غزل برای درخت
تو قامت بلند تمنايي اي درخت!
همواره خفته است در آغوشت آسمان
بالايي اي درخت،
دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار
زيبايي اي درخت،
وقتي كه بادها
در برگهاي درهم تو لانه ميكنند
وقتي كه بادها
گيسوي سبز فام تو را شانه ميكنند
غوغايي اي درخت،
وقتي كه چنگ وحشي باران گشوده است
در بزم سرد او
خنياگر غمين خوش آوايي اي درخت،
در زير پاي تو
اينجا شب است و شبزدگاني كه چشمشان
صبحي نديده است
تو روز را كجا؟
خورشيد را كجا ؟
گردن کشیده غرق تماشايي اي درخت؟
چون با هزار رشته تو با جان خاكيان
پيوند ميكني،
پروا مكن ز رعد
پروا مكن ز برق
كه بر جايي اي درخت.
سر بر كش اي رميده كه همچون اميد ما
با مايي اي يگانه و تنهايي اي درخت.
سیاوش کسرایی