فصل هفتم
پیوند گسستنی دین و فرهنگ و هویت
برای ناظران هشیارتر بیگانه ویژگی اصلی ایرانیان بسر بُردنشان در تاریخ است. آنها در شگفتاند که چگونه مردمی با رویدادهای هزار ساله و صد ساله و پنجاه ساله چنان رفتار میکنند که گوئی موضوعات روز است. این ویژگی البته تنها از ایرانیان نیست و تعریف دیگری برای پدیدهای است که در اصطلاحات گوناگونی که برایش گذاردهاند یک معنی بیشتر ندارد و آن واپسماندگی است. واپسماندگی در واژه نیز حالت در گذشته ماندن را میرساند: زیستن در تاریخ، در گذشته، که همواره در پرده اوهام پیچیده میشود و نماد ساده شده در آن جای واقعیت پیچیده را میگیرد؛ درنگ کردن در منزلهائی که کاروانیان پویاتر از آن فرسنگها دور شدهاند؛ چشم بستن بر امکانات و واقعیاتی که اگر هم آن گذشتهها را به درجات گوناگون بیربط نکنند از پایگاهشان پائین میآورند. نمیباید پنداشت آنان که در تاریخ نمیزیند کمتر از واپسماندگان به تاریخ احترام میگذارند. ژرفترین پژوهشهای تاریخی در پویاترین فرهنگها انجام میگیرد. رویدادها و شخصیتهای تاریخی در هر نسل از دیدگاه تازه و با دستیابی به منابع تازه بررسی میشوند. آنها که در گذشتهها نمیزیند بیشتر و بهتر معنی تاریخ را میجویند و میفهمند. تاریخ برای آنها آموزش و عبرت و الهام است. “گذشتهزیان“ بر عکس با همه دلبستگی به تاریخ، تاریخی که دیگر بیش از شعار نیست، از هر پژوهش جدی میگریزند و شعارها و کلیشهها را تکرار میکنند. به آنچه کمترین اندیشه در آن اجازه نمییابد بیشترین سهم در سیاست داده میشود.
گذشتهزیستی که بدین گونه ویژگی اصلی جامعه ایرانی شمرده میشود بزرگترین پیروزی خود را در انقلاب اسلامی یافت. حوزه و حسینیه توانستند لایههای بزرگی از جمعیت ایران و پیش از همه روشنفکران مترقی را متقاعد سازند که آیندهشان در بازگشت به گذشته است؛ در حکومت اسلامی و اسلامی شدن جامعه به رهبری آخوندهاست: حکومت اسلامی برای بازگشت به ریشهها، به فرهنگ اصیل سراپا آغشته به اسلام و خیس خون شهیدان کربلا، در جامعهای آزاد از “ضدارزشها“ و غربزدگی، از لیبرالیسم و انسانگرائی و تجدد. امروز مردم ایران پیامدهای تصمیمی را که در ۱۳۵۷/۱۹۷۹ گرفتند محکوم میکنند ولی این بس نیست. میباید به دلائل آن تصمیم، به بنیاد انقلاب و جمهوری اسلامی پرداخت: اصلا چرا میباید همه چیز را از دریچه فرهنگ و هویت و به ویژه دین دید؟
گذاشتن تکیه بحث بر دین پرهیزناپذیر است. اسلامیان با یکی جلوه دادن هویت و فرهنگ و استقلال با دین، بحث سیاسی را در دهه پنجاه/هفتاد بردند. “گذشتهزیان“ از انواع غیراسلامی هیچگاه جز حاشیههائی نبودهاند. اسلامگرائی Islamism و تبعات آن بوده است که به نام هویت با موجودیت ملی ما بازی میکند. اسلامگرائی یک پدیده ویژه ایرانی نیست. آنچه ما در این دو سه دهه، بلکه در سراسر سده بیستم داشتهایم و نخستین جلوههایش را در جنبش مشروطهخواهی به صورت پسزنش اسلامی در برابر اندیشه آزادی و ترقی دیدیم به ایران محدود نمیشود. از شمال افریقا تا جنوب شرقی آسیا و گتوهای (محله بسته) مسلماننشین اروپای باختری را جنگ بر سر هویت و فرهنگ و اصالت و ریشههای اسلامی برداشته است. رویاروئی دو جهانبینی، دو فرهنگ، اسلامی و غربی، به اشکال گوناگون همه جا همراه تنشهای سخت و گاه با بدترین خشونتها، تاریخ اجتماعات اسلامی را بویژه در سده بیستم فراگرفته است. از سوئی فرهنگ و هویتی که میخواهد همان که بوده است بماند و نمیتواند؛ و از سوی دیگر فرهنگ و هویتی که با زمان و اوضاع و احوال پیش میآید؛ دگرگون میشود، اما همچنان میماند.
همه جامعههای سنتی (ایستا و واپسمانده را نیز میتوان در همین معنی به کار برد) در برخورد با فرهنگ جهانگیر و مقاومتناپذیر باختر ایستادگی کردهاند و میکنند. (با بازی کردن با واژهها و غربت غرب و غروب غرب نه میتوان جهانگیری را از غرب گرفت نه مقاومتناپذیری را.) برای آدمیان و جامعهها هیچ چیز دشوارتر از فرونهادن عادتها و ارزشهای دیرپای سدهها و هزارهها نیست. نه تنها میباید چیزهای بیشمار تازه آموخت که آسان نیست، بلکه به درجاتی آموختههای پیشین را نفی کرد که برای بسیاری به معنی نفی خویشتن است. برای آن اکثریت بزرگ مردمان جهان سومی که نمیتوانند در میان خودشان و ارزشها و عادتهاشان فاصله بگذارند (و این در بحث هویت و فرهنگ نکته کلیدی است) چنین دگرگونی پردامنه فرهنگی معنای پشت پا زدن به هویت خود میگیرد. زیرا بیشتر این مردمان اندیشه مستقلی ندارند؛ “خود“ی جز عادتها و ارزشهائی که به آنها تلقین شده است نمیشناسند؛ ارزشهای آنان نیز اختیار نشده است و همان عادتهاست. در جامعههای اسلامی این رویاروئی فرهنگها و هویتها که با تجدد میآید دراماتیکتر و پرخشونتتر از بسیاری جهان سومیهای دیگر بوده است. در سرکشی آنها بر فرهنگ باختری، گذشته از بیمیلی به دگرگونی، عناصری از احساس برتری و دشمنی نیز هست که از تاریخ دراز رویاروئی اسلام و غرب مسیحی بر میخیزد؛ از جهانگیری اعراب در سده هفتم تا امپراتوری عثمانی یاد آن هزار سالی که مسلمانان ابرقدرتهای زمان را مغلوب کردند و از بزرگترین قدرتها شدند، بویژه آن پنجاه سال نخستین جهانگشائی، هنوز آنان را رها نمیکند.
با آنکه از شکستن دومین محاصره وین از سوی سپاهیان عثمانی در سده هفدهم سراشیب تاریخی جامعههای اسلامی با شتابی فزاینده آغاز شد و دیگر هر چه بود ناکامی و واپسماندگی و هزیمت بود، باز آن گذشته آنان را به رویاهای شیرین یا خواب میبرده است و همچنان میبرد: “مائیم که از پادشهان باج گرفتیم… که از دریا امواج گرفتیم“ (از ترکیب بند ادیب پیشاوری به مناسبت روز مبعث در اوایل سده بیستم و از آن اعماق. نخستین مصرع ترکیب بند، بسیار پر معنی و وصف حال است: “برخیز شتربانا بربند کجاوه “). هر زمان کسی خواست بطور جدی درباره ریشههای رکود جامعههای اسلامی بیندیشد، اگر نتوانستند گردنش را بزنند صدایش را با یادآوری عصر طلائی اسلام خفه کردند؛ همان زیستن در گذشته که ناظران بیگانه را شگفتزده میکند. آسانترین توجیه درماندگی همه سویه آن جامعهها که یافته شد همان دور افتادن از اصل بود. اگر همان مانده بودیم به شکست نمیافتادیم. ما باید به ریشههای خود برگردیم. اگر همان بشویم که بودیم شکوه گذشته باز خواهد گشت. این قیاس ساده برای ذهنهائی که از هجوم فرایافتها و ارزشهای تازه سرگشته بودند آرام کننده و امیدبخش بوده است. همچنانکه آشنائی این جامعهها با دستاوردهای فرهنگی باختر زمین بیشتر شد خطوط دفاعی آنها ژرفای بیشتری یافت. آنها آغاز کردند که مانندها و پیشینههای آن دستاوردها را در فرهنگی که چند سدهای بیگمان بالاترین در جهان بود و در تاریخ دوردستی که همواره مایه سربلندی است بیابند: ما خود بهترش را داشتهایم؛ آنچه خود داشت، کهن جامه خویش پیراستن… صورتهای گوناگون دفاع و پسزدن تمامی نداشته است.
چنانکه برناردلوئیس غربی اشاره کرده است این سرکشی و بیاعتنائی به یک فرهنگ برتر پیشینهای در برخورد با فرهنگ چین داشت. در سدههای میان ۱۰۰۰ تا ۱۴۵۰ تکنولوژی و بازرگانی و ثروت و قدرت امپراتوری چین از هر چه در جهان میگذشت. چینیان آسیای خاوری را زیر نفوذ سیاسی و فرهنگی خود داشتند ولی در سدههای دهم تا سیزدهم این فرهنگ ایرانی بود که در اورآسیا، از هند رو به باختر، بیشترین نفوذ را میبخشید و تاریخ جهان بیشتر در آن منطقه نوشته میشد. خاورمیانه اسلامی در آن سدهها با چین ارتباطهای گستردهای داشت. اما نوآوریهای آن فرهنگ را جدی نگرفت (در واقع خود چینیان نیز چندان جدی نگرفتند و حتا تکنولوژی خود را به آنجا که میتوانستند نرساندند. محافظهکاری کنفوسیوسی و سودای نظم و تعادل، پیشرفت جامعه چینی را از حدودی بیشتر نیارست.) اسارت جامعههای خاورمیانهای در گذشته؛ بستگیشان به افتخاراتی که دیگر میانتهی شده بود، به آنچه امروز هویت و اصالت فرهنگی مینامند، آنها را بازداشت. جامه رزم چینیان را در سده سیزدهم از راه مغولان پذیرفتند ـ همچنانکه اونیفورم اروپائی را در سده نوزدهم اختیار کردند ـ و کاغذ و باروت را از چین آوردند. ولی نه کاغذ و چاپ (یک اختراع دیگر چینی که از آن غفلت شد) به انقلاب در آموزش و ارتباطات انجامید، چنانکه در سده پانزدهم در اروپا روی داد، و نه باروت به توپخانه و صفهای آتش سپاهیان که باز در اروپا تحقق پذیرفت و چندی دیرتر از آنجا به خاورمیانه رسید. قطبنمای چینی در جامعههای اسلامی مصرفی حتا کمتر یافت و باز برای عصر اکتشافات اروپائیان ماند. (اسلام مدرن شده، به فراخور جهانبینی تنگ خود از آن قبلهنما ساخته است.)
همان سرسختی و تنگنظری در برابر اروپا نیز نشان داده شد. درخشش رنسانس هیچ نظری را جلب نکرد، تا شکستهای نظامی پیاپی “کاتالیست“ دگرگونی شدند. اما آن دگرگونی به فوریترین و آسانترین تقلیدها و اقتباسها محدود ماند ـ جامهها و سلاحها و کالاهای مصرفی. هنگامی هم که با گذشت زمان به وارد کردن و فراگرفتن تکنیکهای اروپائی در سازماندهی اجتماعی روی آوردند باز روح فرهنگ باختر زمین از دسترسی این جامعهها دور ماند و امروز به نظر میرسد که در پارهای از آنها از صد سال پیش هم دورتر است. شک فلسفی، گشادگی بر اندیشه و کارکردهای نو، از جهانبینی آنها بیگانه است. روح چیره فرهنگ دگرگون شونده جامعههای اسلامی هنوز سنت و اصالتی است که نمیتواند به محدودیتها و بنبستهای خود اعتراف کند و در ته چاه گردن میافرازد. چنگ زدن در آن فرهنگ و اصالت، یک مکانیسم دفاعی است که دویست سال و بیشتر در جنگی نومیدانه گام به گام در برابر خردگرائی و انسانگرائی اروپائی پس مینشیند و اکنون در آغاز سده بیست و یکم آخرین دست و پاهایش را به صورت رادیکالیسم اسلامی که آمیختهای از شهادت و جهاد در تعبیر تروریستی آن و از سر تا پا وامدار رادیکالیسم اروپائی از ربسپیر تا لنین و هیتلر و از دژرژِینسکی تا گوبلز (پدران پلیس سیاسی و تبلیغات مغزشوئی مدرن) است میزند.
* * *
در ایران ما با دشواری دوگانهای روبرو بودهایم. سرپیچی گردنفرازانه و در عین حال دفاعی ما به ریشههای دورتر و دورتر، به سه هزاره پیش برمیگردد. ما نه تنها درخشش دوران برتری اسلامی را که در آن سه سده عصر زرین، رنگ تند ایرانی یافت به رخ میکشیم بلکه افتخارات ۱۵۰۰ سال پیش از آن را نیز سنگری دیگر میکنیم: هنگامی که شاهنشاهی ما سه قاره را در بر میگرفت اروپائیان در کدام جنگل از درختها بالا میرفتند؟ (یونانیان در همان زمان به قلههای المپ رسیده بودند.) فرهنگ ما با آنهمه شاهکارها چه کم دارد که از دیگران بگیریم؟ ناتوانی ما هرچه بیشتر شده است به این تاریخ و فرهنگ نیاز بیشتر یافتهایم. فرهنگ و هویت ملی داروئی است که ما را در برابر واقعیت همه روزه واپسماندگی یاسآور آرامش میبخشد. اگر ما از غرب برنمیآئیم نیاگان دوردست ما برمیآمدهاند. افتخارات باستانیمان ما را بس است. هر روز از غرب وام میگیریم، ولی آنها نیز زمانی از ما وام میگرفتهاند؛ پس ما در این معامله کم نمیآوریم. در این وامگیری و این بیمیلی هیچ مشکلی نیست. بر عکس اگر هوشمندانه به موقعیت و نیازهای خود بنگریم بهتر میتوانیم تعادل میان آنچه را که باید آموخت و آنچه را که باید نگهداشت برقرار سازیم. مشکل آنجاست که درماندگی از یک سو و غرور از سوی دیگر ما را به شتابزدگی و رفتار کژ و مژ erratic میاندازد: از این زیادهروی به آن زیادهروی، چنانکه صد سال است افتادهایم. با چنین نگرشی به دشواری خواهیم توانست به ژرفا و معنای واقعی فرهنگ پویای غرب، به ریشههای نیرومندی آن پیبریم. از برخورد ما با این غرب بیش از ۲۵ سده میگذرد ولی هنوز در خم نخستین کوچهها ماندهایم.
در نخستین سدههای اسلامی بود که سخت در فرهنگ یونانی فرورفتیم. آشنائی با یونان به شاهنشاهی هخامنشی برمیگردد. ولی ما تا پایان شاهنشاهی ساسانی ـ جز تا حدودی در شاهنشاهی اشکانی ـ با یونان و جانشینان آن، سلوکیها و امپراتوری یونانی ـ رمی بیزانس، در جنگی پایانناپذیر در همه پهنههای دیپلماتیک، بازرگانی، نظامی و فرهنگی بودیم. فرهنگ یونانی فرهنگ دشمنی بود که بر ما برتریهائی داشت و ما برای آنکه خیرهاش نشویم خود را از آن دور میداشتیم. هخامنشیان به گرفتن عناصری از هنر و دانش نظامی یونانی بسنده کردند. اشکانیان که در یونانیگری پیشتر رفتند از سوی مغان و “ناسیونالیست“های زمان به “غربزدگی“ متهم شدند و کیفر دیدند. شاهنشاهی ساسانی که در عرصه فرهنگی پسزنشی بر فرهنگ یونانی و مسیحیت بود، در آمیختهای از رقابت و احساس برتری و ترس، خود را از هرچه آسیب و نفوذ “غرب“ برکنار میداشت. ترجمههای اندک متنهای یونانی به پهلوی و پناه جستن دانشمندان بیزانسی در دانشگاه گندیشاپور آنچنان تاثیرات دیرپائی نگذاشت. (بیزانسیها چندی نگذشت که از خفقان فرهنگی تیسفون به همان سرکوبگری مذهبی قسطنطنیه بازگشتند.) در سدههای نخستین اسلامی، یونان دیگر دشمنی نبود که بر ما چیرگی نظامی یابد یا در رقابتی باشد (امپراتوری بیزانس به حالت دفاعی رو به زوالی رانده شده بود که تا سده پانزده در پناه دیوارها دوام آورد). ایرانیان، مردمانی شکست خورده و کم و بیش پشت کرده به هویت و فرهنگ خود، در پی یافتن هویت و پروراندن فرهنگ تازهای بودند و عناصر آن را از پیشینه زرتشتی ـ ساسانی خویش، از اسلام و اعراب، و از آن معجزه یونانی گرفتند که هنوز پس از کتاب سوزیهای سپاهیان عرب فروغی داشت. (عمر میگفت اگر کتابها با قرآن نمیخوانند که “هر تر و خشکی در آن است“ باید سوزانده شوند، و اگر میخوانند نیازی به آنها نیست). پس از هزار و پانصد سالی دوری جستن از جهان یونانی، تا آنجا که میشد، ایرانیان خود را در دریای آن فرهنگ بیمانند افکندند و با ترجمههای خود از یونانیان زبان عربی را نیز به مقدار زیاد ساختند. علم یونانی بر بالهای اندیشهی ـ بیشتر ایرانیان ـ پروازهای دورتر کرد. اما ادبیات و کمتر از آن هنر آشنای یونانی در جامعه اسلامی میدانی نیافت، زیرا با هویت تازه سازگار نبود. کار پردامنهتر ایرانیان در فلسفه بود که در جامه مبدل “کلام“ و به عنوان تخته پرش فلسفه عرفانی به بزرگترین جهش فلسفی تاریخ ما میدان داد. اما چنان با دین درآمیخت که فلسفه اسلامی را به صورت یک تناقض عبارتی درآورده است: فلسفهای بر پایه ایمان و یقین، و برای توجیه آموزههای دینی اسلام.
در این بدل سازی، ما همراه فیلسوفان اسکولاستیک شدیم که فلسفه یونان را به خدمت الهیات مسیحی درآوردند و تا هزار سالی جلو رشد تفکر فلسفی را در اروپا نیز گرفتند، تا هنگامی که کسی در همه چیز، پیش از همه در هستی خویش، شک کرد و از راه اندیشه به آن رسید: “من میاندیشم پس هستم.“ بررسیهای تازه در فرانسه بر این تاکید میکند که عربی اصلا زبان مناسبی برای بیان اندیشه یونانی نیست. فرایافتهای بنیادی فلسفه یونانی در ترجمه عربی تحریف میشوند. مثلا در عربی فعل هستن نیست (دستوریان ما به غلط “بودن“ به کار میبرند که ماضی هستن است) و مترجمان “شدن“ را به جای آن نهادهاند. فلسفه عربی شده یونانی از آغاز همان نبود که در اصل هست، و فضای اسلامی نیز بسیار پیش از آنکه امام غزالی فرمان تعطیل فلسفه را بدهد آزاداندیشی را با آهن و آتش سرکوب کرده بود. (در کتابخانه تازه اسکندریه، که قرار است خاطره آن نهاد تاریخی فرهنگ جهانی را زنده کند و با کمکهای از همه جا باز ساخته شده، دسترسی به بسیاری کتابها ممنوع است و کتابخانه را به ضد خودش درآوردهاند ـ پایگاه تازهای برای کوتهفکری.) تاثیر آشنائی با فرهنگ یونانی و درآمیختن با آن ـ هر چند ناتمام و تحریف شده ـ در شکل دادن به هویت و فرهنگ اصیلی که اینهمه از آن گفتهاند اندازه نگرفتنی بود. بی آن درآمیختگی، فرهنگ ایرانی ـ اسلامی پدید نمیآمد. البته دیری نگذشت که نیروی عادت، ایستادگی در برابر نوآوری، و سربلندی و خرسندی لختیآور از درخششهای چشمگیر آن سدههای سروری فرهنگی ایران، ما را از جهان یونانی دور کرد؛ و اندک اندک بهترین عناصر فرهنگ و هویت تازه خود را فراموش کردیم و به فضای ایستای قرون وسطائی که تا سده بیستم کشید تسلیم شدیم. طرفه این است که سربلندی به آنچه به فراموشیاش میسپردیم و بهترین عناصر سازندهاش را لگدمال تعصب و خرافات مذهبی میکردیم، دستاویز سرپیچی ما از درآمیختن با فرهنگی شده است که از قرون وسطای اروپا سر بلند کرد.
این اروپائیان بودند که از سدههای میانه کم و بیش، نخست از ترجمههای عربی کار خود ما و یهودیان فرهنگگستر جهان اسلامی، بویژه در اسپانیا، با میراث یونانی ـ رمی خود آشنا شدند و سپس به دنبال اصل رفتند و از سده پانزدهم آن انفجار فرهنگی را آغاز کردند، که رنسانس (نوزائی) نام گرفته است، و درهای نوگری یا تجدد را بر جهان خسته کهن گشودند که پانصد سالی است بهمنآسا بزرگتر و پردامنهتر میشود و مسائل غولآسا و راهحلهای غولآسا میآفریند و جامعههای اسلامی را نیز با همه واکنشها و پسزنشهایش زیر و زبر میکند. برخورد این بار ما با فرهنگ باختری در صورت اروپائی ـ امریکائیاش از هر چه در گذشته شناختهایم دامنهدارتر و خودزاتر است. این بار تنها شکست نظامی نیست. ما با فرهنگی روبرو شدهایم که برای همسان کردن نیاز ندارد هزار هزار بکُشد و آسیابها را از خونمان به گردش درآورد. برتری آن تنها به قدرت نظامی و دینی محدود نمیشود. فرهنگ غربی بر ماشین تکنولوژی نامحدودی سوار است که قدرت خردکننده نظامی، قدرتی که با برتری تاکتیکی بیابانگردان عربستان یا آسیای مرکزی مقایسهپذیر نیست، تنها گوشهای از آن به شمار میرود. سرنشینان آن ماشین جا برای همه بشریت گذاشتهاند. آنها نمیتوانند و نمیخواهند جلو سوار شدن دیگران را بگیرند و دیگران پیوسته بر سوار شدن مشتاقتر میشوند. توانائی این فرهنگ تنها در این نیست که میتواند پایدار بماند، در آن است که میتواند پیوسته پیش برود و دگرگون شود ـ در واقع مانند هر پدیده دیگر برای ماندن نیاز به دگرگونی همیشگی دارد. رونق آن در برخورد و دادوستد آزادانه ایدهها و نیروهاست.
این “هجوم فرهنگی“ همه سویه است (آخوندها در این حق دارند) و برای پیروزی نه نیاز به وعده رستگاری آن جهانی دارد نه شمشیر غازیان و نه جزیههای سنگین ایمانآور والیان خونریز (برتری فزاینده نظامی، جنگهای استعماری را سرانجام بیموضوع گردانید؛ اقتصاد و فرهنگ بینیاز به اسلحه کارش را میکند.) نفوذ فرهنگ غربی برخلاف فرهنگ یونانی که با گذشت سدهها کاهش یافت هر زمان شتاب میگیرد. بدترین دشمنانش حتا در زندگی روزانهشان، بویژه در زندگی روزانه، از آن گریزی ندارند. این فرهنگی است که تنها زندگی معنوی و اندیشگی سرامدان جامعه را در بر نمیگیرد. غرب برای نخستینبار یک فرهنگ توده، یک فرهنگ جهانی به وجود آورده است که در سطح عملی روزانه با جامعه از بالا تا پائین سر و کار مییابد. از همین رو نیز در هر جا نخست به گرفتن اسباب ظاهری آن پرداختهاند. جامعههای اسلامی بیش از دیگران، پانصد سال را در این گذراندند که تکنولوژی را به خدمت خود درآورند تا از فرهنگ و هویت خود دفاع کنند. راز ناکامیشان در همین بوده است: جانشین کردن فرنگیمآبی با امروزی شدن؛ و یکی گرفتن فرهنگ با هویت که ریشه همه کژرویهاست.
* * *
نگرش دفاعی و گاه دشمنانه به فرهنگ غربی در جامعههای اسلامی، که سختترین ایستادگی را نشان میدهند و در شمار واپسماندهتریناند، از تاکید ویژهای است که بر هویت میکنند: هویتی که همان فرهنگ است؛ فرهنگی که همان اسلام است (برای ایرانیان بیشترش اسلام است) و اسلامی که برتر از همه است. اما هویتی که چنین تعبیری از آن میکنند و از به خطر افتادنش بهانه سرکوبگری و تاراج و کشتن میگیرند فرایافتی بیپایه است. بر این هویت موافقتی نیست؛ هر کس از آن چیزی میفهمد. برای یک جنگلنشین آمازونی یا افریقائی هویت همان عادتها و ارزشهائی است که بر جزئیات زندگیش فرمان میراند و تا رنگی را که به چهره میمالد در بر میگیرد. برای زنان و مردان امروزی که به آسانی از یک فضای فرهنگ در فضای فرهنگی دیگر درگذرند داشتن چند فرهنگ هیچ دستی در هویتشان نمیبرد. ما بیش از پیش در میان ایرانیان مردمانی چند فرهنگی خواهیم داشت.
هویت اگر از دلالتهای فرهنگی ـ سیاسی خود آزاد شود معنائی سادهتر از آن دارد که نزد ماست. برای بیشتر مردم پیشرفته جهان هویت، آگاهی به خویش و درباره خویش است؛ هم از سوی خود، هم از سوی دیگران. هویت یک ملت یا اجتماع چنان آگاهی درباره وابستگی به یک ماهیت تاریخی است. با این تعریف روشن است که هویت فرایافتی پویاست و سراسر گذشته و اکنون و آینده را (آیندهای که بتوان انتظار داشت) در بر میگیرد و هم به ماهیت بزرگتر ارتباط دارد هم به یگانهای آن؛ هم شخصی است هم جمعی، و هر چه انسانیت پیشتر آمده، به این معنی که فرد جای مهمتری یافته، مولفه شخصی آن نیرومندتر شده است. خود، چه فرد و چه جامعه، از مراحل گوناگون میگذرد و شکلهای گوناگون میگیرد ولی همواره برای خودش و دیگران همان است. مانند کودکی که به جوانی و پیری میرسد و همیشه همان هویت را دارد. در همه مراحل، هم خودش میداند که کیست هم دیگران او را به آن نام و نشان میشناسند. دگرگونیهای او فراوان و گاه شگفتاور است. حتا خودش نیز تصویر کودکی و نوجوانیاش را باز نمیشناسد. گاه اصلا “آدم دیگری“ میشود. اما همواره همان هویت را دارد. هر چه نیروی زندگی در فرد و جامعه بیشتر باشد دگرگونیهایش بیشتر خواهد بود، ولی هویت دیگر نخواهد یافت، مگر آنکه خود گذشتهاش را باز به دلائل سیاسی (زور اسلحه، “افکار عمومی“) فراموش کند. عادتها و ارزشهای فرد یا جامعه در زیر فشار اوضاع و احوال دگرسان میشوند و این به ماندگاریشان کمک میکند. فرهنگ که همان عادتها و ارزشهاست، زمان جاودان ندارد. زندگی و روزگار بر آن اثر میگذارد و اگر با زمان پیش نرود خواهد مرد.
در جامعههای پیشرفته و در نزد افراد آگاه و پویا هویت همان نیست که در جامعههای ایستا، و افرادی که تنها میتوانند گذشتهشان را ادامه دهند. پویائی و توانائی دگرگون شدن و پیش رفتن به جدا شدن از هویت، هویتی که به عادتها و ارزشها فروکاسته است، میانجامد. فرد یا جامعهای که نتواند این فاصله را میان هویت خود و عادتها و ارزشهایش بگذارد (و برای چنین افراد و جامعههائی ارزشها نیز نیندیشیده و دنباله و در شمار عادتها هستند) دچار “بحران هویت“ میشود؛ از سوئی ضرورت دست بردن در پارهای عادتها و ارزشهائی که جنبه تقدس یافته است (چه چیزی بالاتر از “خود“؟) و تن در دادن به دگرگونی فرهنگی، از سوی دیگر گرایش به امر آشنا، و بیمیلی به تازگی و نوجوئی که در حدودی نفی “خود“ نیز به شمار رود. هویتی که در عادتها و ارزشهای دیرپای تنیده است و خود را بی آنها نمیشناسد و نمیپذیرد؛ و فرد و جامعهای که میباید تغییر کند و نمیخواهد؛ خود را دچار بحران مییابد و به سرگشتگی و رفتار نامعقول و زیادهرویهای خندهآور و گاه خطرناک میافتد ــ چنانکه جمهوری اسلامی افتاده است.(۱)
این هویتی که امروز ما را از اولویتهای حیاتیمان بازداشته است در چهار دهه گذشته گفتمان اصلی جامعه ایرانی بوده است ــ از آن زمان که حملات بر غربزدگی بالا گرفت که شوریدنی بر ارزشهای باخترزمینی و فراخوانی به جهان آشنای قرون وسطای هزار ساله اسلامی از یک موضع محقر جهان سومی بود. مائی که از پیشتازان میبودیم خود را به پایان صف و جاهائی بسیار بدتر راندیم. طرفه آنکه این هویت چنانکه در پیش هم اشاره شده است چندان هم اصیل نبوده است. ما آن را در یکی از دورانهای ازپاافتادگی ملی با در هم آمیختن عناصر گوناگون، بیشترش بیرون از فرهنگ خودمان، ساختیم. پیش از آن “هویت“ دیگری میداشتیم و از صد سال پیش “هویت“ دیگری یافتهایم. اما در واقع آنچه در ما دگرگون شده فرهنگ، عادتها و ارزشها، بوده است نه هویت. هویت ما در آن زمان نیز ایرانی بود و هنوز هم هست و تا زمانی که خود را ایرانی بدانیم و دیگران ما را ایرانی بشناسند همان خواهد بود. امروز حتا کهنهپرستترین در میان ما زمین “هویت“ را زیر پایش لرزان میبیند و با مانندهای صد سال پیش خود تفاوتهای آشکار دارد. پابرجاترین مدافعان اصالت نیز نه چندان اصالتی دارند نه آن هویتی را که مدعیش هستند. این مهم نیست که کمتر دگرگون شدهاند؛ آنها نیز دیگر اصیل نیستند و نمیتوانند به تمامی به ریشهها برگردند. با بیرون آمدن از بحث هویت اصیل و بحران هویت بهتر درخواهیم یافت که نگهداری هویت از راه شناسائی و شناساندن، بهتر به دست میآید. هنگامی که خود را آن گونه که بودهایم و هستیم بهتر از اینها بشناسیم خواهیم دانست که درباره چه هویت و کدام فرهنگ سخن میگوئیم. آنها که از میان ما بیشتر میدانند کمتر از این بحرانها دم میزنند. آگاهی و بینش با خودش چیرگی بر موقعیت میآورد و در آن صورت بحرانی در کار نخواهد بود.
فرانسویان یا آلمانیها، در مثل، بسیار بیش از ما دانستهاند و تجربه کردهاند. بسیار بیش از ما در پنج سده گذشته جهان دیدهاند. اما فرانسوی و آلمانی ماندهاند و برایشان بحران هویت بی معنی است. نسل فرانسوی پس از جنگ درباره جای خویش در جهان پس از امپراتوریها مدتها سرگشته ماند و تازه امروز دارد با تاریخ دهههای سی و چهل خودش کنار میآید. آلمانیهای پس از جنگ نه تنها خود را در زیر آوار “رایش“ با مسئولیت هولناکترین فاجعه بشری روبرو یافتند بلکه ناچار شدند کشور دوپاره خود را از نو سازمان دهند. ولی اینها بحران هویت نبود. فرانسوی یا آلمانی با کل تاریخ و فرهنگ خود با جهان تازه روبرو شد و دگرگونیها را هرچند تلخ و نفسگیر در خود راه داد و خود را فرمانروای جهان خویش کرد. برای چنین ملتهائی دگرگونی ذات زندگی است؛ برای ملتهای کم دانش و تجربه است که هراس مرگ میآورد. هر دست بردن در فرهنگی که با رفتن در جامه تقدس از قلمرو خرد و اندیشه بیرون زده است، حالت نفی هویت، نفی خود، میگیرد و واکنشهای سخت یا بیحرکتی و زوال میآورد. انکار نمیتوان کرد که فرهنگ تا هنگامی که توان زندگی دارد، به این معنی که دست و بال پیشرفت را نمیبندد، بخشی از هویت است. ولی بخشی از چیزی بودن با خود آن چیز بودن تفاوت دارد. آنچه مردم ما را در این وضع ناسزاوار نگه داشته درنیافتن همین نکته بوده است.
ایرانیان همین بس که در فرهنگ خود بیشتر باریک شوند تا به خللپذیر بودن آن، به حرکت دگرگونسازندهاش در طول سدهها و هزارهها، به وامداریش به ریشهها و بنیادها و اصالتهای گوناگون پیبرند، و دریابند که چه اندازه دستاوردها و درخشندگیهای این فرهنگ از منابع غیراصیل آمده است. و چه اندازه راز ماندگاریش در همین بوده است. هر ایرانی کافی است که به خود بنگرد و ببیند چه اندازه عناصر غیراصیل از بد و خوب در رفتار و رویکرد خودش راه یافته است و باز راه مییابد و او همچنان خودش مانده است. مانند زبان فارسی که ۱۲۰۰ سال است تحول و تغییر میبیند و برای هر گروه و لایه اجتماعی، و برای هر کاربردی یک صورت به خود میگیرد و باز زبان فارسی است. انگلیسیها کمتر از ما به مفاخر ادبی خود سربلند نیستند. در ادبیات هیچ کشوری از جمله ما نمیتوان به کسی چون شکسپیر رسید. آنها همین ده سالی پیش تئاتر “گلوب“ او را در شهر استراتفورد که با صرف میلیونها لیره بازسازی شده است پس از چهارصد سال بازگشودند. اما در چهار سده پس از شکسپیر زبان انگلیسی را چنان دگرگون کردهاند که نسل شکسپیر از آن چیز زیادی در نمییافت. ادبیات انگلیسی در این سدهها از هر چه شکسپیر میتوانست تصور کند درگذشته است. کسانی با سربلندی میگویند که ما ایرانیان امروز زبان رودکی را میفهمیم. بگذریم از اینکه بیشتر ایرانیان امروز زبان بسیاری از شاعران و نویسندگان پس از رودکی را نمیفهمند (چند درصد ایرانیان را میتوان یافت که کلیله و دمنه را بفهمند؟) این مایه سرشکستگی انگلیسی زبانان نیست که “چاسر“ را به آسانی درنمییابند ولی میباید از این سربلند باشند که زبان خود را به صورت زبان جهانی برای همه جا و همه کاربردها درآوردهاند ــ از بس آن را دگرگون کردهاند.
شاید هیچ چیز بیش از مقایسه نسل انقلاب مشروطه با نسل انقلاب اسلامی خللپذیری و قراردادی بودن فرهنگ ـ هویت را نشان ندهد. در دوران انقلاب مشروطه جامعه ایرانی، جز لایههائی نازک، سراپا در تیرگی قرون وسطای اسلامی میزیست. اما روشنفکران و طبقه متوسط و به پیروی آنان توده مردم به افتخارات باستانی ایران، به دوران سروری سیاسی و نظامی پیش از اسلام رو کرده بودند و الهام خود را از آن میجستند. راز محبوبیت و پیروزی سردار سپه ـ رضاشاه بخشی در این بود که در او زنده کننده شکوه باستانی را میدیدند. هویت ایرانی در آن زمان از عنصر اسلامی تهی نشده بود ولی نفوذ ملاحظات سیاسی و اوضاع و احوال به آن رنگ تند ناسیونالیستی داده بود که عنصر مذهبی را عملا زیر سایه گرفت ــ به زبان جامعهشناسی، یک جابجائی پارادایم روی داد. در انقلاب اسلامی، جامعه ایرانی هشتاد سالی پیشتر آمده بود. لایههای درسخوانده و روشنفکر، طبقه متوسط ایران، بسیار بزرگتر بود. حتا توده مردم از بسیاری تنگیهای زندگی قرون وسطائی به در آمده بودند و آشنائیشان با افتخارات باستانی ایران بسیار از آغاز سده بیستم درمیگذشت. با اینهمه نفوذ ملاحظات سیاسی و اوضاع و احوال به یک انقلاب اسلامی میدان داد. در نخستین دهه سده بیستم زنان ایرانی از اندرونها بیرون زدند و انجمنهای “حریت نسوان“ تشکیل دادند و زیر روبندههایشان ششلول در دست گرفتند و از آزادی و برابری (مساوات آن روزها) دفاع کردند. در هشتمین دهه آن سده در دانشگاهها چادر بر سر کشیدند که خود را “بیان“ کنند! هر کدام از نسلها هویت خود را داشتند. سه دهه پیش “هویت“ ایرانی یک هویت اسلامی شد که هم سخت قرون وسطائی و هم سخت فاشیستی بود (فاشیسم خود یک پسزنش قرون وسطائی بر ضد جهان مدرن بود.) هر دو انقلاب در ایران روی داد. مردم ایران مسئول هر دو بودند. هویت ایرانی نمیتوانست در هفتاد و هشتاد سال چیز دیگری شود ولی فرهنگ در هر زمان رنگ و تاکیدهای خود را داشت و در پایان سده بیستم با حجاب اسلامی و ریش و هر پلیدی درون و بیرون تعریف شد.
هویت ایرانی در فرایند فرهنگپذیری acculturation که چند باری در تاریخ دراز ما روی داده است کمتر به خطر افتاد تا در هنگامی که ایرانیان، سخت در زندان سنتهای دینی، از سده سیزدهم به بعد در خودآگاهی کمتری بسر میبردند و اراده دفاع از هویت ایرانی خود را از دست میدادند. در آن سدهها عنصر ایرانی پیوسته در برابر نفوذ بیابانگردان آسیای مرکزی پس نشست. زیرا ایرانیان در همزیستی پرکشاکش خود با اسلام و عرب و پس از سدهها فرمانروائی بیگانگان فرسوده شده بودند و اندک اندک خود را فراموش میکردند. آنها که با پیروزمندی از غلبه عربی برآمده بودند، از ترکی به مقدار زیاد فروماندند. زبان ایرانیان در آن دویست سال “سکوت“ عربی نشد ولی بخشهای بزرگی از ایران ترکی را پذیرفت (ترکزبان شدن آذربایجان، همچنان که شیعی شدنش، در پادشاهی صفویان به انجام رسید.) بازگشت به خودآگاهی ایرانی مستقل از همکیشی شیعی که با هویت ایرانی یکی شناخته شد (صدها هزار ایرانی غیرشیعی به دست شاهان صفوی یا قتل عام و یا وادار به برگشت از مذاهب خود شدند) در برخورد با اروپائیان روی داد. ایران به امپریالیستهای غربی بدهیهای زیادی دارد که هیچ لزومی به بازپرداختشان نیست. ما اگر تاریخ خود ــ سیاست و فرهنگ و جامعه ــ را بشناسیم و به فرزندان خود بیاموزانیم و فارسی را، در کنار هر زبان دیگری، بیاموزیم و نگه داریم بیمی از بحران هویت نخواهیم داشت. ما میتوانیم هر مذهبی داشته یا اصلا نداشته باشیم و درباره هر بخش فولکلوری که به نام مذهب و فرهنگ بر هویت ما انداختهاند هرگونه بیندیشیم و باز ایرانی بمانیم؛ این همه ایرانی غیرشیعی مگر چیستند؟ آنچه اهمیت دارد فرایند فرهنگپذیری است، به معنی دگرگونگی پارادایم و نظام ارزشها، که سخت درگیرش هستیم، خواه ناخواه، و هر چه بیشتر محافظهکار جزمی و سنتگرای چشم و گوش بسته بمانیم واپسماندگی و بیبهرگی خود را درازتر و ژرفتر خواهیم گردانید. هویت ما نظام ارزشهای ما نیست که بسیار جای دگرگونی دارد، بلکه تاریخ ماست ــ دستاوردها و ناکامیهای ما به عنوان مردمی با سه هزاره تجربه زندگی با هم. آنها را کسی از ما نخواهد گرفت. دستاوردها و ناکامیهای ما یکسان نمانده است و نخواهد ماند ولی ما ایرانی ماندهایم و خواهیم ماند تا هنگامی که خود را ایرانی بشناسیم ــ ایرانی در مجموعه رنگارنگ خود. اما اگر به تاریخ و دستاوردهای گذشته خود بسنده کنیم جز متولیان امامزادهها و نگهبانان موزهها نخواهیم بود.
جای شعر در فرهنگ و “هویت“ ما نیاز به تاکید ندارد. هزار و دویست سال ایرانیان در اوزان عروضی شعر سرودند و پس از یک دوران دراز درخشندگی، نظم بافتند و گل و بلبل را دستمالی کردند تا نیما یوشیج آمد و با زیر و رو کردن آنچه از شعر میفهمیدیم به یک بنبست ششصد ساله پایان داد. امروز میراث نیما یوشیج شعر فارسی را فراگرفته است و به هویت ادبی ما دست نزده است؛ تنها میراث ادبی ما را غنیتر کرده است. همین کار را کسانی میباید با موسیقی ایرانی بکنند (پیش از انقلاب داشتند میکردند.) مینیاتور چینی صدها سال سنت فرهنگی ما گردیده بود. از دوره قاجار نقاشان ایرانی اندک اندک از آن بیرون آمدند (از نقاشان صفوی آغاز شده بود) و نقاشی قابل ملاحظه امروز ایران که اساسا ربطی به مینیاتور ندارد و در سنت نقاشی غرب است به همان اندازه جزء فرهنگ ایرانی به شمار میرود. چنانکه میبینیم میتوان هم مینیاتور داشت هم نقاشی مدرن؛ هم سعدی داشت هم نیما یوشیج، هر چه هم سعدی شاعر بزرگتری باشد. اینکه امروز ادبیات و هنر ایرانی چنین گوناگونی و گستردگی دارد و از دهه ۴۰/۶۰ به چنین شکفتگی افتاد (آخوندها هم نتوانستند آن را خفه کنند) از پشت کردن به سنتها و عادتها و روی آوردن به غرب؛ از غربگرائی و هجوم فرهنگی بوده است. اگر ما امروز ادبیاتی شامل همة گونههای ادبی داریم و نه چند ده کتاب بزرگ، از آنجاست که در صد سال گذشته رفتار و نگرشی داشتهایم که کسانی آن را به عنوان بیهویتی و پشت پا زدن به هویت ملی و بیاحترامی به مقدسات محکوم کردهاند. بیم بیهویتی و بیفرهنگی و باختن روح ملیت و فرهنگ ایرانی در پای فرهنگ غرب برای مردمی که توانستهاند تابوی وزن و قافیه عروضی را بشکنند بیپایه است. ما تابوهای بیشتری را در روابط اجتماعی، در سیاست، و در جهانبینی خود میتوانیم بشکنیم، میتوانیم از مذهب اکثریت بیرون بیائیم، و همچنان ایرانی بمانیم. در گذشته نیز بارها چنین کردهایم و خود را از رکود و واپسماندگی رهانیدهایم. سربلندی امروز ما نیز به همان پوست انداختنهای فرهنگی برمیگردد. “پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم؟“
***
سازمان ملل متحد در یکی از اقدامات ظاهرسازانه بیهودهاش که هر سال صدها میلیون دلار را به چاه وقت گذرانی سرازیر میکند (از سازمانی که اکثریت اعضایش حکومتهای جهان سومی هستند چه انتظاری میتوان داشت؟) سال ۲۰۰۱ را به پیشنهاد رئیس جمهوری اسلامی، که خود قهرمان وقتگذرانی و سخنان میانتهی بود، سال گفتگوی تمدنها اعلام داشت. این یک ترفند آشکار روابط عمومی برای اعتبار بخشیدن به یک دولت نابکار rogue بود و فرصتی به جمهوری اسلامی داد که پارهای جلوههای فرهنگی را که از او و جهانبینیاش بیگانه است به نمایش گذارد. در خود ایران در همان سال گفتگوی تمدنها نیروهای انتظامی در اجرای سیاست ناممکن کردن هر گفتگوی بیرون از کنترل اسلامی، مردمی را که از پیروزی تیم ملی فوتبال خود در مسابقات جهانی شادی میکردند زدند و به زندان انداختند و درهای خانههای مردم را شکستند تا بشقابهای ماهوارهای را ضبط کنند. ولی نمایش بزرگتر و دراماتیکتر گفتگوی تمدنها در روز ۱۱ سپتامبر آن سال در نیویورک و واشینگتن آمد، با پیامدهائی که چهره جهان را تغییر داده است. در گفتگوی تمدنها آنچه به تمدن ما ارتباط مییابد ناممکن بودن آن است. (تمدن در اینجا به معنی همه جلوههای مادی و معنوی زندگی یک جامعه، از جمله فرهنگ است.) بزرگترین ویژگی و عنصر سازنده یک تمدن در نظام ارزشهای آن نهفته است و در اینجاست که از گفتگو نمیتوان سخن گفت. نویسندگان و سیاستگران، روپوش گفتگو را بر واقعیت ناسازگاری پارهای تمدنها با تمدن امروزی و جهان همروزگار ما میکشند. اگر این عنوان پرآبوتاب را بردارند، در برخورد و دادوستد هر روزی نمایندگان تمدنهای گوناگون در سطح جمعی و فردی واقعیتی است که ضمن غنی کردن تمدن جهان امروزی، پذیرفتنش را بر واپسماندگان کاروان تمدن آسانتر میکند. در گفتگو یک عامل برابری نهفته است؛ داد و ستد میتواند نابرابر باشد و در بیشتر زمانها هست. گفتگو اگر بر پایه برابری نباشد گفتگو نیست؛ گفتن یکی است و شنیدن و تن در دادن دیگری.
مشکل گفتگوی تمدنها در همین فرض نخستینی است؛ در مسلم گرفتن اینکه ما با تمدنهای گوناگونی سر و کار داریم هر یک در جای خود بااعتبار و میباید آنها را در کنار هم نگه داشت. گفتگو بر پایه برابر، بیشترینهای است که میتوان به آنها اجازه داد. منتها چون برابری تمدنها در جهان واقع برقرار نیست و یک تمدن برتری و جاذبه انکارنکردنی دارد، گفتگو را میباید زیر کنترل انجام داد که اتفاقا یک تفاوت عمده تمدنها نیز هست. از میان آنها یک تمدن به کنترل همیشگی همهگیر، کنترل وجودی، نیاز ندارد. در همان سال گفتگوی تمدنها یک تمدن هر چه را از فراوردههای فرهنگی که میتوانست در جعبه آینهاش بگذارد و بیشترش هم ربطی به تمدن اسلامی نداشت و از غرب آمده بود به جهان عرضه کرد، ولی با همه نیرو کوشید از برخورد تودههای ایرانی با تمدن دیگر و برتر جلوگیرد.
این تمدن اسلامی ـ شرقی که قرار است از موضع برابر با تمدنهای دیگر، در واقع تمدن غربی، گفتگو کند در زمینه نظام ارزشها چه دارد به آن بگوید؟ در دو سده گذشته چنین گفتگوئی میان تمدن اسلامی با رنگهای محلی آن و تمدن غربی درگرفته بوده است و نویسندگان و جنبشها و حکومتهای اسلامی، گفتگو را به هر جا که توانستهاند کشاندهاند. طرف اسلامی این گفتگو با بهرهگیری از منتقدان غربی تمدن غرب سختترین حملات را به نظام ارزشهای آن کرده است. طرف غربی در بیشتر این دوران کوشیده است مودبانه و بندهنوازانه به تفاوتهای تمدنی اشارههائی بکند و در عمل معیارهای متفاوت را در گفتگوی تمدنها بپذیرد. اکنون روشنفکران روزافزونی در غرب، در برابر چالش بالاگیرنده اسلام در جامعههای مهاجرپذیر خود، از این روند سر میپیچند و به ناسازگار بودن بسیاری ارزشهای اسلامی با دمکراسی لیبرال غربی اشاره میکنند. در میان مهاجران مسلمان کشورهای غربی نیز اندک اندک این تابوشکنی را میبینیم.
آنچه در حملات یا انتقادات اسلامیان، از سنتی تا رادیکال، قابل توجه است حالت دفاعی آن است. در گفتگوی آنها هر چه هست نشان دادن کاستیهای تمدن غرب است نه برتریهای تمدن (های) اسلامی به صورتی که تودههای مسلمان آن را میزیند. بزرگترین مایه نازش این تمدنها “بیبندوبار نبودن“ است که خواهد آمد. از این گذشته اگر سخنی در برتری است به گذشته دوری بر میگردد که از آن تصویری دستکاری شده و آرمانی میدهند. (روشنفکر مسلمان اگر بخواهد کار جدی کند، نه دکانداری یا فرورفتن در خرد متعارف، میباید به بررسی انتقادی همان گذشته خیالی بپردازد که آن را هم گاهگاه میبینیم.) در آفرینشگری فرهنگی یا فراهم کردن بالاترین سطح زندگی بیشترین مردم سخن زیادی برای تمدن اسلامی نمانده است. حتا بنلادنها در این زمینه ادعائی ندارند و در عوض منکر ارزش این دستاوردها میشوند. آنها بهشت آن جهان را میخواهند و چه ضرورت که در این جهان به آن نزدیک شوند؟ (در واقع بهشتی که آنها دنبالش هستند بیساختن دوزخی از تبعیض و خشونت و محدودیت در این جهان به دست آمدنی نیست.) خوشبختی و بدبختی آدمیان در این جهانبینی اهمیت ندارد. عمده آن است که جهان از گناه پاک شود یا به نظر آید که پاک شده است.
این چیست که در تمدن غربی چنین آزار میدهد؟ از کتابها و پژوهشها تا دشنامهای بر سر منبر، آنچه بیش از همه حساسیت اسلامیان از هر رنگ را میآزارد آزادی است که اسلامیان و سنتگرایان به نام بیبندوباری به باد حمله میگیرند. آزادی که بنمایه تمدن غربی است در جلوههای گوناگونش به زیادهرویهائی نیز میکشد که هیچ طبع سلیمی را خوش نمیآید. بر این بیبندوباری بسیار انگشت گذاشتهاند و در اینجا میتوان موقتا از تاکید بر این نکته خودداری کرد که بیبندوباری عارضه ناپسند آزادی و گشادگی پسندیدهای است که تمدن غربی را به این بلندیها رسانده است. اما آیا میتوان جلوههای زیادهرویهای آزادی را که فضیلت تمدن غربی است، با زیادهرویهای محدودیت که فضیلت تمدن اسلامی ـ شرقی است مقایسه کرد؟ آبستنی نوجوانان بدتر است یا ازدواج دختران هشت نه ساله؟ از این گذشته اگر تمدن غربی فساد و بیبندوباری میآورد، جامعههای اسلامی حتا در آن زمانها که نشانی از غرب نمیبود در همین زمینه حیاتی از نظر اسلامیان، تا گلو در هر فسادی که طبع فسادپذیر بشری از آن برآید فرورفته بودند. تفاوت در این بوده و هست که مانند هر جنبه دیگر این تمدن، عامل خشونت هم به درجات بالا بر فساد افزوده شده است. اگر غرب به فساد افتاده است چون دیگر متافیزیکی ندارد، جامعههای اسلامی دچار فساد متافیزیک خود هستند. برای غرب، چنانکه در طبیعت پویای اوست، برقرار کردن تعادلی که اقتصاد و تکنولوژی مدرن برهمزده است آسانتر خواهد بود. سطح فرهنگی انسان غربی آشکارا به انفجار امکانات بیسابقهای که در دسترس اوست نمیرسد. اما فرهنگ غرب با گشادگی امکانات ناسازگار نیست و ناهنجاری کنونی که تا آینده قابل پیشبینی بدتر هم خواهد شد، در متن همان فرهنگ چارهپذیر خواهد بود. تمدن اسلامی که به پایمردی غرب و به رغم خود با همان انفجار امکانات روبروست، بیماریهای تمدن نوین را بر ابتلائات تمدن سنتی افزوده مییابد و به سبب ناسازگاریهای ذاتیاش بحرانهای بدتری در پیش خواهد داشت. یک تمدن نیاز به اصلاح دارد و دیگری به تغییر (از این ظرافت منطقی میگذریم که هر اصلاحی تغییر است.)
این درست است که جامعه اسلامی که پایهاش بر جلوگیری است بهتر میتواند ظواهر را نگهدارد ولی فساد اگر به چشم هم نیاید فساد است. از این گذشته اگر تنها با روشهای طالبانی بشود جلو بیبندوباری را گرفت آیا اصلا ارزش دارد؟ خود بیبندوباری در گفتگوی این دو تمدن یک مایه اختلاف است. بیبندوباری در جامعه غربی جنبه زیبا شناختی دارد ــ بیرون رفتن از اعتدال. در تمدن اسلامی بیبندوباری ــ اساسا به معنی آزادی اندیشه و گفتار و رابطه زن و مرد ــ در قلمرو حقوق جزاست؛ جنایتی است بر ضد امت. کیفر آزادی اندیشه مرگ است و سختترین و وحشیانهترین کیفرها در قلمرو رابطه زن و مرد مقرر شده است: سنگسار. کدام جنایت است که از رابطه زن شوهردار و مرد بدتر باشد؟ حتا از دین برگشتگی (الحاد) با مرگ آسانتری کیفر داده میشود. برتری تمدن اسلامی که به رخ میکشند در اینجاست: توانسته است ذهن انسانی را به سنگ شدن محکوم، و مراوده آزادانه و برابر زن و مرد را جنائی کند. خردههای دیگری که بر تمدن غرب میگیرند، از مصرفگرائی و نابودی محیط زیست و بهرهکشی سرزمینهای واپسمانده و ازخودبیگانگی و جداافتادگی، با همه بزرگی خود، در نگرش جنسی سودازده و بیمارگونه تمدن اسلامی ـ شرقی به پای این یک گناه نمیرسند. اما آن خردههای دیگر که میگیرند در هر تمدن دیگر نیز هست. مصرف روزافزون و بیش از ضرورت زنده ماندن، نخستین نشانه بلوغ یک تمدن به شمار میرود؛ و نابودی محیط زیست با پدیدار شدن نخستین اجتماعات انسان شکارگر در نزدیکیهای پنجاه هزار سال پیش آغاز گردید. بسیاری از تمدنهای درخشان گذشته براثر نابودی محیط زیست، به سبب افزایش جمعیت و عوامل طبیعی، زوال یافتند. پیش از آنکه پای اروپائیان به استرالیا برسد بومیان استرالیائی aborigine که پائینترین سطح تمدن را دارند نسل بیشتر جانوران آن قاره را برانداخته بودند. کشف کشاورزی با خود فرسایش زمین را آورد و هر چه شمار مردمان افزوده شد جنگلهای بیشتری ناپدید شدند. تمدن اسلامی بویژه با رابطه جنینی که با غارت و غنیمت دارد کمتر از همه میتواند از بهرهکشی و جهانگشائی و استعمار و بردگی سخن بگوید (تجارت برده تا دویست سال پیش بیشتر در دست عربها بود که از نظر مذهبی مشکلی با بردگی ندارند.) در همه تمدنها تا جمعیت از قحطی و بیماریهای همه جا حاضر جان به در میبرد و رو به افزایش مینهاد محیط زیست را نابود میکردند بی آنکه اسباب تمدن غربی را برای باززائی آن داشته باشند. اگر جامعههای اسلامی به اندازه غرب مصرفگرا نیستند از آن روست که عموم مردم دستشان به بیش از دهانشان نمیرسد. ازخودبیگانگی و جدا افتادن و تنهائی، که یک پیامد شکنندگی نهاد خانواده است، در تمدن غربی بسیار بیشتر است و بلیهای است که معاشرتهای انگاری virtual نیز چارهاش نمیکند. برتری تمدنهای دیگر را در این زمینه میباید نگهداشت.
***
یک برنده جایزه نوبل ادبیات، وی. سی. نایپال، از نویسندگانی است که مقوله گفتگوی تمدنها را جدی گرفته است. او در نخستین ماههای انقلاب اسلامی به چهار کشور غیرعرب مسلمان در آسیا رفت و سفرنامه ”Among the Believers” را نوشت که برای هر ایرانی تکاندهنده است؛ و بیست سال بعد باز به همان کشورها رفت و برداشتهای خود را در سفرنامه دیگری آورد. هر دو کتاب تصویری از واماندگی اخلاقی و سیاسی روشنفکران و طبقه متوسط اسلامی میدهند ولی ایرانیان در سفرنامه دومی بهتر درآمدهاند. نایپال چند سال پیش یک سخنرانی زیر عنوان تمدن جهانروای ما داشت که مجله اینترنتیNational Post آن را آورده است و ترجمه پارههائی از آن به بحث گفتگوی تمدنها رونق تازهای میدهد.:
“من تا یازده سال پیش به ایده تمدن جهانروا universal نپرداخته بودم. در آن سال به شماری کشورهای اسلامی غیرعرب سفر کردم تا دریابم که چه آنها را به چنان خشمی انداخته است… در ۱۹۷۹ روزنامهها… از باززائی اسلام سخن میگفتند و برای کسی که از دور تامل میکرد این عبارت معماآمیز میبود. اسلام که در سده گذشته و نیمه سده کنونی (بیستم) آشکارا چیزی برای پیروانش نداشته است در واپسین دهههای این سده چه میتواند به جهانی که اینهمه آموزشیافتهتر و سریعتر است بدهد؟ من در ایران و پاکستان و مالزی و اندونزی سفر میکردم، کشورهائی که به یک دین بیگانه گرویده بودند… در میان مردمی که ناگزیر از دوبار سازگار کردن خود شده بودند ــ سازگاری با تمدنهای اروپائی سده نوزدهم و بیستم؛ و سازگاری پیشتر از آن با دین عربی.
“تقریبا میشد گفت که من در میان مردمی بودم که دوبار مستعمره شده بودند، دوبار از خودشان بیرون کشیده شده بودند. زیرا به زودی دریافتم که هیچ استعماری کاملتر از استعماری که با دین عربی آمد نبوده است؛ مردمان مستعمره یا شکست خورده ممکن است به خود بیاعتماد شوند. در کشورهای مسلمانی که از آنها سخن میگویم این بیاعتمادی همه قدرت دین را به خود گرفته بود. در دین عربی هر چه پیش از آن جاهلیت و باطل و کفرآمیز است؛ در دل و ذهن این مردمان جائی برای گذشته پیش از اسلامشان نبود… هویت آنان کمابیش در دینشان جا گرفته بود… دینداری معنی مالکیت حقیقت یگانه را میداد… آنچه در این ایمان بود یک گونه قضاوت میشد، هر چه بیرونش بود گونه دیگری. دین، ارزشها، اعتقادات درباره کردار نیک، و قضاوت انسانی را تغییر میداد…
“من آئینها و پندارهای نیاگانم را (که خوب آموخته بودم) نداشتم؛ به آنها از فاصله مینگریستم؛ ولی در عوض ایده جستجو و اسباب دانشوری scholarship را به دست آورده بودم. برای من هویت موضوع پیچیدهتری بود. بسیار چیزها در ساختن من رفته بود. ولی من مشکلی با آن نداشتم. من میتوانستم چهار پنج ایده فرهنگی در سر داشته باشم… اکنون با سفر در میان مسلمانان غیرعرب خود را در میان استعمار شدگانی مییافتم که از باور داشتن به آن زندگی گسترنده انتلکتوئل، زندگی گونهگون ذهن و احساس، دانش فزاینده فرهنگی و تاریخی که من در آن سوی دنیا با آن بزرگ شده بودم، عاری شده بودند. تا هنگامی که دین پابرجا میبود، تا هنگامی که به نظر میرسید چالش نشده است، دنیا سر جایش قرار میداشت. ولی هنگامی که این تمدن پر قدرت فراگیرنده از بیرون پدیدار شد مردمان ندانستند چه کنند. آنها میتوانستند به آنچه میکردند ادامه دهند؛ در دین پابرجاتر شوند؛ بیشتر به خود آسیب بزنند و از آنچه از عهدهاش برنمیآیند رو بگردانند…
“از آنجا که حرکت من در این تمدن از حاشیه به مرکز بوده است من احتمالا چیزهائی را که برای دیگران روزمره است روشنتر حس کرده و دیدهام. یکی از آنها کشف این فرایافت مسیحی در کودکی بود که به دیگران آن کن که میخواهی با تو کنند [آنچه به خود نمیپسندی به دیگران مپسند.] در آئین هندو که من در آن پرورش یافتم چنین تسلائی نبود، و با آنکه هیچگاه ایمان مذهبی نداشتهام این ایده ساده برایم خیرهکننده بوده است: کامل به عنوان راهنمای رفتار انسانی. کشف بعدترم… زیبائی ایده پویش خوشبختی بود. این ایده در قلب جذابیت تمدن جهانروا برای بسیاری کسان در بیرون یا حاشیه آن است؛ و چه زیباست که پس از دو سده (از اعلامیه استقلال امریکا)… دارد به ثمر مینشیند. والدین پدر من در ترینیداد تصور نمیکنم میتوانستند این ایده را دریابند. بسیار چیزها در ایده پویش خوشبختی است؛ ایده فرد، مسئولیت، گزینش، زندگی انتلکت، ایده تلاش و کمالپذیری و دستاورد. این یک ایده شگرف بشری است. پویش خوشبختی را نمیتوان به یک نظام فروکاست. از آن نمیتوان تعصب بیرون آورد. ولی میدانیم که هست، و به همین دلیل نظامهای انعطافناپذیرتر در پایان بر باد خواهند رفت.“
***
فرهنگها گوناگوناند و با هم برخورد و دادوستد دارند. و در این عصر جهانگرائی globalization بیش از پیش به یکدیگر نزدیک میشوند. از این میان یک فرهنگ نیاز دارد که با تحمل شکستی قطعی، توهم بازگشت به گذشته و امید پیروزی از راه ترور و کشتار جمعی را از دست بنهد؛ و از آنجا که گروههای بیشماری در آن تمدن حاضر نیستند جهان را چنانکه هست ببینند میباید با شکست دادن شبکه ترور اسلامی، این واپسین ایستادگی مسلحانه در برابر پیشرفت را نیز به کناری زد و جهان را برای اندرکنش آزادانه تمدنها آماده کرد. نتیجه چنان اندرکنشی هیچ به دلخواه دولت پیشنهاد دهنده سال گفتگوی تمدنها نخواهد بود. در جهان غرب از معیارهای دوگانه و ادب بندهنوازانه به فرهنگ دشمنی که میلیونها مهاجر خود را به کشورهایشان فرستاده است خسته شدهاند و میخواهند حقیقت این پدیده را برای خود و برای مسلمانان باز کنند. در جامعههای اسلامی، پارهای روشنفکران اگرچه در پناه دولتهای غربی، از خاموشی و تقیه و رفتار رمهوار خسته شدهاند و آمادهاند آنچه را که میاندیشند بر زبان آورند. گفتگوی تمدنها ناچار در فضای نابرابر خود جریان خواهد یافت. یکی حتا برای انتقاد از دیگری نیازمند خود اوست، زیرا آن دیگری در انتقاد میبالد و مانند این یک به لرزه هراس نمیافتد.
اروپای مسیحی در جنگهای صلیبی حالتی مانند بسیاری مسلمانان کنونی میداشت. با فرهنگی روبرو شده بود که به برکت آشنائی با فلسفه و علم یونانی و تکنولوژی چینی از خودش پیشرفتهتر بود و به جنگش برخاسته بود. آن بخش پیشرفتهتر اروپا که در آن جنگ مسخ شدن مسیح را در خونآشامی مسیحیان دیده بود، از دشمن خود فلسفه و تکنولوژیاش را گرفت و دینش را به خود او واگذاشت. اندکی برنیامد که رنسانس کوچک سده دوازدهم و رنسانس بزرگتر سدههای پانزدهم و شانزدهم، اروپا و سپس جهان را به مسیری انداخت که میبینیم. اروپائیان زود از ترجمه عربی یونانیان به کتابهای اصلی برگشتند و بهرهای را که مسلمانان نتوانسته بودند به تمام بردند. مسلمانان چنانکه صاحب نظری اشاره کرده است در همان زمانها از رنسانس کوچک اسلام به قرون وسطای تاریک خود بازگشتند. اروپائیان نیز در سدههای نخستین برخورد با جهان اسلامی با چنگ و دندان به وضع موجود خود چسبیده بودند؛ و فریاد کفرستیز و هشدار پرهیز از تقلید شیوههای فسادانگیز مسلمانان مرفهتر و فرهیختهتر، اروپا را برداشته بود؛ و مردی چون فردریک دوم سرخ موی Barbarossa امپراتور مقدس رومی ـ ژرمنی که دربار جهان میهنش در سیسیل یک شهر جهانی، و نیویورک سدههای میانه بود، از سوی پاپ تکفیر میشد. آن رویاروئی دو فرهنگ ابعادی داشت که آرزوی محال خمینیها و بنلادن هاست. در جهان اسلامی پاپی نیست و تکفیر اگر از سوی یک دولت تروریست پی گرفته نشود اثری جز بزرگ کردن شخصیت تکفیر شده ندارد. مسلمانان قرون وسطای خود را پانصد سالی کش دادهاند و دیگر میتوانند از آن، در واقع از خودشان، بیرون بیایند. (ما در فارسی این مزیت را داریم که قرون وسطا را در بافتار فرهنگی و سدههای میانه را در بافتار تاریخی به کار بریم.)
یک تمدن مدتهاست به پایان راه رسیده است و در جامههای عاریتی نیز بیش از دویست سال به ناسازی زیسته است و سودی ندارد. میباید جامه مدرنیته را به تمامی بر تن پوشید و به آزادی رسید. در این آزادی، بیبندوباری هم خواهد بود و نابرابری و بیبهرگی. مردمان هر جا و هر چه بتوانند سوءاستفاده خواهند کرد. تمدن غرب بهشت را به جهان نیاورده است ولی از هر بهشت تمدنهای جز خود درگذشته است و دوزخهای آنان را نیز تحملپذیرتر ساخته است. ما سهم آن را در بدبخت کردن تودههای افریقائی فراموش نمیکنیم. حتا بهداشت عمومی که یک هدیه تمدن غرب است با جلوگیری از مرگومیر انبوه مردمان بویژه مادران و کودکان در قارهای که مشکل اصلیاش فرهنگی است (همان فرهنگی که با هویت یکی شده است) به یک بحران مالتوسی انجامیده است که از جمله دارد با “ایدز“ تخفیف مییابد. ولی افریقائیان حتا بیش از اسلامیان نیاز به جابجائی پارادایم، به دگرگونی فرهنگی سترگ massive دارند. تمدن غربی پر از گیرها و تنگناهاست ولی هم اکنون درمان بسیاری دردهائی را که پدید آورده است در خود دارد و بر هیئت سیاسی است که اولویتهای درست را بشناسد و اراده لازم را بیابد. این تمدنی است که مهمتر از همه به انسان توانائی عملا نامحدود تغییر و بهبود میدهد. گوهر این تمدن آمادگی برای دگرگونی است؛ مدرن شدن ذات آن است. از همینرو هم هست که پسامدرن یک تناقض عبارتی oxymoron است ــ پیش از آنکه سلاحی در دست ارتجاع اسلامی یا مارکسیستی گردد. مدرنیته ایستادن و واپسماندن برنمیدارد. انتقاد از مدرنیته در طبیعت آن است. پسامدرن اگر به معنی ضدیت با آزادی فکری و برابری در حقوق، دمکراسی انسانگرایانه لیبرال، باشد از مدرنیته دور شده است.
باشندگان جهان سومی سرزمینهای این تمدن پایان یافته چه به جهان رو به مرگ خود چسبیدهاند؟ دویست سال تاریخ میباید به آنها آموخته باشد که سرکشی در برابر تمدن برتر بیهوده است. از این فرصت چه بهتر برای انباز شدن در عوالمی که از آن زندگیهائی چون نایپال ساخته میشود؟ او حتا با داشتن لقب “سر“ در بریتانیا پیوسته درگیر مسائل فرهنگی است که هممیهنان و همنژادانش را در ترینیداد و هند از رهائی بازداشته است و در نوشتههای تازهترش هشدارهائی به هنگام درباره آینده جامعههای غربی میدهد. ما نه لقب سر لازم داریم و نه در این سرزمینها خواهیم ماند. ولی همه میباید آرزوی سلوک او را داشته باشیم.
***
صد سال است درباره آنچه در فرهنگ ما نگهداشتنی و کنارگذاشتنی است سخن میگویند. امروز پس از این همه تجربهها که از کارکرد فرهنگ اصیل و فرهنگ غربی و فرهنگ بستهکاری montage داریم دیگر میتوانیم روشن کنیم که مقصودمان چیست؟ زمانش رسیده است که صاحبنظران انگشت بر روی جنبههای گوناگون این فرهنگ بگذارند و بحث کلی را به پهنه عملی بکشانند. اگر در چنین بحثی پای انتقاد از خود به میان آید و پائی به حریم مقدسات گذاشته شود، که همه در نهان بدان میپردازند، باکی نخواهد بود. دلهای نازک بد نیست چندگاهی نیز به آینه و آن روی سکه بنگرند. یافتن عناصری در فرهنگ و نظام ارزشهای ما که جامعه ایرانی را با همه توانائیهایش پائین میکشد دشوار نیست. پیش از همه به سه کاستی بنیادی باید اشاره کرد: بیخبری از حقوق بشر که خود را در منش استبدادی و بیمدارائی مذهبی و نگرش بدوی (پریمیتیو) به زن و جای او در خانواده و جامعه نشان میدهد؛ اعتقاد به قضا و قدر و مشیت که تریاک تودههای ایرانی است؛ و فرهنگ عزاداری و شهادت که خردستیزی و خشونت را در روانشناسی ما جاگیر کرده است. ما، هم به یک چرخش اجتماعی و هم یک چرخش فلسفی نیاز داریم که بیدریافتن و به خود گرفتن جهانبینی امروزین غرب و بیبازگشتی به گذشتههای دورتر خود، به پارهای ارزشهائی که در آخوندبازی مغان زرتشتی و “علما“ی اسلامی به فراموشی رفت، بدان نخواهیم رسید. این هر سه چنان اهمیتی دارند که میباید در بخش مستقلی بدانها پرداخت. از اینها گذشته در ارزشها و عادتهای ما، در فرهنگ ایرانی، چیزی نیست که ایرانیان را از زندگی شایسته سده بیست و یکم باز دارد. این فرهنگ پر از عناصری است که ما را به عنوان یک ملت، پابرجا و از پارهای زیادهرویهای جامعههای پیشرفته بر کنار نگه میدارد و زندگیها را دلپسند میسازد.
زبان فارسی بیتردید نخستین و مهمترین بخش فرهنگ ملی ماست. ترک زبانان ایرانی در این زبان همان سهم را دارند که هر گروه زبانی دیگری که بر روی این خاک میزیند و در گذشتهها بر روی خاکهای دیگری میزیستند. فارسی در کنار تاریخ ایران ما را به عنوان یک ملت ساخته است و در کنار هم نگه داشته است و دیگر زمانش رسیده است که با ملاط دمکراسی لیبرال استوارتر از همیشه نگهدارد. اما فارسی واژهنامه و بایگانی راکد نیست که همیشه بر یکسان بماند. ایرانیان و فارسی زبانان دیگر، این زبان را در دوازده سدهاش بسیار دگرگون کردهاند و و بیش از اینها خواهند کرد. نیاز جامعه به وارد شدن در مسابقه جهانی، ما را وامیدارد که اختیار را از سلیقههای محدود و تابوهای فردی و گروهیمان بگیریم و مانند هر زبان زنده دیگری به امکانات فراوانتر خود زبان بدهیم و همراه آن برویم. هویت و فرهنگ ما در این رهگذر هیج آسیب نخواهد دید. نگه داشتن جای بالای شعر در زندگی ما دشوار نیست و بسیار به ما میبرازد. روسها گاه شعر را تا آئینهای مذهبی برمیکشند.
رسمها و آئینهای ما در شمار زیباترین در جهان بودهاند. میتوان آنها را که متروک شدهاند زنده کرد و تا آنجا رفت که دو سه جشن فرهنگهای دیگر را نیز که با مهرگان و چهارشنبه سوری و یلدا همانندیهائی دارند به آنها پیوند زد. ما هر چه از سهم خونریزی ــ قربانی کردن، زنجیرزنی و قمهزنی ــ و عزاداری و روضهخوانی و مویه و زاری در مراسم خود بکاهیم و رشتههای پیوند ملی را با شادی و خوشبینی و امید استوار سازیم، باز از جبران آن سدههای خفقانآور تیرگی سوگواری، هم خونخواهانه و هم عاجزانه، برنخواهیم آمد. بازگشت به روحیه شادمانه و مثبت نیاگان پیش از اسلام به جابجائی پارادایم که بسیار به آن نیازمندیم کمک میکند و چهره انسانیتری به جامعه ما میدهد. حتا سر و کار یافتن گاهوبیگاه با عوالم عرفانی در این جهان آشفته اشکالی ندارد به شرط آنکه آن را بیش از چاشنی زندگی نکنند و تا فلسفه زندگی نرسانند و از آزادمنشی و بلندنگری عرفانی به سرسپردگی خانقاهی، و از عرفان به صوفیگری نیفتند.
آشپزی ایرانی که همراه موسیقی ایرانی، پرکششترین پیوند اجتماعات خارج است نه تنها نباید قربانی شتابزدگی زندگی مدرن شود بلکه ارزش آن را دارد که جنبه جهانی یابد. ما میتوانیم ملتهای بیشتری را در لذتهای یکی از پنج شش مکتب آشپزی مهم جهان انباز کنیم. با موسیقی سنتی ایران میتوان همچنان “حال کرد “، هرچند این موسیقی برای همه فصلها نیست و باید به آن جنبه جهانی داد و قالبهایش را شکست. اگر آفرینشگری و نوآوری در آن راه یابد موسیقی ایرانی زبان موزیکال تازهای به جهان خواهد داد همان گونه که در سده نوزدهم از روسها تا نروژیان و اسپانیائیان کردند. از آنها نیز که میخواهند سنت موسیقی ایرانی را نگهبانی کنند باید پشتیبانی نمود. همه این کارها لازم است.
بستگیهای دیرپای خانوادگی و دوستانه، دورهها، وفاداری و از خود مایه گذاشتن در برابر خویشان و دوستان، ادب و حتا تعارف جنبههای سودمندی در فرهنگ ما هستند. احساس مسئولیت در برابر فرزندان، از جمله آنها که به رشد رسیدهاند؛ و در برابر پدر و مادر و اعضای دیگر خانواده گسترده، و اصلا خود خانواده گسترده، ارزشها و نهادهائی است که نباید گذاشت به تقلید غربیان از یادها برود. آنها خود دریغ فراموش شدن این رابطهها را میخورند. با آنکه تند شدن حرکت اجتماعی به زیان خانواده عمل میکند میتوان آن را نیرومند نگهداشت. این از آن مواردی است که کوششهای فردی بس نیست و “دهکده“ (اجتماع بزرگتر) میباید به یاری بیاید. شیوه و سبک زندگی ایرانی، از معماری تا پوشش و تزئینات، هزاران سال گذران روزانه مردم ما را آسودهتر و رنگینتر کرده است و بسا چیزهای آموختنی برای جهانیان دارد. در صنعتگران و هنرمندان ما آن مایه ذوق و پرورش هنری هست که با الهام از غنای فرهنگی ایران فضاهای زندگی خصوصی و عمومی را شاد و باشکوه گرداند و به آن ویژگی ایرانی بدهد.
از اینها گذشته در سازماندهی سیاسی و اقتصادی و در همبستگی اجتماعی و روحیه شهروندی هر چه را هست میباید از بهترینهای باختر زمین بگیریم. در ما بسیار کموکاستیهای اخلاقی هست از جمله زرنگی و مردرندی که از رخت بربستن فرایافت انصاف از روانشناسی ایرانی برمیخیزد و مردمان را در هر سنی که هستند در همان نخستین مراحل شکلگیری عاطفی نگه میدارد؛ و بسیار ناتوانیهای فکری هست از جمله ناتوانی در شناخت تناقضها که بخشی مربوط به همان مردرندی و از هر دو سو حق داشتن است، و بیشترش از کمدانشی عمومی جامعه برمیخیزد. اما اینها را با پند دادن نمیتوان اصلاح کرد. این معایبی است که سدهها بسر بردن در سرزمین بیداد به ما داده است و در هر جامعه واپسماندهای کمابیش میتوان یافت. مردم را با دگرگون کردن سیاست میتوان دگرگون کرد و سیاست را مردم میتوانند دگرگون کنند. نقش روشنفکران و اندیشهوران، آنها که هر چه را همان که هست نمیپذیرند، در این معادله به ظاهر بسته، در این “دور باطل“ حیاتی است. امید آینده ایران آن روانهای پویندهای هستند که زنجیر سنتها و عادتهای بسرآمده را میگسلند و چنانکه لینکلن در گیرودار جنگ داخلی فاجعهبار امریکا گفت خود را به سطح موقعیت برمیکشند. مسائل ما کوهآساست. همان آدمها و همان روحیهها به آن نخواهند رسید.
***
سی سال دیگر، هنگامی که تاریخ این روزها را بنویسند ــ تاریخ به عنوان بیرون کشیدن معنی و رابطه رویدادها و گذاشتن در جای سزاوارشان در تصویر کلی،که مانند هنرسنجی، مستلزم قدرت تخیل و آفرینشگری است ــ از پرداخت دو بدهی سخن خواهند گفت: بدهیهای تاریخی اسلامیان به ملت ایران، که جمهوری اسلامی در این بیست و پنج سال به رغم خود و هر چه بر آن ایستاده است، باز پرداخت. شرح آسیبهای هولناک این رژیم بر تن و جان ایران در رسانهها خواهد آمد و در دفترها نوشته خواهد شد ولی در کنار آن به دو خدمت تاریخی نیز اشاره خواهند کرد. آن دو خدمت را نه اسلامیان خیال داشتند، نه اصلا ضرورتی بود که به چنین بهائی برای ملت ایران تمام کنند. ولی روزگار با مردمان سرسری و بیاساس از این بازیها بسیار دارد.
مسئله حل نشدنی ملی ما در چهارده سده گذشته، ایران در برابر اسلام و عرب بوده است. روانپارگی (شیزوفرنی) تاریخی ایران که به روانشناسی ایرانی سرایت کرده و مردم ما را استادان و قربانیان تناقض ساخته است از همین بلاتکلیفی برخاست. بهار در شعر خود یک گوشه مسئله را چنین طرح میکند: «گرچه عرب زد چو حرامی به ما / داد یکی دین گرامی به ما.» عرب دشمنی بود و دشمن منفوری بود. ایرانی، بویژه ایرانی امروزی که بیست و پنج سال است پرده دوم آن درام خونبار را میبیند اگر دمی به آن دویست ساله سرشکستگی و بیداد بیندیشد از خشم و افسوس بر خود خواهد پیچید. خاقانی پنج سده بعد از قادسیه در سفر مکه و اوج شور اسلامی، که او را به سرودن قصیده «تا جمال کعبه نقش دیده جان دیدهاند / دیده را از شوق کعبه زمزم افشان دیدهاند» میکشانید، باز در گذار از مدائن و آن «طاق ایوان جهانگیر» چنین مویه میکرد: «پادشاهان رفته و دندانههای قصر شاه / بر سر دندانههای تاج گریان دیدهاند.» این زخمی است که با حضور هر روزه عنصر عربی ـ اسلامی در زندگی، پیوسته یادآوری شده است.
در این احساس، انتقامجوئی جائی ندارد ولی مقاومت هست. زخم، کهنهتر از آن است که انتقامی بجوید ولی خطر هنوز تازه است. عربها به قصد ریشهکنی آمدند و عربزدگان هنوز در سودای چهارده قرنی زدودن عنصر ایرانی به سود عنصر عربی ـ اسلامی هستند. عنصر عربی، که اسلام نتوانسته است از زیر سایهاش بدر آید، در زندگی و فرهنگ ما همچنان ما را پائین میکشاند. ایرانی نتوانسته است خود را از این عنصر رها کند و در اینجاست که روانپارگی میآید. خوگرفتگی هزار و چهار صد ساله، با خود پذیرفتن و آسودگی میآورد ولی وصله نازیبائی که بر جامه است از برابر بیناترین دیدگان دور نمیشود. این وصلهای است که پیوسته خواسته است بزرگتر شود و زمانهائی بود که جامه از وصله بازشناخته نمیشد. دین، زندگی را فراگرفته است و از ایرانی جدا نمیشود ولی بکلی از آن او نشده است. آن بیفاصلهگی که مسلمانان در دوردستترین سرزمینهای اسلامی نیز دارند، در این کشوری که هم نزدیکتر به عربستان و هم مقدمتر در اسلام است به چشم نمیخورد. اسلام هیچگاه با حس ملی ایرانی بکلی یکی نشده است ــ چنانکه در هر کشور دیگر امپراتوری «خاورمیانه»ای اسلامی میبینیم. درد شکست و خواری تحمیل، مردمی را که نگذاشتند گذشتهشان زیر خاکستر چیرگی عرب برود حتا از اسلام به درجاتی دور نگه میدارد. اسلام در خودآگاهی ایرانی میتواند در مواقع و به اندازههای گوناگون «ثابت» یا «متغیر» باشد ــ بسته به عوامل بیرونی. برای سوری یا مصری، اسلام یک «ثابت» است و تحولات سیاسی و اجتماعی در آن تاثیری ندارد. مصری یا سوری میتواند کمتر یا بیشتر مسلمان باشد ولی از اسلام بیگانه نمیشود. چنین احساس بیگانگی برای ایرانیان بیشمار، بویژه در این دو سده گذشته، هیچ بیگانه نبوده است. ایرانیان در لحظههائی میتوانند در احساس مالکیت اسلام از عربان هم درگذرند ولی حتا در آن لحظهها گسیختگی دردناک ایران پیش از اسلام و پس از اسلام آنان را آسوده نمیگذارد. اسلام، هویت و مایه سربلندی مصری و سوری است؛ اما بر ایران به دست گروهی حرامی بر یکی از دو ابرقدرت آن زمان در دریائی از خون و بیابانی از ویرانی تحمیل شد ــ با همه دین گرامی شعر بهار.
گذشتن چهارده سده نتوانسته است شکوه افسانهای آن ایران، و اوضاع و احوال برکندنش را بکلی زیر سایه اسلام ببرد و نگذاشته است اسلام از عربها جدا شود. اگر هم زمانی خاطره تاریخی ایرانیان رو به ضعف گذاشته دشمنی عربان و اسلامیان و عربزدگان ایرانی با ایران بر آتش بیداری ملی دامنزده است. بازرگان و مطهری و همپالکیهای مذهبی ملی، و ملی مذهبیشان تا آنجا میرفتند که اصرار داشتند ایران، پس از فردوسی مرد و دیگر نامی از آن نماند. آنها بیشترینه امتیازی که به ایران به عنوان یک ماهیت غیرعرب میدادند در «خدمات متقابل اسلام و ایران» بود. جانشینانشان در جمهوری اسلامی اصلا منکر ایران پیش از اسلام که چیزی در حدود عربستان جاهلی بوده است (عربستان پس از اینهمه سدههای کاروانسالاری اسلام هنوز در کجاست؟) شدند و کتابها در اثبات توطئه صهیونیستی برای بزرگنمائی هخامنشیان نویساندند. در حکومت اسلامی عمدا زمینهائی را که به نظر باستانشناسان، بازمانده تمدنهای از یاد رفتهاند زیر کشت، و طرحهای ساختمانی، بردند تا هر روز جیرفت تازهای از زیر غبار هزارهها در نیاید و خاک در چشم بدخواه نپاشد. سد سیوند را برای نابود کردن آثار شاهنشاهی هخامنشیان بستهاند و اگر مقاومت جهانی نمیبود به اصفهان نیز رحم نمیکردند. دید vision جهانیشان چنان تنگ شده است که افتخار عضویت به عنوان ناظر در اتحادیه عرب میانتهی را از عربهای بیمیل، به خاکساری میخواستند و تحقیر شدند.
همچنانکه ایرانیان نتوانستند تلخی شکست نظامی و سیاسی را از یاد ببرند عربها نیز شکستناپذیری «ایده» ایرانی را بر ایرانیان نبخشودند.(۲) ایرانی، دستکمش این است که احساس زیستن در یک همسایگی بد را دارد. دشمنی و کینه تاریخی و «نژادی» عربان، به اندازهای است که حتا منتظر فرصت نمیماند. خلیج فارس را با صرف صدها میلیون دلار در چهل سال گذشته به کسانی خلیج عربی یا دستکم خلیج میشناساند؛ از حکومت پادشاهی کمکهای هنگفت میگیرد و چریکهای مسلح برای سرنگون کردنش میپروراند؛ از صحرای افریقا (لیبی) سرپرستی انقلاب اسلامی ایران میکند؛ با زیر پا گذاشتن امضای خود، شطالعرب را بهانه «قادسیه دوم» میسازد (قادسیه دوم پیش از آن در ۲۲ بهمن روی داده بود)؛ از جزایر خلیج فارس تا خوزستان را بخشی از سرزمین عربی میخواهد؛ شناسائی رسمی de jure دولت اسرائیل را بر ترکیه سنی مذهب که ناچار به جریان اصلی اسلام و عرب نزدیکتر است خرده هم نمیگیرد، اما شناسائی بالفعل facto de آن را موضوع دشمنی تازهای با ایران میگرداند که دریوزگیهای جمهوری اسلامی نیز در آن تخفیفی نداده است.
***
پیوند ناگسسته اسلام به عنوان دین، و عرب به عنوان مهاجم ریشهکن یک بخش روانپارگی ملی ماست؛ خود اسلام بخش دیگر آن. اسلام از همان آغاز، ناسازگاریش را با آزادمنشی نشان داد؛ بویژه که نابرابری میان موالی (ایرانیان) و نژاد سرور عرب نیز بر نابرابریها و تبعیضهای فراوان مذهبی افزوده بود. مبارزه ایرانیان با اسلام حاکم همه زمینهها را در بر گرفت و آنچه امروز فرزندانشان با جمهوری اسلامی میکنند گوشهای و مینیاتوری از آن است. در جبهه انتلکتوئل، این مبارزه به صورت مذهبسازی در آمد که چندان کمکی به آزادمنشی نکرد و در سلسلههای اهل طریقت به خانقاهها با نظام مرید و مرادی انجامید که با حقیقت عرفان هر چه بیشتر فاصله گرفت. مسئله فرد آزاد خودمختار انسانی در یک نظام مذهبی که حتا بزرگترین عارفان از سیطرهاش بکلی رهائی نمییافتند و، بیشتری، نمیجستند، ناگشودنی ماند. مولوی از قرآن مغز را گرفت و پوست را «بهر خران» گذاشت، ولی مثنویش، فراورده یک دوره دراز جوشش اندیشه، هنوز پر از پوست است (دیوان شمس چیز دیگری است) ایرانی سرافراز پیش از اسلام نیز با ایرانی عربزده در همزیستی ناآسودهای بسر برد. سدههای دراز گذشت و ایرانیان به بندگی خداوند، از زبان آخوند، و پیر طریقت، و اگر خیلی سرکش بودند، پیر مغان، خو کردند. در زیر سنگینی بندگیهای گوناگون و در تخدیر همیشگی ادبیات رهائی (نه به معنی رها شدن بلکه رها کردن)، و روحیه این نیز بگذرد، از روان چیز مهمی نمانده بود که پارگیش به چشم آید. از دو سدهای پیش، غرش توپهای اروپائی نخست گوشها را باز کرد و سپس روان ایرانی را از خواب گران صدها ساله پراند. ما باز بر دوگانگی تاریخی بیدار نشدیم: دوگانگی ایران و اسلام عربی؛ که دوگانگی شیوه زندگی اسلامی با زندگی امروزین نیز بر آن افتاده است. تا مدتها تصور میشد که نوسازندگی (مدرنیزاسیون) جامعه ایرانی اندک اندک راه به تجدد (مدرنیته) با دگرگونگی دید و جهانبینی، که موضوع آن است، خواهد برد و مشکل اسلام عربی با احساس ملی و تاریخی غیرعرب ایرانی، با عرفیگرا شدن حکومت و جامعه، گشوده خواهد شد.
انقلاب اسلامی بیداری تازهای بود، اینبار در ته چاه، بر ژرفای روانپارگی جامعه و خطر بزرگ عنصر عربی برای موجودیت ملی و بهروزی فردی ایرانیان. اسلامیان منکر موجودیت ایران، دست در دست اسلامیانی که به آهنگ تمام کردن کار سپاهیان و حکومتهای عرب از سده هفتم تا دهم آمده بودند، کمر به نابودی هر چه میتوانستند بستند. تخت جمشید را قشقائیها نجات دادند و حتا ملی مذهبیها از ویرانی آرامگاه فردوسی، در برابر فریاد اعتراض مردم، شرم کردند. ولی از میان بردن ایران و عربی کردن آن به نام اسلام، هدف تغییرناپذیر حکومت اسلامی مانده است. اگر پیش از انقلاب، شور اسلامی بود که آنها را برمیانگیخت امروز ملاحظات قدرت نیز در کار است. آنها به این نتیجه رسیدهاند که حکومت اسلامی تا هنگامی خواهد پائید که بتواند شمشیر اسلام را هر چه در تن و جان ایران فروتر برد؛ و اگر مردم نه تنها بر شیوه غیرانسانی حکومت بشورند، بلکه از جهانبینی آن برگردند، پایان کارش نزدیکتر خواهد شد.
پایان کار رژیم به صورتهای گوناگون ممکن است بیاید و به عوامل زیاد بستگی دارد. ولی در باور سران حوزه و حجره حقیقتی است. حکومت اسلامی همراه با اسلام به عنوان یک مدعی قدرت و نه دین در حوزه وجدانیات، در جامعه نابود میشود و اسلامگرائی با به کرسی نشاندن دوباره احساس ملی ایرانی، از صحنه بیرون میرود، چنانکه در گذشته نیز شده است. این احساس ملی ایرانی یک هماورد بیشتر در برابر ندارد، و آن عنصر عربی است که به زور اسلام در خودآگاهی ایرانیان جاگیر شده است. ایران را غربگرائی تهدید نمیکند ــ این غرب بود که خاکستر عربی را از تاریخ ایران کنار زد و ایران را به ایرانیان شناساند؛ و ما هر چه غرب را بهتر میشناسیم به ارزشهای تاریخی خود بیشتر پیمیبریم. لوحه کورش در پرتو حقوق بشر غربی بود که اهمیتش را نشان داد. بازشناسی خیام به لطف ترجمه فیتزجرالد یکی از گوشههای دیگر است. عربها هزار سال است هر چه ایرانی را هم میکوشند عرب جلوه دهند.
***
به کرسی نشاندن دوباره احساس ملی ایران در رویاروئی با عنصر عربی، فرایندی است که پس از پیروزی قطعی اسلامگرایان آغاز شد. تصویر درهم و مهآلودی که ایرانیان اسلام آورده و زیربار حکومتهای عرب یا خدمتگزار عرب، از جایگاه تاریخی و هویت ملی خود ساخته بودند زیر نور خیرهکننده حکومت آخوند و بخش ارتجاعی بازار، از همه پیرایههایش برهنه شد. تا آن هنگام در تقسیم کاری که حکومت و آخوندها در میان خود کرده بودند آشکار نبود که همزیستی دو عنصر مسلط ایرانی و اسلامی ـ عربی چه پیامدهائی میتواند داشته باشد. از ۲۲ بهمن دیگر تردیدی نمانده است. ایران اسلامگرا و عربگرا، ایرانی که خود را یک جامعه اسلامی (نه کشوری که بیشتر مردمانش به میل خود و نه از ترس کشتن به جرم کفر و ارتداد، مسلمانند) بشناسد؛ و خود را به عربها بچسباند (در تعبیر امروزیش به عنوان یک کشور خاورمیانهای) همین است. مردمی که آزادی و زندگی بهتر میخواهند میباید تکلیف خود را با خودشان روشن کنند.
دیگر در میان ملی مذهبیها نیز میتوان صداهای روزافزون عرفیگرائی را شنید، و پارهای از آنان نه از اندیشه ژرف، بلکه حساب سرانگشتی آراء، نتیجه گرفتهاند که «با اسلام به جائی نمیرسیم.» آخوندها به پایان راهی که بیش از هزار سال به دل مردمان گشوده بودهاند رسیدهاند. اگر با اسلام به جائی نتوان رسید، به این معنی که اسلام در سیاست، بیشتر سربار شده است تا سرمایه، جامعه ــ که موضوع سیاست و قدرت است و بی آن تصورکردنی نیست ــ در آستانه بیرون آمدن از روانپارگی است. بند اسلام از پای سیاست میگشاید و دیدگاه ایرانی، گذاشتن ایران بالاتر از همه (نه برتر از همه)، یکبار دیگر در صد سال گذشته، خاستگاه قدرت سیاسی میشود. تفاوت اینبار در آن است که پیکره اصلی روشنفکران در جدا شدن از عنصر عربی به نقطه برگشتناپذیر رسیده است و تودههای مردم نیز آغاز کردهاند برسند.
ایرانی که بالاتر از همه گذاشته میشود ضد اسلام نیست، چنانکه ضد هیچ مذهبی نیست، و مانند بهترین دورههای خود، و هماوا با درخشندهترین فرزندان خود، به دین کسان کاری ندارد. حزباللهی نیز در آن حق زندگی با حقوق برابر خواهد داشت ولی دست و زبانش از تجاوز به دیگران بسته خواهد بود؛ قانون اساسی لیبرال (به معنی حقوق بشر نهادینه شده) راهش را بر درآوردن سیاست به خدمت مذهب و استفاده از مذهب برای رسیدن به قدرت خواهد بست. ضد عرب هم نیست و تنها میخواهد از آن جهان تنگ تیرة هر لحظه آبستن فاجعهای دیگر فاصله بگیرد؛ آن را به خودش بگذارد و در جهان پیشرفتهترین امروزیان بودوباش کند. گذشته این ایران در سه هزاره است و آیندهاش در غرب، در جهانی که مرزهایش منظومه شمسی است. این ایرانی است که دارد از قالب فکری عرب ـ اسلامی بیرون میآید و جهانی میشود. مسئله آن دیگر سازگار کردن پیشرفت و آزادی با جزمیت و تامگرائی و ذهن توتالیتر نیست (که معادل فلسفی و جامعه شناسی مسئله ریاضی غیرممکن «تربیع دایره» است)؛ بدور افکندن «پوست» شعر مولوی است، حتا در شعر خود او؛ دریدن هر پوستی و شکستن هر قالبی است؛ درآمدن از اندیشه باطل اصلاح مذهبی بجای اصلاح سیاسی و اقتصادی است.
این ایرانی تاریخش را با ایدههای رواداری، و دولت جهانی (که معنایش تصرف جهان و ریختنش در یک قالب نیست بلکه اداره نظامها و فرهنگهای گوناگون در همزیستی آنهاست)، و مسئولیت کیهانی و آفرینشی مشترک انسان با اهورا مزدا آغاز کرد و از این شرم دارد که پس از سه هزاره، تازه در پیچ و خم فقه پویا و قبض و بسط شریعت و جامعه مدنی مدینه و دمکراسی و حقوقبشر اسلامی سرگردان باشد. او با جهان تازه جهانروائی و جهانگرائی، از هر ملت کهن دیگری مگر یونانیان و رومیان (ایتالیائیان) همروزگارتر است. برگشت به آن گذشته نه از تفاخر است نه از آرزوی بیهوده تکرار. ولی یادآوری آن برای ذهنهائی که با نگرش معاملاتی به اخلاق و دین پرورش یافتهاند و بزرگترین آرزوی زندگیشان خاک سپردگی در مشاهد است ضرورت دارد. ما بیش از اندازه خود را به تاریخ یک دوران معین، دوران زیستن در زیر شمشیر خونریز عربها ــ که آن را موضوع پرستش کردیم ــ سپردهایم. به عنوان «نخستین ملت تاریخی»، نخستین ملت با نگرش پویا به زمان (هگل)، ما تقریبا همه اسباب همشهری شدن با جهان امروز را داریم. کمبود ما کنجکاوی علمی و روحیه لیبرال است که میباید بیش از اینها از غرب بگیریم و هر گام که از آن جهان عربی ـ اسلامی دورتر شویم بیشتر خواهیم گرفت.
آئین زرتشتی به ما آموخت که انسان نه تنها مسئول سرنوشت خویش، بلکه جهان هستی درگیر جنگ همیشگی نیروهای نیکی و اهریمنی است، تا آنجا که خداوند بییاری انسان بر نیروهای اهریمنی پیروز نخواهد شد. این درجه مسئولیت و توانائی و حق فرد انسانی را در هیچ مذهب و مکتب فلسفی و اخلاقی نمیتوان یافت. افسوس که ایرانی همتش را نیافت و از همان زمان به هر خرافهای تسلیم شد. هخامنشیان ایدههای جهانروائی universalism و جهانگرائی globalism-zation را همان در آغاز شاهنشاهی خود به عمل گذاشتند.
رواداری مذهبی، و قانونی که حقوق مردمان را، اگر چه همان حقوق محدود را، در سرتاسر شاهنشاهی حفظ میکرد («قانون پارسها» که به گفته هرودوت مانند شب و روز تغییرناپذیر بود) نخستینبار universalismرا به معنی ارزشهائی که در سرتاسر یک شاهشاهی بزرگتر از هر چه پیش از آن، یکسان عمل میشد، به مردمان شناساند. یک دوره دویست ساله صلح پارسی Persica Pax نخستین آزمایش جهانگرائی بود. زیرساخت این جهانگرائی را شبکه شاهراهها و چاپارخانه و برجهای مخابرات و نظام بانکی پیشرفته و «دریک» (درباری)، سکه زر با عیار ثابت و با پشتوانه خزانه سرشار شاهنشاهی (برگرفته از سکه زر لیدی در سده هفتم پیش از میلاد) و تیرانداز پارسی نقش بسته بر پشت آن، و پیام تردیدناپذیرش، همه از نخستینها در جهان، تشکیل میداد. ارزش و قانون اگر بخواهد از صفحات کتاب بیرون بیاید به پشتوانه قدرت نیاز دارد. هخامنشیان از نظر زیباشناسی نمادهای پرقدرت خود نیز ــ از معماری گرفته تا سنگنبشتهها و پیکرتراشیها و آذینها و همان دریک ــ شگفتاور بودند.(۳)
اکنون نسل تازه ایرانیانی که ماهیت جهانبینی آخوندی را در یک حکومت و جامعه اسلامی زیستهاند و جهان عرب را از روشنفکر مصریش گرفته تا شیخ سعودی و تروریست و کامیکاز اندونزی تا مراکشی آن دیدهاند، بهتر میدانند که از کدام گذشته بگیرند و به کدام آینده بنگرند. جمهوری اسلامی بدهیهای تاریخی عنصر عربی ـ اسلامی را به عنصر ایرانی، در گشودن گره روانی ایرانیان با انگشتان خون چکان حزبالله و «دانشگاه» و «بهشت»های رسوایش، بازپرداخته است. ما دیگر نمیتوانیم دچار روانپارگی باشیم. خودمان نتوانستیم، ولی آخوندها در دهههای فرصتشان برایمان چاره دیگری جز رفتن به ژرفاها و دیدن پشت پردهها نگذاشتند. جای اسلام در وجدان مردمان است، و جای جهان عربی در خاورمیانه تا گلو فرورفته در گلزار quagmire فرهنگی و اجتماعی و سیاسیاش. دیگر در جامعه و سیاست ما نقشی برای جهان اسلامی و خاورمیانه نمیتوان یافت و در فرهنگ ما احساس مذهبی جا را برای تجربههای دیگر انسانی تنگ نخواهد کرد. ما هیچ لزومی ندارد که در هر پیچ به اسلام برگردیم.
***
در این پیچاپیچ تغییر پارادایم و بحران هویت، دشوارتر از همه موقعیت عربزبانان ایران است. آنها در تودههای میلیونی خود هرگز نمیتوانند نگرش ایرانیان دیگر را به رویاروئی عنصر عرب ـ ایرانی داشته باشند. از مقاومت فرهنگی ایرانیان دیگر در برابر حمله دوم اعراب؛ فاصلهای که از جهان عربی ـ اسلامی میگیرند؛ و احساس سربلندیشان به ایران پیش از اسلام ــ پیش از نخستین حمله عرب، بوی شوونیسم و نژادپرستی میشنوند. مشکل این گروه ایرانیان در این هنگامه بیاد و بیدانشی که آخوندها برپا کردهاند فهمیدنی است. آنها بویژه خود را هدف مبارزهای میبینند که به آنها ربطی ندارد ولی زیادهرویهای آخوندی دامنگیرشان کرده است.
پیش از هر چیز میباید دو اشتباه را برطرف کرد. نخست، در سرزمینی مانند ایران از نژاد به معنی زیستشناسی آن نمیتوان سخن گفت. یک نگاه به چهره جماعات ایرانی بس است که نژاد و نژادپرستی را در گفتگو از ایرانیان بیربط سازد. من خود در سفرهای بسیار به هر گوشه ایران به هزار آینه جماعات انبوه خیره شدهام و اگر بخواهم سیمای physiognomy ایرانی را توصیف کنم میباید از طیفی از تیپهای انسانی سخن بگویم که از شبهقاره و آسیای مرکزی تا اروپای مرکزی و باختری را دربر میگیرد؛ نمایندگان همه آنها را در این فلات میتوان یافت، و نیز زنان و مردانی را در تودههای میلیونیشان که هزاران سال زندگی در کنار هم، آمیختهای از همه عناصر جمعیتی این طیف را به نمایش میگذارند. دوم، برخلاف آنچه در نخستین نگاه میآید عربزبانان خوزستان فرزندان فاتحان سده هفتم نیستند. آنها بسیار پیش از حمله عرب، در شاهنشاهی ساسانیان که بخشی از شبهجزیره را در بر میگرفت به خوزستان درآمدند ــ احتمالا بخشی در دوره اشکانیان. در حمله اعراب قبایل بسیاری از شبهجزیره به ایرانشهر کوچیدند ولی سیاست استعماری فرمانروایان عرب آن بود که قبایل به گوشههای دوردست ایرانشهر بروند که دفاع از آنها به سبب دوری از دمشق و بغداد دشوارتر میبود. ایران باختری و مرکزی در دسترس مرکز خلافت بودند و فرستادن نیرو بدانها اشکال چندان نمیداشت. اگر زمانی گروهی بیکار بخواهند در گوشه و کنار ایران آزمایش “دی. ان. ا“ بکنند در افغانستان و فرارود (ماوراءالنهر) به بقایای آن کوچندگان بیشتر برخواهند خورد تا بسیاری جاهای نزدیکتر.
آن سیاست استعماری، چنانکه پروفسور فرای نشان داده است نتیجه نامنتظر گسترش زبان فارسی در آسیای میانه را به زیان زبانهای سغدی و خوارزمی و کوشانی به بار آورد. به نظر فرای ایران خاوری در شاهنشاهی ساسانی به راه خود میرفت و اندک اندک، هم ترکنشین و هم از ایران باختری دور میشد. با لشگرکشیهای اعراب این روند متوقف گردید و ترکان چند سدهای به عقب رانده شدند. زبان فارسی نوین که آمیختهای از دری ساسانی (فارسی میانه) و عربی است تکامل و گسترش یافت و ادیبان خراسانی آن را زبان فرهنگی سراسر ایران کردند. خراسان بزرگ و سرتاسر ایران در آن سدههای نخستین اسلامی یک باززائی فرهنگی را تجربه کرد که از به همآمیزی عناصر ایرانی گوناگون و عرب و شکسته شدن همه ساختارهای سیاسی و فرهنگی، از جمله خود عشیرههای عرب که در ایران خاوری به زودی برخلاف اعراب باختری، شهرنشین و در جامعه بزرگتر حل شدند برمیخاست. در آن سدهها بود که عنصر ایرانی و عرب در ترکیب و رویاروئی خود عصر زرین ایران را به اصطلاح فرای فراآوردند. اعراب بدین ترتیب خدمتی به ایران کردند که اندازه گرفتنی نیست و ایرانیان آن خدمت را با آنچه که فرهنگ اسلامی خوانده میشود و با کوشش در جدا کردن اسلام از عرب پاسخ گفتند، که هنوز بسیار کار دارد. آن عصر زرین تا هنگامی که به نوشته ابنخلدون “ایرانیان و سرزمینهای ایرانی عراق، خراسان، و فرارود (ماوراءالنهر) فرهنگ شهرنشینی خود را نگه داشتند پائید، ولی هنگامی که آن شهرها ویران شدند، فرهنگ شهرنشینی، که خداوند برای دست یافتن به علوم و صنعتها مقرر داشته است از آنان رخت بربست.“(۴) غزان و مغولان پس از آنان در سدههای دوازده و سیزده نشان خود را به صورت ویرانههای سمرقند و بخارا و مرو و بلخ و نیشابور و ری و دیگران بر تاریخ نهادند. بیشتر آن شهرها دیگر کمر راست نکردند.
عربهای خوزستان پس از دو هزار سال و بیشتر بودوباش در این سرزمین هیچ کمتر از ایرانیان دیگر ندارند. ولی مشکل جهان عرب و جهان اسلام و مشکلی که ایرانیان با این دو جهان دارند بیش از دیگر ایرانیان گریبانگیر آنهاست. هنگامی که یک ایرانی از دشمنی و بیمهری عمومی و تاریخی اعراب گله میکند یا از جای نامناسبی که اسلام در فرهنگ و جامعه یافته است به هم بر میآید عرب زبان ایرانی خود را تا حدودی مخاطب او میپندارد. او تصور میکند ایرانیان دیگر او را چون عرب زبان است عرب میشمارند؛ و چون اعراب بیش از مسلمانان دیگر بر اسلام دعوی مالکیت دارند مسئولیت بخشی از بدبختی که به سر دین و مردم هر دو میآید با اوست. حمله به واپسماندگی ویژه جهان عرب که از احساس برتری اسلامی آن سرچشمه میگیرد در او واکنشهائی از این دست برمیانگیزد که اسلام با عرب یکی دانسته شده است که به نظرش مانند آن است که ایرانی را با زنجیرزنی و آدمکشی ناموسی تعریف کنند.
در توضیح میباید گفت که این ما نیستیم که اسلام و عرب را در پارهای بافتار contexها پشت هم میآوریم. تاریخ خود ما به کنار که عربها و ایرانیان کاسه از آش داغتر به نام اسلام در نابودی هویت ایرانی میکوشیدند و هنوز نمونههایش را در آخوندها و حکومت اسلامیشان میبینیم. این پدیده را تا اندونزی میتوان دید که مردمانی در شور اسلامی خود از عربها نیز معربتر میشوند. منظور از عربزدگی، تعصب کسانی است که وقتی به اسلام روی میآورند نام خود را نیز عوض میکنند و اگر بتوانند آثار گذشته “جاهلی“ غیراسلامی را هم از میان میبرند. از این گذشته با شرمندگی میباید گفت که زمانهائی بوده است که جامعه ایرانی را میشد بر رویهم و گذشته از استثناهای فراوان، با سر و سینهزنی و آدمکشی ناموسی تعریف کرد. این درست است که در جهان عرب اسلامی روشنفکرانی هستند که عموما در پناه حکومتهای غربی و از بیرون تلاش میکنند نقش مذهب را در جامعه کمرنگتر کنند ولی تا اینجا تحولات تاریخی به زیان آنها کار کرده است. پنجاه سال پیش مصر و لبنان و سوریه بسیار کمتر اسلامی (نه مسلمان که مقوله دیگری است) بودند. باز ساختن فرهنگ و فضای سیاسی آن زمانها در هیچیک از آن کشورها امکان ندارد ـ دستکم تا آینده قابل پیشبینی. در کشورهای عربی اسلام نیروئی رو به پیشرفت است و همه شئون جامعه را محکوم به همرنگ شدن conformism میکند. تا یک نسل پیش این سیاست بود که از اسلام بهرهبرداری میکرد. امروز اسلام است که سیاست را به خدمت خود گرفته است. در عرصه بینالمللی، زمام اسلام به دست اسلامیانی افتاده است که میکوشند با رساندن تروریسم به نهایت نیهیلیستی آن، جهان غرب را شکست دهند و دستکم گروگان بگیرند. بقیه جهان عربی ـ اسلامی یا در ستایش و قهرمان سازی تروریستهاست یا، هراسان و بیاثر، سخنان “سیاست پسند“ politically correct میگوید.
خاطر نشان کردن کاستیهای جهان عرب نباید به این معنی گرفته شود که ما ایرانیان بهتریم، آنهم با این نمایشی که دادهایم و بسیاری از ما هنوز میدهیم. من بارها بر این تاکید کردهام که موضوع برتری و فروتری نیست ولی نمیتوان از تفاوتهای ژرف ایرانیان با همه مردم منطقه جغرافیائی ما غافل ماند. این تفاوتها به نژاد ربطی ندارد و به فرهنگ و تاریخ برمیگردد. هر جامعهای فراورده تاریخ خویش است و ما با همه اشتراک با اعراب، تاریخ متفاوتی داریم که بخشی از آن در مبارزه با عنصر عربی ساخته شده است (تازهترینش در جنگ با عراق که بار عمدهاش بر دوش عرب زبانان خوزستان افتاد و آنها بودند که در صف اول نبرد با عرب زبانان شیعی عراقی بیشترین پایداری را کردند.) ایرانیان بر خلاف اعراب سرچشمههای متفاوتی برای سیراب شدن دارند و بسیاری از آنها به غلط کارشان به جائی رسیده است که میخواهند سرچشمه اسلام را ببندند. در بیست و چند ساله گذشته تجربه ما با جمهوری اسلامی، ما را به درجهای در برابر اسلام در سیاست و حکومت روئینتن کرده که برای جامعههای اسلامی که تجربه ما را نداشتهاند تصورکردنی نیست.
***
پاسخ پارهای نویسندگان عربزبان ایران به دوپارگی فرهنگی در جامعه و نقش اسلام در بیگانه کردن عنصر ایرانی از عرب، مقایسه اسلام و مسیحیت و ایران و اروپای باختری است، که یکی از رایجترین شیوههای به بیراهه کشیدن بحث سیاسی در چند سال گذشته بوده است. اگر سخن از ورود مذهب در سیاست است احزاب دمکرات مسیحی را به رخ میکشند و از حزب یا حزبهای دمکرات اسلامی دفاع میکنند؛ و اگر از رابطه ویژه اسلام و عرب سخنی به میان آید سرکوفت مسیحیت در اروپا را میزنند؛ و توصیه میکنند که ما هم در ایران به اسلام همان گونه بنگریم که اروپائیان به مسیحیت مینگرند. میباید آرزوی روزی را کرد که قیاس به عنوان پایه استدلال در میان ما جای خود را به آگاهی و ژرفاندیشی بدهد. این درست است که بیشتری از ایرانیان، مسلمان و اروپائیان مسیحیاند اما از این که بگذریم همهاش تفاوتهای پراهمیت است.
مسیحیت به عنوان یک جنبش اصلاحی از درون یک جامعه یهودی زیر فرمانروائی رم آغاز شد. زبان آن جنبش آرامی بود و مسیح در همان نخستین سالهای دعوت، بر صلیب جان داد. گسترش مسیحیت به دست حواریان مسیح بویژه پائولوس (پل، بولس) قدیس بود که پایههای انتلکتوئل و آموزه (دکترین)های اساسی آن را گذاشت. در سه چهار سده بعدی، مسیحیان از پائین و زیر وحشیانهترین سرکوبگریها و به بهای دادن قربانیان بیشمار دعوت خود را بر مردمان، بیشتر بردگان و طبقات فرودست، آشکار کردند (تا جائی که نیچه گفت مسیحیت دین بردگان است) و یک سنت فداکاری و پارسائی و انساندوستی نهادند که هزار سال فساد و ستمگری کلیسای رم نتوانست آن را از میان ببرد. آنها نخستین دانشگاههای اروپا را بنیاد گذاشتند که در آنها تنها شرعیات نمیخواندند، و در کنج صومعههاشان نه تنها پارهای از بهترین پنیرها و شرابهائی را تولید کردند که امروز زندگی ما را رنگین میکند (باروت هم از آن صومعهها و کیمیاگرانشان درآمد) بلکه جنبش علمی و فلسفی مدرن اروپائی را راه انداختند. زبان مسیحیت لاتین بود و اندیشههای مسیحیت از سرچشمه جوشان فرهنگ یونانی ـ رمی سیراب شد تا بعدها که ترجمههائی مانند “کینگ جیمز“ (به دستور پادشاه وقت بریتانیا) به انگلیسی، و مارتین لوتر به آلمانی (هر دو شاهکارها و راهشمارهائی در سنت ادبی در زبان خود) عهد قدیم و عهد جدید را در دسترس توده اروپائی نهادند. مسیحیت یک پدیده اروپائی است؛ زمینه یهودی استوار اندیشههای مسیحی (بویژه در انسانگرائی و احترامش به زندگی) در برخورد با سنت فرهنگی شگرف یونان و رم توسعه یافت. حقوق رم که یکی از پایههای دمکراسی نوین است، در قرون وسطا که دوران ژرمنی ـ آلمانی تاریخ اروپاست، در کلیسا نگهداشته شد. از همین روست که مدرنیته اروپائی، اگر چه در نبردی با کلیسا، ولی در بستر مسیحیت بالید و در تضاد با بسیاری آموزههای بنیادی آن نبود. یکی از آن آموزهها، آمرزش “گناه نخستین“ با قربانی شدن فرزند خداوند بر صلیب، در واقع پیام آزادی فرد انسانی گردید. انسان گناهکار محکوم ابدی، از آن پس مسئولیت خویش را میتوانست در دست بگیرد. انسانگرائی سده هفدهم، سده مدرنیته، با مقاومت الهیاتی که راه پس و پیش برای فرد انسانی نمیگذارد روبرو نمیبود.
کدام یک از این دادهها، از این مقدمات، با دینی که به شمشیر خونریز یک قوم معین تحمیل شد و زبانش هنوز عربی است و الهیاتی که درهای مسئولیت و استقلال را بر فرد انسانی میبندد قابل مقایسه است؟ (قرآن میگوید خداوند خودش کسانی را که میخواهد به هدایت و بهشت میرساند و آنها را که میخواهد در گمراهی و دوزخ نگه میدارد.) در جامعههای اسلامی نه مقامات دینی اجازه میدهند نه خود مردم میخواهند که یک ترجمه رسمی برابر با اصل به زبان ملی جای متن عربی را بگیرد، زیرا قرآن را سر تا سر به عنوان سخن خدا قابل ترجمه نمیدانند. در مسیحیت زیادهرویهای کلیسا انحرافی بر بسیاری اصول بود؛ در اسلام کوششهای عرفای سدههای نخستین و روشنفکران مسلمان دهههای اخیر انحرافی بر بسیاری اصول است. اروپائیان مسیحیت را خود ساختند و تکامل دادند و به زبان خویش، به لاتین که lingua franca ی اروپا بود نوشتند. اگر عرفیگرایان (سکولارهای) اروپا با مسیحیت برخوردی را ندارند که ما عرفیگرایان با اسلام داریم به دلیل آن است که مسیح نخستین عرفیگرای مسیحیت بود و محمد نخستین سیاستپیشه و فرمانروای اسلام؛ و اگر عرفیگرایان اروپا به مسیحیت به عنوان یکی از پایههای فرهنگی خود نگاه میکنند به دلائلی است که اشاره شد و پیش از همه به این دلیل که مسیحیت نه تنها دین تحمیلی، دستکم در اروپای باختری نبود، دین وارداتی هم نبود.
هیچکس در تاریخ مسیحیت در اروپا نبوده است که مانند عمر فتوا دهد که هر عرب مالک دارائی هر ایرانی است که او را بکشد. (آخوندها ممکن است به دلائل رقابت سیاسی عمر با امام اول شیعیان او را دوست نداشته باشند ولی مقلدان وفادارش هستند.) این نمونههای تاریخی را از اینرو نمیآوریم که به “کینه نژادی“ دامن بزنیم ولی برای منصرف کردن هممیهنان از “قیاسکها“ئی که مولوی به سخره میگرفت لازم است. امروز هیچ قوم یا ملتی نیست که دعوی مالکیت مسیحیت داشته باشد، هیچگاه نبوده است. ولی اعراب یک روز هم در این هزار و چهار صد سال از مفاخره به اسلام و به فتوحات نظامی آن باز نایستادهاند، به اندازهای که نیاز به دستاوردهای دیگر ندیدهاند. این ما نیستیم که اسلام و عرب را یکی میکنیم. اگر خود عربها و اسلامیان دوآتشه غیرعرب این اندازه اصرار نمیداشتند شاید فضا عادیتر میشد. و این ما نیستیم که ادعای برتری بر اعراب داریم. در این جهانی که مردمان دست بر منظومه شمسی دراز کردهاند و در آزمایشگاههایشان زندگی را به معنی لفظی کلمه میآفرینند ما چه ادعای برتری میتوانیم داشته باشیم؟ ایرانی فرضا از عرب بالاتر باشد تازه به کجا رسیده است؟ برتری نژادی، قلمرو خود عربها بوده است ولی این مسئلهای نیست که دمی هم وقت ما را بگیرد.
یادآوری دشمنیهای تاریخی عربها با ایران ــ هنوز هم دست بردار نیستند ــ برای تغییر نگرش چپگرایانی است، همیشه در سوی عوضی تاریخ، که از این فلسطین اندیشی، به خود و به ایران آیند. ایران هیچ سودی ندارد که با هواداری از فلسطینیان دشمن بالقوه و بالفعل، دشمنی اسرائیل اساسا دوست، و متحد بالقوه استراتژیک را بخرد. اما خلیج فارس را با دریای مانش یا English Channel مقایسه کردن (که باز یکی از پوزشگریهای آن نویسندگان است) کمی دور از اندازه مینماید. امروز دولتهای فرانسه یا انگستان برای ستیز با یکدیگر هر کدام اصطلاحی برای آن دریا به کار نمیبرند. دولتها و روشنفکران عرب از دهه شصت سده پیش درست به این قصد صدها میلیون دلار و وقت و انرژی اندازه نگرفتنی برای عربی کردن خلیجی که خودشان تا آن وقت فارسی میگفتند هدر دادهاند. ضمنا در بریتانیا کسی از انگلیسی شمردن استانهای “برتانی“ و نرماندی فرانسه سخن نمیگوید. هیچ کدام ما سودی در برانگیختن دشمنیهای ملی در آن گوشه بلاخیز جهان نداریم ولی از روشنفکران و سیاستگران عرب میتوان پرسید که با این وضع تاسفآوری که برای خود پیش آوردهاند پیوسته برانگیختن ایرانیان چه سودی به حالشان دارد؟
مسئله ایران، سیاسی و فرهنگی است و ربطی به عرب و ایرانی بودن ندارد. مسئله عربها نیز سیاسی و فرهنگی است. ما در ۱۳۵۷ نتوانستیم اسلامیان را مهار کنیم و گناهش نه به گردن اعراب است نه امریکا و اسرائیل و انگلستان و هفت خواهران نفتی. ضعف سیاسی دست در دست واپسماندگی فرهنگی، ما را به این روز انداخت. در کشورهای عربی نیز همان ضعف و واپسماندگی در کار است؛ و این دو را با هم میباید درمان کرد. فرهنگ همچنانکه سیاست، زیر سیطره مذهب نمیتواند ببالد و به جهان امروزی برسد. تفاوت ما با اعراب در آن است (و تفاوت مهم و سودمندی است) که اعراب، اگر چه غیرمسلمان، درجهای از دلبستگی به اسلام و افتخاراتش دارند که در ایرانیان نیست، و ایرانیان تاریخ پیش از اسلامی را برای الهام گرفتن دارند که در تاریخ عرب نیست. بازگشت گاهگاهی و گزینشی به آن تاریخ را نمیباید با برچسب شوونیسم محکوم کرد. ایرانی عرب زبانی که به تجدد و رسیدن به بالاترین درجه تمدن کنونی میاندیشد به اندازه هر ایرانی دیگری، هم در آن تاریخ انباز است، هم از آن میتواند بهره بگیرد. اگر اینگونه بازگشتهای گاهگاهی و گزینشی، شوونیسم باشد هیچ ملتی را نمیتوان یافت که چنان برچسبی نخورد.
ما امروز به نکبت بیست و چند سال زندگی در فضای اسلام آخوندی از همه کشورهای منطقه و نه تنها اعراب پیشتریم، بدین معنی که میتوانیم از اسلام در امور عمومی فاصله بگیریم. توده ایرانی از توده ترک نیز عرفیگراتر شده است و روشنفکران ایرانی در خود ایران و نه در سرزمینهای دمکراسی لیبرال به بحثهائی میپردازند که در کشورهای عربی از بیم حکومت و مردم نمیتوان نزدیکشان رفت. موضوع برتری نیست، چنانکه آن بازگشتهای گهگاهی و گزینشی نیز نشانه هنر نزد ایرانیان است و بس نمیباشد. در فرهنگ ایرانی عناصر غیراسلامی درخشانی هست که به گونهای خجسته با ساختن یک جامعه مدرن، با اصلاح فرهنگی، سازگاری دارد، مانند رواداری مذهبی و مسئولیت همه سویه فرد انسانی، آسوده بودن با ارزشهای جهانروا و مناسبات فرهنگی و اقتصادی جهانگرا که هر دو ریشه در جهانروائی و جهانگرائی هخامنشی دارند. (در دوران باززائی فرهنگی و اقتصادی ایران در سدههای سوم تا دوازدهم میلادی نیز بخشی از آن فضای فرهنگی و اقتصادی بویژه در فلات ایران و فرارود ساخته شد.) این عناصر هرگاه موازنه سیاسی به هم بخورد بدین معنی که مردمان بیشتری با آن فرهنگ آشنا شوند گفتمان برتر میگردد و اکنون چنان زمانی رسیده است. در این فاصله گرفتن از اسلام هیچ چیز ضدعرب نیست؛ اگر کسانی از عربها یا عربزدههای ایرانی چنین بیرون آمدن از خط را به عنوان غیراسلامی و کفرگوئی محکوم کنند مشکل آنهاست. زمانهائی بود که گفتمان آن عربزدهها بر جامعه تسلط داشت و هر بازگشت به ایران پیش از اسلام را خیانتی فرهنگی و از مقوله برتری نژادی میشمردند.
در چنان بازگشتی عربزبانان ایران نمیباید احساس بیگانگی کنند. ما برای آنکه از چنبر واپسماندگی رها شویم منابعی داریم که هیچ یک را نمیتوانیم بیکار بگذاریم. غرب سرمشق و نیروی برانگیزنده ماست ولی بازگشت به بهترین سنتهای تاریخی خود ما کار آموختن از غرب را نیز آسانتر خواهد کرد. آن تاریخ صرفنظر از آنکه زبان مادری هر ایرانی چه باشد از آن همه ما شده است. انکار کردن آن تاریخ یا نادیده گرفتنش، از بیم اتهام نژادپرستی و ناسیونالیسم افراطی، روا نیست. فاصله گرفتن از اسلام و سپهر عربی یک راهرهائی دیگر ماست. خود عربها نیز اگر بخواهند از “درجه اندکی بهتر از افریقا بودن“ بالاتر روند میباید از اسلام به عنوان نظام سیاسی و اجتماعی، و از آنچه ویژگیهای جهان اسلامی ـ عربی است دورتر شوند. آنها به این آسانیها نمیتوانند ولی ما ایرانیان، همه ما ایرانیان، زودتر میتوانیم.
عربزبانان ایران در کشوری که از این رژیم رها شود خواهند توانست سهم بزرگی در نزدیک کردن جهان عرب به ایران و داد و ستدهای فرهنگی و اقتصادی داشته باشند. این از مزیتهای استراتژیک ماست که در همه مرزهای خود مردمانی نزدیک به مردم ایران داریم. ولی به دورنمای چنان مناسباتی نمیباید بیش از اندازه خوشبین بود. کشورهای عربی مشکلاتی دارند که تا مدتها نخواهد گذاشت از دایره تنگ خود بیرون بیایند. بیشتر این مشکلات از یکی دانستن اسلام و عرب، از دیناندیشی و احساس برتری بیپایه برمیخیزد. تا هنگامی که عرب هویت خود را با اسلام یکی بداند پیش نخواهد رفت، چنانکه ایرانیان نیز هنگامی که متقاعد شدند هویت اصیل اسلامی دارند از روشنفکر و عامی به آسانی زیر عبای خمینی رفتند.
معمای ایرانیان عربزبان، ایرانی ماندن در فضای فرهنگی عرب و عرب ماندن در فضای فرهنگی ـ سیاسی ایرانی، قابل فهم است و در یک چهارچوب دمکراتیک و لیبرال و حکومت غیرمتمرکز بهتر میتواند گشوده شود. آنچه میتوان از این ایرانیان خواست تفاهم بیشتر با دیگر هممیهنانشان است. مشکل هر دو گروه در واقع یکی است: چگونه میتوان بر دوپارگی فرهنگی چیرگی یافت. اگر ایرانیان غیرعرب هر روز به یاد نیاورند که چند میلیون عربزبان و سربلند از فرهنگ خود در کنار و میانشان هستند؛ و اگر عربهای ایرانی هر روز به یاد نیاورند که به عنوان ایرانی هرچند با زبان دیگر میهنی جز ایران ندارند بهتر میتوان این موزائیک مذهبی ـ قومی را که نامش ایران است برگرد هم نگه داشت. جدا کردن فرهنگ از هویت و مذهب از هر دو کلیدی است که به گشودن مشکل کمک خواهد کرد
پانوشتها:
(۱) در این باره “درخشش های تیره“ آرامش دوستدار سخنان بسیار دارد.
(۲) نظامی [شاعر ترک باکو] وقتی میگفت (همان هنگام که گویا ایران به گفته ملی مذهبیهای بعدی مرده بود) «همه عالم تن است و ایران دل» چیزی از ایده ایرانی در سر میداشت. آن سخن در زمان خود او چندان دور از واقع نمیبود؛ ایران آن سه سدة دهم تا دوازدهم میتوانست «دل زمین» شمرده شود. کسانی سده دوازدهم را سده خیام نام گذاشتهاند.
(۳) از شکست داریوش بزرگ در ماراتن که سپاهیان ایران پیاپی از یونانیان شکست خوردند، و در دوران دراز انحطاط که از خشایارشا سرگرفت، نقش دریک در نگهداری شاهنشاهی دستخوش خواجه سرایان و بانوان حرم، بسیار بیش از کمانداران بود. آژزیلاس پادشاه اسپارت که میرفت کار اسکندر را چند نسلی زودتر به انجام رساند هنگامی که با تهدید دشمنانی از پشت سر روبرو و ناگزیر از بازگشت شد، در اشاره به دیپلماسی هخامنشی گفت مرا سی هزار تیرانداز پارسی شکست دادند.
(۴) Richard Nelson Frye: Golden Age of Persia, Barnes & Nobel Books, 1996