«

»

Print this نوشته

همایون، مخالفی که احترام بر می‌انگیخت

talei Kopie

سخنان جواد طالعی

همایون، مخالفی که احترام بر می‌انگیخت

۳۳ سال پیش، در بهار سال ۱۳۵۷ خورشیدی، هنگامی که زنده‌یاد داریوش همایون در مقام وزیر اطلاعات و جهانگردی دستور ممنوع القلم شدن مرا صادر کرد، هرگز فکر نمی‌کردم که روزی در مراسم یاد بود او حضور بیابم و درباره او حرف بزنم.

من، به این دلیل در این مراسم حضور دارم که معتقدم آدم اگر احترام موافقان خود را کسب کند، کاری چندان مهمی نکرده‌ است. اما شخصیت کسی را که توانسته باشد احترام مخالفان خود را جلب کند، باید با دقت بیشتری ارزیابی کرد.

در سال‌های ۱۳۵۵ تا ۱۳۵۸ خورشیدی، من، عضو هیئت مدیره سندیکای نویسندگان و خبرنگاران بودم. مرا جوان‌ترین نسل روزنامه‌نگاران، که بیشترینشان فارغ‌التحصیل دانشکده علوم ارتباطات اجتماعی بودند، به هیئت مدیره سندیکا فرستاده بودند. این نسل، برای اولین بار، آزادی مطبوعات را مقدم بر خواست‌های رفاهی می‌دانست و من، می‌دانستم که این خواست را باید نمایندگی کنم.

من و همایون، در سال‌های آستانه انقلاب

جمشید آموزگار، نخست‌وزیر وقت، در سخنرانی‌ها و مصاحبه‌های خود، همواره تکرار می‌کرد که مطبوعات آزادند و دولت چیزی را به آن‌ها تحمیل نمی‌کند. اما این دروغ بزرگی بود. سانسور همچنان ادامه داشت. خود زنده یاد همایون، در مصاحبه‌ای که حدود سه سال پیش با وی داشتم، تصریح کرد که یکی از هدف‌هایش، هنگام پذیرش مقام وزارت اطلاعات و جهانگردی در کابینه آموزگار، روشن کردن محدوده‌های سانسور بوده است. او گفت که در بخشنامه‌ای، به مطبوعات دستور داده بود در مورد دربار و ساواک محتاط باشند، اما در سایر امور آزادند.

برای اعتراض به سانسور، ۲۹ اسفندماه ۱۳۵۶ متن نامه سرگشاده‌ای را، ضمن همفکری با جلال سرفراز و بزرگ پورجعفر نوشتم. این نامه در دو نوبت به امضای بیش از ۱۸۰ روزنامه نگار رسید و منتشر شد. انتشار این نامه، آقای همایون را، در مقام وزیر اطلاعات و جهانگردی، در برابر ما قرار داد. او کوشید از طریق تماس با روزنامه‌نگارانی که روابط تنگاتنگی با دولت داشتند، آن‌ها را وادار به امضای نامه‌ای در رد ادعاهای ما کند. اما موفق به این کار نشد و سرانجام دستور ممنوع‌القلم شدن من، جلال سرفراز، بزرگ پورجعفر، نعمت ناظری و زنده یاد محمد مهدی بهشتی‌پور صادر شد. این را هنوز هم نمی‌دانم که آیا این حکم به خواست او صادر شد یا به دستور ساواک.

همایون در حزب رستاخیز

من در ۲۵ سالگی زندگی‌ و شغلم را به خطر انداخته و رسما اعلام کرده بودم که درخواست عضویت حزب رستاخیز را امضا نمی‌کنم. همایون قائم مقام دبیرکل این حزب شده بود. بنابراین طبیعی بود اگر نسبت به او احساس خشم و نفرتی می‌کردم. اما هرگز چنین احساسی به من دست نداد و این واقعیت هنوز هم برایم یک معما است. شاید دلیل عدم احساس دشمنی نسبت به همایون، این بود که ‌شان او را به عنوان یکی از بنیانگذاران سندیکای نویسندگان و خبرنگاران و روزنامه صبح آیندگان فرا‌تر از مقام‌های رسمی او تشخیص می‌دادم.

همایون، از نخستین پایه‌ریزان سندیکائی بود که من حالا به عنوان عضو هیئت مدیره آن می‌توانستم برای آزادی مطبوعات بکوشم. برای من، بیش از هرچیز، همایون، نامی بود که در سایه آن آیندگان را می‌شناختم. روزنامه‌ای که مثلا خسرو گلسرخی پیش از رفتن به اطلاعات و کیهان برای آن نقد ادبی می‌نوشت و بخش قابل توجهی از روشنفکران مخالف شاه، با آن همکاری می‌کردند. یک نمونه قابل تاملش فیروز گوران بود. او که در سال‌های دهه ۴۰ در کیهان کار می‌کرد، در اواخر این دهه به زندان افتاد و در سال‌های ۵۳ یا ۵۴ آزاد شد. اما ساواک رسما دستور داده بود که مصباح‌زاده او را به کیهان باز نگرداند. در چنین شرایطی، همایون، او را که یک چپ زندانی کشیده و نشان دار بود، به آیندگان برد و مسئولیت تحریریه شهرستان‌های این روزنامه را، که اتفاقا بزرگ‌ترین واحد تحریریه بود، به او سپرد.

این‌ها باعث می‌شد که نتوانم نسبت به همایون قضاوت بدی داشته باشم. همانطور که هرگز نتوانستم قضاوت بدی نسبت به زنده یاد سناتور دکتر مصطفی مصباح‌زاده صاحب امتیاز و مدیر مسئول کیهان داشته باشم. در نگاه به این دو، و گروه معدود دیگری از مدیران بخش خصوصی در زمان شاه، فارغ از همه نزدیکی‌هاشان به حکومت، عشقی واقعی به پیشرفت ایران را می‌دیدم. این باعث می‌شد فکر کنم که اگر بخش بیشتری از مدیران مملکت، چنین منش و انگیزه‌هائی را داشته باشند، شاید بتوانند آرام آرام، راه گذار ایران را از سنت به مدرنیته و از خودکامگی به مردم سالاری هموار کنند.

دیدارهای معدود من و همایون

در ایران، تنها یکبار داریوش همایون را در دوران‌‌ همان اعتراض‌ها دیدم. ما، در برابر هم قرار داشتیم. شاید هر دو در لاک دفاعی. زیرا که می‌دانستیم بر سر موضوع بسیار مهمی وارد جنگ شده‌ایم. نه فرصتی برای حرف زدن بود و نه فرصتی برای توجیه آنچه می‌کردیم. بعد‌ها، وقتی همایون به زندان افتاد، آرزو داشتم او بتواند از زندان بگریزد و طعمه انتقام‌جوئی‌های حقیر ملاهای جنایتکار نشود که می‌دانستم می‌آیند تا ایران را به عصر حجر بازگردانند. خوشبختانه چنین نیز شد.

سه دهه گذشت، تا من یکبار دیگر، در برابر همایون قرار گرفتم. این بار، هر دوی ما در جایگاه قربانی انقلاب رو در روی هم نشسته بودیم. اما همایون، دیگر نه وزیر بود و نه قائم مقام حزبی که من حاضر به پذیرش عضویت ساده آن هم نشده بودم. او، یک روزنامه‌نگار قدیمی و یک اندیشه ورز بود و من،‌‌ همان روزنامه‌نگار قدیمی، با‌‌ همان اشتیاق نسبت به آزادی قلم و استقرار مردم‌سالاری در کشوری که ۲۴ سال قبل آن را ترک کرده بودم.

اینجا شاید بهتر دریافتم که چرا هیچ اتفاقی سبب نشده بود که از احترام من نسبت به مخالف دیروز و همدرد امروزم کم شود. شاید در تمام زندگی حرفه‌ای من، این اولین و آخرین بار بود که ضبط صوت را روشن کردم، حدود دو ساعت با یک روشنفکر ایرانی مصاحبه کردم و فردای آن روز، وقتی تصمیم گرفتم این مصاحبه را روی کاغذ بیاورم، هیچ نیازی به دستکاری در آن نداشتم.

همایون، از دید من به عنوان یک روزنامه نگار، بر هنر صرفه‌جوئی در کلمات، که بزرگ‌ترین هنر روزنامه‌نگاران بزرگ است، به شدت مسلط بود. حاشیه نمی‌رفت، نیازی به درنگ نداشت و یکراست به سراغ پرسش پاسخ‌ها می‌رفت و پاسخ‌هایش در عین کامل بودن، در ‌‌نهایت ایجاز بود. در جمله‌های کوتاه و به تمامی شسته روفته او، کلمات، بی‌واسطه ملاحظات، مستقیم، از قلب این مرد بر زبانش جاری می‌شدند. وقتی مصاحبه پایان یافت، تردیدی نداشتم که او دقیقا همان‌چیزهائی را بیان کرده که از اعماق وجود به آن‌ها معتقد است، نه مثل بسیاری از روشنفکران ایرانی، آنچه را که باب پسند دیگران است.

خاکستر همایون در ایران

یک شب قبل از مصاحبه با همایون، در مراسم هشتادمین سالگرد تولدش، شاهد سخنرانی‌ دوستانی بودم که از سر ارادت به همایون، از او تعریف و تمجید بسیار کردند. خود همایون وقتی پشت تریبون رفت، فرهنگ ایرانی را به خاطر امامزاده سازی، مورد انتقاد قرار داد. در جریان مصاحبه از او پرسیدم: «شما که با روحیه امامزاده سازی مخالفید چرا دیشب در برابر دوستانی که از خودتان امامزاده می‌ساختند سکوت کردید؟» لبخند تلخی زد و گفت: «ما، وقتی از مرده‌ها صحبت می‌کنیم، فقط خوبی‌هاشان را می‌گوئیم و بدی‌هاشان را فراموش می‌کنیم. هشتاد سالگی هم سن مرگ است. لابد دوستان بوی الرحمان مرا شنیده بودند.»

مصاحبه ما، در پایان، بدون آنکه از قبل به آن اندیشه باشم، به موضوع مرگ رسید. از همایون پرسیدم: «همه ما بالاخره روزی در جائی از این دنیا می‌میریم. در چنین روزی شما دلتان می‌خواهد کجا باشید؟» پاسخش مثل همیشه سریع و صریح بود. او گفت: «به نوه دخترم، که وکیلی برجسته است وصیت کرده‌ام که جسدم را بسوزانند و خاکسترم را، هر وقت که شد، جائی در ایران پراکنده کنند. این مثل مردن در ایران است.»

یاد آن مرد گرامی باد، که به رغم فراز و فرودهای شدید زندگی سیاسی خود، همچنان احترام مخالفانش را نسبت به خود برمی‌انگیخت.