریخ برای آنها آموزش و عبرت و الهام است. “گذشتهزیان“ بر عکس با همه دلبستگی به تاریخ، تاریخی که دیگر بیش از شعار نیست، از هر پژوهش جدی میگریزند و شعارها و کلیشهها را تکرار میکنند. به آنچه کمترین اندیشه در آن اجازه نمییابد بیشترین سهم در سیاست داده میشود.
گذشتهزیستی که بدین گونه ویژگی اصلی جامعه ایرانی شمرده میشود بزرگترین پیروزی خود را در انقلاب اسلامی یافت. حوزه و حسینیه توانستند لایههای بزرگی از جمعیت ایران و پیش از همه روشنفکران مترقی را متقاعد سازند که آیندهشان در بازگشت به گذشته است؛ در حکومت اسلامی و اسلامی شدن جامعه به رهبری آخوندهاست: حکومت اسلامی برای بازگشت به ریشهها، به فرهنگ اصیل سراپا آغشته به اسلام و خیس خون شهیدان کربلا، در جامعهای آزاد از “ضدارزشها“ و غربزدگی، از لیبرالیسم و انسانگرائی و تجدد. امروز مردم ایران پیامدهای تصمیمی را که در ۱۳۵۷/۱۹۷۹ گرفتند محکوم میکنند ولی این بس نیست. میباید به دلائل آن تصمیم، به بنیاد انقلاب و جمهوری اسلامی پرداخت: اصلا چرا میباید همه چیز را از دریچه فرهنگ و هویت و به ویژه دین دید؟
گذاشتن تکیه بحث بر دین پرهیزناپذیر است. اسلامیان با یکی جلوه دادن هویت و فرهنگ و استقلال با دین، بحث سیاسی را در دهه پنجاه/هفتاد بردند. “گذشتهزیان“ از انواع غیراسلامی هیچگاه جز حاشیههائی نبودهاند. اسلامگرائی Islamism و تبعات آن بوده است که به نام هویت با موجودیت ملی ما بازی میکند. اسلامگرائی یک پدیده ویژه ایرانی نیست. آنچه ما در این دو سه دهه، بلکه در سراسر سده بیستم داشتهایم و نخستین جلوههایش را در جنبش مشروطهخواهی به صورت پسزنش اسلامی در برابر اندیشه آزادی و ترقی دیدیم به ایران محدود نمیشود. از شمال افریقا تا جنوب شرقی آسیا و گتوهای (محله بسته) مسلماننشین اروپای باختری را جنگ بر سر هویت و فرهنگ و اصالت و ریشههای اسلامی برداشته است. رویاروئی دو جهانبینی، دو فرهنگ، اسلامی و غربی، به اشکال گوناگون همه جا همراه تنشهای سخت و گاه با بدترین خشونتها، تاریخ اجتماعات اسلامی را بویژه در سده بیستم فراگرفته است. از سوئی فرهنگ و هویتی که میخواهد همان که بوده است بماند و نمیتواند؛ و از سوی دیگر فرهنگ و هویتی که با زمان و اوضاع و احوال پیش میآید؛ دگرگون میشود، اما همچنان میماند.
همه جامعههای سنتی (ایستا و واپسمانده را نیز میتوان در همین معنی به کار برد) در برخورد با فرهنگ جهانگیر و مقاومتناپذیر باختر ایستادگی کردهاند و میکنند. (با بازی کردن با واژهها و غربت غرب و غروب غرب نه میتوان جهانگیری را از غرب گرفت نه مقاومتناپذیری را.) برای آدمیان و جامعهها هیچ چیز دشوارتر از فرونهادن عادتها و ارزشهای دیرپای سدهها و هزارهها نیست. نه تنها میباید چیزهای بیشمار تازه آموخت که آسان نیست، بلکه به درجاتی آموختههای پیشین را نفی کرد که برای بسیاری به معنی نفی خویشتن است. برای آن اکثریت بزرگ مردمان جهان سومی که نمیتوانند در میان خودشان و ارزشها و عادتهاشان فاصله بگذارند (و این در بحث هویت و فرهنگ نکته کلیدی است) چنین دگرگونی پردامنه فرهنگی معنای پشت پا زدن به هویت خود میگیرد. زیرا بیشتر این مردمان اندیشه مستقلی ندارند؛ “خود“ی جز عادتها و ارزشهائی که به آنها تلقین شده است نمیشناسند؛ ارزشهای آنان نیز اختیار نشده است و همان عادتهاست. در جامعههای اسلامی این رویاروئی فرهنگها و هویتها که با تجدد میآید دراماتیکتر و پرخشونتتر از بسیاری جهان سومیهای دیگر بوده است. در سرکشی آنها بر فرهنگ باختری، گذشته از بیمیلی به دگرگونی، عناصری از احساس برتری و دشمنی نیز هست که از تاریخ دراز رویاروئی اسلام و غرب مسیحی بر میخیزد؛ از جهانگیری اعراب در سده هفتم تا امپراتوری عثمانی یاد آن هزار سالی که مسلمانان ابرقدرتهای زمان را مغلوب کردند و از بزرگترین قدرتها شدند، بویژه آن پنجاه سال نخستین جهانگشائی، هنوز آنان را رها نمیکند.
با آنکه از شکستن دومین محاصره وین از سوی سپاهیان عثمانی در سده هفدهم سراشیب تاریخی جامعههای اسلامی با شتابی فزاینده آغاز شد و دیگر هر چه بود ناکامی و واپسماندگی و هزیمت بود، باز آن گذشته آنان را به رویاهای شیرین یا خواب میبرده است و همچنان میبرد: “مائیم که از پادشهان باج گرفتیم… که از دریا امواج گرفتیم“ (از ترکیب بند ادیب پیشاوری به مناسبت روز مبعث در اوایل سده بیستم و از آن اعماق. نخستین مصرع ترکیب بند، بسیار پر معنی و وصف حال است: “برخیز شتربانا بربند کجاوه “). هر زمان کسی خواست بطور جدی درباره ریشههای رکود جامعههای اسلامی بیندیشد، اگر نتوانستند گردنش را بزنند صدایش را با یادآوری عصر طلائی اسلام خفه کردند؛ همان زیستن در گذشته که ناظران بیگانه را شگفتزده میکند. آسانترین توجیه درماندگی همه سویه آن جامعهها که یافته شد همان دور افتادن از اصل بود. اگر همان مانده بودیم به شکست نمیافتادیم. ما باید به ریشههای خود برگردیم. اگر همان بشویم که بودیم شکوه گذشته باز خواهد گشت. این قیاس ساده برای ذهنهائی که از هجوم فرایافتها و ارزشهای تازه سرگشته بودند آرام کننده و امیدبخش بوده است. همچنانکه آشنائی این جامعهها با دستاوردهای فرهنگی باختر زمین بیشتر شد خطوط دفاعی آنها ژرفای بیشتری یافت. آنها آغاز کردند که مانندها و پیشینههای آن دستاوردها را در فرهنگی که چند سدهای بیگمان بالاترین در جهان بود و در تاریخ دوردستی که همواره مایه سربلندی است بیابند: ما خود بهترش را داشتهایم؛ آنچه خود داشت، کهن جامه خویش پیراستن… صورتهای گوناگون دفاع و پسزدن تمامی نداشته است.
چنانکه برناردلوئیس غربی اشاره کرده است این سرکشی و بیاعتنائی به یک فرهنگ برتر پیشینهای در برخورد با فرهنگ چین داشت. در سدههای میان ۱۰۰۰ تا ۱۴۵۰ تکنولوژی و بازرگانی و ثروت و قدرت امپراتوری چین از هر چه در جهان میگذشت. چینیان آسیای خاوری را زیر نفوذ سیاسی و فرهنگی خود داشتند ولی در سدههای دهم تا سیزدهم این فرهنگ ایرانی بود که در اورآسیا، از هند رو به باختر، بیشترین نفوذ را میبخشید و تاریخ جهان بیشتر در آن منطقه نوشته میشد. خاورمیانه اسلامی در آن سدهها با چین ارتباطهای گستردهای داشت. اما نوآوریهای آن فرهنگ را جدی نگرفت (در واقع خود چینیان نیز چندان جدی نگرفتند و حتا تکنولوژی خود را به آنجا که میتوانستند نرساندند. محافظهکاری کنفوسیوسی و سودای نظم و تعادل، پیشرفت جامعه چینی را از حدودی بیشتر نیارست.) اسارت جامعههای خاورمیانهای در گذشته؛ بستگیشان به افتخاراتی که دیگر میانتهی شده بود، به آنچه امروز هویت و اصالت فرهنگی مینامند، آنها را بازداشت. جامه رزم چینیان را در سده سیزدهم از راه مغولان پذیرفتند ـ همچنانکه اونیفورم اروپائی را در سده نوزدهم اختیار کردند ـ و کاغذ و باروت را از چین آوردند. ولی نه کاغذ و چاپ (یک اختراع دیگر چینی که از آن غفلت شد) به انقلاب در آموزش و ارتباطات انجامید، چنانکه در سده پانزدهم در اروپا روی داد، و نه باروت به توپخانه و صفهای آتش سپاهیان که باز در اروپا تحقق پذیرفت و چندی دیرتر از آنجا به خاورمیانه رسید. قطبنمای چینی در جامعههای اسلامی مصرفی حتا کمتر یافت و باز برای عصر اکتشافات اروپائیان ماند. (اسلام مدرن شده، به فراخور جهانبینی تنگ خود از آن قبلهنما ساخته است.)
همان سرسختی و تنگنظری در برابر اروپا نیز نشان داده شد. درخشش رنسانس هیچ نظری را جلب نکرد، تا شکستهای نظامی پیاپی “کاتالیست“ دگرگونی شدند. اما آن دگرگونی به فوریترین و آسانترین تقلیدها و اقتباسها محدود ماند ـ جامهها و سلاحها و کالاهای مصرفی. هنگامی هم که با گذشت زمان به وارد کردن و فراگرفتن تکنیکهای اروپائی در سازماندهی اجتماعی روی آوردند باز روح فرهنگ باختر زمین از دسترسی این جامعهها دور ماند و امروز به نظر میرسد که در پارهای از آنها از صد سال پیش هم دورتر است. شک فلسفی، گشادگی بر اندیشه و کارکردهای نو، از جهانبینی آنها بیگانه است. روح چیره فرهنگ دگرگون شونده جامعههای اسلامی هنوز سنت و اصالتی است که نمیتواند به محدودیتها و بنبستهای خود اعتراف کند و در ته چاه گردن میافرازد. چنگ زدن در آن فرهنگ و اصالت، یک مکانیسم دفاعی است که دویست سال و بیشتر در جنگی نومیدانه گام به گام در برابر خردگرائی و انسانگرائی اروپائی پس مینشیند و اکنون در آغاز سده بیست و یکم آخرین دست و پاهایش را به صورت رادیکالیسم اسلامی که آمیختهای از شهادت و جهاد در تعبیر تروریستی آن و از سر تا پا وامدار رادیکالیسم اروپائی از ربسپیر تا لنین و هیتلر و از دژرژِینسکی تا گوبلز (پدران پلیس سیاسی و تبلیغات مغزشوئی مدرن) است میزند.
* * *
در ایران ما با دشواری دوگانهای روبرو بودهایم. سرپیچی گردنفرازانه و در عین حال دفاعی ما به ریشههای دورتر و دورتر، به سه هزاره پیش برمیگردد. ما نه تنها درخشش دوران برتری اسلامی را که در آن سه سده عصر زرین، رنگ تند ایرانی یافت به رخ میکشیم بلکه افتخارات ۱۵۰۰ سال پیش از آن را نیز سنگری دیگر میکنیم: هنگامی که شاهنشاهی ما سه قاره را در بر میگرفت اروپائیان در کدام جنگل از درختها بالا میرفتند؟ (یونانیان در همان زمان به قلههای المپ رسیده بودند.) فرهنگ ما با آنهمه شاهکارها چه کم دارد که از دیگران بگیریم؟ ناتوانی ما هرچه بیشتر شده است به این تاریخ و فرهنگ نیاز بیشتر یافتهایم. فرهنگ و هویت ملی داروئی است که ما را در برابر واقعیت همه روزه واپسماندگی یاسآور آرامش میبخشد. اگر ما از غرب برنمیآئیم نیاگان دوردست ما برمیآمدهاند. افتخارات باستانیمان ما را بس است. هر روز از غرب وام میگیریم، ولی آنها نیز زمانی از ما وام میگرفتهاند؛ پس ما در این معامله کم نمیآوریم. در این وامگیری و این بیمیلی هیچ مشکلی نیست. بر عکس اگر هوشمندانه به موقعیت و نیازهای خود بنگریم بهتر میتوانیم تعادل میان آنچه را که باید آموخت و آنچه را که باید نگهداشت برقرار سازیم. مشکل آنجاست که درماندگی از یک سو و غرور از سوی دیگر ما را به شتابزدگی و رفتار کژ و مژ erratic میاندازد: از این زیادهروی به آن زیادهروی، چنانکه صد سال است افتادهایم. با چنین نگرشی به دشواری خواهیم توانست به ژرفا و معنای واقعی فرهنگ پویای غرب، به ریشههای نیرومندی آن پیبریم. از برخورد ما با این غرب بیش از ۲۵ سده میگذرد ولی هنوز در خم نخستین کوچهها ماندهایم.
در نخستین سدههای اسلامی بود که سخت در فرهنگ یونانی فرورفتیم. آشنائی با یونان به شاهنشاهی هخامنشی برمیگردد. ولی ما تا پایان شاهنشاهی ساسانی ـ جز تا حدودی در شاهنشاهی اشکانی ـ با یونان و جانشینان آن، سلوکیها و امپراتوری یونانی ـ رمی بیزانس، در جنگی پایانناپذیر در همه پهنههای دیپلماتیک، بازرگانی، نظامی و فرهنگی بودیم. فرهنگ یونانی فرهنگ دشمنی بود که بر ما برتریهائی داشت و ما برای آنکه خیرهاش نشویم خود را از آن دور میداشتیم. هخامنشیان به گرفتن عناصری از هنر و دانش نظامی یونانی بسنده کردند. اشکانیان که در یونانیگری پیشتر رفتند از سوی مغان و “ناسیونالیست“های زمان به “غربزدگی“ متهم شدند و کیفر دیدند. شاهنشاهی ساسانی که در عرصه فرهنگی پسزنشی بر فرهنگ یونانی و مسیحیت بود، در آمیختهای از رقابت و احساس برتری و ترس، خود را از هرچه آسیب و نفوذ “غرب“ برکنار میداشت. ترجمههای اندک متنهای یونانی به پهلوی و پناه جستن دانشمندان بیزانسی در دانشگاه گندیشاپور آنچنان تاثیرات دیرپائی نگذاشت. (بیزانسیها چندی نگذشت که از خفقان فرهنگی تیسفون به همان سرکوبگری مذهبی قسطنطنیه بازگشتند.) در سدههای نخستین اسلامی، یونان دیگر دشمنی نبود که بر ما چیرگی نظامی یابد یا در رقابتی باشد (امپراتوری بیزانس به حالت دفاعی رو به زوالی رانده شده بود که تا سده پانزده در پناه دیوارها دوام آورد). ایرانیان، مردمانی شکست خورده و کم و بیش پشت کرده به هویت و فرهنگ خود، در پی یافتن هویت و پروراندن فرهنگ تازهای بودند و عناصر آن را از پیشینه زرتشتی ـ ساسانی خویش، از اسلام و اعراب، و از آن معجزه یونانی گرفتند که هنوز پس از کتاب سوزیهای سپاهیان عرب فروغی داشت. (عمر میگفت اگر کتابها با قرآن نمیخوانند که “هر تر و خشکی در آن است“ باید سوزانده شوند، و اگر میخوانند نیازی به آنها نیست). پس از هزار و پانصد سالی دوری جستن از جهان یونانی، تا آنجا که میشد، ایرانیان خود را در دریای آن فرهنگ بیمانند افکندند و با ترجمههای خود از یونانیان زبان عربی را نیز به مقدار زیاد ساختند. علم یونانی بر بالهای اندیشهی ـ بیشتر ایرانیان ـ پروازهای دورتر کرد. اما ادبیات و کمتر از آن هنر آشنای یونانی در جامعه اسلامی میدانی نیافت، زیرا با هویت تازه سازگار نبود. کار پردامنهتر ایرانیان در فلسفه بود که در جامه مبدل “کلام“ و به عنوان تخته پرش فلسفه عرفانی به بزرگترین جهش فلسفی تاریخ ما میدان داد. اما چنان با دین درآمیخت که فلسفه اسلامی را به صورت یک تناقض عبارتی درآورده است: فلسفهای بر پایه ایمان و یقین، و برای توجیه آموزههای دینی اسلام.
در این بدل سازی، ما همراه فیلسوفان اسکولاستیک شدیم که فلسفه یونان را به خدمت الهیات مسیحی درآوردند و تا هزار سالی جلو رشد تفکر فلسفی را در اروپا نیز گرفتند، تا هنگامی که کسی در همه چیز، پیش از همه در هستی خویش، شک کرد و از راه اندیشه به آن رسید: “من میاندیشم پس هستم.“ بررسیهای تازه در فرانسه بر این تاکید میکند که عربی اصلا زبان مناسبی برای بیان اندیشه یونانی نیست. فرایافتهای بنیادی فلسفه یونانی در ترجمه عربی تحریف میشوند. مثلا در عربی فعل هستن نیست (دستوریان ما به غلط “بودن“ به کار میبرند که ماضی هستن است) و مترجمان “شدن“ را به جای آن نهادهاند. فلسفه عربی شده یونانی از آغاز همان نبود که در اصل هست، و فضای اسلامی نیز بسیار پیش از آنکه امام غزالی فرمان تعطیل فلسفه را بدهد آزاداندیشی را با آهن و آتش سرکوب کرده بود. (در کتابخانه تازه اسکندریه، که قرار است خاطره آن نهاد تاریخی فرهنگ جهانی را زنده کند و با کمکهای از همه جا باز ساخته شده، دسترسی به بسیاری کتابها ممنوع است و کتابخانه را به ضد خودش درآوردهاند ـ پایگاه تازهای برای کوتهفکری.) تاثیر آشنائی با فرهنگ یونانی و درآمیختن با آن ـ هر چند ناتمام و تحریف شده ـ در شکل دادن به هویت و فرهنگ اصیلی که اینهمه از آن گفتهاند اندازه نگرفتنی بود. بی آن درآمیختگی، فرهنگ ایرانی ـ اسلامی پدید نمیآمد. البته دیری نگذشت که نیروی عادت، ایستادگی در برابر نوآوری، و سربلندی و خرسندی لختیآور از درخششهای چشمگیر آن سدههای سروری فرهنگی ایران، ما را از جهان یونانی دور کرد؛ و اندک اندک بهترین عناصر فرهنگ و هویت تازه خود را فراموش کردیم و به فضای ایستای قرون وسطائی که تا سده بیستم کشید تسلیم شدیم. طرفه این است که سربلندی به آنچه به فراموشیاش میسپردیم و بهترین عناصر سازندهاش را لگدمال تعصب و خرافات مذهبی میکردیم، دستاویز سرپیچی ما از درآمیختن با فرهنگی شده است که از قرون وسطای اروپا سر بلند کرد.
این اروپائیان بودند که از سدههای میانه کم و بیش، نخست از ترجمههای عربی کار خود ما و یهودیان فرهنگگستر جهان اسلامی، بویژه در اسپانیا، با میراث یونانی ـ رمی خود آشنا شدند و سپس به دنبال اصل رفتند و از سده پانزدهم آن انفجار فرهنگی را آغاز کردند، که رنسانس (نوزائی) نام گرفته است، و درهای نوگری یا تجدد را بر جهان خسته کهن گشودند که پانصد سالی است بهمنآسا بزرگتر و پردامنهتر میشود و مسائل غولآسا و راهحلهای غولآسا میآفریند و جامعههای اسلامی را نیز با همه واکنشها و پسزنشهایش زیر و زبر میکند. برخورد این بار ما با فرهنگ باختری در صورت اروپائی ـ امریکائیاش از هر چه در گذشته شناختهایم دامنهدارتر و خودزاتر است. این بار تنها شکست نظامی نیست. ما با فرهنگی روبرو شدهایم که برای همسان کردن نیاز ندارد هزار هزار بکُشد و آسیابها را از خونمان به گردش درآورد. برتری آن تنها به قدرت نظامی و دینی محدود نمیشود. فرهنگ غربی بر ماشین تکنولوژی نامحدودی سوار است که قدرت خردکننده نظامی، قدرتی که با برتری تاکتیکی بیابانگردان عربستان یا آسیای مرکزی مقایسهپذیر نیست، تنها گوشهای از آن به شمار میرود. سرنشینان آن ماشین جا برای همه بشریت گذاشتهاند. آنها نمیتوانند و نمیخواهند جلو سوار شدن دیگران را بگیرند و دیگران پیوسته بر سوار شدن مشتاقتر میشوند. توانائی این فرهنگ تنها در این نیست که میتواند پایدار بماند، در آن است که میتواند پیوسته پیش برود و دگرگون شود ـ در واقع مانند هر پدیده دیگر برای ماندن نیاز به دگرگونی همیشگی دارد. رونق آن در برخورد و دادوستد آزادانه ایدهها و نیروهاست.
این “هجوم فرهنگی“ همه سویه است (آخوندها در این حق دارند) و برای پیروزی نه نیاز به وعده رستگاری آن جهانی دارد نه شمشیر غازیان و نه جزیههای سنگین ایمانآور والیان خونریز (برتری فزاینده نظامی، جنگهای استعماری را سرانجام بیموضوع گردانید؛ اقتصاد و فرهنگ بینیاز به اسلحه کارش را میکند.) نفوذ فرهنگ غربی برخلاف فرهنگ یونانی که با گذشت سدهها کاهش یافت هر زمان شتاب میگیرد. بدترین دشمنانش حتا در زندگی روزانهشان، بویژه در زندگی روزانه، از آن گریزی ندارند. این فرهنگی است که تنها زندگی معنوی و اندیشگی سرامدان جامعه را در بر نمیگیرد. غرب برای نخستینبار یک فرهنگ توده، یک فرهنگ جهانی به وجود آورده است که در سطح عملی روزانه با جامعه از بالا تا پائین سر و کار مییابد. از همین رو نیز در هر جا نخست به گرفتن اسباب ظاهری آن پرداختهاند. جامعههای اسلامی بیش از دیگران، پانصد سال را در این گذراندند که تکنولوژی را به خدمت خود درآورند تا از فرهنگ و هویت خود دفاع کنند. راز ناکامیشان در همین بوده است: جانشین کردن فرنگیمآبی با امروزی شدن؛ و یکی گرفتن فرهنگ با هویت که ریشه همه کژرویهاست.
* * *
نگرش دفاعی و گاه دشمنانه به فرهنگ غربی در جامعههای اسلامی، که سختترین ایستادگی را نشان میدهند و در شمار واپسماندهتریناند، از تاکید ویژهای است که بر هویت میکنند: هویتی که همان فرهنگ است؛ فرهنگی که همان اسلام است (برای ایرانیان بیشترش اسلام است) و اسلامی که برتر از همه است. اما هویتی که چنین تعبیری از آن میکنند و از به خطر افتادنش بهانه سرکوبگری و تاراج و کشتن میگیرند فرایافتی بیپایه است. بر این هویت موافقتی نیست؛ هر کس از آن چیزی میفهمد. برای یک جنگلنشین آمازونی یا افریقائی هویت همان عادتها و ارزشهائی است که بر جزئیات زندگیش فرمان میراند و تا رنگی را که به چهره میمالد در بر میگیرد. برای زنان و مردان امروزی که به آسانی از یک فضای فرهنگ در فضای فرهنگی دیگر درگذرند داشتن چند فرهنگ هیچ دستی در هویتشان نمیبرد. ما بیش از پیش در میان ایرانیان مردمانی چند فرهنگی خواهیم داشت.
هویت اگر از دلالتهای فرهنگی ـ سیاسی خود آزاد شود معنائی سادهتر از آن دارد که نزد ماست. برای بیشتر مردم پیشرفته جهان هویت، آگاهی به خویش و درباره خویش است؛ هم از سوی خود، هم از سوی دیگران. هویت یک ملت یا اجتماع چنان آگاهی درباره وابستگی به یک ماهیت تاریخی است. با این تعریف روشن است که هویت فرایافتی پویاست و سراسر گذشته و اکنون و آینده را (آیندهای که بتوان انتظار داشت) در بر میگیرد و هم به ماهیت بزرگتر ارتباط دارد هم به یگانهای آن؛ هم شخصی است هم جمعی، و هر چه انسانیت پیشتر آمده، به این معنی که فرد جای مهمتری یافته، مولفه شخصی آن نیرومندتر شده است. خود، چه فرد و چه جامعه، از مراحل گوناگون میگذرد و شکلهای گوناگون میگیرد ولی همواره برای خودش و دیگران همان است. مانند کودکی که به جوانی و پیری میرسد و همیشه همان هویت را دارد. در همه مراحل، هم خودش میداند که کیست هم دیگران او را به آن نام و نشان میشناسند. دگرگونیهای او فراوان و گاه شگفتاور است. حتا خودش نیز تصویر کودکی و نوجوانیاش را باز نمیشناسد. گاه اصلا “آدم دیگری“ میشود. اما همواره همان هویت را دارد. هر چه نیروی زندگی در فرد و جامعه بیشتر باشد دگرگونیهایش بیشتر خواهد بود، ولی هویت دیگر نخواهد یافت، مگر آنکه خود گذشتهاش را باز به دلائل سیاسی (زور اسلحه، “افکار عمومی“) فراموش کند. عادتها و ارزشهای فرد یا جامعه در زیر فشار اوضاع و احوال دگرسان میشوند و این به ماندگاریشان کمک میکند. فرهنگ که همان عادتها و ارزشهاست، زمان جاودان ندارد. زندگی و روزگار بر آن اثر میگذارد و اگر با زمان پیش نرود خواهد مرد.
در جامعههای پیشرفته و در نزد افراد آگاه و پویا هویت همان نیست که در جامعههای ایستا، و افرادی که تنها میتوانند گذشتهشان را ادامه دهند. پویائی و توانائی دگرگون شدن و پیش رفتن به جدا شدن از هویت، هویتی که به عادتها و ارزشها فروکاسته است، میانجامد. فرد یا جامعهای که نتواند این فاصله را میان هویت خود و عادتها و ارزشهایش بگذارد (و برای چنین افراد و جامعههائی ارزشها نیز نیندیشیده و دنباله و در شمار عادتها هستند) دچار “بحران هویت“ میشود؛ از سوئی ضرورت دست بردن در پارهای عادتها و ارزشهائی که جنبه تقدس یافته است (چه چیزی بالاتر از “خود“؟) و تن در دادن به دگرگونی فرهنگی، از سوی دیگر گرایش به امر آشنا، و بیمیلی به تازگی و نوجوئی که در حدودی نفی “خود“ نیز به شمار رود. هویتی که در عادتها و ارزشهای دیرپای تنیده است و خود را بی آنها نمیشناسد و نمیپذیرد؛ و فرد و جامعهای که میباید تغییر کند و نمیخواهد؛ خود را دچار بحران مییابد و به سرگشتگی و رفتار نامعقول و زیادهرویهای خندهآور و گاه خطرناک میافتد ــ چنانکه جمهوری اسلامی افتاده است.(۱)
این هویتی که امروز ما را از اولویتهای حیاتیمان بازداشته است در چهار دهه گذشته گفتمان اصلی جامعه ایرانی بوده است ــ از آن زمان که حملات بر غربزدگی بالا گرفت که شوریدنی بر ارزشهای باخترزمینی و فراخوانی به جهان آشنای قرون وسطای هزار ساله اسلامی از یک موضع محقر جهان سومی بود. مائی که از پیشتازان میبودیم خود را به پایان صف و جاهائی بسیار بدتر راندیم. طرفه آنکه این هویت چنانکه در پیش هم اشاره شده است چندان هم اصیل نبوده است. ما آن را در یکی از دورانهای ازپاافتادگی ملی با در هم آمیختن عناصر گوناگون، بیشترش بیرون از فرهنگ خودمان، ساختیم. پیش از آن “هویت“ دیگری میداشتیم و از صد سال پیش “هویت“ دیگری یافتهایم. اما در واقع آنچه در ما دگرگون شده فرهنگ، عادتها و ارزشها، بوده است نه هویت. هویت ما در آن زمان نیز ایرانی بود و هنوز هم هست و تا زمانی که خود را ایرانی بدانیم و دیگران ما را ایرانی بشناسند همان خواهد بود. امروز حتا کهنهپرستترین در میان ما زمین “هویت“ را زیر پایش لرزان میبیند و با مانندهای صد سال پیش خود تفاوتهای آشکار دارد. پابرجاترین مدافعان اصالت نیز نه چندان اصالتی دارند نه آن هویتی را که مدعیش هستند. این مهم نیست که کمتر دگرگون شدهاند؛ آنها نیز دیگر اصیل نیستند و نمیتوانند به تمامی به ریشهها برگردند. با بیرون آمدن از بحث هویت اصیل و بحران هویت بهتر درخواهیم یافت که نگهداری هویت از راه شناسائی و شناساندن، بهتر به دست میآید. هنگامی که خود را آن گونه که بودهایم و هستیم بهتر از اینها بشناسیم خواهیم دانست که درباره چه هویت و کدام فرهنگ سخن میگوئیم. آنها که از میان ما بیشتر میدانند کمتر از این بحرانها دم میزنند. آگاهی و بینش با خودش چیرگی بر موقعیت میآورد و در آن صورت بحرانی در کار نخواهد بود.
فرانسویان یا آلمانیها، در مثل، بسیار بیش از ما دانستهاند و تجربه کردهاند. بسیار بیش از ما در پنج سده گذشته جهان دیدهاند. اما فرانسوی و آلمانی ماندهاند و برایشان بحران هویت بی معنی است. نسل فرانسوی پس از جنگ درباره جای خویش در جهان پس از امپراتوریها مدتها سرگشته ماند و تازه امروز دارد با تاریخ دهههای سی و چهل خودش کنار میآید. آلمانیهای پس از جنگ نه تنها خود را در زیر آوار “رایش“ با مسئولیت هولناکترین فاجعه بشری روبرو یافتند بلکه ناچار شدند کشور دوپاره خود را از نو سازمان دهند. ولی اینها بحران هویت نبود. فرانسوی یا آلمانی با کل تاریخ و فرهنگ خود با جهان تازه روبرو شد و دگرگونیها را هرچند تلخ و نفسگیر در خود راه داد و خود را فرمانروای جهان خویش کرد. برای چنین ملتهائی دگرگونی ذات زندگی است؛ برای ملتهای کم دانش و تجربه است که هراس مرگ میآورد. هر دست بردن در فرهنگی که با رفتن در جامه تقدس از قلمرو خرد و اندیشه بیرون زده است، حالت نفی هویت، نفی خود، میگیرد و واکنشهای سخت یا بیحرکتی و زوال میآورد. انکار نمیتوان کرد که فرهنگ تا هنگامی که توان زندگی دارد، به این معنی که دست و بال پیشرفت را نمیبندد، بخشی از هویت است. ولی بخشی از چیزی بودن با خود آن چیز بودن تفاوت دارد. آنچه مردم ما را در این وضع ناسزاوار نگه داشته درنیافتن همین نکته بوده است.
ایرانیان همین بس که در فرهنگ خود بیشتر باریک شوند تا به خللپذیر بودن آن، به حرکت دگرگونسازندهاش در طول سدهها و هزارهها، به وامداریش به ریشهها و بنیادها و اصالتهای گوناگون پیبرند، و دریابند که چه اندازه دستاوردها و درخشندگیهای این فرهنگ از منابع غیراصیل آمده است. و چه اندازه راز ماندگاریش در همین بوده است. هر ایرانی کافی است که به خود بنگرد و ببیند چه اندازه عناصر غیراصیل از بد و خوب در رفتار و رویکرد خودش راه یافته است و باز راه مییابد و او همچنان خودش مانده است. مانند زبان فارسی که ۱۲۰۰ سال است تحول و تغییر میبیند و برای هر گروه و لایه اجتماعی، و برای هر کاربردی یک صورت به خود میگیرد و باز زبان فارسی است. انگلیسیها کمتر از ما به مفاخر ادبی خود سربلند نیستند. در ادبیات هیچ کشوری از جمله ما نمیتوان به کسی چون شکسپیر رسید. آنها همین ده سالی پیش تئاتر “گلوب“ او را در شهر استراتفورد که با صرف میلیونها لیره بازسازی شده است پس از چهارصد سال بازگشودند. اما در چهار سده پس از شکسپیر زبان انگلیسی را چنان دگرگون کردهاند که نسل شکسپیر از آن چیز زیادی در نمییافت. ادبیات انگلیسی در این سدهها از هر چه شکسپیر میتوانست تصور کند درگذشته است. کسانی با سربلندی میگویند که ما ایرانیان امروز زبان رودکی را میفهمیم. بگذریم از اینکه بیشتر ایرانیان امروز زبان بسیاری از شاعران و نویسندگان پس از رودکی را نمیفهمند (چند درصد ایرانیان را میتوان یافت که کلیله و دمنه را بفهمند؟) این مایه سرشکستگی انگلیسی زبانان نیست که “چاسر“ را به آسانی درنمییابند ولی میباید از این سربلند باشند که زبان خود را به صورت زبان جهانی برای همه جا و همه کاربردها درآوردهاند ــ از بس آن را دگرگون کردهاند.
شاید هیچ چیز بیش از مقایسه نسل انقلاب مشروطه با نسل انقلاب اسلامی خللپذیری و قراردادی بودن فرهنگ ـ هویت را نشان ندهد. در دوران انقلاب مشروطه جامعه ایرانی، جز لایههائی نازک، سراپا در تیرگی قرون وسطای اسلامی میزیست. اما روشنفکران و طبقه متوسط و به پیروی آنان توده مردم به افتخارات باستانی ایران، به دوران سروری سیاسی و نظامی پیش از اسلام رو کرده بودند و الهام خود را از آن میجستند. راز محبوبیت و پیروزی سردار سپه ـ رضاشاه بخشی در این بود که در او زنده کننده شکوه باستانی را میدیدند. هویت ایرانی در آن زمان از عنصر اسلامی تهی نشده بود ولی نفوذ ملاحظات سیاسی و اوضاع و احوال به آن رنگ تند ناسیونالیستی داده بود که عنصر مذهبی را عملا زیر سایه گرفت ــ به زبان جامعهشناسی، یک جابجائی پارادایم روی داد. در انقلاب اسلامی، جامعه ایرانی هشتاد سالی پیشتر آمده بود. لایههای درسخوانده و روشنفکر، طبقه متوسط ایران، بسیار بزرگتر بود. حتا توده مردم از بسیاری تنگیهای زندگی قرون وسطائی به در آمده بودند و آشنائیشان با افتخارات باستانی ایران بسیار از آغاز سده بیستم درمیگذشت. با اینهمه نفوذ ملاحظات سیاسی و اوضاع و احوال به یک انقلاب اسلامی میدان داد. در نخستین دهه سده بیستم زنان ایرانی از اندرونها بیرون زدند و انجمنهای “حریت نسوان“ تشکیل دادند و زیر روبندههایشان ششلول در دست گرفتند و از آزادی و برابری (مساوات آن روزها) دفاع کردند. در هشتمین دهه آن سده در دانشگاهها چادر بر سر کشیدند که خود را “بیان“ کنند! هر کدام از نسلها هویت خود را داشتند. سه دهه پیش “هویت“ ایرانی یک هویت اسلامی شد که هم سخت قرون وسطائی و هم سخت فاشیستی بود (فاشیسم خود یک پسزنش قرون وسطائی بر ضد جهان مدرن بود.) هر دو انقلاب در ایران روی داد. مردم ایران مسئول هر دو بودند. هویت ایرانی نمیتوانست در هفتاد و هشتاد سال چیز دیگری شود ولی فرهنگ در هر زمان رنگ و تاکیدهای خود را داشت و در پایان سده بیستم با حجاب اسلامی و ریش و هر پلیدی درون و بیرون تعریف شد.
هویت ایرانی در فرایند فرهنگپذیری acculturation که چند باری در تاریخ دراز ما روی داده است کمتر به خطر افتاد تا در هنگامی که ایرانیان، سخت در زندان سنتهای دینی، از سده سیزدهم به بعد در خودآگاهی کمتری بسر میبردند و اراده دفاع از هویت ایرانی خود را از دست میدادند. در آن سدهها عنصر ایرانی پیوسته در برابر نفوذ بیابانگردان آسیای مرکزی پس نشست. زیرا ایرانیان در همزیستی پرکشاکش خود با اسلام و عرب و پس از سدهها فرمانروائی بیگانگان فرسوده شده بودند و اندک اندک خود را فراموش میکردند. آنها که با پیروزمندی از غلبه عربی برآمده بودند، از ترکی به مقدار زیاد فروماندند. زبان ایرانیان در آن دویست سال “سکوت“ عربی نشد ولی بخشهای بزرگی از ایران ترکی را پذیرفت (ترکزبان شدن آذربایجان، همچنان که شیعی شدنش، در پادشاهی صفویان به انجام رسید.) بازگشت به خودآگاهی ایرانی مستقل از همکیشی شیعی که با هویت ایرانی یکی شناخته شد (صدها هزار ایرانی غیرشیعی به دست شاهان صفوی یا قتل عام و یا وادار به برگشت از مذاهب خود شدند) در برخورد با اروپائیان روی داد. ایران به امپریالیستهای غربی بدهیهای زیادی دارد که هیچ لزومی به بازپرداختشان نیست. ما اگر تاریخ خود ــ سیاست و فرهنگ و جامعه ــ را بشناسیم و به فرزندان خود بیاموزانیم و فارسی را، در کنار هر زبان دیگری، بیاموزیم و نگه داریم بیمی از بحران هویت نخواهیم داشت. ما میتوانیم هر مذهبی داشته یا اصلا نداشته باشیم و درباره هر بخش فولکلوری که به نام مذهب و فرهنگ بر هویت ما انداختهاند هرگونه بیندیشیم و باز ایرانی بمانیم؛ این همه ایرانی غیرشیعی مگر چیستند؟ آنچه اهمیت دارد فرایند فرهنگپذیری است، به معنی دگرگونگی پارادایم و نظام ارزشها، که سخت درگیرش هستیم، خواه ناخواه، و هر چه بیشتر محافظهکار جزمی و سنتگرای چشم و گوش بسته بمانیم واپسماندگی و بیبهرگی خود را درازتر و ژرفتر خواهیم گردانید. هویت ما نظام ارزشهای ما نیست که بسیار جای دگرگونی دارد، بلکه تاریخ ماست ــ دستاوردها و ناکامیهای ما به عنوان مردمی با سه هزاره تجربه زندگی با هم. آنها را کسی از ما نخواهد گرفت. دستاوردها و ناکامیهای ما یکسان نمانده است و نخواهد ماند ولی ما ایرانی ماندهایم و خواهیم ماند تا هنگامی که خود را ایرانی بشناسیم ــ ایرانی در مجموعه رنگارنگ خود. اما اگر به تاریخ و دستاوردهای گذشته خود بسنده کنیم جز متولیان امامزادهها و نگهبانان موزهها نخواهیم بود.
جای شعر در فرهنگ و “هویت“ ما نیاز به تاکید ندارد. هزار و دویست سال ایرانیان در اوزان عروضی شعر سرودند و پس از یک دوران دراز درخشندگی، نظم بافتند و گل و بلبل را دستمالی کردند تا نیما یوشیج آمد و با زیر و رو کردن آنچه از شعر میفهمیدیم به یک بنبست ششصد ساله پایان داد. امروز میراث نیما یوشیج شعر فارسی را فراگرفته است و به هویت ادبی ما دست نزده است؛ تنها میراث ادبی ما را غنیتر کرده است. همین کار را کسانی میباید با موسیقی ایرانی بکنند (پیش از انقلاب داشتند میکردند.) مینیاتور چینی صدها سال سنت فرهنگی ما گردیده بود. از دوره قاجار نقاشان ایرانی اندک اندک از آن بیرون آمدند (از نقاشان صفوی آغاز شده بود) و نقاشی قابل ملاحظه امروز ایران که اساسا ربطی به مینیاتور ندارد و در سنت نقاشی غرب است به همان اندازه جزء فرهنگ ایرانی به شمار میرود. چنانکه میبینیم میتوان هم مینیاتور داشت هم نقاشی مدرن؛ هم سعدی داشت هم نیما یوشیج، هر چه هم سعدی شاعر بزرگتری باشد. اینکه امروز ادبیات و هنر ایرانی چنین گوناگونی و گستردگی دارد و از دهه ۴۰/۶۰ به چنین شکفتگی افتاد (آخوندها هم نتوانستند آن را خفه کنند) از پشت کردن به سنتها و عادتها و روی آوردن به غرب؛ از غربگرائی و هجوم فرهنگی بوده است. اگر ما امروز ادبیاتی شامل همة گونههای ادبی داریم و نه چند ده کتاب بزرگ، از آنجاست که در صد سال گذشته رفتار و نگرشی داشتهایم که کسانی آن را به عنوان بیهویتی و پشت پا زدن به هویت ملی و بیاحترامی به مقدسات محکوم کردهاند. بیم بیهویتی و بیفرهنگی و باختن روح ملیت و فرهنگ ایرانی در پای فرهنگ غرب برای مردمی که توانستهاند تابوی وزن و قافیه عروضی را بشکنند بیپایه است. ما تابوهای بیشتری را در روابط اجتماعی، در سیاست، و در جهانبینی خود میتوانیم بشکنیم، میتوانیم از مذهب اکثریت بیرون بیائیم، و همچنان ایرانی بمانیم. در گذشته نیز بارها چنین کردهایم و خود را از رکود و واپسماندگی رهانیدهایم. سربلندی امروز ما نیز به همان پوست انداختنهای فرهنگی برمیگردد. “پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم؟“
نقل از:
http://bonyadhomayoun.com/?p=3933