پيوند گسستنی دين و فرهنگ و هويت

 

فصل هفتم

                   پيوند گسستنی دين و فرهنگ و هويت

 

   برای ناظران هشيارتر بيگانه ويژگی اصلی ايرانيان بسر بُردنشان در تاريخ است. آنها در شگفت‌اند که چگونه مردمی با رويدادهای هزار ساله و صد ساله و پنجاه ساله چنان رفتار می‌کنند که گوئی موضوعات روز است. اين ويژگی البته تنها از ايرانيان نيست و تعريف ديگری برای پديده‌ای است که در اصطلاحات گوناگونی که برايش گذارده‌اند يک معنی بيشتر ندارد و آن واپسماندگی است. واپسماندگی در واژه نيز حالت در گذشته ماندن را می‌رساند: زيستن در تاريخ، در گذشته، که همواره در پرده اوهام پيچيده می‌شود و نماد ساده شده در آن جای واقعيت پيچيده را می‌گيرد؛ درنگ کردن در منزل‌هائی که کاروانيان پوياتر از آن فرسنگ‌ها دور شده‌اند؛ چشم بستن بر امکانات و واقعياتی که اگر هم آن گذشته‌ها را به درجات گوناگون بيربط نکنند از پايگاهشان پائين مي‌آورند. نمی‌بايد پنداشت آنان که در تاريخ نمی‌زيند کمتر از واپسماندگان به تاريخ احترام می‌گذارند. ژرف‌ترين پژوهش‌های تاريخی در پوياترين فرهنگ‌ها انجام می‌گيرد. رويدادها و شخصيت‌های تاريخی در هر نسل از ديدگاه تازه و با دستيابی به منابع تازه بررسی می‌شوند. آنها که در گذشته‌ها نمی‌زيند بيشتر و بهتر معنی تاريخ را می‌جويند و می‌فهمند. تاريخ برای آنها آموزش و عبرت و الهام است. “گذشته‌زيان“ بر عکس با همه دلبستگی به تاريخ، تاريخی که ديگر بيش از شعار نيست، از هر پژوهش جدی می‌گريزند و شعارها و کليشه‌ها را تکرار می‌کنند. به آنچه کمترين انديشه در آن اجازه نمی‌يابد بيشترين سهم در سياست داده می‌شود.

   گذشته‌زيستی که بدين گونه ويژگی اصلی جامعه ايرانی شمرده می‌شود بزرگ‌ترين پيروزی خود را در انقلاب اسلامی يافت. حوزه و حسينيه توانستند لايه‌های بزرگی از جمعيت ايران و پيش از همه روشنفکران مترقی را متقاعد سازند که آينده‌شان در بازگشت به گذشته است؛ در حکومت اسلامی و اسلامی شدن جامعه به رهبری آخوندهاست: حکومت اسلامی برای بازگشت به ريشه‌ها، به فرهنگ اصيل سراپا آغشته به اسلام و خيس خون شهيدان کربلا، در جامعه‌ای آزاد از “ضدارزش‌ها“ و غربزدگی، از ليبراليسم و انسانگرائی و تجدد. امروز مردم ايران پيامدهای تصميمی را که در 1357/1979 گرفتند محکوم می‌کنند ولی اين بس نيست. می‌بايد به دلائل آن تصميم، به بنياد انقلاب و جمهوری اسلامی پرداخت: اصلا چرا می‌بايد همه چيز را از دريچه فرهنگ و هويت و به ويژه دين ديد؟

   گذاشتن تکيه بحث بر دين پرهيزناپذير است. اسلاميان با يکی جلوه دادن هويت و فرهنگ و استقلال با دين، بحث سياسی را در دهه پنجاه/هفتاد بردند. “گذشته‌زيان“ از انواع غيراسلامی هيچگاه جز حاشيه‌هائی نبوده‌اند. اسلام‌گرائی Islamism و تبعات آن بوده است که به نام هويت با موجوديت ملی ما بازی می‌کند. اسلامگرائی يک پديده ويژه ايرانی نيست. آنچه ما در اين دو سه دهه، بلکه در سراسر سده بيستم داشته‌ايم و نخستين جلوه‌هايش را در جنبش مشروطه‌خواهی به صورت پسزنش اسلامی در برابر انديشه آزادی و ترقی ديديم به ايران محدود نمی‌شود. از شمال افريقا تا جنوب شرقی آسيا و گتوهای (محله بسته) مسلمان‌نشين اروپای باختری را جنگ بر سر هويت و فرهنگ و اصالت و ريشه‌های اسلامی برداشته است. روياروئی دو جهان‌بينی، دو فرهنگ، اسلامی و غربی، به اشکال گوناگون همه جا همراه تنش‌های سخت و گاه با بدترين خشونت‌ها، تاريخ اجتماعات اسلامی را بويژه در سده بيستم فراگرفته است. از سوئی فرهنگ و هويتی که می‌خواهد همان که بوده است بماند و نمی‌تواند؛ و از سوی ديگر فرهنگ و هويتی که با زمان و اوضاع و احوال پيش می‌آيد؛ دگرگون می‌شود، اما همچنان می‌ماند.

   همه جامعه‌های سنتی (ايستا و واپسمانده را نيز می‌توان در همين معنی به کار برد) در برخورد با فرهنگ جهانگير و مقاومت‌ناپذير باختر ايستادگی کرده‌اند و می‌کنند. (با بازی کردن با واژه‌ها و غربت غرب و غروب غرب نه می‌توان جهانگيری را از غرب گرفت نه مقاومت‌ناپذيری را.) برای آدميان و جامعه‌ها هيچ چيز دشوارتر از فرونهادن عادت‌ها و ارزش‌های ديرپای سده‌ها و هزاره‌ها نيست. نه تنها می‌بايد چيز‌های بيشمار تازه آموخت که آسان نيست، بلکه به درجاتی آموخته‌های پيشين را نفی کرد که برای بسياری به معنی نفی خويشتن است. برای آن اکثريت بزرگ مردمان جهان سومی که نمی‌توانند در ميان خودشان و ارزش‌ها و عادت‌هاشان فاصله بگذارند (و اين در بحث هويت و فرهنگ نکته کليدی است) چنين دگرگونی پردامنه فرهنگی معنای پشت پا زدن به هويت خود می‌گيرد. زيرا بيشتر اين مردمان انديشه مستقلی ندارند؛ “خود“ی جز عادت‌ها و ارزش‌هائی که به آنها تلقين شده است نمی‌شناسند؛ ارزش‌های آنان نيز اختيار نشده است و همان عادت‌هاست. در جامعه‌های اسلامی اين روياروئی فرهنگ‌ها و هويت‌ها که با تجدد می‌آيد دراماتيک‌تر و پرخشونت‌تر از بسياری جهان سومی‌های ديگر بوده است. در سرکشی آنها بر فرهنگ باختری، گذشته از بی‌ميلی به دگرگونی، عناصری از احساس برتری و دشمنی نيز هست که از تاريخ دراز روياروئی اسلام و غرب مسيحی بر می‌خيزد؛ از جهانگيری اعراب در سده هفتم تا امپراتوری عثمانی ياد آن هزار سالی که مسلمانان ابرقدرت‌های زمان را مغلوب کردند و از بزرگ‌ترين قدرت‌ها شدند، بويژه آن پنجاه سال نخستين جهانگشائی، هنوز آنان را رها نمی‌کند.

   با آنکه از شکستن دومين محاصره وين از سوی سپاهيان عثمانی در سده هفدهم سراشيب تاريخی جامعه‌های اسلامی با شتابی فزاينده آغاز شد و ديگر هر چه بود ناکامی و واپسماندگی و هزيمت بود، باز آن گذشته آنان را به روياهای شيرين يا خواب می‌برده است و همچنان می‌برد: “مائيم که از پادشهان باج گرفتيم… که از دريا امواج گرفتيم“ (از ترکيب بند اديب پيشاوری به مناسبت روز مبعث در اوايل سده بيستم و از آن اعماق. نخستين مصرع ترکيب بند، بسيار پر معنی و وصف حال است: “برخيز شتربانا بربند کجاوه “). هر زمان کسی خواست بطور جدی درباره ريشه‌های رکود جامعه‌های اسلامی بينديشد، اگر نتوانستند گردنش را بزنند صدايش را با يادآوری عصر طلائی اسلام خفه کردند؛ همان زيستن در گذشته که ناظران بيگانه را شگفت‌زده می‌کند. آسان‌ترين توجيه درماندگی همه سويه آن جامعه‌ها که يافته شد همان دور افتادن از اصل بود. اگر همان مانده بوديم به شکست نمی‌افتاديم. ما بايد به ريشه‌های خود برگرديم. اگر همان بشويم که بوديم شکوه گذشته باز خواهد گشت. اين قياس ساده برای ذهن‌هائی که از هجوم فرايافت‌ها و ارزش‌های تازه سرگشته بودند آرام کننده و اميدبخش بوده است. همچنانکه آشنائی اين جامعه‌ها با دستاوردهای فرهنگی باختر زمين بيشتر شد خطوط دفاعی آنها ژرفای بيشتری يافت. آنها آغاز کردند که مانندها و پيشينه‌های آن دستاوردها را در فرهنگی که چند سده‌ای بی‌گمان بالاترين در جهان بود و در تاريخ دوردستی که همواره مايه سربلندی است بيابند: ما خود بهترش را داشته‌ايم؛ آنچه خود داشت، کهن جامه خويش پيراستن… صورت‌های گوناگون دفاع و پس‌زدن تمامی نداشته است.

   چنانکه برناردلوئيس غربی اشاره کرده ‌است اين سرکشی و بی‌اعتنائی به يک فرهنگ برتر پيشينه‌ای در برخورد با فرهنگ چين داشت. در سده‌های ميان 1000 تا 1450 تکنولوژی و بازرگانی و ثروت و قدرت امپراتوری چين از هر چه در جهان می‌گذشت. چينيان آسيای خاوری را زير نفوذ سياسی و فرهنگی خود داشتند ولی در سده‌های دهم تا سيزدهم اين فرهنگ ايرانی بود که در اورآسيا، از هند رو به باختر، بيشترين نفوذ را می‌بخشيد و تاريخ جهان بيشتر در آن منطقه نوشته می‌شد. خاورميانه اسلامی در آن سده‌ها با چين ارتباط‌های گسترده‌ای داشت. اما نوآوری‌های آن فرهنگ را جدی نگرفت (در واقع خود چينيان نيز چندان جدی نگرفتند و حتا تکنولوژی خود را به آنجا که می‌توانستند نرساندند. محافظه‌کاری کنفوسيوسی و سودای نظم و تعادل، پيشرفت جامعه چينی را از حدودی بيشتر نيارست.) اسارت جامعه‌های خاورميانه‌ای در گذشته؛ بستگی‌شان به افتخاراتی که ديگر ميان‌تهی شده بود، به آنچه امروز هويت و اصالت فرهنگی می‌نامند، آنها را بازداشت. جامه رزم چينيان را در سده سيزدهم از راه مغولان پذيرفتند ـ همچنانکه اونيفورم اروپائی را در سده نوزدهم اختيار کردند ـ  و کاغذ و باروت را از چين آوردند. ولی نه کاغذ و چاپ (يک اختراع ديگر چينی که از آن غفلت شد) به انقلاب در آموزش و ارتباطات انجاميد، چنانکه در سده پانزدهم در اروپا روی داد، و نه باروت به توپخانه و صف‌های آتش سپاهيان که باز در اروپا تحقق پذيرفت و چندی ديرتر از آنجا به خاورميانه رسيد. قطب‌نمای چينی در جامعه‌های اسلامی مصرفی حتا کمتر يافت و باز برای عصر اکتشافات اروپائيان ماند. (اسلام مدرن شده، به فراخور جهان‌بينی تنگ خود از آن قبله‌نما ساخته است.)

   همان سرسختی و تنگ‌نظری در برابر اروپا نيز نشان داده شد. درخشش رنسانس هيچ نظری را جلب نکرد، تا شکست‌های نظامی پياپی “کاتاليست“ دگرگونی شدند. اما آن دگرگونی به فوری‌ترين و آسان‌ترين تقليدها و اقتباس‌ها محدود ماند ـ جامه‌ها و سلاح‌ها و کالاهای مصرفی. هنگامی هم که با گذشت زمان به وارد کردن و فراگرفتن تکنيک‌های اروپائی در سازماندهی اجتماعی روی آوردند باز روح فرهنگ باختر زمين از دسترسی اين جامعه‌ها دور ماند و امروز به نظر می‌رسد که در پاره‌ای از آنها از صد سال پيش هم دورتر است. شک فلسفی، گشادگی بر انديشه و کارکرد‌های نو، از جهان‌بينی آنها بيگانه است. روح چيره فرهنگ دگرگون شونده جامعه‌های اسلامی هنوز سنت و اصالتی است که نمی‌تواند به محدوديت‌ها و بن‌بست‌های خود اعتراف کند و در ته چاه گردن می‌افرازد. چنگ زدن در آن فرهنگ و اصالت، يک مکانيسم دفاعی است که دويست سال و بيشتر در جنگی نوميدانه گام به گام در برابر خردگرائی و انسانگرائی اروپائی پس می‌نشيند و اکنون در آغاز سده بيست و يکم آخرين دست و پاهايش را به صورت راديکاليسم اسلامی که آميخته‌ای از شهادت و جهاد در تعبير تروريستی آن و از سر تا پا وامدار راديکاليسم اروپائی از ربسپير تا لنين و هيتلر و از دژرژِينسکی تا گوبلز (پدران پليس سياسی و تبليغات مغزشوئی مدرن) است می‌زند.

* * *

   در ايران ما با دشواری دوگانه‌ای روبرو بوده‌ايم. سرپيچی گردنفرازانه و در عين حال دفاعی ما به ريشه‌های دورتر و دورتر، به سه هزاره پيش برمی‌گردد. ما نه تنها درخشش دوران برتری اسلامی را که در آن سه سده عصر زرين، رنگ تند ايرانی يافت به رخ می‌کشيم بلکه افتخارات 1500 سال پيش از آن را نيز سنگری ديگر می‌کنيم: هنگامی که شاهنشاهی ما سه قاره را در بر می‌گرفت اروپائيان در کدام جنگل از درخت‌ها بالا می‌رفتند؟ (يونانيان در همان زمان به قله‌های المپ رسيده بودند.) فرهنگ ما با آنهمه شاهکارها چه کم دارد که از ديگران بگيريم؟ ناتوانی ما هرچه بيشتر شده است به اين تاريخ و فرهنگ نياز بيشتر يافته‌ايم. فرهنگ و هويت ملی داروئی است که ما را در برابر واقعيت همه روزه واپسماندگی ياس‌آور آرامش می‌بخشد. اگر ما از غرب برنمی‌آئيم نياگان دوردست ما برمی‌آمده‌اند. افتخارات باستانی‌مان ما را بس است. هر روز از غرب وام می‌گيريم، ولی آنها نيز زمانی از ما وام می‌گرفته‌اند؛ پس ما در اين معامله کم نمی‌آوريم. در اين وامگيری و اين بی‌ميلی هيچ مشکلی نيست. بر عکس اگر هوشمندانه به موقعيت و نيازهای خود بنگريم بهتر می‌توانيم تعادل ميان آنچه را که بايد آموخت و آنچه را که بايد نگهداشت برقرار سازيم. مشکل آنجاست که درماندگی از يک سو و غرور از سوی ديگر ما را به شتابزدگی و رفتار کژ و مژ erratic می‌اندازد: از اين زياده‌روی به آن زياده‌روی، چنانکه صد سال است افتاده‌ايم. با چنين نگرشی به دشواری خواهيم توانست به ژرفا و معنای واقعی فرهنگ پويای غرب، به ريشه‌های نيرومندی آن پی‌بريم. از برخورد ما با اين غرب بيش از 25 سده می‌گذرد ولی هنوز در خم نخستين کوچه‌ها  مانده‌ايم.

   در نخستين سده‌های اسلامی بود که سخت در فرهنگ يونانی فرورفتيم. آشنائی با يونان به شاهنشاهی هخامنشی برمی‌گردد. ولی ما تا پايان شاهنشاهی ساسانی ـ جز تا حدودی در شاهنشاهی اشکانی ـ با يونان و جانشينان آن، سلوکی‌ها و امپراتوری يونانی ـ رمی بيزانس، در جنگی پايان‌ناپذير در همه پهنه‌های ديپلماتيک، بازرگانی، نظامی و فرهنگی بوديم. فرهنگ يونانی فرهنگ دشمنی بود که بر ما برتری‌هائی داشت و ما برای آنکه خيره‌اش نشويم خود را از آن دور می‌داشتيم. هخامنشيان به گرفتن عناصری از هنر و دانش نظامی يونانی بسنده کردند. اشکانيان که در يونانيگری پيشتر رفتند از سوی مغان و “ناسيوناليست“های زمان به “غربزدگی“ متهم شدند و کيفر ديدند. شاهنشاهی ساسانی که در عرصه فرهنگی پسزنشی بر فرهنگ يونانی و مسيحيت بود، در آميخته‌ای از رقابت و احساس برتری و ترس، خود را از هرچه آسيب و نفوذ “غرب“ برکنار می‌داشت. ترجمه‌های اندک متن‌های يونانی به پهلوی و پناه جستن دانشمندان بيزانسی در دانشگاه گنديشاپور آنچنان تاثيرات ديرپائی نگذاشت. (بيزانسی‌ها چندی نگذشت که از خفقان فرهنگی تيسفون به همان سرکوبگری مذهبی قسطنطنيه بازگشتند.) در سده‌های نخستين اسلامی، يونان ديگر دشمنی نبود که بر ما چيرگی نظامی يابد يا در رقابتی باشد (امپراتوری بيزانس به حالت دفاعی رو به زوالی رانده شده بود که تا سده پانزده در پناه ديوارها دوام آورد). ايرانيان، مردمانی شکست خورده و کم و بيش پشت کرده به هويت و فرهنگ خود، در پی يافتن هويت و پروراندن فرهنگ تازه‌ای بودند و عناصر آن را از پيشينه زرتشتی ـ ساسانی خويش، از اسلام و اعراب، و از آن معجزه يونانی گرفتند که هنوز پس از کتاب سوزی‌های سپاهيان عرب فروغی داشت. (عمر می‌گفت اگر کتاب‌ها با قرآن نمی‌خوانند که “هر تر و خشکی در آن است“ بايد سوزانده شوند، و اگر می‌خوانند نيازی به آنها نيست). پس از هزار و پانصد سالی دوری جستن از جهان يونانی، تا آنجا که می‌شد، ايرانيان خود را در دريای آن فرهنگ بيمانند افکندند و با ترجمه‌های خود از يونانيان زبان عربی را نيز به مقدار زياد ساختند. علم يونانی بر بال‌های انديشه‌ی ـ بيشتر ايرانيان ـ پروازهای دورتر کرد. اما ادبيات و کمتر از آن هنر آشنای يونانی در جامعه اسلامی ميدانی نيافت، زيرا با هويت تازه سازگار نبود. کار پردامنه‌تر ايرانيان در فلسفه بود که در جامه مبدل “کلام“ و به عنوان تخته پرش فلسفه عرفانی به بزرگ‌ترين جهش فلسفی تاريخ ما ميدان داد. اما چنان با دين درآميخت که فلسفه اسلامی را به صورت يک تناقض عبارتی درآورده است: فلسفه‌ای بر پايه ايمان و يقين، و برای توجيه آموزه‌های دينی اسلام.

   در اين بدل سازی، ما همراه فيلسوفان اسکولاستيک شديم که فلسفه يونان را به خدمت الهيات مسيحی درآوردند و تا هزار سالی جلو رشد تفکر فلسفی را در اروپا نيز گرفتند، تا هنگامی که کسی در همه چيز، پيش از همه در هستی خويش، شک کرد و از راه انديشه به آن رسيد: “من می‌انديشم پس هستم.“ بررسی‌های تازه در فرانسه بر اين تاکيد می‌کند که عربی اصلا زبان مناسبی برای بيان انديشه يونانی نيست. فرايافت‌های بنيادی فلسفه يونانی در ترجمه عربی تحريف می‌شوند. مثلا در عربی فعل هستن نيست (دستوريان ما به غلط “بودن“ به کار می‌برند که ماضی هستن است) و مترجمان “شدن“ را به جای آن نهاده‌اند. فلسفه عربی شده يونانی از آغاز همان نبود که در اصل هست، و فضای اسلامی نيز بسيار پيش از آنکه امام غزالی فرمان تعطيل فلسفه را بدهد آزادانديشی را با آهن و آتش سرکوب کرده بود. (در کتابخانه تازه اسکندريه، که قرار است خاطره آن نهاد تاريخی فرهنگ جهانی را زنده کند و با کمک‌های از همه جا باز ساخته شده، دسترسی به بسياری کتاب‌ها ممنوع است و کتابخانه را به ضد خودش درآورده‌اند ـ پايگاه تازه‌ای برای کوته‌فکری.) تاثير آشنائی با فرهنگ يونانی و درآميختن با آن ـ هر چند ناتمام و تحريف شده ـ در شکل دادن به هويت و فرهنگ اصيلی که اينهمه از آن گفته‌اند اندازه نگرفتنی بود. بی آن درآميختگی، فرهنگ ايرانی ـ اسلامی پديد نمی‌آمد. البته ديری نگذشت که نيروی عادت، ايستادگی در برابر نوآوری، و سربلندی و خرسندی لختی‌آور از درخشش‌های چشمگير آن سده‌های سروری فرهنگی ايران، ما را از جهان يونانی دور کرد؛ و اندک اندک بهترين عناصر فرهنگ و هويت تازه خود را فراموش کرديم و به فضای ايستای قرون وسطائی که تا سده بيستم کشيد تسليم شديم. طرفه اين است که سربلندی به آنچه به فراموشی‌اش می‌سپرديم و بهترين عناصر سازنده‌اش را لگدمال تعصب و خرافات مذهبی می‌کرديم، دستاويز سرپيچی ما از درآميختن با فرهنگی شده است که از قرون وسطای اروپا سر بلند کرد.

   اين اروپائيان بودند که از سده‌های ميانه کم و بيش، نخست از ترجمه‌های عربی کار خود ما و يهوديان فرهنگ‌گستر جهان اسلامی، بويژه در اسپانيا، با ميراث يونانی ـ رمی خود آشنا شدند و سپس به دنبال اصل رفتند و از سده پانزدهم آن انفجار فرهنگی را آغاز کردند، که رنسانس (نوزائی) نام گرفته است، و درهای نوگری يا تجدد را بر جهان خسته کهن گشودند که پانصد سالی است بهمن‌آسا بزرگ‌تر و پردامنه‌تر می‌شود و مسائل غول‌آسا و راه‌حل‌های غول‌آسا می‌آفريند و جامعه‌های اسلامی را نيز با همه واکنش‌ها و پسزنش‌هايش زير و زبر می‌کند. برخورد اين بار ما با فرهنگ باختری در صورت اروپائی ـ امريکائی‌اش از هر چه در گذشته شناخته‌ايم دامنه‌دارتر و خودزاتر است. اين بار تنها شکست نظامی نيست. ما با فرهنگی روبرو شده‌ايم که برای همسان کردن نياز ندارد هزار هزار بکُشد و آسياب‌ها را از خونمان به گردش درآورد. برتری آن تنها به قدرت نظامی و دينی محدود نمی‌شود. فرهنگ غربی بر ماشين تکنولوژی نامحدودی سوار است که قدرت خردکننده نظامی، قدرتی که با برتری تاکتيکی بيابان‌گردان عربستان يا آسيای مرکزی مقايسه‌پذير نيست، تنها گوشه‌ای از آن به شمار می‌رود. سرنشينان آن ماشين جا برای همه بشريت گذاشته‌اند. آنها نمی‌توانند و نمی‌خواهند جلو سوار شدن ديگران را بگيرند و ديگران پيوسته بر سوار شدن مشتاق‌تر می‌شوند. توانائی اين فرهنگ تنها در اين نيست که می‌تواند پايدار بماند، در آن است که می‌تواند پيوسته پيش برود و دگرگون شود ـ در واقع مانند هر پديده ديگر برای ماندن نياز به دگرگونی هميشگی دارد. رونق آن در برخورد و دادوستد آزادانه ايده‌ها و نيروهاست.

   اين “هجوم فرهنگی“ همه سويه است (آخوندها در اين حق دارند) و برای پيروزی نه نياز به وعده رستگاری آن جهانی دارد نه شمشير غازيان و نه جزيه‌های سنگين ايمان‌آور واليان خونريز (برتری فزاينده نظامی، جنگ‌های استعماری را سرانجام بی‌موضوع گردانيد؛ اقتصاد و فرهنگ بی‌نياز به اسلحه کارش را می‌کند.) نفوذ فرهنگ غربی برخلاف فرهنگ يونانی که با گذشت سده‌ها کاهش يافت هر زمان شتاب می‌گيرد. بدترين دشمنانش حتا در زندگی روزانه‌شان، بويژه در زندگی روزانه، از آن گريزی ندارند. اين فرهنگی است که تنها زندگی معنوی و انديشگی سرامدان جامعه را در بر نمی‌گيرد. غرب برای نخستين‌بار يک فرهنگ توده، يک فرهنگ جهانی به وجود آورده است که در سطح عملی روزانه با جامعه از بالا تا پائين سر و کار می‌يابد. از همين رو نيز در هر جا نخست به گرفتن اسباب ظاهری آن پرداخته‌اند. جامعه‌های اسلامی بيش از ديگران، پانصد سال را در اين گذراندند که تکنولوژی را به خدمت خود درآورند تا از فرهنگ و هويت خود دفاع کنند. راز ناکامی‌شان در همين بوده است: جانشين کردن فرنگی‌مآبی با امروزی شدن؛ و يکی گرفتن فرهنگ با هويت که ريشه همه کژروی‌هاست.

* * *

   نگرش دفاعی و گاه دشمنانه به فرهنگ غربی در جامعه‌های اسلامی، که سخت‌ترين ايستادگی را نشان می‌دهند و در شمار واپسمانده‌ترين‌اند، از تاکيد ويژه‌ای است که بر هويت می‌کنند: هويتی که همان فرهنگ است؛ فرهنگی که همان اسلام است (برای ايرانيان بيشترش اسلام است) و اسلامی که برتر از همه است. اما هويتی که چنين تعبيری از آن می‌کنند و از به خطر افتادنش بهانه سرکوبگری و تاراج و کشتن می‌گيرند فرايافتی بی‌پايه است. بر اين هويت موافقتی نيست؛ هر کس از آن چيزی می‌فهمد. برای يک جنگل‌نشين آمازونی يا افريقائی هويت همان عادت‌ها و ارزش‌هائی است که بر جزئيات زندگيش فرمان می‌راند و تا رنگی را که به چهره می‌مالد در بر می‌گيرد. برای زنان و مردان امروزی که به آسانی از يک فضای فرهنگ در فضای فرهنگی ديگر درگذرند داشتن چند فرهنگ هيچ دستی در هويتشان نمی‌برد. ما بيش از پيش در ميان ايرانيان مردمانی چند فرهنگی خواهيم داشت.

   هويت اگر از دلالت‌های فرهنگی ـ سياسی خود آزاد شود معنائی ساده‌تر از آن دارد که نزد ماست. برای بيشتر مردم پيشرفته جهان هويت، آگاهی به خويش و درباره خويش است؛ هم از سوی خود، هم از سوی ديگران. هويت يک ملت يا اجتماع چنان آگاهی درباره وابستگی به يک ماهيت تاريخی است. با اين تعريف روشن است که هويت فرايافتی پوياست و سراسر گذشته و اکنون و آينده را (آينده‌ای که بتوان انتظار داشت) در بر می‌گيرد و هم به ماهيت بزرگ‌تر ارتباط دارد هم به يگان‌های آن؛ هم شخصی است هم جمعی، و هر چه انسانيت پيش‌تر آمده، به اين معنی که فرد جای مهم‌تری يافته، مولفه شخصی آن نيرومندتر شده است. خود، چه فرد و چه جامعه، از مراحل گوناگون می‌گذرد و شکل‌های گوناگون می‌گيرد ولی همواره برای خودش و ديگران همان است. مانند کودکی که به جوانی و پيری می‌رسد و هميشه همان هويت را دارد. در همه مراحل، هم خودش می‌داند که کيست هم ديگران او را به آن نام و نشان می‌شناسند. دگرگونی‌های او فراوان و گاه شگفتاور است. حتا خودش نيز تصوير کودکی و نوجوانی‌اش را باز نمی‌شناسد. گاه اصلا “آدم ديگری“ می‌شود. اما همواره همان هويت را دارد. هر چه نيروی زندگی در فرد و جامعه بيشتر باشد دگرگونی‌هايش بيشتر خواهد بود، ولی هويت ديگر نخواهد يافت، مگر آنکه خود گذشته‌اش را باز به دلائل سياسی (زور اسلحه، “افکار عمومی“) فراموش کند. عادت‌ها و ارزش‌های فرد يا جامعه در زير فشار اوضاع و احوال دگرسان می‌شوند و اين به ماندگاری‌شان کمک می‌کند. فرهنگ که همان عادت‌ها و ارزش‌هاست، زمان جاودان ندارد. زندگی و روزگار بر آن اثر می‌گذارد و اگر با زمان پيش نرود خواهد مرد.

   در جامعه‌های پيشرفته و در نزد افراد آگاه و پويا هويت همان نيست که در جامعه‌های ايستا، و افرادی که تنها می‌توانند گذشته‌شان را ادامه دهند. پويائی و توانائی دگرگون شدن و پيش رفتن به جدا شدن از هويت، هويتی که به عادت‌ها و ارزش‌ها فروکاسته است، می‌انجامد. فرد يا جامعه‌ای که نتواند اين فاصله را ميان هويت خود و عادت‌ها و ارزش‌هايش بگذارد (و برای چنين افراد و جامعه‌هائی ارزش‌ها نيز نينديشيده و دنباله و در شمار عادت‌ها هستند) دچار “بحران هويت“ می‌شود؛ از سوئی ضرورت دست بردن در پاره‌ای عادت‌ها و ارزش‌هائی که جنبه تقدس يافته است (چه چيزی بالاتر از “خود“؟) و تن در دادن به دگرگونی فرهنگی، از سوی ديگر گرايش به امر آشنا، و بی‌ميلی به تازگی و نوجوئی که در حدودی نفی “خود“ نيز به شمار  رود. هويتی که در عادت‌ها و ارزش‌های ديرپای تنيده است و خود را بی آنها نمی‌شناسد و نمی‌پذيرد؛ و فرد و جامعه‌ای که می‌بايد تغيير کند و نمی‌خواهد؛ خود را دچار بحران می‌يابد و به سرگشتگی و رفتار نامعقول و زياده‌روی‌های خنده‌آور و گاه خطرناک می‌افتد ــ چنانکه جمهوری اسلامی افتاده است.(1)

   اين هويتی که امروز ما را از اولويت‌های حياتی‌مان بازداشته است در چهار دهه گذشته گفتمان اصلی جامعه ايرانی بوده است ــ از آن زمان که حملات بر غربزدگی بالا گرفت که شوريدنی بر ارزش‌های باخترزمينی و فراخوانی به جهان آشنای قرون وسطای هزار ساله اسلامی از يک موضع محقر جهان سومی بود. مائی که از پيشتازان می‌بوديم خود را به پايان صف و جاهائی بسيار بدتر رانديم. طرفه آنکه اين هويت چنانکه در پيش هم اشاره شده است چندان هم اصيل نبوده است. ما آن را در يکی از دوران‌های ازپاافتادگی ملی با در هم آميختن عناصر گوناگون، بيشترش بيرون از فرهنگ خودمان، ساختيم. پيش از آن “هويت“ ديگری می‌داشتيم و از صد سال پيش “هويت“ ديگری يافته‌ايم. اما در واقع آنچه در ما دگرگون شده فرهنگ، عادت‌ها و ارزش‌ها، بوده است نه هويت. هويت ما در آن زمان نيز ايرانی بود و هنوز هم هست و تا زمانی که خود را ايرانی بدانيم و ديگران ما را ايرانی بشناسند همان خواهد بود. امروز حتا کهنه‌پرست‌ترين در ميان ما زمين “هويت“ را زير پايش لرزان می‌بيند و با مانندهای صد سال پيش خود تفاوت‌های آشکار دارد. پابرجاترين مدافعان اصالت نيز نه چندان اصالتی دارند نه آن هويتی را که مدعيش هستند. اين مهم نيست که کمتر دگرگون شده‌اند؛ آنها نيز ديگر اصيل نيستند و نمی‌توانند به تمامی به ريشه‌ها برگردند. با بيرون آمدن از بحث هويت اصيل و بحران هويت بهتر درخواهيم يافت که نگهداری هويت از راه شناسائی و شناساندن، بهتر به دست می‌آيد. هنگامی که خود را آن گونه که بوده‌ايم و هستيم بهتر از اينها بشناسيم خواهيم دانست که درباره چه هويت و کدام فرهنگ سخن می‌گوئيم. آنها که از ميان ما بيشتر می‌دانند کمتر از اين بحران‌ها دم می‌زنند. آگاهی و بينش با خودش چيرگی بر موقعيت می‌آورد و در آن صورت بحرانی در کار نخواهد بود.

   فرانسويان يا آلمانی‌ها، در مثل، بسيار بيش از ما دانسته‌اند و تجربه کرده‌اند. بسيار بيش از ما در پنج سده گذشته جهان ديده‌اند. اما فرانسوی و آلمانی مانده‌اند و برايشان بحران هويت بی معنی است. نسل فرانسوی پس از جنگ درباره جای خويش در جهان پس از امپراتوری‌ها مدت‌ها سرگشته ماند و تازه امروز دارد با تاريخ دهه‌های سی و چهل خودش کنار می‌آيد. آلمانی‌های پس از جنگ نه تنها خود را در زير آوار “رايش“ با مسئوليت هولناک‌ترين فاجعه بشری روبرو يافتند بلکه ناچار شدند کشور دوپاره خود را از نو سازمان دهند. ولی اينها بحران هويت نبود. فرانسوی يا آلمانی با کل تاريخ و فرهنگ خود با جهان تازه روبرو شد و دگرگونی‌ها را هرچند تلخ و نفسگير در خود راه داد و خود را فرمانروای جهان خويش کرد. برای چنين ملت‌هائی دگرگونی ذات زندگی است؛ برای ملت‌های کم دانش و تجربه است که هراس مرگ می‌آورد. هر دست بردن در فرهنگی که با رفتن در جامه تقدس از قلمرو خرد و انديشه بيرون زده است، حالت نفی هويت، نفی خود، می‌گيرد و واکنش‌های سخت يا بيحرکتی و زوال می‌آورد. انکار نمی‌توان کرد که فرهنگ تا هنگامی که توان زندگی دارد، به اين معنی که دست و بال پيشرفت را نمی‌بندد، بخشی از هويت است. ولی بخشی از چيزی بودن با خود آن چيز بودن تفاوت دارد. آنچه مردم ما را در اين وضع ناسزاوار نگه داشته درنيافتن همين نکته بوده است.

   ايرانيان همين بس که در فرهنگ خود بيشتر باريک شوند تا به خلل‌پذير بودن آن، به حرکت دگرگون‌سازنده‌اش در طول سده‌ها و هزاره‌ها، به وامداريش به ريشه‌ها و بنيادها و اصالت‌های گوناگون پی‌برند، و دريابند که چه اندازه دستاوردها و درخشندگی‌های اين فرهنگ از منابع غيراصيل آمده است. و چه اندازه راز ماندگاريش در همين بوده است. هر ايرانی کافی است که به خود بنگرد و ببيند چه اندازه عناصر غيراصيل از بد و خوب در رفتار و رويکرد خودش راه يافته است و باز راه می‌يابد و او همچنان خودش مانده است. مانند زبان فارسی که 1200 سال است تحول و تغيير می‌بيند و برای هر گروه و لايه اجتماعی، و برای هر کاربردی يک صورت به خود می‌گيرد و باز زبان فارسی است. انگليسی‌ها کمتر از ما به مفاخر ادبی خود سربلند نيستند. در ادبيات هيچ کشوری از جمله ما نمی‌توان به کسی چون شکسپير رسيد. آنها همين ده سالی پيش تئاتر “گلوب“ او را در شهر استراتفورد که با صرف ميليون‌ها ليره بازسازی شده است پس از چهارصد سال بازگشودند. اما در چهار سده پس از شکسپير زبان انگليسی را چنان دگرگون کرده‌اند که نسل شکسپير از آن چيز زيادی در نمی‌يافت. ادبيات انگليسی در اين سده‌ها از هر چه شکسپير می‌توانست تصور کند درگذشته است. کسانی با سربلندی می‌گويند که ما ايرانيان امروز زبان رودکی را می‌فهميم. بگذريم از اينکه بيشتر ايرانيان امروز زبان بسياری از شاعران و نويسندگان پس از رودکی را نمی‌فهمند (چند درصد ايرانيان را می‌توان يافت که کليله و دمنه را بفهمند؟) اين مايه سرشکستگی انگليسی زبانان نيست که “چاسر“ را به آسانی درنمی‌يابند ولی می‌بايد از اين سربلند باشند که زبان خود را به صورت زبان جهانی برای همه جا و همه کاربردها درآورده‌اند ــ از بس آن را دگرگون کرده‌اند.

   شايد هيچ چيز بيش از مقايسه نسل انقلاب مشروطه با نسل انقلاب اسلامی خلل‌پذيری و قراردادی بودن فرهنگ ـ هويت را نشان ندهد. در دوران انقلاب مشروطه جامعه ايرانی، جز لايه‌هائی نازک، سراپا در تيرگی قرون وسطای اسلامی می‌زيست. اما روشنفکران و طبقه متوسط و به پيروی آنان توده مردم به افتخارات باستانی ايران، به دوران سروری سياسی و نظامی پيش از اسلام رو کرده بودند و الهام خود را از آن می‌جستند. راز محبوبيت و پيروزی سردار سپه ـ رضاشاه بخشی در اين بود که در او زنده کننده شکوه باستانی را می‌ديدند. هويت ايرانی در آن زمان از عنصر اسلامی تهی نشده بود ولی نفوذ ملاحظات سياسی و اوضاع و احوال به آن رنگ تند ناسيوناليستی داده بود که عنصر مذهبی را عملا زير سايه گرفت ــ به زبان جامعه‌شناسی، يک جابجائی پارادايم روی داد. در انقلاب اسلامی، جامعه ايرانی هشتاد سالی پيشتر آمده بود. لايه‌های درسخوانده و روشنفکر، طبقه متوسط ايران، بسيار بزرگ‌تر بود. حتا توده مردم از بسياری تنگی‌های زندگی قرون وسطائی به در آمده بودند و آشنائی‌شان با افتخارات باستانی ايران بسيار از آغاز سده بيستم درمی‌گذشت. با اينهمه نفوذ ملاحظات سياسی و اوضاع و احوال به يک انقلاب اسلامی ميدان داد. در نخستين دهه سده بيستم زنان ايرانی از اندرون‌ها بيرون زدند و انجمن‌های “حريت نسوان“ تشکيل دادند و زير روبنده‌هايشان ششلول در دست گرفتند و از آزادی و برابری (مساوات آن روز‌ها) دفاع کردند. در هشتمين دهه آن سده در دانشگاه‌ها چادر بر سر کشيدند که خود را “بيان“ کنند! هر کدام از نسل‌ها هويت خود را داشتند. سه دهه پيش “هويت“ ايرانی يک هويت اسلامی شد که هم سخت قرون وسطائی و هم سخت فاشيستی بود (فاشيسم خود يک پسزنش قرون وسطائی بر ضد جهان مدرن بود.) هر دو انقلاب در ايران روی داد. مردم ايران مسئول هر دو بودند. هويت ايرانی نمی‌توانست در هفتاد و هشتاد سال چيز ديگری شود ولی فرهنگ در هر زمان رنگ و تاکيدهای خود را داشت و در پايان سده بيستم با حجاب اسلامی و ريش و هر پليدی درون و بيرون تعريف شد.

   هويت ايرانی در فرايند فرهنگ‌پذيری acculturation که چند باری در تاريخ دراز ما روی داده است کمتر به خطر افتاد تا در هنگامی که ايرانيان، سخت در زندان سنت‌های دينی، از سده سيزدهم به بعد در خودآگاهی کمتری بسر می‌بردند و اراده دفاع از هويت ايرانی خود را از دست می‌دادند. در آن سده‌ها عنصر ايرانی پيوسته در برابر نفوذ بيابانگردان آسيای مرکزی پس نشست. زيرا ايرانيان در همزيستی پرکشاکش خود با اسلام و عرب و پس از سده‌ها فرمانروائی بيگانگان فرسوده شده بودند و اندک اندک خود را فراموش می‌کردند. آنها که با پيروزمندی از غلبه عربی برآمده بودند، از ترکی به مقدار زياد فروماندند. زبان ايرانيان در آن دويست سال “سکوت“ عربی نشد ولی بخش‌های بزرگی از ايران ترکی را پذيرفت (ترک‌زبان شدن آذربايجان، همچنان که شيعی شدنش، در پادشاهی صفويان به انجام رسيد.) بازگشت به خودآگاهی ايرانی مستقل از همکيشی شيعی که با هويت ايرانی يکی شناخته شد (صدها هزار ايرانی غيرشيعی به دست شاهان صفوی يا قتل عام و يا وادار به برگشت از مذاهب خود شدند) در برخورد با اروپائيان روی داد. ايران به امپرياليست‌های غربی بدهی‌های زيادی دارد که هيچ لزومی به بازپرداخت‌شان نيست. ما اگر تاريخ خود ــ سياست و فرهنگ و جامعه ــ را بشناسيم و به فرزندان خود بياموزانيم و فارسی را، در کنار هر زبان ديگری، بياموزيم و نگه داريم بيمی از بحران هويت نخواهيم داشت. ما می‌توانيم هر مذهبی داشته يا اصلا نداشته باشيم و درباره هر بخش فولکلوری که به نام مذهب و فرهنگ بر هويت ما انداخته‌اند هرگونه بينديشيم و باز ايرانی بمانيم؛ اين همه ايرانی غيرشيعی مگر چيستند؟ آنچه اهميت دارد فرايند فرهنگ‌پذيری است، به معنی دگرگونگی پارادايم و نظام ارزش‌ها، که سخت درگيرش هستيم، خواه ناخواه، و هر چه بيشتر محافظه‌کار جزمی و سنت‌گرای چشم و گوش بسته بمانيم واپسماندگی و بی‌‌بهرگی خود را درازتر و ژرف‌تر خواهيم گردانيد. هويت ما نظام ارزش‌های ما نيست که بسيار جای دگرگونی دارد، بلکه تاريخ ماست ــ دستاوردها و ناکامی‌های ما به عنوان مردمی با سه هزاره تجربه زندگی با هم. آنها را کسی از ما نخواهد گرفت. دستاوردها و ناکامی‌های ما يکسان نمانده است و نخواهد ماند ولی ما ايرانی مانده‌ايم و خواهيم ماند تا هنگامی که خود را ايرانی بشناسيم ــ ايرانی در مجموعه رنگارنگ خود. اما اگر به تاريخ و دستاوردهای گذشته خود بسنده کنيم جز متوليان امامزاده‌ها و نگهبانان موزه‌ها نخواهيم بود.

   جای شعر در فرهنگ و “هويت“ ما نياز به تاکيد ندارد. هزار و دويست سال ايرانيان در اوزان عروضی شعر سرودند و پس از يک دوران دراز درخشندگی، نظم بافتند و گل و بلبل را دستمالی کردند تا نيما يوشيج آمد و با زير و رو کردن آنچه از شعر می‌فهميديم به يک بن‌بست ششصد ساله پايان داد. امروز ميراث نيما يوشيج شعر فارسی را فراگرفته است و به هويت ادبی ما دست نزده است؛ تنها ميراث ادبی ما را غنی‌تر کرده است. همين کار را کسانی می‌بايد با موسيقی ايرانی بکنند (پيش از انقلاب داشتند می‌کردند.) مينياتور چينی صدها سال سنت فرهنگی ما گرديده بود. از دوره قاجار نقاشان ايرانی اندک اندک از آن بيرون آمدند (از نقاشان صفوی آغاز شده بود) و نقاشی قابل ملاحظه امروز ايران که اساسا ربطی به مينياتور ندارد و در سنت نقاشی غرب است به همان اندازه جزء فرهنگ ايرانی به شمار می‌رود. چنانکه می‌بينيم می‌توان هم مينياتور داشت هم نقاشی مدرن؛ هم سعدی داشت هم نيما يوشيج، هر چه هم سعدی شاعر بزرگ‌تری باشد. اينکه امروز ادبيات و هنر ايرانی چنين گوناگونی و گستردگی دارد و از دهه 40/60 به چنين شکفتگی افتاد (آخوندها هم نتوانستند آن را خفه کنند) از پشت کردن به سنت‌ها و عادت‌ها و روی آوردن به غرب؛ از غربگرائی و هجوم فرهنگی بوده است. اگر ما امروز ادبياتی شامل همة گونه‌های ادبی داريم و نه چند ده کتاب بزرگ، از آنجاست که در صد سال گذشته رفتار و نگرشی داشته‌ايم که کسانی آن را به عنوان بی‌هويتی و پشت پا زدن به هويت ملی و بی‌احترامی به مقدسات محکوم کرده‌اند. بيم بی‌هويتی و بی‌فرهنگی و باختن روح مليت و فرهنگ ايرانی در پای فرهنگ غرب برای مردمی که توانسته‌اند تابوی وزن و قافيه عروضی را بشکنند بی‌پايه است. ما تابوهای بيشتری را در روابط اجتماعی، در سياست، و در جهان‌بينی خود می‌توانيم بشکنيم، می‌توانيم از مذهب اکثريت بيرون بيائيم، و همچنان ايرانی بمانيم. در گذشته نيز بارها چنين کرده‌ايم و خود را از رکود و واپسماندگی رهانيده‌ايم. سربلندی امروز ما نيز به همان پوست انداختن‌های فرهنگی برمی‌گردد. “پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم؟“

 

***

   سازمان ملل متحد در يکی از اقدامات ظاهرسازانه بيهوده‌اش که هر سال صدها ميليون دلار را به چاه وقت گذرانی سرازير می‌کند (از سازمانی که اکثريت اعضايش حکومت‌های جهان سومی هستند چه انتظاری می‌توان داشت؟) سال 2001 را به پيشنهاد رئيس جمهوری اسلامی، که خود قهرمان وقت‌گذرانی و سخنان ميان‌تهی بود، سال گفتگوی تمدن‌ها اعلام داشت. اين يک ترفند آشکار روابط عمومی برای اعتبار بخشيدن به يک دولت نابکار rogue بود و فرصتی به جمهوری اسلامی داد که پاره‌ای جلوه‌های فرهنگی را که از او و جهان‌بينی‌اش بيگانه است به نمايش گذارد. در خود ايران در همان سال گفتگوی تمدن‌ها نيروهای انتظامی در اجرای سياست ناممکن کردن هر گفتگوی بيرون از کنترل اسلامی، مردمی را که از پيروزی تيم ملی فوتبال خود در مسابقات جهانی شادی می‌کردند زدند و به زندان انداختند و درهای خانه‌های مردم را شکستند تا بشقاب‌های ماهواره‌ای را ضبط کنند. ولی نمايش بزرگ‌تر و دراماتيک‌تر گفتگوی تمدن‌ها در روز 11 سپتامبر آن سال در نيويورک و واشينگتن آمد، با پيامدهائی که چهره جهان را تغيير داده است. در گفتگوی تمدن‌ها آنچه به تمدن ما ارتباط می‌يابد ناممکن بودن آن است. (تمدن در اينجا به معنی همه جلوه‌های مادی و معنوی زندگی يک جامعه، از جمله فرهنگ است.) بزرگ‌ترين ويژگی و عنصر سازنده يک تمدن در نظام ارزش‌های آن نهفته است و در اينجاست که از گفتگو نمی‌توان سخن گفت. نويسندگان و سياستگران، روپوش گفتگو را بر واقعيت ناسازگاری پاره‌ای تمدن‌ها با تمدن امروزی و جهان همروزگار ما می‌کشند. اگر اين عنوان پرآب‌وتاب را بردارند، در برخورد و دادوستد هر روزی نمايندگان تمدن‌های گوناگون در سطح جمعی و فردی واقعيتی است که ضمن غنی کردن تمدن جهان امروزی، پذيرفتنش را بر واپسماندگان کاروان تمدن آسان‌تر می‌کند. در گفتگو يک عامل برابری نهفته است؛ داد و ستد می‌تواند نابرابر باشد و در بيشتر زمان‌ها هست. گفتگو اگر بر پايه برابری نباشد گفتگو نيست؛ گفتن يکی است و شنيدن و تن در دادن ديگری.

   مشکل گفتگوی تمدن‌ها در همين فرض نخستينی است؛ در مسلم گرفتن اينکه ما با تمدن‌های گوناگونی سر و کار داريم هر يک در جای خود بااعتبار و می‌بايد آنها را در کنار هم نگه داشت. گفتگو بر پايه برابر، بيشترينه‌ای است که می‌توان به آنها اجازه داد. منتها چون برابری تمدن‌ها در جهان واقع برقرار نيست و يک تمدن برتری و جاذبه انکارنکردنی دارد، گفتگو را می‌بايد زير کنترل انجام داد که اتفاقا يک تفاوت عمده تمدن‌ها نيز هست. از ميان آنها يک تمدن به کنترل هميشگی همه‌گير، کنترل وجودی، نياز ندارد. در همان سال گفتگوی تمدن‌ها يک تمدن هر چه را از فراورده‌های فرهنگی که می‌توانست در جعبه آينه‌اش بگذارد و بيشترش هم ربطی به تمدن اسلامی نداشت و از غرب آمده بود به جهان عرضه کرد، ولی با همه نيرو کوشيد از برخورد توده‌های ايرانی با تمدن ديگر و برتر جلوگيرد.

   اين تمدن اسلامی ـ شرقی که قرار است از موضع برابر با تمدن‌های ديگر، در واقع تمدن غربی، گفتگو کند در زمينه نظام ارزش‌ها چه دارد به آن بگويد؟ در دو سده گذشته چنين گفتگوئی ميان تمدن اسلامی با رنگ‌های محلی آن و تمدن غربی درگرفته بوده است و نويسندگان و جنبش‌ها و حکومت‌های اسلامی، گفتگو را به هر جا که توانسته‌اند کشانده‌اند. طرف اسلامی اين گفتگو با بهره‌گيری از منتقدان غربی تمدن غرب سخت‌ترين حملات را به نظام ارزش‌های آن کرده است. طرف غربی در بيشتر اين دوران کوشيده است مودبانه و بنده‌نوازانه به تفاوت‌های تمدنی اشاره‌هائی بکند و در عمل معيارهای متفاوت را در گفتگوی تمدن‌ها بپذيرد. اکنون روشنفکران روزافزونی در غرب، در برابر چالش بالاگيرنده اسلام در جامعه‌های مهاجرپذير خود، از اين روند سر می‌پيچند و به ناسازگار بودن بسياری ارزش‌های اسلامی با دمکراسی ليبرال غربی اشاره می‌کنند. در ميان مهاجران مسلمان کشورهای غربی نيز اندک اندک اين تابوشکنی را می‌بينيم.

   آنچه در حملات يا انتقادات اسلاميان، از سنتی تا راديکال، قابل توجه است حالت دفاعی آن است. در گفتگوی آنها هر چه هست نشان دادن کاستی‌های تمدن غرب است نه برتری‌های تمدن (های) اسلامی به صورتی که توده‌های مسلمان آن را می‌زيند. بزرگ‌ترين مايه نازش اين تمدن‌ها “بی‌بندوبار نبودن“ است که خواهد آمد. از اين گذشته اگر سخنی در برتری است به گذشته دوری بر می‌گردد که از آن تصويری دستکاری شده و آرمانی می‌دهند. (روشنفکر مسلمان اگر بخواهد کار جدی کند، نه دکانداری يا فرورفتن در خرد متعارف، می‌بايد به بررسی انتقادی همان گذشته خيالی بپردازد که آن را هم گاهگاه می‌بينيم.) در آفرينشگری فرهنگی يا فراهم کردن بالاترين سطح زندگی بيشترين مردم سخن زيادی برای تمدن اسلامی نمانده است. حتا بن‌لادن‌ها در اين زمينه ادعائی ندارند و در عوض منکر ارزش اين دستاوردها می‌شوند. آنها بهشت آن جهان را می‌خواهند و چه ضرورت که در اين جهان به آن نزديک شوند؟ (در واقع بهشتی که آنها دنبالش هستند بی‌ساختن دوزخی از تبعيض و خشونت و محدوديت در اين جهان به دست آمدنی نيست.) خوشبختی و بدبختی آدميان در اين جهان‌بينی اهميت ندارد. عمده آن است که جهان از گناه پاک شود يا به نظر آيد که پاک شده است.

   اين چيست که در تمدن غربی چنين آزار می‌دهد؟ از کتاب‌ها و پژوهش‌ها تا دشنام‌های بر سر منبر، آنچه بيش از همه حساسيت اسلاميان از هر رنگ را می‌آزارد آزادی است که اسلاميان و سنت‌گرايان به نام بی‌بندوباری به باد حمله می‌گيرند. آزادی که بنمايه تمدن غربی است در جلوه‌های گوناگونش به زياده‌روی‌هائی نيز می‌کشد که هيچ طبع سليمی را خوش نمی‌آيد. بر اين بی‌بندوباری بسيار انگشت گذاشته‌اند و در اينجا می‌توان موقتا از تاکيد بر اين نکته خودداری کرد که بی‌بندوباری عارضه ناپسند آزادی و گشادگی پسنديده‌ای است که تمدن غربی را به اين بلندی‌ها رسانده است. اما آيا می‌توان جلوه‌های زياده‌روی‌های آزادی را که فضيلت تمدن غربی است، با زياده‌روی‌های محدوديت که فضيلت تمدن اسلامی ـ شرقی است مقايسه کرد؟ آبستنی نوجوانان بدتر است يا ازدواج دختران هشت نه ساله؟ از اين گذشته اگر تمدن غربی فساد و بی‌بندوباری می‌آورد، جامعه‌های اسلامی حتا در آن زمان‌ها که نشانی از غرب نمی‌بود در همين زمينه حياتی از نظر اسلاميان، تا گلو در هر فسادی که طبع فسادپذير بشری از آن برآيد فرورفته بودند. تفاوت در اين بوده و هست که مانند هر جنبه ديگر اين تمدن، عامل خشونت هم به درجات بالا بر فساد افزوده شده است. اگر غرب به فساد افتاده است چون ديگر متافيزيکی ندارد، جامعه‌های اسلامی دچار فساد متافيزيک خود هستند. برای غرب، چنانکه در طبيعت پويای اوست، برقرار کردن تعادلی که اقتصاد و تکنولوژی مدرن برهم‌زده است آسان‌تر خواهد بود. سطح فرهنگی انسان غربی آشکارا به انفجار امکانات بيسابقه‌ای که در دسترس اوست نمی‌رسد. اما فرهنگ غرب با گشادگی امکانات ناسازگار نيست و ناهنجاری کنونی که تا آينده قابل پيش‌بينی بدتر هم خواهد شد، در متن همان فرهنگ چاره‌پذير خواهد بود. تمدن اسلامی که به پايمردی غرب و به رغم خود با همان انفجار امکانات روبروست، بيماری‌های تمدن نوين را بر ابتلائات تمدن سنتی افزوده می‌يابد و به سبب ناسازگاری‌های ذاتی‌اش بحران‌های بدتری در پيش خواهد داشت. يک تمدن نياز به اصلاح دارد و ديگری به تغيير (از اين ظرافت منطقی می‌گذريم که هر اصلاحی تغيير است.)

   اين درست است که جامعه اسلامی که پايه‌اش بر جلوگيری است بهتر می‌تواند ظواهر را نگهدارد ولی فساد اگر به چشم هم نيايد فساد است. از اين گذشته اگر تنها با روش‌های طالبانی بشود جلو بی‌بندوباری را گرفت آيا اصلا ارزش دارد؟ خود بی‌بندوباری در گفتگوی اين دو تمدن يک مايه اختلاف است. بی‌بندوباری در جامعه غربی جنبه زيبا شناختی دارد ــ بيرون رفتن از اعتدال. در تمدن اسلامی بی‌بندوباری ــ اساسا به معنی آزادی انديشه و گفتار و رابطه زن و مرد ــ در قلمرو حقوق جزاست؛ جنايتی است بر ضد امت. کيفر آزادی انديشه مرگ است و سخت‌ترين و وحشيانه‌ترين کيفر‌ها در قلمرو رابطه زن و مرد مقرر شده است: سنگسار. کدام جنايت است که از رابطه زن شوهردار و مرد بدتر باشد؟ حتا از دين برگشتگی (الحاد) با مرگ آسان‌تری کيفر داده می‌شود. برتری تمدن اسلامی که به رخ می‌کشند در اينجاست: توانسته است ذهن انسانی را به سنگ شدن محکوم، و مراوده آزادانه و برابر زن و مرد را جنائی کند. خرده‌های ديگری که بر تمدن غرب می‌گيرند، از مصرف‌گرائی و نابودی محيط زيست و بهره‌کشی سرزمين‌های واپسمانده و ازخودبيگانگی و جداافتادگی، با همه بزرگی خود، در نگرش جنسی سودازده و بيمارگونه تمدن اسلامی ـ شرقی به پای اين يک گناه نمی‌رسند. اما آن خرده‌های ديگر که می‌گيرند در هر تمدن ديگر نيز هست. مصرف روزافزون و بيش از ضرورت زنده ماندن، نخستين نشانه بلوغ يک تمدن به شمار می‌رود؛ و نابودی محيط زيست با پديدار شدن نخستين اجتماعات انسان شکارگر در نزديکی‌های پنجاه هزار سال پيش آغاز گرديد. بسياری از تمدن‌های درخشان گذشته براثر نابودی محيط زيست، به سبب افزايش جمعيت و عوامل طبيعی، زوال يافتند. پيش از آنکه پای اروپائيان به استراليا برسد بوميان استراليائی aborigine که پائين‌ترين سطح تمدن را دارند نسل بيشتر جانوران آن قاره را برانداخته بودند. کشف کشاورزی با خود فرسايش زمين را آورد و هر چه شمار مردمان افزوده شد جنگل‌های بيشتری ناپديد شدند. تمدن اسلامی بويژه با رابطه جنينی که با غارت و غنيمت دارد کمتر از همه می‌تواند از بهره‌کشی و جهانگشائی و استعمار و بردگی سخن بگويد (تجارت برده تا دويست سال پيش بيشتر در دست عرب‌ها بود که از نظر مذهبی مشکلی با بردگی ندارند.) در همه تمدن‌ها تا جمعيت از قحطی و بيماری‌های همه جا حاضر جان به در می‌برد و رو به افزايش می‌نهاد محيط زيست را نابود می‌کردند بی آنکه اسباب تمدن غربی را برای باززائی آن داشته باشند. اگر جامعه‌های اسلامی به اندازه غرب مصرف‌گرا نيستند از آن روست که عموم مردم دستشان به بيش از دهانشان نمی‌رسد. ازخودبيگانگی و جدا افتادن و تنهائی، که يک پيامد شکنندگی نهاد خانواده است، در تمدن غربی بسيار بيشتر است و بليه‌ای است که معاشرت‌های انگاری virtual نيز چاره‌اش نمی‌کند. برتری تمدن‌های ديگر را در اين زمينه می‌بايد نگهداشت.

***

 

   يک برنده جايزه نوبل ادبيات، وی. سی. نايپال، از نويسندگانی است که مقوله گفتگوی تمدن‌ها را جدی گرفته است. او در نخستين ماه‌های انقلاب اسلامی به چهار کشور غيرعرب مسلمان در آسيا رفت و سفرنامه Among the Believers را نوشت که برای هر ايرانی تکان‌دهنده است؛ و بيست سال بعد باز به همان کشورها رفت و برداشت‌های خود را در سفرنامه ديگری آورد. هر دو کتاب تصويری از واماندگی اخلاقی و سياسی روشنفکران و طبقه متوسط اسلامی می‌دهند ولی ايرانيان در سفرنامه دومی بهتر درآمده‌اند. نايپال چند سال پيش يک سخنرانی زير عنوان تمدن جهانروای ما داشت که مجله اينترنتیNational Post آن را آورده است و ترجمه پاره‌هائی از آن به بحث گفتگوی تمدن‌ها رونق تازه‌ای می‌دهد.:

“من تا يازده سال پيش به ايده تمدن جهانروا universal نپرداخته بودم. در آن سال به شماری کشورهای اسلامی غيرعرب سفر کردم تا دريابم که چه آنها را به چنان خشمی انداخته است… در 1979 روزنامه‌ها… از باززائی اسلام سخن می‌گفتند و برای کسی که از دور تامل می‌کرد اين عبارت معماآميز می‌بود. اسلام که در سده گذشته و نيمه سده کنونی (بيستم) آشکارا چيزی برای پيروانش نداشته است در واپسين دهه‌های اين سده چه می‌تواند به جهانی که اينهمه آموزش‌يافته‌تر و سريع‌تر است بدهد؟ من در ايران و پاکستان و مالزی و اندونزی سفر می‌کردم، کشورهائی که به يک دين بيگانه گرويده بودند… در ميان مردمی که ناگزير از دوبار سازگار کردن خود شده بودند ــ سازگاری با تمدن‌های اروپائی سده نوزدهم و بيستم؛ و سازگاری پيشتر از آن با دين عربی.

“تقريبا می‌شد گفت که من در ميان مردمی بودم که دوبار مستعمره شده بودند، دوبار از خودشان بيرون کشيده شده بودند. زيرا به زودی دريافتم که هيچ استعماری کامل‌تر از استعماری که با دين عربی آمد نبوده است؛ مردمان مستعمره يا شکست خورده ممکن است به خود بی‌اعتماد شوند. در کشورهای مسلمانی که از آنها سخن می‌گويم اين بی‌اعتمادی همه قدرت دين را به خود گرفته بود. در دين عربی هر چه پيش از آن جاهليت و باطل و کفرآميز است؛ در دل و ذهن اين مردمان جائی برای گذشته پيش از اسلامشان نبود… هويت آنان کمابيش در دينشان جا گرفته بود… دينداری معنی مالکيت حقيقت يگانه را می‌داد… آنچه در اين ايمان بود يک گونه قضاوت می‌شد، هر چه بيرونش بود گونه ديگری. دين، ارزش‌ها، اعتقادات درباره کردار نيک، و قضاوت انسانی را تغيير می‌داد…

“من آئين‌ها و پندارهای نياگانم را (که خوب آموخته بودم) نداشتم؛ به آنها از فاصله می‌نگريستم؛ ولی در عوض ايده جستجو و اسباب دانشوری scholarship را به دست آورده بودم. برای من هويت موضوع پيچيده‌تری بود. بسيار چيزها در ساختن من رفته بود. ولی من مشکلی با آن نداشتم. من می‌توانستم چهار پنج ايده فرهنگی در سر داشته باشم… اکنون با سفر در ميان مسلمانان غيرعرب خود را در ميان استعمار شدگانی می‌يافتم که از باور داشتن به آن زندگی گسترنده انتلکتوئل، زندگی گونه‌گون ذهن و احساس، دانش فزاينده فرهنگی و تاريخی که من در آن سوی دنيا با آن بزرگ شده بودم، عاری شده بودند. تا هنگامی که دين پابرجا می‌بود، تا هنگامی که به نظر می‌رسيد چالش نشده است، دنيا سر جايش قرار می‌داشت. ولی هنگامی که اين تمدن پر قدرت فراگيرنده از بيرون پديدار شد مردمان ندانستند چه کنند. آنها می‌توانستند به آنچه می‌کردند ادامه دهند؛ در دين پابرجاتر شوند؛ بيشتر به خود آسيب بزنند و از آنچه از عهده‌اش برنمی‌آيند رو بگردانند…

“از آنجا که حرکت من در اين تمدن از حاشيه به مرکز بوده است من احتمالا چيزهائی را که برای ديگران روزمره است روشن‌تر حس کرده و ديده‌ام. يکی از آنها کشف اين فرايافت مسيحی در کودکی بود که به ديگران آن کن که می‌خواهی با تو کنند [آنچه به خود نمی‌پسندی به ديگران مپسند.] در آئين هندو که من در آن پرورش يافتم چنين تسلائی نبود، و با آنکه هيچگاه ايمان مذهبی نداشته‌ام اين ايده ساده برايم خيره‌کننده بوده است: کامل به عنوان راهنمای رفتار انسانی. کشف بعدترم… زيبائی ايده پويش خوشبختی بود. اين ايده در قلب جذابيت تمدن جهانروا برای بسياری کسان در بيرون يا حاشيه آن است؛ و چه زيباست که پس از دو سده (از اعلاميه استقلال امريکا)… دارد به ثمر می‌نشيند. والدين پدر من در ترينيداد تصور نمی‌کنم می‌توانستند اين ايده را دريابند. بسيار چيزها در ايده پويش خوشبختی است؛ ايده فرد، مسئوليت، گزينش، زندگی انتلکت، ايده تلاش و کمال‌پذيری و دستاورد. اين يک ايده شگرف بشری است. پويش خوشبختی را نمی‌توان به يک نظام فروکاست. از آن نمی‌توان تعصب بيرون آورد. ولی می‌دانيم که هست، و به همين دليل نظام‌های انعطاف‌ناپذيرتر در پايان بر باد خواهند رفت.“

***

   فرهنگ‌ها گوناگون‌اند و با هم برخورد و دادوستد دارند. و در اين عصر جهانگرائی globalization بيش از پيش به يکديگر نزديک می‌شوند. از اين ميان يک فرهنگ نياز دارد که با تحمل شکستی قطعی، توهم بازگشت به گذشته و اميد پيروزی از راه ترور و کشتار جمعی را از دست بنهد؛ و از آنجا که گروه‌های بيشماری در آن تمدن حاضر نيستند جهان را چنانکه هست ببينند می‌بايد با شکست دادن شبکه ترور اسلامی، اين واپسين ايستادگی مسلحانه در برابر پيشرفت را نيز به کناری زد و جهان را برای اندرکنش آزادانه تمدن‌ها آماده کرد. نتيجه چنان اندرکنشی هيچ به دلخواه دولت پيشنهاد دهنده سال گفتگوی تمدن‌ها نخواهد بود. در جهان غرب از معيارهای دوگانه و ادب بنده‌نوازانه به فرهنگ دشمنی که ميليون‌ها مهاجر خود را به کشورهايشان فرستاده است خسته شده‌اند و می‌خواهند حقيقت اين پديده را برای خود و برای مسلمانان باز کنند. در جامعه‌های اسلامی، پاره‌ای روشنفکران اگرچه در پناه دولت‌های غربی، از خاموشی و تقيه و رفتار رمه‌وار خسته شده‌اند و آماده‌اند آنچه را که می‌انديشند بر زبان آورند. گفتگوی تمدن‌ها ناچار در فضای نابرابر خود جريان خواهد يافت. يکی حتا برای انتقاد از ديگری نيازمند خود اوست، زيرا آن ديگری در انتقاد می‌بالد و مانند اين يک به لرزه هراس نمی‌افتد.

   اروپای مسيحی در جنگ‌های صليبی حالتی مانند بسياری مسلمانان کنونی می‌داشت. با فرهنگی روبرو شده بود که به برکت آشنائی با فلسفه و علم يونانی و تکنولوژی چينی از خودش پيشرفته‌تر بود و به جنگش برخاسته بود. آن بخش پيشرفته‌تر اروپا که در آن جنگ مسخ شدن مسيح را در خون‌آشامی مسيحيان ديده بود، از دشمن خود فلسفه و تکنولوژی‌اش را گرفت و دينش را به خود او واگذاشت. اندکی برنيامد که رنسانس کوچک سده دوازدهم و رنسانس بزرگ‌تر سده‌های پانزدهم و شانزدهم، اروپا و سپس جهان را به مسيری انداخت که می‌بينيم. اروپائيان زود از ترجمه عربی يونانيان به کتاب‌های اصلی برگشتند و بهره‌ای را که مسلمانان نتوانسته بودند به تمام بردند. مسلمانان چنانکه صاحب نظری اشاره کرده است در همان زمان‌ها از رنسانس کوچک اسلام به قرون وسطای تاريک خود بازگشتند. اروپائيان نيز در سده‌های نخستين برخورد با جهان اسلامی با چنگ و دندان به وضع موجود خود چسبيده بودند؛ و فرياد کفرستيز و هشدار پرهيز از تقليد شيوه‌های فسادانگيز مسلمانان مرفه‌تر و فرهيخته‌تر، اروپا را برداشته بود؛ و مردی چون فردريک دوم سرخ موی Barbarossa امپراتور مقدس رومی ـ ژرمنی که دربار جهان ميهنش در سيسيل يک شهر جهانی، و نيويورک سده‌های ميانه بود، از سوی پاپ تکفير می‌شد. آن روياروئی دو فرهنگ ابعادی داشت که آرزوی محال خمينی‌ها و بن‌لادن هاست. در جهان اسلامی پاپی نيست و تکفير اگر از سوی يک دولت تروريست پی گرفته نشود اثری جز بزرگ کردن شخصيت تکفير شده ندارد. مسلمانان قرون وسطای خود را پانصد سالی کش داده‌اند و ديگر می‌توانند از آن، در واقع از خودشان، بيرون بيايند. (ما در فارسی اين مزيت را داريم که قرون وسطا را در بافتار فرهنگی و سده‌های ميانه را در بافتار تاريخی به کار بريم.)

   يک تمدن مدت‌هاست به پايان راه رسيده است و در جامه‌های عاريتی نيز بيش از دويست سال به ناسازی زيسته است و سودی ندارد. می‌بايد جامه مدرنيته را به تمامی بر تن پوشيد و به آزادی رسيد. در اين آزادی، بی‌بندوباری هم خواهد بود و نابرابری و بی‌بهرگی. مردمان هر جا و هر چه بتوانند سوءاستفاده خواهند کرد. تمدن غرب بهشت را به جهان نياورده است ولی از هر بهشت تمدن‌های جز خود درگذشته است و دوزخ‌های آنان را نيز تحمل‌پذيرتر ساخته است. ما سهم آن را در بدبخت کردن توده‌های افريقائی فراموش نمی‌کنيم. حتا بهداشت عمومی که يک هديه تمدن غرب است با جلوگيری از مرگ‌ومير انبوه مردمان بويژه مادران و کودکان در قاره‌ای که مشکل اصلی‌اش فرهنگی است (همان فرهنگی که با هويت يکی شده است) به يک بحران مالتوسی انجاميده است که از جمله دارد با “ايدز“ تخفيف می‌يابد. ولی افريقائيان حتا بيش از اسلاميان نياز به جابجائی پارادايم، به دگرگونی فرهنگی سترگ massive دارند. تمدن غربی پر از گيرها و تنگناهاست ولی هم اکنون درمان بسياری دردهائی را که پديد آورده است در خود دارد و بر هيئت سياسی است که اولويت‌های درست را بشناسد و اراده لازم را بيابد. اين تمدنی است که مهم‌تر از همه به انسان توانائی عملا نامحدود تغيير و بهبود می‌دهد. گوهر اين تمدن آمادگی برای دگرگونی است؛ مدرن شدن ذات آن است. از همين‌رو هم هست که پسامدرن يک تناقض عبارتی oxymoron است ــ پيش از آنکه سلاحی در دست ارتجاع اسلامی يا مارکسيستی گردد. مدرنيته ايستادن و واپسماندن برنمی‌دارد. انتقاد از مدرنيته در طبيعت آن است. پسامدرن اگر به معنی ضديت با آزادی فکری و برابری در حقوق، دمکراسی انسانگرايانه ليبرال، باشد از مدرنيته دور شده است.

   باشندگان جهان سومی سرزمين‌های اين تمدن پايان يافته چه به جهان رو به مرگ خود چسبيده‌اند؟ دويست سال تاريخ می‌بايد به آنها آموخته باشد که سرکشی در برابر تمدن برتر بيهوده است. از اين فرصت چه بهتر برای انباز شدن در عوالمی که از آن زندگی‌هائی چون نايپال ساخته می‌شود؟ او حتا با داشتن لقب “سر“ در بريتانيا پيوسته درگير مسائل فرهنگی است که هم‌ميهنان و همنژادانش را در ترينيداد و هند از رهائی بازداشته است و در نوشته‌های تازه‌ترش هشدارهائی به هنگام درباره آينده جامعه‌های غربی می‌دهد. ما نه لقب سر لازم داريم و نه در اين سرزمين‌ها خواهيم ماند. ولی همه می‌بايد آرزوی سلوک او را داشته باشيم.

 

***

   صد سال است درباره آنچه در فرهنگ ما نگه‌داشتنی و کنارگذاشتنی است سخن می‌گويند. امروز پس از اين همه تجربه‌ها که از کارکرد فرهنگ اصيل و فرهنگ غربی و فرهنگ بسته‌کاری montage داريم ديگر می‌توانيم روشن کنيم که مقصودمان چيست؟  زمانش رسيده است که صاحب‌نظران انگشت بر روی جنبه‌های گوناگون اين فرهنگ بگذارند و بحث کلی را به پهنه عملی بکشانند. اگر در چنين بحثی پای انتقاد از خود به ميان آيد و پائی به حريم مقدسات گذاشته شود، که همه در نهان بدان می‌پردازند، باکی نخواهد بود. دل‌های نازک بد نيست چندگاهی نيز به آينه و آن روی سکه بنگرند. يافتن عناصری در فرهنگ و نظام ارزش‌های ما که جامعه ايرانی را با همه توانائی‌هايش پائين می‌کشد دشوار نيست. پيش از همه به سه کاستی بنيادی بايد اشاره کرد: بی‌خبری از حقوق بشر که خود را در منش استبدادی و بی‌مدارائی مذهبی و نگرش بدوی (پريميتيو) به زن و جای او در خانواده و جامعه نشان می‌دهد؛ اعتقاد به قضا و قدر و مشيت که ترياک توده‌های ايرانی است؛ و فرهنگ عزاداری و شهادت که خردستيزی و خشونت را در روانشناسی ما جاگير کرده است. ما، هم به يک چرخش اجتماعی و هم يک چرخش فلسفی نياز داريم که بی‌دريافتن و به خود گرفتن جهان‌بينی امروزين غرب و بی‌بازگشتی به گذشته‌های دورتر خود، به پاره‌ای ارزش‌هائی که در آخوندبازی مغان زرتشتی و “علما“ی اسلامی به فراموشی رفت، بدان نخواهيم رسيد. اين هر سه چنان اهميتی دارند که می‌بايد در بخش مستقلی بدانها پرداخت. از اين‌ها گذشته در ارزش‌ها و عادت‌های ما، در فرهنگ ايرانی، چيزی نيست که ايرانيان را از زندگی شايسته سده بيست و يکم باز دارد. اين فرهنگ پر از عناصری است که ما را به عنوان يک ملت، پابرجا و از پاره‌ای زياده‌روی‌های جامعه‌های پيشرفته بر کنار نگه می‌دارد و زندگی‌ها را دلپسند می‌سازد.

   زبان فارسی بی‌ترديد نخستين و مهم‌ترين بخش فرهنگ ملی ماست. ترک زبانان ايرانی در اين زبان همان سهم را دارند که هر گروه زبانی ديگری که بر روی اين خاک می‌زيند و در گذشته‌ها بر روی خاک‌های ديگری می‌زيستند. فارسی در کنار تاريخ ايران ما را به عنوان يک ملت ساخته است و در کنار هم نگه داشته است و ديگر زمانش رسيده است که با ملاط دمکراسی ليبرال استوارتر از هميشه نگهدارد. اما فارسی واژه‌نامه و بايگانی راکد نيست که هميشه بر يکسان بماند. ايرانيان و فارسی زبانان ديگر، اين زبان را در دوازده سده‌اش بسيار دگرگون کرده‌اند و و بيش از اينها خواهند کرد. نياز جامعه به وارد شدن در مسابقه جهانی، ما را وامی‌دارد که اختيار را از سليقه‌های محدود و تابوهای فردی و گروهی‌مان بگيريم و مانند هر زبان زنده ديگری به امکانات فراوان‌تر خود زبان بدهيم و همراه آن برويم. هويت و فرهنگ ما در اين رهگذر هيج آسيب نخواهد ديد. نگه داشتن جای بالای شعر در زندگی ما دشوار نيست و بسيار به ما می‌برازد. روس‌ها گاه شعر را تا آئين‌های مذهبی برمی‌کشند.

   رسم‌ها و آئين‌های ما در شمار زيباترين در جهان بوده‌اند. می‌توان آنها را که متروک شده‌اند زنده کرد و تا آنجا رفت که  دو سه جشن فرهنگ‌های ديگر را نيز که با مهرگان و چهارشنبه سوری و يلدا همانندی‌هائی دارند به آنها پيوند زد. ما هر چه از سهم خونريزی ــ قربانی کردن، زنجيرزنی و قمه‌زنی ــ  و عزاداری و روضه‌خوانی و مويه و زاری در مراسم خود بکاهيم و رشته‌های پيوند ملی را با شادی و خوشبينی و اميد استوار سازيم، باز از جبران آن سده‌های خفقان‌آور تيرگی سوگواری، هم خونخواهانه و هم عاجزانه، برنخواهيم آمد. بازگشت به روحيه شادمانه و مثبت نياگان پيش از اسلام به جابجائی پارادايم که بسيار به آن نيازمنديم کمک می‌کند و چهره انسانی‌تری به جامعه ما می‌دهد. حتا سر و کار يافتن گاه‌و‌بيگاه با عوالم عرفانی در اين جهان آشفته اشکالی ندارد به شرط آنکه آن را بيش از چاشنی زندگی نکنند و تا فلسفه زندگی نرسانند و از آزادمنشی و بلندنگری عرفانی به سرسپردگی خانقاهی، و از عرفان به صوفيگری نيفتند.

   آشپزی ايرانی که همراه موسيقی ايرانی، پرکشش‌ترين پيوند اجتماعات خارج است نه تنها نبايد  قربانی شتابزدگی زندگی مدرن شود بلکه ارزش آن را دارد که جنبه جهانی يابد. ما می‌توانيم ملت‌های بيشتری را در لذت‌های يکی از پنج شش مکتب آشپزی مهم جهان انباز کنيم. با موسيقی سنتی ايران می‌توان همچنان “حال کرد “، هرچند اين موسيقی برای همه فصل‌ها نيست و بايد به آن جنبه جهانی داد و قالب‌هايش را شکست. اگر آفرينشگری و نوآوری در آن راه يابد موسيقی ايرانی زبان موزيکال تازه‌ای به جهان خواهد داد همان گونه که در سده نوزدهم از روس‌ها تا نروژيان و اسپانيائيان کردند. از آنها نيز که می‌خواهند سنت موسيقی ايرانی را نگهبانی کنند بايد پشتيبانی نمود. همه اين کارها لازم است.

   بستگی‌های ديرپای خانوادگی و دوستانه، دوره‌ها، وفاداری و از خود مايه گذاشتن در برابر خويشان و دوستان، ادب و حتا تعارف جنبه‌های سودمندی در فرهنگ ما هستند. احساس مسئوليت در برابر فرزندان، از جمله آنها که به رشد رسيده‌اند؛ و در برابر پدر و مادر و اعضای ديگر خانواده گسترده، و اصلا خود خانواده گسترده، ارزش‌ها و نهادهائی است که نبايد گذاشت به تقليد غربيان از يادها برود. آنها خود دريغ فراموش شدن اين رابطه‌ها را می‌خورند. با آنکه تند شدن حرکت اجتماعی به زيان خانواده عمل می‌کند می‌توان آن را نيرومند نگهداشت. اين از آن مواردی است که کوشش‌های فردی بس نيست و “دهکده“ (اجتماع بزرگ‌تر) می‌بايد به ياری بيايد. شيوه و سبک زندگی ايرانی، از معماری تا پوشش و تزئينات، هزاران سال گذران روزانه مردم ما را آسوده‌تر و رنگين‌تر کرده است و بسا چيز‌های آموختنی برای جهانيان دارد. در صنعتگران و هنرمندان ما آن مايه ذوق و پرورش هنری هست که با الهام از غنای فرهنگی ايران فضاهای زندگی خصوصی و عمومی را شاد و باشکوه گرداند و به آن ويژگی ايرانی بدهد.

   از اينها گذشته در سازماندهی سياسی و اقتصادی و در همبستگی اجتماعی و روحيه شهروندی هر چه را هست می‌بايد از بهترين‌های باختر زمين بگيريم. در ما بسيار کم‌وکاستی‌های اخلاقی هست از جمله زرنگی و مردرندی که از رخت بربستن فرايافت انصاف از روانشناسی ايرانی برمی‌خيزد و مردمان را در هر سنی که هستند در همان نخستين مراحل شکل‌گيری عاطفی نگه می‌دارد؛ و بسيار ناتوانی‌های فکری هست از جمله ناتوانی در شناخت تناقض‌ها که بخشی مربوط به همان مردرندی و از هر دو سو حق داشتن است، و بيشترش از کم‌دانشی عمومی جامعه برمی‌خيزد. اما اينها را با پند دادن نمی‌توان اصلاح کرد. اين معايبی است که سده‌ها بسر بردن در سرزمين بيداد به ما داده است و در هر جامعه واپسمانده‌ای کمابيش می‌توان يافت. مردم را با دگرگون کردن سياست می‌توان دگرگون کرد و سياست را مردم می‌توانند دگرگون کنند. نقش روشنفکران و انديشه‌وران، آنها که هر چه را همان که هست نمی‌پذيرند، در اين معادله به ظاهر بسته، در اين “دور باطل“ حياتی است. اميد آينده ايران آن روان‌های پوينده‌ای هستند که زنجير سنت‌ها و عادت‌های بسرآمده را می‌گسلند و چنانکه لينکلن در گيرودار جنگ داخلی فاجعه‌بار امريکا گفت خود را به سطح موقعيت برمی‌کشند. مسائل ما کوه‌آساست. همان آدم‌ها و همان روحيه‌ها به آن نخواهند رسيد. 

                                          

***

   سی سال ديگر، هنگامی که تاريخ اين روزها را بنويسند ــ تاريخ به عنوان بيرون کشيدن معنی و رابطه رويدادها و گذاشتن در جای سزاوارشان در تصوير کلی،که مانند هنرسنجی، مستلزم قدرت تخيل و آفرينشگری است ــ از پرداخت دو بدهی سخن خواهند گفت: بدهی‌های تاريخی اسلاميان به ملت ايران، که جمهوری اسلامی در اين بيست و پنج سال به رغم خود و هر چه بر آن ايستاده است، باز پرداخت. شرح آسيب‌های هولناک اين رژيم بر تن و جان ايران در رسانه‌ها خواهد آمد و در دفترها نوشته خواهد شد ولی در کنار آن به دو خدمت تاريخی نيز اشاره خواهند کرد. آن دو خدمت را نه اسلاميان خيال داشتند، نه اصلا ضرورتی بود که به چنين بهائی برای ملت ايران تمام کنند. ولی روزگار با مردمان سرسری و بی‌اساس از اين بازی‌ها بسيار دارد.

   مسئله حل نشدنی ملی ما در چهارده سده گذشته، ايران در برابر اسلام و عرب بوده است.  روانپارگی (شيزوفرنی) تاريخی ايران که به روانشناسی ايرانی سرايت کرده و مردم ما را استادان و قربانيان تناقض ساخته است از همين بلاتکليفی برخاست. بهار در شعر خود يک گوشه مسئله را چنين طرح می‌کند: «گرچه عرب زد چو حرامی به ما /  داد يکی دين گرامی به ما.» عرب دشمنی بود و دشمن منفوری بود. ايرانی، بويژه ايرانی امروزی که بيست و پنج سال است پرده دوم آن درام خونبار را می‌بيند اگر دمی به آن دويست ساله سرشکستگی و بيداد بينديشد از خشم و افسوس بر خود خواهد پيچيد. خاقانی پنج سده بعد از قادسيه در سفر مکه و اوج شور اسلامی، که او را به سرودن قصيده «تا جمال کعبه نقش ديده جان ديده‌اند / ديده را از شوق کعبه زمزم افشان ديده‌اند» می‌کشانيد، باز در گذار از مدائن و آن «طاق ايوان جهانگير» چنين مويه می‌کرد: «پادشاهان رفته و دندانه‌های قصر شاه / بر سر دندانه‌های تاج گريان ديده‌اند.» اين زخمی است که با  حضور هر روزه عنصر عربی ـ اسلامی در زندگی، پيوسته يادآوری شده است.

   در اين احساس، انتقامجوئی جائی ندارد ولی مقاومت هست. زخم، کهنه‌تر از آن است که انتقامی بجويد ولی خطر هنوز تازه است. عرب‌ها به قصد ريشه‌کنی آمدند و عربزدگان هنوز در سودای چهارده قرنی زدودن عنصر ايرانی به سود عنصر عربی ـ اسلامی هستند. عنصر عربی، که اسلام نتوانسته است از زير سايه‌اش بدر آيد، در زندگی و فرهنگ ما همچنان ما را پائين می‌کشاند. ايرانی نتوانسته است خود را از اين عنصر رها کند و در اينجاست که روانپارگی می‌آيد. خوگرفتگی هزار و چهار صد ساله، با خود پذيرفتن و آسودگی می‌آورد ولی وصله نازيبائی که بر جامه است از برابر بيناترين ديدگان دور نمی‌شود. اين وصله‌ای است که پيوسته خواسته است بزرگتر شود و زمان‌هائی بود که جامه از وصله بازشناخته نمی‌شد. دين، زندگی را فراگرفته است و از ايرانی جدا نمی‌شود ولی بکلی از آن او نشده است. آن بی‌فاصله‌گی که مسلمانان در دوردست‌ترين سرزمين‌های اسلامی نيز دارند، در اين کشوری که هم نزديک‌تر به عربستان و هم مقدم‌تر در اسلام است به چشم نمی‌خورد. اسلام هيچگاه با حس ملی ايرانی بکلی يکی نشده است ــ چنانکه در هر کشور ديگر امپراتوری «خاورميانه»ای اسلامی می‌بينيم. درد شکست و خواری تحميل، مردمی را که نگذاشتند گذشته‌شان زير خاکستر چيرگی عرب برود حتا از اسلام  به درجاتی دور نگه می‌دارد. اسلام در خودآگاهی ايرانی می‌تواند در مواقع و به اندازه‌های گوناگون «ثابت» يا «متغير» باشد ــ بسته به عوامل بيرونی. برای سوری يا مصری، اسلام يک «ثابت» است و تحولات سياسی و اجتماعی در آن تاثيری ندارد. مصری يا سوری می‌تواند کمتر يا بيشتر مسلمان باشد ولی از اسلام بيگانه نمی‌شود. چنين احساس بيگانگی برای ايرانيان بيشمار، بويژه در اين دو سده گذشته، هيچ بيگانه نبوده است. ايرانيان در لحظه‌هائی می‌توانند در احساس مالکيت اسلام از عربان هم درگذرند ولی حتا در آن لحظه‌ها گسيختگی دردناک ايران پيش از اسلام و پس از اسلام آنان را آسوده نمی‌گذارد. اسلام، هويت و مايه سربلندی مصری و سوری است؛ اما بر ايران به دست گروهی حرامی بر يکی از دو ابرقدرت آن زمان در دريائی از خون و بيابانی از ويرانی تحميل شد ــ با همه دين گرامی شعر بهار.

   گذشتن چهارده سده نتوانسته است شکوه افسانه‌ای آن ايران، و اوضاع و احوال برکندنش را بکلی زير سايه اسلام ببرد و نگذاشته است اسلام از عرب‌ها جدا شود. اگر هم زمانی خاطره تاريخی ايرانيان رو به ضعف گذاشته دشمنی عربان و اسلاميان و عربزدگان ايرانی با ايران بر آتش بيداری ملی دامن‌زده است. بازرگان و مطهری و همپالکی‌های مذهبی ملی، و ملی مذهبی‌شان تا آنجا می‌رفتند که اصرار داشتند ايران، پس از فردوسی مرد و ديگر نامی از آن نماند.  آنها بيشترينه امتيازی که به ايران به عنوان يک ماهيت غيرعرب می‌دادند در «خدمات متقابل اسلام و ايران» بود. جانشينان‌شان در جمهوری اسلامی اصلا منکر ايران پيش از اسلام که چيزی در حدود عربستان جاهلی بوده است (عربستان پس از اينهمه سده‌های کاروانسالاری اسلام هنوز در کجاست؟) شدند و کتاب‌ها در اثبات توطئه صهيونيستی برای بزرگنمائی هخامنشيان نويساندند. در حکومت اسلامی عمدا زمين‌هائی را که به نظر باستانشناسان، بازمانده تمدن‌های از ياد رفته‌اند زير کشت، و طرح‌های ساختمانی، بردند تا هر روز جيرفت تازه‌ای از زير غبار هزاره‌ها در نيايد و خاک در چشم بدخواه نپاشد. سد سيوند را برای نابود کردن آثار شاهنشاهی هخامنشيان بسته‌اند و اگر مقاومت جهانی نمی‌بود به اصفهان نيز رحم نمی‌کردند. ديد vision جهانی‌شان چنان تنگ شده است که افتخار عضويت به عنوان ناظر در اتحاديه عرب ميان‌تهی را از عرب‌های بی‌ميل، به خاکساری می‌خواستند و تحقير شدند.

   همچنانکه ايرانيان نتوانستند تلخی شکست نظامی و سياسی را از ياد ببرند عرب‌ها نيز شکست‌ناپذيری «ايده» ايرانی را بر ايرانيان نبخشودند.(2) ايرانی، دست‌کمش اين است که احساس زيستن در يک همسايگی بد را دارد. دشمنی و کينه تاريخی و «نژادی» عربان، به اندازه‌ای است که حتا منتظر فرصت نمی‌ماند. خليج فارس را با صرف صدها ميليون دلار در چهل سال گذشته به کسانی خليج عربی يا دست‌کم خليج می‌شناساند؛ از حکومت پادشاهی کمک‌های هنگفت می‌گيرد و چريک‌های مسلح برای سرنگون کردنش می‌پروراند؛ از صحرای افريقا (ليبی) سرپرستی انقلاب اسلامی ايران می‌کند؛ با زير پا گذاشتن امضای خود، شط‌العرب را بهانه «قادسيه دوم» می‌سازد (قادسيه دوم پيش از آن در 22 بهمن روی داده بود)؛ از جزاير خليج فارس تا خوزستان را بخشی از سرزمين عربی می‌خواهد؛ شناسائی رسمی de jure دولت اسرائيل را بر ترکيه سنی مذهب که ناچار به جريان اصلی اسلام و عرب نزديک‌تر است خرده هم نمی‌گيرد، اما شناسائی بالفعل facto de آن را موضوع دشمنی تازه‌ای با ايران می‌گرداند که دريوزگی‌های جمهوری اسلامی نيز در آن تخفيفی نداده است.

***

   پيوند ناگسسته اسلام به عنوان دين، و عرب به عنوان مهاجم ريشه‌کن يک بخش روانپارگی ملی ماست؛ خود اسلام بخش ديگر آن. اسلام از همان آغاز، ناسازگاريش را با آزادمنشی نشان داد؛ بويژه که نابرابری ميان موالی (ايرانيان) و نژاد سرور عرب نيز بر نابرابری‌ها و تبعيض‌های فراوان مذهبی افزوده بود. مبارزه ايرانيان با اسلام حاکم همه زمينه‌ها را در بر گرفت و آنچه امروز فرزندانشان با جمهوری اسلامی می‌کنند گوشه‌ای و مينياتوری از آن است. در جبهه انتلکتوئل، اين مبارزه به صورت مذهب‌سازی در آمد که چندان کمکی به آزادمنشی نکرد و در سلسله‌های اهل طريقت به خانقاه‌ها با نظام مريد و مرادی انجاميد که با حقيقت عرفان هر چه بيشتر فاصله گرفت. مسئله فرد آزاد خودمختار انسانی در يک نظام مذهبی که حتا بزرگترين عارفان از سيطره‌اش بکلی رهائی نمی‌يافتند و، بيشتری، نمی‌جستند، ناگشودنی ماند. مولوی از قرآن مغز را گرفت و پوست را «بهر خران» گذاشت، ولی مثنويش، فراورده يک دوره دراز جوشش انديشه، هنوز پر از پوست است (ديوان شمس چيز ديگری است) ايرانی سرافراز پيش از اسلام نيز با ايرانی عربزده در همزيستی ناآسوده‌ای بسر برد. سده‌های دراز گذشت و ايرانيان به بندگی خداوند، از زبان آخوند، و پير طريقت، و اگر خيلی سرکش بودند، پير مغان، خو کردند. در زير سنگينی بندگی‌های گوناگون و در تخدير هميشگی ادبيات رهائی (نه به معنی رها شدن بلکه رها کردن)، و روحيه اين نيز بگذرد، از روان چيز مهمی نمانده بود که پارگيش به چشم آيد. از دو سده‌ای پيش، غرش توپ‌های اروپائی نخست گوش‌ها را باز کرد و سپس روان ايرانی را از خواب گران صدها ساله پراند. ما باز بر دوگانگی تاريخی بيدار نشديم: دوگانگی ايران و اسلام عربی؛ که دوگانگی شيوه زندگی اسلامی با زندگی امروزين نيز بر آن افتاده است. تا مدت‌ها تصور می‌شد که نوسازندگی (مدرنيزاسيون) جامعه ايرانی اندک اندک راه به تجدد (مدرنيته) با دگرگونگی ديد و جهان‌بينی، که موضوع آن است، خواهد برد و مشکل اسلام عربی با احساس ملی و تاريخی غيرعرب ايرانی، با عرفيگرا شدن حکومت و جامعه، گشوده خواهد شد.

   انقلاب اسلامی بيداری تازه‌ای بود، اين‌بار در ته چاه، بر ژرفای روانپارگی جامعه و خطر بزرگ عنصر عربی برای موجوديت ملی و بهروزی فردی ايرانيان. اسلاميان منکر موجوديت ايران، دست در دست اسلاميانی که به آهنگ تمام کردن کار سپاهيان و حکومت‌های عرب از سده هفتم تا دهم آمده بودند، کمر به نابودی هر چه می‌توانستند بستند. تخت جمشيد را قشقائی‌ها نجات دادند و حتا ملی مذهبی‌ها از ويرانی آرامگاه فردوسی، در برابر فرياد اعتراض مردم، شرم کردند. ولی از ميان بردن ايران و عربی کردن آن به نام اسلام، هدف تغييرناپذير حکومت اسلامی مانده است. اگر پيش از انقلاب، شور اسلامی بود که آنها را برمی‌انگيخت امروز ملاحظات قدرت نيز در کار است. آنها به اين نتيجه رسيده‌اند که حکومت اسلامی تا هنگامی خواهد پائيد که بتواند شمشير اسلام را هر چه در تن و جان ايران فروتر برد؛ و اگر مردم نه تنها بر شيوه غيرانسانی حکومت بشورند، بلکه از جهان‌بينی آن برگردند، پايان کارش نزديک‌تر خواهد شد.

   پايان کار رژيم به صورت‌های گوناگون ممکن است بيايد و به عوامل زياد بستگی دارد. ولی در باور سران حوزه و حجره حقيقتی است. حکومت اسلامی همراه با اسلام به عنوان يک مدعی قدرت و نه دين در حوزه وجدانيات، در جامعه نابود می‌شود و اسلامگرائی با به کرسی نشاندن دوباره احساس ملی ايرانی، از صحنه بيرون می‌رود، چنانکه در گذشته نيز شده است. اين احساس ملی ايرانی يک هماورد بيشتر در برابر ندارد، و آن عنصر عربی است که به زور اسلام در خودآگاهی ايرانيان جاگير شده است. ايران را غربگرائی تهديد نمی‌کند ــ اين غرب بود که خاکستر عربی را از تاريخ ايران کنار زد و ايران را به ايرانيان شناساند؛ و ما هر چه غرب را بهتر می‌شناسيم به ارزش‌های تاريخی خود بيشتر پی‌می‌بريم. لوحه کورش در پرتو حقوق بشر غربی بود که اهميتش را نشان داد. بازشناسی خيام به لطف ترجمه فيتزجرالد يکی از گوشه‌های ديگر است. عرب‌ها هزار سال است هر چه ايرانی را هم می‌کوشند عرب جلوه دهند.

***

 

   به کرسی نشاندن دوباره احساس ملی ايران در روياروئی با عنصر عربی، فرايندی است که پس از پيروزی قطعی اسلامگرايان آغاز شد. تصوير درهم و مه‌آلودی که ايرانيان اسلام آورده و زيربار حکومت‌های عرب يا خدمتگزار عرب، از جايگاه تاريخی و هويت ملی خود ساخته بودند زير نور خيره‌کننده حکومت آخوند و بخش ارتجاعی بازار، از همه پيرايه‌هايش برهنه شد. تا آن هنگام در تقسيم کاری که حکومت و آخوندها در ميان خود کرده بودند آشکار نبود که همزيستی دو عنصر مسلط ايرانی و اسلامی ـ عربی چه پيامدهائی می‌تواند داشته باشد. از 22 بهمن ديگر ترديدی نمانده است. ايران اسلامگرا و عربگرا، ايرانی که خود را يک جامعه اسلامی (نه کشوری که بيشتر مردمانش به ميل خود و نه از ترس کشتن به جرم کفر و ارتداد، مسلمانند) بشناسد؛ و خود را به عرب‌ها بچسباند (در تعبير امروزيش به عنوان يک کشور خاورميانه‌ای) همين است. مردمی که آزادی و زندگی بهتر می‌خواهند می‌بايد تکليف خود را با خودشان روشن کنند.

   ديگر در ميان ملی مذهبی‌ها نيز می‌توان صداهای روزافزون عرفيگرائی را شنيد، و پاره‌ای از آنان نه از انديشه ژرف، بلکه حساب سرانگشتی آراء، نتيجه گرفته‌اند که «با اسلام به جائی نمی‌رسيم.» آخوندها به پايان راهی که بيش از هزار سال به دل مردمان گشوده بوده‌اند رسيده‌اند. اگر با اسلام به جائی نتوان رسيد، به اين معنی که اسلام در سياست، بيشتر سربار شده است تا سرمايه، جامعه ــ که موضوع سياست و قدرت است و بی آن تصورکردنی نيست ــ در آستانه بيرون آمدن از روانپارگی است. بند اسلام از پای سياست می‌گشايد و ديدگاه ايرانی، گذاشتن ايران بالاتر از همه (نه برتر از همه)، يکبار ديگر در صد سال گذشته، خاستگاه قدرت سياسی می‌شود. تفاوت اين‌بار در آن است که پيکره اصلی روشنفکران در جدا شدن از عنصر عربی به نقطه برگشت‌ناپذير رسيده است و توده‌های مردم نيز آغاز کرده‌اند برسند.

   ايرانی که بالاتر از همه گذاشته می‌شود ضد اسلام نيست، چنانکه ضد هيچ مذهبی نيست، و مانند بهترين دوره‌های خود، و هماوا با درخشنده‌ترين فرزندان خود، به دين کسان کاری ندارد. حزب‌اللهی نيز در آن حق زندگی با حقوق برابر خواهد داشت ولی دست و زبانش از تجاوز به ديگران بسته خواهد بود؛ قانون اساسی ليبرال (به معنی حقوق بشر نهادينه شده) راهش را بر درآوردن سياست به خدمت مذهب و استفاده از مذهب برای رسيدن به قدرت خواهد بست. ضد عرب هم نيست و تنها می‌خواهد از آن جهان تنگ تيرة هر لحظه آبستن فاجعه‌ای ديگر فاصله بگيرد؛ آن را به خودش بگذارد و در جهان پيشرفته‌ترين امروزيان بودوباش کند. گذشته اين ايران در سه هزاره است و آينده‌اش در غرب، در جهانی که مرزهايش منظومه شمسی است. اين ايرانی است که دارد از قالب فکری عرب ـ اسلامی بيرون می‌آيد و جهانی می‌شود. مسئله آن ديگر سازگار کردن پيشرفت و آزادی با جزميت و تامگرائی و ذهن توتاليتر نيست (که معادل فلسفی و جامعه شناسی مسئله رياضی غيرممکن «تربيع دايره» است)؛ بدور افکندن «پوست» شعر مولوی است، حتا در شعر خود او؛ دريدن هر پوستی و شکستن هر قالبی است؛ درآمدن از انديشه باطل اصلاح مذهبی بجای اصلاح سياسی و اقتصادی است.

   اين ايرانی تاريخش را با ايده‌های رواداری، و دولت جهانی (که معنايش تصرف جهان و ريختنش در يک قالب نيست بلکه اداره نظام‌ها و فرهنگ‌های گوناگون در همزيستی آنهاست)، و مسئوليت کيهانی و آفرينشی مشترک انسان با اهورا مزدا آغاز کرد و از اين شرم دارد که پس از سه هزاره، تازه در پيچ و خم فقه پويا و قبض و بسط شريعت و جامعه مدنی مدينه و دمکراسی و حقوق‌بشر اسلامی سرگردان باشد. او با جهان تازه جهانروائی و جهانگرائی، از هر ملت کهن ديگری مگر يونانيان و روميان (ايتاليائيان) همروزگارتر است. برگشت به آن گذشته نه از تفاخر است نه از آرزوی بيهوده تکرار. ولی يادآوری آن برای ذهن‌هائی که با نگرش معاملاتی به اخلاق و دين پرورش يافته‌اند و بزرگترين آرزوی زندگی‌شان خاک سپردگی در مشاهد است ضرورت دارد. ما بيش از اندازه خود را به تاريخ يک دوران معين، دوران زيستن در زير شمشير خونريز عرب‌ها ــ که آن را موضوع پرستش کرديم ــ  سپرده‌ايم. به عنوان «نخستين ملت تاريخی»، نخستين ملت با نگرش پويا به زمان (هگل)، ما تقريبا همه اسباب همشهری شدن با جهان امروز را داريم. کمبود ما کنجکاوی علمی و روحيه ليبرال است که می‌بايد بيش از اينها از غرب بگيريم و هر گام که از آن جهان عربی ـ اسلامی دورتر شويم بيشتر خواهيم گرفت.

   آئين زرتشتی به ما آموخت که انسان نه تنها مسئول سرنوشت خويش، بلکه جهان هستی درگير جنگ هميشگی نيروهای نيکی و اهريمنی است، تا آنجا که خداوند بی‌ياری انسان بر نيروهای اهريمنی پيروز نخواهد شد. اين درجه مسئوليت و توانائی و حق فرد انسانی را در هيچ مذهب و مکتب فلسفی و اخلاقی نمی‌توان يافت. افسوس که ايرانی همتش را نيافت و از همان زمان به هر خرافه‌ای تسليم شد. هخامنشيان ايده‌های جهانروائی universalism  و جهانگرائی globalism-zation را همان در آغاز شاهنشاهی خود به عمل گذاشتند.

   رواداری مذهبی، و قانونی که حقوق مردمان را، اگر چه همان حقوق محدود را، در سرتاسر شاهنشاهی حفظ می‌کرد («قانون پارس‌ها» که به گفته هرودوت مانند شب و روز تغييرناپذير بود) نخستين‌بار  universalismرا به معنی ارزش‌هائی که در سرتاسر يک شاهشاهی بزرگ‌تر از هر چه پيش از آن، يکسان عمل می‌شد، به مردمان شناساند. يک دوره دويست ساله صلح پارسی Persica Pax نخستين آزمايش جهانگرائی بود. زيرساخت اين جهانگرائی را شبکه شاهراه‌ها و چاپارخانه و برج‌های مخابرات و نظام بانکی پيشرفته و «دريک» (درباری)، سکه زر با عيار ثابت و با پشتوانه خزانه سرشار شاهنشاهی (برگرفته از سکه زر ليدی در سده هفتم پيش از ميلاد) و تيرانداز پارسی نقش بسته بر پشت آن، و پيام ترديدناپذيرش، همه از نخستين‌ها در جهان، تشکيل می‌داد. ارزش و قانون اگر بخواهد از صفحات کتاب بيرون بيايد به پشتوانه قدرت نياز دارد. هخامنشيان از نظر زيباشناسی نمادهای پرقدرت خود نيز ــ از معماری گرفته تا سنگ‌نبشته‌ها و پيکرتراشی‌ها و آذين‌ها و همان دريک ــ شگفتاور بودند.(3)

   اکنون نسل تازه ايرانيانی که ماهيت جهان‌بينی آخوندی را در يک حکومت و جامعه اسلامی زيسته‌اند و جهان عرب را از روشنفکر مصريش گرفته تا شيخ سعودی و تروريست و کاميکاز اندونزی تا مراکشی آن ديده‌اند، بهتر می‌دانند که از کدام گذشته بگيرند و به کدام آينده بنگرند. جمهوری اسلامی بدهی‌های تاريخی عنصر عربی ـ اسلامی را به عنصر ايرانی،  در گشودن  گره روانی ايرانيان با انگشتان خون چکان حزب‌الله و «دانشگاه» و «بهشت»های رسوايش، بازپرداخته است. ما ديگر نمی‌توانيم دچار روانپارگی باشيم. خودمان نتوانستيم، ولی آخوندها در دهه‌های فرصتشان برايمان چاره ديگری جز رفتن به ژرفاها و ديدن پشت پرده‌ها نگذاشتند. جای اسلام در وجدان مردمان است، و جای جهان عربی در خاورميانه تا گلو فرورفته در گلزار quagmire فرهنگی و اجتماعی و سياسی‌اش. ديگر در جامعه و سياست ما نقشی برای جهان اسلامی و خاورميانه نمی‌توان يافت و در فرهنگ ما احساس مذهبی جا را برای تجربه‌های ديگر انسانی تنگ نخواهد کرد. ما هيچ لزومی ندارد که در هر پيچ به اسلام برگرديم.

 

***

   در اين پيچاپيچ تغيير پارادايم و بحران هويت، دشوارتر از همه موقعيت عربزبانان ايران است. آنها در توده‌های ميليونی خود هرگز نمی‌توانند نگرش ايرانيان ديگر را به روياروئی عنصر عرب ـ ايرانی داشته باشند. از مقاومت فرهنگی ايرانيان ديگر در برابر حمله دوم اعراب؛ فاصله‌ای که از جهان عربی ـ اسلامی می‌گيرند؛ و احساس سربلندی‌شان به ايران پيش از اسلام ــ پيش از نخستين حمله عرب، بوی شوونيسم و نژادپرستی می‌شنوند. مشکل اين گروه ايرانيان در اين هنگامه بياد و بيدانشی که آخوندها برپا کرده‌اند فهميدنی است. آنها بويژه خود را هدف مبارزه‌ای می‌بينند که به آنها ربطی ندارد ولی زياده‌روی‌های آخوندی دامنگيرشان کرده است.

   پيش از هر چيز می‌بايد دو اشتباه را برطرف کرد. نخست، در سرزمينی مانند ايران از نژاد به معنی زيست‌شناسی آن نمی‌توان سخن گفت. يک نگاه به چهره جماعات ايرانی بس است که نژاد و نژادپرستی را در گفتگو از ايرانيان بيربط سازد. من خود در سفرهای بسيار به هر گوشه ايران به هزار آينه جماعات انبوه خيره شده‌ام و اگر بخواهم سيمای physiognomy ايرانی را توصيف کنم می‌بايد از طيفی از تيپ‌های انسانی سخن بگويم که از شبه‌قاره و آسيای مرکزی تا اروپای مرکزی و باختری را دربر می‌گيرد؛ نمايندگان همه آنها را در اين فلات می‌توان يافت، و نيز زنان و مردانی را در توده‌های ميليونی‌شان که هزاران سال زندگی در کنار هم، آميخته‌ای از همه عناصر جمعيتی اين طيف را به نمايش می‌گذارند. دوم، برخلاف آنچه در نخستين نگاه می‌آيد عربزبانان خوزستان فرزندان فاتحان سده هفتم نيستند. آنها بسيار پيش از حمله عرب، در شاهنشاهی ساسانيان که بخشی از شبه‌جزيره را در بر می‌گرفت به خوزستان درآمدند ــ احتمالا بخشی در دوره اشکانيان. در حمله اعراب قبايل بسياری از شبه‌جزيره به ايرانشهر کوچيدند ولی سياست استعماری فرمانروايان عرب آن بود که قبايل به گوشه‌های دوردست ايرانشهر بروند که دفاع از آنها به سبب دوری از دمشق و بغداد دشوارتر می‌بود. ايران باختری و مرکزی در دسترس مرکز خلافت بودند و فرستادن نيرو بدانها اشکال چندان نمی‌داشت. اگر زمانی گروهی بيکار بخواهند در گوشه و کنار ايران آزمايش “دی. ان. ا“ بکنند در افغانستان و فرارود (ماوراءالنهر) به بقايای آن کوچندگان بيشتر برخواهند خورد تا بسياری جاهای نزديک‌تر.

   آن سياست استعماری، چنانکه پروفسور فرای نشان داده است نتيجه نامنتظر گسترش زبان فارسی در آسيای ميانه را به زيان زبان‌های سغدی و خوارزمی و کوشانی به بار آورد. به نظر فرای ايران خاوری در شاهنشاهی ساسانی به راه خود می‌رفت و اندک اندک، هم ترک‌نشين و هم از ايران باختری دور می‌شد. با لشگرکشی‌های اعراب اين روند متوقف گرديد و ترکان چند سده‌ای به عقب رانده شدند. زبان فارسی نوين که آميخته‌ای از دری ساسانی (فارسی ميانه) و عربی است تکامل و گسترش يافت و اديبان خراسانی آن را زبان فرهنگی سراسر ايران کردند. خراسان بزرگ و سرتاسر ايران در آن سده‌های نخستين اسلامی يک باززائی فرهنگی را تجربه کرد که از به هم‌آميزی عناصر ايرانی گوناگون و عرب و شکسته شدن همه ساختارهای سياسی و فرهنگی، از جمله خود عشيره‌های عرب که در ايران خاوری به زودی برخلاف اعراب باختری، شهرنشين و در جامعه بزرگ‌تر حل شدند برمی‌خاست. در آن سده‌ها بود که عنصر ايرانی و عرب در ترکيب و روياروئی خود عصر زرين ايران را به اصطلاح فرای فراآوردند. اعراب بدين ترتيب خدمتی به ايران کردند که اندازه گرفتنی نيست و ايرانيان آن خدمت را با آنچه که فرهنگ اسلامی خوانده می‌شود و با کوشش در جدا کردن اسلام از عرب پاسخ گفتند، که هنوز بسيار کار دارد. آن عصر زرين تا هنگامی که به نوشته ابن‌خلدون “ايرانيان و سرزمين‌های ايرانی عراق، خراسان، و فرارود (ماوراءالنهر) فرهنگ شهرنشينی خود را نگه داشتند پائيد، ولی هنگامی که آن شهرها ويران شدند، فرهنگ شهرنشينی، که خداوند برای دست يافتن به علوم و صنعت‌ها مقرر داشته است از آنان رخت بربست.“(4) غزان و مغولان پس از آنان در سده‌های دوازده و سيزده نشان خود را به صورت ويرانه‌های سمرقند و بخارا و مرو و بلخ و نيشابور و ری و ديگران بر تاريخ نهادند. بيشتر آن شهرها ديگر کمر راست نکردند.

   عرب‌های خوزستان پس از دو هزار سال و بيشتر بودوباش در اين سرزمين هيچ کمتر از ايرانيان ديگر ندارند. ولی مشکل جهان عرب و جهان اسلام و مشکلی که ايرانيان با اين دو جهان دارند بيش از ديگر ايرانيان گريبانگير آنهاست. هنگامی که يک ايرانی از دشمنی و بی‌مهری عمومی و تاريخی اعراب گله می‌کند يا از جای نامناسبی که اسلام در فرهنگ و جامعه يافته است به هم بر می‌آيد عرب زبان ايرانی خود را تا حدودی مخاطب او می‌پندارد. او تصور می‌کند ايرانيان ديگر او را چون عرب زبان است عرب می‌شمارند؛ و چون اعراب بيش از مسلمانان ديگر بر اسلام دعوی مالکيت دارند مسئوليت بخشی از بدبختی که به سر دين و مردم هر دو می‌آيد با اوست. حمله به واپسماندگی ويژه جهان عرب که از احساس برتری اسلامی آن سرچشمه می‌گيرد در او واکنش‌هائی از اين دست برمی‌انگيزد که اسلام با عرب يکی دانسته شده است که به نظرش مانند آن است که ايرانی را با زنجيرزنی و آدمکشی ناموسی تعريف کنند.

   در توضيح می‌بايد گفت که اين ما نيستيم که اسلام و عرب را در پاره‌ای بافتار contexها  پشت هم می‌آوريم. تاريخ خود ما به کنار که عرب‌ها و ايرانيان کاسه از آش داغ‌تر به نام اسلام در نابودی هويت ايرانی می‌کوشيدند و هنوز نمونه‌هايش را در آخوندها و حکومت اسلامی‌شان می‌بينيم. اين پديده را تا اندونزی می‌توان ديد که مردمانی در شور اسلامی خود از عرب‌ها نيز معرب‌تر می‌شوند. منظور از عربزدگی، تعصب کسانی است که وقتی به اسلام روی می‌آورند نام خود را نيز عوض می‌کنند و اگر بتوانند آثار گذشته “جاهلی“ غيراسلامی را هم از ميان می‌برند. از اين گذشته با شرمندگی می‌بايد گفت که زمان‌هائی بوده است که جامعه ايرانی را می‌شد بر رويهم و گذشته از استثناهای فراوان، با سر و سينه‌زنی و آدمکشی ناموسی تعريف کرد. اين درست است که در جهان عرب اسلامی روشنفکرانی هستند که عموما در پناه حکومت‌های غربی و از بيرون تلاش می‌کنند نقش مذهب را در جامعه کمرنگ‌تر کنند ولی تا اينجا تحولات تاريخی به زيان آنها کار کرده است. پنجاه سال پيش مصر و لبنان و سوريه بسيار کمتر اسلامی (نه مسلمان که مقوله ديگری است) بودند. باز ساختن فرهنگ و فضای سياسی آن زمان‌ها در هيچيک از آن کشورها امکان ندارد ـ دست‌کم تا آينده قابل پيش‌بينی. در کشورهای عربی اسلام نيروئی رو به پيشرفت است و همه شئون جامعه را محکوم به همرنگ شدن conformism می‌کند. تا يک نسل پيش اين سياست بود که از اسلام بهره‌برداری می‌کرد. امروز اسلام است که سياست را به خدمت خود گرفته است. در عرصه بين‌المللی، زمام اسلام به دست اسلاميانی افتاده است که می‌کوشند با رساندن تروريسم به نهايت نيهيليستی آن، جهان غرب را شکست دهند و دست‌کم گروگان بگيرند. بقيه جهان عربی ـ اسلامی يا در ستايش و قهرمان سازی تروريست‌هاست يا، هراسان و بی‌اثر، سخنان “سياست پسند“ politically correct می‌گويد.

   خاطر نشان کردن کاستی‌های جهان عرب نبايد به اين معنی گرفته شود که ما ايرانيان بهتريم، آنهم با اين نمايشی که داده‌ايم و بسياری از ما هنوز می‌دهيم. من بارها بر اين تاکيد کرده‌ام که موضوع برتری و فروتری نيست ولی نمی‌توان از تفاوت‌های ژرف ايرانيان با همه مردم منطقه جغرافيائی ما غافل ماند. اين تفاوت‌ها به نژاد ربطی ندارد و به فرهنگ و تاريخ برمی‌گردد. هر جامعه‌ای فراورده تاريخ خويش است و ما با همه اشتراک با اعراب، تاريخ متفاوتی داريم که بخشی از آن در مبارزه با عنصر عربی ساخته شده است (تازه‌ترينش در جنگ با عراق که بار عمده‌اش بر دوش عرب زبانان خوزستان افتاد و آنها بودند که در صف اول نبرد با عرب زبانان شيعی عراقی بيشترين پايداری را کردند.) ايرانيان بر خلاف اعراب سرچشمه‌های متفاوتی برای سيراب شدن دارند و بسياری از آنها به غلط کارشان به جائی رسيده است که می‌خواهند سرچشمه اسلام را ببندند. در بيست و چند ساله گذشته تجربه ما با جمهوری اسلامی، ما را به درجه‌ای در برابر اسلام در سياست و حکومت روئين‌تن کرده که برای جامعه‌های اسلامی که تجربه ما را نداشته‌اند تصورکردنی نيست.

***

   پاسخ پاره‌ای نويسندگان عربزبان ايران به دوپارگی فرهنگی در جامعه و نقش اسلام در بيگانه کردن عنصر ايرانی از عرب، مقايسه اسلام و مسيحيت و ايران و اروپای باختری است، که يکی از رايج‌ترين شيوه‌های به بيراهه کشيدن بحث سياسی در چند سال گذشته بوده است. اگر سخن از ورود مذهب در سياست است احزاب دمکرات مسيحی را به رخ می‌کشند و از حزب يا حزب‌های دمکرات اسلامی دفاع می‌کنند؛ و اگر از رابطه ويژه اسلام و عرب سخنی به ميان آيد سرکوفت مسيحيت در اروپا را می‌زنند؛ و توصيه می‌کنند که ما هم در ايران به اسلام همان گونه بنگريم که اروپائيان به مسيحيت می‌نگرند. می‌بايد آرزوی روزی را کرد که قياس به عنوان پايه استدلال در ميان ما جای خود را به آگاهی و ژرف‌انديشی بدهد. اين درست است که بيشتری از ايرانيان، مسلمان و اروپائيان مسيحی‌اند اما از اين که بگذريم همه‌اش تفاوت‌های پراهميت است.

   مسيحيت به عنوان يک جنبش اصلاحی از درون يک جامعه يهودی زير فرمانروائی رم آغاز شد. زبان آن جنبش آرامی بود و مسيح در همان نخستين سال‌های دعوت، بر صليب جان داد. گسترش مسيحيت به دست حواريان مسيح بويژه پائولوس (پل، بولس) قديس بود که پايه‌های انتلکتوئل و آموزه (دکترين)های اساسی آن را گذاشت. در سه چهار سده بعدی، مسيحيان از پائين و زير وحشيانه‌ترين سرکوبگری‌ها و به بهای دادن قربانيان بيشمار دعوت خود را بر مردمان، بيشتر بردگان و طبقات فرودست، آشکار کردند (تا جائی که نيچه گفت مسيحيت دين بردگان است) و يک سنت فداکاری و پارسائی و انساندوستی نهادند که هزار سال فساد و ستمگری کليسای رم نتوانست آن را از ميان ببرد. آنها نخستين دانشگاه‌های اروپا را بنياد گذاشتند که در آنها تنها شرعيات نمی‌خواندند، و در کنج صومعه‌هاشان نه تنها پاره‌ای از بهترين پنيرها و شراب‌هائی را توليد کردند که امروز زندگی ما را رنگين می‌کند (باروت هم از آن صومعه‌ها و کيمياگرانشان درآمد) بلکه جنبش علمی و فلسفی مدرن اروپائی را راه انداختند. زبان مسيحيت لاتين بود و انديشه‌های مسيحيت از سرچشمه جوشان فرهنگ يونانی ـ رمی سيراب شد تا بعدها که ترجمه‌هائی مانند “کينگ جيمز“ (به دستور پادشاه وقت بريتانيا) به انگليسی، و مارتين لوتر به آلمانی (هر دو شاهکارها و راهشمارهائی در سنت ادبی در زبان خود) عهد قديم و عهد جديد را در دسترس توده اروپائی نهادند. مسيحيت يک پديده اروپائی است؛ زمينه يهودی استوار انديشه‌های مسيحی (بويژه در انسانگرائی و احترامش به زندگی) در برخورد با سنت فرهنگی شگرف يونان و رم توسعه يافت. حقوق رم که يکی از پايه‌های دمکراسی نوين است، در قرون وسطا که دوران ژرمنی ـ آلمانی تاريخ اروپاست، در کليسا نگهداشته شد. از همين روست که مدرنيته اروپائی، اگر چه در نبردی با کليسا، ولی در بستر مسيحيت باليد و در تضاد با بسياری آموزه‌های بنيادی آن نبود. يکی از آن آموزه‌ها، آمرزش “گناه نخستين“ با قربانی شدن فرزند خداوند بر صليب، در واقع پيام آزادی فرد انسانی گرديد. انسان گناهکار محکوم ابدی، از آن پس مسئوليت خويش را می‌توانست در دست بگيرد. انسانگرائی سده هفدهم، سده مدرنيته، با مقاومت الهياتی که راه پس و پيش برای فرد انسانی نمی‌گذارد روبرو نمی‌بود.

   کدام يک از اين داده‌ها، از اين مقدمات، با دينی که به شمشير خونريز يک قوم معين تحميل شد و زبانش هنوز عربی است و الهياتی که درهای مسئوليت و استقلال را بر فرد انسانی می‌بندد قابل مقايسه است؟ (قرآن می‌گويد خداوند خودش کسانی را که می‌خواهد به هدايت و بهشت می‌رساند و آنها را که می‌خواهد در گمراهی و دوزخ نگه می‌دارد.) در جامعه‌های اسلامی نه مقامات دينی اجازه می‌دهند نه خود مردم می‌خواهند که يک ترجمه رسمی برابر با اصل به زبان ملی جای متن عربی را بگيرد، زيرا قرآن را سر تا سر به عنوان سخن خدا قابل ترجمه نمی‌دانند. در مسيحيت زياده‌روی‌های کليسا انحرافی بر بسياری اصول بود؛ در اسلام کوشش‌های عرفای سده‌های نخستين و روشنفکران مسلمان دهه‌های اخير انحرافی بر بسياری اصول است. اروپائيان مسيحيت را خود ساختند و تکامل دادند و به زبان خويش، به لاتين که lingua franca ی اروپا بود نوشتند. اگر عرفيگرايان (سکولارهای) اروپا با مسيحيت برخوردی را ندارند که ما عرفيگرايان با اسلام داريم به دليل آن است که مسيح نخستين عرفيگرای مسيحيت بود و محمد نخستين سياست‌پيشه و فرمانروای اسلام؛ و اگر عرفيگرايان اروپا به مسيحيت به عنوان يکی از پايه‌های فرهنگی خود نگاه می‌کنند به دلائلی است که اشاره شد و پيش از همه به اين دليل که مسيحيت نه تنها دين تحميلی، دست‌کم در اروپای باختری نبود، دين وارداتی هم نبود.

   هيچ‌کس در تاريخ مسيحيت در اروپا نبوده است که مانند عمر فتوا دهد که هر عرب مالک دارائی هر ايرانی است که او را بکشد. (آخوندها ممکن است به دلائل رقابت سياسی عمر با امام اول شيعيان او را دوست نداشته باشند ولی مقلدان وفادارش هستند.) اين نمونه‌های تاريخی را از اينرو نمی‌آوريم که به “کينه نژادی“ دامن بزنيم ولی برای منصرف کردن هم‌ميهنان از “قياسک‌ها“ئی که مولوی به سخره می‌گرفت لازم است. امروز هيچ قوم يا ملتی نيست که دعوی مالکيت مسيحيت داشته باشد، هيچگاه نبوده است. ولی اعراب يک روز هم در اين هزار و چهار صد سال از مفاخره به اسلام و به فتوحات نظامی آن باز نايستاده‌اند، به اندازه‌ای که نياز به دستاوردهای ديگر نديده‌اند. اين ما نيستيم که اسلام و عرب را يکی می‌کنيم. اگر خود عرب‌ها و اسلاميان دوآتشه غيرعرب اين اندازه اصرار نمی‌داشتند شايد فضا عادی‌تر می‌شد. و اين ما نيستيم که ادعای برتری بر اعراب داريم. در اين جهانی که مردمان دست بر منظومه شمسی دراز کرده‌اند و در آزمايشگاه‌هايشان زندگی را به معنی لفظی کلمه می‌آفرينند ما چه ادعای برتری می‌توانيم داشته باشيم؟  ايرانی فرضا از عرب بالاتر باشد تازه به کجا رسيده است؟ برتری نژادی، قلمرو خود عرب‌ها بوده است ولی اين مسئله‌ای نيست که دمی هم وقت ما را بگيرد.

   يادآوری دشمنی‌های تاريخی عرب‌ها با ايران ــ هنوز هم دست بردار نيستند ــ برای تغيير نگرش چپگرايانی است، هميشه در سوی عوضی تاريخ، که از اين فلسطين انديشی، به خود و به ايران آيند. ايران هيچ سودی ندارد که با هواداری از فلسطينيان دشمن بالقوه و بالفعل، دشمنی اسرائيل اساسا دوست، و متحد بالقوه استراتژيک را بخرد. اما خليج فارس را با دريای مانش يا English Channel مقايسه کردن (که باز يکی از پوزشگری‌های آن نويسندگان است) کمی دور از اندازه می‌نمايد. امروز دولت‌های فرانسه يا انگستان برای ستيز با يکديگر هر کدام اصطلاحی برای آن دريا به کار نمی‌برند. دولت‌ها و روشنفکران عرب از دهه شصت سده پيش درست به اين قصد صدها ميليون دلار و وقت و انرژی اندازه نگرفتنی برای عربی کردن خليجی که خودشان تا آن وقت فارسی می‌گفتند هدر داده‌اند. ضمنا در بريتانيا کسی از انگليسی شمردن استان‌های “برتانی“ و نرماندی فرانسه سخن نمی‌گويد. هيچ کدام ما سودی در برانگيختن دشمنی‌های ملی در آن گوشه بلاخيز جهان نداريم ولی از روشنفکران و سياستگران عرب می‌توان پرسيد که با اين وضع تاسف‌آوری که برای خود پيش آورده‌اند پيوسته برانگيختن ايرانيان چه سودی به حالشان دارد؟

   مسئله ايران، سياسی و فرهنگی است و ربطی به عرب و ايرانی بودن ندارد. مسئله عرب‌ها نيز سياسی و فرهنگی است. ما در 1357 نتوانستيم اسلاميان را مهار کنيم و گناهش نه به گردن اعراب است نه امريکا و اسرائيل و انگلستان و هفت خواهران نفتی. ضعف سياسی دست در دست واپسماندگی فرهنگی، ما را به اين روز انداخت. در کشورهای عربی نيز همان  ضعف و واپسماندگی در کار است؛ و اين دو را با هم می‌بايد درمان کرد. فرهنگ همچنانکه سياست، زير سيطره مذهب نمی‌تواند ببالد و به جهان امروزی برسد. تفاوت ما با اعراب در آن است (و تفاوت مهم و سودمندی است) که اعراب، اگر چه غيرمسلمان، درجه‌ای از دلبستگی به اسلام و افتخاراتش دارند که در ايرانيان نيست، و ايرانيان تاريخ پيش از اسلامی را برای الهام گرفتن دارند که در تاريخ عرب نيست. بازگشت گاهگاهی و گزينشی به آن تاريخ را نمی‌بايد با برچسب شوونيسم محکوم کرد. ايرانی عرب زبانی که به تجدد و رسيدن به بالاترين درجه تمدن کنونی می‌انديشد به اندازه هر ايرانی ديگری، هم در آن تاريخ انباز است، هم از آن می‌تواند بهره بگيرد. اگر اينگونه بازگشت‌های گاهگاهی و گزينشی،  شوونيسم باشد هيچ ملتی را نمی‌توان يافت که چنان برچسبی نخورد.

   ما امروز به نکبت بيست و چند سال زندگی در فضای اسلام آخوندی از همه کشورهای منطقه و نه تنها اعراب پيش‌تريم، بدين معنی که می‌توانيم از اسلام در امور عمومی فاصله بگيريم. توده ايرانی از توده ترک نيز عرفيگراتر شده است و روشنفکران ايرانی در خود ايران و نه در سرزمين‌های دمکراسی ليبرال به بحث‌هائی می‌پردازند که در کشورهای عربی از بيم حکومت و مردم نمی‌توان نزديکشان رفت. موضوع برتری نيست، چنانکه آن بازگشت‌های گهگاهی و گزينشی نيز نشانه هنر نزد ايرانيان است و بس نمی‌باشد. در فرهنگ ايرانی عناصر غيراسلامی درخشانی هست که به گونه‌ای خجسته با ساختن يک جامعه مدرن، با اصلاح فرهنگی، سازگاری دارد، مانند رواداری مذهبی و مسئوليت همه سويه فرد انسانی، آسوده بودن با ارزش‌های جهانروا و مناسبات فرهنگی و اقتصادی جهانگرا که هر دو ريشه در جهانروائی و جهانگرائی هخامنشی دارند. (در  دوران باززائی فرهنگی و اقتصادی ايران در سده‌های سوم تا دوازدهم ميلادی نيز بخشی از آن فضای فرهنگی و اقتصادی بويژه در فلات ايران و فرارود ساخته شد.) اين عناصر هرگاه موازنه سياسی به هم بخورد بدين معنی که مردمان بيشتری با آن فرهنگ آشنا شوند گفتمان برتر می‌گردد و اکنون چنان زمانی رسيده است. در اين فاصله گرفتن از اسلام هيچ چيز ضدعرب نيست؛ اگر کسانی از عرب‌ها يا عربزده‌های ايرانی چنين بيرون آمدن از خط را به عنوان غيراسلامی و کفرگوئی محکوم کنند مشکل آنهاست. زمان‌هائی بود که گفتمان آن عربزده‌ها بر جامعه تسلط داشت و هر بازگشت به ايران پيش از اسلام را خيانتی فرهنگی و از مقوله برتری نژادی می‌شمردند.

   در چنان بازگشتی عرب‌زبانان ايران نمی‌بايد احساس بيگانگی کنند. ما برای آنکه از چنبر واپسماندگی رها شويم منابعی داريم که هيچ يک را نمی‌توانيم بيکار بگذاريم. غرب سرمشق و نيروی برانگيزنده ماست ولی بازگشت به بهترين سنت‌های تاريخی خود ما کار آموختن از غرب را نيز آسان‌تر خواهد کرد. آن تاريخ صرفنظر از آنکه زبان مادری هر ايرانی چه باشد از آن همه ما شده است. انکار کردن آن تاريخ يا ناديده گرفتنش، از بيم اتهام نژادپرستی و ناسيوناليسم افراطی، روا نيست. فاصله گرفتن از اسلام و سپهر عربی يک راه‌رهائی ديگر ماست. خود عربها نيز اگر بخواهند از “درجه اندکی بهتر از افريقا بودن“ بالاتر روند می‌بايد از اسلام به عنوان نظام سياسی و اجتماعی، و از آنچه ويژگی‌های جهان اسلامی ـ عربی است دورتر شوند. آنها به اين آسانی‌ها نمی‌توانند ولی ما ايرانيان، همه ما ايرانيان، زودتر می‌توانيم.

   عرب‌زبانان ايران در کشوری که از اين رژيم رها شود خواهند توانست سهم بزرگی در نزديک کردن جهان عرب به ايران و داد و ستدهای فرهنگی و اقتصادی داشته باشند. اين از مزيت‌های استراتژيک ماست که در همه مرزهای خود مردمانی نزديک به مردم ايران داريم.  ولی به دورنمای چنان مناسباتی نمی‌بايد بيش از اندازه خوشبين بود. کشورهای عربی مشکلاتی دارند که تا مدت‌ها نخواهد گذاشت از دايره تنگ خود بيرون بيايند. بيشتر اين مشکلات از يکی دانستن اسلام و عرب، از دين‌انديشی و احساس برتری بی‌پايه برمی‌خيزد. تا هنگامی که عرب هويت خود را با اسلام يکی بداند پيش نخواهد رفت، چنانکه ايرانيان نيز هنگامی که متقاعد شدند هويت اصيل اسلامی دارند از روشنفکر و عامی  به آسانی زير عبای خمينی رفتند.

   معمای ايرانيان عربزبان، ايرانی ماندن در فضای فرهنگی عرب و عرب ماندن در فضای فرهنگی ـ سياسی ايرانی، قابل فهم است و در يک چهارچوب دمکراتيک و ليبرال و حکومت غيرمتمرکز بهتر می‌تواند گشوده شود. آنچه می‌توان از اين ايرانيان خواست تفاهم بيشتر با ديگر هم‌ميهنانشان است. مشکل هر دو گروه در واقع يکی است: چگونه می‌توان بر دوپارگی فرهنگی چيرگی يافت. اگر ايرانيان غيرعرب هر روز به ياد نياورند که چند ميليون عربزبان و سربلند از فرهنگ خود در کنار و ميانشان هستند؛ و اگر عرب‌های ايرانی هر روز به ياد نياورند که به عنوان ايرانی هرچند با زبان ديگر ميهنی جز ايران ندارند بهتر می‌توان اين موزائيک مذهبی ـ قومی را که نامش ايران است برگرد هم نگه داشت. جدا کردن فرهنگ از هويت و مذهب از هر دو کليدی است که به گشودن مشکل کمک خواهد کرد

پانوشت‌ها:

(1) در اين باره “درخشش های تيره“ آرامش دوستدار سخنان بسيار دارد.

(2) نظامی [شاعر ترک باکو] وقتی می‌گفت (همان هنگام که گويا ايران به گفته ملی مذهبی‌های بعدی مرده بود) «همه عالم تن است و ايران دل» چيزی از ايده ايرانی در سر می‌داشت. آن سخن در زمان خود او چندان دور از واقع نمی‌بود؛ ايران آن سه سدة دهم تا دوازدهم می‌توانست «دل زمين» شمرده شود. کسانی سده دوازدهم را سده خيام نام گذاشته‌اند.

(3) از شکست داريوش بزرگ در ماراتن که سپاهيان ايران پياپی از يونانيان شکست خوردند، و در دوران دراز انحطاط که از خشايارشا سرگرفت، نقش دريک در نگهداری شاهنشاهی دستخوش خواجه سرايان و بانوان حرم، بسيار بيش از کمانداران بود. آژزيلاس پادشاه اسپارت که می‌رفت کار اسکندر را چند نسلی زودتر به انجام رساند هنگامی که با تهديد دشمنانی از پشت سر روبرو و ناگزير از بازگشت شد، در اشاره به ديپلماسی هخامنشی گفت مرا سی هزار تيرانداز پارسی شکست دادند.  

 

(4) Richard Nelson Frye: Golden Age of Persia, Barnes & Nobel Books, 1996