مسعود بهنود
راست قامت ایستاد
وقتی که روزنامه آیندگان توقیف شد، یک پیشبینیهائی داشتند دوستان. بچههای آیندگان یک عده رفتند به روزنامهای که این تیتر بزرگ روزنامه است: «به دستور دادستانی انقلاب آیندگان توقیف شد». حالا شاگردان همایون در آیندگان زیرش نوشتهاند: «داریوش همایون رئیس و معلم ما درگذشت». خواستهاند از این طریق پیامی را برسانند مبنی بر اینکه توقیف اصلی آیندگان زمانی بود که آقای همایون رفت.
دو سال پیش که به همت خانم مدرس و آقای علی کشگر جمع شدیم در این شهر ـ هشتادمین زادروز آقای همایون بود ـ شمهای گفتم: گفت باز گو رمزی از آن خوش حالها. شمهای گفتم درباره اینکه من اصولاً آدم سیاسی نیستم و شأن حضورم در میان بزرگواران چیست؟
از جمله شرحی گفتم از آن ده یازده ساله آیندگان. نسل جدید روزنامهنگاران ایران باور ندارد که اصولاً دوران ما سر تا ته فقط این قدر بود. در حالیکه تأثیر و نفوذ آیندگان به اندازهای بوده است که بنظر میرسد با ۸۰ و چند ساله اطلاعات و ۶۰ وچند ساله کیهان قابل مقایسه است. به همین جهت این نسل جدید گاهی اوقات دچار این تصور میشود که لابد آیندگان ۲۰ـ۳۰ سال سابقه داشته است.
همانطور که در آن جلسه هم عرض کردم، قبل از بوجود آمدن آیندگان به عنوان دستیار تهیه جدول کلمات متقاطع رفتم به آیندگان و درآخر سر حکمی به من دادند به عنوان قائم مقام مؤسسه آیندگان. بعد دیدم که پیشرفت از این بیشتر نمیشود و اگر بخواهم بیشتر بروم، باید خود آقای همایون را رد کنم. که رد شدنی نبود.
مطلبی که میخواهم از آن ده سال به شما بگویم و شاید برایتان جالب باشد، از جمله این است که برای شناخت آدمی، باید او را از نگاه دشمنش شناخت. آیندگان راه نیفتاده بود. به شرحی که داریوش آشوری خوب میداند، آل احمد حضورش در صحنه سیاسی ایران خیلی سنگین بود. سنگینتر از نوشتهها و کتابتش. سایهاش افتاده بود روی سر جامعه روشنفکری ایران. بدون اجازه او، حتی بزرگان هم نفس نمیکشیدند. خیلیها هم که بعداً نفس کشیدند، تا آن موقع نفس نمیکشیدند. خیلی حضورش قوی و سنگین بود. یک روز من سر کوچه نوبهار به او برخوردم، سلام کردم گفت سفارت عزرائیل بودی؟ تا آمدم جواب بدهم، رفت. انقدر این موضوع به من سنگین آمد، غروب رفتم خانهشان. بیژن الهی هم بود با هم رفتیم. نشستیم نزد سیمین خانم، آنقدر منتظر شدیم تا آل احمد بیاید. خیلی بغض کرده بودم گفتم اگر میخواهید نرویم، بگویید نمیروم. چرا اینجوری میگویید؟ سیمین خانم هم وساطت کرد که این بچهها ببین به چه حالند. آل احمد ولی رو نداد. گفت نه ما یک نفوذی باید در آنجا داشته باشیم. بالاخره وقتی هم که اجازه را صادر کرد، مشروط صادر کرد. خب، وضعیت در آن زمان اینجوری بود. اما همین آل احمد که به سابقه زدوخوردهای دوره نهضت ملی چشم نداشت همایون را ببیند، مبهوت او بود.
یکی از همان ماههای اول آیندگان، فیلم انجیل به روایت متی ساخته پازولینی را در آن سینمای شهرکوچک کنار سینما آزادی نشان میدادند. در لحظات آخر که میخواستم زودتر کار را تمام کنم و به سینما بروم، زنگ زد گفت امشب این فیلم پازولینی را نشان میدهند؟ گفتم بله. گفت که میشود بلیط بگیری من هم بیایم؟ گفتم تنها تشریف دارید گفت بله. یک همچین اتفاقی تا آن زمان نیفتاده بود که با من بیاید به سینما. گفتم که البته، بیایید. یک سئانس بیشتر نشان نمیدادند و تقریباً کل جامعه روشنفکری در آنجا بودند. روشنفکری ایران در ان زمان چپ را نمایندگی میکرد و آقای همایون هم نماینده و مظهر راست بود. فیلم به نمایش در آمد و وقت تمام شد یادم هست سهراب سپهری هم بود بهمن محصص و شاملو و ساعدی را به یاد دارم و هم نادر ابراهیمی. بعضی را به آقای همایون معرفی کردم اما سهراب خودش آمد و به سابقه آشنائی دیرین او را بغل کرد. سیاوش کسرائی هم. در پایان فیلم همچنان که از پلههای سینما بیرون میآمدیم همه همراه. کم کمک شروع کرد برای من گفتن از مسیح یک گروهی درست شد و همین جمع از پلهها آمدند بالا. آمدیم توی سطح خیابان وزرا، همایون بخاطر پایش آرام راه میرفت ولی محکم. همینطور آرام و محکم رو به شمال رفت و ماهم به دنبالش یکی از درسهایش هم این بود که میگفت وقتی به تئاتر یا سینما میروی، نباید بروی خانه بخوابی یا در کافه بنشینی و حرفهای روزمره بزنید. باید راه بروی و در راه فکر کنی و این اطلاعات جدید را در جایی مخصوص در مغزت بگذاری. به دنبال او راه افتادیم و ده دوازده نفری از مدعیان کنجکاو هم به دنبال. همینطور رفتیم از کنار انجمن فرهنگی ایران و آمریکا رد شدیم و رفتیم تا ته خیابان وزرا و دوباره برگشتیم که سوار ماشین بشویم و برویم. برگشتیم و خداحافظی کردیم. خانهاش در آن زمان جائی نزدیک مرکز برق آلستوم بود در همسایگی علی باستانی.
شرح آنچه او گفت درباره مسیح، شان تاریخی وی و نقاط مشترک افسانهایش با حسین شیعیان شنیدنی بود. نه من که همه مبهوت بودند. دوسه روز بعد، آل احمد به ساعدی گفته بود که این پسره اگر شاه را گیر بیاورد و دو دقیقه با او صحبت بکند، مملکت را میگیرد و توضیح داده بود که هنوز گوش شاه را گیر نیاورده. اگر گوش او را گیر بیاورد، مملکت را توی دستش میگیرد.
آقای داریوش همایون، بعد از انقلاب برای شما که در خارج از کشور بودید به قول آقای کریمی شکوفیده شد. ورنه همایون آدم جذابی بود و به همین دلیل وقتی کسی با او برخورد میکرد، جذب او میشد. و این گمان که بعد از اینکه آیندگان درست شد، بعضی وقتها که بالاخره گوش پادشاه دستش میافتد، عجیب نبود. برخی وزارت بعدی وی را به علت ازدواجش با خانم زاهدی خواندند، بیرحمی است این سخن. همایون و جناب عالیخانی با هم وارد عرصه شده بودند. علینقی عالیخانی شخصیت مطلوب همایون بود. ولی ایشان سالها قبل از تاسیس آیندگان وزیر شده بودند بدون اینکه وصلتی با کسی کرده باشند. وقتی آیندگان درست شد خیلیها میگفتند همایون وزارت را رها کرد و شغل خود را برگزید.
یعنی کس در شهر نبود که غیر از این نظری داشته باشد. وقتی وزیر شد تعبیر این بود که بالاخره گوش شاه را بدست آورد. این حالت در مورد روشنفکران بود و در مورد پادشاه هم بود. بعد هم دوره بعد از انقلاب که شد به نظرم میرسد در مورد گروههای سیاسی هم شد. بخاطر آنکه او چند مشخصه داشت. برای اینکه ان مشخصاتش با چند تا نقل نزدیک هستند.
در آن جلسه زادروز وی گفتم که وقتی به او رسیدم ۲۳ سال سن داشتم. آقای همایون هم سی واند سال داشت، بیهوش نبودم. در واقع الگوی من بود و من او را میپاییدم. حتی مثل او لباس میپوشیدم و مثل او راه میرفتم. وقتی که مادرش فوت شد موقعی بود که هنوز با هما خانم ازدواج نکرده بود ولی مقدماتش فراهم شده بود و یا دستکم ماها میدانستیم. تلفن کرد و گفت من میروم خانه دکتر شهنواز. دکتر شهنواز از دوستان دوران نوجوانیش بود و با هم خیلی نزدیک بودند. گفت میروم یک هفته نیستم. گفتم یک هفته؟ گفت بله. کسی هم لازم نیست بداند مراقب باشید. من فهمیدم که اتفاقی افتاده. مجلس ختمی برگزار کردیم ولی خودش در آن حضور نداشت. یک هفته رفته بود با یک بسته خرما و نیم کیلو گردو والبته ۵ـ۶ جلد کتاب. وقتی برگشت اول حرفی که زد درباره سرخ و سیاه استاندال بود. او با مادرش خیلی نزدیک بود. یک هفته رفته بود و در را بسته بود. او بزرگترین درد زندگیش را اینطوری کشید. یعنی وقتی آمده بود بیرون نه کسی جرأت کرد بهش تسلیت بگوید و نه راه داد به این کار. دردهای دیگر را هم بیصدا کشید. باید روزگاری بنویسم. هنوز جرات ندارم.
خانم فرخنده اشاره کردید به توجهش به حقوق زنان. شبی که ازدواج کرد، شب از طرف انجمن خبرنگاران عکاس که مجاز به انتشار عکسهای شاه و ملکه بود ۴ تا عکس رسید توی همه ۴ تا عکس موهایش آمده بود جلوی صورتش. معمول نبود که از لحاظ تشریفات عکسی از خاندان سلطنتی در اینگونه مراسم چاپ بشود. عکس رسید اما تلفن شد که چاپ نشود، معلوم شد اجازه ندادهاند، کشمکشی داشتیم تا اجازه دادند یکی از آن عکسها را چاپ بکنیم. تلفن کرد که بپرسد تیترها چیست گفتم ما این عکس را داریم میگذاریم گفت شما یا عکس را نگذارید یا اینکه صفحه آخر بگذارید. و تاکید کرد که ما قرارمان این است که هماخانم همازاهدی هستند. مقصودش این بود که هما همایون نمیشود. در احترامی که به زنها میگذاشت کاملا پیدا بود که برایش تساوی حقوقی معنائی جا افتاده دارد، انسان را من حیث انسان بودنش میخواست و میدید.
در اطلاعات سالانه سال ۴۲ آقای همایون یک مقاله دارند تحت عنوان «اصلاحات ارضی به کجا میرود». این موضوع زمینه تخصصی او هم نیست. بعداً این تتبعات شد که یکی از دلایل شکست رژیم پادشاهی مرحله سوم اصلاحات ارضی است که به غلط انجام شد، من نمیدانم که همایون از کجا به اینجا رسیده بود. چون این مقاله، مقاله بسیار روشنی است. در شروع کار اصلاحات ارضی است باز میشمارد که کدام موقعیتها اگر از دست برود برای همه زیان بار است. میگوید که: این کار را باید کرد برای اینکه فئودالیسم مضر است. ولی این کار را نباید آنچنان کرد که پایههای نظم شهری بلرزد. خُرد کردن بیش از اندازه زمین باعث میشود که طبقه متوسط شهری بلرزد و عواقب لرزش اجتماعی ـ سیاسی است. این صحبت را در سال ۴۲ کرده.
در همان اواسط دهه چهل در مجله بامشاد به درخواست اسماعیل پوروالی، همایون مقالهای دارد درباره بحرین. در آن به صراحت و به روشنی مینویسد: ما بحرین را نداریم ولی اگر معامله گران خوبی باشیم خلیج فارس را میگیریم بحرین نداشته را میدهیم. نداشته را میدهیم و داشته را میگیریم. قدرت ما در فرمانروایی در خلیج فارس است. قبل از این هیچ جا ثبت نیست که اصولاً کل سیستم به یک همچین نگرشی رسیده باشد. به یک همچین جسارتی رسیده باشد. تصمیمی که شروع دوران تازهای از حیات سیاسی کشور شد. این مقالهها را در دورانی مینوشت که زیر ۴۰ سال سن داشت.
یک مقاله در شماره چهارده آیندگان نوشت، اگر حافظهام خطا نکند که بعد چند سالی دوباره چاپ شد. تحت عنوان «چرا سرور آزادگان؟» همایون به عنوان یک پانایرانیست و آدمی که حقیقتاً هر برچسبی به او میتوان زد بجز دین باوری، در این مقاله راجع به امام حسین نوشته. انتشار مقاله همزمان بود با عاشورا. و در آن صحبت میکند که چرا الگوی یک ملتی میتواند باشد سرور آزادگان؟
مقصودم این است که ارزش کلمه را میدانست و ارزش قلم را خیلی خوب میدانست. همایون برخلاف آنچه که به نظر میآمد، به طور غریبی اخلاقی بود. ولی بخاطر قلمش بیشتر میشد به او آدم پراگماتیست گفت و نه اخلاقی. مخالفانش میگفتند فرصت طلب است. ولی این اتهام سخیفی است.
همین ماجرای نامه رشیدی مطلق. که حتما خواندهاید، وقتی دولت آموزگار سرنگون شد و همایون هم از وزارت افتاد از دربار تلفن میکنند. گویا آقای امیراصلان افشار و توضیح میدهد به علت حوادثی که اتفاق افتاده موقعیت پادشاه در خطر است و ما توقع داریم در مورد اتهاماتی که در مورد این نامه به شما میزنند توضیح ندهید، سکوت کنید. و او گفته بود حتماً. به او متوسل شدند که خود را فنا کند، سینه سپر کند. کرد و همیشه رعایت کرد. یعنی تا وقتی شاه زنده بود نگفت که ادیتور آن نامه خود شاه بوده. با وجود اینکه آنها به هیچ وعده خود وفا نکردند و روز بعد او را گرفتند، ولی خود او وفا کرد. شبیه اینها کم نیستند.
در روزنامهای که او ساخت، از همان ابتدا تعداد کسانی با سابقه تودهای کم نبودند، جهانگیر بهروز بود، سیروس آموزگار بود، دکتر سمسار بود و دکتر بهرهمند و اولین سردبیرش که غلامحسین صالحیار بود. همایون همه اینها را میشناخت یعنی میدانست که چپاند ولی برایش مهم نبود. روزی که شاپور زندنیا را آورد و معرفی کرد که بیاید و مترجم بشود، گفت که با جوانی خودش سختگیری کرده و الآن اوضاعش خیلی بد است. در مورد دیگران هم میدانم در حالی که نشان نمیداد ولی برایش خیلی مهم بود که معیشت آنان چطور است.
سر همین ماجرای کذائی رشیدی مطلق، همایون میدانست که چه کسی نامه را نوشته. وقتی از زندان آمد بیرون، اولین سئوالی که توسط نورالله خان کرد این بود تحقیق کن که کی اینرا نوشته بود؟ از این ۴ـ۵ نفری که خودش حدس میزد نوشته باشند. برای من مشکل نبود و تحقیق کردم فهمیدم که علی شعبانی نوشته. علی شعبانی روزنامه نویس بود و از اطرافیان آقای علم بود و در دربار هم مانده بود. یک کتابی هم دارد به نام هزار فامیل. نویسنده خوبی هم بود. متن نامه رشیدی مطلق را علی شعبانی نوشته بود. بعد در دوره انقلاب سر این نامه دعوا شد چپها فرصتی یافتند تا آن را به همایون بچسبانند و پای دارش بفرستند. هر کسی در روزنامههای آزاد شده یک چیزی نوشت. ولی نقطه اصلی حمله به همایون بود. به همین جهت هم اگر او را میگرفتند حتماً میکشتندش. در آن روزها دنبال او بطور مشخص آقای خلخالی میگشت. از قبل از ۲۲ بهمن مردم فقط ارتشبد نصیری را میخواستند و روز هجوم به جمشیدیه هم با دیگر زندانیان کارشان نبود حتی از هویدا میپرسیدند نصیری کجاست اما در روزهای بعدی و بعد از تیرباران نصیری، داریوش همایون بزرگترین تمنای گروههای آتش بود و علتش هم عنوان میشد نامه رشیدی مطلق. او در تهران در نهانگاه بود و لحظه به لحظه کارش دشوارتر میشد. حتی در آن حالت حاضر نبود راجع به این نامه توضیح بدهد. اخلاقی نمیدانست. وقتی آمد بیرون، درباره نامه توضیح داد، ولی تا روزی که نویسنده اصلی زنده بود نامش را نگفت.
یادش گرامی در زندگیش همواره چوب سوء تفاهمهائی را خورد که اطرافش پراکنده بود، اما مرد عقب نشینی نبود. راست قامت ایستاد و راست قامت رفت.